بر این اساس، حضرت یوسف (علیه السلام) زندگی پرماجرا و همراه با انبوه دردها و رنجهایش را سپری میکرد و هنوز از یک گرفتاری و آزمایش رهایی نیافته بود که با مشکل سختتری رو به رو میشد، ولی درپایان با سرافرازی و پیروزی کامل، همهی سختیها را پشت سر میگذاشت و چون پدران و نیاکان بزرگوارش، حضرت یعقوب، اسحاق و ابراهیم –علیهم السلام- بر ایمانی محکم و استوار به خدای یگانه باقی میماند.
خداوند متعال در آغاز داستان، پیامبر عظیم الشأن خود، حضرت محمدبن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم) را مورد خطاب قرار میدهد و میفرماید:آن ماجرا خیلی زود میان زنان اشراف پخش و گفته میشود که همسرعزیز دلباخته و عاشق بیقرار جوانی درخانهاش شده و از او کام دل خواسته اســت. نجواها و سخنان درگوشی و نقل قولهای مختلف در باره گسترش مییابد و به گوش همسرعزیز میرسد و او هم برای پایان دادن به ایرادها و زخم زبانها نقشهای طرح میکند. همسر عزیز مصر بیشتر زنان طبقهی مرفه را به یک میهمانی درکاخ خود دعوت میکند. پس از صرف غذا، برای خوردن میوه به هر یک از زنان کاردی میدهد و وقتی آنان مشغول پوست کندن میوه میشوند، به حضرت یوسف دستور میدهد تا وارد مجلس شود. او نیز چون ماه تابان شب چهاردهم به مجلس پا میگذارد و در آن هنگام چشمها خیره میشود و لحظاتی طول نمی کشد که زنان همگی حیرت زده، عقل و هوش خود را از دست میدهند و ناخودآگاه دستهای خود را میبُرند.
آری، آنان با دیدن آن همه زیبایی و حسن مدهوش شدند و بیاختیار دستهای خود را مجروح و خونین کردند. میزبان با دیدن آن صحنه رو به آنان کرد و گفت:حضرت یوسف که به دربار آمد، بدون هرگونه چاپلوسی تملقگویی از پادشاه، از او خواست که او را مسئول انبارهای آذوقهی کشور کند، البته نه به طمع مقام یا منصبی و نه برای بهرهمندی و غنیمت خود، بلکه از آن رو که عهدهدار حل و فصل گرفتاریهای آیندهی مردم شود و در سالهای وفور نعمت، آذوقههای اضافی را جمع آوری و به خوبی در انبارها حفظ و نگهداری کند و بتواند مسئولیت اطعام یک ملت و مردم کشورهای همجوار و همسایه را در طول سالیان دراز قحطی و خشکسالی به خوبی بر عهده گیرد و به انجام رساند. چون در آن زمان نه گیاه و سبزهای خواهد رویید و نه حیوان و پستان شیردهی یافت خواهد شد.
بدینگونه، پروردگار متعال به حضرت یوسف در زمین پادشاهی عطا میکند تا هر آنچه خواهد انجام دهد و در هر گوشه و جایی که بخواهد، اقامت گزیند.برادران یوسف برای سومین بار وارد مصر میشوند و در حالی که گرسنگی و ضعف، آنان را از پای درآورده بود و کالای اندک و نامرغوبی که برایشان مانده بود همراه داشتند، با درماندگی و شکسته بالی و شکایت از مشکلات و گرفتاریهای خود بر حضرت یوسف وارد می شوند و میگویند:
(ای عزیز! به ما و خانوادهمان آسیب و زیان رسیده اســت و سرمایهای ناچیز آوردهایم. پس پیمانهی ما را کامل عطا کن و بر ما تصدیق فرما که خداوند، صدقه دهندگان را پاداش میدهد.) (12)در پایان داستان، حضرت یوسف بدین گونه نمایان میشود: انسانی وارسته و بندهای مومن که جاه، مقام و قدرت در فکر و اندیشهاش راهی ندارد و حتی شادمانی گردهمایی افراد خانواده و نگاههای احترام آمیز برادران از نظرش دور میشود، به سجده میافتد، خداوند متعال را سپاس میگوید و تقاضا میکند تا پایان عمر اسلامش را نگه دارد و او را به نیاکان نیکوکارش ملحق کند و چنین دست به دعا برمیدارد:
(بارالها! من از تو سلطنت، سلامت و ثروت نمی خواهم، بلکه چیزی ماندگارتر و ارزشمندتر تقاضا دارم. خداوندا مرا مسلمان بمیران و به نیکوکاران ملحق کن.) (19)پینوشتها:
1- قرآن، یوسف / 3.
2- قرآن، یوسف /4.
3- قرآن، یوسف / 27.
4- قرآن، یوسف / 32.
5- قرآن، یوسف / 33.
6- قرآن ، یوسف / 36.
7- قرآن، یوسف / 43.
8- قرآن، یوسف / 51.
9- قرآن، یوسف / 77.
10- قرآن، یوسف /79.
11- قرآن، یوسف /79.
12- قرآن، یوسف /88.
13- قرآن، یوسف /89.
14- قرآن، یوسف /9.
15- قرآن، یوسف /90.
16- قرآن، یوسف /96.
17- قرآن، یوسف /97.
18- قرآن، یوسف /100.
19- قرآن، یوسف /101.
20- قرآن، یوسف /4- 101.
21- حضرت یوسف خوابش را در 12 سالگی دید و از آن زمان تا وقتی که پدر و مادرش به مصر رفتند، چهل سال طول کشید.
22- زلیخا، همسر عزیز مصر، برای آلوده کرن حضرت یوسف به گناه، تمام درهای خانه را بست و به او گفت: «پیش بیا که من در اختیارت هستم.» حضرت یوسف فرمود: «از گناهی که مرا به آن دعوت میکنی به خداوند متعال پناه میبرم»، به درستی که او مقام والا و ارجمندی به من بخشیده، به من نیکی عطا کرده و پیامبرم قرار داده اســت، من هرگز او را نافرمانی و سرپیچی نمیکنم. زلیخا جلو رفت تا او را به سوی خود بکشاند و حضرت یوسف که دارای عصمت الهی؛ یعنی دوری از گناه بود، برای دور کردنش به طرفش رفت.
پیامبران –علیهم السلام- درتمام شرایط و احوال این ویژگی و لطف شامل حالشان بوده اســت و از آن برخوردار بودهاند.
در این خصوص، خداوند متعال دربارهی حضرت یونس (علیه السلام) میفرماید: (اگر او از تسبیح کنندگان نبود تا روز قیامت در شکم ماهی میماند.) و حضرت یونس (علیه السلام) پیش از اینکه ماهی او را فرو برد و در همان هنگام و بعد از بیرون آمدن از شکم ماهی، همواره از تسبیح کنندگان خداوند متعال بوده اســت.
23- هنگامی که شوهر از خیانت همسرش مطمئن شد، نه خروشی برآورد و نه خشمی نشان داد و حتی فریادی بر او نزد، چون به روش طبقهی مرفه که او سردمدار بود، در چنان شرایط و اوضاعی با احتیاط و ترس و کوتاه آمدن برخورد میشود، لذا تنها به گفتن این جمله: «این از نیرنگ شما زنان اســت.» بسنده می کند؛ یعنی گناه همسرش را به حساب نیرنگ همهی زنان میگذارد و آشکارا میگوید که نیرنگ زنان بسیار عظیم و بزرگ اســت. البته، چنانچه مدح و ثنایی در کار بود، همین گونه عمل میشد.
البته، گمان نمیرود که گفتن «مکر و افسون شما زنان عظیم و بزرگ اســت» باعث ناراحتی یک زن شود، بلکه نشانهی کمال زنانگی و توانایی در نیرنگ و افسون و فضیلتی به شمار میرود.
24- بعضی از مفسران گفتهاند، حضرت یعقوب (علیه السلام) از این رو به فرزندانش گفت که از یک دروازه وارد شهر نشوید، چون همگی از یک پدر و بسیار زیبا، با هیبت و دارای کمال بودند و از چشم زخم دیگران میترسید.
متاسفانه، این طرز تفکر مردم مدین در اجتماعات امروزی ما هم ریشه دوانده و برآن حاکم اسـت و گروهی بر این باورند که دین تنها مجموعهای مطالب در مورد مجردات و مطالب محدودی دربارهی امور غیبی اسـت و به زندگی روزمره انسانی هیچ گونه ارتباطی ندارد. بدیهی اسـت که این برداشت قدیمی، کاملاً نادرست و غیرواقعی اسـت، چون کنه و حقیقت دین، خود یک روش زندگی ایدهآل همراه با چگونگی تعامل انسانها با یکدیگر اسـت و چنانچه بخواهیم مسائل الهی و توحیدی را از ارزشهای اخلاقی و رفتار مردم در برخوردهای روزانه جدا کنیم، درواقع دین را از جایگاهش جدا کرده و به یک سری رسوم و آداب خشک تقلیدی کورکورانه و مراسمی بیجان و مرده تبدیل کردهایم.
از این رو می بینیم که دعوت حضرت شعیب (علیه السلام) نیز مانند تمام پیامبران و فرستادگان راستین خداوند متعال، به منظور اصلاح و درستی رفتار بشر، پس از ایمان واقعی به خالق بیهمتا بود. چون دین، همانگونه که گفته شد؛ یعنی مداخله در تمام برنامههای زندگی انسان، چه در ارتباط با آفریدگارش و چه در ارتباط با دیگر انسانها و تعامل با آنان.ولی حضرت شعیب (علیه السلام) که این پیش بینی را کرده بود، بلافاصله اعلام کرد، کسانی که به او روی آوردهاند، ایمان دلهایشان را ربوده، مشاعر و احساساتشان را در اختیار گرفته و با دلهایشان عجین شده اسـت. از لجنزار پستی و زشتی دور شدهاند و هرگز چه از روی میل و رغبت و چه با زور و جبر به راه و روش پیشین باز نخواهند گشت. چون خداوند جل و علا، طاعت و بندگی را در دلهایشان به زیور آراسته اسـت و از کفر، عصیان و گناه بیزار و انسانهایی رشید و هدایت یافت شدهاند.
اما اکثر مردم در گمراهی پابرجا و غوطهور شده بودند، چون از حق غافل، دنیاپرست و بیتوجه به عاقبت خود بودند و برای برگرداندن مومنان به آیین پیشین از راه مکر، حیله، تهدید، وعید، فشار و ستم وارد میشدند و میگفتند که در خرید و فروش و معاوضه کالا نباید جانب امانت و درستی را به کار گیرید. حضرت شعیب را به ساحری و جادوگری متهم میکردند و میگفتند که اگر راستگو هستی، قطعهای از آسمان یا عذاب و بلایی بر سرمان فرو آور.پینوشتها:
1- جلگهای پوشیده از انبوه درخت و گیاه.
2- قرآن، هود /85.
یوسف (علیه السلام) که خود یکی از انبیای الهی بود، همانند دیگر پیامبران از آدم (علیه السلام) گرفته تا محمد خاتم پیامبران (صلی الله علیه و آله و سلم)، در محدوده حکومت خود به تبلیغ و گسترش دین الهی (اسلام) پرداخت تا اینکه همه به دین او گرویدند.
مگر ایمانی که تمام فرستادگان الهی مردم را بهآن دعوت میکردند، جز یگانگی خدا و پرستش او چیز دیگری بوده اسـت؟ و آیا معنی اسلام چیزی جز تسلیم شدن دل و جان در برابر خدای یگانه و خالص شدن نیت و عمل برای اوست؟شاید نوری که در لحظهی تولد از سیمای نوزاد درخشید، چنان قابله را تحت تاثیر قرار داد که با مهر و محبت فراوان بر نوزاد نگریست و سپس او را در پارچهای پیچید و در آغوش کشید و آنگاه وی را به مادرش تحویل داد و گفت: «پسرت را در آغوش بگیر! از من بیمناک مباش که من هیچ ندیدهام!»
مادر موسی در حالی که نوزاد را به قلب خود نزدیک می کرد و سینهاش را در دهان او میگذاشت، گفت: «موسی! درآغوش گرم مادرت آرام بگیر که به فضل و عنایت خدا در امان خواهی ماند.»احساس ناخوشایند موسی (علیه السلام) و رفتار ظالمانه نسبت به قوم بنی اسرائیل، او را بر آن داشت تا مخفیانه ضمن گردش دراطراف و اکناف شهر، به بررسی اوضاع و احوال نیز بپردازد. در یکی از آن گردشها بود که موسی دو نفر را در حال جنگیدن دید. یکی از آنها از بنی اسرائیل و دیگری قبطی و گویا از افراد دربار فرعون و یکی از آشپزهای قصر بود. مرد اسرائیلی موسی را شناخت و از وی یاری خواست. موسی نیز مشتی بر صورت قبطی زد که بر اثر آن، مرد قبطی کشته شد.
موسی (علیه السلام) قصدکشتن مرد قبطی را نداشت، بلکه آن کار را برای نجات یک مرد مومن انجام داده بود تا وی را از چنگ یک کافر متجاوز برهاند. از این رو، پس از آن که او متوجه شد مرد قبطی مرده اسـت، از کردهی خود پشیمان شد و آن را به حساب اغوای شیطان گذاشت، زیرا او به خشم آمده بود و خشم انسان بازتاب وسوسههای شیطان اسـت.شعیب مایل شد که بداند دخترش از کجا به قدرت و امانتداری آن مرد پی برده اسـت و دختر نیز ماجرای کنار زدن چوپانان را از سر چاه بازگو کرد تا پدرش به قدرت جوان پی ببرد. آنگاه اندکی مکث کرد و ادامه داد:
«امانتداری او را از عفت کلام و شرم نگاهش دریافتم. وقتی رفتم تا او را به خانه دعوت کنم، جز شکر خدا چیزی بر زبان جاری نکرد و چون برخاست تا همراه من به خانه بیاید، اجازه نداد پیشاپیش او حرکت کنم، بلکه من از پشت سر وی را راهنمایی میکردم. این نشان میدهد که وی انسانی مومن و با تربیت اسـت و چون کسی راه ایمان را در زندگی برگزید، بدون شک امین و با وفا نیز خواهد بود.»«بازویت را به برادرت محکم و استوار خواهیم گرداند و او را در نبوت قرین و همتای تو قرار میدهیم و شما را بر دشمنانتان پیروز خواهیم کرد و برای شما در مقابل فرعون حجت و برهانی قرار خواهیم داد تا او و قومش نتوانند به شما آسیبی برسانند و شما و پیروانتان پیروز خواهید شد.»
موسی (علیه السلام) رسالت و ماموریت خویش را دریافت کرد و به مصر رفت تا با برادرش هارون، دیدار کند و فوراً با هم نزد فرعون بروند و چنین نیز شد.سربازان فرعون در شهرها پراکنده شدند و تا روزی معین که ساحران جمع شوند، موسی (علیه السلام) روانهی زندان شد. آن حضرت درخواست کرد که امتحان در حضور عامهی مردم برگزار شود تا حق از باطل شناخته و نور و ظلمت برای همگان آشکار شود.
روز «آراستن» که روز عید مصریان بود، فرا رسید. در آن عید، مردم جشن میگرفتند و به شادمانی میپرداختند. در چنان روزی بود که باید موسی (علیه السلام) به جنگ ساحران میرفت. لذا مردم گروه گروه به محل مقرر آمدند. وقتی فرعون احساس کرد که جمعیت بسیاری درآنجا حضور یافتهاند، با اشارهی دست آغاز مسابقهی بزرگ را اعلام کرد.فرآوری: آمنه اسفندیاری ـ بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان
در آموزه های دینی موارد زیادی داریم که شاد کردن برادر مؤمن، یکی از عبادات بزرگ است. مضمون بعضی از این روایات این است که بهترین و یا محبوب ترین عبادات نزد خدای متعال این است که انسان دل برادر مؤمن خود را شاد و یا به تعبیر معروف، در قلب مؤمن «ادخال سرور» کند. روایت زیبایی در کتاب کافی آورده شده که امام باقر علیه السلام فرمودند: «خدای متعال عبادت نشد به چیزی که محبوب تر باشد نزد او از آن که سروری در قلب مؤمن وارد کند.» با تفحص در این روایت و بسیاری از روایات دیگر با همین مضمون به خوبی در می یابیم که در آموزه های دینی ما شاد کردن مومن از محبوب ترین عبادت ها نزد خدای متعال است.در این مقوله سوال مهمی پیش روی ما قرار می گیرد و آن اینکه: آیا انسان هر کسی را، از هر راهی که شاد کند، چنین عملی، عبادت محسوب می شود؟ جواب این سؤال تا حدی روشن است. هر کس که آشنایی مختصری با نظام ارزشی اسلام، مکتب اهل بیت (علیهم السلام) و معارف اسلامی داشته باشد، جواب این سؤال را می داند. منظور این نیست که کسی از راه گناه، دیگری را شاد کند; یعنی گناهی مرتکب شود تا دیگری شاد شود. مسلما این کار نه تنها ثوابی ندارد، بلکه گناهش هم محفوظ است. در بعضی از روایات به این نکته، که نباید شاد کردن مؤمن همراه با گناه باشد، تاکید شده است.
امام صادق علیه السلام فرمودند: چون خداوند مـؤمـن را از قـبرش درآورد تمثالی با او خارج شود که در جلو او راه می رود و هرگاه مؤمن یکی از صحنه های هراس انگیز روز قیامت را ببیند آن تمثال به او گوید: نترس و غم به خود راه مده...مؤمن به او گوید...تو کیستی؟ تمثال گوید: من همان شادی و سُروری هستم که به برادر مؤمنت رساندی.
بعضی از بزرگان می گویند شاد کردن مؤمن، حتی به صورتی که مستلزم کارهای لغو و مبتذل باشد، مطلوب نیست. ممکن است افراد غیر متقی و کسانی که در گفتار و رفتارشان چندان مقید نیستند، بعضی بذله گویی ها و مسخره بازی هایی، که در شان مؤمن نیست، انجام دهند و تصور کنند که چون با این کارها دیگران را شاد کرده اند، بالاترین عبادات را انجام داده اند.
هر چند فرض کنیم که این گونه کارها حرام نباشد، اما دست کم جزو کارهای نامطلوب و احیانا مذموم (مکروه یا مشتبه) به شمار می آید که البته ممکن است در این مورد استثنائاتی باشد.
فرض کنید فردی در اثر گرفتاری و مشکلات زندگی دچار افسردگی شدید شده و یک حالت بیمارگونه ای پیدا کرده باشد به گونه ای که اگر بخواهند او را از این الت خارج کرده و شاد کنند، راهی جز بذله گویی یا انجام رفتارهایی که در شرایط عادی مطلوب نیست وجود ندارد. این کار ممکن است نوعی معالجه باشد. ولی این حالت استثناء است. و نمی توان گفت که هر کس برای شاد کردن دیگران، به هر شکل رفتار کند، بالاترین عبادت را انجام داده است. مسلما نمی توان از طریق گناه و حتی از راه امور مکروه، مشتبه و یا لغو، چنین عملی را انجام داد. کارهای لغوی وجود دارد که فی حد نفسه مطلوب نیست: «و الذین هم عن اللغو معرضون.» (مؤمنون: 3) از صفات مؤمنان این است که مرتکب کارهای بیهوده نمی شوند. بنابراین، می توان گفت که به طور مطلق، شاد کردن هر کسی بالاترین عبادات نیست بلکه تنها شاد کردن مؤمنین از مجاری شرعیه و راه هایی که شرعا مجاز است مطلوب و پسندیده و بالاترین عبادات محسوب می شود.
عصر خلفای عباسی بود یکی از اهالی ری که شیعه بود می گوید: عامل وصول مالیات از طرفی یحیی بن خالد برمکی (وزیر هارون) به سراغ من آمد تا بقیه مطالبات مالیاتی را از من بگیرد، از بعضی شنیده بودم که آن عامل ، گرایش به تشیع دارد،آن سال عازم حج شدم و در سفر حج به مدینه رفتم و با امام موسی بن جعفر (علیهما السلام) ملاقات نمودم و از وضع زندگی و تنگ دستی خود شکایت کردم و جریان عامل اخذ مالیات را گفتم که تمایل به تشیع دارد امام کاظم (علیه السلام) نامه ای برای آن مامور نوشت ، و مکتوب آن نامه این بود: بسم الله الراحمن الرحیم - اعلم ان لله تحت عرشه ظلا لایسکنه الا من اسدی الی اخیه معروفا، او نفس عنه مکروبااو ادخل علی قلبه سرورا. :بدان برای در تحت عرش او سایه ای است که در آن سایه کسی سکونت نمی گزیند مگر کسی که کار نیکی برای برادر مؤمنش فراهم کند، یا اندوهی از او بر طرف سازد، یا قلب او را شاد نماید. از حج بازگشتم و نامه امام را به آن مأمور اخذ مالیات دادم ، او برخاست و آن نامه را بوسید و سپس آن را خواند، انگاه همه اموال و لباس خود را طلبید و حاضر کردند و او همه آنها را بین خود و من تقسیم نمود و آن چیزهائی که قابل قسمت نبود، قیمت آنها رابه من داد. سپس دفتر دیوان را خواست و نام مرا از لیست مالیات دهندگان حذف کرد و بدهکاری مرا قلم زد و مرا خشنود ساخت و من خداحافظی کردم و به خانه خود مراجعت نمود، و با خود می گفتم چگونه آن همه بزرگواری این عامل را جبران نمایم و برای او دعا کنم ، و به حضور امام کاظم (علیه السلام) بروم و محبت های آن مامور را به آن حضرت بگویم . سال بعد در حج شرکت نموده و به حضور امام کاظم (علیه السلام) رسیدم ، و جریان محبت های آن مامور را برای آن حضرت بیان می کردم ، هر لحظه شادی را در چهره آن حضرت می دیدم، گفتم ای مولای من، آیا این خبر تو را شاد کرد؟
امام باقر علیه السلام فرمودند: «خدای متعال عبادت نشد به چیزی که محبوب تر باشد نزد او از آن که سروری در قلب مؤمن وارد کند.»
در پاسخ فرمود: ای والله لقد سرنی و سر امیرالمؤمنین (علیه السلام) و الله لقد سر جدی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و الله لقد سرالله تعالی: آری سوگند به خدا مرا و امیرمؤمنان (علیه السلام) را شاد کرد، و سوگند خدا جدم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شاد کرد و سوگند به خدا، خداوند را شاد نمود.
در بعضی از احادیث گفته شده که اگر کسی مؤمنی را شاد کند تنها یک شخص را شاد نکرده بلکه ما اهل بیت (علیهم اسلام) را نیز شاد کرده است و یا کسی که ما را شاد کند، پیغمبر خدا (صلی الله علیه و آله) را شاد کرده است. بنابراین بدون تردید می توان نتیجه گرفت که از نظر اهل بیت (علیهم السلام) شاد کردن مؤمنین کار بسیار پسندیده و بلکه بالاترین عبادات است. و به نظر میرسد دست یافتن به این عبادت چندان کار سختی نباشد. پس عقلانی به نظر نمیرسد که این همه پاداش را که حتی هزینه ی مالی برای ما ندارد را به راحتی از کف بدهیم.
طبق روایتی (کافی ج 2 ص 190) امام صادق علیه السلام فرمودند: چون خداوند مـؤمـن را از قـبرش درآورد تمثالی با او خارج شود که در جلو او راه می رود و هرگاه مؤمن یکی از صحنه های هراس انگیز روز قیامت را ببیند آن تمثال به او گوید: نترس و غم به خود راه مده...مؤمن به او گوید...تو کیستی؟ تمثال گوید: من همان شادی و سُروری هستم که به برادر مؤمنت رساندی.
منابع:
داستان دوستان/محمد محمدی اشتهاردی
سایت اندیشه قم
سایت مشرق نیوز
سایت حوزه
سید حسین سیدی- کارشناس حوزه/ بخش قرآن تبیان
در حدیث امام حسن عسکری (علیه السلام) آمده است که می فرمایند: «آن که را به راست و چپ رود واگذار! به راستى چوپان، گوسفندانش را به کمتر تلاشى گِرد آوَرَد. مبادا اسرار را فاش کرده و سخن پراکنى کنى و در پى ریاست باشى، زیرا این دو، آدمى را به هلاکت مىکشانند.» [1]
سبک شمردن گناهان نیز می تواند سبب هلاکت (اخروی و حتی دنیوی) آدمی شود که باز در حدیث دیگری امام (علیه السلام) به آن اشاره می کند؛ ما دراین مقاله به بررسی این عوامل می پردازیم.
خداوند در آیه ای از سوره انفال می فرماید: «کَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ الَّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ کَذَّبُوا بِآیاتِ رَبِّهِمْ فَأَهْلَکْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَ أَغْرَقْنا آلَ فِرْعَوْنَ وَ کُلٌّ کانُوا ظالِمینَ[انفال/54] [شیوهى مشرکان] مانند شیوه ى فرعونیان و کسانى است که قبل از ایشان بودهاند که آیات پروردگارشان را تکذیب کردند، پس ما آنان را به خاطر گناهانشان هلاک کردیم و فرعونیان را غرق ساختیم و همگى ستمگر بودند.» [2]
در این آیه از هلاکت اقوامی نام برده شده که به سبب تکبر خود، آیات الهی را تکذیب کردند؛ اقوامی که مثل فرعونِ ریاست طلب، بودند.
البته ریاست طلبی با رئیس شدن فرق میکند؛ لازم نیست که انسان حتماً مسئولیتی در دست داشته باشد تا حکم ریاست، درمورد او بکار رود، بلکه انسانی که حب ریاست بر جمعی را هم داشته باشد و بخواهد نظریات خود را هر طور شده بر دیگران تحمیل کند، او نیز ریاست طلب است؛ خیلی از اراذل و اوباش ــ گر چه هیچ مسئولیتی و هیچ کاری را بر عهده ندارند ــ ولی تکبر و غرور و ظلم کردن نسبت به دیگران (که از نشانه های ریاست طلبی است و در آیه هم به آن اشاره شده است) را در وجود خود دارند.
در مورد رازداری و فاش نکردن اسرار، در آیه 15 سوره یوسف می خوانیم: «یعقوب (علیه السلام) گفت اى پسرک من خوابت را براى برادرانت حکایت مکن که براى تو نیرنگى مىاندیشند زیرا شیطان براى آدمى دشمنى آشکار است»
البته ریاست در کارهای خوب، چه بسا پسندیده و حتی لازم باشد (مثلاً مسئولیت فلان کار، فقط از عهده فلان شخص بر می آید) چنانکه امام رضا (علیه السلام) ریاست را جز برای کسی که اهلیت و شایستگی آن را دارد، هلاک کننده می داند. [3] البته در موارد صحیح، نیز انسان باید حواسش را جمع کند؛ حب منفعت، خیلی از انسان های درست و پاک را هم از راه بدر می برد.
برگردیم به حدیث امام حسن عسکری (علیه السلام)؛ حضرت می فرمود: «آن که را به راست و چپ رود واگذار! به راستى چوپان، گوسفندانش را به کمتر تلاشى گِرد آوَرَد. مبادا اسرار را فاش کرده و سخن پراکنى کنى و در پى ریاست باشى، زیرا این دو، آدمى را به هلاکت مى کشانند.»
حضرت در این حدیث، از چپ و راست (افراط و تفریط) بر حذر می دارد؛ به عبارت دیگر، صراط مستقیم را توصیه می فرماید؛ سپس حضرت، مثال را بروی چوپانی برده که گوسفندانش را از پراکنده شدن و رفتن به چپ و راست، منع می کند؛ گویا حضرت در این حدیث، فاش کردن اسرار را به پراکندگی گوسفندان تشبیه می کند که جمع کردن آن سخت و دشوار است، کسی که طالب ریاست است، مانند یک چوپان (که از پراکندگی گوسفندانش جلوگیری می کند) باید از فرافکنی و فاش کردن اسرار (چه مربوط به خود و چه مربوط به زیردستان) خودداری کند وگرنه کارش به هلاکت خواهد انجامید.
در مورد رازداری و فاش نکردن اسرار، در آیه 15 سوره یوسف می خوانیم: «یعقوب (علیه السلام) گفت اى پسرک من خوابت را براى برادرانت حکایت مکن که براى تو نیرنگى مىاندیشند زیرا شیطان براى آدمى دشمنى آشکار است». [4]
رازداری همیشه خوب است؛ مخصوصاً برای کسی که ریاستی را بر عهده دارد و مجموعه ای را به پیش می برد؛ چه بسا انسانی که در حوزه ریاست خود، اسراری را فاش کند، نه تنها باعث هلاکت خود، بلکه دیگران هم شود؛ غالباً رؤسای متقی و خدا ترس، اینگونه رفتاری را پیشه خود نمی کنند.
در قرآن از هلاکت کسانی نام برده شده که نبودند و با تکبر بیجای خود و ایستادن در مقابل پیامبران الهی باعث هلاکت و عذاب خود در این دنیا (پیش از آن دنیا) شدند.«و «قارون» و «فرعون» و «هامان» را نیز هلاک کردیم؛ موسى با دلایل روشن به سراغشان آمد، اما آنان در زمین برترى جویى کردند، ولى نتوانستند بر خدا پیشى گیرند.» [5]اگر چه در این زمان، دیگر پیامبری نیست و فرعونی و قارونی هم در کار نیست، ولی کسانی هستند که چون فرعون، ریاست طلب و چون قارون مغرور و تکبر داشته باشند [6] اینگونه افراد هم هلاک شده اخروی هستند.
امام حسن عسکری (علیه السلام) می فرماید: «از جمله گنـاهانى کـه آمرزیده نشود ایـن است که [آدمى ] بگوید: اى کاش مرا به غیر از این گناه مؤاخذه نکنند. سپس فرمود: شرک در میان مردم از جنبش مورچه بر روپوش سیاه در شب تار نهان تر است.» [7]
حضرت در این حدیث، کسی را که گناهانش را سبک شمرده و آن را کوچک جلوه می دهد، آمرزیده نشده توسط خدا، می داند.
شاید خیلی از ما آثار منفی گناه را در زندگی خود احساس نکنیم؛ البته گناهانی هستند که خانمان سوزند و فرد را به بیراهه و انحراف و هلاکت می رسانند؛ دقیقاً مثل یک فرد معتاد که از یک نخ سیگار شروع کرده و کم کم کارش به جاهای خطرناک می رسد؛ ولی خیلی از گناهان به چشم نمی آیند (غیبت و تهمت و امثال این) باید باور کنیم که این گناهان هم باعث هلاکت (اخروی) می شوند.
کسانی که گناهانشان را کوچک جلوه می دهند و آن را «فقط یک گناه کوچک و یک اشتباه ناچیز» و این حرفها می دانند، امکان غوطه ور شدن در گناهان و هلاک شدن اخروی آنها بالاست؛ زیرا بفرمایش امام حسن عسکری (علیه السلام) وارد شدن شرک بخدا (بی اعتنایی بدستورات خدا) در قلب آدمی، مانند راه رفتن مورچه بر روپوش سیاه است (و بلکه خفیف تر)
حضرت علی (علیه السلام) می فرماید: «به کوچکی گناه نگاه نکنید بلکه به چیزی [نافرمانی خدا] که برآن جرات یافته اید بنگرید.» [8]
ضرب المثل «قطره قطره جمع گردد، وآنگهی دریا شود» در مورد گناهان هم صدق میکند؛ چه بسا انسان هایی با همین یک گناه و دو گناه (به زعم خود) در آن دنیا هلاک شده و خود را با اندوهی از گناهان نوشته شده در نامه اعمال، روبرو ببینند. [9]
امام حسن عسکری (علیه السلام) ریاست طلبی و فاش کردن اسرار را از عوامل هلاکت انسان می داند؛ کسانی که گناهانشان را کوچک جلوه می دهند و آن را «فقط یک گناه کوچک و یک اشتباه ناچیز» و این حرفها می دانند، امکان غوطه ور شدن در گناهان و هلاک شدن اخروی آنها بالاست؛ زیرا بفرمایش امام حسن عسکری (علیه السلام) وارد شدن شرک بخدا (بی اعتنایی بدستورات خدا) در قلب آدمی، مانند راه رفتن مورچه بر روپوش سیاه است (و بلکه خفیف تر)
پی نوشت ها:
[1] بحار الأنوار (ط - بیروت) ، مجلسی (وفات 1110)، سال چاپ: 1403ق، ج75، ص 371
[2] ترجمه برزی، ص184
[3] بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج70، ص154
[4] آیه 15 یوسف
[5] آیه 39 عنکبوت
[6] آیه 78 قصص: « قارون گفت: این مال و ثروت فراوان به علم و تدبیر خودم به من داده شد! آیا ندانست که خدا پیش از او چه بسیار امم و طوایفى را که از او قوت و ثروت و جمعیتشان بیشتر بود هلاک کرد؟ و هیچ از گناه بدکاران سؤال نخواهد شد.»
[7] بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج70 ، ص359
[8] کنز الفوائد، کراجکى، محمد بن على(449ق)، محقق / مصحح: نعمة، عبد الله، سال چاپ: 1410 ق، ناشر: دارالذخائر، ج 1 ، ص 55.
[9] آیه 49 کهف: «و کتاب اعمال نیک و بد خلق را پیش نهند، آن گاه اهل عصیان را از آنچه در نامه عمل آنهاست ترسان و هراسان بینى در حالى که (با خود) گویند: اى واى بر ما، این چگونه کتابى است که اعمال کوچک و بزرگ ما را سر مویى فرو نگذاشته جز آنکه همه را احصا کرده است؟! و در آن کتاب همه اعمال خود را حاضر بینند و خدا به هیچ کس ستم نخواهد کرد.»
(خدا برای کسانی که کفر ورزیدهاند، زن نوح و زن لوط را مَثل آورده است که هر دو در نکاح دو بنده از بندگان شایستهی ما بودند و به آنها خیانت کردند و کاری از دست شوهران آنها در برابر خدا ساخته نبود و [به آنها] گفته شد: با داخل شوندگان داخل آتش شوید.) (3)
رفتار آن زن در خانه عذابی مضاعف برای لوط بود، گویی آنچه از دست مردم میکشید، کافی نبود. آنها به حضرت لوط توهین میکردند، آزارش میدادند، اما آزار همسرش دردناکتر بود. چگونه چنین نباشد، وقتی آن حضرت میدید که همسرش با دشمنان برای آزارش همدست شده است. اگر مردی نتواند در کنار همسرش آسودگی و آرامش یابد، چگونه قادر به رویارویی با مشکلات بیرون خواهد بود؟ وقتی همه اطرافیان انسان از دشمنان او باشند، چه حال و روزی خواهد داشت؟زن لوط به جای اینکه در تدارک شام مهمانان باشد، با عجله به پشت بام خانه رفت و آتشی برافروخت تا به مردم شهر اعلام کند که لوط مهمان غریبهای دارد. آن علامتی میان زن لوط و مردم شهر بود و هر بار که مهمان غریبهای به خانه لوط میآمد، او با آتش به آنان علامت میداد.
چند لحظهای بیش نگذشته بود که جمعیت انبوهی جلو در خانهی لوط جمع شدند. وقتی حضرت لوط صدای داد و فریاد و همهمهی مردم را شنید، از پنجره به بیرون نگاهی انداخت و مشاهده کرد که مردم گروه گروه به طرف خانهاش میآیند و فوراً دریافت که کار از کجا آب میخورد، لذا به دنبال زنش گشت، اما اثری از او نیافت.لوط صدای قهقههی مردم را از پشت در میشنید و صدای به در کوفتن آنها آزارش میداد و لرزه بر تمام وجودش مستولی شده بود. مفاصل بدن او تنها از ترس نمیلرزید، بلکه از شدت تاسف و اندوه نیز بود. آن سه جوان چنان غرق صحبت با هم بودند که گویی چیزی ندیده و نشنیدهاند. اما ناگهان حضرت لوط به وقار و متانتی خاص در چهره آنان پی برد. به راستی اینها کی هستند؟
لوط دوباره به چهرههای آنان نگاه کرد و همان آرامش را در رخسارشان دید. آنها را چه میشود؟ آیا فکر میکنند که در پناه او کاملاً در امان هستند یا به حکمت و خرد او مطمئناند و یقین دارند که هر مشکلی را با خردمندی حل می کند؟ و به همین دلیل بی خیال با هم شوخی می کنند.[گذشته] خانوادهات را حرکت ده و [خودت] به دنبال آنان برو و هیچ یک از شما نباید به عقب بنگرد و هر جا به شما دستور داده میشود، بروید. او را از این امر آگاه کردیم که ریشهی آن گروه صبحگاهان کنده خواهد شد. و مردم شهر؛ منادی کنان روی آوردند. [لوط] گفت: اینان مهمانان من هستند، مرا رسوا مکنید و از خدا پروا کنید و مرا خوار نسازید. گفتند: آیا تو را [از مهمان کردن] مردم بیگانه منع نکردیم؟ گفت: اگر میخواهید [کاری مشروع] انجام دهید، اینان دختران من هستند [با آنان ازدواج کنید]. به جان تو سوگند که آنان در مستی خود سرگردان بودند. پس هنگام طلوع آفتاب، فریاد [مرگبار] آنان را فرو گرفت. و آن [شهر] را زیر و زبر کردیم و برآنان سنگهایی از سنگ گل باراندیم.)
هـ ) سورهی قمر، آیات 33 تا 39پینوشتها:
1- قرآن، نمل / 55.
2- قرآن، نمل / 56.
3- قرآن، تحریم /10.
4- قرآن، عنکبوت / 29 .
5- قرآن، هود / 78.
6- قرآن، هود / 78.
7- قرآن، هود / 79.
8- قرآن، هود / 80.
9- قرآن، هود / 81.
10- قرآن، هود / 81.
11- قرآن، هود / 81.
12 قرآن، هود / 82.
13- قرآن، ذاریات /35- 37.
حضرت یعقوب (علیه السلام) هرچه از زادگاهش دورتر میشد، بیشتر در اندیشهی سرزمین جدید فرو میرفت و با گذشت روزها احساس شوق و شادمانی بیشتری برای رسیدن به پایان سفر میکرد، لذا با افزایش آن خوشحالی، او در نوردیدن صحرا و پشت سرگذاشتن پستی و بلندیهای شنی، چابکتر و سریعتر میشد و به طوفانها و بادهای سوزان شنی اهمیتی نمیداد. او به تنهایی و بدون همراه و همسفر، در آن بیابان و دشت ساکت و آرام به پیش میرفت و تنها صدای پدر بزرگوارش در گوش او طنین افکن بود که او را بر حرکت هر چه زودتر فرمان میداد.
هرچه طنین آوای پدر، در صحرایی که هیچ صدایی از آن برنمیخاست، شدیدتر میشد، حضرت یعقوب (علیه السلام) بر سرعت و شتاب خود میافزود و به خستگی، رنج، خطرهای احتمالی و دشواریهای راه هیچ گونه توجهی نمیکرد و همهی تلاش و هدف او انجام دادن خواستهی پدر ارجمند، با محبت و گرامیاش بود.آنها دسته جمعی پیشاپیش حضرت یعقوب به سرعت به راه افتادند، بدون اینکه به گاوهای رها شدهی خود و کشتزارهایی که آسیب فراوانی از گلههای بی سرپرست خواهند دید، کوچکترین توجهی داشته باشند. آنها فقط در اندیشه پذیرایی از میهمان از راه رسیدهی آقا و سرور خودشان بودند. حضرت یعقوب که چنین دید، با مهربانی آنان را متوقف کرد و گفت:
«بی انصافی اســت که همهی شما به راه بیفتید، برای راهنمایی من یک نفر کافی اســت و از اینکه میان شما مردمان خوب و نجیب هستم، خیلی خوشحالم و مسلماً راه را گم نخواهم کرد.»فرزندان حضرت یعقوب موجب روشنی دیدگان او بودند، از این رو آن حضرت به تربیت صحیح آنان همت گماشت و تربیت او بر پایهی ایمان به خداوند متعال و رفتار نیکو با مردم بود. آن حضرت همسران خود را هم محترم میشمرد و به آنان بسیار محبت میکرد.
بدین ترتیب، حضرت یعقوب (علیه السلام) زندگی آرام، با خاطری آسوده و وجدانی مطمئن را پشت سر میگذاشت و تنها دوری و بیخبری از اوضاع و احوال پدر و مادر او را رنج میداد.این آخرین سخن و جملههای لیّا بود و پس از آن، ناگهان او خاموش شد و چشمانش را فرو بست. حضرت یعقوب فکر کرد که او بر اثر شدت بیماری از حال رفته اســت و اندکی استراحت میکند. اما نه، استراحت ابدی و مرگ بود و لیّا در لحظات هوشیاری پیش از مرگ بود و گویی او کم کم به خوابی عمیق فرو میرفت، نه حرکتی، نه نَفس تنگیای و نه جان کندنی، بلکه او با آرامش کامل و نفسی مطمئن به جهانی دیگر رهسپار شد.
پدر لیّا که شاهد و ناظر صحنهی مرگ دخترش بود، دیگر نتوانست خودداری کند و شیون کنان خود را روی پیکر بیجانا او انداخت و گفت:حضرت یعقوب گفت: «دایی جان! مقدمم را گرامی داشتید و در حد توان از من پذیرایی و نگهداری کردید و حتی مرا بر دیگران مقدم داشتید و مورد محبت و لطف خود قرار دادید و با بخششها و احسانتان ثروتمندم کردید. مگر آن همه خوبیها و بزرگواریهای شما را میتوانم نادیده بگیرم و با غم و رنج فراوانی که دارید شما را تنها بگذارم؟ با این کهنسالی شما را رها و فراموشتان کنم؟ خیر! از کنار آقا و بزرگ این مرز و بوم تکان نمیخورم، مگر اینکه خداوند متعال فرمان حرکتم دهد.»
اشک ازدیدگان لابان سرازیر شد و اطمینان پیدا کرد که حضرت یعقوب، راحیل و فرزندان لیّا درکنار او خواهند ماند. از این رو جلو رفت و یعقوب را در آغوش گرفت و سخت به سینه فشرد و با محبت بسیار او را غرق بوسه کرد.آیهی شریفه گویای این مطلب اســت که فرزندان حضرت یعقوب؛ یعنی بنی اسرائیل مسلمان بودهاند و تا هنگامی که به خدای یگانه ایمان داشته باشند و از دستورهای پدران و نیاکانشان پیروی کنند، مسلماناند و در غیر این صورت از دین الهی خارج شده و به جای نور، تاریکی را برگزیده و خود را از رحمت و برکات الهی محروم داشتهاند.
به هر صورت، حضرت یعقوب (علیه السلام)، مانند همهی انسانها در زمان و لحظهی مقرر از سوی خداوند متعال، درگذشت و در آخرین لحظات برای اطمینان خاطر، فرزندانش را به یگانه پرستی و مسلمانی که همان تسلیم در برابر خالق هستی اســت، فرا خواند و سفارش کرد.پینوشتها:
1- گویند «اسرائیل» از «حرکت در شب» گرفته نشده اســت، بلکه از «أسر» به معنی «بنده» و «ایل» به معنی «خدا» تشکیل شده اســت و لذا اسرائیل یعنی «بندهی خدا».
منبع مقاله :حضرت ابراهیم (علیه السلام) و همسرش، ساره، شاهد سپری شدن دوران کودکی و جوانی و نیز ازدواج فرزندشان بودند و آنها در کنار هم یک کانون خانوادگی تشکیل داده بودند و از این رو خداوند متعال آنان را از هر پلیدی دور داشت و این امر آسایش و آرامش برایشان به ارمغان آورد، آنجا که میفرماید:
(رحمت و برکتهای خداوند بر شما خانواده باد.) (2)حضرت یعقوب (علیه السلام) از اینکه برادرش برای او نیت بدی در دل نهفته داشت، بسی اندوهگین شد و چون میبایست در آن روزهای پایانی زندگی پدرش از چنان پدری مهربان جدا شود، غمی جانکاه وجود او را فرا گرفت. چند روزی گذشت و حضرت یعقوب (علیه السلام) بین ماندن درکنار پدر بزرگوار خویش و حرکت به سوی دیاری نو در تردید بود. پدر که تشویش خاطر، حیرت و درماندگی فرزند را احساس کرد، برای کاری فوری او را طلبید و گفت:
«فرزندم دیگر بس اســت! این وصیت پدری کهنسال اســت و انتظارم از تو آن اســت که وصیتم را محترم شماری و امانت مرا نگه داری، این سستی و کوتاهی در تصمیم از چه روست؟ این تنبلی در حرکت و مسافرت تا چه وقت طول خواهد کشید؟ تصمیمت را محکم و استوار دار و به خواست خدای متعال با طلوع فجر فردا حرکت کن که رحمت الهی توشهی راهت اســت و فرشتگانی مهربان، انیس تو در این سفر خواهند بود.»پینوشتها:
1- قرآن، حج /78.
2- قرآن، هود / 73.
اما از آنجا که خداوند متعال میخواهد او را نمونه و سرمشق انسانها در طول تاریخ بشری قرار دهد، او را به سختترین گرفتاری که به ذهن هیچ انسانی خطور نمیکند، دچار میکند تا او را همچون شعلهای پر فروغ در ایمان و زیباترین الگوی بردباری و مقاومت در برابر سختیها قرار دهد. بدین ترتیب خداوند سلامت و ثروت ایوب را از او میگیرد و به دنبال آن، همهی افراد خانواده و دوستانش از او کنارهگیری می کنند. خداوند سلامت جسمی را از ایوب میگیرد و او چنان نحیف و لاغر میشود که حتی توان برپا ایستادن را از دست میدهد و از حرکت و راه رفتن باز میماند.
مردم که چنین دیدند، بار دیگر هر کدام بنا به خواستگاه و دیدگاه خود، به اظهار نظر پرداختند، لذا سخنان ضد و نقیض فراوانی بیان میشد. گروهی در اصل نبوت او شک میکردند و میگفتند: «تمام عبادتهایش برای برتری جویی و کسب افتخار و همهی بذل و بخششهایش دروغ و فریبکاری بوده اســت.» دستهای دیگر، زبان به کفر و الحاد میگشودند و میگفتند که اگر خدای ایوب توان زدودن بلا و زیان و رساندن خیر و برکتی را داشت، سزاوارترین کس به این امر پیامبر بود.آری به محض که حضرت ایوب (علیه السلام) از آن آب می نوشد و خود را با آن شستشو میدهد، سلامت و نیروی پیشین خود را، حتی افزونتر از آن، به دست میآورد. آن بنده صالح و بردبار خداوند به سجده میافتد و بر بازگشت همهی نعمتهای گذشته، خدا را سپاس میگوید. خدای متعال او را مورد لطف و عنایت بیشتری قرار میدهد و به او وحی میفرستد که خانواده، فرزندان و روزی گسترده و وسیع پیشین و تمام ثروتی را که از دست داده اســت، به او باز میگرداند و حضرت ایوب (علیه السلام) نیز بندگی و اطاعت کاملتر و بیشتری ازخود نشان میدهد.
حضرت ایوب (علیه السلام) به آسایش کامل و خاطری آسوده میرسد، ولی همسرش از رفتار خویش شرمنده و نگران حال شوهر خود میشود. او لحظهای به خویشتن خود باز میگردد و رفتار ناپسند و اغوا شدهاش و کوتاهیهایی را که در ادای وظایف خود کرده اســت، به محاسبه میکشد. او درمییابد که به سخنان مردمی دروغگو گوش داده و دلش را به تنگی و ناامیدی کشانده اســت. او صدای مغرضانی را شنیده بود که وادارش کردند تا شوهرش را ملامت کند و آزار دهد. پس صبر و بردباریاش کجا بود؟ خویشتنداریاش چه شد؟ اصالت و پاک نهادیاش کجا رفت؟ آیا سزاوار بود به خاطر مردمی منافق و از خدا بیخبر، خداوند متعال را به خشم کرد؟ خیر! او همسر حضرت ایوب (علیه السلام) بود و کافی بود که شوهرش را با آن بردباری شگفت انگیز و ایمان قوی و محکم ببیند، او را بزرگ دارد و تا رسیدن فرمان الهی کمر به خدمت و پرستاری او ببندد.پینوشتها:
1- قرآن، هود /7.
2- قرآن، انبیا / 83.
3- قرآن، انبیا /84.
بر این اساس، حضرت یوسف (علیه السلام) زندگی پرماجرا و همراه با انبوه دردها و رنجهایش را سپری میکرد و هنوز از یک گرفتاری و آزمایش رهایی نیافته بود که با مشکل سختتری رو به رو میشد، ولی درپایان با سرافرازی و پیروزی کامل، همهی سختیها را پشت سر میگذاشت و چون پدران و نیاکان بزرگوارش، حضرت یعقوب، اسحاق و ابراهیم –علیهم السلام- بر ایمانی محکم و استوار به خدای یگانه باقی میماند.
خداوند متعال در آغاز داستان، پیامبر عظیم الشأن خود، حضرت محمدبن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم) را مورد خطاب قرار میدهد و میفرماید:آن ماجرا خیلی زود میان زنان اشراف پخش و گفته میشود که همسرعزیز دلباخته و عاشق بیقرار جوانی درخانهاش شده و از او کام دل خواسته اســت. نجواها و سخنان درگوشی و نقل قولهای مختلف در باره گسترش مییابد و به گوش همسرعزیز میرسد و او هم برای پایان دادن به ایرادها و زخم زبانها نقشهای طرح میکند. همسر عزیز مصر بیشتر زنان طبقهی مرفه را به یک میهمانی درکاخ خود دعوت میکند. پس از صرف غذا، برای خوردن میوه به هر یک از زنان کاردی میدهد و وقتی آنان مشغول پوست کندن میوه میشوند، به حضرت یوسف دستور میدهد تا وارد مجلس شود. او نیز چون ماه تابان شب چهاردهم به مجلس پا میگذارد و در آن هنگام چشمها خیره میشود و لحظاتی طول نمی کشد که زنان همگی حیرت زده، عقل و هوش خود را از دست میدهند و ناخودآگاه دستهای خود را میبُرند.
آری، آنان با دیدن آن همه زیبایی و حسن مدهوش شدند و بیاختیار دستهای خود را مجروح و خونین کردند. میزبان با دیدن آن صحنه رو به آنان کرد و گفت:حضرت یوسف که به دربار آمد، بدون هرگونه چاپلوسی تملقگویی از پادشاه، از او خواست که او را مسئول انبارهای آذوقهی کشور کند، البته نه به طمع مقام یا منصبی و نه برای بهرهمندی و غنیمت خود، بلکه از آن رو که عهدهدار حل و فصل گرفتاریهای آیندهی مردم شود و در سالهای وفور نعمت، آذوقههای اضافی را جمع آوری و به خوبی در انبارها حفظ و نگهداری کند و بتواند مسئولیت اطعام یک ملت و مردم کشورهای همجوار و همسایه را در طول سالیان دراز قحطی و خشکسالی به خوبی بر عهده گیرد و به انجام رساند. چون در آن زمان نه گیاه و سبزهای خواهد رویید و نه حیوان و پستان شیردهی یافت خواهد شد.
بدینگونه، پروردگار متعال به حضرت یوسف در زمین پادشاهی عطا میکند تا هر آنچه خواهد انجام دهد و در هر گوشه و جایی که بخواهد، اقامت گزیند.برادران یوسف برای سومین بار وارد مصر میشوند و در حالی که گرسنگی و ضعف، آنان را از پای درآورده بود و کالای اندک و نامرغوبی که برایشان مانده بود همراه داشتند، با درماندگی و شکسته بالی و شکایت از مشکلات و گرفتاریهای خود بر حضرت یوسف وارد می شوند و میگویند:
(ای عزیز! به ما و خانوادهمان آسیب و زیان رسیده اســت و سرمایهای ناچیز آوردهایم. پس پیمانهی ما را کامل عطا کن و بر ما تصدیق فرما که خداوند، صدقه دهندگان را پاداش میدهد.) (12)در پایان داستان، حضرت یوسف بدین گونه نمایان میشود: انسانی وارسته و بندهای مومن که جاه، مقام و قدرت در فکر و اندیشهاش راهی ندارد و حتی شادمانی گردهمایی افراد خانواده و نگاههای احترام آمیز برادران از نظرش دور میشود، به سجده میافتد، خداوند متعال را سپاس میگوید و تقاضا میکند تا پایان عمر اسلامش را نگه دارد و او را به نیاکان نیکوکارش ملحق کند و چنین دست به دعا برمیدارد:
(بارالها! من از تو سلطنت، سلامت و ثروت نمی خواهم، بلکه چیزی ماندگارتر و ارزشمندتر تقاضا دارم. خداوندا مرا مسلمان بمیران و به نیکوکاران ملحق کن.) (19)پینوشتها:
1- قرآن، یوسف / 3.
2- قرآن، یوسف /4.
3- قرآن، یوسف / 27.
4- قرآن، یوسف / 32.
5- قرآن، یوسف / 33.
6- قرآن ، یوسف / 36.
7- قرآن، یوسف / 43.
8- قرآن، یوسف / 51.
9- قرآن، یوسف / 77.
10- قرآن، یوسف /79.
11- قرآن، یوسف /79.
12- قرآن، یوسف /88.
13- قرآن، یوسف /89.
14- قرآن، یوسف /9.
15- قرآن، یوسف /90.
16- قرآن، یوسف /96.
17- قرآن، یوسف /97.
18- قرآن، یوسف /100.
19- قرآن، یوسف /101.
20- قرآن، یوسف /4- 101.
21- حضرت یوسف خوابش را در 12 سالگی دید و از آن زمان تا وقتی که پدر و مادرش به مصر رفتند، چهل سال طول کشید.
22- زلیخا، همسر عزیز مصر، برای آلوده کرن حضرت یوسف به گناه، تمام درهای خانه را بست و به او گفت: «پیش بیا که من در اختیارت هستم.» حضرت یوسف فرمود: «از گناهی که مرا به آن دعوت میکنی به خداوند متعال پناه میبرم»، به درستی که او مقام والا و ارجمندی به من بخشیده، به من نیکی عطا کرده و پیامبرم قرار داده اســت، من هرگز او را نافرمانی و سرپیچی نمیکنم. زلیخا جلو رفت تا او را به سوی خود بکشاند و حضرت یوسف که دارای عصمت الهی؛ یعنی دوری از گناه بود، برای دور کردنش به طرفش رفت.
پیامبران –علیهم السلام- درتمام شرایط و احوال این ویژگی و لطف شامل حالشان بوده اســت و از آن برخوردار بودهاند.
در این خصوص، خداوند متعال دربارهی حضرت یونس (علیه السلام) میفرماید: (اگر او از تسبیح کنندگان نبود تا روز قیامت در شکم ماهی میماند.) و حضرت یونس (علیه السلام) پیش از اینکه ماهی او را فرو برد و در همان هنگام و بعد از بیرون آمدن از شکم ماهی، همواره از تسبیح کنندگان خداوند متعال بوده اســت.
23- هنگامی که شوهر از خیانت همسرش مطمئن شد، نه خروشی برآورد و نه خشمی نشان داد و حتی فریادی بر او نزد، چون به روش طبقهی مرفه که او سردمدار بود، در چنان شرایط و اوضاعی با احتیاط و ترس و کوتاه آمدن برخورد میشود، لذا تنها به گفتن این جمله: «این از نیرنگ شما زنان اســت.» بسنده می کند؛ یعنی گناه همسرش را به حساب نیرنگ همهی زنان میگذارد و آشکارا میگوید که نیرنگ زنان بسیار عظیم و بزرگ اســت. البته، چنانچه مدح و ثنایی در کار بود، همین گونه عمل میشد.
البته، گمان نمیرود که گفتن «مکر و افسون شما زنان عظیم و بزرگ اســت» باعث ناراحتی یک زن شود، بلکه نشانهی کمال زنانگی و توانایی در نیرنگ و افسون و فضیلتی به شمار میرود.
24- بعضی از مفسران گفتهاند، حضرت یعقوب (علیه السلام) از این رو به فرزندانش گفت که از یک دروازه وارد شهر نشوید، چون همگی از یک پدر و بسیار زیبا، با هیبت و دارای کمال بودند و از چشم زخم دیگران میترسید.