برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیریم «پردیس» به قلم فرخنده آقایی دعوت میکنیم.
"کنار دریا بودیم. در هوای سرد آخر پاییز، در آفتاب بی رمق سر ظهر شنا می کردیم. با حرکات شتابان، بدن خود را گرم می کردیم تا هر چه کم تر سرمای آب را احساس کنیم و بعد، نفس نفس زنان به ساحل بر می گشتیم و با پوستی که از سرما مورمور می شد، در حوله های بزرگ پنهان می شدیم و باز مینشستیم به حرف زدن.
زن ها بچه هایشان را به مدرسه میرساندند و غذایشان را با خود به ساحل میآوردند و همان جا میخوردند. من زبانشان را بلد نبودم و آن ها سعی می کردند با همان چند کلمه محدودی که میدانستم، با من حرف بزنند. با هم روزنامه ها را میخواندیم و مجله ها را ورق میزدیم و از جنگ ها و صلح ها و از گفت و گو های سران و دیدارها و بازدیدها و قتل عام ها و تسخیر ها و بمب باران ها و ترورها و کودتا ها صحبت میکردیم. ما اهل هیچ کدام نبودیم. اهل حرف بودیم. کار هر روزمان بود. کنار ساحل مینشستیم و سرهایمان را در حوله هایمان فرو میکردیم و ساعت ها با هم حرف میزدیم. تا آن که آسمان رو به تیرگی میرفت و نم نم باران شروع میشد. بعد زن ها ناگهان به ساعت هایشان نگاه میکردند و بلند میشدند و حوله هایشان را در ساک ها میگذاشتند و لباس هایشان را میپوشیدند و سوار موتورهای قراضه شان میشدند تا به مدرسه بروند. کلاه های بزرگ مضحکشان را به سر میگذاشتند و همان طور که از ساحل دور می شدند برایم دست تکان میدادند.
آن روز که به ساحل آمدم، نه حوله داشتم و نه شنا بلد بودم. آفتاب درخشانی بود. ظهر بود و آدم ها در ساحل مدیترانه در چند ردیف کنار هم دراز کشیده بودند و حمام آفتاب می گرفتند.
سگ قهوه ای پشمالو و خیلی بزرگی، کنار دریا با بچه ها بازی می کرد. انگار ولگرد بود. وقتی بچه ها می رفتند شنا کنند، با توپ پلاستیکی قرمز کم بادی بازی
می کرد. توپ را به میان موج ها می انداخت و بعد می دوید و آن را می آورد و توی شن ها چال می کرد. بعد آن را با سر و صدا از لای شن ها بیرون میآورد ومثل توله ای به دندان می گرفت و واق واق کنان به میان موج ها می انداخت. چند دختر و پسر نوجوان هم توپ هایشان را با سر و صدا به میان موج ها پرتاب
می کردند و بعد شنا کنان می رفتند و آنها را می آوردند.
روزهای اول که در ساحل قدم می زدم، از زنان برهنه می پرسیدم جواب خدای خود را چه خواهند داد. آنها که زبان مرا
نمی فهمیدند، انگار شعر یا آوازی برایشان خوانده باشم، می خندیدند و برایم دست تکان می دادند.
حالا دیگر هوا سرد شده اسـت و با حوله نویی که به خود پیچیده ام ، همه می دانند که تازه واردم و تمام تابستان آن جا نبوده ام. وقتی شنا کردن یاد گرفتم، حوله ام را از حراجی خریدم. صورتی اسـت با حاشیه قلاب دوزی.
در هوای سرد پاییز، حوله پوشیده کنار زن ها می نشینم و با هم روزنامه می خوانیم و حرف می زنیم بیآن که زبانشان را بدانم و آن ها تک تک کلمه ها را برای هم دیگر تفسیر می کنند. برج های دوقلوی نیویورک را ناشیانه روی ساحل رسم می کنند و در روزنامه، عکس مردان عرب را نشانم می دهند که آرزو دارند بعد از عملیات انتحاری به پردیس بروند. با تعجب
می پرسند: " پردیس ؟" و من جواب میدهم: "بله، بله، پردیس." می خواهند بدانند پردیس چگونه جایی اسـت.
برایشان می گویم و بعد باز بحث های بی پایان شروع می شود. حالا دیگر همه می دانند من از سرزمینی آمده ام که هیچ کدام آن را نمی شناسند. طولی نمی کشد که آدم هایی ناآشنا از فاصله های دور می آیند تا با زبانی که بلد نیستم، برایشان از پردیس بگویم. می خواهند بدانند آیا آن مردان عرب به پردیس خواهند رفت. و آن دیگران چه، آن ها که در برج ها بوده اند؟ دیگر فهمیده ام که نباید با بله یا نه جواب بدهم. باید کمی تامل کنم و با تردید پاسخ بدهم. باید نشان بدهم که با خودم در جدالم و به آن ها فرصت بدهم صحبت کنند. می خواهند نظر خود را بگویند و بعد نظر مرا بدانند و باز آنچه را که خود می دانند، تکرار کنند. با دقت و خونسردی گوش می دهم. جواب های صریح و کوتاه را دوست ندارند. آن ها را می رماند و از من رنجیده خاطر میشوند. دوست دارند درباره همه چیز با همه جزییات صحبت کنند. کلمات جاری می شود و تداوم مییابد و بعد باز در هوای سرد آخر پاییز به دریا می زنیم. با حرکات تند و شتاب آلود، ناشیانه بدن های خود را در آب سرد، گرم می کنیم تا سرمای آب را هر چه کم تر احساس کنیم و بعد نفس نفس زنان، حوله پوشیده کنار ساحل مشغول بحث می شویم.
عصرها میکله با حوله بزرگی بر دوش به ساحل می آید. سگ بزرگش با رخوت دنبالش راه می رود و در گوشه ای از ساحل ولو میشود. پرنده ها از دور به استقبال پیرمرد می آیند. روی شانه هایش مینشینند و دور و برش پرواز می کنند. پیرمرد خندان به ساحل قدم می گذارد و حوله را پهن می کند و از کیسه ای پارچه ای، مشت مشت گندم روی حوله می ریزد. پرنده ها می پرند و دانه ها را از هم میقاپند و بعد چون حیوانات دست آموز به دنبال او جست و خیز می کنند و به سر و صورتش نوک می زنند و پیرمرد غش غش می خندد....."
ادامه دارد ...
برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیرین «پردیس» به قلم فرخنده آقایی دعوت میکنیم.
زن ها می گویند میکله عاشق ماریا اســت. و بعد باز حرف می زنند و با هم می خندند. یکی از روزها زن ها برایم معلم زبان پیدا کردند. معلم مدرسه فرزندانشان اســت و همه او را می شناسند. برادر کوچکتر میکله و همبازی کودکانشان اســت. اولین بار، میکله مرا با خود به شهر برده بود. با سگ بزرگش سوار کشتی شده بودیم. میکله تقریبا شصت ساله اســت. به یک گوشش گوشواره نقره کرده و در شهر به هر کس می رسید به عادت هندی ها دو کف دست را به نشانه سلام به هم می چسباند و روی بینی می گذاشت. هرجا چیزی جا می گذاشت و باید دنبالش می رفتم تا کلاه موتورسواری یا کیف کار چرمی کهنه و وسایل دیگرش را که جا گذاشته بود، به او بدهم. برای سوار شدن به کشتی مشکل داشتیم . سگ میکله از آب می ترسید و او مجبور شد سگ را کشان کشان سوار کشتی کند. در اداره پلیس، سگ را راه ندادند و میکله او را به نرده آهنی پیاده رو بست. سگ آن قدر پارس کرد و زوزه کشید که پلیس اجازه داد میکله، سگ را با خود بیاورد تو. در تمام مدتی که پیرمرد با مسوول اتباع خارجی حرف می زد، سگ از این اتاق به آن اتاق می رفت و به همه جا سرک میکشید. بالاخره از میکله خواستند قلاده سگ را به دست بگیرد. سگ همان جا کنار باجه، روی زمین ولو شد و خوابش برد و خرخرش بلند شد. انگار که خواب ببیند، پلک هایش تکان می خورد و از خودش صدا در می آورد.
موقع برگشتن هم در کشتی اجازه ندادند میکله در قسمت مسافران بنشیند و مجبور شد تمام مدت روی عرشه کنار سگش باشد. میکله به سگ پوزه بند زده بود و سگ کلافه بود و بی تابی می کرد. مردم موقع گذشتن از کنار سگ خم می شدند و نوازشش می کردند. میکله سیگار برگ بزرگش را می کشید و کاری به کار سگ نداشت. شاید اگر هر کس یک لگد به شکم سگ
می زد، خلاص می شد و دیگر خودش را با آن هیکل گنده آن قدر لوس نمی کرد. به ساحل که رسیدیم، میکله سگ را سوار موتور کرد و با خود برد.
وقتی به زن ها گفتم معلم مرد نمی خواهم، همگی گفتند که او هم مثل برادرش مرد عجیبی اســت و مشکلی ایجاد نمی کند. بعد در تایید حرفم گفتند که هیچ کدام حوصله معلم مرد مجرد را ندارند. هر چند به برادر میکله می شد اعتماد کرد. بعد هم آهسته نجوا کردند که نباید هیچ کدام به میکله بگوییم که به نظر آن ها او و برادرش عجیبند. اما من، به غیر از ساحل، میکله را فقط گاهی از دور می دیدم که سگش را سوار موتور می کرد و این طرف و آن طرف می برد و برایم دست تکان می داد.
چند راهبه موقع غروب به ساحل می آمدند و قدم میزدند. کلاه های بزرگ قایق مانند و لباس های پوشیده داشتند. یکی از آن ها که جوانتر بود، پابرهنه روی ماسه ها راه می رفت. با یک دست گوشه دامنش را بالا می گرفت و کفش هایش را با دست دیگر نگه می داشت و تا مچ پا به میان موج ها می رفت و بر می گشت. چند بار مواظب بودم ببینم لخت می شوند یا نه. چیزی ندیدم. شاید منتظر میماندند که همه بروند.
هوا روز به روز خنک تر و روزها کوتاه تر می شد. زیر نم نم باران، باز کنار ساحل می نشستیم و حرف می زدیم. یک روز ماریا آمد. دختر لاغر و آفتاب سوخته ای بود. وقتی میکله از دور پیدایش شد، زن ها خندیدند و به هم تنه زدند و دست هایشان را روی زانوهایشان کوبیدند. هوا ابری بود. پیرمرد با سگ بی حس و حال و پرنده هایی که دور و برش می پریدند به ما نزدیک شد و حوله اش را پهن کرد و رویش گندم ریخت. پرنده ها به گندم ها هجوم آوردند. پیرمرد کنار ما نشست و با ماریا حرف زد. زن ها به پیرمرد گفتند که ماریا می خواهد شوهر کند و بعد باز با هم خندیدند و از پشت سر، موهای هم را کشیدند. ماریا تمام مدت با عصبانیت حرف می زد. پیرمرد لب ورچیده بود و زن ها می خندیدند. بعد ماریا بدون خداحافظی بلند شد برود. پیرمرد مشتی گندم به دنبالش ریخت. پرنده ها از روی حوله پر کشیدند و دنبال ماریا رفتند. پیرمرد بلند شد و مشت دیگری گندم به پشت سر ماریا پرتاب کرد. پرنده ها روی موهای بلند و سیاه ماریا می پریدند. ماریا با دست آن ها را می راند و به پیرمرد فحش می داد. پیرمرد با فاصله دنبال او می رفت و از کیسه پارچه ای گندم می ریخت. پرنده ها دور ماریا بق بقو می کردند و به موهای بلندش می پیچیدند. ماریا با هیکل لاغر و آفتاب سوخته اش، چون کابوسی در ساحل می دوید و پرنده ها به سر و صورتش می جهیدند و به او نوک می زدند.
ادامه دارد ...
برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیرین «پردیس» به قلم فرخنده آقایی دعوت میکنیم.
زن ها از خنده ریسه رفته بودند و با مجله ها و روزنامه های لوله شده به سر و روی هم می کوبیدند. می گفتند پیرمرد با همین کارها ماریا را از خود متنفر کرده اســت. بعد ناگهان به ساعت هایشان نگاه کردند. بلند شدند و حوله هایشان را در ساک ها گذاشتند و لباس هایشان را پوشیدند و سوار موتور های قراضه شان شدند تا به مدرسه بروند. کلاه های بزرگ مضحک را به سر گذاشته بودند و همان طور که از ساحل دور می شدند، برایم دست تکان می دادند.
راهبه ها از دور پیدایشان شد. با هم حرف می زدند. باران ریزی شروع شده و پرنده ها رفته بودند. پیرمرد کنار ساحل، حوله اش را به دوش انداخته و نشسته بود. هر سه با هم راه افتادیم. من و میکله و سگش که آبچکان از پشت سر می آمد. پیرمرد شروع کرد به حرف زدن. گوشه های لب هایش کف کرده بود و آب دهانش از میان دندان های سیاهش بیرون می جهید. نمی فهمیدم چه می گوید. حوله ام را روی سرم کشیده بودم و صدای او را بی وقفه از میان شرشر باران می شنیدم. باران تند شده بود که به خانه او رسیدیم. مرا به خانه اش دعوت کرد. دو اتاق بود، یکی در طبقه بالا و یکی در طبقه پایین. انگشتش را به علامت سکوت روی بینی گذاشت. در اتاق طبقه اول را باز کرد. سگ با شتاب وارد شد و میکله فریاد زد: " مامان، من آمدم." و بعد با دست به من علامت داد که به طبقه بالا بروم. در اتاق بالا باز بود. اتاق نیمه مخروبه ای بود با تختخواب دونفره چوبی و شکسته ای در میان اتاق. یک عکس عروسی زردشده بزرگ و قاب گرفته و چند صلیب چوبی کهنه و عکس قدیسین با پونز به دیوارهای گچی صورتی رنگ، چسبانده شده بودند. از چهار گوشه اتاق آب باران، چک چک توی سطل های پلاستیکی کثیف می ریخت. پیرمرد وارد شد و از من خواهش کرد بنشینم. صندلی شکسته و خیسی از ایوان آورد و ملافه ای رویش انداخت. شانه ای به موهایش کشید. از زیر سیگاری، سیگار برگ نیمه سوخته ای برداشت و روشن کرد. روی لبه تختخواب نشست. سرحال و هیجان زده بود و جوان تر به نظر می رسید. گفت که می خواهد اتاق را تمیز کند و بعد چند قوطی رنگ را از دستشویی آورد و نشانم داد. مرا به ایوان سرپوشیده برد که از یک طرف مشرف به ساحل بود و از طرف دیگرش، سربالایی خانه من دیده می شد. گاهی مرا ماریا خطاب می کرد و بعد معذرت می خواست. دست هایم را می گرفت و همان طور که حرف می زد به چشم هایم خیره می شد. بوی فضله پرندگان می داد و آب دهانش به صورتم می پرید. آب سطل های پلاستیکی را در ایوان خالی کرد و برایم گفت که می خواهد خانه را تمیز کند و همه چیز را تمیز و نو کند. از کمد چوبی شکسته ای که پر از کت و شلوارهای قدیمی بود، یک چمدان پر از کراوات و لباس های زرد شده بیرون آورد که یادگار روزهای دریانوردی اش بود. عکس سیاه و سفید خودش را روی عرشه کشتی نشانم داد و بعد باز دست هایم را در دست فشرد.
می خواست قول بدهم در کنارش خواهم ماند. می دانستم که نباید جواب بله یا نه بدهم. باید کمی تامل می کردم و با تردید پاسخ می دادم. باید نشان میدادم که با خود در جدالم و به او فرصت می دادم که حرف بزند. کلمات جاری شد. می خواست نظر مرا بداند و باز حرفش را تکرار می کرد. می دانستم از جواب های صریح رنجیده خاطر می شود. به دقت گوش می کردم.
از من می خواست بعد از تعمیر اتاق برگردم و آن جا بمانم. فقط باید فرصت می دادم که خانه را تعمیر کند و رنگ بزند.
ناگهان صدای فریاد پیرزن آمد که او را می خواند: "میکله، میکله." و صدای سگ که به شدت پارس می کرد. پیرمرد انگشتش را به علامت سکوت روی بینی گذاشت و با هم آرام به طبقه پایین رفتیم. سگ کنار در ایستاده بود و پارس می کرد. میکله دستی به سر سگ کشید و مرا بدرقه کرد. دو کف دست را برای خداحافظی به هم چسباند و روی بینی گذاشت و به اتاق مادرش رفت.
هوا دیگر کاملا تاریک شده بود و باران تندی می بارید. حوله خیس را روی سرم انداختم. از سربالایی سنگلاخی که مرا به خانه ام می رساند، بالا رفتم. احساس می کردم سندل هایم در کثافت فرو می رود. بارها دیده بودم که به سگ ها موقع بالا رفتن زور می آید و همه سربالایی را پر از کثافت می کنند.
از پنجره اتاق، دریا را نمی دیدم ولی صدای هوهوی باد می آمد و سوز آن از درز پنجره به صورتم می خورد. در خلوت خانه کسی نبود که چیزی بپرسد. چشم هایم می سوخت و گونه هایم داغ شده بود. صورتم را روی شیشه میز می دیدم که دو چشم متورم و سرخ به آن چشم دوخته بودند.
حوله را روی سرم کشیدم و به ساحل برگشتم. راهبه ها چتر به دست با هم راه می رفتند و حرف می زدند. دریا سیاه و کف آلود بود. موج های سنگین به ساحل می خوردند و ساحل پر از صدف های رنگارنگ بود. از آن جا پیرمرد را توی ایوان نمی دیدم. چراغ اتاقش سوسو می زد. سندل هایم را در آوردم و به آب زدم. آب سرد بود، خیلی سردتر از همیشه. به سختی از میان موج های سنگین جلوتر رفتم. حوله ام با من بود. می دانستم که دلم برای آن تنگ خواهد شد. نو بود و دوستش داشتم. برای اولین بار احساس می کردم خوشحالم.
ادامه دارد ...
برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان کوتاه «نامزد و پدرجان عروس» اثر آنتوان چخوف دعوت میکنیم.
*****
در مجلس شبنشینی و رقص درییلاق، یکی از آشنایان پیوتر – پتروویچ – میلکین رو به او کرد و گفت:
میلکین سرخ شد و جواب داد:
- از که شنیدهاید، که من زن میگیرم/ کدام احمق چنین چیزی به شما گفته اســت؟
- همه میگویند، از تمام قرائن هم اینطور معلوم اســت… لازم نیست پنهان کنید، بابا جان… شما خیال میکنید ما از هچجا خبر نداریم، ولی ما همه چیز را میبینیم و از زیر و زبر کار خبر داریم، هه-هه-هه- … از تمام قرائن معلوم اســت … هر روز در منزل کاندراشکینها هستید، آنجا ناهار میخورید، شام میخورید. رمان میخوانید… فقط با ناستنکا کاندراشکینا گردش میکنید، هر چند دسته گل هست فقط برای او میبرید … همه چیز را میبینم – قربان! همین چند روز پیش خود کاندراشکین- پدر آن دختر را ملاقات کردم و میگفت: که کار شما دیگر به کلی تمام شده، به محض اینکه از ییلاق به شهر نقل مکان کنید، فوراً عروسی به راه میافتد … خوب، چه میشود کرد؟ خدا بخت بدهد؛ به قدری که من برای کاندراشکین خوشحالم، برای شما خوشحال نیستم … آخر، بیچاره هفت تا دختر دارد، هفت تا! مگر شوخی اســت؟ کاش خدا وسیله بسازد، که اقلاً یکی را سرو سامان بدهد…
میلکین فکر کرد: « بر شیطان لعنت !… این دهمین شخص اســت، که راجع به ازدواج من با ناستاسیابا من صحبت میکند. شیطان همه را ببرد؟ به چه مناسبت اینطور فکر میکنند، فقط به این مناسبت، که هر روز در منزل کاندراشکین ناهار میخورم، با ناستنکا گردش میکنم…
نه – نه، مقتضی اســت که دیگر جلو این شایعات را بگیرم، نباید فرصت را از دست داد، و الا تا بروم به جهنم، این لعنتیها، این لعنتیها، واقعاً مرا داماد خواهند کرد!… فردا میروم، با این کاندراشکین ابله صحبت میکنم و میفهمانم، که به من امیدوار نباشد، و میروم به دنبال کارم!»
روز بعد از گفتگویی، که در بالا شرح داده شد، میلکین با احساس شرمندگی و اندکی بیم، وارد اتاق دفتر ییلاقی کاندراشکین کارمند رتبهی نه میشد.
صاحب خانه او را با این حرفها استقبال کرد:
- پیوتر – پتروویچ، درود بر شما، چطورید، چه میکنید؟ دلتان تنگ شده، عزیز جان، هه- هه- هه… الان ناستاسیا میآید… یک دقیقه رفته اســت به منزل گوسئفها …
میلکین از شرمساری دستی به چشمش کشید و اهسته گفت:
- حقیقت این اســت، که من برای دیدن ناستاسیا– کی ریللوونا نیامدهام، – آمدم خدمت شما… باید راجعبه مطالبی با شما صحبت کنم… نمیدانم چه توی چشمم رفته…
کاندراشکین چشمکی زد و گفت:
- راجع به چه مطلبی قصد دارید با من صحبت کنید؟ هه-هه- هه… چرا اینطور خجالت میکشید، عزیز جان؟ آخ از دست این مردها! مردها! جوانی مصیبتی اســت! میدانم راجعبه چه میخواهید صحبت کنید! هه- هه- هه… خیلی زودتر باید اینکار میشد…
- حقیقت این اســت، که طوری اتفاق افتاده… میدانید، موضوع این اســت، که من … آمدهام با شما وداع کنم… فردا سفر میکنم و میروم…
چشمهای کاندراشکین از حدقه در آمده، پرسید:
- یعنی چه که میروید؟
- خیلی ساده… میروم، والسلام… اجازه بدهید از مهماننوازی پر از لطف شما تشکر کنم… دخترهای شما به قدری مهربانند… هرگز فراموش نخواهم کرد، که چه دقایقی…
رنگ کاندراشکین کبود شد و بانگ زد:
- اجازه بدهید- قربان… من مقصود شما را درست نمیفهمم… بدیهی اســت، هر کسی حق دارد سفر کند… شما هم میتوانید هر کاری، که دلتان بخواهد بکنید، اما، عالیجناب، شما دارید سر ما کلاه میگذارید… اینکار شرافتمندانه نیست- قربان!
- من… من… من نمیدانم، چطور یعنی دارم سرتان کلاه میگذارم؟
- تمام تابستان را به اینجا رفت و آمد میکردید، میخوردید، مینوشیدید، امیدوار میکردید، از این صبح تا آن صبح با دخترها تفریح میکردید و ناگهان بفرمائید- آقا سفر میکنند!
من… من… امیدوار نمیکردم…
- بدیهی اســت، خواستگاری نمیکردید، ولی مگر معلوم نبود که رفتار شما به کجا منجر خواهد شد؟ هر روز ناهار میخوردید، هر شب تا سحر با ناستاسیا بازو به بازو… مگر تمام این کارها بدون قصد و ساده میشود؟ فقط نامزدها هر روز با هم ناهار میخوردند، اگر شما هم نامزد نمیبودید؛ مگر من حاضر میشدم هر روز به شما غذا بدهم! بلی قربان، شرافتمندانه نیست! من نمیخواهم بشنوم! بفرمائید لطفاً، خواستگاری کنید، والا من … خدر دانید…
- ناستاسیا- کی ریللوونا دختر خوب… بسیار مهربانی اســت، من به او خیلی احترام میکنم و … بهتر از او زنی برای خودم آرزو نمیکنم، ولی … از حیث عقاید و افکار توافق نداریم.
کاندراشکین لبخندی زد و گفت:
- موضوع همین ست؟ فقط؟ آخر روح روانم، مگر میشود زنی پیدا کرد، که از حیث عقاید و افکار کاملاً مثل شوهرش باشد، آخ، جوان، جوان! چقدر خامی، خام! جوانها گاهی تئوریهایی پیش میکشند، که به خدا، هه- هه- هه… آدم دود از کلهاش بلند میشود… حالا از حیث عقاید و افکار توافق ندارید، اما کمی که زندگی کردید، تمام این اختلافات رفع و ناهمواریها هموار میشود. خیابان سنگفرش، مادامی که تازه اســت- عبور از آن دشوار اســت، اما وقتی که قدی از آن عبور و مرور کردند، صاف و خوب میشود!
- فرمایشات شما صحیح اســت، ولی… من لایق ناستاسیا- کی ریللوونا نیستم.
- لایقی، لایقی! مهمل میگویی! تو جوان بسیار خوبی هستی!- شما عیوب و نقائص مرا نمیدانید… من فقیرم…
- اشکال ندارد! حقوق میگیرید و باید شکر خدا را بکنید…
- من … دائمالخمر…
کاندراشکین دستهایش را تکان داد و بانگ زد:
- نه- نه- نه!… هیچ وقت شما را مست ندیدهام! نمیشود، که جوان مشروب نخورد… خودم جوان بودهام، گاهی افراط هم میکردهام. زندگی اینطور اســت…
- ولی من آخر بیداد میکنم، دائماً میخورم، این عیب موروثی اســت!
- باور نمیکنم، آدم سرخ و سفید و باطراوتی، مثل شما – و دائمالخمر بودن، باور نمیکنم!
میلکین فکر کرد:« این شیطان را نمیشود فریب داد. چقدر دلش میخواهد دخترها را از سرش باز کند!» سپس با صدای بلندتر ادامه داد: دائمالخمر بودن، که چیزی نیست، من عیبهای دیگر هم دارم، رشوه میگیرم…
- عزیز جان، کیست که رشوه نگیرد، هه- هه- هه. حرف عجیبی میزنی!
- گذشته از آن، تا تکلیف من معلوم نشده، من حق ندارم زن بگیرم…
من از شما پنهان کردهام، ولی حالا باید همه چیز را بدانید… من … من بجرم اختللاس تحت تعقیب هستم…
کاندراشکین مبهوت شد و بانگ زد:
- تحت تعقیب؟ بع-له … تازگی دارد. هیچ نمیدانستم. راستی هم تا تکلیف شما معلوم نشود نمیتوانید زن بگیرید… خوب، شما خیلی اختلاس کردهاید؟
- صدوچهل هزار منات
- بله. مبلغ گزافی اســت، بلی، واقعاً هم، از این کار بوی تبعید به سیبری میآید… اینطور دختره ممکن اســت مفت از بین برود. در این صورت کاری نمیشود کرد، خدا به همراه…
میلکین نفسی به راحتی کشید و دستش را به طرف کلاهش دراز کرد… کاندراشکین کمی فکر کرد و چنین ادامه داد:
- اگر چه، اگر ناستاسیا شما را دوست دارد، میتواند، با شما به آنجا بیاید. عشقی که حاضر به فداکاری نباشد عشق نیست! ضمناً استان تومسک خیلی حاصلخیز اســت. در سیبری، باباجان، خیلی بهتر از اینجا میشود زندگی کرد. اگر عیالوار نمیبودم خود من هم میرفتم. میتوانید خواستگاری کنید!
میلکین فکر کرد:« عجیب شیطانی اســت! حاضر اســت دخترش رابه اهریمن بدهد تا از سر خودش باز کند».
او باز با صدای بلند گفت:« مطلب هنوز تمام نشده اســت… مرا تنها برای اختلاس محاکمه نخواهند کرد، بلکه برای جعل و تقلب در اسناد دولتی هم محاکمه خواهند کرد.
- هیچ تفاوتی نمیکند، مجازات همه یکی اســت!
- تفو!
- چه خبر ست که اینطور بیمحابا تف میکنید؟
- هیچ… گوش کنید، من هنوز تمام حقایق را به شما نگفتهام… مجبورم نکنید مطلبی را که از اسرار مگوی زندگی من اســت فاش کنم… راز وحشتناکی اســت!
- هیچ میل ندارم اسرار شما را بدانم! اهمیتی ندارد!
کیریل- تیمایه ویچ؛ خیلی اهمیت دارد، اگر بشنوید … بدانید من کیستم، از من به کلی رویگردان میشوید… من جنایتکار محکوم به اعمال شاقه هستم و به سیبری تبعید شده بودهام، ولی از آنجا فرار کردهام!!…
کاندراشکین مانند مار گزیده از جلو میلکین به عقب جست و در جایش خشک شد. دقیقهای ساکت و بیحرکت ایستاده، با چشمان وحشتبار به میلکین نگاه میکرد، بعد توی صندلی راحتی افتاد و ناله کرد:
- هیچ انتظار نداشتم… چه ماری را روی سینهام پروراندهام! بروید! برای رضای خدا بروید! بروید، که دیگر من شما را نبینم! آخ!
میلکین کلاهش را برداشت و با وجد و سرور به طرف در رفت.
ناگهان کاندراشکین او را صدا کرد:
- صبر کنید، پس چرا تا حالا شما را بازداشت نکردهاند!
- اسم را عوض کرده با اسم دیگر زندگی میکنم… مشکل بتوانند مرا بازداشت کنند.
- شاید شما تا دم مرگ هم بتوانید همینطور زندگی کنید، که هیچکس نفهمد شما کیستید… صبر کنید، الان شما آدم شرافتمندی هستید، مدتی اســت که از کردهی خود نادم شدهاید. دست خدا همراه، هرچه باداباد، عروسی کنید!
سراپای میلکین غرق عرق شد… دیگر بالاتر از اینکه خود را محکوم به اعمال شاقه و فراری از سیبری معرفی کرده بود، نه دروغی به خاطرش میرسید، نه محلی برای درغگویی بود و فقط یک راه نجات باقیمانده بود آن هم عبارت از این بود، که ننگ و رسوایی را بر خود هموار کند و بدون ذکر علت و دلیل فرار کند… او دیگر حاضر بود یواشکی از در بیرون برود، که فکری به مغزش راه یافت… پس از اندکی مکث گفت:
- گوش کنید، هنوز شما تمام حقایق را نمیدانید، من… دیوانهام، دیوانهها و مجانین هم از ازدواج ممنوعند.
- باور نمیکنم، دیوانهها اینطور منطقی حرف نمیزنند…
- معلوم میشود چیزی نمیدانید که اینطور فکر میکنید، مگر شما نمیدانید که بسیاری از دیوانگان، در اوقات معینی دیوانگی میکنند و در فواصل آن ادوار با آدمهای عادی هیچ تفاوتی ندارند؟
- باور نمیکنم، اصلاً حرفش را هم نزنید:
- در این صورت من از دکتر برای شما تصدیق میآورم.
- اگر تصدیق را ببینم باور میکنم، اما حرف شما را باور نمیکنم… عجب دیوانهای!
- نیم ساعت دیگر تصدیق طبیعت را برای شما میآورم… عجالتاً خداحافظ
میلکین کلاهش را با شتاب برداشت و بیرون دوید. پنج دقیقه بعد او وارد منزل دکتر فیتیویف دوست خودش میشد، ولی بدبختانه، مخصوصاً در موقعی رسیده بود که او بعد از نزاع کوچکی با زنش مشغول مرتب کردن سرو زلفش بود.
میلکین به دکتر رو کرد و گفت:
- دوست گرامی، من برای خواهشی پیش تو آمدهام، موضوع این اســت، که … میخواهند، به هر نحوی که بشود، مرا داماد کنند… برای نجات از این مصیبت، من خیال کردهام خودم را دیوانه معرفی کنم… میدانی، تا حدی، همان رویهیها ملت اســت… میدانی که دیوانهها اجازه ندارند زن بگیرند. مرا مرهون محبت دوستانهی خودت کن و تصدیقی بده، که من دیوانهام!
- تو نمیخواهی زن بگیری؟
- به هیچ وجه!
دکتر دستی به زلفهای ژولیدهاش زد و گفت:
در این صورت من حاضر نیستم به تو تصدیق بدهم. کسی که نمیخواهد زن بگیرد دیوانه نیست، بر عکس عاقلترین اشخاص اســت.
اما هر وقت خواستی زن بگیری، آنوقت دنبال تصدیق بیا… آن وقت مسلم و واضح خواهد بود، که تو دیوانه شدهای….
سال ۱۸۸۵
برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیریم «هزار رنگ» به قلم آنتون چخوف دعوت میکنیم.
"اُچومِلُف ، افسر انتظامی، که پالتوی نویی پوشیده بود و بسته ای در دست داشت ، ازمحوطه ی بازار می گذشت. پشت سرش ، پلیسی مو حنایی در حرکت بود که غربالی لبالب ازانگورفرنگیِ مصادره شده را دودستی گرفته بود ، همه جا ساکت بود... توی میدان کسی دیده نمی شد ...
درهای بازِ میخانه ها ومغازه های کوچک، چون دهان های گرسنه ، بانگاهی غمزده به دنیای خداوند خیره شده بودند. حتی یک گدا درآن نزدیکی دیده نمی شد.
ناگهان صدایی به گوش اُچومِلُف رسید:
" که گاز می گیری، هان، سگ مافنگی! نذارین در بره، مردم! این روزها گازگرفتن قدغنه. بگیرینش، آهای! "
صدای زوزه ی سگی بلندشد .اُچومِلُف به آن طرف نگاهی انداخت وسگی رادید که یک پایش رابالا گرفته واز انبارِ الوارِ پیچوگینِ تاجر دوان دوان بیرون می آمد ومردی باپیراهن چیت آهارزده، جلیقه ی باز وسری زیرانداخته سربه دنبالش گذاشته بود. مردخودش راروی زمین انداخت ویک پای سگ راگرفت . زوزه ی دیگری به گوش رسید وصدا بازبلند شد : " نذارین فرارکنه!" چهره های خواب آلود ازمغازه ها سرک کشید وچیزی نگذشت که جمعیتی – که انگاراز دل زمین جوشیده باشد – اطراف انبار الوارجمع شد.
پلیس گفت: " قربان، مثل این که درگیری پیش اومده !"
اُچومِلُف برگشت وبه طرف جمعیت رفت. درست جلوِ درِبزرگِ انبار مردی رادید که وصفش رفت وجلیقه ی دکمه نینداخته به تن داشت. مردایستاده بود، دست راستش رابلند کرده بود وانگشت خون آلودش رابه جمعیت نشان می داد.گویی درقیافه اش خوانده می شد که می گوید :" نشونت می دم، پدرسوخته! " وانگشتش حال پرچم پیروزی راداشت . اُچومِلُف خروکینِ طلاساز راشناخت . عامل جنجال، که سگ توله ی پشمالویی بود باپوزه ای درازولکه ی زردی برپشت، پاهای جلوش راجدا ازهم گذاشته بود، کِز کرده بود و سراپا لرزان ، دروسط جمعیت نشسته بود. درچشمان اشک آلودش درماندگی و وحشت خوانده می شد .
اُچومِلُف ، که جمعیت را می شکافت وپیش می رفت ، گفت :" چه خبره؟ این جا چه کار می کنین؟ تو چرا انگشتتو بالا گرفتی؟ کی بود عربده می کشید ؟ "
خروکین، که توی مشتش سرفه می کرد، گفت :" قربان، من داشتم ساکت و صامت می رفتم ،یعنی اومده بودم با میری میریچ درباره ی چوب حرف بزنم ، کاری هم به کارکسی نداشتم که یهو این تخم سگ انگشت منو گازگرفت .
عذرمی خوام، من آدم زحمتکشی ام، کارظریفی دارم. مجبورشون کنین خسارت منو بدن... آخه، ممکنه یه هفته ای نتونم بااین دست کارکنم. قربان، خودتون که می دونین قانون اجازه نمیده هرکسی حیوون وحشی شو ول کنه تودست وپای مردم .اگه قرار باشه حیوونا شروع کنن به گازگرفتن، دیگه زندگی براآدم نمی مونه..."
اُچومِلُف، که ابرو درهم کشیده بود وسرفه می کرد،با تحکم گفت:" اوهوم...خب،خب.خب،...این سگ مال کیه؟ من ولش نمی کنم. من آدم هایی رو که بخوان سگ شونو توکوچه وخیابون ول کنن ادب میکنم! وقتش رسیده که تو دهن آدم هایی بزنیم که نمی خوان مقرراتو رعایت کنن.
اون پدرسوخته روجریمه ش می کنم...یادش می دم ول کردن سگ وهرجور حیوونی تودست وپای مردم چه معنی می ده! پدرشو درمی آرم."
رویش رابه پلیس همراهش کردوگفت :" یِلدیرین، صاحب این سگو شناسایی کن،یه استشهاد هم تهیه کن. بعدش هم سگو بی درنگ باید سربه نیس کنی. احتمالا ممکنه هارباشه...میخوام ببینم صاحب این سگ کیه؟"
صدایی ازمیان جمعیت گفت:" گمونم مال ژنرال ژیگالُف باشه."
"ژنرال ژیگالُف! اوهوم. یِلدیرین، بیاکمک کن من پالتومو دربیارم...
اوف، چقدرهوا گرمه!حتما بارون میگیره." رویش رابه خروکین کرد وگفت:" چیزی روکه میخوام بدونم اینه که چطورشد سگه تورو گازگرفت ؟چطورشد انگشتتو گازگرفت ؟ کی باور میکنه سگی به این ریزه میزه ای انگشت تو آدمی به این قدوهیکلو گاز بگیره! من شما آدم هارو میشناسم! یه مشت آشغالین !"
"قربان، این بابا بخاطر خندوندنِ مردم دماغ این سگوبا سیگارِ روشنش سوزوند، اون هم گازش گرفت، نفهم که نیس! این خروکین همیشه دنبال شر درست کردنه قربان !"
" بی چشم ورو، چراداری دروغ میگی؟ این پرت وپلاها چیه ازخودت درمیاری؟ جناب سروان آدم باشعوری هستن، خودشون می دونن کی دروغ میگه کی راست. اگه دروغ گفته باشم حاظرم درحضور قاضی محاکمه بشم ! اونه که تصمیم میگیره. این روزها دادگاه همه روبه یه چشم نگاه میکنه . اصلا، اگه بخوای بدونی ،برادر خود من تو نیروی انتظامی یه ..."
" جروبحث نکنین!"
پلیس با لحن مطنطنی گفت:" خیر، این سگ جناب ژنرال نیست. ژنرال یه همچین سگی نداره. سگ های ایشون همه از نژاد تازی اَن ."
" مطمعنی؟"
" کاملا مطمعنم، قربان."
"راست می گی. سگ های ژنرال گرون قیمت اَن، اصیل اَن .اما این یکی، نگاهش کنین،سگ زشت وکثیفی یه! اصلا کی خوشش می آد یه همچین سگی داشته باشه؟ اگه لنگه ی این سگ تو مسکو یا پترزبورگ پیدابشه ،می دونین چه بلایی سرش می آرن؟مردم ،بدون اعتنا به قانون، تویه چشم به هم زدن نیست ونابودش می کنن. خروکین، توخسارت بت واردشده ، ولش نکن . باید بری صاحب سگو هرکی که هست ادبش کنی ! وقتش هم همین الانه...!
پلیس، که گویی بلند بلند فکرمی کرد، گفت:" نکنه راستی راستی سگ جناب ژنرال باشه! به قیافه ش که نمیاد. اما انگار همین دیروز بود یه سگ شبیه همین توحیاط خونه شون دیدم !"
یک نفراز لابه لای جمعیت گفت:" من مطمئنم که این سگ ژنراله."
تقصیر خودت بوده ..."
اصلا سرآشپزِ جناب ژنرال پیداشون شد، ازش می پرسیم...
آهای، پروخور،بیا اینجا پیرمرد! یه نگاهی به این سگ بنداز، سگ شماست؟
" چی میخوای بگی ، ماهیچ وقت ازاین سگ ها نداشتیم .
اُچومِلُف گفت: دیگه لازم نیست چیزی بپرسی، معلومه سگ ولگردیه. فایده ی این پرس وجوها چیه؟ وقتی بت می گن ولگرده، ولگرده دیگه . سربه نیستش کن تا قال قضیه کنده بشه.
پروخور دنباله ی حرفش را گرفت." بله، مال ما نیست، مال داداش ژنراله. همین تازگی تشریف آوردن. ژنرال علاقه ای به سگ پشمالو ندارن ،اما داداششون چرا، خوششون میاد..."
لبخند مسحورکننده ای چهره ی اُچومِلُف راپوشاند وبه صدای بلند گفت:" چی،برادر ژنرال تشریف آوردن؟ ولادیمیر ایوانیچ تشریف آوردن؟ فکرشو بکنین؟ اون وقت من خبر نداشتم. اومدن بمونن؟
بله، همین طوره.
فکرشو بکنین! تشریف آوردن برادرشونو ببینن، اون وقت من اصلا خبرنداشتم. پس این سگ ایشونه؟ خیلی خوشحال شدم! ببرینش ... سگ کوچولوی قشنگیه ! انگشت این بابا رو گاز گرفتی، هان؟ ها ها ها ، حیوونکی، بیا نمیخواد بلرزی ! پریدی انگشت این آشغال کله رو یه گاز مامانی گرفتی ... چه سگ بامزه ای !
پروخور سگ راصدا زد وهمراه او از حیاط الوارفروشی بیرون رفت. جمعیت به خروکین خندید.
اُچومِلُف پالتویش را دورخود پیچید وبا لحن تهدیدآمیزی به خروکین گفت:" بعد به حساب تو می رسم! و از وسط بازار به راهش ادامه داد ........."
اثری از آنتون چخوف - 1884
برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیرین «آینه» به قلم محمود دولت آبادی دعوت میکنیم.
"مردی که درکوچه می رفت هنوز به صرافت نیافتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سال می گذرد که او به چهره ی خودش در آینه نگاه نکرده اســت . هم چنین دلیلی نمی دید به یاد بیاورد که زمانی درهمین حدود میگذرد که او خندیدن خود را حس نکرده اســت . قطعا به یاد گم شدن شناسنامه اش هم نمی افتاد اگررادیو اعلام نکرده بود که افراد می باید شناسنامه خود را نو، تجدید کنند .
وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز موظفند شناسنامه قبلی شان را ازطریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه جدید خود را دریافت کنند ، مرد به صرافت افتاد دست به کارجستن شناسنامه اش بشود وخیلی زود ملتفت شد شناسنامه اش راگم کرده اســت . اما اینکه چرا تصور میشود سیزده سال ازگم شدن شناسنامه او میگذرد ، علت اینکه مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامه اش سروکار داشته اســت ، وآن برمیگشت به حدود سیزده سال پیش - یا شایدهم - سی وسه سال پیش ، چون او در زمانی بسیارپیش از این دریک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانی اش تا برای تمام عمرش ، یک بار برود پای صندوق رای و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یکی از صفحات آن مهر زده بشود.
اما... این استشهاد راچجور باید نوشت ؟ نشست روی صندلی و مداد وکاغذ را گذاشت دم دستش ، روی میز. خوب...باید نوشته شود ما امضا کنندگان ذیل گواهی میکنیم که شناسنامه ی آقای ... مفقودالاثر شده اســت. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاک نویس کرد و از خانه بیرون آمد و یکراست رفت به دکان بقالی که هفته ای یکبار از آنجا خرید میکرد. اما دکان دار که از دردسر خوشش نمی آمد ، گفت او رانمی شناسد. نه اینکه نشناسدش ، بلکه اسم اورا نمی داند چون تاامروز به صرافت نیافتاده اسم ایشان را بخواهد بداند. به خصوص که خودتان که هم جای اسم را خالی گذاشته اید !!! بله درست اســت .
باید اول می رفته به لباسشویی ، چون هرسال شب عید کت وشلوار وپیراهنش را یکبار میداده به لباسشویی وقبض میگرفته . اما لباسشویی با وجود اینکه حافظه ی خوبی داشت و مشتری هایش را اگر نه به نام اما به چهره میشناخت ، نتوانست او رابه جا بیاورد و گفت که : متاسف اســت، چون آقا راخیلی کم زیارت کرده اســت . لطفا ممکن اســت اسم مبارکتان را بفرمایید؟ _ خواهش میشود ، واقعا که ..دست کم قبض ،یکی از قبض های مارا که لابد خدمتتان اســت بیاورید مشکل حل خواهد شد ._ بله قبض ..آنجا روی ورقه ی قبض اسم وتاریخ سپردن لباس وحتی اینکه چند تکه لباس تحویل شده را باقید رنگ آن مینویسند.
اما قبض لباس...قبض لباس را چرا باید مشتری نزدخود نگه دارد وقتی می رود ولباسش را تحویل میگیرد؟نه، این عملی نیست .دیگربه کجا وچه کسی میتوان رجوع کرد؟ نانوایی، دکان نانوایی درهمان راسته بود واو هرهفته نان هفت روز خود راازانجا میخرید.اما چه موقع از روزبود که شاگردشاطر کناردیوار دراز کشیده بود وگفت پخت نمیکنیم آقا، ومرد خودبه خود برگشت وازکنار دیوار راه افتاد به طرف خانه اش با ورقه ای که ازیک دفترچه ی چهل برگ کنده بود.پشت شیشه ی پنجره اتاق که ایستاد ،خیلی خیره ماند به جلبک های سطح آب حوض، اما چیزی به یادش نیامد. شاید دم غروب یا سر شب بودکه به نظرش رسید بادست پُر راه بیفتد برود اداره ی مرکزی ثبت احوال، مقداری پول رشوه بدهد به ماموربایگانی وازاو بخواهد ساعتی وقت اضافی بگذارد و ردواثری از شناسنامه او پیدا کند.
اینکه ممکن بود؛ ممکن نبود؟ چرا.....چرا... چرا ممکن نیست؟با پیرمردی که سیگار ارزان میکشید و نی مشتک نسبتا بلندی گوشه ی لب داشت به توافق رسید که به اتفاق بروند زیرزمین اداره وبایگانی راجستجو کنند ورفتند. شاید ساعتی بعد ازچایِ پشت ناهار بود که آن دومرد رفتند زیرزمین بایگانی وبنا کردند به جستجو . مردی که شناسنامه اش گم شده بود، هوشمندی به خرج داده و یک بسته سیگار بایک قوطی کبریت در راه خریده بود و باخود آورده بود. پس مشکلی نبود، اگر تاساعتی بعد ازوقت اداری هم توی بایگانی معطل میشدند وباآن جدیتی که پیرمرد بایگان آستین به دست کرده بود تا بالای آرنج و از پشت عینک ذره بینی اش به خطوط پرونده ها دقیق میشد این اطمینان حاصل بود که مرد ناامید از بایگانی بیرون نخواهد آمد. به خصوص که خود اوهم کم کم دست به کمک برده بود وبتدریج داشت آشنای کار میشد. حرف الف تمام شده بود که پیرمرد گردن راست کرد، یک سیگار دیگر طلبید ورفت طرف قفسه ی مقابل که باحرف ب شروع میشد وپرسید : فرمودید اسم وفامیلتان چه بود؟ که مرد جواب داد : من چیزی عرض نکرده بودم .
بایگان پرسید : چرا به نظرم اسم وفامیلتان رافرمودید در آبدارخانه !و مردگفت : خیر،خیر... من چیزی عرض نکردم.بایگان گفت : چطورممکن اســت نفرموده باشید؟ مردگفت : خیر..خیر..بایگان عینک از چشم برداشت وگفت: خوب ..هنوزهم دیرنشده چون حروف زیادی باقی ست حالا بفرمایید .مردگفت : خیلی عجیب اســت.. من وقت شمارا بیهوده گرفتم. معذرت می خواهم . اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگویم. من...من.. هرچه فکر میکنم اسم خودرا به یاد نمی آورم .مدت مدیدی اســت که آن رانشنیده ام .
فکر کردم ممکن اســت شاید بشود شناسنامه ای دست وپا کرد. بایگان عینکش رابه چشم گذاشت وگفت : البته ...باید راهی باشد. اما چه اصراری دارید که حتما...و مرد گفت :هیچ ...هیچ...همینجور بیخودی... اصلا میشود صرفنظر کرد.راستی چه اهمیتی دارد؟ بایگان گفت :هرجور میلتان اســت. اما من فراموشی ونسیان را میفهمم . گاهی دچارش شده ام. با وجود این اگر اصرار دارید که شناسنامه ای داشته باشید راه هایی اســت . بیدرنگ مرد پرسید: چه راه هایی؟و بایگان گفت : قدری خرج برمی دارد. اگرمشکلی نباشد راه حلی هست . یعنی کسی رامیشناسم که دستش دراینکار باز اســت . میتوانیم شمارا ببرم پیش او . بازهم نظرشما شرط اســت . اما باید زودتر تصمیم بگیری چون تا هوا تاریک نشده بایدبرسیم . اداره هم داشت تعطیل میشد که آن دو از پیاده رو پیچیدند توی کوچه ای که به خیابان اصلی می رسید وآنجا میشد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلی که بایگان پیچ واپیچ هایش را می شناخت . آنجا یک دکان درازبود که اندکی خم درگرده داشت چیزی مثل غلاف یک خنجر قدیمی . پیرمردی که توی عبایش دم در حجره نشسته بود، بایگان را می شناخت .
پس جواب سلام اورا دادو گذاشت بامشتری برود ته دکان .بایگان وارد دکان شد وازمیان هزارهزار قلم جنس کهنه وقدیمی گذشت ومرد را یکراست برد طرف دربندی که جلوش یک پرده ی چرکین آویزان بود .پرده را پس زد و در یک صندوق قدیمی را بازکرد و انبوه شناسنامه ها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود نشان داد و گفت : بستگی دارد که شما چجور شناسنامه ای بخواهید .این روزها خیلی اتفاق می افتد که آدم ها اسم یا شناسنامه یا هردو را گم میکنند. حالا دوست دارید چه کسی باشید؟ شاه یا گدا؟ اینجا همه جورش را داریم فقط نرخ هایش فرق می کند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را میکنیم .
بعضی ها چشمشان را می بندند وشانسی انتخاب میکنند مثل برداشتن یک بلیط لاتاری . تا شما چجور سلیقه ای داشته باشید؟ مایلید متولد کجا باشید ؟ اهل کجا ؟ وشغل تان چی باشد ؟ چجور چهره ای ، سیمایی می خواهید داشته باشید؟ همه جورش میسر و ممکن اســت . خودتان انتخاب میکنید یا من برایتان یک فال بردارم ؟ اینجور شانسی ممکن اســت شناسنامه ی یک امیر،یک تاجرآهن، صاحب یک نمایشگاه اتومبیل ... یا یک.. یک دارنده ی مستغلات ...یا یک بدست آورنده ی موافقت اصولی به نام شمادربیاید. اصلا نگران نباشید . این یک امر عادی اســت . مثلا این دسته ازشناسنامه ها که باعلامت ضربدر مشخص شده ، مخصوص خدمات ویژه اســت که ...گمان نمیکنم مناسب سن وسال شما باشد واین یکی دسته به امور تبلیغات مربوط می شود؛ مثلا صاحب امتیاز یک هفته نامه یا به فرض مسئول پخش یک برنامه ی تلویزیونی.
همه جورش هست و اسم؟ اسم تان دوست دارید چه باشد؟ حسن،حسین, بوذرجمهر و... یا ازسنخ اسامی شاهنامه ای؟ تا شما چه جورش را بپسندید، چه جوراسمی را می پسندید؟مردی که شناسنامه اش راگم کرده بود، لحظاتی خاموش واندیشناک ماند، وز آن پس گفت اسباب زحمت شدم؛ باوجود این اگر زحمتی نیست بگرد وشناسنامه ای برایم پیدا کن که صاحبش مرده باشد. این ممکن اســت؟ بایگان گفت: هیچ چیز غیرممکن نیست.
نرخش هم ارزان تر اســت._ ممنون،ممنون..بیرون که آمدند پیرمرد دکان دارسرفه اش گرفته بود ودرهمان حال برخاسته بود وانگار دنبال چنگک میگشت تا کرکره را بکشد پایین و لابه لای سرفه هایش به یکی دومشتری که دم تخته کارش ایستاده بودند می گفت فردا بیایند چون ته دکان برق نیست و... مردی که درکوچه می رفت به صرافت افتاد به یاد بیاورد که زمانی درحدودسیزده سال می گذرد که نخندیده اســت و حالا ...چون دهان به خنده گشود بایک حس ناگهانی متوجه شد که دندان هایش یک به یک شروع کردند به ورآمدن ، فروریختن وافتادن جلوپاها و روی پوزه ی کفش هایش، همچنین حس کرد به تدریج تکه ای از استخوان گونه ، یکی از پلک ها، ناخن ها و... دارند فرو می ریزند، وبه نظرش آمد شاید زمانش فرارسیده باشد که وقتی ، اگر رسید به خانه و پاگذاشت به اتاقش، برود نزدیک پیش بخاری و یک نظر، برای آخرین بار در آینه به خودش نگاه کند.....!"
برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیریم «کباب غاز» به قلم محمدعلی جمالزاده دعوت میکنیم.
"شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با همقطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هرکس اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه یک مهمانی دستهجمعی کرده، کباب غاز صحیحی بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزتش دعا کنند.
زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فورا مسالهى مهمانی و قرار با رفقا را با عیالم که بهتازگی با هم عروسی کرده بودیم در میان گذاشتم. گفت تو شیرینی عروسی هم به دوستانت ندادهای و باید در این موقع درست جلوشان درآیی. ولی چیزی که هست چون ظرف و کارد و چنگال برای دوازده نفر بیشتر نداریم یا باید باز یک دست دیگر خرید و یا باید عدهى مهمان بیشتر از یازده نفر نباشد که با خودت بشود دوازده نفر.
گفتم خودت بهتر میدانی که در این شب عیدی مالیه از چه قرار اسـت و بودجه ابدن اجازهی خریدن خرت و پرت تازه نمیدهد و دوستان هم از بیست و سه چهار نفر کمتر نمیشوند.
گفت یک بر نرهخر گردنکلفت را که نمیشود وعده گرفت. تنها همان رتبههای بالا را وعده بگیر و مابقی را نقدن خط بکش و بگذار سماق بمکند.
گفتم ایبابا، خدا را خوش نمیآید. این بدبختها سال آزگار یکبار برایشان چنین پایی میافتد و شکمها را مدتی اسـت صابون زدهاند که کبابغاز بخورند و ساعتشماری میکنند. اگر از زیرش در بروم چشمم را در خواهند آورد و حالا که خودمانیم، حق هم دارند. چطور اسـت از منزل یکی از دوستان و آشنایان یکدست دیگر ظرف و لوازم عاریه بگیریم؟
با اوقات تلخ گت این خیال را از سرت بیرون کن که محال اسـت در میهمانی اول بعد از عروسی بگذارم از کسی چیز عاریه وارد این خانه بشود؛ مگر نمیدانی که شکوم ندارد و بچهی اول میمیرد؟
گفتم پس چارهای نیست جز اینکه دو روز مهمانی بدهیم. یک روز یکدسته بیایند و بخورند و فردای آن روز دستهی دیگر. عیالم با این ترتیب موافقت کرد و بنا شد روز دوم عید نوروز دستهی اول و روز سوم دستهی دوم بیایند.
اینک روز دوم عید اسـت و تدارک پذیرایی از هرجهت دیده شده اسـت. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و کباب برهی ممتاز و دو رنگ پلو و چندجور خورش با تمام مخلفات رو به راه شده اسـت. در تختخواب گرم و نرم و تازهای که از جملهی اسباب جهاز خانم اسـت لم داده و به تفریح تمام مشغول خواندن حکایتهای بینظیر صادق هدایت بودم. درست کیفور شده بودم که عیالم وارد شد و گفت جوان دیلاقی مصطفىنام آمده میگوید پسرعموی تنی تو اسـت و برای عید مبارکی شرفیاب شده اسـت.
مصطفی پسرعموی دختردایی خالهی مادرم میشد. جوانی به سن بیست و پنج یا بیست و شش. لات و لوت و آسمان جل و بیدست و پا و پخمه و گاگول و تا بخواهی بدریخت و بدقواره. هروقت میخواست حرفی بزند، رنگ میگذاشت و رنگ برمیداشت و مثل اینکه دسته هاون برنجی در گلویش گیر کرده باشد دهنش باز میماند و به خرخر میافتاد. الحمدالله سالی یک مرتبه بیشتر از زیارت جمالش مسرور و مشعوف نمیشدم.
به زنم گفتم تو را به خدا بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده و شر این غول بیشاخ و دم را از سر ما بکن و بگذار برود لای دست بابای علیهالرحمهاش.
گفت به من دخلی ندارد! مال بد بیخ ریش صاحبش. ماشاءالله هفت قرآن به میان پسرعموی دستهدیزی خودت اسـت. هرگلی هست به سر خودت بزن. من اساسن شرط کردهام با قوم و خویشهای ددری تو هیچ سر و کاری نداشته باشم؛ آنهم با چنین لندهور الدنگی.
دیدم چارهای نیست و خدا را هم خوش نمیآید این بیچاره که لابد از راه دور و دراز با شکم گرسنه و پای برهنه به امید چند ریال عیدی آمده ناامید کنم. پیش خودم گفتم چنین روز مبارکی صلهى ارحام نکنی کی خواهی کرد؟ لذا صدایش کردم، سرش را خم کرده وارد شد. دیدم ماشاءالله چشم بد دور آقا واترقیدهاند. قدش درازتر و پک و پوزش کریهتر شده اسـت. گردنش مثل گردن همان غاز مادرمردهای که در همان ساعت در دیگ مشغول کباب شدن بود سر از یقهی چرکین بیرون دوانده بود و اگرچه به حساب خودش ریش تراشیده بود، اما پشمهای زرد و سرخ و خرمایی به بلندی یک انگشت از لابلای یقهی پیراهن، سر به در آورده و مثل کزمهایی که به مارچوبهی گندیده افتاده باشند در پیرامون گردن و گلو در جنبش و اهتزاز بودند. از توصیف لباسش بهتر اسـت بگذرم، ولی همینقدر میدانم که سر زانوهای شلوارش_ که از بس شسته شده بودند بهقدر یک وجب خورد رفته بود_ چنان باد کرده بود که راستیراستی تصور کردم دو رأس هندوانه از جایی کش رفته و در آنجا مخفی کرده اسـت.
مشغول تماشا و ورانداز این مخلوق کمیاب و شیء عجیب بودم که عیالم هراسان وارد شده گفت خاک به سرم مرد حسابی، اگر ما امروز این غاز را برای مهمانهای امروز بیاوریم، برای مهمانهای فردا از کجا غاز خواهی آورد؟ تو که یک غاز بیشتر نیاوردهای و به همهی دوستانت هم وعدهی کباب غاز دادهای!
دیدم حرف حسابی اسـت و بدغفلتی شده. گفتم آیا نمیشود نصف غاز را امروز و نصف دیگرش را فردا سر میز آورد؟
گفت مگر میخواهی آبروی خودت را بریزی؟ هرگز دیده نشده که نصف غاز سر سفره بیاورند. تمام حسن کباب غاز به این اسـت که دستنخورده و سر به مهر روی میز بیاید.
حقا که حرف منطقی بود و هیچ برو برگرد نداشت. در دم ملتفت وخامت امر گردیده و پس از مدتی اندیشه و استشاره، چارهی منحصر به فرد را در این دیدم که هرطور شده تا زود اسـت یک غاز دیگر دست و پا کنیم. به خود گفتم این مصطفی گرچه زیاد کودن و بینهایت چلمن اسـت، ولی پیدا کردن یک غاز در شهر بزرگی مثل تهران، کشف آمریکا و شکستن گردن رستم که نیست؛ لابد اینقدرها از دستش ساخته اسـت. به او خطاب کرده گفتم: مصطفی جان لابد ملتفت شدهای مطلب از چه قرار اسـت. سر نازنینت را بنازم. میخواهم نشان بدهی که چند مرده حلاجی و از زیر سنگ هم شده امروز یک عدد غاز خوب و تازه به هر قیمتی شده برای ما پیدا کنی."
ادامه دارد ...
برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیریم «کباب غاز» به قلم محمدعلی جمالزاده دعوت میکنیم.
با حال استیصال پرسیدم پس چه خاکی به سرم بریزم؟ با همان صدا و همان اطوار، آب دهن را فرو برده گفت والله چه عرض کنم! مختارید؛ ولی خوب بود میهمانی را پس میخواندید. گفتم خدا عقلت بدهد یکساعت دیگر مهمانها وارد میشوند؛ چهطور پس بخوانم؟ گفت خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیب قدغن کرده، از تختخواب پایین نیایید. گفتم همین امروز صبح به چند نفرشان تلفن کردهام چطور بگویم ناخوشم؟ گفت بگویید غاز خریده بودم سگ برده. گفتم تو رفقای مرا نمیشناسی، بچه قنداقی که نیستند بگویم ممه را لولو برد و آنها هم مثل بچهی آدم باور کنند. خواهند گفت جانت بالا بیاید میخواستی یک غاز دیگر بخری و اصلن پاپی میشوند که سگ را بیاور تا حسابش را دستش بدهیم. گفت بسپارید اصلن بگویند آقا منزل تشریف ندارند و به زیارت حضرت معصومه رفتهاند.
دیدم زیاد پرتوبلا میگوید؛ خواستم نوکش را چیده، دمش را روی کولش بگذارم و به امان خدا بسپارم. گفتم مصطفی میدانی چیست؟ عیدی تو را حاضر کردهام. این اسکناس را میگیری و زود میروی که میخواهم هر چه زودتر از قول من و خانم به زنعمو جانم سلام برسانی و بگویی انشاءالله این سال نو به شما مبارک باشد و هزارسال به این سالها برسید.
ولی معلوم بود که فکر و خیال مصطفی جای دیگر اســت. بدون آنکه اصلن به حرفهای من گوش داده باشد، دنبالهی افکار خود را گرفته، گفت اگر ممکن باشد شیوهای سوار کرد که امروز مهمانها دست به غاز نزنند، میشود همین غاز را فردا از نو گرم کرده دوباره سر سفره آورد.
این حرف که در بادی امر زیاد بیپا و بیمعنی بهنظر میآمد، کمکم وقتی درست آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیله نشخوار کردم، معلوم شد آنقدرها هم نامعقول نیست و نباید زیاد سرسری گرفت. هرچه بیشتر در این باب دقیق شدم یک نوع امیدواری در خود حس نمودم و ستارهی ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت. رفتهرفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفی نموده گفتم اولین بار اســت که از تو یک کلمه حرف حسابی میشنوم ولی بهنظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. باید خودت مهارت به خرج بدهی که احدی از مهمانان درصدد دستزدن به این غاز برنیاید.
مصطفی هم جانی گرفت و گرچه هنوز درست دستگیرش نشده بود که مقصود من چیست و مهارش را به کدام جانب میخواهم بکشم، آثار شادی در وجناتش نمودار گردید. بر تعارف و خوشزبانی افزوده گفتم چرا نمیآیی بنشینی؟ نزدیکتر بیا. روی این صندلی مخملی پهلوی خودم بنشین. بگو ببینم حال و احوالت چهطور اســت؟ چهکار میکنی؟ میخواهی برایت شغل و زن مناسبی پیدا کنم؟ چرا گز نمیخوری؟ از این باقلا نوشجان کن که سوقات یزد اســت...
مصطفی قد دراز و کجومعوش را روی صندلی مخمل جا داد و خواست جویدهجویده از این بروز محبت و دلبستگی غیرمترقبهی هرگز ندیده و نشنیده سپاسگزاری کند، ولی مهلتش نداده گفتم استغفرالله، این حرفها چیست؟ تو برادر کوچک من هستی. اصلن امروز هم نمیگذارم از اینجا بروی. باید میهمان عزیز خودم باشی. یکسال تمام اســت اینطرفها نیامده بودی. ما را یکسره فراموش کردهای و انگار نه انگار که در این شهر پسرعموئی هم داری. معلوم میشود از مرگ ما بیزاری. الا و لله که امروز باید ناهار را با ما صرف کنی. همین الان هم به خانم میسپارم یکدست از لباسهای شیک خودم هم بدهد بپوشی و نونوار که شدی باید سر میز پهلوی خودم بنشینی. چیزی که هست ملتفت باش وقتی بعد از مقدمات آشجو و کباببره و برنج و خورش، غاز را روی میز آوردند، میگویی ایبابا دستم به دامنتان، دیگر شکم ما جا ندارد. اینقدر خوردهایم که نزدیک اســت بترکیم. کاه از خودمان نیست، کاهدان که از خودمان اســت. واقعن حیف اســت این غاز به این خوبی را سگخور کنیم. از طرف خود و این آقایان استدعای عاجزانه دارم بفرمایید همینطور این دوری را برگردانند به اندرون و اگر خیلی اصرار دارید، ممکن اســت باز یکی از ایام همین بهار، خدمت رسیده از نو دلی از عزا درآوریم. ولی خدا شاهد اســت اگر امروز بیشتر از این به ما بخورانید همینجا بستری شده وبال جانت میگردیم. مگر آنکه مرگ ما را خواسته باشید. ..
آنوقت من هرچه اصرار و تعارف میکنم تو بیشتر امتناع میورزی و به هر شیوهای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه میکنی.
مصطفی که با دهان باز و گردن دراز حرفهای مرا گوش میداد، پوزخند نمکینی زد؛ یعنی که کشک و پس از مدتی کوککردن دستگاه صدا گفت: "خوب دستگیرم شد. خاطر جمع باشید که از عهده برخواهم آمد."
چندینبار درسش را تکرار کردم تا از بر شد. وقتی مطمئن شدم که خوب خرفهم شده برای تبدیل لباس و آراستن سر و وضع به اتاق دیگرش فرستادم و باز رفتم تو خط مطالعهی حکایات کتاب سایه روشن."
ادامه دارد ...
برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیریم «کباب غاز» به قلم محمدعلی جمالزاده دعوت میکنیم."دو ساعت بعد مهمانها بدون تخلف، تمام و کمال دور میز حلقه زده در صرفکردن صیغهی "بلعت" اهتمام تامی داشتند که ناگهان مصطفی با لباس تازه و جوراب و کراوات ابریشمی ممتاز و پوتین جیر براق و زراق و فتان و خرامان چون طاووس مست وارد شد؛ صورت را تراشیده سوراخ و سمبه و چاله و دستاندازهای آن را با گرد و کرم کاهگلمالی کرده، زلفها را جلا داده، پشمهای زیادی گوش و دماغ و گردن را چیده، هر هفت کرده و معطر و منور و معنعن، گویی یکی از عشاق نامی سینماست که از پرده به در آمده و مجلس ما را به طلعت خود مشرف و مزین نموده باشد. خیلی تعجب کردم که با آن قد دراز چه حقهای بهکار برده که لباس من اینطور قالب بدنش درآمده اســت. گویی جامهای بود که درزی ازل به قامت زیبای جناب ایشان دوخته اســت.
آقای مصطفیخان با کمال متانت و دلربایی، تعارفات معمولی را برگزار کرده و با وقار و خونسردی هرچه تمامتر، به جای خود، زیر دست خودم به سر میز قرار گرفت. او را به عنوان یکی از جوانهای فاضل و لایق پایتخت به رفقا معرفی کردم و چون دیدم به خوبی از عهدهی وظایف مقررهی خود برمیآید، قلبن مسرور شدم و در باب آن مسالهی معهود خاطرم داشت بهکلی آسوده میشد.
بهقصد ابراز رضامندی، خود گیلاسی از عرق پر کرده و تعارف کنان گفتم: آقای مصطفیخان از این عرق اصفهان که الکلش کم اســت یک گیلاس نوشجان بفرمایید.
لبها را غنچه کرده گفت: اگرچه عادت به کنیاک فرانسوی ستارهنشان دارم، ولی حالا که اصرار میفرمایید اطاعت میکنم.اینرا گفته و گیلاس عرق را با یک حرکت مچدست ریخت در چالهی گلو و دوباره گیلاس را به طرف من دراز کرده گفت: عرقش بدطعم نیست. مزهی ودکای مخصوص لنینگراد را دارد که اخیرن شارژ دافر روس چند بطری برای من تعارف فرستاده بود. جای دوستان خالی، خیلی تعریف دارد ولی این عرق اصفهان هم پای کمی از آن ندارد. ایرانی وقتی تشویق دید فرنگی را تو جیبش میگذارد. یک گیلاس دیگر لطفن پر کنید ببینم.
چه دردسر بدهم؟ طولی نکشید که دو ثلث شیشهی عرق بهانضمام مقدار عمدهای از مشروبات دیگر در خمرهی شکم این جوان فاضل و لایق سرازیر شد. محتاج به تذکار نیست که ایشان در خوراک هم سرسوزنی قصور را جایز نمیشمردند. از همهی اینها گذشته، از اثر شراب و کباب چنان قلب ماهیتش شده بود که باور کردنی نیست؛ حالا دیگر چانهاش هم گرم شده و در خوشزبانی و حرافی و شوخی و بذله و لطیفه نوک جمع را چیده و متکلم وحده و مجلسآرای بلامعارض شده اســت. کلید مشکلگشای عرق، قفل تپق را هم از کلامش برداشته و زبانش چون ذوالفقار از نیام برآمده و شقالقمر میکند.
این آدم بیچشم و رو که از امامزاده داود و حضرت عبدالعظیم قدم آنطرفتر نگذاشته بود، از سرگذشتهای خود در شیکاگو و منچستر و پاریس و شهرهای دیگر از اروپا و آمریکا چیزها حکایت می کرد که چیزی نمانده بود خود من هم بر منکرش لعنت بفرستم. همه گوش شده بودند و ایشان زبان. عجب در این اســت که فرورفتن لقمههای پیدرپی ابدن جلو صدایش را نمیگرفت. گویی حنجرهاش دو تنبوشه داشت؛ یکی برای بلعیدن لقمه و دیگری برای بیرون دادن حرفهای قلنبه.
به مناسبت صحبت از سیزده عید بنا کرد به خواندن قصیدهای که میگفت همین دیروز ساخته. فریاد و فغان مرحبا و آفرین به آسمان بلند شد. دو نفر از آقایان که خیلی ادعای فضل و کمالشان میشد مقداری از ابیات را دو بار و سه بار مکرر ساختند. یکی از حضار که کبادهی شعر و ادب میکشید چنان محظوظ گردیده بود که جلو رفته جبههی شاعر را بوسیده و گفت "ایوالله؛ حقیقتن استادی" و از تخلص او پرسید. مصطفی به رسم تحقیر، چین به صورت انداخته گفت من تخلص را از زوائد و از جملهی رسوم و عاداتی میدانم که باید متروک گردد، ولی به اصرار مرحوم ادیب پیشاوری که خیلی به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و کاسه و کوزه یکی شده بودیم، کلمهی "استاد" را بر حسب پیشنهاد ایشان اختیار کردم. اما خوش ندارم زیاد استعمال کنم.
همهی حضار یکصدا تصدیق کردند که تخلصی بس بهجاست و واقعن سزاوار حضرت ایشان اســت.
در آن اثنا صدای زنگ تلفن از سرسرای عمارت بلند شد. آقای استاد رو به نوکر نموده فرمودند: "همقطار احتمال میدهم وزیرداخله باشد و مرا بخواهد. بگویید فلانی حالا سر میز اســت و بعد خودش تلفن خواهد کرد." ولی معلوم شد نمره غلطی بوده اســت.
اگر چشمم احیانن تو چشمش میافتاد، با همان زبان بیزبانی نگاه، حقش را کف دستش میگذاشتم. ولی شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربریده مدام در روی میز از این بشقاب به آن بشقاب میدوید و به کائنات اعتنا نداشت."
ادامه دارد ...
برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیریم «کباب غاز» به قلم محمدعلی جمالزاده دعوت میکنیم.
مطالب مرتبط:
ششدانگ حواسم پیش مصطفی اســت که نکند بوی غاز چنان مستش کند که دامنش از دست برود. ولی خیر، الحمدالله هنوز عقلش به جا و سرش تو حساب اســت. به محض اینکه چشمش به غاز افتاد رو به مهمانها نموده گفت: آقایان تصدیق بفرمایید که میزبان عزیز ما این یک دم را دیگر خوش نخواند. ایا حالا هم وقت آوردن غاز اســت؟ من که شخصن تا خرخره خوردهام و اگر سرم را از تنم جدا کنید یک لقمه هم دیگر نمیتوانم بخورم، ولو مائدهی آسمانی باشد. ما که خیال نداریم از اینجا یکراست به مریضخانهی دولتی برویم. معدهی انسان که گاوخونی زندهرود نیست که هرچه تویش بریزی پر نشود. آنگاه نوکر را صدا زده گفت: "بیا همقطار، آقایان خواهش دارند این غاز را برداری و بیبرو برگرد یکسر ببری به اندرون."
مهمانها سخت در محظور گیر کرده و تکلیف خود را نمیدانند. از یکطرف بوی کباب تازه به دماغشان رسیده اســت و ابدن بی میل نیستند ولو به عنوان مقایسه باشد، لقمهای از آن چشیده، طعم و مزهی غاز را با بره بسنجند. ولی در مقابل تظاهرات شخص شخیصی چون آقای استاد دودل مانده بودند و گرچه چشمهایشان به غاز دوخته شده بود، خواهی نخواهی جز تصدیق حرفهای مصطفی و بله و البته گفتن چارهای نداشتند. دیدم توطئهی ما دارد میماسد. دلم می خواست میتوانستم صدآفرین به مصطفی گفته لب و لوچهی شتریاش را به باد بوسه بگیرم. فکر کردم از آن تاریخ به بعد زیربغلش را بگیرم و برایش کار مناسبی دست و پا کنم، ولی محض حفظ ظاهر و خالی نبودن عریضه، کارد پهن و درازی شبیه به ساطور قصابی به دست گرفته بودم و مانند حضرت ابراهیم که بخواهد اسماعیل را قربانی کند، مدام به غاز علیهالسلام حمله آورده و چنان وانمود میکردم که میخواهم این حیوان بی یار و یاور را از هم بدرم و ضمنن یک دوجین اصرار بود که به شکم آقای استاد میبستم که محض خاطر من هم شده فقط یک لقمه میل بفرمایید که لااقل زحمت آشپز از میان نرود و دماغش نسوزد.
خوشبختانه که قصاب زبان غاز را با کلهاش بریده بود، والا چه چیزها که با آن زبان به من بی حیای دو رو نمیگفت! خلاصه آنکه از من همه اصرار بود و از مصطفی انکار و عاقبت کار به آنجایی کشید که مهمانها هم با او همصدا شدند و دشتهجمعی خواستار بردن غاز و هوادار تمامیت و عدم تجاوز به آن گردیدند.
کار داشت به دلخواه انجام مییافت که ناگهان از دهنم در رفت که اخر آقایان؛ حیف نیست که از چنین غازی گذشت که شکمش را از آلوی برغان پرکردهاند و منحصرن با کرهی فرنگی سرخ شده اســت؟ هنوز این کلام از دهن خرد شدهی ما بیرون نجسته بود که مصطفی مثل اینکه غفلتن فنرش در رفته باشد، بیاختیار دست دراز کرد و یک کتف غاز را کنده به نیش کشید و گفت: "حالا که میفرمایید با آلوی برغان پر شده و با کرهی فرنگی سرخش کردهاند، روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت و محض خاطر ایشان هم شده یک لقمهی مختصر میچشیم."
دیگران که منتظر چنین حرفی بودند، فرصت نداده مانند قحطیزدگان به جان غاز افتادند و در یک چشم به هم زدن، گوشت و استخوان غاز مادرمرده مانند گوشت و استخوان شتر قربانی در کمرکش دروازهی حلقوم و کتل و گردنهی یک دوجین شکم و روده، مراحل مضغ و بلع و هضم و تحلیل را پیمود؛ یعنی به زبان خودمانی رندان چنان کلکش را کندند که گویی هرگز غازی سر از بیضه به در نیاورده، قدم به عالم وجود ننهاده بود!
میگویند انسان حیوانی اســت گوشتخوار، ولی این مخلوقات عجیب گویا استخوانخوار خلق شده بودند. واقعن مثل این بود که هرکدام یک معدهی یدکی هم همراه آورده باشند. هیچ باورکردنی نبود که سر همین میز، آقایان دو ساعت تمام کارد و چنگال بهدست، با یک خروار گوشت و پوست و بقولات و حبوبات، در کشمکش و تلاش بودهاند و ته بشقابها را هم لیسیدهاند. هر دوازدهتن، تمام و کمال و راست و حسابی از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خود دیدم که غاز گلگونم، لختلخت و "قطعة بعد اخرى" طعمهی این جماعت کرکس صفت شده و "کان لم یکن شیئن مذکورا" در گورستان شکم آقایان ناپدید گردید.
مرا میگویی، از تماشای این منظرهی هولناک آب به دهانم خشک شده و به جز تحویلدادن خندههای زورکی و خوشامدگوییهای ساختگی کاری از دستم ساخته نبود.
اما دو کلمه از آقای استاد بشنوید که تازه کیفشان گل کرده بود، در حالی که دستمال ابریشمی مرا از جیب شلواری که تعلق به دعاگو داشت درآورده به ناز و کرشمه، لب و دهان نازنین خود را پاک میکردند باز فیلشان به یاد هندوستان افتاده از نو بنای سخنوری را گذاشته، از شکار گرازی که در جنگلهای سوییس در مصاحبت جمعی از مشاهیر و اشراف آنجا کرده بودند و از معاشقهی خود با یکی از دخترهای بسیار زیبا و با کمال آن سرزمین، چیزهایی حکایت کردند که چه عرض کنم. حضار هم تمام را مانند وحی منزل تصدیق کردند و مدام بهبه تحویل میدادند.
در همان بحبوحهی بخوربخور که منظرهی فنا و زوال غاز خدابیامرز مرا به یاد بیثباتی فک بوقلمون و شقاوت مردم دون و مکر و فریب جهان پتیاره و وقاحت این مصطفای بدقواره انداخته بود، باز صدای تلفن بلند شد. بیرون جستم و فورن برگشته رو به آقای شکارچی معشوقهکش نموده گفتم: آقای مصطفیخان وزیر داخله شخصن پای تلفن اســت و اصرار دارد با خود شما صحبت بدارد.
یارو حساب کار خود را کرده بدون آنکه سرسوزنی خود را از تک و تا بیندازد، دل به دریا زده و به دنبال من از اتاق بیرون آمد.
به مجرد اینکه از اتاق بیرون آمدیم، در را بستم و صدای کشیدهی آبنکشیدهای به قول متجددین طنینانداز گردید و پنج انگشت دعاگو به معیت مچ و کف و مایتعلق بر روی صورت گلانداختهی آقای استادی نقش بست. گفتم: "خانهخراب؛ تا حلقوم بلعیده بودی باز تا چشمت به غاز افتاد دین و ایمان را باختی و به منی که چون تو ازبکی را صندوقچهی سر خود قرار داده بودم، خیانت ورزیدی و نارو زدی؟ د بگیر که این ناز شستت باشد" و باز کشیدهی دیگری نثارش کردم.
با همان صدای بریدهبریده و زبان گرفته و ادا و اطوارهای معمولی خودش که در تمام مدت ناهار اثری از آن هویدا نبود، نفسزنان و هقهق کنان گفت: "پسرعمو جان، من چه گناهی دارم؟ مگر یادتان رفته که وقتی با هم قرار و مدار گذاشتیم شما فقط صحبت از غاز کردید؛ کی گفته بودید که توی روغن فرنگی سرخ شده و توی شکمش آلوی برغان گذاشتهاند؟ تصدیق بفرمایید که اگر تقصیری هست با شماست نه با من."
بهقدری عصبانی شده بودم که چشمم جایی را نمیدید. از این بهانهتراشیهایش داشتم شاخ درمیآوردم. بیاختیار در خانه را باز کرده و این جوان نمکنشناس را مانند موشی که از خمرهی روغن بیرون کشیده باشند، بیرون انداختم و قدری برای به جا آمدن احوال و تسکین غلیان درونی در دور حیاط قدم زده، آنگاه با صورتی که گویی قشری از خندهی تصنعی روی آن کشیده باشند، وارد اتاق مهمانها شدم.
دیدم چپ و راست مهمانها دراز کشیدهاند و مشغول تختهزدن هستند و شش دانگ فکر و حواسشان در خط شش و بش و بستن خانهی افشار اســت. گفتم آقای مصطفیخان خیلی معذرت خواستند که مجبور شدند بدون خداحافظی با آقایان بروند. وزیرداخله اتومبیل شخصی خود را فرستاده بودند که فورن آن جا بروند و دیگر نخواستند مزاحم اقایان بشوند.
همهی اهل مجلس تأسف خوردند و از خوشمشربی و خوشمحضری و فضل و کمال او چیزها گفتند و برای دعوت ایشان به مجالس خود، نمرهی تلفن و نشانی منزل او را از من خواستند و من هم از شما چه پنهان با کمال بیچشم و رویی بدون آنکه خم به ابرو بیاورم همه را غلط دادم.
فردای آن روز به خاطرم آمد که دیروز یکدست از بهترین لباسهای نو دوز خود را با کلیهی متفرعات به انضمام مایحتوی یعنی آقای استادی مصطفیخان به دست چلاقشدهی خودماز خانه بیرون انداختهام. ولی چون که تیری که از شست رفته باز نمیگردد، یکبار دیگر به کلام بلندپایهی "از ماست که بر ماست" ایمان آوردم و پشت دستم را داغ کردم که تا من باشم دیگر پیرامون ترفیعرتبه نگردم."
پایان