نوروز هم مثل هر باور دیگری با توجه به آئینها و باورهای مردم هر منطقه، شکل خاص خودش را مییابد و در واقع یک حرکت رویشی است. به جهت شرایط و وضعیتی که در خانواده ما وجود داشت، ما معمولاً روزهای نوروز را به تهران مسافرت میکردیم و بعد از پایان نوروز به بندرعباس برمیگشتیم و وقتی برمیگشتیم، تازه متوجه میشدیم که نفسمان تازهتر شده است و همیشه هم حسرت میخوردیم که ایکاش نوروز، تهران نمیرفتیم و در بندرعباس میماندیدم.
با اینکه در بندرعباس هم مثل هر بندر دیگری، از جای جای ایران، مردم حضور دارند و تردد میکنند، اما آنقدر انسانهای باصفا و صاف و ساده، آنجا هستند که اگر کسی خرده شیشهای هم داشته باشد و به بندعباس بیاید، این خُرده شیشهها از بین میرود. من این را با تمام وجود میگویم. به هر حال همانطور که گفتم با توجه به شرایطی که در خانواده بودم، اگر بخواهم درباره نوروز سخن بگویم، ناچارم از خاطراتی که از تهران دارم، بگویم.
یادم میآید خانه ما در منطقه دزاشیب در شمیران بود. من حدود ۶ سالم بود. ما را میآوردند میدان تجریش، آنجا شبها لباسفروشیهایی در کنار خیایان بود که در شب عید خیلی هم شلوغ میشدند و قیمتهایشان هم پائین بود. برای ما لباس میگرفتند که معمولاً و بیشتر پسندِ خودشان [پدر و مادر] بود تا ما چون یک یا دو شماره بزرگتر برایمان میگرفتند.
یک بار زمانی که لباسی را برای من گرفتند، من همانجا آن را تنم کردم و دیگر هم لباس را درنیاوردم و گفتم من همین را میخواهم ولی از شانس بدِ من وقتی میخواستیم به خانه برگردیم، باران تُندی گرفت و آن زمان هم چتر معمولاً نبود و در مسیر برگشت به خانه هم هیچ سایهبانی نبود تا زیر آن کمی بایستیم بلکه خیس نشویم.
خلاصه من آنقدر زیر آن باران خیس شدم که وقتی رسیدم خانه، دیدم لباس نویی که گرفته بودم، حتی کمی برایم تنگ شده است. یادم میآید که فردای آن شب من را با همان لباس به آنجا بردند و گفتند این چه لباسی بود به پسر ما دادید؟! ولی فروشنده خیلی زرنگتر از این حرفها بود و تا چشمش به پدر و مادر من و من خورد، گفت به به! چه لباس قشنگی! ماشاءالله پسرتان از دیروز تا حالا چقدر رشد کرده است! آنقدر برای من لباس گشاد گرفته بودند که من زمانی که به خیابان ولی عصر میرفتم و درختهای این خیابان را نگاه میکردم، همیشه با خودم فکر میکردم که حتماً این درختها که در زمستان بیبرگ بودند و من آنها را عریان میدیدم، خیاطهایی دارند که اندازه تنِ درختها، برایشان لباس میدوزند و همیشه به حال این درختها حسودی میکردم!
خاطره و در واقع رسم دیگری که وجود داشت و من یادم میآید، این بود که مادرم آخر سال و شب عید، لباسهای کهنهمان را دور نمیانداخت و به جای آن، از آنها برای خودمان و یا بچهها و به خصوص دخترهای کوچتر فامیل، عروسک درست میکرد. اگرچه این عروسکها شکلی نداشتند ولی چون لباس خودمان و خودشان بود، آنها را خیلی دوست داشتند.
یادم میآید در سالهایی که به شعر گفتن نزدیک شده بودم شاید حدود ۹ سالگی، شعری در همین باره گفتم:
من یک عروسک دارم
اما مثل عروسکهای زیبا
او چهرهای گیرا ندارد
موی طلایی یا چشمهایی
آبیتر از دریا ندارد
اما من او را مثل عروسکهای زیبا دوست دارم
روزی لباس مادرم بود
تا هستم او را دوست دارم (مهر)
135