مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

برخی ویژگی‌های داستان‌های سوره‌ی کهف

[ad_1]

برخی ویژگیهای داستان‌های قرآنی را - به طور کلی - و داستانهای سوره‌ی کهف را - به طور ویژه - یادآوریم:
1. داستانهای قرآنی در مقام نخست، داستانهایی‌اند تربیتی که در پرتو مبانی و اصول اسلامی و فرموده‌های دینی، و در ساختاری رایورَزانه و زیباشناختی؛ پرسمانها، افکار و رویدادها را به طور مشخص، چاره اندیشی می‌کنند. این مهم، در راستای ریشه دار ساختن مفاهیم و معناهایی اســت که فرو نشانیدن آنها در جان آدمی، مد نظر اســت، یا برای ریشه برانداز کردن افکاری نادرست اســت که اسلام آهنگ پیرایش جان از آنها را دارد.
برای نمونه هنگامی که قرآن، موضوع فرمانبری، سرنهادگی و جانفشانی را از خلال داستان اسماعیل و ابراهیم - که بر هر دوانشان درود باد!- بیان می‌دارد، در جان، اثرگذارتر می‌نماید.
- به همین سان اســت آیین دانش اندوزی از خلال داستان موسی و خضر - که بر هر دوانشان درود باد! - در سوره‌ی کهف.
- هنگامی که داستانهای قرآنی، موضوع آز و زُفتی و چشم تنگی را از خلال داستان یاران بهشت در سوره‌ی «ن» به بررسی می‌نهند، در پندگیری و اندرزپذیری شایان توجه‌تر می‌نمایند؛ به همین سان اســت بررسی بیماری غرور و بادسری و کامه پرستی از خلال داستان صاحب دو باغ در سوره‌ی کهف. قرآن کریم، جنبه‌ای از جوانب زندگی آدمی را فرو ننهاده اســت مگر درباره‌ی آن، داستانهایی تربیتی را به شیوه‌ی خاص خود و با نگاه به زوایای کلی انسان، بیان داشته اســت.
از این رو، نمونه‌هایی بشری را پیش داشته اســت که فطرت ره یافته را تجسّم می‌بخشد و بار دیگر فطرت به کژی افتاده را؛ حتی آن جنبه‌ای را که از دید ما، قرآن متعرض آن نمی‌شود؛ یعنی عشق و زن را قرآن برمی‌رسد، لیک - آن سان که گفتیم - به شیوه‌ی تربیتی ویژه‌ی خود.
قرآن نمونه‌هایی انسانی را فرا رو می‌نهد که در رفتار و کردار و باورشان به کژی افتاده‌اند، لیک شیوه‌ی قرآنی در این باره، بدین سان اســت که این گونه کژیها و انحرافها را در اندازه‌ی طبیعی خود می‌نهد و از آنها قهرمانانی نمی‌سازد؛ قرآن، در آغاز، پس از خوار شماری اصحاب این گونه کژیها و انحرافها، به گونه‌ای گذرا، متعرض این انحرافها می‌گردد و در دنبال، رهنمودهای قرآنی را در این باره بررسی می‌نماید؛ رهنمودهایی که این انحرافها را بزرگ جلوه می‌دهد و اثر [برانگیزاننده‌ی] آن را به یکبارگی، از ذهن خواننده می‌زداید. بهترین نمونه برای چنین مواردی، داستان زن عزیز مصر و فریفتاری و نزدیکی او با یوسف اســت که بر او درود باد. این اســت، شیوه قرآنی در بیان و بررسی این گونه نمونه‌های بشری.
لیک شیوه‌های جاهلی نوین، این گونه نمونه‌ها را به پردامنگی و در شکلی جذاب و پر زرق و برق، فرارو می‌نهد و از آنها، قهرمانانی می‌سازد که جلوه‌های این کژتابیها بر ایشان چیره گشته اســت، تا آنجا که در آدمی، چاه تأثیر خود را فرو می‌کَند و جانها به رفتار و گفتار اینان در آویخته می‌گردد.
این شیوه‌ها، در دنبال، سخنان و مطالب نزار و بی مایه‌ای را پیش می‌دارند که نه تأثیر این انحرافها را دیگر می‌کند و نه ویژگیها و برجستگیهای آن را از میان می‌برد، مگر کم رنگترین آنها را.
این بُعد تربیتی در قرآن، آن سان که در داستانهای تاریخی قابل ملاحظه اســت، در داستانهای حقیقی نیز شایان توجه می‌باشد.

برخی ویژگی‌های داستان‌های سوره‌ی کهفبرخی ویژگی‌های داستان‌های سوره‌ی کهفخواست ما از داستانهای حقیقی، داستانهایی اســت که پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و یاران بزرگوار ایشان با آن زیسته‌اند، یا داستانهایی اســت که بیانگر رخدادهایی می‌باشند که در پیوند با ویژگی و خصوصیت گروهی ایمان پیشه اســت. آرمان تربیتی این داستانها، از یک سو، ساماندهی و استوار داشت راه و مسیر، و توضیح و بیان نگرش و نظرگاه قرآنی اســت، در رویارویی با گروه مؤمنان در خلال زندگی و تبلیغ و فراخوانی به سوی خدا؛ و از سویی دیگر، آرامش بخشی و کاهش آنچه برای مبلغان و دعوتگران به سوی خدا رخ می‌دهد و در مسیر مبارزه‌ای خود در زندگی‌شان اتفاق می‌افتد: رخدادهای داستان بدر در سوره‌ی انفال، احد در آل عمران، خندق در سوره‌ی احزاب، افک در سوره‌ی نور، حدیبیه در سوره‌ی فتح، حنین در سوره‌ی توبه و... همگنان، نشانه‌های برجسته‌ای هستند در زندگی دین گستران و دعوتگران به سوی خدا، برای پندگیری و عبرت تا به روز واپسین.

2. داستانهای قرآنی، به خواست، در موارد فراوانی، فروگذاری کرده‌اند؛ مواردی مانند موقعیت زمانی، مکانی و گاه نامهای شخصیتها یا قهرمانان داستان.
چنان که این امر را در داستان یاران غار، صاحب دو باغ و داستان خداوندگار دو شاخ، ذوالقرنین، می‌یابیم؛ این، از آن اســت که آرمانِ بایسته و مهم در بیان داستان، پندگیری و اندرز و ریشه‌دار ساختن اندیشه‌ای اســت مشخص از خلال رخدادهای داستان که می‌شاید اندیشه بر گرد آن آرمان تمرکز یابد و احساسات و عواطف بدان روی آور شوند و از آن برانگیخته گردند.
به کار بستن تلاشها برای عنصری دیگر در داستان، نابودیِ انرژیهای عقلانی و توانمندیهای درونی اســت و روی برتاباندن آنها از تعامل و برخورد با هدف اساسی‌ای که داستان بدان خاطر، ارائه گشته اســت.
3. داستانهای قرآنی، به تمامی، حقیقتهایی‌اند که رخدادهای آن، روی داده اســت؛ هر چند تلاش آدمی در دریافت تفصیلهای این رخدادها و تعیین زمان و مکان یا شخصیتهای آن، با ساز و کارهای نارسایش - از نوشته‌ها و ویرانه‌های کهن ...- ناتوان باشد، بنابراین، این ناتوانی، دلیلی نمی‌تواند بود برای آن کس که گمان برد این داستانها، داستانهایی‌اند نمادین یا پندارین.
این داستانها، چه در کتابهای اهل کتاب آمده باشد و چه نیامده باشد، هیچ تأثیری بر حقایق و رخدادهایی که قرآن کریم یاد آورده اســت، ندارد.
از این رو، اگر هم باستان شناسی از تعیین محل غار یا مناطقی که ذوالقرنین بر آن فرمانروایی می‌کرده و آن را به زیر فرمان خداوند در آورده اســت، ناتوان باشد و اگر هم از شناخت مکان آتش افروزی برای ابراهیم (علیه السلام) وامانده گردد، باز هم تاثیری بر حقیقت نمی‌نهند.
قرآن کریم، این داستانها را بیان داشته تا دلیل و برهانی باشد بر راستی و درستی پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در دعوت خویش: «این از خبرهای غیب اســت که آن را به تو وحی می‌کنیم. پیش از این نه تو آن را می‌دانستی و نه قوم تو، پس شکیبا باش که فرجام [نیک] از آن تقواپیشگان اســت» (هود /49).
«به راستی در سرگذشت آنان، برای خردمندان عبرتی اســت. سخنی نیست که به دروغ ساخته شده باشد، بلکه تصدیق آنچه [از کتابهایی] اســت که پیش از آن بوده و روشنگر هر چیز اســت و برای مردمی که ایمان می‌آورند، رهنمود و رحمتی اســت.» (یوسف/111). همچنان که خداوند این داستانها را وسیله‌ی دل استواری پیامبرش و پس از او، دعوتگران به سوی خدا در خلال قرنها، نهاده اســت و هر یک از سرگذشتهای پیامبران [خود] را که بر تو حکایت می‌کنیم، چیزی اســت که دلت را بدان استوار می‌گردانیم و در اینها حقیقت برای تو آمده، و برای مؤمنان، اندرز و تذکری اســت، (هود /120).
4. قرآن کریم بر این آهنگ اســت که از خلال داستانهایش، برای گروه مؤمنان تجربه‌های بشری و آموخته‌های اینان را پیش دارد؛ این مهم از خلال ارائه و بیان این گونه نمونه‌های گوناگون اســت که گویای تعالی اندیشه‌ای و روحی و ویژگیهای ارجمند اخلاقی اســت. این نمونه‌ها بیانگر شناخت سنتهای خداوند در تبلیغها و دین گستریها، شهریگریها و تمدنها، آزمون و امتحان، گرفتاری و سختی، و پندگیری از سرنوشت نمونه‌هایی اســت بشری که خوار و پست گشته‌اند. همانا داستان فرعون و قارون و سامری، تصاویر نفرت آوری را از شیوه‌ی اندیشیدن و برخورد اینان با دیگران، به دست می‌دهد؛ این تصاویر، نگرش کفرآمیز و خداستیزی اینان را در رویارویی با آفریدگار و روزی رسانشان فرادست می‌دهد و در دنبال، سرنوشت نگون‌بختی و ناخوشایندی را که به سویش رفته بودند، ارائه می‌کند.
لیک داستان ابراهیم و اسماعیل، موسی، یاران غار و ذوالقرنین، به تمامی داستانهایی‌اند درخشان که بر گرایش به خوبی و نیکی در جانها، جانفشانی برای آرمانهای بلند، خاکساری و لابه و ناله به پیشگاه پروردگار آسمانها و زمین، می‌افزایند.
داستانهای قرآنی با شیوه‌های مشخصی بیان شده و به گونه‌ای ویژه و میان کوتاهی و درازآهنگی، در میان سوره‌ها پخش شده‌اند؛ هر یک از این داستانها، با اهداف اساسی سوره هماهنگ هستند و سبک داستان از فضای سوره و اهداف آن جدا نمی‌گردد؛ از همین جاست حکمت تکرار نشدن یک داستان در یک سوره.
بر این اساس، شایسته اســت بررسی داستان، طبق سبک بیان سوره باشد. اشاره به این مطلب، در بخش روش شناختی تفسیر موضوعی گذشت.
منبع مقاله :
مسلم، مصطفی؛ (1390)، پژوهشی در تفسیر موضوعی، ‌ترجمه‌ی هادی بزدی ثانی، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ دوم

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

تدبر در قرآن اصلی بنیادین در تعامل با کلام‌الله …تدبر در قرآن اصلی بنیادین در تعامل با کلام‌الله مجید چکیده تدبر، اصلی بی‌بدیل در آیا اجنه می توانند یک انسان را بکشند؟ شهر سوالخدمت شما عرض کنم وضعیتی که شما در حال تجربه آن هستید یک وضعیت دو وجهی است یک وجه آن که وب سایت رسمی پیش دبستان و دبستان پسرانه دی …معرفی فعالیتهای مراکز پیش دبستانی در شهرهای بزرگ عمدتا بر اساس برنامه ی منظم و از پیش آذر طب اسلامی وسنتی عقیلی خراسانیدکتر احمد صادقیان مدرس حوزه و دانشگاه چکیده یکی از مباحث مطرح در بحث علم و دین حسن مرتضوی عرفان عملی وتصوفمباحث ومطالب پیرامون عرفان عملی وتصوف ساعت ٢۱٤ ‎بظ روز شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸٦


ادامه مطلب ...

داستان‌های خواندنی؛ پردیس (1)

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: تصمیم گرفته‌ایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیریم «پردیس» به قلم فرخنده آقایی دعوت می‌کنیم.

"کنار دریا بودیم. در هوای سرد آخر پاییز، در آفتاب بی رمق سر ظهر شنا می کردیم. با حرکات شتابان، بدن خود را گرم می کردیم تا هر چه کم تر سرمای آب را احساس کنیم و بعد،‌ نفس نفس زنان به ساحل بر می گشتیم و با پوستی که از سرما مورمور می شد، در حوله های بزرگ پنهان می شدیم و باز می‌نشستیم به حرف زدن.

زن ها بچه هایشان را به مدرسه می‌رساندند و غذایشان را با خود به ساحل می‌آوردند و همان جا می‌خوردند. من زبانشان را بلد نبودم و آن ها سعی می کردند با همان چند کلمه محدودی که می‌دانستم، با من حرف بزنند. با هم روزنامه ها را می‌خواندیم و مجله ها را ورق می‌زدیم و از جنگ ها و صلح ها و از گفت و گو های سران و دیدارها و بازدیدها و قتل عام ها و تسخیر ها و بمب باران ها و ترورها و کودتا ها صحبت می‌کردیم. ما اهل هیچ کدام نبودیم. اهل حرف بودیم. کار هر روزمان بود. کنار ساحل می‌نشستیم و سرهایمان را در حوله هایمان فرو می‌کردیم و ساعت ها با هم حرف می‌زدیم. تا آن که آسمان رو به تیرگی می‌رفت و نم نم باران شروع می‌شد. بعد زن ها ناگهان به ساعت هایشان نگاه می‌کردند و بلند می‌شدند و حوله هایشان را در ساک ها می‌گذاشتند و لباس هایشان را می‌پوشیدند و سوار موتورهای قراضه شان می‌شدند تا به مدرسه بروند. کلاه های بزرگ مضحکشان را به سر می‌گذاشتند و همان طور که از ساحل دور می شدند برایم دست تکان می‌دادند.

آن روز که به ساحل آمدم، نه حوله داشتم و نه شنا بلد بودم. آفتاب درخشانی بود. ظهر بود و آدم ها در ساحل مدیترانه در چند ردیف کنار هم دراز کشیده بودند و حمام آفتاب می گرفتند.

سگ قهوه ای پشمالو و خیلی بزرگی، کنار دریا با بچه ها بازی می کرد. انگار ولگرد بود. وقتی بچه ها می رفتند شنا کنند، با توپ پلاستیکی قرمز کم بادی بازی

می کرد. توپ را به میان موج ها می انداخت و بعد می دوید و آن را می آورد و توی شن ها چال می کرد. بعد آن را با سر و صدا از لای شن ها بیرون می‌آورد ومثل توله ای به دندان می گرفت و واق واق کنان به میان موج ها می انداخت. چند دختر و پسر نوجوان هم توپ هایشان را با سر و صدا به میان موج ها پرتاب

می کردند و بعد شنا کنان می رفتند و آنها را می آوردند.

روزهای اول که در ساحل قدم می زدم، از زنان برهنه می پرسیدم جواب خدای خود را چه خواهند داد. آنها که زبان مرا

نمی فهمیدند،‌ انگار شعر یا آوازی برایشان خوانده باشم، می خندیدند و برایم دست تکان می دادند.

حالا دیگر هوا سرد شده اسـت و با حوله نویی که به خود پیچیده ام ، همه می دانند که تازه واردم و تمام تابستان آن جا نبوده ام. وقتی شنا کردن یاد گرفتم، حوله ام را از حراجی خریدم. صورتی اسـت با حاشیه قلاب دوزی.

در هوای سرد پاییز، حوله پوشیده کنار زن ها می نشینم و با هم روزنامه می خوانیم و حرف می زنیم بی‌آن که زبانشان را بدانم و آن ها تک تک کلمه ها را برای هم دیگر تفسیر می کنند. برج های دوقلوی نیویورک را ناشیانه روی ساحل رسم می کنند و در روزنامه، ‌عکس مردان عرب را نشانم می دهند که آرزو دارند بعد از عملیات انتحاری به پردیس بروند. با تعجب

می پرسند: " پردیس ؟" و من جواب می‌دهم: "بله، بله، پردیس." می خواهند بدانند پردیس چگونه جایی اسـت.

برایشان می گویم و بعد باز بحث های بی پایان شروع می شود. حالا دیگر همه می دانند من از سرزمینی آمده ام که هیچ کدام آن را نمی شناسند. طولی نمی کشد که آدم هایی ناآشنا از فاصله های دور می آیند تا با زبانی که بلد نیستم، برایشان از پردیس بگویم. می خواهند بدانند آیا آن مردان عرب به پردیس خواهند رفت. و آن دیگران چه، آن ها که در برج ها بوده اند؟ دیگر فهمیده ام که نباید با بله یا نه جواب بدهم. باید کمی تامل کنم و با تردید پاسخ بدهم. باید نشان بدهم که با خودم در جدالم و به آن ها فرصت بدهم صحبت کنند. می خواهند نظر خود را بگویند و بعد نظر مرا بدانند و باز آنچه را که خود می دانند،‌ تکرار کنند. با دقت و خونسردی گوش می دهم. جواب های صریح و کوتاه را دوست ندارند. آن ها را می رماند و از من رنجیده خاطر می‌شوند. دوست دارند درباره همه چیز با همه جزییات صحبت کنند. کلمات جاری می شود و تداوم می‌یابد و بعد باز در هوای سرد آخر پاییز به دریا می زنیم. با حرکات تند و شتاب آلود، ناشیانه بدن های خود را در آب سرد، گرم می کنیم تا سرمای آب را هر چه کم تر احساس کنیم و بعد نفس نفس زنان، حوله پوشیده کنار ساحل مشغول بحث می شویم.

عصرها میکله با حوله بزرگی بر دوش به ساحل می آید. سگ بزرگش با رخوت دنبالش راه می رود و در گوشه ای از ساحل ولو می‌شود. پرنده ها از دور به استقبال پیرمرد می آیند. روی شانه هایش می‌نشینند و دور و برش پرواز می کنند. پیرمرد خندان به ساحل قدم می گذارد و حوله را پهن می کند و از کیسه ای پارچه ای، ‌مشت مشت گندم روی حوله می ریزد. پرنده ها می پرند و دانه ها را از هم می‌قاپند و بعد چون حیوانات دست آموز به دنبال او جست و خیز می کنند و به سر و صورتش نوک می زنند و پیرمرد غش غش می خندد....."

پردیس (بخش اول)

نویسنده: فرخنده آقایی

ادامه دارد ...


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط



کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، داستانهای داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف زندگینامه پردیس ثابتی بیوگرافی دانشمندان ، …پردیس ثابتیزندگینامه پردیس ثابتیبیوگرافی پردیس ثابتیپردیس ثابتی پرویزپردیس گفتگوی خواندنی مطالب و عکس های جالبعکس های الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی گفتگوی خواندنی الیکا عبدالرزاقی میگنا تعریف سزارین ، علل انجام آن ، مزایا و معایب و تعریف سزارین ، علل انجام آن ، مزایا و معایب و عوارض انجام عمل سزارینخدمات جنسی به زنان پولدار در خانه های فساد پسران …جالب و خواندنیخانه جالب و خواندنی خدمات جنسی به زنان پولدار در خانه های فساد پسران خود فروش عکس های جذاب حامد زمانی و خانوادش بیوگرافی کاملمطالب و عکس های جالبعکس های جذاب حامد زمانی و خانوادش بیوگرافی کامل در این پست عکس های شخصی منتشر شده در یک ابزار مرجع ابزار وبلاگ و سایتاین ابزار به مدیران سایت ها و وبلاگ ها این امکان را می دهد که فایل های ویدیویی خود را


ادامه مطلب ...

داستان‌های خواندنی؛ پردیس (2)

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: تصمیم گرفته‌ایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیرین «پردیس» به قلم فرخنده آقایی دعوت می‌کنیم.

 زن ها می گویند میکله عاشق ماریا اســت. و بعد باز حرف می زنند و با هم می خندند. یکی از روزها زن ها برایم معلم زبان پیدا کردند. معلم مدرسه فرزندانشان اســت و همه او را می شناسند. برادر کوچکتر میکله و همبازی کودکانشان اســت. اولین بار، میکله مرا با خود به شهر برده بود. با سگ بزرگش سوار کشتی شده بودیم. میکله تقریبا شصت ساله اســت. به یک گوشش گوشواره نقره کرده و در شهر به هر کس می رسید به عادت هندی ها دو کف دست را به نشانه سلام به هم می چسباند و روی بینی می گذاشت. هرجا چیزی جا می گذاشت و باید دنبالش می رفتم تا کلاه موتورسواری یا کیف کار چرمی کهنه و وسایل دیگرش را که جا گذاشته بود،‌ به او بدهم. برای سوار شدن به کشتی مشکل داشتیم . سگ میکله از آب می ترسید و او مجبور شد سگ را کشان کشان سوار کشتی کند. در اداره پلیس، سگ را راه ندادند و میکله او را به نرده آهنی پیاده رو بست. سگ آن قدر پارس کرد و زوزه کشید که پلیس اجازه داد میکله، سگ را با خود بیاورد تو. در تمام مدتی که پیرمرد با مسوول اتباع خارجی حرف می زد، سگ از این اتاق به آن اتاق می رفت و به همه جا سرک می‌کشید. بالاخره از میکله خواستند قلاده سگ را به دست بگیرد. سگ همان جا کنار باجه، روی زمین ولو شد و خوابش برد و خرخرش بلند شد. انگار که خواب ببیند، پلک هایش تکان می خورد و از خودش صدا در می آورد.

موقع برگشتن هم در کشتی اجازه ندادند میکله در قسمت مسافران بنشیند و مجبور شد تمام مدت روی عرشه کنار سگش باشد. میکله به سگ پوزه بند زده بود و سگ کلافه بود و بی تابی می کرد. مردم موقع گذشتن از کنار سگ خم می شدند و نوازشش می کردند. میکله سیگار برگ بزرگش را می کشید و کاری به کار سگ نداشت. شاید اگر هر کس یک لگد به شکم سگ

می زد، خلاص می شد و دیگر خودش را با آن هیکل گنده آن قدر لوس نمی کرد. به ساحل که رسیدیم، میکله سگ را سوار موتور کرد و با خود برد.

وقتی به زن ها گفتم معلم مرد نمی خواهم،‌ همگی گفتند که او هم مثل برادرش مرد عجیبی اســت و مشکلی ایجاد نمی کند. بعد در تایید حرفم گفتند که هیچ کدام حوصله معلم مرد مجرد را ندارند. هر چند به برادر میکله می شد اعتماد کرد. بعد هم آهسته نجوا کردند که نباید هیچ کدام به میکله بگوییم که به نظر آن ها او و برادرش عجیبند. اما من، به غیر از ساحل، میکله را فقط گاهی از دور می دیدم که سگش را سوار موتور می کرد و این طرف و آن طرف می برد و برایم دست تکان می داد.

چند راهبه موقع غروب به ساحل می آمدند و قدم می‌زدند. کلاه های بزرگ قایق مانند و لباس های پوشیده داشتند. یکی از آن ها که جوانتر بود، پابرهنه روی ماسه ها راه می رفت. با یک دست گوشه دامنش را بالا می گرفت و کفش هایش را با دست دیگر نگه می داشت و تا مچ پا به میان موج ها می رفت و بر می گشت. چند بار مواظب بودم ببینم لخت می شوند یا نه. چیزی ندیدم. شاید منتظر می‌ماندند که همه بروند.

هوا روز به روز خنک تر و روزها کوتاه تر می شد. زیر نم نم باران، ‌باز کنار ساحل می نشستیم و حرف می زدیم. یک روز ماریا آمد. دختر لاغر و آفتاب سوخته ای بود. وقتی میکله از دور پیدایش شد، زن ها خندیدند و به هم تنه زدند و دست هایشان را روی زانوهایشان کوبیدند. هوا ابری بود. پیرمرد با سگ بی حس و حال و پرنده هایی که دور و برش می پریدند به ما نزدیک شد و حوله اش را پهن کرد و رویش گندم ریخت. پرنده ها به گندم ها هجوم آوردند. پیرمرد کنار ما نشست و با ماریا حرف زد. زن ها به پیرمرد گفتند که ماریا می خواهد شوهر کند و بعد باز با هم خندیدند و از پشت سر، موهای هم را کشیدند. ماریا تمام مدت با عصبانیت حرف می زد. پیرمرد لب ورچیده بود و زن ها می خندیدند. بعد ماریا بدون خداحافظی بلند شد برود. پیرمرد مشتی گندم به دنبالش ریخت. پرنده ها از روی حوله پر کشیدند و دنبال ماریا رفتند. پیرمرد بلند شد و مشت دیگری گندم به پشت سر ماریا پرتاب کرد. پرنده ها روی موهای بلند و سیاه ماریا می پریدند. ماریا با دست آن ها را می راند و به پیرمرد فحش می داد. پیرمرد با فاصله دنبال او می رفت و از کیسه پارچه ای گندم می ریخت. پرنده ها دور ماریا بق بقو می کردند و به موهای بلندش می پیچیدند. ماریا با هیکل لاغر و آفتاب سوخته اش، چون کابوسی در ساحل می دوید و پرنده ها به سر و صورتش می جهیدند و به او نوک می زدند.

پردیس (بخش اول)

نویسنده: فرخنده آقایی

ادامه دارد ...


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


26 فوریه 2015 ... داستانهای خواندنی؛ پردیس (2). زن ها می گویند میكله عاشق ماریا است. و بعد باز حرف می زنند و با هم می خندند. یكی از روزها زن ها برایم معلم زبان پیدا كردند ...زن ها می گویند میکله عاشق ماریا است و بعد باز حرف می زنند و با هم می خندند یکی از روزها زن ها برایم معلم زبان پیدا کردند.12 مارس 2015 ... داستانهای خواندنی؛ پردیس (2) داستانک,پردیس. ... در این مطلب شما را به خواندن داستان شیرین پردیس به قلم فرخنده آقایی دعوت میکنیم.داستان های خواندنی؛ پردیس (2). برترین ها: تصمیم گرفته ایم از این به بعد با داستای های شیرین. ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم.برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان ...18 سپتامبر 2016 ... داستانهاي خواندني؛ پرديس ( ) 1 . داستانهای خواندنی؛ پردیس (2) - برترین ها 26 فوریه 2015 ... داستانهای خواندنی؛ پردیس (2). زن ها می گویند میكله ...داستانهای خواندنی؛ پردیس (2) - Bartarinha.IR | برترین ها18 ساعت قبل ... داستانهای خواندنی؛ پردیس (2). زن ها می گویند میكله عاشق ماریا است. و بعد باز حرف…در این مطلب شما را به خواندن داستان شیرین پردیس به قلم فرخنده آقایی دعوت می کنیم. - زن ها می گویند میکله عاشق ماریا است. و بعد باز حرف می زنند و با هم می خندند.15 مارس 2016 ... در این مطلب شما را به خواندن داستان شیریم پردیس به قلم فرخنده آقایی ... خواندنی؛ پردیس (2) · حضور بهنوش طباطبایی و سحر قریشی در پردیس ...حالتون چطوره؟ امروز برای شما دوستان گلم، یه داستان بسیار خواندنی و مفید و آموزنده رو در نظر گرفتم. ... گزارش 2 گروه ساکنین مسکن مهر پردیس - 1395/04/21. به گزارش ...


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، داستانهای داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف زندگینامه پردیس ثابتی بیوگرافی دانشمندان ، …پردیس ثابتیزندگینامه پردیس ثابتیبیوگرافی پردیس ثابتیپردیس ثابتی پرویزپردیس گفتگوی خواندنی مطالب و عکس های جالبعکس های الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی گفتگوی خواندنی الیکا عبدالرزاقی عکس های جدید و دیده نشده افسانه پاکرو …عکس ها و گفتگو خواندنی با افسانه پاکرو ، خواهرش سعیده و مادرش نمکستان عکس ها و میگنا تعریف سزارین ، علل انجام آن ، مزایا و معایب و تعریف سزارین ، علل انجام آن ، مزایا و معایب و عوارض انجام عمل سزارینخدمات جنسی به زنان پولدار در خانه های فساد پسران …جالب و خواندنیخانه جالب و خواندنی خدمات جنسی به زنان پولدار در خانه های فساد پسران خود فروش دنیای عکسسلام به تمام شما عزیزان بازدید کننده امیدوارم از وبلاگم خوشتان آمده باشد من در این دنیای عکس سلام به تمام شما عزیزان بازدید کننده امیدوارم از وبلاگم خوشتان آمده باشد من در این


ادامه مطلب ...

داستان‌های خواندنی؛ پردیس (3)

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: تصمیم گرفته‌ایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیرین «پردیس» به قلم فرخنده آقایی دعوت می‌کنیم.

زن ها از خنده ریسه رفته بودند و با مجله ها و روزنامه های لوله شده به سر و روی هم می کوبیدند. می گفتند پیرمرد با همین کارها ماریا را از خود متنفر کرده اســت. بعد ناگهان به ساعت هایشان نگاه کردند. بلند شدند و حوله هایشان را در ساک ها گذاشتند و لباس هایشان را پوشیدند و سوار موتور های قراضه شان شدند تا به مدرسه بروند. کلاه های بزرگ مضحک را به سر گذاشته بودند و همان طور که از ساحل دور می شدند، برایم دست تکان می دادند.

راهبه ها از دور پیدایشان شد. با هم حرف می زدند. باران ریزی شروع شده و پرنده ها رفته بودند. پیرمرد کنار ساحل، حوله اش را به دوش انداخته و نشسته بود. هر سه با هم راه افتادیم. من و میکله و سگش که آبچکان از پشت سر می آمد. پیرمرد شروع کرد به حرف زدن. گوشه های لب هایش کف کرده بود و آب دهانش از میان دندان های سیاهش بیرون می جهید. نمی فهمیدم چه می گوید. حوله ام را روی سرم کشیده بودم و صدای او را بی وقفه از میان شرشر باران می شنیدم. باران تند شده بود که به خانه او رسیدیم. مرا به خانه اش دعوت کرد. دو اتاق بود، یکی در طبقه بالا و یکی در طبقه پایین. انگشتش را به علامت سکوت روی بینی گذاشت. در اتاق طبقه اول را باز کرد. سگ با شتاب وارد شد و میکله فریاد زد: " مامان، من آمدم." و بعد با دست به من علامت داد که به طبقه بالا بروم. در اتاق بالا باز بود. اتاق نیمه مخروبه ای بود با تختخواب دونفره چوبی و شکسته ای در میان اتاق. یک عکس عروسی زردشده بزرگ و قاب گرفته و چند صلیب چوبی کهنه و عکس قدیسین با پونز به دیوارهای گچی صورتی رنگ، چسبانده شده بودند. از چهار گوشه اتاق آب باران،‌ چک چک توی سطل های پلاستیکی کثیف می ریخت. پیرمرد وارد شد و از من خواهش کرد بنشینم. صندلی شکسته و خیسی از ایوان آورد و ملافه ای رویش انداخت. شانه ای به موهایش کشید. از زیر سیگاری، سیگار برگ نیمه سوخته ای برداشت و روشن کرد. روی لبه تختخواب نشست. سرحال و هیجان زده بود و جوان تر به نظر می رسید. گفت که می خواهد اتاق را تمیز کند و بعد چند قوطی رنگ را از دستشویی آورد و نشانم داد. مرا به ایوان سرپوشیده برد که از یک طرف مشرف به ساحل بود و از طرف دیگرش، سربالایی خانه من دیده می شد. گاهی مرا ماریا خطاب می کرد و بعد معذرت می خواست. دست هایم را می گرفت و همان طور که حرف می زد به چشم هایم خیره می شد. بوی فضله پرندگان می داد و آب دهانش به صورتم می پرید. آب سطل های پلاستیکی را در ایوان خالی کرد و برایم گفت که می خواهد خانه را تمیز کند و همه چیز را تمیز و نو کند. از کمد چوبی شکسته ای که پر از کت و شلوارهای قدیمی بود، یک چمدان پر از کراوات و لباس های زرد شده بیرون آورد که یادگار روزهای دریانوردی اش بود. عکس سیاه و سفید خودش را روی عرشه کشتی نشانم داد و بعد باز دست هایم را در دست فشرد.

می خواست قول بدهم در کنارش خواهم ماند. می دانستم که نباید جواب بله یا نه بدهم. باید کمی تامل می کردم و با تردید پاسخ می دادم. باید نشان می‌دادم که با خود در جدالم و به او فرصت می دادم که حرف بزند. کلمات جاری شد. می خواست نظر مرا بداند و باز حرفش را تکرار می کرد. می دانستم از جواب های صریح رنجیده خاطر می شود. به دقت گوش می کردم.

از من می خواست بعد از تعمیر اتاق برگردم و آن جا بمانم. فقط باید فرصت می دادم که خانه را تعمیر کند و رنگ بزند.

ناگهان صدای فریاد پیرزن آمد که او را می خواند: "میکله،‌ میکله." و صدای سگ که به شدت پارس می کرد. پیرمرد انگشتش را به علامت سکوت روی بینی گذاشت و با هم آرام به طبقه پایین رفتیم. سگ کنار در ایستاده بود و پارس می کرد. میکله دستی به سر سگ کشید و مرا بدرقه کرد. دو کف دست را برای خداحافظی به هم چسباند و روی بینی گذاشت و به اتاق مادرش رفت.

هوا دیگر کاملا تاریک شده بود و باران تندی می بارید. حوله خیس را روی سرم انداختم. از سربالایی سنگلاخی که مرا به خانه ام می رساند، بالا رفتم. احساس می کردم سندل هایم در کثافت فرو می رود. بارها دیده بودم که به سگ ها موقع بالا رفتن زور می آید و همه سربالایی را پر از کثافت می کنند.

از پنجره اتاق، دریا را نمی دیدم ولی صدای هوهوی باد می آمد و سوز آن از درز پنجره به صورتم می خورد. در خلوت خانه کسی نبود که چیزی بپرسد. چشم هایم می سوخت و گونه هایم داغ شده بود. صورتم را روی شیشه میز می دیدم که دو چشم متورم و سرخ به آن چشم دوخته بودند.

حوله را روی سرم کشیدم و به ساحل برگشتم. راهبه ها چتر به دست با هم راه می رفتند و حرف می زدند. دریا سیاه و کف آلود بود. موج های سنگین به ساحل می خوردند و ساحل پر از صدف های رنگارنگ بود. از آن جا پیرمرد را توی ایوان نمی دیدم. چراغ اتاقش سوسو می زد. سندل هایم را در آوردم و به آب زدم. آب سرد بود، خیلی سردتر از همیشه. به سختی از میان موج های سنگین جلوتر رفتم. حوله ام با من بود. می دانستم که دلم برای آن تنگ خواهد شد. نو بود و دوستش داشتم. برای اولین بار احساس می کردم خوشحالم.

پردیس (بخش اول)

نویسنده: فرخنده آقایی

ادامه دارد ...


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


1 مارس 2015 ... داستانهای خواندنی؛ پردیس (3). تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان ...داستان های خواندنی؛ پردیس (3). برترین ها: تصمیم گرفته ایم از این به بعد با داستای های شیرین. ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم.12 مارس 2015 ... می دانستم یه دلم برای آن تنگ خواهد شد. نو بود و دوستش داشتم. برای اولین بار احساس می یردم خوشحالم. ,داستانهای خواندنی؛ پردیس (3) داستانک,پردیس ...تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم در این مطلب شما را به خواندن داستان شیرین ...18 سپتامبر 2016 ... داستانهای خواندنی؛ پردیس (3). تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان ... 3 .15 مارس 2016 ... مجله اینترنتی تاپک -تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم.داستانهای خواندنی؛ پردیس (3). برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین. ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم.امروز برای شما دوستان گلم، یه داستان بسیار خواندنی و مفید و آموزنده رو در نظر گرفتم. ... جزئیات پیوستن پردیس افکاری به جم به همراه عکس و بیوگرافی ..... ساخت کسب و کار انلاین | 3 عدد آموزش متفاوت ووکامرس از 3 سایت جداگانه با تخفیف بسیار ...داستانهای خواندنی؛ پردیس (3) · داستانهای خواندنی؛ خوش اقبال · داستانهای خواندنی؛ کباب غاز (1) · داستانهای خواندنی؛ کباب غاز (2) · داستانهای خواندنی؛ کباب غاز (3) ...


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، داستانهای داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف گفتگوی خواندنی مطالب و عکس های جالبعکس های الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی گفتگوی خواندنی الیکا عبدالرزاقی میگنا تعریف سزارین ، علل انجام آن ، مزایا و معایب و تعریف سزارین ، علل انجام آن ، مزایا و معایب و عوارض انجام عمل سزارینگالری عکس های عاشقانه غمگین جدید و بغض آلود عکس های عاشقانهگالری عکس های عاشقانه غمگین جدید و بغض آلود نمکستان سری چهارم عکس های خفن خدمات جنسی به زنان پولدار در خانه های فساد پسران …جالب و خواندنیخانه جالب و خواندنی خدمات جنسی به زنان پولدار در خانه های فساد پسران خود فروش چهره واقعی بازیگران بازی تاج و تخت اخبار ستاره ها برخی از شخصیت ها و داستان های مجموعه برگرفته از دوره های مختلف تاریخ اروپا می باشندسوالات متداول موسسه زبان سفیر گفتمانصفحه اصلیسوالات خود در مورد نحوه دسترسی به سایت آموشگاه زبان سفیر و موسسه زبان سفیر می توانید یک ابزار مرجع ابزار وبلاگ و سایتاین ابزار به مدیران سایت ها و وبلاگ ها این امکان را می دهد که فایل های ویدیویی خود را عظمت خانم؛ شیرزنی در نهضت جنگلعظمت خانم از زاویه‌ای دیگر هستی فیروزپور تاریخی که در زمانه خود مدون نشده باشد


ادامه مطلب ...

داستان‌های خواندنی؛ نامزد و پدرجان عروس

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: تصمیم گرفته‌ایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان کوتاه «نامزد و پدرجان عروس» اثر آنتوان چخوف دعوت می‌کنیم.

*****
در مجلس شب‌نشینی و رقص درییلاق، یکی از آشنایان پیوتر – پتروویچ – میلکین رو به او کرد و گفت:

داستان کوتاهی از چخوف: نامزد و پدرجان عروس

- شنیده‌ام، که شما زن می‌گیرید، پس چه وقت سور کلوخ اندازان دوران جوانی خودتان را خواهید داد؟

میلکین سرخ شد و جواب داد:

- از که شنیده‌اید، که من زن می‌گیرم/ کدام احمق چنین چیزی به شما گفته اســت؟

- همه می‌گویند، از تمام قرائن هم این‌طور معلوم اســت… لازم نیست پنهان کنید، بابا جان… شما خیال می‌کنید ما از هچ‌جا خبر نداریم، ولی ما همه چیز را می‌بینیم و از زیر و زبر کار خبر داریم، هه-هه-هه- … از تمام قرائن معلوم اســت … هر روز در منزل کاندراشکین‌ها هستید، آنجا ناهار می‌خورید، شام می‌خورید. رمان می‌خوانید… فقط با ناستنکا کاندراشکینا گردش می‌کنید، هر چند دسته گل هست فقط برای او می‌برید … همه چیز را می‌بینم – قربان! همین چند روز پیش خود کاندراشکین- پدر آن دختر را ملاقات کردم و می‌گفت: که کار شما دیگر به کلی تمام شده، به محض اینکه از ییلاق به شهر نقل مکان کنید، فوراً عروسی به راه می‌افتد … خوب، چه می‌شود کرد؟ خدا بخت بدهد؛ به قدری که من برای کاندراشکین خوشحالم، برای شما خوشحال نیستم … آخر، بیچاره هفت تا دختر دارد، هفت تا! مگر شوخی اســت؟ کاش خدا وسیله بسازد، که اقلاً یکی را سرو سامان بدهد…

میلکین فکر کرد: « بر شیطان لعنت !… این دهمین شخص اســت، که راجع به ازدواج من با ناستاسیابا من صحبت می‌کند. شیطان همه را ببرد؟ به چه مناسبت این‌طور فکر می‌کنند، فقط به این مناسبت، که هر روز در منزل کاندراشکین ناهار می‌خورم، با ناستنکا گردش می‌کنم…

نه – نه، مقتضی اســت که دیگر جلو این شایعات را بگیرم، نباید فرصت را از دست داد، و الا تا بروم به جهنم، این لعنتی‌ها، این لعنتی‌ها، واقعاً مرا داماد خواهند کرد!… فردا می‌روم، با این کاندراشکین ابله صحبت می‌کنم و می‌فهمانم، که به من امیدوار نباشد، و می‌روم به دنبال کارم!»

روز بعد از گفتگویی، که در بالا شرح داده شد، میلکین با احساس شرمندگی و اندکی بیم، وارد اتاق دفتر ییلاقی کاندراشکین کارمند رتبه‌ی نه می‌شد.

صاحب خانه او را با این حرف‌ها استقبال کرد:

- پیوتر – پتروویچ، درود بر شما، چطورید، چه می‌کنید؟ دلتان تنگ شده، عزیز جان، هه- هه- هه… الان ناستاسیا می‌آید… یک دقیقه رفته اســت به منزل گوسئف‌ها …

میلکین از شرمساری دستی به چشمش کشید و اهسته گفت:

- حقیقت این اســت، که من برای دیدن ناستاسیا– کی ریللوونا نیامده‌ام، – آمدم خدمت شما… باید راجع‌به مطالبی با شما صحبت کنم… نمی‌دانم چه توی چشمم رفته…

کاندراشکین چشمکی زد و گفت:

- راجع‌ به چه مطلبی قصد دارید با من صحبت کنید؟ هه-هه- هه… چرا این‌طور خجالت می‌کشید، عزیز جان؟ آخ از دست این مردها! مردها! جوانی مصیبتی اســت! می‌دانم راجع‌به چه می‌خواهید صحبت کنید! هه- هه- هه… خیلی زودتر باید این‌کار می‌شد…

- حقیقت این اســت، که طوری اتفاق افتاده… می‌دانید، موضوع این اســت، که من … آمده‌ام با شما وداع کنم… فردا سفر می‌کنم و می‌روم…

چشم‌های کاندراشکین از حدقه در آمده، پرسید:

- یعنی چه که می‌روید؟

- خیلی ساده… می‌روم، والسلام… اجازه بدهید از مهمان‌نوازی پر از لطف شما تشکر کنم… دخترهای شما به قدری مهربانند… هرگز فراموش نخواهم کرد، که چه دقایقی…

رنگ کاندراشکین کبود شد و بانگ زد:

- اجازه بدهید- قربان… من مقصود شما را درست نمی‌فهمم… بدیهی اســت، هر کسی حق دارد سفر کند… شما هم می‌توانید هر کاری، که دلتان بخواهد بکنید، اما، عالی‌جناب، شما دارید سر ما کلاه می‌گذارید… اینکار شرافتمندانه نیست- قربان!

- من… من… من نمی‌دانم، چطور یعنی دارم سرتان کلاه می‌گذارم؟

- تمام تابستان را به اینجا رفت و آمد می‌کردید، می‌خوردید، می‌نوشیدید، امیدوار می‌کردید، از این صبح تا آن صبح با دخترها تفریح می‌کردید و ناگهان بفرمائید- آقا سفر می‌کنند!

من… من… امیدوار نمی‌کردم…

- بدیهی اســت، خواستگاری نمی‌کردید، ولی مگر معلوم نبود که رفتار شما به کجا منجر خواهد شد؟ هر روز ناهار می‌خوردید، هر شب تا سحر با ناستاسیا بازو به بازو… مگر تمام این کارها بدون قصد و ساده می‌شود؟ فقط نامزدها هر روز با هم ناهار می‌خوردند، اگر شما هم نامزد نمی‌بودید؛ مگر من حاضر می‌شدم هر روز به شما غذا بدهم! بلی قربان، شرافتمندانه نیست! من نمی‌خواهم بشنوم! بفرمائید لطفاً، خواستگاری کنید، والا من … خدر دانید…

- ناستاسیا- کی ریللوونا دختر خوب… بسیار مهربانی اســت، من به او خیلی احترام می‌کنم و … بهتر از او زنی برای خودم آرزو نمی‌کنم، ولی … از حیث عقاید و افکار توافق نداریم.

کاندراشکین لبخندی زد و گفت:

- موضوع همین ست؟ فقط؟ آخر روح روانم، مگر می‌شود زنی پیدا کرد، که از حیث عقاید و افکار کاملاً مثل شوهرش باشد، آخ، جوان، جوان! چقدر خامی، خام! جوان‌ها گاهی تئوری‌هایی پیش می‌کشند، که به خدا، هه- هه- هه… آدم دود از کله‌اش بلند می‌شود… حالا از حیث عقاید و افکار توافق ندارید، اما کمی که زندگی کردید، تمام این اختلافات رفع و ناهمواری‌ها هموار می‌شود. خیابان سنگفرش، مادامی که تازه اســت- عبور از آن دشوار اســت، اما وقتی که قدی از آن عبور و مرور کردند، صاف و خوب می‌شود!

- فرمایشات شما صحیح اســت، ولی… من لایق ناستاسیا- کی ریللوونا نیستم.

- لایقی، لایقی! مهمل می‌گویی! تو جوان بسیار خوبی هستی!- شما عیوب و نقائص مرا نمی‌دانید… من فقیرم…

- اشکال ندارد! حقوق می‌گیرید و باید شکر خدا را بکنید…

- من … دائم‌الخمر…

کاندراشکین دستهایش را تکان داد و بانگ زد:

- نه- نه- نه!… هیچ وقت شما را مست ندیده‌ام! نمی‌شود، که جوان مشروب نخورد… خودم جوان بوده‌ام، گاهی افراط هم می‌کرده‌ام. زندگی این‌طور اســت…

- ولی من آخر بیداد می‌کنم، دائماً می‌خورم، این عیب موروثی اســت!

- باور نمی‌کنم، آدم سرخ و سفید و باطراوتی، مثل شما – و دائم‌الخمر بودن، باور نمی‌کنم!

میلکین فکر کرد:« این شیطان را نمی‌شود فریب داد. چقدر دلش می‌خواهد دخترها را از سرش باز کند!» سپس با صدای بلندتر ادامه داد: دائم‌الخمر بودن، که چیزی نیست، من عیب‌های دیگر هم دارم، رشوه می‌گیرم…

- عزیز جان، کیست که رشوه نگیرد، هه- هه- هه. حرف عجیبی می‌زنی!

- گذشته از آن، تا تکلیف من معلوم نشده، من حق ندارم زن بگیرم…

من از شما پنهان کرده‌ام، ولی حالا باید همه چیز را بدانید… من … من بجرم اختللاس تحت تعقیب هستم…

کاندراشکین مبهوت شد و بانگ زد:

- تحت تعقیب؟ بع-له … تازگی دارد. هیچ نمی‌دانستم. راستی هم تا تکلیف شما معلوم نشود نمی‌توانید زن بگیرید… خوب، شما خیلی اختلاس کرده‌اید؟

- صدوچهل هزار منات

- بله. مبلغ گزافی اســت، بلی، واقعاً هم، از این کار بوی تبعید به سیبری می‌آید… اینطور دختره ممکن اســت مفت از بین برود. در این صورت کاری نمی‌شود کرد، خدا به همراه…

میلکین نفسی به راحتی کشید و دستش را به طرف کلاهش دراز کرد… کاندراشکین کمی فکر کرد و چنین ادامه داد:

- اگر چه، اگر ناستاسیا شما را دوست دارد، می‌تواند، با شما به آنجا بیاید. عشقی که حاضر به فداکاری نباشد عشق نیست! ضمناً استان تومسک خیلی حاصلخیز اســت. در سیبری، باباجان، خیلی بهتر از اینجا می‌شود زندگی کرد. اگر عیال‌وار نمی‌بودم خود من هم می‌رفتم. می‌توانید خواستگاری کنید!

میلکین فکر کرد:« عجیب شیطانی اســت! حاضر اســت دخترش رابه اهریمن بدهد تا از سر خودش باز کند».

او باز با صدای بلند گفت:« مطلب هنوز تمام نشده اســت… مرا تنها برای اختلاس محاکمه نخواهند کرد، بلکه برای جعل و تقلب در اسناد دولتی هم محاکمه خواهند کرد.

- هیچ تفاوتی نمی‌کند، مجازات همه یکی اســت!

- تفو!

- چه خبر ست که اینطور بی‌محابا تف می‌کنید؟

- هیچ… گوش کنید، من هنوز تمام حقایق را به شما نگفته‌ام… مجبورم نکنید مطلبی را که از اسرار مگوی زندگی من اســت فاش کنم… راز وحشتناکی اســت!

- هیچ میل ندارم اسرار شما را بدانم! اهمیتی ندارد!

کی‌ریل- تیمایه ویچ؛ خیلی اهمیت دارد، اگر بشنوید … بدانید من کیستم، از من به کلی روی‌گردان می‌شوید… من جنایتکار محکوم به اعمال شاقه هستم و به سیبری تبعید شده بوده‌ام، ولی از آنجا فرار کرده‌ام!!…

کاندراشکین مانند مار گزیده از جلو میلکین به عقب جست و در جایش خشک شد. دقیقه‌ای ساکت و بی‌حرکت ایستاده، با چشمان وحشتبار به میلکین نگاه می‌کرد، بعد توی صندلی راحتی افتاد و ناله کرد:

- هیچ انتظار نداشتم… چه ماری را روی سینه‌ام پرورانده‌ام! بروید! برای رضای خدا بروید! بروید، که دیگر من شما را نبینم! آخ!

میلکین کلاهش را برداشت و با وجد و سرور به طرف در رفت.

ناگهان کاندراشکین او را صدا کرد:

- صبر کنید، پس چرا تا حالا شما را بازداشت نکرده‌اند!

- اسم را عوض کرده با اسم دیگر زندگی می‌کنم… مشکل بتوانند مرا بازداشت کنند.

- شاید شما تا دم مرگ هم بتوانید همین‌طور زندگی کنید، که هیچکس نفهمد شما کیستید… صبر کنید، الان شما آدم شرافتمندی هستید، مدتی اســت که از کرده‌ی خود نادم شده‌اید. دست خدا همراه، هرچه باداباد، عروسی کنید!

سراپای میلکین غرق عرق شد… دیگر بالاتر از اینکه خود را محکوم به اعمال شاقه و فراری از سیبری معرفی کرده بود، نه دروغی به خاطرش می‌رسید، نه محلی برای درغگویی بود و فقط یک راه نجات باقیمانده بود آن هم عبارت از این بود، که ننگ و رسوایی را بر خود هموار کند و بدون ذکر علت و دلیل فرار کند… او دیگر حاضر بود یواشکی از در بیرون برود، که فکری به مغزش راه یافت… پس از اندکی مکث گفت:

- گوش کنید، هنوز شما تمام حقایق را نمی‌دانید، من… دیوانه‌ام، دیوانه‌ها و مجانین هم از ازدواج ممنوعند.

- باور نمی‌کنم، دیوانه‌ها اینطور منطقی حرف نمی‌زنند…

- معلوم می‌شود چیزی نمی‌دانید که این‌طور فکر می‌کنید، مگر شما نمی‌دانید که بسیاری از دیوانگان، در اوقات معینی دیوانگی می‌کنند و در فواصل آن ادوار با آدم‌های عادی هیچ تفاوتی ندارند؟

- باور نمی‌کنم، اصلاً حرفش را هم نزنید:

- در این صورت من از دکتر برای شما تصدیق می‌آورم.

- اگر تصدیق را ببینم باور می‌کنم، اما حرف شما را باور نمی‌کنم… عجب دیوانه‌ای!

- نیم ساعت دیگر تصدیق طبیعت را برای شما می‌آورم… عجالتاً خداحافظ

میلکین کلاهش را با شتاب برداشت و بیرون دوید. پنج دقیقه بعد او وارد منزل دکتر فیتیویف دوست خودش می‌شد، ولی بدبختانه، مخصوصاً در موقعی رسیده بود که او بعد از نزاع کوچکی با زنش مشغول مرتب کردن سرو زلفش بود.

میلکین به دکتر رو کرد و گفت:

- دوست گرامی، من برای خواهشی پیش تو آمده‌ام، موضوع این اســت، که … می‌خواهند، به هر نحوی که بشود، مرا داماد کنند… برای نجات از این مصیبت، من خیال کرده‌ام خودم را دیوانه معرفی کنم… می‌دانی، تا حدی، همان رویه‌ی‌ها ملت اســت… می‌دانی که دیوانه‌ها اجازه ندارند زن بگیرند. مرا مرهون محبت دوستانه‌ی خودت کن و تصدیقی بده، که من دیوانه‌ام!

- تو نمی‌خواهی زن بگیری؟

- به هیچ وجه!

دکتر دستی به زلف‌های ژولیده‌اش زد و گفت:

در این صورت من حاضر نیستم به تو تصدیق بدهم. کسی که نمی‌خواهد زن بگیرد دیوانه نیست، بر عکس عاقل‌ترین اشخاص اســت.

اما هر وقت خواستی زن بگیری، آنوقت دنبال تصدیق بیا… آن وقت مسلم و واضح خواهد بود، که تو دیوانه شده‌ای….

سال ۱۸۸۵


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط



کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، داستانهای داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک داستان کوتاه سایت تفریحی و داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه


ادامه مطلب ...

داستان‌های خواندنی؛ هزار رنگ

[ad_1]

 

 

  برترین ها: تصمیم گرفته‌ایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیریم «هزار رنگ» به قلم آنتون چخوف دعوت می‌کنیم.

"اُچومِلُف ، افسر انتظامی، که پالتوی نویی پوشیده بود و بسته ای در دست داشت ، ازمحوطه ی بازار می گذشت. پشت سرش ، پلیسی مو حنایی در حرکت بود که غربالی لبالب ازانگورفرنگیِ مصادره شده را دودستی گرفته بود ، همه جا ساکت بود... توی میدان کسی دیده نمی شد ...

درهای بازِ میخانه ها ومغازه های کوچک، چون دهان های گرسنه ، بانگاهی غمزده به دنیای خداوند خیره شده بودند. حتی یک گدا درآن نزدیکی دیده نمی شد.

ناگهان صدایی به گوش اُچومِلُف رسید:

" که گاز می گیری، هان، سگ مافنگی! نذارین در بره، مردم! این روزها گازگرفتن قدغنه. بگیرینش، آهای! "

صدای زوزه ی سگی بلندشد .اُچومِلُف به آن طرف نگاهی انداخت وسگی رادید که یک پایش رابالا گرفته واز انبارِ الوارِ پیچوگینِ تاجر دوان دوان بیرون می آمد ومردی باپیراهن چیت آهارزده، جلیقه ی باز وسری زیرانداخته سربه دنبالش گذاشته بود. مردخودش راروی زمین انداخت ویک پای سگ راگرفت . زوزه ی دیگری به گوش رسید وصدا بازبلند شد : " نذارین فرارکنه!" چهره های خواب آلود ازمغازه ها سرک کشید وچیزی نگذشت که جمعیتی – که انگاراز دل زمین جوشیده باشد – اطراف انبار الوارجمع شد.

پلیس گفت: " قربان، مثل این که درگیری پیش اومده !"

اُچومِلُف برگشت وبه طرف جمعیت رفت. درست جلوِ درِبزرگِ انبار مردی رادید که وصفش رفت وجلیقه ی دکمه نینداخته به تن داشت. مردایستاده بود، دست راستش رابلند کرده بود وانگشت خون آلودش رابه جمعیت نشان می داد.گویی درقیافه اش خوانده می شد که می گوید :" نشونت می دم، پدرسوخته! " وانگشتش حال پرچم پیروزی راداشت . اُچومِلُف خروکینِ طلاساز راشناخت . عامل جنجال، که سگ توله ی پشمالویی بود باپوزه ای درازولکه ی زردی برپشت، پاهای جلوش راجدا ازهم گذاشته بود، کِز کرده بود و سراپا لرزان ، دروسط جمعیت نشسته بود. درچشمان اشک آلودش درماندگی و وحشت خوانده می شد .

اُچومِلُف ، که جمعیت را می شکافت وپیش می رفت ، گفت :" چه خبره؟ این جا چه کار می کنین؟ تو چرا انگشتتو بالا گرفتی؟ کی بود عربده می کشید ؟ "

خروکین، که توی مشتش سرفه می کرد، گفت :" قربان، من داشتم ساکت و صامت می رفتم ،یعنی اومده بودم با میری میریچ درباره ی چوب حرف بزنم ، کاری هم به کارکسی نداشتم که یهو این تخم سگ انگشت منو گازگرفت .

عذرمی خوام، من آدم زحمتکشی ام، کارظریفی دارم. مجبورشون کنین خسارت منو بدن... آخه، ممکنه یه هفته ای نتونم بااین دست کارکنم. قربان، خودتون که می دونین قانون اجازه نمیده هرکسی حیوون وحشی شو ول کنه تودست وپای مردم .اگه قرار باشه حیوونا شروع کنن به گازگرفتن، دیگه زندگی براآدم نمی مونه..."

اُچومِلُف، که ابرو درهم کشیده بود وسرفه می کرد،با تحکم گفت:" اوهوم...خب،خب.خب،...این سگ مال کیه؟ من ولش نمی کنم. من آدم هایی رو که بخوان سگ شونو توکوچه وخیابون ول کنن ادب میکنم! وقتش رسیده که تو دهن آدم هایی بزنیم که نمی خوان مقرراتو رعایت کنن.

اون پدرسوخته روجریمه ش می کنم...یادش می دم ول کردن سگ وهرجور حیوونی تودست وپای مردم چه معنی      می ده! پدرشو درمی آرم."

رویش رابه پلیس همراهش کردوگفت :" یِلدیرین، صاحب این سگو شناسایی کن،یه استشهاد هم تهیه کن. بعدش هم سگو بی درنگ باید سربه نیس کنی. احتمالا ممکنه هارباشه...میخوام ببینم صاحب این سگ کیه؟"

صدایی ازمیان جمعیت گفت:" گمونم مال ژنرال ژیگالُف باشه."

"ژنرال ژیگالُف! اوهوم. یِلدیرین، بیاکمک کن من پالتومو دربیارم...

اوف، چقدرهوا گرمه!حتما بارون میگیره." رویش رابه خروکین کرد وگفت:" چیزی روکه میخوام بدونم اینه که چطورشد سگه تورو گازگرفت ؟چطورشد انگشتتو گازگرفت ؟ کی باور میکنه سگی به این ریزه میزه ای انگشت تو آدمی به این قدوهیکلو گاز بگیره! من شما آدم هارو میشناسم! یه مشت آشغالین !"

"قربان، این بابا بخاطر خندوندنِ مردم دماغ این سگوبا سیگارِ روشنش سوزوند، اون هم گازش گرفت، نفهم که نیس!    این خروکین همیشه دنبال شر درست کردنه قربان !"

" بی چشم ورو، چراداری دروغ میگی؟ این پرت وپلاها چیه ازخودت درمیاری؟ جناب سروان آدم باشعوری هستن، خودشون می دونن کی دروغ میگه کی راست. اگه دروغ گفته باشم حاظرم درحضور قاضی محاکمه بشم ! اونه که تصمیم میگیره. این روزها دادگاه همه روبه یه چشم نگاه میکنه . اصلا، اگه بخوای بدونی ،برادر خود من تو نیروی انتظامی یه ..."

" جروبحث نکنین!"

پلیس با لحن مطنطنی گفت:" خیر، این سگ جناب ژنرال نیست. ژنرال یه همچین سگی نداره. سگ های ایشون همه از نژاد تازی اَن ."

" مطمعنی؟"

" کاملا مطمعنم، قربان."

"راست می گی. سگ های ژنرال گرون قیمت اَن، اصیل اَن .اما این یکی، نگاهش کنین،سگ زشت وکثیفی یه! اصلا کی خوشش می آد یه همچین سگی داشته باشه؟ اگه لنگه ی این سگ تو مسکو یا پترزبورگ پیدابشه ،می دونین چه بلایی سرش می آرن؟مردم ،بدون اعتنا به قانون، تویه چشم به هم زدن نیست ونابودش می کنن. خروکین، توخسارت بت واردشده ، ولش نکن . باید بری صاحب سگو هرکی که هست ادبش کنی ! وقتش هم همین الانه...!

پلیس، که گویی بلند بلند فکرمی کرد، گفت:" نکنه راستی راستی سگ جناب ژنرال باشه! به قیافه ش که نمیاد. اما انگار همین دیروز بود یه سگ شبیه همین توحیاط خونه شون دیدم !"

یک نفراز لابه لای جمعیت گفت:" من مطمئنم که این سگ ژنراله."

داستان‌های خواندنی؛ هزار رنگ

" یِلدیرین، کمکم کن پالتومو بپوشم ، یه دفه باد سردی بم خورد . دارم می لرزم. سگوهم وردار ببرش خونه ی ژنرال وازشون عذرخواهی کن. بگو من پیداش کردم و فرستادمش خونتون. بهشون بگو این زبون بسته رو ول نکنین توکوچه و خیابونا. ممکنه سگ گرون قیمتی باشه و یه آشغال کله هوس کنه آتش سیگارشو به دماغش بچسبونه ،بلایی سرش بیاره. سگ حیوون ظریفیه .تو هم، کله پوک ،اون دستتو بنداز، نمی خواد صاحب مرده تو به مردم نشون بدی !

تقصیر خودت بوده ..."

اصلا سرآشپزِ جناب ژنرال پیداشون شد، ازش می پرسیم...

آهای، پروخور،بیا اینجا پیرمرد! یه نگاهی به این سگ بنداز، سگ شماست؟

" چی میخوای بگی ، ماهیچ وقت ازاین سگ ها نداشتیم .

اُچومِلُف گفت: دیگه لازم نیست چیزی بپرسی، معلومه سگ ولگردیه. فایده ی این پرس وجوها چیه؟ وقتی بت می گن ولگرده، ولگرده دیگه . سربه نیستش کن تا قال قضیه کنده بشه.

پروخور دنباله ی حرفش را گرفت." بله، مال ما نیست، مال داداش ژنراله. همین تازگی تشریف آوردن. ژنرال علاقه ای به سگ پشمالو ندارن ،اما داداششون چرا، خوششون میاد..."

لبخند مسحورکننده ای چهره ی اُچومِلُف راپوشاند وبه صدای بلند گفت:" چی،برادر ژنرال تشریف آوردن؟ ولادیمیر ایوانیچ تشریف آوردن؟ فکرشو بکنین؟ اون وقت من خبر نداشتم. اومدن بمونن؟

بله، همین طوره.

فکرشو بکنین! تشریف آوردن برادرشونو ببینن، اون وقت من اصلا خبرنداشتم. پس این سگ ایشونه؟ خیلی خوشحال شدم! ببرینش ... سگ کوچولوی قشنگیه ! انگشت این بابا رو گاز گرفتی، هان؟ ها ها ها ، حیوونکی، بیا نمیخواد بلرزی ! پریدی انگشت این آشغال کله رو یه گاز مامانی گرفتی ... چه سگ بامزه ای !

پروخور سگ راصدا زد وهمراه او از حیاط الوارفروشی بیرون رفت. جمعیت به خروکین خندید.

اُچومِلُف پالتویش را دورخود پیچید وبا لحن تهدیدآمیزی به خروکین گفت:" بعد به حساب تو می رسم! و از وسط بازار به راهش ادامه داد ........."

اثری از آنتون چخوف - 1884


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


اروز بری شما داستان هزار رنگ را در نظر گرفته ایماُچومِلُف ، افسر انتظامی، که پالتوی نویی پوشیده بود و بسته ای در دست داشت ، ازمحوطه ی بازار می.داستانهای خواندنی؛ هزار رنگ, تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را ...برچسب: داستان خواندنی هزار رنگ. 146815279744180-irannaz-com.jpg. توصیه های مهم برای افراد مبتلا به دیابت · جولای 10, 2016 navidxz اس ام اس یک نظر بنویسید.24 ا کتبر 2015 ... داستانهای خواندنی؛ هزار رنگ. " یِلدیرین، کمکم کن پالتومو بپوشم ، یه دفه باد سردی بم خورد . دارم می لرزم. سگوهم وردار ببرش خونه ی ژنرال وازشون ...20 فوریه 2016 ... داستانهای خواندنی؛ هزار رنگ. بعد از آن تاریخ دیگر با شناسنامه اش کاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را درکجا گذاشته یا درکجا گم اش کرده است .15 دسامبر 2013 ... داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید - جملات زیبا و دلنشین - داستان های کوتاه ... چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است .۱۳۹۵-۰۵-۱۹ داستانهای خواندنی, سرگرمی ۰ ... داستان شیرین هزار رنگ “اُچومِلُف ، افسر انتظامی، که پالتوی نویی پوشیده بود و بسته ای در دست داشت ، ازمحوطه ی بازار می ...29 مارس 2015 ... داستان های جالب در مورد ریا کاری داستان های کوتاه و خواندنی ریا کاری عمل ... داستان شیرین هزار رنگ ... داستان خواندنی و عبرت آموز آلزایمر مادر!داستان های زیبا و خواندنی - ... یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است ...


کلماتی برای این موضوع

داستان های کوتاه خواندنیداستان های کوتاه خواندنی حتی بسیارند کسانی که در سرزمین رویاها گوشه نشین می شوند تا ✕ داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید جملات …داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و دیدنی، زیبا و دلنشین، و آموزنده و مفید همه چیز از داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید حکایتها داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و دیدنی، زیبا و دلنشین، و آموزنده و مفید همه چیز از ماسک هایی برای روشنایی و باز شدن رنگ پوستآب انار را بگیرید و بدون مخلوط نمودن با چیز دیگری به پوست صورت خود بمالید این عمل داستان های زیبا و خواندنی داستان های مثنوی معنویداستانهایمثنویداستان های زیبا و خواندنی داستان های مثنوی معنوی داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، داستانهای داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف حکایات خواندنی مطلب زیبا و کوتاه خواندنی آدم ها گزیده ای از داستان های کوتاه ِ نویسندگان جهانسایت سرگرمی، تفریحی، جالب، خواندنی، عکس، اس ام …عکسفالاس ام اسعکس های خنده دارطنزفال حافظتاروتعکس های بازیگرانپزشکی و سلامتی تکناز دیدنی ها، خبری، پزشکی، اس ام اس، عکس، …تکنازعکس خنده دارعاشقانهاس ام اس جدیدمطالب جالب و خواندنیطنزعکس های بازیگران


ادامه مطلب ...

داستان‌های خواندنی؛ آینه

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها:
تصمیم گرفته‌ایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیرین «آینه» به قلم محمود دولت آبادی دعوت می‌کنیم.

"مردی که درکوچه می رفت هنوز به صرافت نیافتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سال می گذرد که او به چهره ی خودش در آینه نگاه نکرده اســت . هم چنین دلیلی نمی دید به یاد بیاورد که زمانی درهمین حدود میگذرد که او خندیدن خود را حس نکرده اســت . قطعا به یاد گم شدن شناسنامه اش هم نمی افتاد اگررادیو اعلام نکرده بود که افراد می باید شناسنامه خود را نو، تجدید کنند .

وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز موظفند شناسنامه قبلی شان را ازطریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه جدید خود را دریافت کنند ، مرد به صرافت افتاد دست به کارجستن شناسنامه اش بشود وخیلی زود ملتفت شد شناسنامه اش راگم کرده اســت . اما اینکه چرا تصور میشود سیزده سال ازگم شدن شناسنامه او میگذرد ، علت اینکه مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامه اش سروکار داشته اســت ، وآن برمیگشت به حدود سیزده سال پیش - یا شایدهم - سی وسه سال پیش ، چون او در زمانی بسیارپیش از این دریک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانی اش تا برای تمام عمرش ، یک بار برود پای صندوق رای و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یکی از صفحات آن مهر زده بشود.

داستان‌های خواندنی؛ هزار رنگ

بعد از آن تاریخ دیگر با شناسنامه اش کاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را درکجا گذاشته یا درکجا گم اش کرده اســت . حالا یک واقعه ی تاریخی دیگر پیش آمده بود که احتیاج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود . اول فکر کرد شاید شناسنامه در جیب بارانی مانده باشد اما نبود، بعد به نظرش رسید ممکن اســت آن را درمجری گذاشته باشد ،اما نه .. آنجا هم نبود .کوچه را طی کرد ،سوار اتوبوس خط واحد شد ویکراست رفت به اداره ی سجل احوال . در اداره ی سجل احوال جواب صریح نگرفت وبرگشت ، اما به خانه اش که رسید به یاد آورد که - انگار - به او گفته شده برود یک استشهاد محلی درست کند و بیاورد اداره . بله همینطور بود . به او اینجور گفته شده بود .

 اما... این استشهاد راچجور باید نوشت ؟ نشست روی صندلی و مداد وکاغذ را گذاشت دم دستش ، روی میز. خوب...باید نوشته شود ما امضا کنندگان ذیل گواهی میکنیم که شناسنامه ی آقای ... مفقودالاثر شده اســت. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاک نویس کرد و از خانه بیرون آمد و یکراست رفت به دکان بقالی که هفته ای یکبار از آنجا خرید میکرد. اما دکان دار که از دردسر خوشش نمی آمد ، گفت او رانمی شناسد. نه اینکه نشناسدش ، بلکه اسم اورا نمی داند چون تاامروز به صرافت نیافتاده اسم ایشان را بخواهد بداند. به خصوص که خودتان که هم جای اسم را خالی گذاشته اید !!! بله درست اســت .

باید اول می رفته به لباسشویی ، چون هرسال شب عید کت وشلوار وپیراهنش را یکبار میداده به لباسشویی وقبض میگرفته . اما لباسشویی با وجود اینکه حافظه ی خوبی داشت و مشتری هایش را اگر نه به نام اما به چهره میشناخت ، نتوانست او رابه جا بیاورد و گفت که : متاسف اســت، چون آقا راخیلی کم زیارت کرده اســت . لطفا ممکن اســت اسم مبارکتان را بفرمایید؟ _ خواهش میشود ، واقعا که ..دست کم قبض ،یکی از قبض های مارا که لابد خدمتتان اســت بیاورید مشکل حل خواهد شد ._ بله قبض ..آنجا روی ورقه ی قبض اسم وتاریخ سپردن لباس وحتی اینکه چند تکه لباس تحویل شده را باقید رنگ آن مینویسند.

اما قبض لباس...قبض لباس را چرا باید مشتری نزدخود نگه دارد وقتی می رود ولباسش را تحویل میگیرد؟نه، این عملی نیست .دیگربه کجا وچه کسی میتوان رجوع کرد؟ نانوایی، دکان نانوایی درهمان راسته بود واو هرهفته نان هفت روز خود راازانجا میخرید.اما چه موقع از روزبود که شاگردشاطر کناردیوار دراز کشیده بود وگفت پخت نمیکنیم آقا، ومرد خودبه خود برگشت وازکنار دیوار راه افتاد به طرف خانه اش با ورقه ای که ازیک دفترچه ی چهل برگ کنده بود.پشت شیشه ی پنجره اتاق که ایستاد ،خیلی خیره ماند به جلبک های سطح آب حوض، اما چیزی به یادش نیامد. شاید دم غروب یا سر شب بودکه به نظرش رسید بادست پُر راه بیفتد برود اداره ی مرکزی ثبت احوال، مقداری پول رشوه بدهد به ماموربایگانی وازاو بخواهد ساعتی وقت اضافی بگذارد و ردواثری از شناسنامه او پیدا کند.

 اینکه ممکن بود؛ ممکن نبود؟ چرا.....چرا... چرا ممکن نیست؟با پیرمردی که سیگار ارزان میکشید و نی مشتک نسبتا بلندی گوشه ی لب داشت به توافق رسید که به اتفاق بروند زیرزمین اداره وبایگانی راجستجو کنند ورفتند. شاید ساعتی بعد ازچایِ پشت ناهار بود که آن دومرد رفتند زیرزمین بایگانی وبنا کردند به جستجو . مردی که شناسنامه اش گم شده بود، هوشمندی به خرج داده و یک بسته سیگار بایک قوطی کبریت در راه خریده بود و باخود آورده بود. پس مشکلی نبود، اگر تاساعتی بعد ازوقت اداری هم توی بایگانی معطل میشدند وباآن جدیتی که پیرمرد بایگان آستین به دست کرده بود تا بالای آرنج و از پشت عینک ذره بینی اش به خطوط پرونده ها دقیق میشد این اطمینان حاصل بود که مرد ناامید از بایگانی بیرون نخواهد آمد. به خصوص که خود اوهم کم کم دست به کمک برده بود وبتدریج داشت آشنای کار میشد. حرف الف تمام شده بود که پیرمرد گردن راست کرد، یک سیگار دیگر طلبید ورفت طرف قفسه ی مقابل که باحرف ب شروع میشد وپرسید :  فرمودید اسم وفامیلتان چه بود؟ که مرد جواب داد : من چیزی عرض نکرده بودم .

بایگان پرسید : چرا به نظرم اسم وفامیلتان رافرمودید در آبدارخانه !و مردگفت : خیر،خیر... من چیزی عرض نکردم.بایگان گفت : چطورممکن اســت نفرموده باشید؟ مردگفت : خیر..خیر..بایگان عینک از چشم برداشت وگفت: خوب ..هنوزهم دیرنشده چون حروف زیادی باقی ست حالا بفرمایید .مردگفت : خیلی عجیب اســت.. من وقت شمارا بیهوده گرفتم. معذرت می خواهم . اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگویم. من...من.. هرچه فکر میکنم اسم خودرا به یاد نمی آورم .مدت مدیدی اســت که آن رانشنیده ام .

 فکر کردم ممکن اســت شاید بشود شناسنامه ای دست وپا کرد. بایگان عینکش رابه چشم گذاشت وگفت : البته ...باید راهی باشد. اما چه اصراری دارید که حتما...و مرد گفت :هیچ ...هیچ...همینجور بیخودی... اصلا میشود صرفنظر کرد.راستی چه اهمیتی دارد؟ بایگان گفت :هرجور میلتان اســت. اما من فراموشی ونسیان را میفهمم . گاهی دچارش شده ام. با وجود این اگر اصرار دارید که شناسنامه ای داشته باشید راه هایی اســت . بیدرنگ مرد پرسید: چه راه هایی؟و بایگان گفت : قدری خرج برمی دارد. اگرمشکلی نباشد راه حلی هست . یعنی کسی رامیشناسم که دستش دراینکار باز اســت . میتوانیم شمارا ببرم پیش او . بازهم نظرشما شرط اســت . اما باید زودتر تصمیم بگیری چون تا هوا تاریک نشده بایدبرسیم . اداره هم داشت تعطیل میشد که آن دو از پیاده رو پیچیدند توی کوچه ای که به خیابان اصلی می رسید وآنجا میشد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلی که بایگان پیچ واپیچ هایش را می شناخت . آنجا یک دکان درازبود که اندکی خم درگرده داشت چیزی مثل غلاف یک خنجر قدیمی . پیرمردی که توی عبایش دم در حجره نشسته بود، بایگان را می شناخت .

 پس جواب سلام اورا دادو گذاشت بامشتری برود ته دکان .بایگان وارد دکان شد وازمیان هزارهزار قلم جنس کهنه وقدیمی گذشت ومرد را یکراست برد طرف دربندی که جلوش یک پرده ی چرکین آویزان بود .پرده را پس زد و در یک صندوق قدیمی را بازکرد و انبوه شناسنامه ها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود نشان داد و گفت : بستگی دارد که شما چجور شناسنامه ای بخواهید .این روزها خیلی اتفاق می افتد که آدم ها اسم یا شناسنامه یا هردو را گم میکنند. حالا دوست دارید چه کسی باشید؟ شاه یا گدا؟ اینجا همه جورش را داریم فقط نرخ هایش فرق می کند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را میکنیم .

بعضی ها چشمشان را می بندند وشانسی انتخاب میکنند مثل برداشتن یک بلیط لاتاری . تا شما چجور سلیقه ای داشته باشید؟ مایلید متولد کجا باشید ؟ اهل کجا ؟ وشغل تان چی باشد ؟ چجور چهره ای ، سیمایی می خواهید داشته باشید؟ همه جورش میسر و ممکن اســت . خودتان انتخاب میکنید یا من برایتان یک فال بردارم ؟ اینجور شانسی ممکن اســت شناسنامه ی یک امیر،یک تاجرآهن، صاحب یک نمایشگاه اتومبیل ... یا یک.. یک دارنده ی مستغلات ...یا یک بدست آورنده ی موافقت اصولی به نام شمادربیاید. اصلا نگران نباشید . این یک امر عادی اســت . مثلا این دسته ازشناسنامه ها که باعلامت ضربدر مشخص شده ، مخصوص خدمات ویژه اســت که ...گمان نمیکنم مناسب سن وسال شما باشد واین یکی دسته به امور تبلیغات مربوط می شود؛ مثلا صاحب امتیاز یک هفته نامه یا به فرض مسئول پخش یک برنامه ی تلویزیونی.

 همه جورش هست و اسم؟ اسم تان دوست دارید چه باشد؟ حسن،حسین, بوذرجمهر و... یا ازسنخ اسامی شاهنامه ای؟ تا شما چه جورش را بپسندید، چه جوراسمی را می پسندید؟مردی که شناسنامه اش راگم کرده بود، لحظاتی خاموش واندیشناک ماند، وز آن پس گفت اسباب زحمت شدم؛ باوجود این اگر زحمتی نیست بگرد وشناسنامه ای برایم پیدا کن که صاحبش مرده باشد. این ممکن اســت؟ بایگان گفت: هیچ چیز غیرممکن نیست.

نرخش هم ارزان تر اســت._ ممنون،ممنون..بیرون که آمدند پیرمرد دکان دارسرفه اش گرفته بود ودرهمان حال برخاسته بود وانگار دنبال چنگک میگشت تا کرکره را بکشد پایین و لابه لای سرفه هایش به یکی دومشتری که دم تخته کارش ایستاده بودند می گفت فردا بیایند چون ته دکان برق نیست و... مردی که درکوچه می رفت به صرافت افتاد به یاد بیاورد که زمانی درحدودسیزده سال می گذرد که نخندیده اســت و حالا ...چون دهان به خنده گشود بایک حس ناگهانی متوجه شد که دندان هایش یک به یک شروع کردند به ورآمدن ، فروریختن وافتادن جلوپاها و روی پوزه ی کفش هایش، همچنین حس کرد به تدریج تکه ای از استخوان گونه ، یکی از پلک ها، ناخن ها و... دارند فرو می ریزند، وبه نظرش آمد شاید زمانش فرارسیده باشد که وقتی ، اگر رسید به خانه و پاگذاشت به اتاقش، برود نزدیک پیش بخاری و یک نظر، برای آخرین بار در آینه به خودش نگاه کند.....!"


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط



کلماتی برای این موضوع

داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و مفید جملات …داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و دیدنی، زیبا و دلنشین، و آموزنده و مفید همه چیز از داستان های زیبا و خواندنی داستان های مثنوی معنویداستانهایمثنویداستان های زیبا و خواندنی داستان های مثنوی معنوی داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، داستانهای داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک لطیفه های کوتاه و خواندنیداستان طنز جوک لطیفهخنده دار طنز خنده بازارلطیفه های کوتاه و خواندنیداستان های جالبداستان های جالب اگه دنبال داستان های باحال میگردی بیا تو داستان های جالبداستانسایت آموزش رایگان آنلاین تدریس گرامر قواعد نمونه سوالات معنی ترجمه تلفظ مترادف لغات سایت سرگرمی، تفریحی، جالب، خواندنی، عکس، اس ام …عکسفالاس ام اسعکس های خنده دارطنزفال حافظتاروتعکس های بازیگرانپزشکی و سلامتی داستان کوتاه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز نوشته های خواندنی روح‌اله یکشنبه ‏ ‏ سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در


ادامه مطلب ...

برخی ویژگی‌های داستان‌های سوره‌ی کهف

[ad_1]

برخی ویژگیهای داستان‌های قرآنی را - به طور کلی - و داستانهای سوره‌ی کهف را - به طور ویژه - یادآوریم:
1. داستانهای قرآنی در مقام نخست، داستانهایی‌اند تربیتی که در پرتو مبانی و اصول اسلامی و فرموده‌های دینی، و در ساختاری رایورَزانه و زیباشناختی؛ پرسمانها، افکار و رویدادها را به طور مشخص، چاره اندیشی می‌کنند. این مهم، در راستای ریشه دار ساختن مفاهیم و معناهایی اســت که فرو نشانیدن آنها در جان آدمی، مد نظر اســت، یا برای ریشه برانداز کردن افکاری نادرست اســت که اسلام آهنگ پیرایش جان از آنها را دارد.
برای نمونه هنگامی که قرآن، موضوع فرمانبری، سرنهادگی و جانفشانی را از خلال داستان اسماعیل و ابراهیم - که بر هر دوانشان درود باد!- بیان می‌دارد، در جان، اثرگذارتر می‌نماید.
- به همین سان اســت آیین دانش اندوزی از خلال داستان موسی و خضر - که بر هر دوانشان درود باد! - در سوره‌ی کهف.
- هنگامی که داستانهای قرآنی، موضوع آز و زُفتی و چشم تنگی را از خلال داستان یاران بهشت در سوره‌ی «ن» به بررسی می‌نهند، در پندگیری و اندرزپذیری شایان توجه‌تر می‌نمایند؛ به همین سان اســت بررسی بیماری غرور و بادسری و کامه پرستی از خلال داستان صاحب دو باغ در سوره‌ی کهف. قرآن کریم، جنبه‌ای از جوانب زندگی آدمی را فرو ننهاده اســت مگر درباره‌ی آن، داستانهایی تربیتی را به شیوه‌ی خاص خود و با نگاه به زوایای کلی انسان، بیان داشته اســت.
از این رو، نمونه‌هایی بشری را پیش داشته اســت که فطرت ره یافته را تجسّم می‌بخشد و بار دیگر فطرت به کژی افتاده را؛ حتی آن جنبه‌ای را که از دید ما، قرآن متعرض آن نمی‌شود؛ یعنی عشق و زن را قرآن برمی‌رسد، لیک - آن سان که گفتیم - به شیوه‌ی تربیتی ویژه‌ی خود.
قرآن نمونه‌هایی انسانی را فرا رو می‌نهد که در رفتار و کردار و باورشان به کژی افتاده‌اند، لیک شیوه‌ی قرآنی در این باره، بدین سان اســت که این گونه کژیها و انحرافها را در اندازه‌ی طبیعی خود می‌نهد و از آنها قهرمانانی نمی‌سازد؛ قرآن، در آغاز، پس از خوار شماری اصحاب این گونه کژیها و انحرافها، به گونه‌ای گذرا، متعرض این انحرافها می‌گردد و در دنبال، رهنمودهای قرآنی را در این باره بررسی می‌نماید؛ رهنمودهایی که این انحرافها را بزرگ جلوه می‌دهد و اثر [برانگیزاننده‌ی] آن را به یکبارگی، از ذهن خواننده می‌زداید. بهترین نمونه برای چنین مواردی، داستان زن عزیز مصر و فریفتاری و نزدیکی او با یوسف اســت که بر او درود باد. این اســت، شیوه قرآنی در بیان و بررسی این گونه نمونه‌های بشری.
لیک شیوه‌های جاهلی نوین، این گونه نمونه‌ها را به پردامنگی و در شکلی جذاب و پر زرق و برق، فرارو می‌نهد و از آنها، قهرمانانی می‌سازد که جلوه‌های این کژتابیها بر ایشان چیره گشته اســت، تا آنجا که در آدمی، چاه تأثیر خود را فرو می‌کَند و جانها به رفتار و گفتار اینان در آویخته می‌گردد.
این شیوه‌ها، در دنبال، سخنان و مطالب نزار و بی مایه‌ای را پیش می‌دارند که نه تأثیر این انحرافها را دیگر می‌کند و نه ویژگیها و برجستگیهای آن را از میان می‌برد، مگر کم رنگترین آنها را.
این بُعد تربیتی در قرآن، آن سان که در داستانهای تاریخی قابل ملاحظه اســت، در داستانهای حقیقی نیز شایان توجه می‌باشد.

برخی ویژگی‌های داستان‌های سوره‌ی کهفبرخی ویژگی‌های داستان‌های سوره‌ی کهفخواست ما از داستانهای حقیقی، داستانهایی اســت که پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و یاران بزرگوار ایشان با آن زیسته‌اند، یا داستانهایی اســت که بیانگر رخدادهایی می‌باشند که در پیوند با ویژگی و خصوصیت گروهی ایمان پیشه اســت. آرمان تربیتی این داستانها، از یک سو، ساماندهی و استوار داشت راه و مسیر، و توضیح و بیان نگرش و نظرگاه قرآنی اســت، در رویارویی با گروه مؤمنان در خلال زندگی و تبلیغ و فراخوانی به سوی خدا؛ و از سویی دیگر، آرامش بخشی و کاهش آنچه برای مبلغان و دعوتگران به سوی خدا رخ می‌دهد و در مسیر مبارزه‌ای خود در زندگی‌شان اتفاق می‌افتد: رخدادهای داستان بدر در سوره‌ی انفال، احد در آل عمران، خندق در سوره‌ی احزاب، افک در سوره‌ی نور، حدیبیه در سوره‌ی فتح، حنین در سوره‌ی توبه و... همگنان، نشانه‌های برجسته‌ای هستند در زندگی دین گستران و دعوتگران به سوی خدا، برای پندگیری و عبرت تا به روز واپسین.

2. داستانهای قرآنی، به خواست، در موارد فراوانی، فروگذاری کرده‌اند؛ مواردی مانند موقعیت زمانی، مکانی و گاه نامهای شخصیتها یا قهرمانان داستان.
چنان که این امر را در داستان یاران غار، صاحب دو باغ و داستان خداوندگار دو شاخ، ذوالقرنین، می‌یابیم؛ این، از آن اســت که آرمانِ بایسته و مهم در بیان داستان، پندگیری و اندرز و ریشه‌دار ساختن اندیشه‌ای اســت مشخص از خلال رخدادهای داستان که می‌شاید اندیشه بر گرد آن آرمان تمرکز یابد و احساسات و عواطف بدان روی آور شوند و از آن برانگیخته گردند.
به کار بستن تلاشها برای عنصری دیگر در داستان، نابودیِ انرژیهای عقلانی و توانمندیهای درونی اســت و روی برتاباندن آنها از تعامل و برخورد با هدف اساسی‌ای که داستان بدان خاطر، ارائه گشته اســت.
3. داستانهای قرآنی، به تمامی، حقیقتهایی‌اند که رخدادهای آن، روی داده اســت؛ هر چند تلاش آدمی در دریافت تفصیلهای این رخدادها و تعیین زمان و مکان یا شخصیتهای آن، با ساز و کارهای نارسایش - از نوشته‌ها و ویرانه‌های کهن ...- ناتوان باشد، بنابراین، این ناتوانی، دلیلی نمی‌تواند بود برای آن کس که گمان برد این داستانها، داستانهایی‌اند نمادین یا پندارین.
این داستانها، چه در کتابهای اهل کتاب آمده باشد و چه نیامده باشد، هیچ تأثیری بر حقایق و رخدادهایی که قرآن کریم یاد آورده اســت، ندارد.
از این رو، اگر هم باستان شناسی از تعیین محل غار یا مناطقی که ذوالقرنین بر آن فرمانروایی می‌کرده و آن را به زیر فرمان خداوند در آورده اســت، ناتوان باشد و اگر هم از شناخت مکان آتش افروزی برای ابراهیم (علیه السلام) وامانده گردد، باز هم تاثیری بر حقیقت نمی‌نهند.
قرآن کریم، این داستانها را بیان داشته تا دلیل و برهانی باشد بر راستی و درستی پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در دعوت خویش: «این از خبرهای غیب اســت که آن را به تو وحی می‌کنیم. پیش از این نه تو آن را می‌دانستی و نه قوم تو، پس شکیبا باش که فرجام [نیک] از آن تقواپیشگان اســت» (هود /49).
«به راستی در سرگذشت آنان، برای خردمندان عبرتی اســت. سخنی نیست که به دروغ ساخته شده باشد، بلکه تصدیق آنچه [از کتابهایی] اســت که پیش از آن بوده و روشنگر هر چیز اســت و برای مردمی که ایمان می‌آورند، رهنمود و رحمتی اســت.» (یوسف/111). همچنان که خداوند این داستانها را وسیله‌ی دل استواری پیامبرش و پس از او، دعوتگران به سوی خدا در خلال قرنها، نهاده اســت و هر یک از سرگذشتهای پیامبران [خود] را که بر تو حکایت می‌کنیم، چیزی اســت که دلت را بدان استوار می‌گردانیم و در اینها حقیقت برای تو آمده، و برای مؤمنان، اندرز و تذکری اســت، (هود /120).
4. قرآن کریم بر این آهنگ اســت که از خلال داستانهایش، برای گروه مؤمنان تجربه‌های بشری و آموخته‌های اینان را پیش دارد؛ این مهم از خلال ارائه و بیان این گونه نمونه‌های گوناگون اســت که گویای تعالی اندیشه‌ای و روحی و ویژگیهای ارجمند اخلاقی اســت. این نمونه‌ها بیانگر شناخت سنتهای خداوند در تبلیغها و دین گستریها، شهریگریها و تمدنها، آزمون و امتحان، گرفتاری و سختی، و پندگیری از سرنوشت نمونه‌هایی اســت بشری که خوار و پست گشته‌اند. همانا داستان فرعون و قارون و سامری، تصاویر نفرت آوری را از شیوه‌ی اندیشیدن و برخورد اینان با دیگران، به دست می‌دهد؛ این تصاویر، نگرش کفرآمیز و خداستیزی اینان را در رویارویی با آفریدگار و روزی رسانشان فرادست می‌دهد و در دنبال، سرنوشت نگون‌بختی و ناخوشایندی را که به سویش رفته بودند، ارائه می‌کند.
لیک داستان ابراهیم و اسماعیل، موسی، یاران غار و ذوالقرنین، به تمامی داستانهایی‌اند درخشان که بر گرایش به خوبی و نیکی در جانها، جانفشانی برای آرمانهای بلند، خاکساری و لابه و ناله به پیشگاه پروردگار آسمانها و زمین، می‌افزایند.
داستانهای قرآنی با شیوه‌های مشخصی بیان شده و به گونه‌ای ویژه و میان کوتاهی و درازآهنگی، در میان سوره‌ها پخش شده‌اند؛ هر یک از این داستانها، با اهداف اساسی سوره هماهنگ هستند و سبک داستان از فضای سوره و اهداف آن جدا نمی‌گردد؛ از همین جاست حکمت تکرار نشدن یک داستان در یک سوره.
بر این اساس، شایسته اســت بررسی داستان، طبق سبک بیان سوره باشد. اشاره به این مطلب، در بخش روش شناختی تفسیر موضوعی گذشت.
منبع مقاله :
مسلم، مصطفی؛ (1390)، پژوهشی در تفسیر موضوعی، ‌ترجمه‌ی هادی بزدی ثانی، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ دوم

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

تدبر در قرآن اصلی بنیادین در تعامل با کلام‌الله …تدبر در قرآن اصلی بنیادین در تعامل با کلام‌الله مجید چکیده تدبر، اصلی بی‌بدیل در آیا اجنه می توانند یک انسان را بکشند؟ شهر سوالخدمت شما عرض کنم وضعیتی که شما در حال تجربه آن هستید یک وضعیت دو وجهی است یک وجه آن که وب سایت رسمی پیش دبستان و دبستان پسرانه دی …معرفی فعالیتهای مراکز پیش دبستانی در شهرهای بزرگ عمدتا بر اساس برنامه ی منظم و از پیش آذر طب اسلامی وسنتی عقیلی خراسانیدکتر احمد صادقیان مدرس حوزه و دانشگاه چکیده یکی از مباحث مطرح در بحث علم و دین حسن مرتضوی عرفان عملی وتصوفمباحث ومطالب پیرامون عرفان عملی وتصوف ساعت ٢۱٤ ‎بظ روز شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸٦


ادامه مطلب ...

داستان‌های خواندنی؛ کباب غاز (1)

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: تصمیم گرفته‌ایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیریم «کباب غاز» به قلم محمدعلی جمالزاده دعوت می‌کنیم.

"شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با هم‌قطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هرکس اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه یک مهمانی دسته‌جمعی کرده، کباب غاز صحیحی بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزتش دعا کنند.

زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فورا مساله‌ى مهمانی و قرار با رفقا را با عیالم که به‌تازگی با هم عروسی کرده بودیم در میان گذاشتم. گفت تو شیرینی عروسی هم به دوستانت نداده‌ای و باید در این موقع درست جلوشان درآیی. ولی چیزی که هست چون ظرف و کارد و چنگال برای دوازده نفر بیش‌تر نداریم یا باید باز یک دست دیگر خرید و یا باید عده‌ى مهمان بیش‌تر از یازده نفر نباشد که با خودت بشود دوازده نفر.

گفتم خودت به‌تر می‌دانی که در این شب عیدی مالیه از چه قرار اسـت و بودجه ابدن اجازه‌ی خریدن خرت و پرت تازه نمی‌دهد و دوستان هم از بیست و سه‌ چهار نفر کم‌تر نمی‌شوند.

گفت یک بر نره‌خر گردن‌کلفت را که نمی‌شود وعده گرفت. تنها همان رتبه‌های بالا را وعده بگیر و مابقی را نقدن خط بکش و بگذار سماق بمکند.

گفتم ای‌بابا، خدا را خوش نمی‌آید. این بدبخت‌ها سال آزگار یک‌بار برایشان چنین پایی می‌افتد و شکم‌ها را مدتی اسـت صابون زده‌اند که کباب‌غاز بخورند و ساعت‌شماری می‌کنند. اگر از زیرش در بروم چشمم را در خواهند آورد و حالا که خودمانیم، حق هم دارند. چطور اسـت از منزل یکی از دوستان و آشنایان یک‌دست دیگر ظرف و لوازم عاریه بگیریم؟

با اوقات تلخ گت این خیال را از سرت بیرون کن که محال اسـت در میهمانی اول بعد از عروسی بگذارم از کسی چیز عاریه وارد این خانه بشود؛ مگر نمی‌دانی که شکوم ندارد و بچه‌ی اول می‌میرد؟

گفتم پس چاره‌ای نیست جز این‌که دو روز مهمانی بدهیم. یک روز یک‌دسته بیایند و بخورند و فردای آن روز دسته‌ی دیگر. عیالم با این ترتیب موافقت کرد و بنا شد روز دوم عید نوروز دسته‌ی اول و روز سوم دسته‌ی دوم بیایند.

اینک روز دوم عید اسـت و تدارک پذیرایی از هرجهت دیده شده اسـت. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و کباب بره‌ی ممتاز و دو رنگ پلو و چندجور خورش با تمام مخلفات رو به راه شده اسـت. در تختخواب گرم و نرم و تازه‌ای که از جمله‌ی اسباب جهاز خانم اسـت لم داده و به تفریح تمام مشغول خواندن حکایت‌های بی‌نظیر صادق هدایت بودم. درست کیفور شده بودم که عیالم وارد شد و گفت جوان دیلاقی مصطفى‌نام آمده می‌گوید پسرعموی تنی تو اسـت و برای عید مبارکی شرفیاب شده اسـت.

مصطفی پسرعموی دختردایی خاله‌ی مادرم می‌شد. جوانی به سن بیست و پنج یا بیست و شش. لات و لوت و آسمان جل و بی‌دست و پا و پخمه و گاگول و تا بخواهی بدریخت و بدقواره. هروقت می‌خواست حرفی بزند، رنگ می‌گذاشت و رنگ برمی‌داشت و مثل این‌که دسته هاون برنجی در گلویش گیر کرده باشد دهنش باز می‌ماند و به خرخر می‌افتاد. الحمدالله سالی یک مرتبه بیش‌تر از زیارت جمالش مسرور و مشعوف نمی‌شدم.

به زنم گفتم تو را به خدا بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده و شر این غول بی‌شاخ و دم را از سر ما بکن و بگذار برود لای دست بابای علیه‌الرحمه‌اش.

گفت به من دخلی ندارد! مال بد بیخ ریش صاحبش. ماشاء‌الله هفت قرآن به میان پسرعموی دسته‌دیزی خودت اسـت. هرگلی هست به سر خودت بزن. من اساسن شرط کرده‌ام با قوم و خویش‌های ددری تو هیچ سر و کاری نداشته باشم؛ آن‌هم با چنین لندهور الدنگی.

دیدم چاره‌ای نیست و خدا را هم خوش نمی‌آید این بیچاره که لابد از راه دور و دراز با شکم گرسنه و پای برهنه به امید چند ریال عیدی آمده ناامید کنم. پیش خودم گفتم چنین روز مبارکی صله‌ى ارحام نکنی کی خواهی کرد؟ لذا صدایش کردم، سرش را خم کرده وارد شد. دیدم ماشاء‌الله چشم بد دور آقا واترقیده‌اند. قدش درازتر و پک و پوزش کریه‌تر شده اسـت. گردنش مثل گردن همان غاز مادرمرده‌ای که در همان ساعت در دیگ مشغول کباب شدن بود سر از یقه‌ی چرکین بیرون دوانده بود و اگرچه به حساب خودش ریش تراشیده بود، اما پشم‌های زرد و سرخ و خرمایی به بلندی یک انگشت از لابلای یقه‌ی پیراهن، سر به در آورده و مثل کزم‌هایی که به مارچوبه‌ی گندیده افتاده باشند در پیرامون گردن و گلو در جنبش و اهتزاز بودند. از توصیف لباسش بهتر اسـت بگذرم، ولی همین‌قدر می‌دانم که سر زانوهای شلوارش_ که از بس شسته شده بودند به‌قدر یک وجب خورد رفته بود_ چنان باد کرده بود که راستی‌راستی تصور کردم دو رأس هندوانه از جایی کش رفته و در آن‌جا مخفی کرده اسـت.

مشغول تماشا و ورانداز این مخلوق کمیاب و شیء عجیب بودم که عیالم هراسان وارد شده گفت خاک به سرم مرد حسابی، اگر ما امروز این غاز را برای مهمان‌های امروز بیاوریم، برای مهمان‌های فردا از کجا غاز خواهی آورد؟ تو که یک غاز بیش‌تر نیاورده‌ای و به همه‌ی دوستانت هم وعده‌ی کباب غاز داده‌ای!

دیدم حرف حسابی اسـت و بدغفلتی شده. گفتم آیا نمی‌شود نصف غاز را امروز و نصف دیگرش را فردا سر میز آورد؟

گفت مگر می‌خواهی آبروی خودت را بریزی؟ هرگز دیده نشده که نصف غاز سر سفره بیاورند. تمام حسن کباب غاز به این اسـت که دست‌نخورده و سر به مهر روی میز بیاید.

حقا که حرف منطقی بود و هیچ برو برگرد نداشت. در دم ملتفت وخامت امر گردیده و پس از مدتی اندیشه و استشاره، چاره‌ی منحصر به فرد را در این دیدم که هرطور شده تا زود اسـت یک غاز دیگر دست و پا کنیم. به خود گفتم این مصطفی گرچه زیاد کودن و بی‌نهایت چلمن اسـت، ولی پیدا کردن یک غاز در شهر بزرگی مثل تهران، کشف آمریکا و شکستن گردن رستم که نیست؛ لابد این‌قدرها از دستش ساخته اسـت. به او خطاب کرده گفتم: مصطفی جان لابد ملتفت شده‌ای مطلب از چه قرار اسـت. سر نازنینت را بنازم. می‌خواهم نشان بدهی که چند مرده حلاجی و از زیر سنگ هم شده امروز یک عدد غاز خوب و تازه به هر قیمتی شده برای ما پیدا کنی."

داستان‌های خواندنی؛ کباب غاز (1)

نویسنده: محمد علی جمالزاده

ادامه دارد ...


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


7 ژانويه 2015 ... داستانهای خواندنی؛ کباب غاز (1). تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان ...برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان ...داستان های خواندنی؛ کباب غاز (1). برترین ها: تصمیم گرفته ایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم.مطلب شما را به خواندن داستان شیریم کباب غاز به قلم محمدعلی جمالزاده. دعوت می کنیم. مطالب مرتبط: داستان های خواندنی؛ کباب غاز (1). "مصطفی به عادت معهود، ابتدا ...30 نوامبر 2015 ... صفحه اصلی سرگرمی داستانهای خواندنی داستانهای خواندنی؛ کباب غاز (۱) ... در این مطلب شما را به خواندن داستان شیریم کباب غاز به قلم محمدعلی ...داستان های کوتاه و خواندنی، جالب و دیدنی، زیبا و دلنشین، و آموزنده و مفید همه چیز از . ... یاد دبیرستان و کنکور و کباب غاز و کتاب ادبیات که زیر کلمه ها و عبارت ها خط می ...Page 1. داﺳﺘﺎن ﮐﻮﺗﺎﻩِ ﻃﻨﺰِ. ﮐﺒﺎب ﻏﺎز. -. ﺳﻴﺪﻣﺤﻤﺪﻋﻠﻰ ﺟﻤﺎﻟﺰادﻩ. ﺷﺐ ﻋﻴﺪ ﻧﻮروز ﺑﻮد و ﻣﻮﻗﻊ ﺗﺮﻓﻴﻊ رﺗﺒﻪ . در ادارﻩ ﺑﺎ ... ﺗﺮﻓﻴﻊ رﺗﺒﻪ ﻳﺎﻓﺖ، ﺑﻪ ﻋﻨﻮان وﻟﻴﻤﻪ ﻳﻚ ﻣﻬﻤﺎﻧﻲ دﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﻲ آﺮدﻩ، آﺒﺎب ﻏﺎز ﺻﺤﻴﺤﻲ ﺑﺪهﺪ دوﺳﺘﺎن.داستانهای خواندنی؛ کباب غاز (1), تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب ...داستان در اثر كشمكش به بحران رسيده ، سپس به نقطه ي اوج مي رسد . ... كنايات و اصطلاحات و واژه هاي عاميانه ((كباب غاز)). 1-در اين موقع درست جلوشان درآيي .... علوي در اين داستان براي جذاب تر كردن داستان ، از زبان مردم عامه بهره مي گيرد و مشكلات آن برهه از ...(showing 1-30) ... کباب غاز داستانی کوتاه که با صدجور سانسور تو کتاب ادبیات دوم دبیرستان قرار گرفته؛ پر از کنایه و اصطلاحات ... نکتهای که برام جالب بود تفاوت اصل داستان با چیزی ود که سالها قبل در کتابهای درسی دبیرستان خوانده بودیم.


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، داستانهای داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک دانلود رایگان کتاب دانلود رایگان کتابهای محمد علی …نام کتاب نویسنده موضوع حجم صفحه دارالمجانین سید محمد علی جمالزاده داستان دانلود رایگان کتاب دانلود رایگان کتابهای محمد علی …دانلود رایگان کتابهای نویسندگان ایرانی ، کتابهای دارالمجانین قصه ما به سر رسید شمیم ادب کنایات و ضرب المثل های عامیانهچهارصد کنایه و ضرب المثل متداول و عامیانه د ر گوشه و کنار ما گردآورنده رضا عابدی انواع غذا با مرغ ، گوشت پرندگان آموزش آشپزی آکا و …طرز تهیه سالاد مرغ و ذرت و لوبیا طرز تهیه کباب ران مرغ بدون استخوان طرز تهیه قلیه سیراس ام اس برای همه مطالب متفرقه اس ام اس ورزشی اس ام اس شب امتحان اس ام اس مذهبی اس ام اس اخبار،اخبار گوناگون،اخبار جالب،اخبار جدید،دانستنی …اخبار جالبجالب انگیزمطالب جالب عکس جالبرکورد گینس اخباردانستنی های جالباخبار پله پله تا ملاقات خدا خواص میوه ها و سبزیجاتپرتقال بهترین میوه برای درمان چاقی پرتقال سرشار از ویتامین‌های ، و است و آهن


ادامه مطلب ...

داستان‌های خواندنی؛ کباب غاز (2)

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: تصمیم گرفته‌ایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیریم «کباب غاز» به قلم محمدعلی جمالزاده دعوت می‌کنیم.
"مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریده‌بریده مثل صدای قلیانی که آبش را کم و زیاد کنند از نی‌پیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد می‌فرمایند در این روز عید، قید غاز را باید به کلی زد و از این خیال باید منصرف شد، چون که در تمام شهر یک دکان باز نیست.

با حال استیصال پرسیدم پس چه خاکی به سرم بریزم؟ با همان صدا و همان اطوار، آب دهن را فرو برده گفت والله چه عرض کنم! مختارید؛ ولی خوب بود میهمانی را پس می‌خواندید. گفتم خدا عقلت بدهد یک‌ساعت دیگر مهمان‌ها وارد می‌شوند؛ چه‌طور پس بخوانم؟ گفت خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیب قدغن کرده، از تختخواب پایین نیایید. گفتم همین امروز صبح به چند نفرشان تلفن کرده‌ام چطور بگویم ناخوشم؟ گفت بگویید غاز خریده بودم سگ برده. گفتم تو رفقای مرا نمی‌شناسی، بچه قنداقی که نیستند بگویم ممه را لولو برد و آن‌ها هم مثل بچه‌ی آدم باور کنند. خواهند گفت جانت بالا بیاید می‌خواستی یک غاز دیگر بخری و اصلن پاپی می‌شوند که سگ را بیاور تا حسابش را دستش بدهیم. گفت بسپارید اصلن بگویند آقا منزل تشریف ندارند و به زیارت حضرت معصومه رفته‌اند.

دیدم زیاد پرت‌و‌بلا می‌گوید؛ خواستم نوکش را چیده، دمش را روی کولش بگذارم و به امان خدا بسپارم. گفتم مصطفی می‌دانی چیست؟ عیدی تو را حاضر کرده‌ام. این اسکناس را می‌گیری و زود می‌روی که می‌خواهم هر چه زودتر از قول من و خانم به زن‌عمو جانم سلام برسانی و بگویی ان‌شاء‌الله این سال نو به شما مبارک باشد و هزارسال به این سال‌ها برسید.

ولی معلوم بود که فکر و خیال مصطفی جای دیگر اســت. بدون آن‌که اصلن به حرف‌های من گوش داده باشد، دنباله‌ی افکار خود را گرفته، گفت اگر ممکن باشد شیوه‌ای سوار کرد که امروز مهمان‌ها دست به غاز نزنند، می‌شود همین غاز را فردا از نو گرم کرده دوباره سر سفره آورد.

این حرف که در بادی امر زیاد بی‌پا و بی‌معنی به‌نظر می‌آمد، کم‌کم وقتی درست آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیله نشخوار کردم، معلوم شد آن‌قدرها هم نامعقول نیست و نباید زیاد سرسری گرفت. هرچه بیش‌تر در این باب دقیق شدم یک نوع امیدواری در خود حس نمودم و ستاره‌ی ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت. رفته‌رفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفی نموده گفتم اولین بار اســت که از تو یک کلمه حرف حسابی می‌شنوم ولی به‌نظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. باید خودت مهارت به خرج بدهی که احدی از مهمانان درصدد دست‌زدن به این غاز برنیاید.

مصطفی هم جانی گرفت و گرچه هنوز درست دستگیرش نشده بود که مقصود من چیست و مهارش را به کدام جانب می‌خواهم بکشم، آثار شادی در وجناتش نمودار گردید. بر تعارف و خوش‌زبانی افزوده گفتم چرا نمی‌آیی بنشینی؟ نزدیک‌تر بیا. روی این صندلی مخملی پهلوی خودم بنشین. بگو ببینم حال و احوالت چه‌طور اســت؟ چه‌کار می‌کنی؟ می‌خواهی برایت شغل و زن مناسبی پیدا کنم؟ چرا گز نمی‌خوری؟ از این باقلا نوش‌جان کن که سوقات یزد اســت...

مصطفی قد دراز و کج‌و‌معوش را روی صندلی مخمل جا داد و خواست جویده‌جویده از این بروز محبت و دل‌بستگی غیرمترقبه‌ی هرگز ندیده و نشنیده سپاس‌گزاری کند، ولی مهلتش نداده گفتم استغفرالله، این حرف‌ها چیست؟ تو برادر کوچک من هستی. اصلن امروز هم نمی‌گذارم از این‌جا بروی. باید میهمان عزیز خودم باشی. یک‌سال تمام اســت این‌طرف‌ها نیامده بودی. ما را یک‌سره فراموش کرده‌ای و انگار نه انگار که در این شهر پسرعموئی هم داری. معلوم می‌شود از مرگ ما بیزاری. الا و لله که امروز باید ناهار را با ما صرف کنی. همین الان هم به خانم می‌سپارم یک‌دست از لباس‌های شیک خودم هم بدهد بپوشی و نونوار که شدی باید سر میز پهلوی خودم بنشینی. چیزی که هست ملتفت باش وقتی بعد از مقدمات آش‌جو و کباب‌بره و برنج و خورش، غاز را روی میز آوردند، می‌گویی ای‌بابا دستم به دامنتان، دیگر شکم ما جا ندارد. این‌قدر خورده‌ایم که نزدیک اســت بترکیم. کاه از خودمان نیست، کاهدان که از خودمان اســت. واقعن حیف اســت این غاز به این خوبی را سگ‌خور کنیم. از طرف خود و این آقایان استدعای عاجزانه دارم بفرمایید همین‌طور این دوری را برگردانند به اندرون و اگر خیلی اصرار دارید، ممکن اســت باز یکی از ایام همین بهار، خدمت رسیده از نو دلی از عزا درآوریم. ولی خدا شاهد اســت اگر امروز بیش‌تر از این به ما بخورانید همین‌جا بستری شده وبال جانت می‌گردیم. مگر آن‌که مرگ ما را خواسته باشید. ..

آن‌وقت من هرچه اصرار و تعارف می‌کنم تو بیش‌تر امتناع می‌ورزی و به هر شیوه‌ای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه می‌کنی.

مصطفی که با دهان باز و گردن دراز حرف‌های مرا گوش می‌‌داد، پوزخند نمکینی زد؛ یعنی که کشک و پس از مدتی کوک‌کردن دستگاه صدا گفت: "خوب دستگیرم شد. خاطر جمع باشید که از عهده برخواهم آمد."

چندین‌بار درسش را تکرار کردم تا از بر شد. وقتی مطمئن شدم که خوب خرفهم شده برای تبدیل لباس و آراستن سر و وضع به اتاق دیگرش فرستادم و باز رفتم تو خط مطالعه‌ی حکایات کتاب سایه روشن."

داستان‌های خواندنی؛ کباب غاز (1)

نویسنده: محمد علی جمالزاده

ادامه دارد ...


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


9 ژانويه 2015 ... داستانهای خواندنی؛ کباب غاز (2). "دو ساعت بعد مهمانها بدون تخلف، تمام و كمال دور میز حلقه زده در صرفكردن صیغهی "بلعت" اهتمام تامی داشتند كه ناگهان ...داستانهای خواندنی؛ کباب غاز (1). "مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریدهبریده مثل صدای قلیانی که آبش را کم و زیاد کنند از نیپیچ ...مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریدهبریده مثل صدای قلیانی که آبش را کم و زیاد کنند از نیپیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد ...مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریدهبریده مثل صدای قلیانی كه آبش را كم و زیاد كنند از نیپیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد ...داستانهای خواندنی؛ کباب غاز (2). مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریدهبریده مثل صدای قلیانی كه آبش را كم و زیاد كنند از نیپیچ ...کباب غاز داستانی کوتاه که با صدجور سانسور تو کتاب ادبیات دوم دبیرستان قرار گرفته؛ ... نکتهای که برام جالب بود تفاوت اصل داستان با چیزی ود که سالها قبل در ...داستان از ترفیع گرفتن نویسنده و اصرار بقیه کارمندان برای دادن مهمانی در شب عید شروع می شود. درون مایه اصلی داستان ، کباب غاز است که چون مهمانی در دو شب برگذار ...ادبیات 2. ادبیّات داستانی معاصر : کباب غاز : جمال زاده . قسمت اول . درس پنجم. ... داستان کوتاه و خواندنی عسل و زهر داستانک: مرد بینا و نابینا داستانک: سلام; من گاو هستم.داستانهای خواندنی؛ کباب غاز (2). برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین. ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم.چکیده: نگارنده در این مقاله مختصر بر آن است تا به بررسی ساختاری داستان کباب غاز که در کتاب ادبیات فارسی 2 مقطع متوسطه گنجانده شده بپردازد. این داستان نوشته ...


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، داستانهای داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک دانلود رایگان کتاب دانلود رایگان کتابهای محمد علی …دانلود رایگان کتابهای نویسندگان ایرانی ، کتابهای دارالمجانین قصه ما به سر رسید شمیم ادب کنایات و ضرب المثل های عامیانهچهارصد کنایه و ضرب المثل متداول و عامیانه د ر گوشه و کنار ما گردآورنده رضا عابدی عکس های زیبا از نوزادان عکس های زیبا از نوزادان عکس های زیبا از کودکان عکس های زیبا از نوزادانانواع غذا با مرغ ، گوشت پرندگان آموزش آشپزی آکا و …طرز تهیه سالاد مرغ و ذرت و لوبیا طرز تهیه کباب ران مرغ بدون استخوان طرز تهیه قلیه سیراس ام اس برای همه دسته بندی اس ام اس سنگین و فازبالا گفتم دوستت دارم ؛ گفت نظر لطفت است ؛ نظر دلم اخبار،اخبار گوناگون،اخبار جالب،اخبار جدید،دانستنی …اخبار جالبجالب انگیزمطالب جالب عکس جالبرکورد گینس اخباردانستنی های جالباخبار پله پله تا ملاقات خدا خواص میوه ها و سبزیجاتپرتقال بهترین میوه برای درمان چاقی پرتقال سرشار از ویتامین‌های ، و است و آهن


ادامه مطلب ...