نوجوانبودن حس خوبیه. نوجوانی یعنی شور و هیجان برای انجام کارهای تازه. نوجوانی مثل آببازی توی هوای گرمه یا خوندن یه کتاب که خیلی دوستش داری.
نوجوانی خیلی خوشمزه است؛ گاهی شیرین مثل آبنبات چوبی و کیک شکلاتی، گاهی هم ترش، مثل لواشک سیب و آلو.
پس نوجوان باش و نوجوانی کن. کفش کتانی به پا کن و کولهات را پر کن از کتابهای تازه و خوراکیهای خوشمزه و سوار بر دوچرخه سفر کن و از این روزهای نوجوانی که بو و مزه و حس و حال دیگری دارند، لذت ببر.
پریسا سادات مناجاتی، 14 ساله
خبرنگار افتخاری از کرج
اسمش دوچرخه است، دوچرخهای که با رکابهایش حرف میزند و همه میتوانند سوارش شوند و رکاب بزنند. جالب است نه؟!
صدای این دوچرخه شاید در صدای بوق ماشینها گم شود، اما رنگهای نقشبسته بر بدنهاش آن را در برابر چشمهایمان آشکار میکند!
خیلی هم خوب همدست نور خورشید میشود! میدانی چگونه؟ پنجشنبههایی که خورشید در حال خودنمایی است و گرمایش را گُله به گُله روی سرمان خالی میکند، میرویم یک بطری آب بخریم، اما ناگهان دوچرخه جلو میآید و میگوید: کافی است چشمهایت را باز کنی تا سوارت کنم و تو را از این دنیای خستهکننده بیرون ببرم.
سعی میکنیم قلپی آب بنوشیم. فکر میکنیم بر اثر گرماست که این چیزها را میبینیم. غافل از آنکه این دوچرخه تا مقدار کمی پول به مغازهدار ندهی و آن را نخری، بیخیالت نمیشود!
میرسی خانه و میبینی که یک مجلهی خوشآبورنگ در میان خبرهای تصادف و ساخت و ساز و... خودنمایی میکند.
آنقدر میخوانی که احساس میکنی که پاهایت روی دوچرخه رکاب نمیزنند، بلکه خود دوچرخه دارد تو را به عمق دنیایش میبرد؛ دنیایی که در آن همیشه کسی هست که به حرفهایت گوش کند و تو کلی حرف داری، برای غصههای بزرگ و کوچک نوجوانیات...
آتنا شیدایی، 15 ساله
خبرنگار افتخاری از تهران
قدیمترها این فکر توی سرم میچرخید که یک روز (حالا هرچهقدر هم که دور باشد) باید باغی داشته باشم تا وقتی در آن قدم میزنم از عطر سبزهها و گلها سرمست شوم و چرت کوتاهی زیر درختانش با لالایی پرندهها همراه باشد! بزرگتر که شدم فهمیدم عملیکردن رؤیایی که در سر دارم آنقدرها هم ساده نیست.
اینروزها که در شهرهای خاکستری و آپارتمانهایی کوچک محصور شدهایم، داشتن یک باغ شیشهای کوچک هم نعمت است. آستینهایم را بالا زدم و دست به کار شدم.
چند روز پیش رؤیای کودکیام در قابی کوچک جوانه زد...! با باغ واقعی از زمین تا آسمان فرق دارد و صدای روح نواز پرندهها را نمیتوان در آن جا داد، اما همین که در شهری بدون اکسیژن نفس بکشد، کافی است!
صدای لودرها در باغهای شهر میپیچد و من فکر میکنم شاید روزی پرندگان شهر به باغ شیشهایام کوچ کنند!
عکس و متن: صبا عدالتی مغرور، 13ساله
خبرنگار افتخاری از تهران
اگر لطف و مهربانی درختها نبود و برگهایشان را به پاییز قرض نمیدادند، پاییز توی دستهای سردش چه داشت؟ اگر مهربانیِ کلاه و شالگردن و عشقِ کاپشن نبود، چه میکرد تا به دل شاعرها بنشیند؟
دریا اخلاقی، 16 ساله
خبرنگار افتخاری از تهران
پاییز قشنگ و آذر زیبایم، ممنون که با آمدنت دل آسمان را آب کردی و صورت خاکستری رنگش را با دانههای مرواریدت صیقل دادی!
دانهدانه برف که میبارد، غبار دلتنگیهایم هم زیر همین مرواریدها دفن میشود و من هم به امید رفع دلتنگیهایم لحظهلحظه برای باریدنت روزی هزاربار دست به دعا میشوم!
دانههای کوچک من، ببارید تا دلتنگیهایم زیر این سقف کوچک زیبا نپوسد!
حدیث بابایی، 15 ساله
خبرنگار افتخاری از تهران
عکس: زهرا امیربیک، خبرنگار جوان از شهرری