مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

حکایت حاج سید مهدی قوام و کمک به زن روسپی (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:
سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد. آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین  بانی مجلس هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا بهش برسد. جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش، آقا سید! ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل.
دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
آقا سید! حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن.
حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه.
*****
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود. دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند.
حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین:
استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است:
حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:
حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب، یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
سبحان الله…
سید مکثی می‌کند.
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. این بار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.
به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله می‌گوید.
- خانم! بروید آنجا، پیش آن آقا سید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه می‌افتد.
حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!
زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد، کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:
حاج آقا! به خدا مجبورم، احتیاج دارم…
سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:
این، مال صاحب اصلی محفل است، من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است، تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!
سید به حاجی ملحق می‌شود و دور…
انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد.
***
چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی:
زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یک بار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت…
آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است…
*****
سید مهدی قوام  از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران بود. یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم، که دفن کنند،به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند. زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…

نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان های کوتاه پندآموز سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند الحمدلله برچسب‌ها برچسب‌ها و تگ‌های موضوعات و زمینه‌های کتاب‌های موجود در کتابناک داستان های کوتاه پندآموز سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند الحمدلله، ده برچسب‌ها برچسب‌ها و تگ‌های موضوعات و زمینه‌های کتاب‌های موجود در کتابناک



لینک منبع :حکایت حاج سید مهدی قوام و کمک به زن روسپی (داستانک)

داستان های کوتاه پندآموز: حکایت حاج سید مهدی قوام و کمک به زن روسپی www.pandamoz.com/2015/11/post683.html‎Cachedسید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله ، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد. آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، ... داستان سید مهدی قوام و زن روسپی! - مهرخانه mehrkhane.com/fa/news/2773/داستان-سید-مهدی-قوام-و-زن-روسپی‎Cached Similarحاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا. حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند: حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! دو داستان با یک قهرمان / 1- زن روسپی 2- دزد خوش شانس - پاپیروس www.papyrus.ir/Bulletins/807/‎Cached Similarدو داستان با یک قهرمان / 1- زن روسپی 2- دزد خوش شانس ... حاج شمس‌الدین خود را به آقا سیدمهدی رساند. ... حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه کرد. ... سید مهدی قوام الشریعه عالم بزرگ و با سعه صدر، از سادات رضوی و اهل روستای قزلجه در ... نشریه فرهنگی اجتماعی آبتاب abtabjournal.ir/archive.aspx?CategoryID=2‎Cachedحکایت حاج سید مهدی قوام و کمک به زن روسپی. «سید»، دست به سینه از رواق خارج می ‌شود. چراغ‌ های مسجد دسته دسته روشن می‌ شوند. ... 22 آذر 1395 ساعت 6:14:40 PM. داستان سید مهدی قوام و زن روسپی - ملا محمد علی جولای دزفولی www.mollajoola.ir/tag/داستان‎Cachedآقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین بانی مجلس هم کم کم از میان جمعیت راه باز ... برچسب‌ها: داستان, سید مهدی قوام, زن روسپی, ملاجولا, انصارالمهدی ... یک فنجان تفکر! (@farhangenab) | Instagram photos and videos www.pictaram.com/user/farhangenab/641158985 حکایت حاج سید مهدی قوام و کمک به زن روسپی سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. ... داستان: روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را به نزد او ... داستان اموزنده - نیلفور www.nil4.com/13623713 داستان اموزنده زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از ... به نرمی گفت شوهرش. ... حکایت حاج سید مهدی قوام و کمک به زن روسپی. داستان های کوتاه پندآموز: حکایت حاج سید مهدی قوام و کمک به ... khabaryab.in/.../218893-10-داستان-های-کوتاه-پندآموز-حکایت-حاج-سید-مهدی-قوام-و داستان های کوتاه پندآموز: حکایت حاج سید مهدی قوام و کمک به زن روسپی. داستان, کوتاه , پندآموز, حکایت, مهدی, قوام, داستان های کوتاه پندآموز حکایت, حاج سید مهدی قوام. _.mrym._kh_74 - Instagram Tagged In - Deskgram dskgrm.com/_.mrym._kh_74/taggedin?next_id... خانم که از دست آقا ناراحت بود، آمد و سفره را کشید و همۀ اوضاع را به هم ریخت. .... حکایت حاج سید مهدی قوام و کمک به زن روسپی سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. داستان کوتاه | بویر نیوز boyernews.com/tag/داستان-کوتاه/‎Cachedچند حکایت و کرامت از امام رضا (ع) · داستان پند آموز «بخشیدن هنر است» · حکایت یاد بچگی · داستانک؛ اشک پدر ... حکایت حاج سید مهدی قوام و کمک به زن روسپی ...