یک جایى از زندگى , لاى همین دست و پا زدن ها یاد مى گیرى باید بزرگ شوى, باید عاقل باشى؛ شده به قیمت هر شب هر شب بى خوابى، شده به قیمت هر روز هر روز دلمردگى... از یک جایى به بعد دیگر احساس کارت را پیش نمى برد. اشک هایت هر چند زیاد؛ روغن نمى شود براى چرخدنده هاى زندگى تا روزگارت را بچرخاند. فقط لاى تسمه هایش رسوب مى کند و جر جر آزاردهنده اش خورشید را به جان کندن مى اندازد تا طلوع و غروب کند!دلت خوش مى شود به پرده ى شب, که بیفتد و همه دنیا را در سکوت فرو ببرد؛ ترا هم!
اما تازه سلول خاکسترى ات به تقلا مى افتند که آرامش از تنت بگیرند و خواب را از چشمانت. تا به خودت بیایى مى بینى؛ باز خیابانها را گرفتى و رفتى. بى هیچ هدفى فقط قدم زدى، انقدر که زانوهایت به زق زق افتادند. درد کف پایت پیچیده و هواى سرد زمستان رسوخ کرده لاى انگشتهایت. درون سینه ات اما، گزگز آزاردهنده اى همچنان به حیاتش ادامه مى دهد. با آنکه عمرش از سه سال گذشته اما هر وقت که اراده کند مثل ملکه اى عبوس و دلمرده؛ تکیه مى زند به تخت سلطنتش و فقط با یک بشکن دستور تخریب را صادر مى کند! حالا تو هى جان بکن، هى خیابانها را بگیر و دیوانه وار فقط راه برو، به هر درى که مى خواهى بزن؛ خبرى از علاج یا تسکین نیست! بشینى یا بایستى، تنها باشى یا در خیل مردم گمشده باشى؛ کارش را مى کند. هى مى تراشد، نیش مى زند؛ چاک مى اندازد و با نمک مى دوزد! از هیچ کارى هم دریغ نمى کند که ترا تا مرز مرگ ببرد و جیغ زنان برت گرداند.
داغ بعضى بدبختى ها انگار درست خورده وسط پیشانى آدم؛ هزار بار هم که این عقربه ها را به عقب برگردانند باز تویى که راه گم مى کنى؛ تویى که مى افتى توى چاه و تویى که مى شوى آدم بد قصه.
سر برمى گردانم و رد قدم هایم را با خط ممتد کنارش، روى لایه ى نازک برف، از نظر مى گذرانم. سرم را بالا مى گیرم؛ دانه هاى برف آرام آرام از عمق پرده ى سرمه یى شب پیدا مى شوند و مى نشینند روى سر و صورتم؛ بى هیچ حرفى نگاهم را از آن بالا مى گیرم؛ توى دلم غلغله ست، اما از حرف زدن خسته شدم؛ از شکایت هم، قهرم... قهر قهر! بعد سه سال هنوز نفهمیدم چرا باید از زیر آن تصادف زنده بیرون بیایم؟ بیایم و بشوم شبگرد این خیابانهاى بى فروغ؛ چشم بدوزم به در و دیوار شهرى که یک روزى تشنه ى خریدن و داشتن آجر به آجرش بودم! تشنه ى قدم زدن بى دغدغه در خیابانهایش...
حسابش دستم نیست؛ چند روزى هست که از زمستان گذشته. اما خودم چهار سال است که زمستانم. چهار سال است نه برفى آب شده، نه جوانه اى سرزده و نه آفتابى تابیده. آدم ها مى روند و مى آیند، زندگى مى کنند و مى میرند؛ من فقط تماشا مى کنم. مثل یک روح سرگردان میانشان چرخ مى زنم یا گوشه اى کز مى کنم و نگاهم را مى دوزم به آنها؛ از پیرمردهاى خوش صحبت پارک گرفته تا مادران عصبانى، پارکبان هاى وظیفه شناس و کودکان همیشه بازیگوش... گاهى که توى گشت و گذارهاى همیشگى ام؛ پشت ویترین عروسک فروشى ها چشمانم آب مى افتند. میروم و مى نشینم کنار زمین بازى بچه ها. چشم مى دوزم به بازیشان؛ و بعد یادم مى رود غصه ى بزرگ نبودن کسى که یکروزى مى خواستم عاشقش باشم. مى شوم پوچ ترین و نخواستنى ترین آدم روى زمین؛ دلم لک برمى دارد که یکى شان، شده حتى اشتباهى صدایم بزند مادر...
ولى اشتباهى در کار نیست، خواب هم نیستم؛ من همینم که لنگ لنگان مولوى را گرفتم و قدم مى زنم. تنهاى تنها، خبرى از التماس در چشمانم نیست. نشانى از تقلا در وجودم باقى نمانده؛ شدم یک ته سنگ که از بخت بدش مى تواند راه برود.
سر و صداى دستفروش ها و هیاهوى مردم خیابان را گذاشته روى سرش. نورها سخاوتمندانه از هر گوشه و کنارى ساتع مى شوند، از میان وسعت سرسام آور این شهر؛ تنها همینجاست که گهگدارى بوى زندگى مى دهد برایم. بعد سه سال ته دلم هنوز دخترک ساده و خوشخیالى نشسته و تند تند خیال مى بافد. مثل همیشه بهترین لباسها را پوشیدم، بهترین عطرها را زدم؛ شدم یک لنگ خوش پوش! دخترک زمزمه مى کند شاید همین دور و بر گوشه کنارى ایستاده باشى؛ اصلا شاید هربار مرا دیدى و جلو نیامدى! اما این نجواها مال اول خیابان است، هر چه به آخرش نزدیک مى شوم مثل تمام این دو سال و نه ماه... که هر شبش را آمدم به امید دیدنت... رفتم و رفتم و نبودى, ندیدمت؛ هربارش را جان دادم و دوباره زنده شدم، زنده شدم و افتادم به جان آن دخترک خوش خیال و ابله! هر قصه اى شاید دو بار تمام مى شود، یکبار وقتى که خیال مى کنى تمام شده. و بار آخر وقتى که واقعا تمام شده... حالا خواستى هزار بار خیال کن تمام شده؛ خودت گول بزن! چه فرقى مى کند باز فردایش، یا فرداهاى بعدیش فقط به اندازه یک بشکن طول مى کشد تا چشم باز کنى و ببینى سر جاى اولت هستى... هزار شب است که تا آخر این خیابان عقل زیر گوشم دلیل و برهان مى ریسد، فردایش غم که مى رسد مى بینم تمام کلاف هایم پنبه شده!
اما اینبار تا سر حد مرگ مى خواهم که آخر این قصه باشد. دیگر توانش را ندارم؛بریدم. هزار شب است که من تا جا داشته خودم را کتک زدم و باز از صبح روز بعد روز از نو روزى از نو... امشب آخر این خیابان از شرش خلاص مى شوم: یا وسط این هنگامه؛ تو پیدا مى شوى و از بین اینهمه دخترک رنگ وارنگ، منه لنگ را صدا میزنى! یا آخر همین خیابان توى آن کوچه پس کوچه هاى خلوت؛ مى کشمش و خودم را خلاص مى کنم!
اختیار با توست؛ خواستى بیا و تا سپیده ى هزار و یکمین شب ندمیده، بشو معجزه ى این زندگى... یا من از فردا که خورشید طلوع بکند دیگر امیدى به برگشتنت را در هیچ کجاى این زندگى زنده نمى گذارم. راستى... تو که به معجزه اعتقاد داشتى، نداشتى؟
پى نوشت؛ اى فرزند آدم، هر روز رزق و روزى مى رسد و حال آنکه تو غم روزى مى خورى؛ از عمرت کم مى شود ولى محزون نمى شوى، بدنبال چیزى هستى که ترا طاغى و یاغى مى کند؛ حال آنکه آنچه نزد توست کفایت امرت را مى نماید.
پى تر نوشت؛ اى فرزند آدم، هر گونه که مى خواهى باش، همانگونه که وام میدهى، همانگونه نیز وام مى گیرى. هر کس به رزق قلیل الهى راضى باشد؛ خداوند عمل خوب کم او را قبول مى کند.
پى ترین نوشت؛ اى فرزند آدم چون بنده اى به من تمسک جوید اورا هدایت کنم. و چون امر خویش را به من واگذارد او را کفایت کنم. و اگر به دیگرى واگذارد رشته هاى امر او را در آسمانها و زمین از هم بگسلم.
پى تترین نوشت؛ ترتیب قسمت ها براى دوستانى که در جریان قصه نمى باشند؛1-نقره داغ 2- وقتى چشم بسته مى پرى وسط اتوبان 3- شغل شریف 4- یک قدم تا جنون 5- جبر و اشتباه 6- حیرانى 7- تونل باد 8- شکاف 9- فرق داشت...! 10-ترس تنهایى11 گریه کن12 صداى پاى دلواپسى13 بى هرچه عشق14 رکب 15این اتوبانهاى لعنتى! 16هزار و یک شب مولوى...