مشکلات حافظه
بیماری آلزایمر خیلی زود حافظه کوتاهمدت را نشانه میرود. فرد سالم ممکن است به طور متوسط پنج تا 9 داده اطلاعاتی را به حافظه کوتاهمدت خود بسپارد، اما اطلاعات سپردهشده در حافظه کوتاهمدت یک فرد مبتلا به آلزایمر دو تا سه و حتی صفر خواهد بود. وقتی فرد در طول روز چندبار سوال کند: «امروز چه روزی است؟»، «ساعت چند است؟» یا «امروز قرار است چه کارهایی انجام دهیم؟» و همچنین فراموش کند که شب گذشته چه کارهایی انجام داده است اولین نشانههای آلزایمر را بروز میدهد.
فراموش کردن زمان و مکان حوادث
یکی دیگر از مشخصات بارز آلزایمر بروز اختلالاتی در حافظه اپیزودیک یا اتوبیوگرافیکال است که به حوادث زندگی فرد (زمان، مکان، احساسها و دیگر اطلاعات مربوط به آن) مربوط میشود. در واقع این حافظه مربوط به بازسازی حوادث زندگی در زمان و مکان خاص آن است. البته برای همه ما پیش میآید که تاریخ یک رویداد مانند ازدواج، تولد و غیره را موقت فراموش کنیم، اما وقتی فردی قادر نباشد حوادث را در زمان و مکان وقوع آن به خاطر بیاورد جای نگرانی دارد و از علائم ابتلا به آلزایمر است.
مشکل در یافتن کلمات
اگر آسیبهای بیماری آلزایمر قسمتهای عقب مغز را درگیر کند در عمکلرد زبان نیز اختلالاتی به وجود میآید که به آن آفازی گفته میشود. البته با گذشت زمان برای همه پیش میآید در حین صحبتکردن دنبال کلمات یا مثلا اسامی بگردند، اما بیماری آلزایمر با مشکل طبیعی فراموشکردن کلمات فرق دارد. در حالت عادی فرد در نهایت میتواند کلمه مورد نظرش یا هم معنی آن را پیدا کند، اما ناتوانی در یافتن کلمه مورد نظر یا به کار بردن یک کلمه به جای واژه دیگر از علائم آلزایمر است.
کاهش سرزندگی و اشتیاق
در 80 درصد موارد، بیمار آلزایمری بیانگیزه و بیاشتیاق میشود. از نظر علمی به این حالت آپاتی گفته میشود که لوب فرونتال (پیشانی یا قدامی) مغز را که مربوط به کنترل رفتارهای اجتماعی و سازماندهی فعالیتهاست، درگیر میکند. البته نباید آپاتی را با کاهش شور و سرزندگی گذرا و حتی افسردگی اشتباه گرفت. آپاتی زمانی است که فرد دچار بیاعتنایی میشود و میل و انگیزه خود را به بیرونرفتن، ملاقات با دیگران، انجام فعالیتهای روزمره و لذتبخش سابق را از دست میدهد و در عین حال مهمترین مشخصه آلزایمر یعنی مشکلات حافظه را نیز بروز میدهد.
فراموشکردن برخی آموختهها
بیماری آلزایمر در حافظه سمانتیک که به حافظه معنایی نیز معروف است، اختلال ایجاد میکند. این حافظه دربرگیرنده کلمات، مفاهیم و آموختههاست. حافظه سمانتیک وظیفه ثبت و ضبط دقیقتر حوادث، وقایع، مفاهیم و اطلاعات درباره محیط خارج را به عهده دارد و شامل اطلاعاتی درباره عادات اجتماعی، دستور زبان، مفاهیم ریاضی و... میشود. اطلاعات موجود در حافظه سمانتیک به مدت طولانی ثبت و ضبط شده و ماندگار است. اما اگر فردی نتواند به یاد بیاورد که یک هفته چند روز است یا قادر به شمردن و یادآوری نام پایتخت کشورها نباشد یا به خاطر نیاورد در چه سالی و در چه محیطی مشغول به کار بوده است از علائم آلزایمر است.
مشکل در شناخت اطرافیان
بیمار آلزایمری در شناخت افراد یا اشیای آشنای پیرامون خود و همچنین تشخیص صداها یا شناسایی اشیا با لمس آنها دچار مشکل میشود. همچنین امکان دارد فرد قادر به شناسایی چهره آشنا یا از درک بیماری خود عاجز شود. البته برای همه افراد و بخصوص سالمندان پیش میآید که به طور لحظهای در شناخت اطرافیان خود دچار مشکل شوند و آنها را با هم اشتباه بگیرند، اما اگر فردی برای مثال به دنبال قند به آشپزخانه برود و با نمک برگردد یا قادر به شناسایی چهرهها یا مکانهای آشنا نباشد و در عین حال متوجه بیماری و مشکلات حافظه خود نیز نشود به این معنی است که دچار آلزایمر شده است.
غمگینی و در خود فرورفتگی
افسردگی بخشی از علائم اصلی آلزایمر است که در کنار مشکلات حافظه بروز میکند. البته هر نوع کجخلقی و غمگینی در افراد سالمند نشانه آلزایمر نیست. زمانی میشود در خود فرورفتگی را به بیماری آلزایمر ربط داد که فرد دچار افسردگی عمیق شود و مدام احساس خستگی یا غم داشته باشد و تکرار کند که به هیچ دردی نمیخورد یا در افکار خود غرق شود و از دنیای پیرامون خود دور بیفتد.
بیاشتهایی
به مرور زمان، آلزایمر باعث بروز بیاشتهایی و اختلالات خواب میشود. این علائم در نتیجه بیعلاقگی، از دست دادن قدرت شناسایی و بیتحرکیهای مربوط به بیماری بروز میکند. اگر بیاشتهایی موقت باشد جای نگرانی نیست، اما میل به غذا نداشتن یا لب به غذا نزدن در افراد سالمند نگرانکننده است. علاوه بر این خوابآلودگی در طول روز و بیخوابی شبانه یا بروز مشکلاتی در به خواب رفتن نیز جزو علائم ابتلا به آلزایمر محسوب میشود.
مشکل در نگارش
بیماری آلزایمر ممکن است خود را با فراموش کردن حرکات ارادی نشان دهد. از نظر علمی به این مشکل آپراکسی میگویند. این حرکات ارادی شامل تمام کارهایی است که از کودکی آموختهایم. بیشک برای همه پیش میآید که به دلیل حواسپرتی دکمههای لباس را اشتباهی ببندند یا در حین آشپزی موادی را فراموش کنند، اما در مواردی که فرد در نوشتن، استفاده از ملحفه، شستن دست، لباس پوشیدن، آشپزیکردن و... دچار مشکل میشود پای آلزایمر در میان است.
هذیانگویی
حدود 20 درصد افراد مبتلا به آلزایمر دچار هذیانگویی میشوند. این در حالی است که فرد متوجه هذیانگویی خود نیست و به گفتههای خود اعتقاد دارد. هذیانگویی در مراحل پیشرفته بیماری با توهم بخصوص توهمهای دیداری، همراه است. وقتی فردی ادعا میکند افراد و حیواناتی را میبیند یا احساس میکند سایهای در کنار او قدم میزند، جزو نشانههای آلزایمر است. علاوه بر این بیمار آلزایمری حرفهایی نظیر «میدانم که میخواهید از شر من خلاص شوید، فلانی لوازم مرا میدزدد، فلانی به من خیانت میکند و...» را نیز به زبان میآورد.
استرس بیدلیل
به عقیده متخصصان حدود 42 درصد افراد مبتلا به آلزایمر علاوه بر اختلالات حافظه دچار اضطراب نیز میشوند. توجه داشته باشید که استرس پدیدهای طبیعی و بهنجار (نرمال) در بدن است و نشان میدهد بدن عملکرد خوبی دارد، اما اگر فردی از آینده وحشت داشته باشد به طوری که نتواند به کارهایی که همیشه انجام میداده است، بپردازد (مانند آشپزی، رانندگی و...) ممکن است نشاندهنده ابتلا به آلزایمر باشد. گاهی این افراد دچار حملاتی مانند احساس تنگی نفس و تپش قلب شدید میشوند که نشاندهنده استرس بالاست. شدت اختلالاتی مانند استرس بیمورد نیز در همه افراد یکسان نیست. در برخی افراد این علائم اضطراب بههیچوجه بروز نمیکند یا بسیار دیر خود را نشان میدهد.
توجه داشته باشید که علائم بیماری آلزایمر در افراد مختلف متفاوت است. بروز و پیشرفت این بیماری به مکان آسیبهای مغزی فرد بستگی دارد. به همین دلیل برخی از افراد بسرعت دچار اختلالات جدی زبانی میشوند، اما این مشکل در برخی دیگر کمتر دیده میشود یا دیرتر خود را نشان میدهد. هرچند اختلالات حافظه مشخصترین علامت آلزایمر است، در 10 درصد موارد به عنوان اولین مشخصه خود را نشان نمیدهد.
منبع: Santé Medcine، Active beat و MSN
سیب (ضمیمه سه شنبه روزنامه جام جم)
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - خانه فیروزهای > یاسمن رضائیان:
زمستان نورسیده از پنجرههای خانه دست تکان میداد. دانههای برف تاب میخوردند و با بالا و پایین رفتنهایشان همراه خورشید میخندیدند.
یک لحظه ابرها خانه را تاریک میکردند و لحظهای دیگر آفتاب باریکههای نورش را روی فرش میانداخت. به تاریک و روشنی فکر میکردم و در دلم بودنها و نبودنها را به یاد میآوردم.
لحظهای که چیزی به دلم میافتد چگونه است؟ حضور عمیق احساسی که با من حرف میزند، حالتی مابین کشف و الهام است که در قلبم اتفاق میافتد.
گهگاه که چیزهایی کشف میکنم، خیال میکنم دست گذاشتهام روی پنهانبودنشان و آنها را پیدا کردهام. اما حقیقت این است از ابتدا هم پیدا بودهاند. راستش گاهی فکر میکنم اگر با چشمی که تمام نادیدنیها را میبیند دنیا را ببینم، تا چه اندازه مبهوت و شگفتزده خواهم شد.
گاهی تمرین طور دیگردیدن میکنم. یاد میگیرم چهطور هرماجرایی را از زاویهای دیگر ببینم. در چهار سمت یک ماجرا قرار میگیرم و آن را از چهار بعد متفاوت تماشا میکنم. آنزمان است که اتفاقها، چیز تازهای یادم میدهند.
پشت چهارسوی هرماجرا بعد پنجمی هست. برای دیدنش لازم نیست جایام را تغییر دهم، لازم نیست نگاهم را جهت بدهم، باید به قلبم رجوع کنم. پردهی نامرئی را از بعد نادیدنی بردارم تا بعد پنجم پیدا شود. این بعد، همان است که جهان را جای حیرتانگیزی کرده است.
زمستان نورسیده از پنجرههای خانه دست تکان میداد. داشتم به تعبیر تازهای از نور فکر میکردم. همیشه از خودم پرسیدهام تعبیرهای نور چیست؟ و هیچکدام مرا به اندازهی نسبت نور با تو به وجد نیاورده است.1
در این جمله ی کوتاه و ساده، حرف عظیمی است که درککردنش روزهای بسیاری، آفرینش را به خود مشغول کرده است.
داشتم به تعبیر تازهای از نور فکر میکردم که یاد توحید افتادم. یگانگی منحصربهفردی که تمام نقطهها را به هم وصل میکند. فکر کردم نور یگانه است و هرتعبیر دیگری جز تعبیر به تو، تنها ظاهر آن را تغییر میدهد. درست مثل رفت و آمد ابرها، اینکه گاهی مقابل آفتاب قرار میگیرند و گاهی کنار میروند و خانه روشن میشود.
ابرها تعبیرهای متفاوتی هستند که تنها در ظاهر آفتاب اثر میکنند و لحظهای بعد به خواست طبیعت، ذات خورشید را نشان میدهند.
آسمان هرماجرایی از ابرهای زیادی پوشیده شده است. ابرهایی که حقیقت را از زاویهی خودشان تفسیر میکنند. هرکدام از این تفسیرها زیبا و دلنشیناند، اما ذات ماجرا را واضح و شفاف نشان نمیدهند.
برای دیدن حقیقت، برای دیدن بعد نادیدهی پنجم، باید از روشنایی قرارگرفته در پرده کمک خواست. نور، نشان میدهد ابعاد مختلف، برآمده از کدام نقطهی آغازند. نور، توحید را، تو را به یادم میآورد.
امروز یگانگی خودش را دارد. امروز تعبیر زیبایی از توحید است که در عین یگانگی نشاندهندهی یکتایی والاتری است که نقطهی پیدایش آن است.
هرچیزی که وجود دارد، چه آنهایی که دیده میشوند و چه آنهایی که وجود دارند و دیده نمیشوند، همه از توحید حرف میزنند. با این وجود ولولهی پرشوری در جهان برپاست که بیوقفه ادامه دارد.
دانههای برف انگار جشن گرفتهاند. بالا و پایین میروند، راست و چپ میروند و سرخوشانه از اینکه وجود دارند میخندند. صدای خندهشان شنیده نمیشود، صدای زمزمههایشان هم. اما میدانم میخندند و زمزمه میکنند. این کشف تازه، جزء آن کشفهایی است که به دلم افتاده است.
ایمان همان حسی است که به من میگوید «وجود دارد» اگر چه «نمیبینم». میدانم تمام دیدنیها و نادیدنیهای اطرافم زمزمه میکنند. صدایشان را با ایمان میشنوم. آنها هم ایمان آوردهاند به توحید. میدانند نقطه ی آغاز ماجرایشان کجاست. شاید توحید، نام دیگر ایمان باشد.
اینروزها که باریکههای آفتاب در رفت و آمد به خانهاند بیشتر از قبل به توحید فکر میکنم.
1. اشاره به آیهی 35 سورهی نور:
اللهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرضِ (خدا نور آسمانها و زمین است)
تصویرگری: الهه صابر
پلاک 1
گفتند: منزهی تو، ما نمیدانیم جز آنچه تو خود به ما تعلیم فرمودی که تو دانا و حکیمی. (سورهی بقره، آیهی ۳۲)
یادم نیست چه روزی، اما خیلی دور نبود. از روزی حرف میزنم که احساس کردم باید بنویسم، چون چیزهایی میدانستم و یاد میگرفتم که دوست داشتم دیگران هم از آنها باخبر شوند. با خودم فکر کرده بودم چه کار کنم تا تجربههایم را به گوش دیگران برسانم و بعد به این نتیجه رسیده بودم که وبلاگ بنویسم.
یک نوجوان چیزهای زیادی میداند، تجربههای زیادی بهدست میآورد و با لحظههای بکری روبهرو میشود که آدمهای بزرگ روبهرو نمیشوند.
احساس کردم حالا که از تمام نوجوانیام فقط دنبال شادیها و خندههایش نیستم، احساس کردم حالا که انتخاب کردهام در این مرحله از زندگیام سراغ تجربههای تازه بروم تا چیزهای زیادی بدانم و یاد بگیرم، باید هدفم را به سرانجام برسانم. اینطور بود که راوی زندگی پر فراز و نشیب یک نوجوان شدم.
بعد از آن احساس کردم مسئولیتی پنهان دارم. برای نوشتن از تجربههای جدید نیاز به تجربه کردن در دنیای واقعی داشتم. پس دست بهکار شدم. درست مثل کسی که برای سفر به دور دنیا عزمش را جزم میکند، تصمیمم را گرفتم و تصمیمم این بود که همیشه در پی تجربه کردن اتفاقهای خوب و باارزش باشم.
قرار بود چیزهایی را که میدانم با دیگران قسمت کنم. اتفاق جالبی افتاد. در راهِ این تصمیم، در برابر هزار دانستنی دیگر قرار گرفتم که خودم پیش از آن، از وجودشان خبر نداشتم و همزمان با روایت کردن، آنها را تجربه میکردم.
یک روز به نقطهی عجیبی رسیدم. انگار که به آخر یک مسیر رسیده باشی و بعد ببینی جلوتر دشتی در دل یک دره است. از حیرت اینکه تا آن زمان، آن دشت را ندیده بودی میایستی و به چیزی که کشف کردهای، خیره میشوی.
روبهرویم دره بود؛ اما این دره، پرتگاه نبود. نقطهی سقوط نبود. نقطهی حیرت بود. روبهرویم کوهستان نبود که از دور متوجه حضورش شده باشم. دره بود که تا قبل از رسیدن به انتهای راه، آن را ندیده بودم و وقتی مقابلش ایستادم شگفتزده شدم.
یک شهر، یک دنیا، یک وسعت بیکران زیبا. تا قبل از رسیدن به این نقطه خیال میکردم تمام راه همین است، اما درست در نقطهای که حس میکردم پایان است، شگفتزده شده بودم.
وقتی تجربههای تازهام را شروع کرده بودم، فکر میکردم چیزهای زیادی از جهان میدانم. فکر میکردم اگر همینطور پیش بروم و تجربه کنم تا آیندهای نهچندان دور، سر از تمام دانستنیهای جهان درمیآورم، اما وقتی مقابل دشت قرار گرفتم، فهمیدم من تنها آن اندازه از جهان میدانستم که تو یادم داده بودی.
فهمیدم چیزهایی وجود دارد فراتر از جهانی که در آن هستم که پنهان و در پردهاند. بعد فکر کردم تو از تمام دانستنیهای پشت پردهها آگاهی، چون خودت آنها را آفریدهای. از تصور شکوه تو حیرتم دوچندان شد و ایمان آوردم تنها چیزهایی را میدانم که در محدودهی بنده بودنم، یادم دادهای.
نوشتن از این تجربهی جدید سخت بود. اما میخواستم دیگران را از این اتفاق باشکوه باخبر کنم. کلمههای زیادی را کنار هم گذاشتم تا از این ماجرا بنویسم، اما دست آخر تمامشان را پاک کردم و تنها یک جمله در وبلاگم نوشتم: جز آنچه خودت به من یاد دادهای، چیز دیگری نمیدانم.
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - خانه فیروزهای > یاسمن رضائیان:
زمستان نورسیده از پنجرههای خانه دست تکان میداد. دانههای برف تاب میخوردند و با بالا و پایین رفتنهایشان همراه خورشید میخندیدند.
یک لحظه ابرها خانه را تاریک میکردند و لحظهای دیگر آفتاب باریکههای نورش را روی فرش میانداخت. به تاریک و روشنی فکر میکردم و در دلم بودنها و نبودنها را به یاد میآوردم.
لحظهای که چیزی به دلم میافتد چگونه است؟ حضور عمیق احساسی که با من حرف میزند، حالتی مابین کشف و الهام است که در قلبم اتفاق میافتد.
گهگاه که چیزهایی کشف میکنم، خیال میکنم دست گذاشتهام روی پنهانبودنشان و آنها را پیدا کردهام. اما حقیقت این است از ابتدا هم پیدا بودهاند. راستش گاهی فکر میکنم اگر با چشمی که تمام نادیدنیها را میبیند دنیا را ببینم، تا چه اندازه مبهوت و شگفتزده خواهم شد.
گاهی تمرین طور دیگردیدن میکنم. یاد میگیرم چهطور هرماجرایی را از زاویهای دیگر ببینم. در چهار سمت یک ماجرا قرار میگیرم و آن را از چهار بعد متفاوت تماشا میکنم. آنزمان است که اتفاقها، چیز تازهای یادم میدهند.
پشت چهارسوی هرماجرا بعد پنجمی هست. برای دیدنش لازم نیست جایام را تغییر دهم، لازم نیست نگاهم را جهت بدهم، باید به قلبم رجوع کنم. پردهی نامرئی را از بعد نادیدنی بردارم تا بعد پنجم پیدا شود. این بعد، همان است که جهان را جای حیرتانگیزی کرده است.
زمستان نورسیده از پنجرههای خانه دست تکان میداد. داشتم به تعبیر تازهای از نور فکر میکردم. همیشه از خودم پرسیدهام تعبیرهای نور چیست؟ و هیچکدام مرا به اندازهی نسبت نور با تو به وجد نیاورده است.1
در این جمله ی کوتاه و ساده، حرف عظیمی است که درککردنش روزهای بسیاری، آفرینش را به خود مشغول کرده است.
داشتم به تعبیر تازهای از نور فکر میکردم که یاد توحید افتادم. یگانگی منحصربهفردی که تمام نقطهها را به هم وصل میکند. فکر کردم نور یگانه است و هرتعبیر دیگری جز تعبیر به تو، تنها ظاهر آن را تغییر میدهد. درست مثل رفت و آمد ابرها، اینکه گاهی مقابل آفتاب قرار میگیرند و گاهی کنار میروند و خانه روشن میشود.
ابرها تعبیرهای متفاوتی هستند که تنها در ظاهر آفتاب اثر میکنند و لحظهای بعد به خواست طبیعت، ذات خورشید را نشان میدهند.
آسمان هرماجرایی از ابرهای زیادی پوشیده شده است. ابرهایی که حقیقت را از زاویهی خودشان تفسیر میکنند. هرکدام از این تفسیرها زیبا و دلنشیناند، اما ذات ماجرا را واضح و شفاف نشان نمیدهند.
برای دیدن حقیقت، برای دیدن بعد نادیدهی پنجم، باید از روشنایی قرارگرفته در پرده کمک خواست. نور، نشان میدهد ابعاد مختلف، برآمده از کدام نقطهی آغازند. نور، توحید را، تو را به یادم میآورد.
امروز یگانگی خودش را دارد. امروز تعبیر زیبایی از توحید است که در عین یگانگی نشاندهندهی یکتایی والاتری است که نقطهی پیدایش آن است.
هرچیزی که وجود دارد، چه آنهایی که دیده میشوند و چه آنهایی که وجود دارند و دیده نمیشوند، همه از توحید حرف میزنند. با این وجود ولولهی پرشوری در جهان برپاست که بیوقفه ادامه دارد.
دانههای برف انگار جشن گرفتهاند. بالا و پایین میروند، راست و چپ میروند و سرخوشانه از اینکه وجود دارند میخندند. صدای خندهشان شنیده نمیشود، صدای زمزمههایشان هم. اما میدانم میخندند و زمزمه میکنند. این کشف تازه، جزء آن کشفهایی است که به دلم افتاده است.
ایمان همان حسی است که به من میگوید «وجود دارد» اگر چه «نمیبینم». میدانم تمام دیدنیها و نادیدنیهای اطرافم زمزمه میکنند. صدایشان را با ایمان میشنوم. آنها هم ایمان آوردهاند به توحید. میدانند نقطه ی آغاز ماجرایشان کجاست. شاید توحید، نام دیگر ایمان باشد.
اینروزها که باریکههای آفتاب در رفت و آمد به خانهاند بیشتر از قبل به توحید فکر میکنم.
1. اشاره به آیهی 35 سورهی نور:
اللهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرضِ (خدا نور آسمانها و زمین است)
تصویرگری: الهه صابر