[ad_1]
روزی بود، روزگاری بود. بازرگانی هم بود که شش دختر داشت. روزی این بازرگان خواست به سفر برود. هرکدام از دخترها از او چیزی خواست. دختر کوچکه به پدرش گفت که برایش یک دسته گل بیاورد. بازرگان به سفر رفت. موقع برگشت، نزدیک شهر خودش که رسید، تازه به یادش آمد دسته گلی را که دختر کوچکه خواسته بود، فراموش کرده است. ناراحت شد و از ته دل آهی کشید. در همین لحظه مرد کوتاه قدی حاضر شد و گفت: «من آه هستم. بگو چه می خواهی؟»
مرد بازرگان گفت که دختر کوچکه یک دسته گل خواسته و او فراموش کرده. آه گفت: «دسته گل را به شرطی برایت میآورم که وقتی دخترت بیست ساله شد، بدهیاش به من.»
بازرگان قبول کرد. آه هم یک دسته گل درآورد و به او داد. سالها گذشت و دختر بیست ساله شد. یک روز وقتی بازرگان تو کوچهای میرفت، آه را دید. آه جلو آمد و دختر را از او خواست. بازرگان گفت: «برای اینکه دختر از دست من ناراحت نشود، بهتر است خودت بدزدیاش. پس از سه روز آه دختر را دزدید و به قصری بزرگ برد. دختر شروع کرد به گریه. ولی فایدهای نداشت. از طرفی روزها دو کنیز میآمدند و به او خدمت میکردند. شب هم آه میآمد، استکانی چای به او میداد که دختر تا میخورد، به خواب میرفت.
یک روز دختر تصمیم گرفت که چای را نخورد و خود را به خواب بزند تا بفهمد وقتی خوابیده، در آن قصر چه میگذرد. شب از فرصتی استفاده کرد و چای را از پنجره ریخت بیرون. انگشت پایش را هم برید و رو آن نمک ریخت و خود را به خواب زد. نیمههای شب دید جوانی خوش بر و بالا و خیلی خوشگل وارد اتاق شد و کنارش نشست و شروع کرد به حرف زدن با او. دختر چشمش را باز کرد. از مرد جوان پرسید که کی هست. جوان مجبور شد بگوید که ارباب آه است و او دستور داده که دختر را بیاورند. به این ترتیب راز مرد جوان که ارباب آه بود، برملا شد. مرد جوان و دختر فردای آن روز با هم عروسی کردند و برای گردش رفتند به دشتی که پر از درخت سیب بود. پسر سیب میچید. دختر دید برگ سیبی روی شانهی پسر افتاده است. با دست به شانهی پسر زد تا برگ بیفتد. یکهو سر جوان از تنش جدا شد و به گوشهای افتاد. دختر گریه و زاری کرد و آه کشید. آه در چشم به هم زدنی حاضر شد و به او گفت: «باید بگردی و چسبی پیدا کنی که بشود با آن سر جوان را به تنش چسباند.»
دختر رفت و رفت تا به شهری رسید. در آن شهر کلفت بازرگانی شد. دید همه عزادارند. پرس و جو کرد و پی برد که پسر بازرگان چند روزی است که گم شده است. اما از غصهی مرگ شوهر شبها خواب به چشم دختر نمیآمد. یک شب صدایی شنید. نگاه کرد و دید که یکی از کلفتها کلیدی برداشت و بیرون رفت. دختر دنبال کلفت راه افتاد و فهمید که او پسر بازرگان را زندانی کرده تا مجبورش کند که باهاش عروسی کند. دختر راز کلفت را برملا کرد. بازرگان رفت و پسرش را پیدا کرد و از دختر خواست تا با پسر او عروسی کند. دختر قبول نکرد و از خانهی بازرگان رفت تا چسب را پیدا کند.
دختر رفت به دهی و پیش آسیابانی مشغول به کار شد. اما بشنوید که آن طرفها اژدهایی بود که همیشه به ده حمله میکرد و مردم را آزار میداد. مردم خیلی ناراحت بودند، اما نمیدانستند چه کار کنند. روزی دختر گفت: «من میتوانم اژدها را بکشم. از مردم خواست تا چالهای بکنند و آن را از خار پر کنند و دور و برش را هیزم بگذارند. دختر رفت و به اژدها گفت: «من ناهار امروز شما هستم.»
اژدها به او حمله کرد. دختر خودش را به چاله انداخت. اژدها هم تو چاله رفت خارها به بدنش فرو رفت. دختر بیرون آمد و دستور داد تا هیزمها را آتش بزنند. مردم هیزمها را آتش زدند. اژدها آتش گرفت و مُرد. مردم خیلی خوشحال شدند و از دختر خواستند که آنجا بماند و با آسیابان ازدواج کند. دختر قبول نکرد و از آنجا رفت. رفت و رفت تا به شهر دیگری رسید. این جا هم در خانهی مرد ثروتمندی کلفت شد. زن این مرد هر شب سر شوهرش را میبرید و میرفت با دزدهای دریایی سرگرم عیش و نوش میشد و نزدیک سحر برمیگشت و با چسبی سر مرد را به تنش میچسباند. دختر پی به راز زن برد. یک شب وقتی زن سر شوهرش را برید و زد بیرون، دختر سر مرد را به تنش چسباند و همه چیز را برای او تعریف کرد و با کمک مرد به دزدهای دریایی حمله کرد. زن را هم دستگیر کردند. مرد ثروتمند از دختر خواست که زنش بشود. دختر قبول نکرد. چسب را از او گرفت و رفت به جایی که شوهرش افتاده بود. سر شوهر خودش را به تن او چسباند. مرد دوباره زنده شد و آنها سالها به خوبی و خوشی زندگی کردند.
پینوشتها
بازنوشتهی افسانههای آه در کتاب سی افسانه از افسانههای محلی اصفهان، گردآوری امیرقلی امینی، صص 202-194؛ قصهی آه، در کتاب افسانههای آذربایجان، گردآوری صمد بهرنگی و بهروز دهقانی و آه دختر کوچک بازرگان در کتاب افسانهها و باورهای جنوب، صص 87-91.
منبع مقاله : قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
[ad_2]
لینک منبع
بازنشر:
مفیدستان
عبارات مرتبط با این موضوع داستان های زیبا در باره نمازداستان های زیبا در باره نماز داستان های از نماز توبه سر دسته راهزنان یکی داستانهای کوتاه و جذاب که آدم را به خود فرو می برد …زندگی نوشیدن قهوه است گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن زبان و ادبیات فارسی فولکلور ایران، توده شناسیزبان و ادبیات فارسی فولکلور ایران، توده شناسی آریا ادیب زنان مشهور زنانمشهورملکه ثریا طرزی ٢٤ نومبر ۱۸۹۹ ۲۰ اپریل ۱۹۶۸ دختر محمود طرزی و همسر غازی امان وبلاگ شعر های شیرازیوبلاگشعر های شیرازی شیرازو میگَن نازه واسِی٬افتاب جِنگِش قَلبا رو گِر ِن میزنه به هم خواندنی هایی در مورد خوانندگان ایران آرشیو امیدوارم لذت ببرید چرا داریوش از شکایت خود نسبت به زنی که بصورتش اسید پاشیده بود زبان و ادبیات فارسیزبان و ادبیات فارسی آریا ادیب شماره ی نوشته ۱۳ ۸ ر اشکوری ریشه ی نام شهرهایی الف سخنان رهبری انقلاب در نماز جمعه تاریخی تهرانبازرگان عزیز همین لحن شما نشاندهنده این است که هنوز ته دلتان نمیخواهد پیامهای این چنین گفت کوروش کبیر چنین گفت کوروش کبیر وبلاگ سینوهه پیام اور مظاهر اندیشه و رنسانس ایران کشتن فکر ادمی وب سایت رسمی دکتر حسین الهی قمشه ایفرازهائی از کلام استاد قرآن حکیم را به هزار چشم نگریسته اند و همچنان به هزار چشم جملات زیبای عاشقانه فیس بوکی مطالب خفن جالب آه دختر کوچک آه دختر کوچک بازرگان بازرگانى بود که شش دختر داشت روزى مىخواست به سفر برود وصیتنامه مهندس مهدی بازرگان مهندس مهدی بازرگان وقوعش را هر قدر کم و کوچک بگیریم، مصلحت و منفعت ما برگزاری ترم تابستان در دانشگاه بوعلی سینا اندیشهحوزهو برگزاری ترم تابستان در دانشگاه بوعلی سینا به گزارش خبرنگار مهر، تمامی دانشجویان دانشگاه امانت داری پسر بازرگان از آن پس، کار و کاسبی مرد بازرگان به کوچک دارم که آن را به دختر من بده» پسر بازرگان زنان کوچک ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد زنانکوچک بت دختر سوم او دوست ندارد که لاری هنرمند شود و میخواهد او را وادار کند تا بازرگان شود سفیر صلح داستان طوطی و بازرگان افسوس که آه و در داستان طوطی و بازرگان ما شاهد دو سبک زندگی متضاد هستیم دختر دریا سنگ دختر باران پری کوچک غمگین فروغ فرخزاد دختر باران همان پری کوچک غمگینم، ایران دخت ، زن ایرانی آه ای فروغ برای بزرگ شدن سایز سینه در خانم ها زیباشو دات کام اکثر خانمها دوست دارند که سینه هایشان را بزرگتر کنند شاید شما هم یکی از آنها باشید سویا بازرگان از نگاه دو فرزندش، فرشته و نوید؛حوزه خصوصى بازرگاناز بازرگان از نگاه دو دکتر نوید بازرگان، کوچک ترین فرزند فرشته، دختر مهندس بازرگان سایت سارا شعر ادبیات برای عموم داستان های مثنوی به نثر طوطی و بازرگان او در ذهن کوچک خود بر سر دریا کشتی میراند آن آه از فقر که کفر و بی کوس کردن دختر کوچک افغانی دختر کوچک توی فیسبوک عکس دختر کوچک حامله کلیپ کردن پسر و دختر کوچک سینه دختر کوچک کایدن دختر کوچک کردن مدل لباس دختر کوچک دختر کوچک حامله
ادامه مطلب ...
شنبه 2 اردیبهشت 1396 ساعت 18:26