روزی بود و روزگاری بود. زن و مردی بودند که هفت تا دختر داشتند یک روز مرد، زن و بچههایش را جمع کرد و گفت: «من میخواهم به مسافرت بروم. هرکس هرچی میخواهد، بگوید تا برایش بیاورم.»
زن و دخترها هرکدام چیزی خواست، تا نوبت به دختر کوچک رسید. این دختر گفت: «من یک گردنبند مروارید میخواهم. اگر نیاوردی و یادت رفت، موقع برگشتن یک طرفت آب باشد و طرف دیگرت آتش.»
پدر بعد از خداحافظی با آنها، راه افتاد و رفت. موقع برگشتن، در راه که میآمد، دید توفان شدیدی در گرفت و از دور و بر آتش شعله کشید و از آن طرف هم دریای بزرگی پیدا شد. دلش از ترس لرزید و به یاد حرف دخترش افتاد. اشکش سرازیر شد و هایهای گریه کرد و از خدا کمک خواست. یکهو دید از میان موجهای دریا دستی پیدا شد و یک گردنبند مروارید به او داد و صدائی به گوشش آمد که میگفت: «من میتوانم نجاتت بدهم. به شرط این که بعد از یک سال دخترت را به من بدهی.»
مرد بخت برگشته که در این بلا فقط به فکر نجات خودش بود، قبول کرد و گردنبند را از آن دست گرفت. هنوز چشم به هم نزده بود که دنیای آتش و آن دریای پر هول آب از نظرش ناپدید شد. وقتی ترسش ریخت و دلش قرار گرفت، راه افتاد. بعد از چند روز رسید به شهر خود و زن و دخترها از دیدنش خوشحال شدند. صبح زود قبل از اینکه دخترها به مکتب خانه بروند، همه را صدا زد تا سوغاتیشان را به آنها بدهد. آنها هم یکی یکی سوغاتی خود را گرفتند تا نوبت به دختر کوچک رسید. وقتی گردنبند را به او داد، به دختر گفت: «از آن خوب مواظبت کن. چون برای پیدا کردنش خیلی زحمت کشیدهام و تنها همین یک گردنبند مروارید در تمام آن شهر بود.»
دخترها رفتند به مکتب خانه و هرکدام از چیزی که پدرش برایش آورده بود، برای دخترهای هم درس خود تعریف میکرد. ولی هیچ کدام از آن سوغاتیها به پای گردنبند مروارید نمیرسید و چشم همهی دخترها دنبال آن بود.
گذشت و گذشت تا یک سال شد. یک روز صبح زود، وقتی باباهه میخواست برود سر کارش، دید غلامی دم در ایستاده است و بعد از سلام، نه گذاشت و نه برداشت، گفت که من صاحب آن گردنبندم و همان کسی هستم که تو را از آن بلا نجات دادم. حالا هم آمدهام که به قولت وفا کنی و دخترت را به من بدهی. باباهه نزدیک بود که از حال برود. چون هیچ خیال نمیکرد که چنین روزی پیش بیاید. نمیدانست چه کار کند. آیا میتوانست به زنش بگوید این گردنبند مروارید را به عوض دخترمان گرفتهام؟ چه میتوانست بکند؟ ناچار قضیه را به زن خودش گفت و بعد هم پیش غلام رفت و با اوقات تلخی زیاد قول داد که وقتی دخترها از مکتب خانه آمدند، دخترک را به او بدهد. غلام همان جا دم در نشسته بود که ظهر شد و دخترها آمدند و غلام دختر کوچک را از گردنبند مروارید که به گردنش بود، شناخت. پدر، مطلب را به دخترهایش گفت و دخترها شروع کردند به گریه و زاری و داد و بیداد.
اما چارهای نبود. مرد قول داده بود و نمیتوانست زیر قولش بزند. به ناچار باید دخترش را میداد. خلاصه، بعد از گریه و زاری زیاد، همه با دخترک خداحافظی کردند و غلام دختر را روی کول انداخت و برد. دخترک در یک چشم به هم زدن دید که رسیدند کنار دریائی. غلام دخترک را از کولش پائین گذاشت و به او گفت: «چشمهات را ببند.»
دخترک چشمهایش را بست و وقتی که چشمهایش را باز کرد، دید تو کاخ خیلی بزرگ و قشنگی است. غلام رو به دخترک کرد و گفت: «این قصر مال توست.»
دخترک راه افتاد تو قصر. در هر اتاقی را که باز میکرد، پر از اسباب بازیهایی بود که تو عمرش ندیده بود. خودش را با زندگی در آن قصر سرگرم میکرد. روزها میگذشت و دخترک بزرگتر و قشنگتر میشد و تو آن قصر هیچ کس جز غلام را نمیدید. اما هرچه میخواست، غلام برایش آماده میکرد. صبح زود او را میبرد به حمام و لباسهایش را میشست و غذا برایش آماده میکرد و به او درس داد. شب هم که میشد، قبل از خواب، نصف لیوان آب و یک نصفه سیب به او میداد. دخترک تا آنها را میخورد زود پلکهایش سنگین میشد و خواب به چشمش میافتاد. اما خواب دخترک که سنگین میشد، جوان زیبائی میآمد و کنارش میخوابید. بعد از مدتی جوان به غلام گفت: «ای غلام! مگر تو خوب به این دخترک نمیرسی؟»
غلام گفت: «قربان! من تقصیری ندارم. از من هیچ کوتاهی سر نزده، ولی نمیدانم چرا هر روز دو ساعتی گریه میکند، هرچه به او میگویم که چرا گریه میکنی؟ چیزی نمیگوید.»
جوان گفت: «بهتر است فردا صبح وقتی او را به حمام میبری، لباس زیبائی به تن او بکنی و او را چند روزی پیش پدر و مادرش ببری. چون هنوز بچه است و پدر و مادرش را میخواهد. اما تو خانهی پدرش یک لحظه هم نباید تنهاش بگذاری تا چیزی بهاش یاد ندهند.»
غلام همان روز صبح، وقتی او را به حمام برد، لباس زیبایی به تن دخترک کرد و بهاش گفت: «امروز میخواهم تو را پیش پدر و مادرت ببرم.»
دخترک طوری خوشحال شد که انگار خدا دنیا را به او داده است. غلام به دختر گفت: «چشمهات را ببند.»
همین که دختر چشمهایش را بست، دید کنار دریاست. غلام مثل وقتی که آمده بودند، او را رو کول گذاشت و پرواز کرد تا رسیدند به در خانهی پدر و مادرش. دخترک پا به خانه گذاشت و تا او را دیدند، همه از دیدن او خوشحال شدند و دورهاش کردند و یکی یکی ازش میپرسیدند: «کجا رفتی و چه کردی؟»
دخترک اما هیچ حرفی نمیزد، چون میدید غلام چهار چشمی او را میپاید. غلام به پدر و مادر دخترک گفت: «ما فقط دو سه روزی این جا میمانیم.»
در این مدت هرچه سعی کردند که از زیر زبان دخترشان حرفی دربیاورند، نشد که نشد. یک روز مانده بود به رفتن دخترک، که مادرش فکری کرد که بهتر است از پشت حمام دری بسازد و بگوید این روز آخری که دخترم اینجاست، میخواهم پاک و تمیز بشود. آن وقت دختر را بفرستد به حمام و خودش از آن در پشتی برود پیش دخترک و با او حرف بزند. خلاصه دست به کار شدند و خیلی زود در را ساختند و از غلام خواهش و تمنا کردند که اجازه بده دخترم را به حمام ببریم و تر و تمیزش کنیم. غلام هم قبول کرد. اما گفت: «به شرط این که من اول تمام حمام را بگردم، بعد هم خودم پشت در حمام بمانم.»
مادره هم قبول کرد و غلام رفت و خوب حمام را ورانداز کرد، اما چیزی ندید. دخترک رفت حمام و غلام هم پشت در ایستاد. بعد از چند دقیقه مادرش آرام و آهسته در پشتی را باز کرد و آمد تو حمام و به دخترش گفت: «خوب، حالا یواش بگو ببینم این مدت چه کردی، کجا بودی و سرت چی آمد؟»
دخترک هرچه را که پیش آمده بود، برای مادرش تعریف کرد و گفت: «آنجا که زندگی میکنم، غیر از من و این بابا، کس دیگری نیست. اما هر شب وقت خواب که میشود، این بابا نصف لیوان آب و نصف سیب به من میدهد تا بخورم.»
مادرش به او سفارش کرد که از این به بعد آب و سیب را نخورد. بعد هم گفت: «من یک سیب بزرگ به تو میدهم، آن جا به جای سیبی که این بابا به تو میدهد، از این سیب بخور.»
دخترک قبول کرد و از حمام که بیرون آمد، غلام دست دخترک را گرفت و گفت: «دیگر وقت رفتن رسیده. زودتر خداحافظی کنید.»
این دفعه پدر و مادر و خواهرهایش خوشحال بودند از این که نقشهشان خوب عملی شده است. از طرفی هم میدانستند که در آنجا به دخترشان بد نمیگذرد.
خلاصه، خداحافظی که کردند، باز غلام دختر را انداخت رو کول و پرواز کرد تا رسیدند کنار دریا. باز غلام به دختر گفت که چشمت را ببند و وردی را زیر لب زمزمه کرد. دختر یک لحظه بعد که چشمش را باز کرد، دید باز هم در همان قصر قشنگ و زیباست. دخترک خوشحال بود و شروع کرد به مرتب کردن اتاقها. همه چیز که مرتب شد، غلام حیرت زده و مات بود که دیدن پدر و مادر چه قدر دخترک را خوشحال کرده است. وقتی شب شد و غلام باز نصف لیوان آب و نصفه سیب را آورد. دختر منتظر ماند تا غلام از اتاق او بیرون برود. وقتی غلام رفت، با احتیاط سیبی را که مادرش به او داده بود، درآورد و خورد و دراز کشید. دختر این بار خود را به خواب زده بود. نصفه شب که شد، دید در باز شد و جوان زیبایی پا گذاشت به اتاق. دخترک اول خیلی ترسید. ولی از زیبایی پسر طوری حیرت زده و مات شده بود که هر لحظه احتمال داشت که چشمش را باز کند. پسر کنارش دراز کشید، اما زود پی برد که وضع دختر با شبهای دیگر فرق دارد. خوب که به او نگاه کرد، دید دختر سعی میکند چشمش را ببندد و دارد مژه میزند. اوقاتش حسابی تلخ شد و دختر را بلند کرد و یک سیلی به او زد و گفت: «تو میخواهی از راز من سر دربیاوری و راز مرا به باد بدهی؟»
دختر ناراحت شد و گفت: «تو کی هستی؟»
پسر جواب داد: «شوهر تو هستم. شاهزادهی سرزمین پریان.»
دختر گفت: «غلام کی هست؟»
شاهزاده جواب داد: «غلام خدمتکار توست. من به او دستور دادهام که ازت مواظبت کند.»
دختر دید که چارهای ندارد و باید کاری را که خراب کرده، درست کند. به هر صورتی که بود، دل پسر را به دست آورد و به او فهماند که اصلاً نمیخواهد رازش را پیش کسی فاش کند. وقتی دل پسر آرام شد، صحبتهاشان تمام شد، رفتند که بخوابند، خواب به چشم دخترک نمیآمد. اما پسر تا سرش را رو بالش گذاشت، گرفت راحت خوابید. چشم دخترک به کمربند شاهزاده افتاد. دید به قلاب کمربند قفل و کلیدی آویزان است. کلید را چرخاند و قفل را باز کرد و توش را نگاه کرد. بازاری دید که هرکس به کار خودش مشغول است. خوب که نگاه کرد، دید بعضیها دارند گهواره درست میکنند. به آنها گفت: «این گهواره به این قشنگی مال کیست؟»
آنها گفتند: «مال پسر شاهزاده است که چند ماه دیگر میخواهد به دنیا بیاید.»
جماعتی داشتند اسباب بازی بچگانه میدوختند. از آنها هم پرسید که این اسباب بازیها مال کیست؟ گفتند که مال پسر شاهزاده است. دستهی دیگر داشتند رخت و لباس خوبی برای نوزاد درست میکردند. خلاصه، تو گوشه و کنار بازار میدید که دستهای مشغول درست کردن وسایل بچگانه هستند و همه میگفتند که این وسایل را برای پسر شاهزاده درست میکنیم. در آخرین لحظه که میخواست قفل را ببندد، شاهزاده بیدار شد و مچ دست دخترک را گرفت که چرا این کار را کردی؟ دخترک گفت: «من که کاری نکردم و از حرفهایی که میزدند، چیزی سر درنیاوردم.»
شاهزاده گفت: «حالا موقعش رسیده که برایت شرح بدهم. این چیزهایی که میگفتند، راجع به تو بود. الآن چند ماهی است که تو حاملهای.»
دخترک خوشحال شد و بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت پسر زیبا و مقبولی زائید و طوری با پسرش سرگرم شد که پدر و مادر و قوم و خویش را به کلی فراموش کرد. هر روز مادر و غلام از بچه پرستاری میکردند. غلام غذا را درست میکرد و دخترک که حالا زن قشنگ و مادر مهربانی شده بود، از پسرش که به اندازهی تمام دنیا برایش عزیز بود، مواظبت میکرد. یک روز از شوهرش خواست که آنها را به باغ پریان ببرد. چون در گذشته برایش خیلی از این باغ تعریف کرده بودند. شوهر او قبول کرد و قرار شد فردا صبح دسته جمعی بروند به باغ. اما شاهزاده با دختر شرط کرد که زیباترین گل آنجا را نچیند. چون آن گل عمر اوست. دختر هم قبول کرد. صبح که شد، رفتند به باغ. دختر خوب دور و برش را نگاه میکرد تا ظهر شد. ناهارشان را که خوردند، شروع کردند به گردش، تا آنکه به تپهی کوچکی رسیدند که بالای آن گل بزرگ و قشنگی درآمده بود. زن شاهزاده هوس کرد که آن را بچیند و تا شاهزاده سرش را برگرداند دختر آن را چید. تا گل را از شاخه کند، شاهزاده نقش زمین شد و تمام پریان یک مرتبه پیدا شدند و شروع کردند به کتک زدن دختر. غلام سر رسید و گفت: «به او کاری نداشته باشید. من هر کاری که برای زنده شدن شاهزاده لازم باشد، بلدم. صبر کنید تا دست به کار شوم.»
پریان گفتند: «تنها علاج آن دوای شکست و بست است.»
غلام گفت: «بچه پیش شما بماند. من و دختر میرویم شاید آن دوا را پیدا کنیم.»
خلاصه، شاهزاده را همان جا زیر درخت گذاشتند و پسرش را به دست پریان سپردند و راه افتادند. روزها راه رفتند تا رسیدند به شهری. آنجا پرسان پرسان رفتند و خانهی وزیر آن شهر را پیدا کردند و در زدند و از او دوای شکست و بست را خواستند. وزیر گفت: «من دوای شکست و بست را دارم، ولی چند روزی است که پسرم گم شده و فرصت پیدا کردن او را ندارم. چند روزی این جا بمانید تا سر فرصت برایتان پیدا کنم. آنها هم قبول کردند و رفتند تو اتاقی که در راهرو بود، بخوابند، اما از شدت خستگی و ناراحتی راه، خوابشان نبرد و نیمههای شب دیدند که یکی از نگهبانها رو پنجهی پا آهسته آهسته و پاورچین پاورچین رفت تا رسید به کاخ و در را باز کرد و رفت. آنها هم آهسته آهسته پشت سرش را گرفتند و رفتند. یکهو رسیدند به بیابانی و پشت تپهای ایستادند و دیدند که نگهبان سنگ بزرگی را از دهانهی چاهی برداشت و آن طرفتر آتش روشن کرد و تشتی را که با خودش آورده بود، پر آب کرد و رو آتش گذاشت تا آب به جوش آمد. بعد رفت بالای چاه و گفت: «قبول میکنی؟»
آنها که جز او چیزی نمیدیدند، پی نبردند که منظور او چیست. فقط صدای ضعیفی از ته چاه به گوششان رسید که گفت نه. بعد آن مرد ظالم تشت آب جوش را سرازیر کرد توی چاه و سر چاه را گذاشت و رفت. دختر و غلام خیلی ناراحت شدند و به خانه برگشتند و مطلب را به وزیر گفتند و او را بردند به همان محل که اتفاق افتاده بود. تا رسیدند، سنگ سر چاه را برداشتند و کمند انداختند و کسی را که در چاه بود، بیرون آوردند. دیدند پسر وزیر است. همه خوشحال و خندان شدند و وزیر پسرش را بغل کرد و سر و صورتش را بوسید. وزیر دستور داد که جشن بزرگی بگیرند. از آن طرف دختر و غلام دیدند که ایستادن بیفایده است، چون تو خانهی وزیر از بس به فکر برپا کردن جشن بودند، کسی فرصت پیدا کردن دوا را نداشت. مجبور شدند که پیش پادشاه آن شهر بروند و از او دوای شکست و بست را بخواهند. شاه آن شهر گفت که مدت چهل روز است که این دوا را گم کردهایم و دخترم در این مدت کور شده. اگر بتوانید چند روزی صبر کنید تا آن را پیدا کنیم، به شما هم میدهیم. آنها قبول کردند و آمدند در اتاقی که برایشان در نظر گرفته بودند، استراحت کردند. باز هم شب خواب به چشم آنها نرفت و دیدند که دختر پادشاه خودش را هفت قلم آرایش کرد و لباس زیبایی به تن کرد. بعد هم چیزی به چشمش مالید و از قصر خارج شد. آنها هم پشت سرش راه افتادند و رفتند. در راه لباس زیبای دختر پادشاه چنان زرق و برقی داشت و میدرخشید که اطراف را روشن کرده بود و چون خیلی بلند بود آن را با دو دست بالا گرفته بود. آن قدر راه رفتند تا رسیدند به زیرزمینی که چهل مرد داشتند میزدند و می خواندند. دختر پادشاه از پلهها سرازیر شد و بنا کرد به رقصیدن. آنها حیرت زده و مات ماندند، اما زودتر از دختر به قصر برگشتند و غلام به زن شاهزاده گفت: «آن چیزی که به چشمهاش مالیده، حتماً همان دوای شکست و بست است.»
زن شاهزاده گفت: «پس بهتر است قبل از اینکه دختر پادشاه بیاید، من بروم و آن را بیاورم.»
همین کار را هم کرد و صبح زود وقتی که دختر پادشاه از مهمانی برگشت و لباسهایش را درآورد و صورتش را شست، وقتی آمد که چشمهایش را ببندد، دید دوا نیست. مجبور شد بخوابد. صبح که شد، دختر پادشاه به پدرش گفت: «امروز صبح که پا شدم، دیدم چشمهام میبیند.»
همه خوشحال شدند و جشنی برپا کردند و زن شاهزاده و غلام هم از پادشاه خداحافظی کردند و چیزی نگفتند و آمدند به شهر پریان. یک راست به باغ رفتند و تن شاهزاده را با دوای شکست و بست مشت و مال دادند. شاهزاده عطسهای کرد و بلند شد و همسرش را بغل کرد و به هم قول دادند که دیگر پا به باغ پریان نگذارند. زن هم قول داد که بعد از این حرفهای شوهرش را از جان و دل گوش بدهد و خلاف میل او رفتار نکند. بعد از آن پریان به خاطر جان فشانی زن و زنده شدن شاهزاده، جشن مفصلی برپا کردند که در آن جشن زن شاهزاده پدر و مادر و خواهر و قوم و خویشهای خودش را هم دعوت کرده بود. مهمانی آنها درست و حسابی برگزار شد و بعد از مهمانی دختر ملکهی سرزمین پریان شد.
الهی همان طور که آنها به مراد و مطلبشان رسیدند، من و شما هم به مراد و مطلبمان برسیم.
پینوشتها
بازنوشتهی افسانهی پسر شاه پریان در کتاب عروسک سنگ صبور، گردآوری و تألیف ابوالقاسم انجوی شیرازی، صص 74-69.
منبع مقاله : قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول