جام جم سرا: در سوال شما سه نکته مورد توجه است: رفیق بازی همسرتان، دروغگویی گاه و بیگاه او و نحوه حضور وی در محل کار.
به این سوالات پاسخ دهید
ابتدا در رابطه با مسئله رفیق بازی همسرتان، چند موضوع باید بررسی شود. همسرتان چه مدتی را با دوستانش سپری میکند؟ دلایلی که از نظر همسرتان باعث میشود زمان خود را بیشتر با دوستانش بگذراند چیست؟ نگرانی شما از ارتباط داشتن همسرتان با دوستانش چیست؟ آیا از ابتدای ازدواج و یا پیش از آن نیز، ارتباط همسرتان با دوستانش زیاد بوده است؟ و یا مدتی است که ارتباط بیشتر شده است؟ درصورتی که شغل همسرتان با دوستانش مشترک است این ارتباط را نمیتوان به راحتی قطع کرد چرا که همسرتان خواسته یا ناخواسته با دوستانش ارتباط خواهد داشت.
دوست همسرتان باشید
با همسرتان صحبت کنید، ذکاوت بیشتری به خرج دهید و لذتهایی را که با دوستانش تجربه میکند شناسایی کنید. چه بسا شما بتوانید آن شرایط را فراهم کنید. آنچه تفریح را لذت بخش میکند، احساس رهایی از مشکلات روزمره و افکار نگران کننده است.
در صورتی که تفریح شما و همسرتان این گونه نیست، هوشیار باشید. در صورتی که دوستان همسرتان افراد مطمئنی از نظر اخلاقی نیستند و شما نگران سلامت همسرتان در ارتباط با اموری همچون اعتیاد هستید از اطرافیانتان کمک بخواهید. زندگی پیش از ازدواج همسرتان را، بررسی کنید اگر او پیش از این نیز ارتباط زیادی با دوستان خود داشته است؛ بنابراین همسرتان باید مهارتهای زندگی مشترک را دوباره آموزش ببیند و از مهارت ارتباط با دوستان و مدیریت آن آگاهی یابد. پس از یافتن پاسخ این سوالات میتوانید متوجه شوید چطور میتوانید برای حل این موضوع اقدام کنید.
بهترین رفتار در برابر حقیقت
بهتر بود مثالی از دروغهایگاه و بیگاه همسرتان را عنوان میکردید. با این حال ابتدا شرایطی را که در آن همسرتان دروغ میگوید شناسایی کنید.
گاهی خود ما باعث میشویم طرف مقابلمان حقیقت را از ما مخفی نگاه دارد. نحوه برخورد شما با گفتن حقیقت از جانب همسرتان، بسیار حائز اهمیت است. چنانچه در هر صورت شما بدون منطق و با عصبانیت برخورد کنید، او را مجبور خواهید کرد جملهای توجیه کننده، را در قبال حقیقت به شما تحویل دهد!
موانع را بشناسید
مهارت ایجاد تعادل بین تمامی امور زندگی موضوعی است که همه افراد به آن نیاز دارند و شما و همسرتان نیز از این امر مستثنا نخواهید بود. البته حضور شما نیز در کنار همسرتان و همراهی وی در این امور، دارای اهمیت ویژهای است؛ چرا که زمانی که شما و همسرتان زندگی مشترکی را شروع کردید این تعهد را دادید در هر مرحله، در کنار یکدیگر باشید؛ بنابراین مشکلات زمانی حل خواهد شد که شما همراه همسرتان باشید و نه در مقابل وی.
برای ایجاد تعادل در امور مختلف زندگی، ابتدا باید موانع آن را بشناسید. عواملی نظیر نداشتن اهداف مشخص و از این شاخه به آن شاخه پریدن، نداشتن اطلاعات کافی در زمینههای مرتبط، نداشتن برنامه ریزی برای زندگی و مسئولیت پذیری پایین در بهم زدن تعادل زندگی دخیل هستند.
۴ گام تا رسیدن به تعادل در زندگی
برای اینکه تعادل را در زندگی خود برقرار کنید چه باید بکنید؟
۱) ابتدا وضعیت فعلی خود را بررسی کنید: آنچه را که تا کنون انجام دادهاید بررسی کنید و جاهایی را که به قول معروف از خط تعادل خارج شدهاید شناسایی کنید.
۲) اهدافتان را مشخص کنید: برای این منظور فهرستی از اهدافتان را بنویسید و بر اساس اولویت دستیابی، آنها را مرتب کنید. به طور دقیق و واضح هر هدف را توضیح دهید.
۳) دوباره برنامه ریزی کنید: حال وقت آن رسیده، با توجه به اولویتها و با توجه به آنچه تا کنون انجام دادهاید، برنامهای مناسب را تهیه کنید. کمی وسواس به خرج دهید و جزء به جزء امور را مشخص کنید.
۴) جنبههای مختلف زندگیتان را بشناسید: علایق، مسئولیتها، توانمندیها و نیازمندیهای خود را بشناسید و نگذارید آنها کنترل شما را در دست بگیرند. با شناسایی آنها میتوانید در مواقع لزوم به آنها، بپردازید. (سیمین قربانی- کارشناس ارشد مشاوره خانواده/خراسان)
جام جم سرا: آنزمان نمیفهمید وقتی دروهمسایه میگویند «شلوارش دوتا شده» یعنی چه؟ و چه کسی شلوارش دوتا شده است. او کوچکتر از آن بود تا رابطه پدر، زنبابا، هوو، اشکهای مادر و شلوار را بفهمد. نمیدانست همین که دست چپ و راستش را شناخت، باید نانآور شود و مسوولیت «مردخانه»بودن را روی شانههایش حس کند.
سر بیسایه
شش سال است که فاطمه سایه پدر را روی سر خود ندیده است و یادش رفته بوی تن بابا را. با این حال نمیشود به او و برادر و خواهرانش گفت بچههای طلاق، چون مادرش هنوز از آن مرد جدا نشده است. «برای خاطر روحیه بچههام نرفتم طلاق بگیرم، خواستم اگر پدر بالا سرشون نیست، لااقل اسمش روی سر بچههام باشه. راستش یهکم خرج و دوندگی هم داشت و منم پول نداشتم برم دنبالش.»
بعد از رفتن آن مرد، مادر شد پدر، بچهها هنوز از آبوگل در نیامدهاند و او باید به تنهایی جور بکشد.
«برای اینکه خرج خونهرو در بیارم، رفتم خونههای بالاشهر و نظافتچی شدم.»
اما به حتم با رُفتوروب خانه مردم نمیشود خانه را آباد کرد. مادر یکتنه شکم ششبچه را سیر میکند، اجاره خانه و خرج مدرسه میدهد و به فکر آیندهای که چنان با عجله میآید که انگار سوار دنبالش کرده، هم هست. البته او برای گذران زندگی مجبور میشود هزینهها را به حداقل برساند. حرف که میزند چانهاش مدام در حال لرزیدن است، حالی که نشان از دل پر و بغض ورمکرده بیخ گلو دارد که میخواهد بترکد:
«بچههارو از مدرسه برداشتم؛ مجبور بودم، پولشو نداشتم که بتونم خرج مدرسهشونرو بدم، گذشته از این، بچهها وقتی برن مدرسه، دیگه نمیتونن اونطوری که باید، کار کنن و پول دربیارن، ما هم که جز خودمون کسیرو نداشتیم که بخواد زیر پروبالمونرو بگیره.»
مادر نمیتواند بچه را به امید خدا توی خانه بگذارد و برود کارخانهای، جایی قرارداد ببندد و هر روز هشت تا 12ساعت سرکار باشد. او نمیتواند بچهها را با دل راحت و خیال آسوده هر جایی پی کار فرستاد، در خانه که میشود کار کرد. مادر کار را میآورد توی خانه: «لیمو و پسته و زعفرون، هرکدومرو به فصلش گرفتم و آوردم توی خونه تا بچهها پاک کنن. کار مردم بود؛ کیلویی پاک میکردیم، هنوز هم اینکارو میکنیم. محرم و صفر هم زنجیر برای هیاتها میبافیم، نباید و نمیتونیم بیکار باشیم. هیچکدوم از این کارا هم درآمد زیادی نداره، اما همینهم غنیمته و پولشو میشه به یه زخمی زد.»
دختری، شد مرد خانه
آن مرد حالا ششسالی میشود که پایش را پس کشیده است؛ از همه چیز. فاطمه اما بیشتر از ششسال بزرگ شده است. فکر و ذکرش خرج خانه و جورکردن جهیزیه برای خواهران دمبختش است و البته دستان مادرش که آنقدر خانههای بالای شهر را روفته که به اسم مواد شوینده هم حساسیت پیدا کرده است.
دستهای فاطمه 13ساله، از 8سالگی با کار آشنا شدند. مدتی است که بافت تابلوفرش را یاد گرفته و پایدار زانو میزند؛ از صبح خروسخوان تا اِلای شب.
دو ماه طول کشید تا اولین تابلوفرش از روی دار بیاید پایین و 600 هزارتومان دستش را بگیرد. دستمزدی که با همان دستی که گرفته بود، ردش کرد به طلبکارها. به قسطهای جهیزیه بزرگترین خواهرش.
«خواهر اولیم دوسال پیش ازدواج کرد، قسط جهیزیهاش مونده بود و منم همه پول تابلویی که بافته بودم رو دادم به طلبکارا.»
لبخند رضایتی روی صورتش مینشیند، وقتی مادرش دستی به سرش میکشد و میگوید:
«فاطمه مرد خونه ماست و جور همهرو میکشه.»
چهار خواهر از ردِ هم آمدهاند، دومین خواهر هم مدتی است عقد کرده و منتظر جورشدن جهیزیهای ساده است تا بتواند برود دنبال بخت خودش، اما از خالیبودن خانه و سرفروافتاده مادر، وقتی صحبت از جهیزیه میشود، میتوان فهمید به این زودی، خبری از مجلسگرفتن نیست و یکجورهایی نگاهها به فاطمه است که تابلوفرش دیگری روی دار دارد؛ نقشی از گنبد طلایی بارگاه امامرضا(ع). او حالا بیشتر از تابلو قبل به کار سوار است؛ «دستم تند شده، اگه خدا بخواد این تابلورو یکماهه تموم میکنم و پولش رو میدم برای خرید جهیزیه خواهر دومیم که تو عقدِ.»
هنوز نرفتهایم که زانو میزند پایدار و انگشتان باریکش روی زمینه سفید چله میرقصد؛ موزون و پرشتاب. اما سخت به نظر میرسد هرقدر هم سریع گره بزند، باز این دستهای کوچک، توان آن را داشته باشند تا گرههای بزرگ و کور زندگی را باز کنند.
تشنجهای یک زندگی
از در و دیوار خانهای که تمامش یک اتاق 24متری است، چقدر بدبختی و ادبار میتواند ببارد؟ فقر و محرومیت مانند بختک افتاده است روی زندگی راحله و دارد نفسش را میگیرد. راحله زرد و نزار است، کمی گوشتدارتر از اسکلت است و خیلی جوانتر از آنکه بخواهد قوز داشته باشد. اندوه و رنج انگار روی چهرهاش منجمد شده است. خانه که نه، وارد اتاقش که میشویم، دو بچه عین دو لندوک لرزان، چشمانشان روی صورت ما؛ از معدود کسانی که برای گرفتن طلب به خانهشان نیامدهاند، دودو میزند.
گوشه اتاق، کنار «دار» یک نفر با استخوانهای بهدر جسته که از زیر پتو هم میشود آنها را دید، جنینوار در خود جمع شده است. هر از گاهی مانند موجودی زخمی و در حال نزع، نالهای کمجان از گلویش کنده میشود و انگار جانش بخواهد در برود، تکانی میخورد و پا بر زمین میکوبد. راحله او را معرفی میکند:
«حسین شوهرمه، صرع داره.»
راحله 10سال پیش به هزار امیدوآرزو آمد خانه شوهر:
«مادرش نگفت مریضِه، هیچی نگفتن، نمیدونستم، بله رو گفتم و بعد فهمیدم صرع داره.»
کسی حمایتشان نمیکند و تنها کمکی که به آنان میرسد از طرف خیریه آبشار عاطفههاست. روزهایشان سخت میگذرد؛ راحله میگوید از پدر و مادر حسین هیچ خط و خبری نیست:
«ولش کردن به امان خدا، وقتی دیدن مریضِ، ولش کردن. اولای ازدواجمون دم بنگاه املاک باباش کار میکرد، برادرش که از خدمت اومد، باباش حسینرو انداخت بیرون و گفت دونفر لازم ندارم؛ هرچند همون موقع هم وضعمون بهتر از الان نبود؛ بعضی روزا که میومد خونه دو تا دونه تخممرغ تو جیباش بود و میگفت بابام اینارو داده و گفته فعلا همینارو ببر تا بعد. سه تا پسر داره که سالمن، این یکی، که مریضه رو نمیخوان.»
حسین که پدر، عذرش را میخواهد، میرود کارگری، اما...
«رفت کارگری سر ساختمون، روز اول تشنج کرد، بهش گفتن دیگه نمیخواد بیای، اجاره خونه و خرج داشتیم، دختر اولم یکسالش بود، هیچ منبع درآمدی هم نداشتیم، خودم رفتم یه کارخونه سرکار، روزی دوهزارتومان حقوق میدادن، یک مدت اونجا بودم ولی زندگی نمیچرخید.»
حسین بیکار نمیماند، یا بهتر است بگوییم، سعی میکند بیکار نباشد و تلاشش را میکند. میرود سرگذر، یک روز کار هست و یک روز نیست، در این بین دختر دومش هم به دنیا میآید. حال حسین روزبهروز بدتر میشود، نه درمان درستی در کار است، نه تغذیه مناسبی و نه آرامشی. آخرین باری که کار گیرش میآید، دیماه سال گذشته است:
«آخرین باری که رفت سرکار تشنج کرد، از بالای پلهها افتاد پایین و به سرش ضربه خورد و حالش بدتر از قبل شد.»
تشنجهای شدید، طولانی و مکرر او، مانند پسلرزههای تمامناشدنی، لحظهای زندگی راحله و دو دخترش را آرام نمیگذارد.
سیمای زنی بدون رویا
دار تابلوفرش در خانه راحله هم برپاست، نقشش «وانیکاد...» تابلویی که قرار است پس از اینکه از دار پایین آمد، برود قد دیوار خانه کسی که چیزی برای چشمخوردن دارد. راحله خیالش جمع است که کسی او و زندگیاش را چشم نمیزند. او فرصت نمیکند با دو طفل و مردی که هر لحظه باید مواظب تشنجهایش بود، تابلوها را با دقت و به موقع تمام کند:
«تابلو قبلی تقریبا سهماه طول کشید تا تموم شه، اما چون بافتش خوب نبود، بیشتر از 300تومان ازم برنداشتن»
البته خریدار تابلو جدید خیریه است و هدف آنان هم کمک است و تابلوفرش را به قیمت مناسبی میخرند تا کمکی به این خانواده شود. دست راحله نه تنها خالی، که موجودی جیبش منفی است:
«دو تا قسط بیمهام عقب افتاده، سومیش هم همین روزا میرسه، اجارهخونه هم ندارم که بدم، داروهای حسینرو هم اگر خیریه نباشه نمیتونم بخرم.»
راحله توانسته بهخاطر کار بافت تابلوفرش، خود و دو دخترش را بیمه کند، اما حسین بیمه نیست، او را با دفترچه برادرش دوادرمان میکنند:
«گفتن باید صددرصد از کار افتاده باشه تا بیمهاش کنیم، میگن الان 70درصد ازکارافتاده است، البته نمیدونم صددرصد یعنی چی و کی از نظر اونا صددرصد از کارافتادس. فقط میدونم حسین هشتماهه نمیتونه بدون همراه حتی راه بره و زمین نخوره.»
بعضی آدمها نه رویا دارند و نه آرزو، فقر و حواشی آن شاید فرصت رویاپردازی و فکرکردن به چیزی مثل آرزو را هم به آنان ندهد. راحله بیرویاست، او شاید فکر میکند 30 سال برای آدمی که دستش به دهانش نمیرسد عمر زیادی است، به همین خاطر فقط یک چیز از خدا میخواهد:
«اینکه بتونم، یعنی اونقدر عمر داشته باشم که بچههامرو سروسامان بدم؛ همین.»
دختر بزرگ راحله 9ساله است، چهار سوره از جزء 29 را حفظ کرده است. قرآن را میآورد تا نشانمان بدهد. رقیه؛ دختر دیگرش دوساله است، گرسنه است و بهانه میگیرد، صبحانه میخواهد. مادر او را روی پا مینشاند، دستی به موهایش میکشد و قول صبحانه میدهد، اما تا ما هستیم بلند نمیشود تا در یخچال را باز کند و لقمهای به دست طفلش بدهد. رقیه که میبیند عجز و لابهاش بیاثر است، گرسنگیاش را برمیدارد و میرود سوی حسین. کنارش مینشیند و نق میزند، پدر چیزی جز تکانهای عصبی ندارد که به او بدهد. بعد از چنددقیقه بیدار میشود و به دیوار تکیه میدهد. نصف آدم است، اسکلتی که روی آن پوستی کشیدهاند، سرش روی گردنی که به دم سیب میماند، لق میخورد. چشمانش قی کرده است و از پشت آن به همهچیز مینگرد و نگاه انگار رمکردهاش را از نگاه ما میدزدد. نقنق طفل و حضور چند غریبه، حالش را خراب میکند؛ تشنج سر میرسد، ناگهانی و شدید. مثل کسانی که جن در آنان حلول کرده باشد، دست و پایش بیاراده میپرد، تنش میلرزد و صدای موجودی غریب از گلویش کنده میشود و از لای دندانهای قفلشدهاش میپاشد توی هوای خفه اتاق.
راحله بلند میشود و خودش را به او میرساند، دستش را میگذارد روی پای مردش تا شاید جلو ضربههایی که دارد شدیدتر میشود و ممکن است به دار بخورد و آن را چپه کند، بگیرد، اما دستی که به نان نمیرسد، کجا قوت دارد جلوی تشنج را بگیرد؟ مینشیند روی پای شوهرش و با یک دستش شانه و با دست دیگرش سر او را نگاه میدارد، تکانها کمتر میشوند. رقیه که حال پدر برایش عادی است و با آن بزرگ شده است، هنوز بهانه صبحانه میگیرد. زهرا با قرآن روی پا، یک نگاهش به ما و یک نگاهش به پدر است. استرس برای حسین خوب نیست و حضور ما هم کمکی نمیکند. از اتاق میزنیم بیرون، صدای ضعیف و لرزان زن از پنجره پر میکشد؛ «حسینجان... .» (مجید خاکپور/شرق)
*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر میشود.