داستانی از لتونی
کشاورزی مقدار کمی زمین داشت که آن هم تدریجاً از بین رفت. (1) نان آور خانواده تنها او بود و نان خورهای او دوازده تا کودک خردسال بودند. اتفاقاً روزی در جنگل به پسر کوچک و سرگردانی برخورد. او را هم به منزل آورد و تربیتش کرد. او را «اکاب» نام داد و مثل فرزندانش با او رفتار کرد. از روزی که این کودک وارد منزل روستایی شده بود کارهای او بهتر انجام میشد و گشایش در زندگانیش فراهم آمده بود.
سالها گذشت. اکاب بزرگ شد و توانست با گاوآهن کار کند.
زمین را شخم زد و آماده کرد ولی بذر نکاشت. موقعی که مزرعههای همسایهها سبز شد اکاب دست به کار کشت و زرع زد. قضا را در این موقع سرمای سختی شد. محصول کسانی را که در کار کشت بذر عجله کرده بودند سرما از بین برد و فقط محصول اکاب از آسیب سرما محفوظ ماند. موقعی که محصولش به دست آمد همه از دیدن آن لذت بردند.
اکاب و مرد روستایی در پاییز چندان گندم به دست آوردند که خودشان هم نمیدانستند سال بعد با آن چه کنند.
سال بعد، همین که برف بر زمین نشست اکاب کشتش تمام شده بود. همسایهها او را مسخره کردند و به او گفتند که محصولش خراب خواهد شد و محصول او را هم سرما خواهد زد.
پدر اکاب هم این کار را نپسندید. آن سال اکاب محصولش را جمع آوری کرد و در آسیاب آرد کرد در حالی که سایرین تازه محصولشان جوانه زده بود. زمستان غیرمنتظرهای شروع شد و هیچ کس نتوانست محصول خودش را جمع کند. گندمها از ریشه پوسیدند.
از آن موقع به بعد تمام کشاورزان آن ناحیه در کاشتن محصول به اکاب نگاه میکردند. هر کار که او میکرد آنها هم همان کار را انجام میدادند. به این دلیل محصول همهی آنها خوب شد.
یکی از مالکان شهرت جوانی را که میتوانست وضع هوا را پیش بینی کند شنید و او را دعوت کرد تا از راز موفقیتش آگاه شود. اکاب نزد آن مالک رفت و او هم سؤالاتی کرد، ولی اکاب حرفی نزد. مالک او را نزد خودش نگاه داشت و او را به کارهای بسیار سختی واداشت. اکاب خوب کار کرد، به طوری که وضع ملک مالک بسیار خوب شد. پس مالک او را همان جا به عنوان مباشر و سرپرست ملک انتخاب کرد. اکاب به ادارهی آن ملک مشغول شد.
مالک دختر زیبایی داشت به نام الفرید که غالباً مباشر جوان ملاقات میکرد. آنها یکدیگر را دوست داشتند و تصمیم گرفته بودند با هم عروسی کنند.
مالک به این کار رضایت نمیداد. بعد تصمیم گرفت که به زندگانی خواستگار جوان خاتمه دهد. ولی چگونه میتوانست این کار را بکند؟ آسیابان خاص خودش را خواست و دستور داد:
- فردا اولین کسی را که پیشت آمد توی آسیاب بینداز. الفرید دستور پدر را شنید و موضوع را به اکاب گفت. اکاب در جواب او گفت:
- من این موضوع را میدانم، ولی فردا من صبح زود مثل همیشه به آسیاب نمیروم. فردا صبح من باید در نقطهی دیگری باشم.
صبح خیلی زود مالک بیدار شد و میخواست بداند که آیا دستورش بموقع اجرا گذارده شده یا نه. با عجله به آسیاب رفت. همین که پایش را از آستانهی در فراتر نهاد دستی قوی او را گرفت و انداخت زیر سنگ آسیاب و آسیاب او را در همان جا خرد کرد.
اکاب با الفرید عروسی کرد و خودش به ادارهی ملک پرداخت. پدرش را از بندگی و بیچارگی نجات داد. با سایر کشاورزان هم رفتار خوشی داشت و مدتها کشاورزان نام او را به نیکی و خوشی یاد میکردند.
منبع مقاله : نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم