افکار عجیب و غریبی که ما هنگام مواجهه با سختیها داریم
در زمان بروز یک مشکل اساسی شما چه عکس العملی دارید؟ آیا مثل روزهای عادی زندگی تان فکر میکنید؟
به گزارش آلامتو و به نقل از سپیده دانایی؛ اواسط دوران دکترا، پزشکان در من تشخیص سرطان کلیه دادند. بعد از این تشخیص خیلی چیزها برایم اتفاق افتاد که از نظر روانشناسی جالب و شایان توجه بودند؛ اما یکی از آنها به شکل خاصی عجیب بود: شروع به «جانبخشی» کردم. تقریبا از همان زمانی که از سرطانم باخبر شدم، آن را به صورت یک عامل تصمیمگیر، با اهداف و نیتهای خود دیدم و هر کدام از سلولهای سرطانیام را به عنوان پیاده نظامش، در مأموریتی برای فتح اعضای بدنم. حتی دوستان و اعضای خانواده درباره تومورم به عنوان یک موجود با آرمآنهای شیطانی صحبت میکردند. یکی از دوستانم قبل از شروع درمانم میگفت: «نمیدونه ما چهطوری داریم میریم سراغش.»
این البته صرفا «یک» قصه است. اما به یکی از جنبههای کاملا عجیب شناخت انسانی برمیگردد که البته زمانی کاملا طبیعی بوده است. در واقع، تحقیقات اشاره بر این دارند که این گرایش به جانبخشی تا حد زیادی عمومی است. در دههٔ ۱۹۴۰، روزهای آغازین پیدایش روانشناسی اجتماعی به شکلی که ما میشناسیم، دو روانشناس به نامهای فریتز هیدر و مرین سیمل مطالعهای را مدیریت کردند که نشان میداد، شرکتکننده به راحتی برای مجموعهای از اَشکال که در یک فیلم کوتاه نمایش داده شده بودند، اهداف، احساسات و نیت قائل میشدند.
چرا ما به این راحتی در این قالب و با این اصطلاحات فکر میکنیم؟ نوشتهجات علمی چند دلیل برای این موضوع مطرح میکنند. یکی از آنها این است که جانبخشی به ما کمک میکند، دنیایی پیچیده را درک کنیم. ما چیزی را که ممکن است تماماً نفهمیم با عباراتی که با آنها از قبل کاملا آشناییم تجزیه میکنیم. من دکتر یا تومورشناس نبودم؛ پس آسانترین راه من برای درک سرطانم این بود که آن را از دریچه رفتار انسانی ببینم.
همچنین جانبخشی به ما کمک میکند که تردید و اضطراب همراه با آن را کم کنیم. وقتی من به سرطانم به عنوان یک عامل شبه انسان فکر کردم، میتوانستم الگوی تجربیات انسانی را برای پیشبینی آنچه بعد از این انجام خواهد داد، به کار ببرم.
این جور یافتهها در کنار هم این ایده را به ذهن میرسانند که جانبخشی در واقع به عنوان یک مکانیزم مقابله عمل میکند که در زمان مواجهه با چالشهای زندگی به کار ما میآید. در عواقب پس از یک تشخیص پزشکی که مسیر زندگی را تغییر میدهد، جانبخشی ممکن است تسکیندهندهای باشد که به ما کمک میکند نوعی حس نظم و پیشبینیپذیری در زندگی را بازگردانیم.
البته، یکی از ویژگیهای جالب ماجرا این است که جانبخشی معمولا روالی خودبهخودی است: راهی ابتکاری برای درک چیزی که در غیر این صورت غیرقابلتصور به نظر میرسد. روانشناسان ادبیات مستحکمی حول این ایده دارند که ما دو روش یا دو نظام تفکر داریم: یک روش سریع و سرسری که از روالهای ابتکاری و سایر میانبرهای روانی استفاده میکند و یک سیستم ثانویه که درگیر روندی استدلالی میشود که آهستهتر و هوشیارانهتر و پرزحمتتر است.
افکار عجیب و غریبی که ما هنگام مواجهه با سختیها داریم
در زمان بروز یک مشکل اساسی شما چه عکس العملی دارید؟ آیا مثل روزهای عادی زندگی تان فکر میکنید؟
به گزارش آلامتو و به نقل از سپیده دانایی؛ اواسط دوران دکترا، پزشکان در من تشخیص سرطان کلیه دادند. بعد از این تشخیص خیلی چیزها برایم اتفاق افتاد که از نظر روانشناسی جالب و شایان توجه بودند؛ اما یکی از آنها به شکل خاصی عجیب بود: شروع به «جانبخشی» کردم. تقریبا از همان زمانی که از سرطانم باخبر شدم، آن را به صورت یک عامل تصمیمگیر، با اهداف و نیتهای خود دیدم و هر کدام از سلولهای سرطانیام را به عنوان پیاده نظامش، در مأموریتی برای فتح اعضای بدنم. حتی دوستان و اعضای خانواده درباره تومورم به عنوان یک موجود با آرمآنهای شیطانی صحبت میکردند. یکی از دوستانم قبل از شروع درمانم میگفت: «نمیدونه ما چهطوری داریم میریم سراغش.»
این البته صرفا «یک» قصه است. اما به یکی از جنبههای کاملا عجیب شناخت انسانی برمیگردد که البته زمانی کاملا طبیعی بوده است. در واقع، تحقیقات اشاره بر این دارند که این گرایش به جانبخشی تا حد زیادی عمومی است. در دههٔ ۱۹۴۰، روزهای آغازین پیدایش روانشناسی اجتماعی به شکلی که ما میشناسیم، دو روانشناس به نامهای فریتز هیدر و مرین سیمل مطالعهای را مدیریت کردند که نشان میداد، شرکتکننده به راحتی برای مجموعهای از اَشکال که در یک فیلم کوتاه نمایش داده شده بودند، اهداف، احساسات و نیت قائل میشدند.
چرا ما به این راحتی در این قالب و با این اصطلاحات فکر میکنیم؟ نوشتهجات علمی چند دلیل برای این موضوع مطرح میکنند. یکی از آنها این است که جانبخشی به ما کمک میکند، دنیایی پیچیده را درک کنیم. ما چیزی را که ممکن است تماماً نفهمیم با عباراتی که با آنها از قبل کاملا آشناییم تجزیه میکنیم. من دکتر یا تومورشناس نبودم؛ پس آسانترین راه من برای درک سرطانم این بود که آن را از دریچه رفتار انسانی ببینم.
همچنین جانبخشی به ما کمک میکند که تردید و اضطراب همراه با آن را کم کنیم. وقتی من به سرطانم به عنوان یک عامل شبه انسان فکر کردم، میتوانستم الگوی تجربیات انسانی را برای پیشبینی آنچه بعد از این انجام خواهد داد، به کار ببرم.
این جور یافتهها در کنار هم این ایده را به ذهن میرسانند که جانبخشی در واقع به عنوان یک مکانیزم مقابله عمل میکند که در زمان مواجهه با چالشهای زندگی به کار ما میآید. در عواقب پس از یک تشخیص پزشکی که مسیر زندگی را تغییر میدهد، جانبخشی ممکن است تسکیندهندهای باشد که به ما کمک میکند نوعی حس نظم و پیشبینیپذیری در زندگی را بازگردانیم.
البته، یکی از ویژگیهای جالب ماجرا این است که جانبخشی معمولا روالی خودبهخودی است: راهی ابتکاری برای درک چیزی که در غیر این صورت غیرقابلتصور به نظر میرسد. روانشناسان ادبیات مستحکمی حول این ایده دارند که ما دو روش یا دو نظام تفکر داریم: یک روش سریع و سرسری که از روالهای ابتکاری و سایر میانبرهای روانی استفاده میکند و یک سیستم ثانویه که درگیر روندی استدلالی میشود که آهستهتر و هوشیارانهتر و پرزحمتتر است.
افکار عجیب و غریبی که ما هنگام مواجهه با سختیها داریم
در زمان بروز یک مشکل اساسی شما چه عکس العملی دارید؟ آیا مثل روزهای عادی زندگی تان فکر میکنید؟
به گزارش آلامتو و به نقل از سپیده دانایی؛ اواسط دوران دکترا، پزشکان در من تشخیص سرطان کلیه دادند. بعد از این تشخیص خیلی چیزها برایم اتفاق افتاد که از نظر روانشناسی جالب و شایان توجه بودند؛ اما یکی از آنها به شکل خاصی عجیب بود: شروع به «جانبخشی» کردم. تقریبا از همان زمانی که از سرطانم باخبر شدم، آن را به صورت یک عامل تصمیمگیر، با اهداف و نیتهای خود دیدم و هر کدام از سلولهای سرطانیام را به عنوان پیاده نظامش، در مأموریتی برای فتح اعضای بدنم. حتی دوستان و اعضای خانواده درباره تومورم به عنوان یک موجود با آرمآنهای شیطانی صحبت میکردند. یکی از دوستانم قبل از شروع درمانم میگفت: «نمیدونه ما چهطوری داریم میریم سراغش.»
این البته صرفا «یک» قصه است. اما به یکی از جنبههای کاملا عجیب شناخت انسانی برمیگردد که البته زمانی کاملا طبیعی بوده است. در واقع، تحقیقات اشاره بر این دارند که این گرایش به جانبخشی تا حد زیادی عمومی است. در دههٔ ۱۹۴۰، روزهای آغازین پیدایش روانشناسی اجتماعی به شکلی که ما میشناسیم، دو روانشناس به نامهای فریتز هیدر و مرین سیمل مطالعهای را مدیریت کردند که نشان میداد، شرکتکننده به راحتی برای مجموعهای از اَشکال که در یک فیلم کوتاه نمایش داده شده بودند، اهداف، احساسات و نیت قائل میشدند.
چرا ما به این راحتی در این قالب و با این اصطلاحات فکر میکنیم؟ نوشتهجات علمی چند دلیل برای این موضوع مطرح میکنند. یکی از آنها این است که جانبخشی به ما کمک میکند، دنیایی پیچیده را درک کنیم. ما چیزی را که ممکن است تماماً نفهمیم با عباراتی که با آنها از قبل کاملا آشناییم تجزیه میکنیم. من دکتر یا تومورشناس نبودم؛ پس آسانترین راه من برای درک سرطانم این بود که آن را از دریچه رفتار انسانی ببینم.
همچنین جانبخشی به ما کمک میکند که تردید و اضطراب همراه با آن را کم کنیم. وقتی من به سرطانم به عنوان یک عامل شبه انسان فکر کردم، میتوانستم الگوی تجربیات انسانی را برای پیشبینی آنچه بعد از این انجام خواهد داد، به کار ببرم.
این جور یافتهها در کنار هم این ایده را به ذهن میرسانند که جانبخشی در واقع به عنوان یک مکانیزم مقابله عمل میکند که در زمان مواجهه با چالشهای زندگی به کار ما میآید. در عواقب پس از یک تشخیص پزشکی که مسیر زندگی را تغییر میدهد، جانبخشی ممکن است تسکیندهندهای باشد که به ما کمک میکند نوعی حس نظم و پیشبینیپذیری در زندگی را بازگردانیم.
البته، یکی از ویژگیهای جالب ماجرا این است که جانبخشی معمولا روالی خودبهخودی است: راهی ابتکاری برای درک چیزی که در غیر این صورت غیرقابلتصور به نظر میرسد. روانشناسان ادبیات مستحکمی حول این ایده دارند که ما دو روش یا دو نظام تفکر داریم: یک روش سریع و سرسری که از روالهای ابتکاری و سایر میانبرهای روانی استفاده میکند و یک سیستم ثانویه که درگیر روندی استدلالی میشود که آهستهتر و هوشیارانهتر و پرزحمتتر است.