جام جم سرا: اگر مرکز مالی تهران، آن ساختمان نبش پل حافظ است و بورسبازها و واسطهها و کارگزارهایش از پشت دیوارهای شیشهای تالار بورس، سرمایه و اوراق بهادار معامله میکنند؛ کارگزارهای زباله در حلبیها و کانکسهایی که بوی زباله به جدار آنها چسبیده، در انتظار رسیدن آشغالها هستند.
کارگزارها، مدیران کارگاهها هستند که زبالهها را از واسطهها میخرند و بازیافت میکنند و میفروشند به کارخانهها، هرکدام شش، هفت کارگر دارند. برخی هم فقط صاحب کارگاه تفکیک هستند. از سطح شهر زباله جمع و تفکیک میکنند و به کارگزارها میفروشند و دیگران هم تنها کارگرند و بیشتر از اتباع افغان.
از خیابان اصلی تا بورس زباله تقیآباد دو کیلومتر جاده خاکی است. تل زبالهها در کنار جاده خاکی و راهآهن اهواز- تهران از رسیدن به بورس زباله تهران حکایت دارد. بوی زباله خیلی زودتر به استقبالت میآید. دو راه خاکی که تا انتها امتداد دارد و اطرافش غرفهها و کارگاههای تفکیک زباله جاخوش کردهاند، کارتن، آهن، بطری، کاغذ خشک و تر. مقصد ماشینها مشخص است. تندوتند میآیند و میروند و پر و خالی میشوند. کمترین بیاحتیاطی، مساوی است با صدای بوق مهیب خاور.
اولین کارگزاری و کارگاه، مربوط به بطریهای آب معدنی و نوشابه است. محوطه 400، 500 متری پر از بطری. کف خیس است. بوی زباله نفس را بند میآورد و حتی از دستمال و روسری هم عبور میکند. آن سوی انبوه بطریها، نقاله در حال حرکت است و تیغهها و کارگرهای افغان در حال کار. بطریها را میریزند روی نقاله، میرود داخل تیغهها و محوطه و از آن سویش خردههای پلاستیک میرود داخل کیسههای غولپیکر پلاستیکی که روی هم انبار شدهاند در انتظار ارسال به کارخانههای پلیاستر. برای رسیدن به نقالهها باید از روی انبوه بطریها بگذری که از شمارش خارجند. جوانی ایستاده به تماشا. در کنارش مردی میانسال، کوتاه و فربه ایستاده است. آن بالا به فاصله سه، چهار متری اتاقکی بنا شده برای مدیر کارگاه و نظارت. سخت اعتماد میکنند برای مصاحبه، اما بالاخره پای حرف میآیند:
دقیقا اینجا چه کار میکنید؟
اینجا مرکز بازیافت مواد پلاستیکیه. هرچه فکر میکنی.
شما برای خودت کار میکنی یا کارگری؟
ما برای خودمان کار میکنیم. کارگر خودمانیم.
چی میخرید؟ از چه کسانی میخرید؟
همان چیزهایی که مراکز بازیافت میخرن. همهچیز.
کیلویی چند؟
هرچیز قیمت خاص خودشو داره. یکسری هستند که جمع میکنن. منتها شهرداری از آنها کیلویی 200تومان میخره. ما کیلویی 500، 600تومان میخریم. کیلویی 100تومان سود میکنیم.
چندتا کارگر دارید؟
ما خودمان کارگر خودمانیم. اینجا کارگاه خوداشتغالیه. ما هفت صبح میآییم. از کسانیکه زباله جمع میکنن کیلویی 400، 500 تومان میخریم. کیلویی 100 تومان سود خودمونه. روزی 400، 500 کیلو، 700، 800 کیلو بار میخریم و تفکیک میکنیم. این کاری که مردم در خانه باید انجام بدن، کارگران انجام میدن.
از چند نفر میخرید؟
هرکس مشتری خاص خودش رو داره، دو نفر، سه نفر و چهار نفر.
فروشندههایی که به شما میفروشند واسطه هستند؟
تقریبا.
یعنی دورهگردها هم میآیند اینجا؟ این پسربچههایی که زباله جمع میکنند؟
تقریبا!
خانمها چطور؟
نه، نه اصلا. مرد میانسال کناری تهلهجه آذری دارد. میگوید: «ورود خانم ممنوعه. ضایعات کار خانم نیست. نه اینجا، جاهای دیگر هم.»
اما ما دیدیم که خانمها زباله جمع میکنند. شما نمیخرید؟
نه اصلا. خیلی ببخشید شما میتونی بری تو سطل آشغال، نمیتونی که، اینجا نمیان.
مشکلات کارتان چیست؟
شهرداریه. پشت اینهایی که میبینید صنایع بزرگی هست که چندین میلیارد سرمایهگذاری کردن و وابسته به این کارگاهها هستند. در نظر بگیر در این کارگاهی که پنجنفر کار میکنن، 50نفر غیرمستقیم شاغل شدن. اینجا کارگاهی است که کار تخصصی انجام میده. ما اینجا کار بطری نوشابه را انجام میدیم که اگر شما دور بریزی 400سال طول میکشه که برگرده به چرخه طبیعت. کاری که میکنیم لطف بزرگی به محیطزیست و خودمونه. اما شهرداری به ما امکانات نمیده. چندین ساله که مسیرهای اینجا خاکیه و آسفالت نمیکنن. ما اگر بخواهیم با آرامش کار کنیم میتوانیم 20تا ایرانی را بیاریم اینجا، استخدام کنیم. من خودم لیسانس مکانیکم. اینجا کارگاهیه که من و اخویها و پسرعموهایم براش سرمایهگذاری کردیم، ما 10تا کارگر افغان گرفتیم. اگر شهرداری حمایت کنه، اذیت نکنه 20تا کارگر ایرانی استخدام میکنیم.
هر کدام از این کیسهها را چقدر میفروشی؟
20 تا 25هزارتومن.
روزی چند تا کیسه تولید میشود؟
تقریبا 100 تا 150تا.
روزی چند کیلو بطری میخری؟
سهتن.
اگر بخواهند انتقالتان بدهند به کهریزک، میروید؟
هرجا به ما جا بدن میریم. فکر نکنید اینهایی که اینجا کار میکنن از نظر سواد و تحصیلات پایین هستند یا درکی از مسایل اجتماعی ندارن، نه. خیلی هم بچههای زرنگی هستند. خود همین دستگاهها و ماشینآلاتی که ما اینجا پیاده کردهایم، کلی هزینه، وقت، فکر و تخصص میخواد. منظور اینکه آدمهای ضعیفی نیستن. مشکلی که هست ما حمایت هم نمیخواهیم فقط اذیت نکنن. این کیسهها تبدیل به الیاف پلیاستر میشه، مثل موکت. اگه تو گوگل سرچ کنی: الیاف پلیاستر، بکگراند این داستان رو میتونی پیدا کنی.
هر طرف سر بچرخانی اشتغال کودکان را در میان زبالهها میبینی. اما خودشان میگویند که این کار بیماری پوستی ندارد و تاکنون کسی نگرفته. فقط یکبار «انگشتان دست یک کارگر افغان با تیغههای دستگاه رفت»؛ یعنی قطع شد و انگشتانش رفتند میان تیغهها و تکهتکه شدند. خودشان اینطور روایت میکنند.
کارکردن با این دستگاهها خطر ندارد؟
همهچیز خطر داره. باید مراقب دستها باشی چون چندتا تیغه داره. این کارگاه بغلی؛ نصیری کارگرش، دستش رفت.
یعنی چه؟
هیچی دیگه خداحافظی کرد با دستش. مرد کناری میگوید: «افغانی بود.»
بعد چیکار کرد؟
دوا درمان کرد.
خب بیکار شد؟
نمیدانیم دیگه، انگشتانش داغون شد. باید مراقب باشند دیگر.
هر دستگاه روزی چقدر بطری خرد میکند؟
شش، هفتتن، روزی هفتتا کامیون بار میاره و تبدیل میشه به دوکامیون خروجی بطری خردشده.
روبهروی کارگاه و کارگزاری بطریها، کارگاه پرس کارتن و کارگزاری آن واقع شده است. اینجا هم دوبرادر مدیرند و کارگران افغان مشغول کار. بستههای بزرگ چندمتری پرسشده و نواربندیشده کارتن روی هم قرار گرفتهاند. اینسوتر محفظه چندمتری مستطیلیشکلی است که کارتنها درونش چیده و پرس میشوند. روزی چندتن کارتن میفروشند به کارخانههای کارتنسازی و کاغذسازی. وزن هر بسته 400کیلوگرم است و کیلویی 30تومن، سود دارد البته که پول کارگر، اجاره و پول برق میدهند؛ اجاره ماهی یکمیلیون تومن، ماهی یکمیلیون تومن هم پول برق میدهند و سهکارگر، نفری یکمیلیون و 300هزارتومان در ماه حقوق میگیرند.
کامیونها بهسرعت میآیند و میروند. محوطهای 300، 400متری، این تنها کارگاه تفکیک زباله است. انبوه زبالهها آدم را احاطه میکند. کافی است سر بچرخانی تا همه چیز به چشمت بیاید؛ سامسونت، شیشه دلستر، کیف، دمپایی، کفش، جلد ماکارونی، پاکت سیگار، قوطی نوشابه و...
برادرها مشغول کارند. یکی در سایبان گونیهای پارهپوره نان خشکها را پخش میکند. آن یکی کیسه بزرگ زباله بلندتر از خودش را به زحمت گره میزند.
روبهروی کارگاه تفکیک، بازهم محوطهای 300، 400 متری دورچینشده تروتمیزی است که کارگزاری و کارگاه تفکیک و پرس آهن است. یکگوشه دستگاه پرس آهن و دو کارگر افغان مشغول کار هستند و اینسو قطعههای بزرگ دو a آهنآلات پرسشده، روی هم چیده شدهاند.
مردی میانسال دستمالی دور سرش بسته، با زیرپیراهنی و شلوار کردی، سبیل پهن و پرپشتی دارد، صورت استخوانی و موهای مشکی، لاغراندام است و میانسال به نظر میرسد. پسری جوان کنارش ایستاده با ظاهری همینشکلی که بیشباهت به خودش نیست. خودش را اینطور معرفی میکند: «حقدوست میرزایی» و میگوید: «این کار، 80درصدش آلودگیه اما چی؟ اینجا پنجهزار نفر مشغول کارن. 100تا هزارمتری مردم زمین دارن. کار میکنن. اگر اینها را بخوان از اینجا در بیارن این جوونها بدبخت میشن.»
او ادامه میدهد: «اینجا حداقل 500 تا کاسب هستن؛ هرکدام را چهارتا خانواده حساب کنی، میشود: 20هزارنفر اینجا نونخور داریم؛ اونایی که از ما میخرن و میفروشن. ما اینها را به جایی میرسانیم، میدیم ذوبآهن، این کار ماست. اصلا اگر از اینجا بیرونمان کنند، زمینهامان را به هیچ احدالناسی نمیدیم من اینجا خودم 100آمپر برق دارم، قانونی، همه چیزش را هم دارم. صبح ساعت هفت میآییم و شب ساعت 9، 10 میریم.»
آهنآلات اینجا به اصفهان، یزد، نیشابور، تبریز، بناب، اردبیل، مشهد، همه جا، هرجایی ذوب دارد، ارسال میشود. کافی است درباره مشکلاتشان بپرسی تا سر گلهشان باز شود که: «مشکلمان فقط با شهرداریه. نمیگم دعوا داریم نه، اتفاقا با هم دوستیم، کنار اومدیم. کمک نمیکنن، درست. کارمان کثیف است، آلودگی دارد. درست. فقط اذیت نکنند. این خیابان را اومدید، خودتان فهمیدید چی به چیست. هیچ خدماتی نیست.»
میپرسد: «نخالهها را دیدید؟» و بعد خودش جواب میدهد: «کار من که نخاله درنمیآید خدا رو شکر. کار من تفکیک زباله است. ما خودمان زباله را اینجا تفکیک میکنیم، تبدیل به پول میکنیم. ما اینجا دوتا جواز و پروانه کسب داریم، مال خودمان است. رفتیم، نه گاز دادند، نه برقمان را صنعتی کردند، ماهی دومیلیون پول برق میدهیم. پیمانکار گرفتیم اینجا را تیربرق درستوحسابی زدیم برای روشنایی، آمدند جمع کردند، تیرها را کندند و برق را کشیدند عقب. الان کنترهامون لب خط است. حمایت نمیکنند. ما تا به حال از خودمان دفاع کردیم. دعوا شد، دعوا کردیم، راه آمدند، راه آمدیم. ما اینجا حداقل 700خانواریم. همهمان شغلمان این است، حسینیه داریم. نگفتیم هم خود شهردار بلکه معاوناش بیایند درباره حسینیه ما حرف بزنیم، نیامدن.»
خیابان کناری جادهای خاکیست که یکطرفش کارگاههای تفکیک 50متری است و آنسویش واسطهها و کارگاههای بزرگ. بنر آزمایشگاه پونک بر سردر یکی از کارگاهها نصب شده، برخی کارگاهها کانکسهای کولردارند، برخی اتاقکهای بلوکی و برخی هیچ، جز سقفی پارهپوره.
روبهروی کارگاه تفکیک زباله، کارگاه تفکیک دیگری است، پیرمرد و دو پسر کودک و نوجوانش هشترودیاند. مشغول خالیکردن بار زباله از وانت هستند؛ باری که انگار امروز چندان دندانگیر نبوده است. کارگاه تقریبا 50متر است که با تکههای پارهپوره پارچه و پلاستیک مسقف شده است. باسکولی برای وزنکردن زبالهها در وسط کارگاه قرار گرفته است.
پسرک میگوید: «از پنج صبح تا دو، سه ظهر کار میکنیم. امروز بازیافتیها گرفتند و بارمان را خالی کردند.»
نشانم میدهد: ببین وانت خالی است. بازیافتیها میگیرند، بار را خالی میکنند و ما را هم جریمه میکنند. صبح ساعت پنج رفتهاند و دست خالی برگشتهاند.
پسرک میگوید: «مشکلمان با سازمان بازیافت است. پنجنفر سوار مزدا میکنند. ما کاری به مردم نداریم میرویم سر سطل زباله برمیداریم یکهو از پشت میرسند و ما را میگیرند.»
پیرمرد پیرهن پسرش را با وجود ممانعت پسر درمیآورد، کتفش را نشان میدهد: «ببین، کبود است ببین.»
پسر بزرگتر بهزاد است 21ساله. 11سال است که کار میکند، از 10سالگی. میگوید: «ما خودمان جمع و تفکیک میکنیم و به کارگاههای اینجا میفروشیم.»
چقدر درمیآورید؟
نون شبمان درمیآید، شکر. پنجنفرمان اینجا زحمت میکشیم.
در کارگاه تفکیک کناری کیسههای بزرگ زباله کنار هم چیده شدهاند. در کنارشان یک باسکول بزرگ است. پسرک در حال دستوپنجهنرمکردن با کیسه زباله است؛ کیسهای بزرگتر و بلندتر از جثه و قدش؛ مبارزهای طاقتفرسا. دانههای عرق از پیشانیاش جاری شده و در گردن بههم پیوستهاند. روزی 12ساعت میان زبالهها در گرما و سرما کار میکند. قبل از هرچیز چشمهای درشت و آبی سیرش به چشم میآیند. خارمحمد پسرک افغان از 11سالگی در این کار است. پنجسالی میشود که کارش تفکیک زباله است و چرخ زندگیاش جایی بسیار دورتر از خانه در میان زبالهها میچرخد.
روزی چندساعت کار میکنی؟
از ساعت پنج صبح تا شش غروب.
خانوادهات اینجان؟
نه. افغانستانند.
چقدر درمیآوری؟
یک و 200، یک و 300میلیونتومان.
روزی چندکیلو تفکیک میکنی؟
یک تن.
خارمحمد به دستوپنجهنرمکردنش با کیسه بزرگ زباله ادامه میدهد. کمی آنسوتر پسر جوان شیکپوشی ایستاده است که شبیه آدمهای اینجا نیست. دستمالگردن بسته. راحت صحبت میکند، سر صحبت که باز میشود عموها و عموزادهها همه جمع میشوند، همگی هشترودیاند. در جواب سوال «چه مشکلاتی دارید؟» همگی به حرف میآیند صدا به صدا نمیرسد جملهها درهم گم میشوند.
پسر جوان درباره کارشان میگوید: یکروز زباله کم میاد، یکروز زیاد، میانگین 400، 500 کیلو میفروشیم در هر روز. نانها واسه گاوداری، پلاستیکها میره واسه پلاستیکیهای شورآباد و الیافیها. قیمت خرید ما بستگی به بارش داره، درهم باشد، 600، 700، جدا باشد؛ نان، 500، آهن 600 و آلومینیوم 700 که آن را اکثرا میبرند ضایعاتی خلازیل، کاغذ 250 و کارتن 150. برای فروش هم سود میخوریم 100، 150. هرنفر ماهی یکمیلیونتومان و خردهای درمیاره.
اگر بخواهند شما را به کهریزک انتقال دهند، میروید؟
نه چون خانههایمان اینجاست. بار بخواد بیاد کهریزک ساعت پنج عصر میشه، پول بنزین و رفتوآمد تا بیابونهای کهریزکرو هم در نظر بگیری نمیصرفه.
ظهر شده است و برخیها میروند رستوران برای ناهار. رستوران پنج، شش تخت سنتی دارد که با گلیم فرش شدهاند. فستفود و غذاهای ایرانی و صبحانه سرو میکنند. قیمتهایش شبیه رستورانهای مرکز شهر است و مرد فروشنده میگوید میانگین روزی 50مشتری دارد. مردان از میان زبالهها میآیند دستورویشان را میشویند و مینشینند به غذاخوردن. از بورس زباله که خارج میشوی میتوانی باغچه آفتابگردانهای فنسپیچیشده را در کنار کارگاه تفکیک زباله ببینی و کاناپه رهاشده کنارش را. اینجا در میان زباله زندگی در جریان است و زندگی آدمهای بسیاری از زبالههایی که هر شب سرکوچه گذاشته میشود، جان میگیرد و چرخ زندگیشان بر مدار زبالهها میچرخد.(فاطمه جمالپور/شرق)