مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مصاحبه با دختر حسین پناهی: «در آن ۳ روز چه گذشت؟»

جام جم سرا: خلاصه‌ای ویراسته از گفت‌وگو با «آنا پناهی»، دختر «حسین پناهی» شاعر و بازیگر را که در آن، از پدرش، رابطه دختر و پدری، دنیای ذهنی و فکری و خلاصه زندگی وی، بخصوص گلایه‌هایش از برخی صحبت‌های پس از درگذشت پدر سخن گفته در پی بخوانید. او جملاتش را چنین ادامه می‌دهد:

در این دو مجموعه زوایای دیگری از زندگینامه و شخصیت حسین پناهی شناخته می‌شود. و پاسخی است بر بعضی از سوالاتی که مخاطبانش داشته‌اند. اینکه چرا در بیشتر فیلم‌ها نقش کودکان و یا دیوانگان را بازی می‌کرده و یا اینکه چرا ما حسین پناهی را بیشتر یک بازیگر می‌شناسیم در صورتی که بیشتر شاعر بوده تا بازیگر. یکی از چیزهایی که باعث می‌شد او را در تئا‌تر و فیلم‌ها به عنوان یک شخصیت عجیب و گنگ بشناسیم همین پشتوانه شاعری بوده و همین باعث می‌شد بازی او با دیگران فرق کند.

*وقتی بزرگانی مثل حسین پناهی در قید حیاتند راحت‌تر می‌توان آثار آن‌ها را پیگیری کرد و مصاحبه‌های آن‌ها را از مراجع خاص و معتبر مربوطه تهیه کرد اما بعد از کوچشان کمی کار مشکل می‌شود. آیا شما برای این مسئله فکری کرده‌اید. گفتار‌ها و آثار واقعی حسین پناهی را از کجا تهیه و پیگیری کنیم؟

از طریق سایت hosseinpanahi. ir راستش را بخواهید چیزی که بعد از مرگ پدرم ما را بیشتر از همه ناراحت می‌کند همین نقل قولهای جعلی و غیر واقعی است. چیزهایی که بعد از رفتن پدرم من و خانواده‌ام و دوستان واقعی‌اش نتوانستیم آن را کنترل کنیم. نوشته‌هایی که عمدا و یا سهوا به دروغ نوشته می‌شوند و باعث آزردن خاطر ما و خود اوست. گاهی تصور می‌کنم اگر پدرم بود و آن وصیت نامه جعلی را می‌دید که به او نسبت داده بودند و هیچ سنخیتی با تفکر و شخصیت حسین پناهی نداشت، چقدر دلگیر و ناراحت می‌شد.

*این گرد و غبار‌ها همیشگی نیست و نمی‌تواند دائم چهره خورشید را بپوشاند، روزی همه چیز آرام می‌شود و ما خورشید خالص را می‌بینیم.

خسرو شکیبایی از دوستان نزدیک پدرم بود. او در این باره جمله‌ای دارد که می‌گوید: «ستاره‌ها هر شب می‌آیند و ماقادر نیستیم آن‌ها را حذف کنیم.»

*اگر بخواهی از عکس‌های حسین پناهی یکی را انتخاب کنی کدام را بیشتر دوست داری و چرا؟

عکسی که روی جلد کتاب «جهان زیرسیگاری من است» را. نگاهش به بالاست و سیگاری در دستش است، فقط نمی‌دانم، چرا بعضی جا‌ها سیگار را با فوتوشاپ به خودکار تبدیل کرده بودند! این عکس را دوست دارم چون پشت آن نوشته بود: «برای آنا که همهٔ احوالاتم را می‌داند»

*کدام جمله از حسین پناهی را بیشتر دوست داری؟

«جهان زیر سیگاری من است»

*کدام نمایشنامه؟

دو مرغابی در مه

*کدام خاطره؟

همه زندگی با او برایم خاطره است، اما اگر از من بپرسند از او چه می‌دانی؟ می‌گویم: هیچ...

*از گرایشهای فلسفی و کتابهای مورد علاقه پدرت بگو...

فلسفه غرب را کاملا خودخوانی کرده بود و با اینکه آن را آکادمیک نیاموخته بود، همیشه به روز بود.

*تو هم فلسفه را دوست داری؟

من فلسفه غرب را به عشق پدرم خواندم، او یک لیست کتاب به من داد و گفت اگر این‌ها را نخوانی و بمیری، هیچ وقت نمی‌بخشمت! خودم چند تا از آن‌ها را خوانده‌ام، بعد‌ها پدرم پنج شش تا از آن‌ها را جدا کرد و گفت اگر نرسیدی مابقی را بخوانی این چند تا را حتما بخوان. یکی از آن‌ها سفر به انتهای شب است.

*حسین پناهی با شما چگونه بود؟

می‌خواهم بگویم یکی از شخصیت‌هایی که باعث شد حسین پناهی، حسین پناهی شود، شخصی به نام شوکت صادقی (مادرم) است و در بسیاری از موارد شخصیت زن در نوشته‌های حسین پناهی از شخصیت مادرم الهام گرفته شده. از صداقت و سادگی و خلوص مادرم. شاید اگر از یک زن دارای مدرک دکترا خواسته می‌شد که با کسی مثل حسین پناهی زندگی کند نمی‌توانست اما از شعور و درک بالای مادرم بود که اجازه داد حسین همیشه خودش باشد. مادرم هیچ وقت نگفت دیر شد، دیر آمدی، کجا بودی، نگفت چرا نیستی، نگفت چرا زندگی ما مثل زندگی مردم عادی نظم معمولی ندارد... حتی ما هم یاد گرفته بودیم و زمانی که ماندنمان در تهران کنار پدر باعث می‌شد او درگیر روزمرگی شود و دیگر حسین پناهی نباشد، زود‌تر می‌رفتیم تا او به خلوتش باز گردد و بنویسد و خودش بشود. حالا شما ببینید قضاوتهایی که ازسمت عده‌ای، راجع به ارتباط ما با او شده چقدر دور از انصاف است. شاید باورتان نشود اما من، از روی عشق و بدون اینکه پدرم بداند ته سیگار‌های او را وقتی «نامه‌هایی به آنا» را می‌نوشته جمع می‌کردم و هنوز دارم. امسال در نمایشگاه کتاب غرفه داشتیم و کسی نمی‌دانست من در آنجا کتاب می‌فروشم، کسی مرا نمی‌شناخت و با افتخار هم این کار را انجام دادم و آثار پدرم را ارئه دادم. نمی‌دانید چه چیزهایی درباره پدرم شنیدم... کاش این قدر ساده قضاوت نمی‌کردیم، درباره چیزهایی که نمی‌دانیم و یا ناقص می‌دانیم. کاش اصلا قضاوت نمی‌کردیم.

*از چه چیزهایی ناراحتی؟

اینکه عده‌ای همه‌ش از مرگ پدرم می‌پرسند که شما چرا مثلا سه روز بعد رفتید؟ می‌خواهم از آن‌ها سوال کنم آیا شما می‌دانید بر من و خانواده‌ام در آن سه روز چه گذشت؟ آیا می‌توانید بعد‌ها مدیون ما بمانید با این حرف‌ها؟ یا بعضی می‌گویند حسین پناهی را چرا غریب و تنها در سوق به خاک سپردید؟ ما می‌خواهیم بر سر مزارش برویم. وقتی از آن‌ها سوال می‌کنم آیا او را می‌شناسید؟ کتاب‌هایش را دارید؟ می‌گویند نه ما فقط از طریق سایتهای مختلف کارهای او را پیگیری کرده‌ایم. فقط می‌توانم به آن‌ها بگویم به جای این حسی که خوب نیست، اگر می‌خواهید حس بهتری داشته باشید به حسین پناهی، کارهای او را خوب بخوانید و آثارش را از منابع معتبر تهیه کنید. باور کنید او را در آثارش حتما پیدا می‌کنید، نیازی به رفتن این همه راه تا سر مزارش نیست...!

*در کنار این صحبت‌ها می‌خواستم بپرسم خود حسین پناهی چه فیلم‌هایی را می‌دید و به شما توصیه می‌کرد؟

اتفاقا این‌ها در دو کتابی که برایت آورده‌ام هست و می‌توانی بخوانی

*آیا این دو کتاب هم به زبانهای دیگر ترجمه شده؟

هنوز نه، ما هنوز شعر‌ها و دستنوشته‌های دیگری از حسین پناهی داریم که می‌خواهیم آن‌ها را چاپ کنیم. هر وقت آن‌ها هم تمام شد، آنگاه به سراغ ترجمه آن‌ها به زبانهای دیگر می‌رویم. پدرم آنقدر ما را دوست داشت و ما انقدر او را دوست داشتیم، که بدون حرف زدن به هم می‌فهماندیم چه می‌خواهیم، این رابطه خیلی عمیق بود و هست.

*من خودم در شهرستان بزرگ شدم و می‌دانم در آنجا فضای فکری چقدر نسبت به تهران محدود است، در جامعه ما چقدر سخت است که خودت باشی، بدون نقاب. چون اگر خودت باشی خیلی وقت‌ها طرد می‌شوی. حال در فضای سنتی و دژکوه، حسین پناهی چطور اینقدر خودش بود و فرزندانش را این طور بار آورد؟!

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های شخصیت پدرم همین بود، خیلی در آن محیط سختی کشید، اما خودش ماند، بعد از آمدن به تهران هم‌‌ همان بود.

*حسین پناهی به جنگ هم رفت؟

بله. پدرم دوسال در بخش فرهنگی سپاه با نگاه خاص خودش به جنگ، فعالیت می‌کرد. در کنار دوستانی مانند آقای آهنگران و آقای شمخانی

*از آن موقع دستنوشته‌هایی دارید؟

چیزی مشخص در دست ما نیست اما آقای آهنگران خاطرات قشنگی با پدرم دارند.

*پس حتما باید در گفت‌وگویی به سراغ ایشان هم برویم.

راستی پدرم یک دلنوشته جالب راجع به شهید سالار پناهی (پسر عمویم) دارد که می‌توانید آن را در سایت بخوانید. یک پیشنهاد برای دوستداران حسین پناهی دارم و آن اینکه حسین پناهی را خوب بخوانید و خوب بشناسید به جای حاشیه‌های بی‌فایده، یک شاعر و هنرمند خیلی دوست دارد آثارش خوب خوانده شود و درست درک شود. حسین پناهی همیشه بیشتر دوست داشت به عنوان یک شاعر شناخته شود. او می‌گفت در زمان طلبگی‌ام هم دغدغه شعر داشتم و اولین شعر من در حوزه بود:

بیمناکم
بیمناکم
من از این ابر سیاه و تیره
که عبوس و خیره
چشم بر بستر پوسیده صحرا دارد
بیمناکم...

دغدغه حسین پناهی وقتی بازی می‌کرده صرفا بازیگری نبوده. او همیشه می‌گفت به خاطر احترام زیادی که برای مخاطبینم در سینما و تلویزیون قائلم سعی می‌کنم بهترین بازی را داشته باشم اما علاقه اصلی من شعر است.

*چرا نقاشی و تئا‌تر و... نه؟ چرا شعر؟

از پدرم تابلوهای نقاشی هم به یادگار مانده اما به نظر من هنر ذاتی است و او خودش را در شعر یافته بود. حسین پناهی شغل‌های زیادی را تجربه کرده است، او چوپان، پارچه فروش، کاشی فروش، طلبه و... بوده. او می‌گفت در کودکی، در کلاس اول ابتدایی معلمی داشتم که همیشه به شوخی روی سرم می‌زد و می‌گفت، حسین تو بالاخره یک روزی افلاطون می‌شوی. خیلی‌ها هستند که شبیه بازی‌ها و شعر‌هایشان نیستند، اما حسین پناهی شبیه آثارش بود.

*به نظر تو در کدام شعر می‌توانیم او را بیشتر پیدا کنیم؟

«به ساعت نگاه می‌کنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم می‌بندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می‌روم
سوسوی چند چراغ مهربان
وَ سایه‌های کشدار شبگردان خمیده و خاکستری گسترده بر حاشیه‌ها
وَ صدای هیجان‌انگیز چند سگ
وَ بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا می‌پرم چون کودکی‌ام و
خوشحال که هنوز معمای سبز رودخانه از دور برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا می‌پرم و
خوب می‌دانم
سال‌هاست که مـُرده‌ام»

فکر می‌کنم این شعر، خیلی حسین پناهی است. حسین پناهی وقتی شب بیدار است فکر و دغدغه‌اش این است نه قسط‌های عقب افتاده نه استرس روزمرگی و غم و غصه‌های مادی

*جای عجیبی زندگی می‌کردید فکر کنم آنقدر که صحرا آدم را شاعر می‌کند دریا شاعر نمی‌کند...! آن خلاء الهام بخش چقدر دوستداشتنی است.

بله من به این اعتقاد دارم که حسین پناهی را در ابتدا دژکوه حسین پناهی کرد.

*یک تصویر از پدرت در ذهنم نقاشی کن که وقتی دلت تنگ می‌شود با آن تصویر آرام می‌شوی.

شب است و یک نور ملایم و حسین پناهی که آرام دارد می‌نویسد.

*یادت هست روزی که پدرت به تهران آمد؟

نه خیلی کوچک بودم

*یک خواهر دیگر هم داری درست است؟

بله خواهرم لیلا که از من و سینا بزرگ‌تر است.

*خودت هم شعر می‌گویی؟

نه، خیلی دوست داشتم اما شاعر نشدم. فقط یک بار به خاطر تشویق‌های پدرم که می‌گفت، تو تواناییش را داری، بنویس آنا، تو می‌توانی شعر بگویی، من شعری را درباره برف نوشتم و فردای آن روز به صفحه تلویزیون چسباندم. بابا با دیدن آن خیلی خوشحال شد و برایم نوشت:

اولین حلول مبارک شعر
بعثت پیامبر رنج و سکوت و کلمه
همیشه می‌انگاشتم
چگونه ممکن است که مارینای من
بی‌هیچ ترانه‌ای تنهایی را تحمل کند.
ذوب می‌شوند
برف دانه‌های درشت کلمات
بر تب سوزان پیشانیت

شعرم این طور شروع می‌شد:
ساعت یازده است
و برف می‌بارد
کاش می‌دانستم برف‌ها
چه احساسی دارند از باریدن...

*چرا بعد از آن ننوشتی؟

نوشته‌های پدرم آنقدر مرا اشباع می‌کرد و آنقدر به من نزدیک بود که گاهی حس می‌کردم منم که آن‌ها را می‌نویسم، و مخاطبانش هم می‌گویند این حس را دارند که نوشته‌های حسین پناهی گویی از جان آن‌ها برخاسته است.

* فکر می‌کنی حسین پناهی چه کاری را می‌خواسته ولی نتوانسته انجام دهد. جای چه چیزی را، چه آرزوی خاطره نشده‌ای را در زندگی او خالی می‌بینی؟

یک روز پدرم یک دوربین فیلمبرداری خرید و صبح روز بعد ساعت ۸ به من زنگ زد و گفت آنا خدا را نمی‌بخشم اگر بمیرم و نگذارد با این دوربین یک فیلم بسازم! حالا نمی‌دانم آن فیلم چه بود؟ موضوعش چه بود؟ شاید فرصتی نشد که ساخته شود، البته با آن فیلم‌های خانوادگی گرفتیم و اولین بار پدرم به سراغ من آمد و به من گفت نقش دختری را بازی کن که سیلویا پلات از آن دنیا به او زنگ می‌زند و از من فیلم گرفت.

*خودت بازی می‌کردی یا او می‌گفت چه کنی.

نه خودش کاملا کارگردانی می‌کرد. (لبخند)

*تا به حال به این فکر کرده‌ای آن دوربین را برداری و با آن فیلم بسازی؟

نه... خودم را در آن حد نمی‌دانم! اگر مرا جایی دعوت کنند هیچوقت به صورت کلی صحبت نمی‌کنم و فقط نگاه خودم را می‌گویم.

*می‌خواهم پیشنهاد بدهم ادامه این گفتگو را بعد‌ها پی بگیریم و در قالب کتابی منتشر کنیم.

خوب است. من الان هم یک کتابی دارم جمع آوری می‌کنم که راجع به حسین پناهی از نگاه دیگران است. کسانی که در سالهای دور خاطراتشان را گفته‌اند وقتی مدتی پیش یه سراغ هر کدام رفتم که حال این روز‌هایشان را نسبت به پدرم بگویند، گفتند نه، می‌خواهند‌‌ همان نوشته با‌‌ همان حس و حال سال ۸۳ بماند. حسین پناهی همیشه از کودکی برایم نه تنها به عنوان یک پدر بلکه به عنوان یک شخص خاص و عجیب در زندگیم جاری بوده. یواشکی موقع مطالعه به کنارش می‌رفتم و می‌خواندم احمد شامَلو و او اسم درست شاملو را برایم می‌گفت و راجع به شاملو برایم حرف می‌زد. می‌خواهم تکه‌های این خاطرات عزیز را در قالب کتابی به هم وصل کنم اما نمی‌دانم چرا تا الان نشده اما دارم تلاش می‌کنم. بچه که بودم یادم می‌آید یکبار روبروی سماور نشسته بودم و او از من پرسید، می‌دانی شتر چیست؟ من هم با اینکه می‌دانستم گفتم نه! او گفت شتر آهویی است که خود را در سماور می‌بیند... پدرم به کسی اجازه نمی‌داد وارد حریم خلوت فکرش شود، اما من آنقدر جلو رفتم و آنقدر تلاش کردم تا بالاخره توانستم خودم را به او اثبات کنم و این دیوار شکست. بابا آنقدر خالص بود که آدم می‌توانست قشنگ میزان ناخالصی‌اش را کنار او ببیند. خیلی ساده و مهربان بود. بعد از مرگ او پنج شش سال افسردگی شدید داشتم و حالم خیلی بد بود، اما یک آن به خودم آمدم که چه فایده، اگر تو او را دوست داری و برایت ارزشمند است بلند شو و برایش کاری بکن. برای جاودانگی نام حسین پناهی که برای کلمه کلمه نوشته‌هایش رنج کشید.

*آرامشی که در تو می‌بینم مالِ کسی نیست که پدرش را از دست داده، چه بر تو گذشته؟

(کتاب‌هایش را در آغوش می‌گیرد) من وقتی حسین پناهی را دارم آرامم. به یک آرامشی رسیده‌ام که دیگر خودم را درگیر تعلقات نمی‌کنم. حالا هر لحظه بخواهم کوچ کنم، می‌توانم همین جا دراز بکشم و بروم و مطمئن هستم که حسین پناهی هم این گونه بود. چیزی که حسین پناهی به شدت از آن بدش می‌آمد بازی مخوف نفی و اثبات بود: «نفی خودکار دیگران، به خاطر اثبات مداد بی‌ریخت خودت.»

*فکر می‌کنم تمام جنگ‌های دنیا هم از همین جا شروع می‌شود

ما زمانی برای جنگ به جان هم می‌افتیم که بخواهیم مصرانه درستی عقیده‌هایمان را به دیگری بفهمانیم وقاطعانه، غلط وبودن فکر‌های او را اثبات کنیم. (برترینها)


ادامه مطلب ...