مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

گربه‌ی شکارچی و خروس احمق

[ad_1]

داستانی از لتونی

در زمان پیشین، وسط جنگل انبوهی، در کلبه‌ی کوچکی دو برادر خوانده:
زندگی می‌کردند: یکی گربه‌ی شکارچی و دیگری خروس ابله: زندگی می‌کردند. گربه غالباً به شکار می‌رفت. ولی خروس توی منزل می‌نشست و پاسبانی می‌کرد.
هر دفعه که گربه برای کسب روزی بیرون می‌رفت برای خروس یک مشت جو در خانه می‌گذاشت و به او سفارش می‌کرد که خیلی مواظب منزل باشد؛ در را خوب ببندد و کسی را راه ندهد، چون که دشمن در اطراف زیاد اسـت.
یک روز سرد پاییزی، موقعی که گربه به شکار رفته بود، زن جادوگر پیری در زد و خواست وارد کلبه شود. التماس کنان گفت:
- خروس جان، عزیزم، اجازه بده من وارد کلبه شوم و قدری خودم را گرم کنم.
همین که خروس احمق در را باز کرد، زن جادوگر فوراً او را گرفت و رفت. خروس در وسط راه فریاد می‌زد و از گربه کمک می‌خواست و می‌گفت:
- برادرجان، گربه جان، مرا نجات بده. بیچاره شدم.
گربه صدای خروس را شنید و دوان دوان آمد. خروس را ازدست زن جادوگر نجات داد و چشم‌های زن را هم درآورد.
گربه در راه خروس را سرزنش کرد که چرا اطمینان و اعتماد کرده و در را برای غریبه باز کرده اسـت. یک روز گذشت و دوباره گربه به فکر شکار افتاد. یک مشت جو جلو خروس ریخت و گفت:
- برادرجان، پیرزن جادوگر را به کلبه راه نده. تو را همراه می‌برد و می‌کشد و برای ناهار خودش می‌پزد. آهسته و آرام از این جوها بخور و منتظر من بمان. شب برمی‌گردم. امروز من راه درازی در پیش دارم و اگر کمک بخواهی من دیگر صدای تو را نمی‌شنوم و نمی‌توانم به دادت برسم.
همین که گربه رفت پیرزن دوباره در زد و با ناله و التماس گفت:
- خروس عزیزم، اجازه بده وارد کلبه شوم و انگشتم را گرم کنم. نترس، به تو کاری ندارم.
خروس از پنجره نگاه کرد و دید که پیرزن جادوگر اسـت که دارد در می‌زند. دلش به حال او سوخت و اذیت و آزار او را فراموش کرد و اجازه داد وارد منزل شود.
پیرزن جادوگر تا دستش به خروس رسید او را گرفت و با خود برد. خروس باز داد و فریادش بلند شد. صدایش این دفعه بلندتر هم بود:
- گربه جان، برادرجان، مرا از چنگال این جادوگر نجات بده.
گربه هنوز زیاد از کلبه دور نشده بود که صدای خروس را شنید و فوراً دوان دوان آمد و او را از دست زن جادوگر نجات داد.
در راه دوباره خروس را سرزنش کرد که چرا اطاعت نکرده اسـت. بعد به او گفت که چون پیرزن می‌خواهد دخترش را عروس کند به خوراک لذیذی احتیاج دارد.
یک روز بعد باز گربه به فکر شکار افتاد. یک مشت جو جلو خروس ریخت و گفت که از خانه خیلی دور خواهد شد و این دفعه صدای او را اصلاً نخواهد شنید.
خروس قول داد که این بار اطاعت کند و در را به روی هیچ کس باز نکند. باز زن جادوگر پشت درآمد و زبان به شکایت گشود و گفت:
- خروس عزیز، اگر مرا به کلبه راه ندهی پشت در از سرما خشک می‌شوم. مگر تو رحم نداری؟
- من تو پیرزن شرور را خوب می‌شناسم. می‌خواهی مرا برای جشن عروسی دخترت بکشی و بپزی؟
پیرزن با هر زبانی که سعی کرد خروس را راضی کند موفق نشد. بالاخره حیله‌ی دیگری به نظرش رسید و گفت:
- نگاه کن، ببین. از دور یک عده نوازنده دارند ساز و سنتور می‌زنند و می‌آیند.
خروس حس کنجکاویش تحریک شد. سرش را از توی پنجره بیرون آورد. در همین موقع پیرزن تاج او را گرفت و او را با خودش برد.
خروس با صدای بلند ناله و فریاد سرداد:
- گربه جان، برادرجان. زن جادوگر باز مرا ربود. نجاتم بده والّا تلف می‌شوم.
گربه خیلی از کلبه دور شده بود و چیزی نمی‌شنید خروس هر چه التماس کرد پیرزن او را رها نکرد. با نوک خودش به سرو صورت پیرزن می‌زد. پیرزن بر سر او داد زد و گفت:
- من این نک زدن تو را تلافی می‌کنم. حالا به تو نشان می‌دهم که چه طور باید گربه را به کمک بخواهی. الان سرت را از تنت جدا می‌کنم تا نتوانی سرو صدا کنی.
پیرزن کاردش را درآورد و سر خروس ابله را برید. بیچاره خروس غرق در خون شد.
گربه در بیشه‌های خیلی دور مشغول شکار بود. شبانگاه با شکار به منزل برگشت. در بسته و پنجره باز بود. کلبه خالی بود. فهمید که پیرزن خروس را ربوده و همراه برده اسـت. گربه خیلی گریه کرد و از ماتم برادر عزیزش دچار غم و غصه شد...
سحرگاهان گربه یک شلاق مسی و یک شمشیر آهنی یک سنتور برداشت و رفت به طرف منزل پیرزن.
وقتی که به کلبه‌ی او رسید در آستانه‌ی در نشست و سنتور زد و آواز خواند.
پیرزن صدای موسیقی و آواز را شنید و به دخترانش گفت:
- دختران من، چه نوای خوشی از پشت در به گوش می‌رسد! باید قدری نان کلوچه به نوازنده بدهیم. بیا دختر کوچولوی من، این کلوچه را برای او ببر.
کوچک‌ترین دختر پیرزن از کلبه بیرون آمد و کلوچه را به گربه داد و گفت:
- بگیر. این پاداش هنرمندی تو اسـت.
گربه با شمشیرش سر دخترک را از تنش جدا کرد. آن وقت دخترک مرده را در اطاقش حبس کرد و کلوچه را خورد و دوباره آواز خواند.
پیرزن که منتظر برگشتن دختر کوچکش بود به دختر وسطی گفت:
- ببین خواهرت چه دختر بازیگوشی اسـت! دلش نمی‌خواهد برگردد. بیا یک کلوچه دیگر بگیر و به نوازنده بده. ولی زود برگرد.
دختر وسطی از کاسه بیرون رفت و کلوچه را به گربه داد. گربه با شمشیر سر او را هم از تنش جدا کرد و باز به خواندن آواز مشغول شد.
پیرزن به دختر بزرگ‌ترش گفت:
- این دومی هم رفت و برنگشت. او هم خیلی بازیگوش اسـت. این کلوچه را برای نوازنده ببر و خواهرهایت را به منزل برگردان.
گربه دختر سومی را هم کشت و دوباره خواند. پیرزن خشمگین شد و گفت:
- ای بازیگوش‌ها! خوب اسـت خودم بروم ببینم چه خبر اسـت.
کلوچه‌ای برداشت و از کلبه بیرون رفت.
گربه وقتی که پیرزن را دید فریاد زد:
- بیا ای پیرزن بدجنس، تا مثل دخترانت سر تو را هم از تنت جدا کنم. پیرزن التماس کرد، ولی گریه با شمشیر سر پیرزن را هم از تنش جا کرد. کلوچه را خورد و سبیل‌هایش را هم لیسید.
وارد کلبه‌ی پیرزن شد و دید خروس دارد در توی تنور سرخ می‌شود. گربه جادوگر بود. خروس را از توی تنور بیرون آورد و پرهایش را در بدنش فرو کرد و با شلاق مسی به بدن او زد. دوباره خروس زنده شد. سه بار هم قوقولوقو کرد.
دو برادر خوانده تمام کلوچه‌ها را خوردند و عسل هم نوش جان کردند. بعد یک چیزهایی از توی کلبه‌ی پیرزن برداشتند و به منزل بازگشتند.
از آن به بعد دیگر پیرزن مزاحم خروس نشد و کسی هم میل نداشت او و دخترانش را زنده کند.
خروس تدریجاً حالش خوب شد و نیرومند گردید. گربه بعد از آن این آواز را می‌خواند:

تو این جنگل کلبه‌ی ما چه زیباست! *** خروس قشنگ هم که اینجاست، که اینجاست
غذای خوب هم همه جور داریم *** از پیرزن بدجنس باکی نداریم
دشمنان را از پا درمی‌آوریم

منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


21 سپتامبر 2016 ... در زمان پیشین، وسط جنگل انبوهی، در کلبهی کوچکی دو برادر خوانده: زندگی میکردند: یکی گربهی شکارچی و دیگری خروس ابله: زندگی میکردند.21 سپتامبر 2016 ... داستانی از لتونی در زمان پیشین، وسط جنگل انبوهی، در کلبهی کوچکی دو برادر خوانده: زندگی میکردند: یکی گربهی شکارچی و دیگری خروس ابله: ...25 آگوست 2015 ... عباس بزن بزن از نوع گربه ای جنگیدن خروس با سگ تفنگ تک تیرانداز مرگبار گرگ های ... دعوای دسته جمعی و احمقانه (خنده داااااااار) ... شکارچیان آسمان.نام اصلی انی کارتون پامپالینی شکارچی حیوانات است که در ایران با نام زبل خان سالها پیش از ... او در میان موجودات بیسار احمق و بی فایده ای به نام Zwas می رود. .... همان موقع بود که آنها زوج موش و گربه، کارتون معروف تام و جری را معرفی کردند و فقط ..... همین هفت تا کاراکتر، به اضافة سگ گالیور که تگ نام داشت، همة ماجراها را پیش میبردند ...23 فوریه 2016 ... به گزارش تابناک، هنوز ماجرای دستگیری شکارچی سنگدل گلستانی که سگ بی نوا ... تصاویری از به دار آویختن سگ ها و گربه ها، قطع دم پلنگ با تبر، کشیدن لاشه .... 11کار احمقانه از ستاره های سرشناس فوتبال خارج از مستطیل سبز ...این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: .... وقتی قند را وزن کنیم میفهمی که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است.مثل مرغی که ... یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: ..... گربه دنبه را برد. آن دنبهای ...9 ا کتبر 2016 ... چرا بین گرگ و سگ، و گربه و موش دشمنی پیدا شد؟ - نویسنده: یان ... موش و گربه ... شکارچی از دور پیدا شد. ... گربهی شکارچی و خروس احمق ... ۳۱ شهریور ...15 فوریه 2014 ... 3- حکم صيد سگ شکارچي: خداوند در ابتداي سوره مائده مي فرمايد: .... فضلمي گويد از امام صادق(ع) از پس مانده حيوانات (گربه ، گوسفند، گاو، شتر،. ...... البته احمق چون تو فتح بابل براش جاسوسی کرده بودن فکر کرده دیگه بهش خیانت نمی ...18 سپتامبر 2013 ... پارسینه: استفاده از گوشت گربه و آشغال گوشت و دانه باقلا برای تولید ... نشده که در درون کالباس دیده میشود همه ازتاج خروس است این مطالب را روزی در ...11 آگوست 2016 ... گزارش تصویری از شغل احمقانه قرار دادن سر در دهان تمساح شاید باور این عکس در ابتدا مشکل به نظر ... این شیوه نمایش را کرای تانگ شکارچی افسانه ای کروکدیل در این کشور رواج داده است . ... گزارش تصویری جالب از لایگر بزرگترین گربه سان روی زمین ... گزارش تصویری از مرغ و خروس های مشکی کمیاب و گرانقیمت.


کلماتی برای این موضوع

بازی حیوانات و بازی های انلاین حیوانات بازی ،بازی …بازی حیواناتبازی حیوانات آنلاینبازی حیوانات مزرعهبازی حیوانات جنگلبازی حیوانات سفر به نوستالژی های کودکیمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن کارم بازو و نیرو دارم هر چیزی رو می سازم


ادامه مطلب ...

گربه‌ی شکارچی و خروس احمق

[ad_1]

داستانی از لتونی

در زمان پیشین، وسط جنگل انبوهی، در کلبه‌ی کوچکی دو برادر خوانده:
زندگی می‌کردند: یکی گربه‌ی شکارچی و دیگری خروس ابله: زندگی می‌کردند. گربه غالباً به شکار می‌رفت. ولی خروس توی منزل می‌نشست و پاسبانی می‌کرد.
هر دفعه که گربه برای کسب روزی بیرون می‌رفت برای خروس یک مشت جو در خانه می‌گذاشت و به او سفارش می‌کرد که خیلی مواظب منزل باشد؛ در را خوب ببندد و کسی را راه ندهد، چون که دشمن در اطراف زیاد اسـت.
یک روز سرد پاییزی، موقعی که گربه به شکار رفته بود، زن جادوگر پیری در زد و خواست وارد کلبه شود. التماس کنان گفت:
- خروس جان، عزیزم، اجازه بده من وارد کلبه شوم و قدری خودم را گرم کنم.
همین که خروس احمق در را باز کرد، زن جادوگر فوراً او را گرفت و رفت. خروس در وسط راه فریاد می‌زد و از گربه کمک می‌خواست و می‌گفت:
- برادرجان، گربه جان، مرا نجات بده. بیچاره شدم.
گربه صدای خروس را شنید و دوان دوان آمد. خروس را ازدست زن جادوگر نجات داد و چشم‌های زن را هم درآورد.
گربه در راه خروس را سرزنش کرد که چرا اطمینان و اعتماد کرده و در را برای غریبه باز کرده اسـت. یک روز گذشت و دوباره گربه به فکر شکار افتاد. یک مشت جو جلو خروس ریخت و گفت:
- برادرجان، پیرزن جادوگر را به کلبه راه نده. تو را همراه می‌برد و می‌کشد و برای ناهار خودش می‌پزد. آهسته و آرام از این جوها بخور و منتظر من بمان. شب برمی‌گردم. امروز من راه درازی در پیش دارم و اگر کمک بخواهی من دیگر صدای تو را نمی‌شنوم و نمی‌توانم به دادت برسم.
همین که گربه رفت پیرزن دوباره در زد و با ناله و التماس گفت:
- خروس عزیزم، اجازه بده وارد کلبه شوم و انگشتم را گرم کنم. نترس، به تو کاری ندارم.
خروس از پنجره نگاه کرد و دید که پیرزن جادوگر اسـت که دارد در می‌زند. دلش به حال او سوخت و اذیت و آزار او را فراموش کرد و اجازه داد وارد منزل شود.
پیرزن جادوگر تا دستش به خروس رسید او را گرفت و با خود برد. خروس باز داد و فریادش بلند شد. صدایش این دفعه بلندتر هم بود:
- گربه جان، برادرجان، مرا از چنگال این جادوگر نجات بده.
گربه هنوز زیاد از کلبه دور نشده بود که صدای خروس را شنید و فوراً دوان دوان آمد و او را از دست زن جادوگر نجات داد.
در راه دوباره خروس را سرزنش کرد که چرا اطاعت نکرده اسـت. بعد به او گفت که چون پیرزن می‌خواهد دخترش را عروس کند به خوراک لذیذی احتیاج دارد.
یک روز بعد باز گربه به فکر شکار افتاد. یک مشت جو جلو خروس ریخت و گفت که از خانه خیلی دور خواهد شد و این دفعه صدای او را اصلاً نخواهد شنید.
خروس قول داد که این بار اطاعت کند و در را به روی هیچ کس باز نکند. باز زن جادوگر پشت درآمد و زبان به شکایت گشود و گفت:
- خروس عزیز، اگر مرا به کلبه راه ندهی پشت در از سرما خشک می‌شوم. مگر تو رحم نداری؟
- من تو پیرزن شرور را خوب می‌شناسم. می‌خواهی مرا برای جشن عروسی دخترت بکشی و بپزی؟
پیرزن با هر زبانی که سعی کرد خروس را راضی کند موفق نشد. بالاخره حیله‌ی دیگری به نظرش رسید و گفت:
- نگاه کن، ببین. از دور یک عده نوازنده دارند ساز و سنتور می‌زنند و می‌آیند.
خروس حس کنجکاویش تحریک شد. سرش را از توی پنجره بیرون آورد. در همین موقع پیرزن تاج او را گرفت و او را با خودش برد.
خروس با صدای بلند ناله و فریاد سرداد:
- گربه جان، برادرجان. زن جادوگر باز مرا ربود. نجاتم بده والّا تلف می‌شوم.
گربه خیلی از کلبه دور شده بود و چیزی نمی‌شنید خروس هر چه التماس کرد پیرزن او را رها نکرد. با نوک خودش به سرو صورت پیرزن می‌زد. پیرزن بر سر او داد زد و گفت:
- من این نک زدن تو را تلافی می‌کنم. حالا به تو نشان می‌دهم که چه طور باید گربه را به کمک بخواهی. الان سرت را از تنت جدا می‌کنم تا نتوانی سرو صدا کنی.
پیرزن کاردش را درآورد و سر خروس ابله را برید. بیچاره خروس غرق در خون شد.
گربه در بیشه‌های خیلی دور مشغول شکار بود. شبانگاه با شکار به منزل برگشت. در بسته و پنجره باز بود. کلبه خالی بود. فهمید که پیرزن خروس را ربوده و همراه برده اسـت. گربه خیلی گریه کرد و از ماتم برادر عزیزش دچار غم و غصه شد...
سحرگاهان گربه یک شلاق مسی و یک شمشیر آهنی یک سنتور برداشت و رفت به طرف منزل پیرزن.
وقتی که به کلبه‌ی او رسید در آستانه‌ی در نشست و سنتور زد و آواز خواند.
پیرزن صدای موسیقی و آواز را شنید و به دخترانش گفت:
- دختران من، چه نوای خوشی از پشت در به گوش می‌رسد! باید قدری نان کلوچه به نوازنده بدهیم. بیا دختر کوچولوی من، این کلوچه را برای او ببر.
کوچک‌ترین دختر پیرزن از کلبه بیرون آمد و کلوچه را به گربه داد و گفت:
- بگیر. این پاداش هنرمندی تو اسـت.
گربه با شمشیرش سر دخترک را از تنش جدا کرد. آن وقت دخترک مرده را در اطاقش حبس کرد و کلوچه را خورد و دوباره آواز خواند.
پیرزن که منتظر برگشتن دختر کوچکش بود به دختر وسطی گفت:
- ببین خواهرت چه دختر بازیگوشی اسـت! دلش نمی‌خواهد برگردد. بیا یک کلوچه دیگر بگیر و به نوازنده بده. ولی زود برگرد.
دختر وسطی از کاسه بیرون رفت و کلوچه را به گربه داد. گربه با شمشیر سر او را هم از تنش جدا کرد و باز به خواندن آواز مشغول شد.
پیرزن به دختر بزرگ‌ترش گفت:
- این دومی هم رفت و برنگشت. او هم خیلی بازیگوش اسـت. این کلوچه را برای نوازنده ببر و خواهرهایت را به منزل برگردان.
گربه دختر سومی را هم کشت و دوباره خواند. پیرزن خشمگین شد و گفت:
- ای بازیگوش‌ها! خوب اسـت خودم بروم ببینم چه خبر اسـت.
کلوچه‌ای برداشت و از کلبه بیرون رفت.
گربه وقتی که پیرزن را دید فریاد زد:
- بیا ای پیرزن بدجنس، تا مثل دخترانت سر تو را هم از تنت جدا کنم. پیرزن التماس کرد، ولی گریه با شمشیر سر پیرزن را هم از تنش جا کرد. کلوچه را خورد و سبیل‌هایش را هم لیسید.
وارد کلبه‌ی پیرزن شد و دید خروس دارد در توی تنور سرخ می‌شود. گربه جادوگر بود. خروس را از توی تنور بیرون آورد و پرهایش را در بدنش فرو کرد و با شلاق مسی به بدن او زد. دوباره خروس زنده شد. سه بار هم قوقولوقو کرد.
دو برادر خوانده تمام کلوچه‌ها را خوردند و عسل هم نوش جان کردند. بعد یک چیزهایی از توی کلبه‌ی پیرزن برداشتند و به منزل بازگشتند.
از آن به بعد دیگر پیرزن مزاحم خروس نشد و کسی هم میل نداشت او و دخترانش را زنده کند.
خروس تدریجاً حالش خوب شد و نیرومند گردید. گربه بعد از آن این آواز را می‌خواند:

تو این جنگل کلبه‌ی ما چه زیباست! *** خروس قشنگ هم که اینجاست، که اینجاست
غذای خوب هم همه جور داریم *** از پیرزن بدجنس باکی نداریم
دشمنان را از پا درمی‌آوریم

منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


21 سپتامبر 2016 ... در زمان پیشین، وسط جنگل انبوهی، در کلبهی کوچکی دو برادر خوانده: زندگی میکردند: یکی گربهی شکارچی و دیگری خروس ابله: زندگی میکردند.21 سپتامبر 2016 ... داستانی از لتونی در زمان پیشین، وسط جنگل انبوهی، در کلبهی کوچکی دو برادر خوانده: زندگی میکردند: یکی گربهی شکارچی و دیگری خروس ابله: ...25 آگوست 2015 ... عباس بزن بزن از نوع گربه ای جنگیدن خروس با سگ تفنگ تک تیرانداز مرگبار گرگ های ... دعوای دسته جمعی و احمقانه (خنده داااااااار) ... شکارچیان آسمان.نام اصلی انی کارتون پامپالینی شکارچی حیوانات است که در ایران با نام زبل خان سالها پیش از ... او در میان موجودات بیسار احمق و بی فایده ای به نام Zwas می رود. .... همان موقع بود که آنها زوج موش و گربه، کارتون معروف تام و جری را معرفی کردند و فقط ..... همین هفت تا کاراکتر، به اضافة سگ گالیور که تگ نام داشت، همة ماجراها را پیش میبردند ...23 فوریه 2016 ... به گزارش تابناک، هنوز ماجرای دستگیری شکارچی سنگدل گلستانی که سگ بی نوا ... تصاویری از به دار آویختن سگ ها و گربه ها، قطع دم پلنگ با تبر، کشیدن لاشه .... 11کار احمقانه از ستاره های سرشناس فوتبال خارج از مستطیل سبز ...این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: .... وقتی قند را وزن کنیم میفهمی که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است.مثل مرغی که ... یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: ..... گربه دنبه را برد. آن دنبهای ...9 ا کتبر 2016 ... چرا بین گرگ و سگ، و گربه و موش دشمنی پیدا شد؟ - نویسنده: یان ... موش و گربه ... شکارچی از دور پیدا شد. ... گربهی شکارچی و خروس احمق ... ۳۱ شهریور ...15 فوریه 2014 ... 3- حکم صيد سگ شکارچي: خداوند در ابتداي سوره مائده مي فرمايد: .... فضلمي گويد از امام صادق(ع) از پس مانده حيوانات (گربه ، گوسفند، گاو، شتر،. ...... البته احمق چون تو فتح بابل براش جاسوسی کرده بودن فکر کرده دیگه بهش خیانت نمی ...18 سپتامبر 2013 ... پارسینه: استفاده از گوشت گربه و آشغال گوشت و دانه باقلا برای تولید ... نشده که در درون کالباس دیده میشود همه ازتاج خروس است این مطالب را روزی در ...11 آگوست 2016 ... گزارش تصویری از شغل احمقانه قرار دادن سر در دهان تمساح شاید باور این عکس در ابتدا مشکل به نظر ... این شیوه نمایش را کرای تانگ شکارچی افسانه ای کروکدیل در این کشور رواج داده است . ... گزارش تصویری جالب از لایگر بزرگترین گربه سان روی زمین ... گزارش تصویری از مرغ و خروس های مشکی کمیاب و گرانقیمت.


کلماتی برای این موضوع

بازی حیوانات و بازی های انلاین حیوانات بازی ،بازی …بازی حیواناتبازی حیوانات آنلاینبازی حیوانات مزرعهبازی حیوانات جنگلبازی حیوانات سفر به نوستالژی های کودکیمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن کارم بازو و نیرو دارم هر چیزی رو می سازم


ادامه مطلب ...