مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

داستان‌های خواندنی؛ این بار «بی تفاوت»

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: تصمیم گرفته‌ایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان کوتاه «بی تفاوت» دعوت می‌کنیم.

"وقتی در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه می‌داد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:

«عجب!... شما هستید، بفرمایید، خواهش می‌کنم بفرمایید.»

با اندوه پیش رفتم، قدم‌هایم مرا می‌کشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر این‌قدر بی‌تفاوت مرا استقبال کند. فکر می‌کردم با همة کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش می‌کند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقة ضعیفی از شادی و خوش‌بختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشم‌های او با سنگی روبه‌رو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آن‌چه که من جست‌وجو می‌کردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم:

من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من می‌خواهم حرف‌هایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور می‌کنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم.

«می‌دانی که برای چه آمده‌ام؟!»

مثلِ بچه‌ها خندید. شاید به من و شاید برای این‌که در مقابل حرف‌های من عکس‌العمل خُرد کننده‌ای نشان داده باشد. آن‌وقت درحالی که با یک دست صندلی روبه‌رو را نشان می‌داد و با دستِ دیگرش کتابِ قطوری را که به روی زانوانش گشوده بود می‌بست و گفت: «البته که می‌دانم، البته، حالا اول بهتر اســت کمی بنشینید و خودتان را گرم کنید، این‌جا، نزدیک بخاری.»

وقتی روی نیمکت نشستم فکر کردم که او چرا می‌کوشد تا با تکرار کلمة «شما» بین من و خودش دیواری بکشد.

آه، بعد از یک سال، بعد از یک سال، من هنوز برای او «شما» بودم. بعد از گذشتنِ روزها و ساعاتی که در آن حال «من و او» دیگر وجود نداشته‌ایم بعد از لحظات پیوند، بعد از لحظات یکی بودن و یکی شدن.

آن وقت از خودم پرسیدم: چه می‌خواهی بگویی، با این ترتیب و با صدای بلند، بی‌آن‌که خودم توجهی داشته باشم تکرا کردم:

«با این تریب.»

و صدای او را شنیدم:

«حالا می‌توانیم شروع کنیم.»

سرم را بلند کردم. در آن لحظه آماده بودم تا چون دریای دیوانه‌ای در مقابلِ او طغیان کنم و به روش بیایم. پنجه‌هایم را گشودم، در لبانم لرزشی پدید آمد، در جای خود اندکی به جلو خزدیم، می‌خواستم فریاد بزنم:

«که چه؟ چرا به من راه نمی‌دهی؟ چرا مثل دیواری در مقابلم ایستاده‌ای؟ یا راهم بده، یا راهم را باز کن، یکی از این دوتا. هیچ‌وقت نمی‌گویی که از من چه می‌خواهی، هیچ‌وقت ندانستم که برای تو چه هستم. بگو، فقط یک کلمه، آن وقت من خوش‌بخت خواهم شد، حتی اگر کلمة تلخی باشد.

شاید اولین کلمات هم از میانِ لبانم بیرون آمدند، اما بغض گلویم را فشرد و نگاه او، نگاه او که مانند قهقهة مردگان از سرمای وحشت‌انگیز و تمسخر‌آلودی لبریز بود، دهانم را بست و پلک‌هایم را به زیر انداخت. خجلت‌زده درونم را نگاه کردم و آهسته زیر لب گفتم: «آه دیوانه، دیوانه!»

نگاهم از روی انگشتانِ لرزانم به پایین خزید و به روی گل‌های رنگارنگِ فرشِ قالی، نوک کفش‌های او، زانوانِ لاغرش که طرحِ آن از پشتِ شلوار به خوبی هویدا بود، افتاد؛ و بالاتر، دستش که بی‌رنگ و باریک بود و دستة عینک رابا هیجان می‌فشرد، سینه‌اش که زندگی در پشت آن گویی بالبخند - خاموشی «زندگی» را می‌نگریست و چانة محکم و لب‌های لرزانش، و نمی‌دانم چرا بی‌هوده آرزو کردم که بروم، به جای دوری بروم و همه چیز را فراموش کنم.

او از جایش بلند شد و درحالی که با قدم‌های کشیده‌اش به سوی من می‌امد گفت: «و بالاخره هیچ چیز معلوم نشد!»

سرم را با بی‌اعتنایی نومیدانه‌ای تکان دادم.

«چه چیز را بگویم چه چیز را؟»

به نظرم رسید که آن چه مرا رنج می‌دهد از او جداست، چیزی اســت در خودِ من و چسبیده به دنیای تاریک من و افزودم:

«قضیه خیلی یک‌طرفی اســت نه، من اشتباه می‌کنم من باید بروم و به تنهایی فکر کنم.»

آن‌وقت او دست‌هایش را گذاشت روی شانه‌های من و روی صورتم خم شد. نفس‌اش داغ بود. گونه‌‌های لاغر و پیشانی بلندش را به گونه‌ها و پیشانی من مالید و در همة این احوال من بوی تنش را با عطش تنفس می‌کردم و دنیای من در میان آن بازوانِ مطمئن و در عمق آن چشم‌های خاکستری و سرد، رنگ می‌گرفت.

«اگر یک کمی از خودمان بیرون بیاییم شاید بتوانیم اطراف‌مان، و دیگران را هم ببینیم.»

«عزیز من، کلمات خیلی زیبا و در عین حال خیلی تو خالی هستند. می‌فهمی چه می‌خواهم بگویم، بهتر نیست که قضاوت‌مان را نسبت به اشخاص، خارج از حدود دنیای مسخرة کلمات تنظیم کنیم؟»

آه، او پیوسته با این فلسفه‌ها مرا گم‌راه می‌کرد. اندیشیدم چه می‌خواهد به من بگوید. آیا دوستم دارد؟!

این اولین ادراکم از گفته‌های او بود. بی‌آن‌که به مقصود حقیقی او توجه داشته باشم، هیچ‌وقت راجع به گفته‌های او عمیقانه فکر نمی‌کردم. از این کار می‌ترسیدم و پیوسته در همة حرکات و گفته‌های او به دنبال یک اعتراف می‌گشتم، اعترافی که به آن احتیاج داشتم، می‌خواستم راحت بشوم و او زیرکانه با من بازی می‌کرد.

با هیجان دست‌هایم را به دور گردنش حلقه کردم:

«دوستم داری، نه؟ دوستم داری؟»

و در آن حال دلم می‌خواست که از فرط شادی گریه کنم، اما او خودش را با اندکی تاثر و حالت رمیده‌ای از میانِ بازوانِ من بیرون کشید، به سوی دیگر اتاق رفت و در مقابل گنجة کتاب‌ها ایستاد.

«همه‌اش حساب می‌کنی، همه‌اش به خودت فکر می‌کنی.»

و آن وقت با هیجان به‌طرف من برگشت.

«بیا انسان بشویم، بزرگ بشویم، دوست داشتن و دوست داشته شدن رابه وجود بیاوریم.»

آه. دنیای او برای من قابل لمس نبود. دنیای او برای من جسمیت نداشت. می‌دانستم که چه می‌خواهد و چه می‌گوید. می‌دانستم که فقط می‌خندد، فقط می‌خندد، فقط می‌خندد به همه‌چیز و به همه‌کس، حتی به خودش. اما من نمی‌توانستم مثل او باشم، می‌خواستم فریاد بزنم:

«دستم را بگیر و با خودت ببر به هرکجا که می‌خواهی، شاید یک روز بتوانم با تو به آن‌جا برسم.»

اما احساس کردم که قدم‌هایم در سستی و رکودِ وحشتناکی فرو رفته‌اند، حس کردم که قدم‌هایم مرا یاری نمی‌کنند. من هنوز در تارهای ابریشمین زندگی اسیر بودم، مثلِ صدها و هزارها انسان دیگر، به آن اوج رسیدن، به آن وارستگی و بی‌نیازی رسیدن...آه، شاید همة سال‌های عمرم کافی نبودند و من بی‌هوده تلاش می‌کردم: بی‌هوده تلاش می‌کردم تا او را به سطحِ زمین به آن جایی که خودم زندگی می‌کردم باز گردانم.

از مقابل گنجة کتاب‌هایش برگشت و کنارِ من ایستاد. مثلِ شیطانی تاریک و وسوسه‌انگیز بود.

«گفتی این آخرین بار اســت که به دیدنِ من می‌آیی، نه؟»

قلبم لرزید. نمی‌خواستم او به همین آسانی این دوری و گسستن را قبول کند، دلم می‌خواست دستم را بگیرد و مرا به خودش بفشارد و در صدایش اندوهی باشد و بگوید «تو این کار را به‌خاطر من نخواهی کرد»، اما او خاموش بود. صورتم را به طرفِ تاریکی برگرداندم و نومیدانه گفتم:

«این طور تصمیم گرفته بودم.»

«وحالا چه‌طور؟»

بیش‌تر به طرفم خم شد. آه، او نزدیکِ من بود، زندگی من بود و من دیگر چه می‌خواستم؟

«حالا، حالا،...آه، نمی‌دانم!»

شاید او همین را می‌خواست، همین تزلزل و تردید را و من او را کشف نمی‌کردم. این خیلی دردناک بود. آن‌وقت او با اطمینان برخاست.

«شام را با هم می‌خوریم.»

من ساعتم را نگاه کردم، هشت و نیم بود و اندیشیدم:

«نباید تسلیم بشوم، نباید مغلوب بشوم.»

و در همان حال گویی او با نگاهش به من می‌گفت:

«دختر کوچولوی احمق، فتح و شکست چه معنی دارد...آیا دوست داشتن برای تو کافی نیست؟»

«البته شام می‌خوریم، اما بعد...»

و او با خون‌سردی گفت:

«بعد هر طور که دلت می‌خواهد رفتار کن.»

«من این‌جا نمی‌مانم.»

و فقط این حرف را زدم تا او بگوید «بمان» و لااقل یک‌بار از من با «کلمه»، کلمه‌ای که در گوش من صدا می‌کند، چیزی خواسته باشد.

«اما او خندید، خنده‌اش رنجم می‌داد، چون می‌دانستم که همه چیز را در من می‌خواند.»

«البته اگر بخواهی، می‌روی.»

من بی‌آن‌که خودم بخواهم التماس می‌کردم با جملاتی که هیچ مفهوم دیگری جز تضرع نداشت و او...او مرا خُرد و مغلوب می‌کرد، بی‌آن‌که لحظه‌ای از آن اوجِ بی‌نیازی پایین آمده باشد.

آهسته گفتم:

«نه، اگر تو بخواهی می‌مانم...و در غیر این صورت...»

نگاهش را با دقت به چشمان من دوخت، مثل این‌که می‌خواست بگوید: «بازی نکن، من دست تو را خوانده‌ام، و با لحن کنایه‌آلودی گفت:

«من عادت نکرده‌ام امر کنم. به‌خصوص در مقابلِ خانمی... تو می‌دانی که در این مورد خودت باید تصمیم بگیری.»

من می‌دانستم که تسلیمم و تلاشی نکردم. هیچ‌چیز نگفتم. می‌ترسیدم که تا مرحلة زنِ حساب‌گری تنزل کنم.

در مقابلِ من پشتِ میز نشست و درحالی که جام را پُر می‌کرد به شوخی گفت:

«آن‌هایی که با زبان‌شان به آدم فحش می‌دهند با قلب‌شان آدم را نوازش می‌کنند.»

و با لبخند پُرمعنایی به صورت من نگاه کرد.

شب تاریک و سنگین بود و آتش در بخاری با زمزمة ملایمی شعله می‌کشید. خسته و ناامید سرم را بلند کردم و اطراف را نگریستم. همه‌اش کتاب، کتاب، کتاب، همة دیوارها از قفسه‌های کتاب پوشیده شده بود و او در میان این همه کتاب زندگی می‌کرد.

و ناگهان حس کردم که او برایم سنگین و غیرقابل درک اســت. نمی‌توانم تحملش کنم، حس کردم که از او دورم. آن‌وقت سرم را در میان دو دست گرفتم و به تلخی گریستم.

«آه خدای من، پس من چه باید بکنم؟»

و او با خون‌سردی گفت:

«دوستِ کوچکِ من نوشیدنی‌ات را بخور، آن‌وقت می‌رویم در آن اتاق و من برای تو قصه می‌گویم.»

سرم را بلند کردم. چیزی در چشم‌هایش می‌سوخت. حس کردم که پلک‌هایم داغ و سنگین می‌شوند. شب در ظلمت نفس می‌کشید، اما به نظرم رسید که از پشت شیشه‌های پنجره آفتاب به درون اتاق نفوذ می‌کند..."

مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری دهید و برداشت خود را از داستان بنویسید.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


11 ژانويه 2015 ... در این مطلب شما را به خواندن داستان کوتاه بی تفاوت دعوت میکنیم. "وقتی در اتاق را باز کردم او آنجا کنارِ بخاری روی صندلی راحتیاش نشسته بود و ...اگه خيلي احساسي هستي بهتره از خير خوندن اين داستان بگذري چون واقعا غمگينه ، خودم با خوندش ... توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم . ... این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود . ... اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم ...2 آوريل 2016 ... داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید - حکایتها داستانهای کوتاه و آموزنده - داستان های ... به دلیل نبوغ اقتصادی که داشت، این بار هم موفق شد و اکنون خانواده او، یکی از ... نشان سلطنتی سی بی ای، از عالیترین نشانهای لیاقت در بریتانیاست و به پاس خدمات اجتماعی و نظامی به افراد داده میشود. ...... تاج از فرق فلک برداشتن10 نوامبر 2011 ... داستان هاي عبرت انگيز - خاطره خوشی از این وبلاگ داشته باشید. ... درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن ... فرشته قصه ما می گه: یک بار بوسیدن او به تمام عمرم می ارزد ..... آفتاب يزد در ستون "روی خط آفتاب" به محاسبه متقابلی دست زده که جالب و خواندنی است:.مطالب خواندنی و عاشقانه ♫♪ · جملات عاشقانه ي ..... داستانهای جذاب,داستان بی تفاوت. یک دانش آموز .... غافل از اینکه این بار تلخی تــــو دلم را فلــــج کرد. اس ام اس های ...22 سپتامبر 2016 ... داستانهای خواندنی؛ این بار بی تفاوت. برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار .داستان داستانهای خواندنی سرگرمی داستانک,داستان تاجر و 4 همسرش,داستان ... زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. .... جوک های بی ادبی, طنز نوشته های خنده دار ...از زندگی خسته شده بود شقیقه هاش تیر می کشید بی تفاوت به دیوار سفید خیره ... داستان خواندنی بهشت خاکستر (اصحاب الجنه) · 3 داستان کوتاه و زیبا (عشق بی ... فقط یک خواهش دارم این یک هفته ی اخر را باهم خوش باشیم و بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان ... برای اخرین بار نگاهش کرد سرش را به زیر انداخت و رفت بی خداحافظی.مطالب جالب و خواندنی,مطالب جذاب,مطالب دیدنی,مطالب جدید,مطالب سرگرم کننده,دختر ... ترین ستاره های خوش اندام جهان و هالیوود · آزار جنسی ترامپ این بار برای مدل زیبای ...


کلماتی برای این موضوع

داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید جملات …داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و دیدنی، زیبا و دلنشین، و آموزنده و مفید همه چیز از نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، داستانهای داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک سایت سرگرمی، تفریحی، جالب، خواندنی، عکس، اس ام …عکسفالاس ام اسعکس های خنده دارطنزفال حافظتاروتعکس های بازیگرانپزشکی و سلامتی خواندنی هایی در مورد خوانندگان ایران آرشیو عارف در ۲۱ سالگی شروع به خوانندگی در تلویزیون ملی ایران کرد عارفآشنایی عارف با دنیای جالب انگیز، جالب انگیزترین ها، مطالب جالب، عکسهای …پسر اوتیسمی در مریوان نابغه تقویم است عکس این کودک زیبا هرگز نمیخندد تصاویر شوک داستان های واقعی از عشق های باورنکردنیداستان های واقعی از عشق های باورنکردنی زندگی‌های واقعیمشاوران خانواده‌تصمیم طلاق گالری عکس و گفتگوی خواندنی سیامک انصاری و …مطالب و عکس های جالبگالری عکس و گفتگوی خواندنی سیامک انصاری و همسرش طناز هادیان نمکستان عکس ها و جای پای بارانمهربان خدای من این دست های خالی به سوی تو بلند میشود تو خود ای خزانه دار بخشش ها ماسک هایی برای روشنایی و باز شدن رنگ پوست …آب انار را بگیرید و بدون مخلوط نمودن با چیز دیگری به پوست صورت خود بمالید این عمل



لینک منبع :داستان‌های خواندنی؛ این بار «بی تفاوت»

داستان‌های خواندنی؛ این بار «بی تفاوت» - برترین ها www.bartarinha.ir/fa/news/.../داستان‌های-خواندنی-این-بار-بی-تفاوت‏ - ذخیره شده 11 ژانویه 2015 ... داستان‌های خواندنی؛ این بار «بی تفاوت». وقتی در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در ... تصاویر برای داستان‌های خواندنی؛ این بار «بی تفاوت» داستان‌های خواندنی؛ این بار «بی تفاوت» - آکاایران www.akairan.com/fun/short-story/2015212731.html‏ - ذخیره شده برترین ها: تصمیم گرفته‌ایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان ... داستان‌های خواندنی؛ بی دست و پا - برترین ها 94.182.146.175/fa/news/170905/داستان‌های-خواندنی-بی-دست-و-پا‏ - ذخیره شده رتبه: ۹۶% - ۱۷٬۰۳۰ نقد 19 ژانویه 2015 ... در این مطلب شما را به خواندن داستان کوتاه «بی دست و پا» اثر آنتوان چخوف ... چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد اما لام تا کام نگفت. ... داستان‌های خواندنی؛ این بار «بی تفاوت». داستان‌های خواندنی؛ این بار «بی تفاوت» - تست آزمون www.testazmoon.com/رنگارنگ_/داستان/tabid/.../Default.aspx‏ - ذخیره شده داستان‌های خواندنی؛ این بار «بی تفاوت».وقتی در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه ... داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید - جملات زیبا و دلنشین ito.blogfa.com/cat-8.aspx‏ - ذخیره شده - مشابه 15 دسامبر 2013 ... داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید - جملات زیبا و دلنشین - داستان های ... لبخند زن دردو موقع آسمانی و فرشته مانند است: یکی هنگامی که برای اولین بار با لبخند به ... ار آنیم که دریایی بس بزرگ و اقیانوسی بی کران در مقابل دیدگانمان وجود دارد .... یکی از فرق های انسان با خدا این است که انسان تمام خوبیها را با یک بدی ... شهرزادی روایتگر شکست؛ کلیاتی درباره مهشید امیرشاهی - BBC Persian www.bbc.com/persian/arts/.../040701_pm-cy_amirshahi.shtml‏ - ذخیره شده - مشابه 8 جولای 2004 ... با این تفاوت که وقتی اخوان از شکست می گفت کمتر کسی در برحق بودن مبارزه ای که به ... ویژه روشنفکران بوده اند، بار دیگر و این بار برای آنکه بدانند چه کرده اند، به تماشا می گذارد. تماشای دوباره تماشای زشتی ها و پلشتی هاست بی کمترین نشانی از زیبایی. ... حاصل کار داستانی خواندنی در آمده است و این کافی است. داستان کوتاه - تفسیر داستان: داستان شماره سه (showing 1-31 of 31) www.goodreads.com/topic/show/888053‏ - ذخیره شده - مشابه 7 مه 2012 ... مانند همیشه و بی تفاوت به شب مهمانی، با چادر سیاه و مقنعه ی چانه دارش آمده بود. ..... من این داستان را سه بار خوندم و دست آخر تحلیل محمد خیلی به فهم این ... داستان های زیبا و خواندنی - داستان کوتاه shahredastanha.blogfa.com/tag/داستان-کوتاه‏ - ذخیره شده - مشابه سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا ... نقطه سر خط, ۳۰ فروردین ۱۳۹۶ page ۲ - صدای آمریکا ir.voanews.com/z/4375?p=2‏ - ذخیره شده 4 مه 2016 ... چون هر چی باشه اون لنز سیاهی که به نظر بی تفاوت و حتی بی رحم میاد، چشمهای ... اما این بار، با تجربه ای بیشتر که بهم کمک می کنه مجری بهتری باشم برای شما که ... هر چند داستانهای پشت دیوارهای کاخ سفید جذاب است، تمرکز کتاب بیشتر ... نبود اما قصه عشق و نظربازی گاه به گاه این دو آنقدر جذاب و خواندنی بود که بچه های ...