هشتیِ خانه میرسد به یک راهروِ باریک، سمت راستش اتاق عروسکهاست، ۳ درِ اتاق را که رد کنی و از ۳ پله که پایین بروی حیاط است با نوری از آسمان آبی و تغارهایی که کنار هم حوض شدهاند با ماهی و قایقهای پت پتی. آبی آسمان میافتد روی آینههای دیوار روبهرو و نقاشیها، شمعدانیها ردیف روی طاقچهها نشستهاند. بوی بهار نارنج و بیدمشک و شربت خیار از کافه گوشه حیاط میآید.
صدای خنده بچهها و خنده از سر ذوق پیرمردها و پیرزنها هم هست. آسمان بالای سر آبی است، دیوارها آبی است، حوض آبی است، آدمها سرشان بالاست، دنبال شادی میگردند، دنبال خاطرات بچگی که توی اتاقهای بالا پیدا کردهاند، پنجرهها باز است، ردیف اول عروسکها پیداست. نشستهاند به تماشا. اینجا موزه است. موزه اسباببازی. اسباببازیهای کودکیمان.
هر اسباببازی برای خودش قصهای دارد، دیگر چه برسد به موزهاش، جایی که جمعشان جمع است و دور هم نشستهاند به تماشا. هر بازی یک شروعی دارد، یک نقطه آغاز، یک هدف: «من پرستاری خواندهام و پرستاری میکردم. امیر هم محقق است. درباره موسیقی و نمایشهای محلی تحقیق و پژوهش میکرد. برای کارش خیلی سفر میرفت. من هم همیشه همراهش بودم. وقتی شوهرم درباره نمایش و موسیقی تحقیق میکرد، کمکم توجهش به عروسک و اسباببازی جلب شد. من هم کنارش بودم. مثلاً وقتی کتاب بچههای اصفهان را میخواندیم، من میگفتم دستهای بچهها را ببینیم که چه اسباببازیهایی دستشان است. یا وقتی کتاب خاطرات ناصرالدین شاه را میخواندم، حواسم بود که کجا درباره اسباببازی صحبت میکند و...»
قصه از همین جا شروع میشود و فعالیتهای اقتصادی اول زندگی که باید دست به کار شد: «اوایل ازدواجمان بود و اوضاع مالی خیلی مساعد نبود. من نقاشی هم میکنم. به همسرم پیشنهاد دادم که یک غرفه در پارکینگ پروانه بگیریم. کار را شروع کردیم. روی قاشق چوبی نقاشی میکردم. کیف درست میکردم. نقاشی میفروختم. یک کم که گذشت یک خانمی فرفره چوبی آورد. امیر فرفرهها را خرید و من هم روی آنها نقاشی کردم و گذاشتیم برای فروش در خانه هنرمندان. خدا را شکر استقبال خوبی شد. گفتیم اسباببازی تولید کنیم. روی فرفرهها طراحی میکردم اما وقت زیادی میخواست و به تولید انبوه نمیرسید، کمکم کار را بردیم در دل خانوادهها. دختر عموهای امیر، مادر و عمه و دختر عمه خودم. اول کار را آموزش میدادیم و بعد برایمان فرفره تولید میکردند. عمه و شوهر عمه امیر هم خیلی کمک کردند. شوهر عمهاش راهی پیدا کرد که توانستیم به تولید انبوه برسیم. ماهی هزار تا فرفره تولید میکردیم و میفروختیم. بعد کمکم یویو درست کردیم. در کتاب پوپک عظیمی که درباره عروسکهای ایران است یک عروسک بود که با نخود درست میشد در شیراز و اهواز و تهران. نخود صورت یک پیرزن میشد و روسری سرش میکردند و میشد خاله پیرزن. خاله پیرزن هم درست کردیم. روی نخود عینک میکشیدم و صورت پیرزن را گلی میکردم و برایش لچک میدوختم و وصل میکردم به سنجاق و میشد گل سینه. قارقارک و طبلک هم درست کردیم.»
جنس آنتیک برای خودش جا و مکان میخواهد. ارج و قرب دارد. سالها سر طاقچه عزت و احترام دیده باید برود یک جای امن. جایی که برایش ساخته شده باشد. قدر سن و سالش را بدانند، ببرند آن بالای مجلس برایش پشتی و مخده بگذارند درست مثل عروسکهای خیمهشببازی ۱۵۰ ساله.
«امیر در ادامه تحقیقهایش در اصفهان با دو پیرمرد خیمهشب باز آشنا شد که دو عروسک ۱۵۰ساله داشتند که قدیمیترین عروسکهای خیمه شببازی در ایران است. آنها این عروسکها را به شوهرم هدیه کردند، این اتفاق همزمان بود با تصمیمی که درباره رفتن از تهران گرفته بودیم. دو تا از دوستهای من و امیر در کاشان زندگی میکردند وقتی به کاشان رفتیم شوهرم گفت اینجا بمانیم. کوهستان و کویر نزدیک است تا تهران هم راهی نیست. امیر خانهاش را در تهران فروخت و یک خانه خیلی قدیمی در کاشان خریدیم. یک خانه ۴۰۰ متری که مال دوران قاجار است. من خیلی شک داشتم اما همیشه به همسرم ایمان دارم. مطمئنم کار اشتباه نمیکند. همیشه به او اعتماد داشتهام. تمام شد. خانه را خریدیم و شروع کردیم به مرمت. در کنار آن کار تولید اسباببازی را در تهران انجام میدادیم تا خانه آماده شود. روزهای اول یک جای دیگر زندگی میکردیم. فقط میخواستیم آنجا موزه باشد. اما موزه خانه ما بود صبح تا شب آنجا بودیم و فقط برای خواب به خانهمان میرفتیم. به شوهرم پیشنهاد دادم در همان موزه زندگی کنیم. شوهرم گفت میتوانی در یک اتاق زندگی کنی گفتم میتوانم و موزه ما خانه ما شد. شد خانه موزه.» حالا خانه آنها کنار عروسکهاست، یک اتاق پذیرایی و یک آشپزخانه در طبقه پایین و دستشویی که در دورترین و آخرین نقطه حیاط ساخته شده و ده تا پله میخورد.
اینجا موزه است با همه قوانین و ضوابطی که یک موزه واقعی دارد. اینکه اسمش با اسباببازی میآید اصلاً نباید تصور کرد همین طوری و سرسری و به خاطر علاقه شکل گرفته.
«برای موزه از میراث فرهنگی مجوز گرفتیم. خیلی هم همکاری کردند. اینجا صلاحیت موزه را دارد. ما دو عروسک ۱۵۰ ساله داریم که قدیمیترین عروسک خیمهشببازی هستند. عروسکهایی با هویت معلوم. یکسری هم عروسک و اسباببازی در سفرها جمع کردیم. مثلاً با پیرزنها صحبت میکردیم و از آنها میپرسیدیم که چه عروسکهایی در بچگی داشتهاند. عروسکهایی بومی که ۱۰۰ سال پیش درست میکردهاند و اینکه چطوری درست میشدند. راه و روش درست کردن را یادمان میدادند یا خودشان برایمان درست میکردند. بیشتر عروسکها را همین طوری جمع کردیم. مثلاً یک آقای ۸۰ ساله در میناب میگفت اسباببازی که ما دوران بچگی داشتیم یک مرد بود که سوار شتر یا تمساح بود و ما با آنها بازی میکردیم. اینها با گل درست میشد. ما هم از آنها داریم. برایمان همان شکلی را میسازند با گل و با همان نقش و نگارها.»
روز نمایش
بهترین روش تبلیغ دست گذاشتن روی احساس و خاطرات قدیمی آدمهاست. جایی که آدمها یاد بچگیهایشان میافتند، یاد گذشته شیرین، خاطرات جالب بچگی. «برای معرفی موزه کار سختی داشتیم. برای همین امیر دست به کار شد. یک خیمه شببازی راه انداخت. یک خیمه درست کردیم. مرشد تربیت کرد. متن داستان قدیمی خیمهشببازی را با کمی تغییر اجرا کردیم. آدمها از همان جا توجهشان جلب شد. خیلیها یاد کودکیشان افتادند. پیرمردها و پیرزنها برای بچههایشان تعریف کردند و دهن به دهن چرخید، خدا را شکر حالا استقبال خیلی خوب است. مردم بیشتر اینجا ذوقزده میشوند و البته همکاری هم میکنند. مثلاً یک خانمی از مشهد آمده بود وقتی دید عروسکی از مشهد نداریم گفت پس چرا از مشهد عروسک ندارید. فردا دیدیم با یک عروسک آمده. خودش درست کرده بود. گفت این عروسک بچگیهای من است. این طوری درست میشود و... یا پدربزرگها وقتی اسباببازیهای قدیمی را میبینند خیلی ذوقزده میشوند و به نوههایشان میگویند ما بچه که بودیم از این اسباببازیها داشتیم. توجه بچهها جلب میشود و از پدربزرگ میخواهند برایشان درست کند.»
کارگاه عروسکسازی
این موزه فقط جای بازدید و ذوقزده شدن از دیدن اسباببازیهای قدیمی نیست، اینجا میتوانید عروسک هم بسازید.
«ما در موزه ساخت خاله نخودی را آموزش میدهیم و مردم میتوانند عروسکهایشان را با خودشان ببرند. یک شهر فرنگ هم داریم که شوهرم روی یکسری عکس درباره اینکه شهر فرهنگ چی بود و چطور وارد ایران شده، صحبت کرد. گوشه حیاط موزه هم کافه داریم که با میوه و شربت از مشتریها پذیرایی میکنیم. یک فروشگاه دائمی هم هست که عروسک، فرفره، طبلک، یویو، قارقارک و قایق میفروشیم. روی هرکدام هم توضیح دارد که کجا ساخته شده و اسمش چی بود. چطور بازی میکردند و.... به غیر از عروسکها یکسری شتر هم داریم که با برگ درخت خرما درست میشود که خانمی در بلوچستان برایمان درست میکند. قدیمیها داخل شکم این شترها خرما میگذاشتند و به همدیگر هدیه میدادند. آخر هفتهها هم خیمهشببازی و نقالی داریم. یک پرده نقالی بزرگ داریم درباره زندگی امیرکبیر در حوض حیاط موزه هم قایق پت پتی گذاشتهایم که بیشتر مردها مشتریاش هستند و از پای حوض تکان نمیخورند.»
کافهداری با ظرفهای خاطرهانگیز
مگر میشود دیوار به دیوار اتاقت عروسکها باشند و صبح تا شب آدمهای ذوقزده و خوشحال ببینی و خودت آرام نباشی. مگر میشود آن همه آرامش و زیبایی و اصالت، اثری روی زندگیات نداشته باشد، عوضت نکند، آدم دیگری نشوی.
«من آدم زندگی کردن هستم. دوست دارم از زندگیام لذت ببرم. جریان کافه راه انداختن در موزه هم به خاطر این بود که من خیلی به میز چیدن و میز زیبا چیدن اهمیت میدادم. دوست دارم از لحظههای زندگیام لذت ببرم. دوست دارم برای میهمانهایم در ظرفهای قدیمی کاسه و بشقاب و لیوانهای قدیمی غذا سرو کنم. سر میز نمکدانهای قدیمی مادربزرگ باشد، همان نمکپاش گربه ملوس قدیمی که وقتی بچه بودیم با آن صحبت میکردم. این دور بودن از تهران مرا آرامتر کرد. البته در تهران هم بودم خوشحال بودم. دوست دارم خوشحال باشم نمیخواهم در حال بد بمانم. تا حالم بد میشود میگویم باید این حال را عوض کنم. مثلاً پدرم در بیمارستان بستری بود. به جای غصه و گریه و زاری میرفتم بخش کودکان و آنها را میدیدم. من آدم حل کردن مشکل هستم. اما این آرامش هم خیلی به من کمک کرده است. صبح از خواب بیدار میشوم بالای سرم یک آسمان بزرگ آبی است. در کاشان قانونی هست به نام خط آسمان. وقتی توی حیاط خانهات هستی هیچ خانهای به حیاط خانه تو دید ندارد. فقط آسمان آبی است. یک حیاط بزرگ دارم با حوض و ماهی و آینههای روی دیوار. رنگ دیوارها آبی است. در این دو سال که در کاشان هستیم اصلاً با شوهرم مشکل نداشتهایم. هر اتفاقی با گفتوگو و در آرامش و در حضور اسباببازیها حل میشود. اسباببازیهای دوران کودکیام هم اینجاست؛ قوری و سماوری که از مادرم به من رسید و آن نمکدان گربه مادربزرگ. من از بچگی اهل بازی و خالهبازی بودم. صبح تا شب در کوچه خالهبازی میکردیم و با چادر مادرهایمان خانه درست میکردیم. همه دار و ندارم اسباببازیهایم بود. یک گونی اسباببازی داشتم. حتی یک بار وقتی با مادرم قهر کردم گونی اسباببازیهایم را انداختم روی دوشم و گفتم من از این خانه میروم. عزیزترین داراییهایم را انداختم روی دوشم و قهر کردم مثلاً. من از بچگی عاشق این اسباببازیها بودم. حالا باهم همخانه هستیم. کنار هم زندگی میکنیم. صبح تا شب چشممان به همدیگر است.»
«موزه اسباببازی پایان آرزوهای من و همسرم نیست. بزرگترین آرزوی من و امیر داشتن یک اتوبوس اسباببازی است. یک اتوبوس مجهز که روستا به روستا و شهر به شهر میرود. از قبل در شهر اطلاعرسانی شودکه اتوبوس اسباببازی در راه است. کوچه به کوچه با بچهها باشیم. عروسکها و اسباببازیها را معرفی کنیم درهای اتوبوس باز شود، نمایش باشد، خیمهشببازی باشد. بازیهای قدیمی را به بچهها آموزش بدهیم. به بچهها یاد بدهیم چطور عروسک درست کنند اسباببازی درست کنیم و بفروشیم. این بزرگترین رؤیای ماست. رؤیایی که قرار نیست فقط در ذهنمان باشد و بماند برای رؤیابافی. شوهرم پیگیر کارهاست. انشاءالله بزودی اتوبوس شادی و بازی و اسباببازی را راه میاندازیم و دست همه بچهها یک عروسک میدهیم. عروسک بومی و قدیمی خودمان را». (اکرم احمدی/ بانو)
642