به گزارش آلامتو و به نقل از سپیده دانایی؛ سن چیز بامزهای است. وقتی جوانیم، مشتاقیم که از عدد بعدی بالا برویم. پنجسالهها میخواهند ششساله باشند. پانزدهسالهها به سرعت و شدت به سمت شانزدهسالگی میروند. ما در فرهنگمان از همان روزهای اول زندگی کودک روی سن به عنوان یک عدد تأکید داریم. اغلب، وقتی با بچه کوچکی روبرو میشویم، خم میشویم و اول این دو سؤال را میپرسیم: «اسمت چیه؟» و بعد از آن به سرعت «چند سالته؟». در عمل، ما داریم این پیام را به جوانترین اعضای جامعهمان منتقل میکنیم که سنشان به همان اندازه اسمشان از نشانههای هویتشان است. این هم جالب است که سن ما دائم در حال تغییر است اما اسامی به ندرت عوض میشوند.
چند هفته پیش، من صبورانه در صف صندوق یک فروشگاه کوچک و شلوغ ایستاده بودم. دو مرد پشت دخل بودند، اما به نظر میرسید فقط یکیشان مشغول حساب کردن خریدها و حرکتدادن صف است. اول کار کمی آزرده بودم، از اینکه مرد سنوسالدارتر با مشتریها سرگرم مکالمه میشد؛ در حالی که همکار جوانترش مشغول کار فروش بود.
وقتی به جلوی صف رسیدم، آخر جملهای که «فروشنده تماشاچی» داشت میگفت را گرفتم. «در کشور من، اندازهگیری زمان با آمریکا فرق دارد. سن هم طور دیگری دیده میشود. مثل اینجا به یک عدد صرف کاسته نمیشود.»
چون من داشتم چند محصول «ضد پیری» میخریدم که قول برگرداندن زمان میدادند، لبخند زدم و از او پرسیدم سن را در کشورش چطور اندازه میگرفتند. او توضیح داد که بسیاری از مردم کشورش حتی زیاد به سنشان فکر نمیکردند یا نگران یک سال جلوتر رفتن یا تولد نبودند.
در کشور او، یک زندگی به واحدهای منفرد و مجزای زمان تقسیم نمیشد. در عوض، زندگی چرخهای مداوم از حرکت در زمان بود. «تو یک بچهای. تو یک دانشجویی. تو یک مرد جوانی. تو تازه دامادی. تو تازه پدر شدهای. فرزندانت بزرگ شدهاند. تو پدربزرگی. تو کمتر کار میکنی.» این شیوهای بود که به عقیده او همه باید زندگی را اندازه میگرفتند. «اصلا این عددها چه معنایی دارند؟ من پنجاهساله شدم و حالا ناگهان کس دیگری هستم؟ نه! من بچه داشتم، من بزرگ شدنشان را تماشا کردم. این آن تجربهای است که من را آدم متفاوتی از آنچه قبل از پدر شدن بودم میکند.»
طنز غریبی است که درباره بیشتر چیزها هر چه بیشتر را بهتر میدانیم؛ مثل پول، اموال یا هر چیز شخصی دیگری که برایمان ارزشمند است. «من بیشتر دارم، پس من از همسایهام بهترم.» اما وقتی پای سن وسط میآید، دچار دوگانگی عجیبی میشویم. نمیشود بدون پیش رفتن در سالهای عمر تجربههای ارزشمند به دست آورد؛ اما پیش رفتن در سالها، برای تعدادِ بیشازحدی از ما، اتفاقی منفور است. هم خدا را میخواهیم، هم خرما را.
چه میشود اگر لحظهای تأمل کنید و نگاهی بیاندازید تا ببینید کجای زندگیتان هستید. چه به دست آوردهاید؟ چه چیزهایی در فهرست رویاها و آرمانهایتان باقیمانده؟ آیا شما دانشجویید؟ کارگرید؟ همسرید؟ پدرید؟ مادرید؟ پدربزرگ یا مادربزرگید؟ بازنشستهاید؟ همسایهای دلسوزید؟ دوستی بامحبتاید؟ این نقشها در زندگی چقدر باارزشند، در مقایسه با تعداد سالهایی که از عمرتان گذشته یا ترس از تعداد رو به کاهش سالها باقیمانده؟ وقتی گرفتار بازی اعداد میشویم، منظره زمان و مکانِ حال که استعدادها و جرقههای زندگی در آن شعلهور میشوند را از دست میدهیم.
نگهداشتن آمار سالهای عمر همان قدر سرگرمی مفیدی است که تلاش برای عقب نگهداشتن جزر و مد اقیانوس. چه فایدهای دارد انجام کاری که خلاف منطق است و هیچ نتیجه واقعی هم ندارد؟ به جای تلاش برای جلوگیری از جلوآمدن یا عقبرفتن موجها، یا نگهداشتن سن، چرا به دریا نزنیم، موجسواری یاد نگیریم و روی یک موج پرخروش نرویم. موجها به سمت ساحل خواهند آمد. فرقی ندارد چقدر کسی تلاش کند جلویش را بگیرد؛ پس لااقل میشود روی موج پرید و تا میشود پیش رفت!