کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - داستانک > محمدرضا شمس:
عشق در نگاه اول:
گردو روی شاخهی درخت نشسته بود. باد آرامآرام تابش میداد. یکدفعه چشم گردو از آن بالا به یک تربچهی نقلی افتاد که مثل برف سفید بود و دلش لرزید و با همان نگاه اول عاشق شد.
گردو هی گرم میشد و عرق میکرد و هی سرد میشد و میلرزید.
کرم سبز گفت: «این نشانههای عشق است.»
کلاغ پیر گفت: «این نشانههای حماقت است.»
گردو به تربچهی نقلی که توی باغچه زیر آفتاب دراز کشیده بود نگاه کرد و گفت: «من دیگر طاقت ندارم.»
و خودش را از آن بالا پایین انداخت. درخت فریاد کشید: «این کار را نکن. هیچ تربچهای ارزش این فداکاری را ندارد.»
رقیب گردو یک سنگ بود. سنگ هم تربچه را میخواست. سنگ وقتی پرش عاشقانهی گردو را دید با خشم گفت: «مگر من میگذارم.»
و خودش را با سرعت به زیر درخت کشاند. گردو روی سنگ افتاد و شکست. خون گردو تربچه را سرخ کرد. قشنگی تربچه چند برابر شد.
عروسی بود. جیرجیرک ساز میزد و آواز میخواند. همه میرقصیدند. کلاغ روی سنگ نشسته بود و چرت میزد. سنگ به سنگینی کلاغ پیر فکر میکرد.
عروس هفت قلم آرایش کرده بود و توی یک پوستهی گردو نشسته بود. داماد هم که یک پیازچهی پیر بود، پیرترین و پولدارترین پیازچهی باغچه، توی یک پوستهی گردوی دیگر نشسته بود و اخم کرده بود. چون فکر میکرد بیشازاندازه برای این عروسی خرج کرده است.
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - داستانک > محمدرضا شمس:
عشق در نگاه اول:
گردو روی شاخهی درخت نشسته بود. باد آرامآرام تابش میداد. یکدفعه چشم گردو از آن بالا به یک تربچهی نقلی افتاد که مثل برف سفید بود و دلش لرزید و با همان نگاه اول عاشق شد.
گردو هی گرم میشد و عرق میکرد و هی سرد میشد و میلرزید.
کرم سبز گفت: «این نشانههای عشق است.»
کلاغ پیر گفت: «این نشانههای حماقت است.»
گردو به تربچهی نقلی که توی باغچه زیر آفتاب دراز کشیده بود نگاه کرد و گفت: «من دیگر طاقت ندارم.»
و خودش را از آن بالا پایین انداخت. درخت فریاد کشید: «این کار را نکن. هیچ تربچهای ارزش این فداکاری را ندارد.»
رقیب گردو یک سنگ بود. سنگ هم تربچه را میخواست. سنگ وقتی پرش عاشقانهی گردو را دید با خشم گفت: «مگر من میگذارم.»
و خودش را با سرعت به زیر درخت کشاند. گردو روی سنگ افتاد و شکست. خون گردو تربچه را سرخ کرد. قشنگی تربچه چند برابر شد.
عروسی بود. جیرجیرک ساز میزد و آواز میخواند. همه میرقصیدند. کلاغ روی سنگ نشسته بود و چرت میزد. سنگ به سنگینی کلاغ پیر فکر میکرد.
عروس هفت قلم آرایش کرده بود و توی یک پوستهی گردو نشسته بود. داماد هم که یک پیازچهی پیر بود، پیرترین و پولدارترین پیازچهی باغچه، توی یک پوستهی گردوی دیگر نشسته بود و اخم کرده بود. چون فکر میکرد بیشازاندازه برای این عروسی خرج کرده است.