(خدا برای کسانی که کفر ورزیدهاند، زن نوح و زن لوط را مَثل آورده است که هر دو در نکاح دو بنده از بندگان شایستهی ما بودند و به آنها خیانت کردند و کاری از دست شوهران آنها در برابر خدا ساخته نبود و [به آنها] گفته شد: با داخل شوندگان داخل آتش شوید.) (3)
رفتار آن زن در خانه عذابی مضاعف برای لوط بود، گویی آنچه از دست مردم میکشید، کافی نبود. آنها به حضرت لوط توهین میکردند، آزارش میدادند، اما آزار همسرش دردناکتر بود. چگونه چنین نباشد، وقتی آن حضرت میدید که همسرش با دشمنان برای آزارش همدست شده است. اگر مردی نتواند در کنار همسرش آسودگی و آرامش یابد، چگونه قادر به رویارویی با مشکلات بیرون خواهد بود؟ وقتی همه اطرافیان انسان از دشمنان او باشند، چه حال و روزی خواهد داشت؟زن لوط به جای اینکه در تدارک شام مهمانان باشد، با عجله به پشت بام خانه رفت و آتشی برافروخت تا به مردم شهر اعلام کند که لوط مهمان غریبهای دارد. آن علامتی میان زن لوط و مردم شهر بود و هر بار که مهمان غریبهای به خانه لوط میآمد، او با آتش به آنان علامت میداد.
چند لحظهای بیش نگذشته بود که جمعیت انبوهی جلو در خانهی لوط جمع شدند. وقتی حضرت لوط صدای داد و فریاد و همهمهی مردم را شنید، از پنجره به بیرون نگاهی انداخت و مشاهده کرد که مردم گروه گروه به طرف خانهاش میآیند و فوراً دریافت که کار از کجا آب میخورد، لذا به دنبال زنش گشت، اما اثری از او نیافت.لوط صدای قهقههی مردم را از پشت در میشنید و صدای به در کوفتن آنها آزارش میداد و لرزه بر تمام وجودش مستولی شده بود. مفاصل بدن او تنها از ترس نمیلرزید، بلکه از شدت تاسف و اندوه نیز بود. آن سه جوان چنان غرق صحبت با هم بودند که گویی چیزی ندیده و نشنیدهاند. اما ناگهان حضرت لوط به وقار و متانتی خاص در چهره آنان پی برد. به راستی اینها کی هستند؟
لوط دوباره به چهرههای آنان نگاه کرد و همان آرامش را در رخسارشان دید. آنها را چه میشود؟ آیا فکر میکنند که در پناه او کاملاً در امان هستند یا به حکمت و خرد او مطمئناند و یقین دارند که هر مشکلی را با خردمندی حل می کند؟ و به همین دلیل بی خیال با هم شوخی می کنند.[گذشته] خانوادهات را حرکت ده و [خودت] به دنبال آنان برو و هیچ یک از شما نباید به عقب بنگرد و هر جا به شما دستور داده میشود، بروید. او را از این امر آگاه کردیم که ریشهی آن گروه صبحگاهان کنده خواهد شد. و مردم شهر؛ منادی کنان روی آوردند. [لوط] گفت: اینان مهمانان من هستند، مرا رسوا مکنید و از خدا پروا کنید و مرا خوار نسازید. گفتند: آیا تو را [از مهمان کردن] مردم بیگانه منع نکردیم؟ گفت: اگر میخواهید [کاری مشروع] انجام دهید، اینان دختران من هستند [با آنان ازدواج کنید]. به جان تو سوگند که آنان در مستی خود سرگردان بودند. پس هنگام طلوع آفتاب، فریاد [مرگبار] آنان را فرو گرفت. و آن [شهر] را زیر و زبر کردیم و برآنان سنگهایی از سنگ گل باراندیم.)
هـ ) سورهی قمر، آیات 33 تا 39پینوشتها:
1- قرآن، نمل / 55.
2- قرآن، نمل / 56.
3- قرآن، تحریم /10.
4- قرآن، عنکبوت / 29 .
5- قرآن، هود / 78.
6- قرآن، هود / 78.
7- قرآن، هود / 79.
8- قرآن، هود / 80.
9- قرآن، هود / 81.
10- قرآن، هود / 81.
11- قرآن، هود / 81.
12 قرآن، هود / 82.
13- قرآن، ذاریات /35- 37.
حضرت یعقوب (علیه السلام) هرچه از زادگاهش دورتر میشد، بیشتر در اندیشهی سرزمین جدید فرو میرفت و با گذشت روزها احساس شوق و شادمانی بیشتری برای رسیدن به پایان سفر میکرد، لذا با افزایش آن خوشحالی، او در نوردیدن صحرا و پشت سرگذاشتن پستی و بلندیهای شنی، چابکتر و سریعتر میشد و به طوفانها و بادهای سوزان شنی اهمیتی نمیداد. او به تنهایی و بدون همراه و همسفر، در آن بیابان و دشت ساکت و آرام به پیش میرفت و تنها صدای پدر بزرگوارش در گوش او طنین افکن بود که او را بر حرکت هر چه زودتر فرمان میداد.
هرچه طنین آوای پدر، در صحرایی که هیچ صدایی از آن برنمیخاست، شدیدتر میشد، حضرت یعقوب (علیه السلام) بر سرعت و شتاب خود میافزود و به خستگی، رنج، خطرهای احتمالی و دشواریهای راه هیچ گونه توجهی نمیکرد و همهی تلاش و هدف او انجام دادن خواستهی پدر ارجمند، با محبت و گرامیاش بود.آنها دسته جمعی پیشاپیش حضرت یعقوب به سرعت به راه افتادند، بدون اینکه به گاوهای رها شدهی خود و کشتزارهایی که آسیب فراوانی از گلههای بی سرپرست خواهند دید، کوچکترین توجهی داشته باشند. آنها فقط در اندیشه پذیرایی از میهمان از راه رسیدهی آقا و سرور خودشان بودند. حضرت یعقوب که چنین دید، با مهربانی آنان را متوقف کرد و گفت:
«بی انصافی اســت که همهی شما به راه بیفتید، برای راهنمایی من یک نفر کافی اســت و از اینکه میان شما مردمان خوب و نجیب هستم، خیلی خوشحالم و مسلماً راه را گم نخواهم کرد.»فرزندان حضرت یعقوب موجب روشنی دیدگان او بودند، از این رو آن حضرت به تربیت صحیح آنان همت گماشت و تربیت او بر پایهی ایمان به خداوند متعال و رفتار نیکو با مردم بود. آن حضرت همسران خود را هم محترم میشمرد و به آنان بسیار محبت میکرد.
بدین ترتیب، حضرت یعقوب (علیه السلام) زندگی آرام، با خاطری آسوده و وجدانی مطمئن را پشت سر میگذاشت و تنها دوری و بیخبری از اوضاع و احوال پدر و مادر او را رنج میداد.این آخرین سخن و جملههای لیّا بود و پس از آن، ناگهان او خاموش شد و چشمانش را فرو بست. حضرت یعقوب فکر کرد که او بر اثر شدت بیماری از حال رفته اســت و اندکی استراحت میکند. اما نه، استراحت ابدی و مرگ بود و لیّا در لحظات هوشیاری پیش از مرگ بود و گویی او کم کم به خوابی عمیق فرو میرفت، نه حرکتی، نه نَفس تنگیای و نه جان کندنی، بلکه او با آرامش کامل و نفسی مطمئن به جهانی دیگر رهسپار شد.
پدر لیّا که شاهد و ناظر صحنهی مرگ دخترش بود، دیگر نتوانست خودداری کند و شیون کنان خود را روی پیکر بیجانا او انداخت و گفت:حضرت یعقوب گفت: «دایی جان! مقدمم را گرامی داشتید و در حد توان از من پذیرایی و نگهداری کردید و حتی مرا بر دیگران مقدم داشتید و مورد محبت و لطف خود قرار دادید و با بخششها و احسانتان ثروتمندم کردید. مگر آن همه خوبیها و بزرگواریهای شما را میتوانم نادیده بگیرم و با غم و رنج فراوانی که دارید شما را تنها بگذارم؟ با این کهنسالی شما را رها و فراموشتان کنم؟ خیر! از کنار آقا و بزرگ این مرز و بوم تکان نمیخورم، مگر اینکه خداوند متعال فرمان حرکتم دهد.»
اشک ازدیدگان لابان سرازیر شد و اطمینان پیدا کرد که حضرت یعقوب، راحیل و فرزندان لیّا درکنار او خواهند ماند. از این رو جلو رفت و یعقوب را در آغوش گرفت و سخت به سینه فشرد و با محبت بسیار او را غرق بوسه کرد.آیهی شریفه گویای این مطلب اســت که فرزندان حضرت یعقوب؛ یعنی بنی اسرائیل مسلمان بودهاند و تا هنگامی که به خدای یگانه ایمان داشته باشند و از دستورهای پدران و نیاکانشان پیروی کنند، مسلماناند و در غیر این صورت از دین الهی خارج شده و به جای نور، تاریکی را برگزیده و خود را از رحمت و برکات الهی محروم داشتهاند.
به هر صورت، حضرت یعقوب (علیه السلام)، مانند همهی انسانها در زمان و لحظهی مقرر از سوی خداوند متعال، درگذشت و در آخرین لحظات برای اطمینان خاطر، فرزندانش را به یگانه پرستی و مسلمانی که همان تسلیم در برابر خالق هستی اســت، فرا خواند و سفارش کرد.پینوشتها:
1- گویند «اسرائیل» از «حرکت در شب» گرفته نشده اســت، بلکه از «أسر» به معنی «بنده» و «ایل» به معنی «خدا» تشکیل شده اســت و لذا اسرائیل یعنی «بندهی خدا».
منبع مقاله :حضرت ابراهیم (علیه السلام) و همسرش، ساره، شاهد سپری شدن دوران کودکی و جوانی و نیز ازدواج فرزندشان بودند و آنها در کنار هم یک کانون خانوادگی تشکیل داده بودند و از این رو خداوند متعال آنان را از هر پلیدی دور داشت و این امر آسایش و آرامش برایشان به ارمغان آورد، آنجا که میفرماید:
(رحمت و برکتهای خداوند بر شما خانواده باد.) (2)حضرت یعقوب (علیه السلام) از اینکه برادرش برای او نیت بدی در دل نهفته داشت، بسی اندوهگین شد و چون میبایست در آن روزهای پایانی زندگی پدرش از چنان پدری مهربان جدا شود، غمی جانکاه وجود او را فرا گرفت. چند روزی گذشت و حضرت یعقوب (علیه السلام) بین ماندن درکنار پدر بزرگوار خویش و حرکت به سوی دیاری نو در تردید بود. پدر که تشویش خاطر، حیرت و درماندگی فرزند را احساس کرد، برای کاری فوری او را طلبید و گفت:
«فرزندم دیگر بس اســت! این وصیت پدری کهنسال اســت و انتظارم از تو آن اســت که وصیتم را محترم شماری و امانت مرا نگه داری، این سستی و کوتاهی در تصمیم از چه روست؟ این تنبلی در حرکت و مسافرت تا چه وقت طول خواهد کشید؟ تصمیمت را محکم و استوار دار و به خواست خدای متعال با طلوع فجر فردا حرکت کن که رحمت الهی توشهی راهت اســت و فرشتگانی مهربان، انیس تو در این سفر خواهند بود.»پینوشتها:
1- قرآن، حج /78.
2- قرآن، هود / 73.
اما از آنجا که خداوند متعال میخواهد او را نمونه و سرمشق انسانها در طول تاریخ بشری قرار دهد، او را به سختترین گرفتاری که به ذهن هیچ انسانی خطور نمیکند، دچار میکند تا او را همچون شعلهای پر فروغ در ایمان و زیباترین الگوی بردباری و مقاومت در برابر سختیها قرار دهد. بدین ترتیب خداوند سلامت و ثروت ایوب را از او میگیرد و به دنبال آن، همهی افراد خانواده و دوستانش از او کنارهگیری می کنند. خداوند سلامت جسمی را از ایوب میگیرد و او چنان نحیف و لاغر میشود که حتی توان برپا ایستادن را از دست میدهد و از حرکت و راه رفتن باز میماند.
مردم که چنین دیدند، بار دیگر هر کدام بنا به خواستگاه و دیدگاه خود، به اظهار نظر پرداختند، لذا سخنان ضد و نقیض فراوانی بیان میشد. گروهی در اصل نبوت او شک میکردند و میگفتند: «تمام عبادتهایش برای برتری جویی و کسب افتخار و همهی بذل و بخششهایش دروغ و فریبکاری بوده اســت.» دستهای دیگر، زبان به کفر و الحاد میگشودند و میگفتند که اگر خدای ایوب توان زدودن بلا و زیان و رساندن خیر و برکتی را داشت، سزاوارترین کس به این امر پیامبر بود.آری به محض که حضرت ایوب (علیه السلام) از آن آب می نوشد و خود را با آن شستشو میدهد، سلامت و نیروی پیشین خود را، حتی افزونتر از آن، به دست میآورد. آن بنده صالح و بردبار خداوند به سجده میافتد و بر بازگشت همهی نعمتهای گذشته، خدا را سپاس میگوید. خدای متعال او را مورد لطف و عنایت بیشتری قرار میدهد و به او وحی میفرستد که خانواده، فرزندان و روزی گسترده و وسیع پیشین و تمام ثروتی را که از دست داده اســت، به او باز میگرداند و حضرت ایوب (علیه السلام) نیز بندگی و اطاعت کاملتر و بیشتری ازخود نشان میدهد.
حضرت ایوب (علیه السلام) به آسایش کامل و خاطری آسوده میرسد، ولی همسرش از رفتار خویش شرمنده و نگران حال شوهر خود میشود. او لحظهای به خویشتن خود باز میگردد و رفتار ناپسند و اغوا شدهاش و کوتاهیهایی را که در ادای وظایف خود کرده اســت، به محاسبه میکشد. او درمییابد که به سخنان مردمی دروغگو گوش داده و دلش را به تنگی و ناامیدی کشانده اســت. او صدای مغرضانی را شنیده بود که وادارش کردند تا شوهرش را ملامت کند و آزار دهد. پس صبر و بردباریاش کجا بود؟ خویشتنداریاش چه شد؟ اصالت و پاک نهادیاش کجا رفت؟ آیا سزاوار بود به خاطر مردمی منافق و از خدا بیخبر، خداوند متعال را به خشم کرد؟ خیر! او همسر حضرت ایوب (علیه السلام) بود و کافی بود که شوهرش را با آن بردباری شگفت انگیز و ایمان قوی و محکم ببیند، او را بزرگ دارد و تا رسیدن فرمان الهی کمر به خدمت و پرستاری او ببندد.پینوشتها:
1- قرآن، هود /7.
2- قرآن، انبیا / 83.
3- قرآن، انبیا /84.
بر این اساس، حضرت یوسف (علیه السلام) زندگی پرماجرا و همراه با انبوه دردها و رنجهایش را سپری میکرد و هنوز از یک گرفتاری و آزمایش رهایی نیافته بود که با مشکل سختتری رو به رو میشد، ولی درپایان با سرافرازی و پیروزی کامل، همهی سختیها را پشت سر میگذاشت و چون پدران و نیاکان بزرگوارش، حضرت یعقوب، اسحاق و ابراهیم –علیهم السلام- بر ایمانی محکم و استوار به خدای یگانه باقی میماند.
خداوند متعال در آغاز داستان، پیامبر عظیم الشأن خود، حضرت محمدبن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم) را مورد خطاب قرار میدهد و میفرماید:آن ماجرا خیلی زود میان زنان اشراف پخش و گفته میشود که همسرعزیز دلباخته و عاشق بیقرار جوانی درخانهاش شده و از او کام دل خواسته اســت. نجواها و سخنان درگوشی و نقل قولهای مختلف در باره گسترش مییابد و به گوش همسرعزیز میرسد و او هم برای پایان دادن به ایرادها و زخم زبانها نقشهای طرح میکند. همسر عزیز مصر بیشتر زنان طبقهی مرفه را به یک میهمانی درکاخ خود دعوت میکند. پس از صرف غذا، برای خوردن میوه به هر یک از زنان کاردی میدهد و وقتی آنان مشغول پوست کندن میوه میشوند، به حضرت یوسف دستور میدهد تا وارد مجلس شود. او نیز چون ماه تابان شب چهاردهم به مجلس پا میگذارد و در آن هنگام چشمها خیره میشود و لحظاتی طول نمی کشد که زنان همگی حیرت زده، عقل و هوش خود را از دست میدهند و ناخودآگاه دستهای خود را میبُرند.
آری، آنان با دیدن آن همه زیبایی و حسن مدهوش شدند و بیاختیار دستهای خود را مجروح و خونین کردند. میزبان با دیدن آن صحنه رو به آنان کرد و گفت:حضرت یوسف که به دربار آمد، بدون هرگونه چاپلوسی تملقگویی از پادشاه، از او خواست که او را مسئول انبارهای آذوقهی کشور کند، البته نه به طمع مقام یا منصبی و نه برای بهرهمندی و غنیمت خود، بلکه از آن رو که عهدهدار حل و فصل گرفتاریهای آیندهی مردم شود و در سالهای وفور نعمت، آذوقههای اضافی را جمع آوری و به خوبی در انبارها حفظ و نگهداری کند و بتواند مسئولیت اطعام یک ملت و مردم کشورهای همجوار و همسایه را در طول سالیان دراز قحطی و خشکسالی به خوبی بر عهده گیرد و به انجام رساند. چون در آن زمان نه گیاه و سبزهای خواهد رویید و نه حیوان و پستان شیردهی یافت خواهد شد.
بدینگونه، پروردگار متعال به حضرت یوسف در زمین پادشاهی عطا میکند تا هر آنچه خواهد انجام دهد و در هر گوشه و جایی که بخواهد، اقامت گزیند.برادران یوسف برای سومین بار وارد مصر میشوند و در حالی که گرسنگی و ضعف، آنان را از پای درآورده بود و کالای اندک و نامرغوبی که برایشان مانده بود همراه داشتند، با درماندگی و شکسته بالی و شکایت از مشکلات و گرفتاریهای خود بر حضرت یوسف وارد می شوند و میگویند:
(ای عزیز! به ما و خانوادهمان آسیب و زیان رسیده اســت و سرمایهای ناچیز آوردهایم. پس پیمانهی ما را کامل عطا کن و بر ما تصدیق فرما که خداوند، صدقه دهندگان را پاداش میدهد.) (12)در پایان داستان، حضرت یوسف بدین گونه نمایان میشود: انسانی وارسته و بندهای مومن که جاه، مقام و قدرت در فکر و اندیشهاش راهی ندارد و حتی شادمانی گردهمایی افراد خانواده و نگاههای احترام آمیز برادران از نظرش دور میشود، به سجده میافتد، خداوند متعال را سپاس میگوید و تقاضا میکند تا پایان عمر اسلامش را نگه دارد و او را به نیاکان نیکوکارش ملحق کند و چنین دست به دعا برمیدارد:
(بارالها! من از تو سلطنت، سلامت و ثروت نمی خواهم، بلکه چیزی ماندگارتر و ارزشمندتر تقاضا دارم. خداوندا مرا مسلمان بمیران و به نیکوکاران ملحق کن.) (19)پینوشتها:
1- قرآن، یوسف / 3.
2- قرآن، یوسف /4.
3- قرآن، یوسف / 27.
4- قرآن، یوسف / 32.
5- قرآن، یوسف / 33.
6- قرآن ، یوسف / 36.
7- قرآن، یوسف / 43.
8- قرآن، یوسف / 51.
9- قرآن، یوسف / 77.
10- قرآن، یوسف /79.
11- قرآن، یوسف /79.
12- قرآن، یوسف /88.
13- قرآن، یوسف /89.
14- قرآن، یوسف /9.
15- قرآن، یوسف /90.
16- قرآن، یوسف /96.
17- قرآن، یوسف /97.
18- قرآن، یوسف /100.
19- قرآن، یوسف /101.
20- قرآن، یوسف /4- 101.
21- حضرت یوسف خوابش را در 12 سالگی دید و از آن زمان تا وقتی که پدر و مادرش به مصر رفتند، چهل سال طول کشید.
22- زلیخا، همسر عزیز مصر، برای آلوده کرن حضرت یوسف به گناه، تمام درهای خانه را بست و به او گفت: «پیش بیا که من در اختیارت هستم.» حضرت یوسف فرمود: «از گناهی که مرا به آن دعوت میکنی به خداوند متعال پناه میبرم»، به درستی که او مقام والا و ارجمندی به من بخشیده، به من نیکی عطا کرده و پیامبرم قرار داده اســت، من هرگز او را نافرمانی و سرپیچی نمیکنم. زلیخا جلو رفت تا او را به سوی خود بکشاند و حضرت یوسف که دارای عصمت الهی؛ یعنی دوری از گناه بود، برای دور کردنش به طرفش رفت.
پیامبران –علیهم السلام- درتمام شرایط و احوال این ویژگی و لطف شامل حالشان بوده اســت و از آن برخوردار بودهاند.
در این خصوص، خداوند متعال دربارهی حضرت یونس (علیه السلام) میفرماید: (اگر او از تسبیح کنندگان نبود تا روز قیامت در شکم ماهی میماند.) و حضرت یونس (علیه السلام) پیش از اینکه ماهی او را فرو برد و در همان هنگام و بعد از بیرون آمدن از شکم ماهی، همواره از تسبیح کنندگان خداوند متعال بوده اســت.
23- هنگامی که شوهر از خیانت همسرش مطمئن شد، نه خروشی برآورد و نه خشمی نشان داد و حتی فریادی بر او نزد، چون به روش طبقهی مرفه که او سردمدار بود، در چنان شرایط و اوضاعی با احتیاط و ترس و کوتاه آمدن برخورد میشود، لذا تنها به گفتن این جمله: «این از نیرنگ شما زنان اســت.» بسنده می کند؛ یعنی گناه همسرش را به حساب نیرنگ همهی زنان میگذارد و آشکارا میگوید که نیرنگ زنان بسیار عظیم و بزرگ اســت. البته، چنانچه مدح و ثنایی در کار بود، همین گونه عمل میشد.
البته، گمان نمیرود که گفتن «مکر و افسون شما زنان عظیم و بزرگ اســت» باعث ناراحتی یک زن شود، بلکه نشانهی کمال زنانگی و توانایی در نیرنگ و افسون و فضیلتی به شمار میرود.
24- بعضی از مفسران گفتهاند، حضرت یعقوب (علیه السلام) از این رو به فرزندانش گفت که از یک دروازه وارد شهر نشوید، چون همگی از یک پدر و بسیار زیبا، با هیبت و دارای کمال بودند و از چشم زخم دیگران میترسید.
متاسفانه، این طرز تفکر مردم مدین در اجتماعات امروزی ما هم ریشه دوانده و برآن حاکم اسـت و گروهی بر این باورند که دین تنها مجموعهای مطالب در مورد مجردات و مطالب محدودی دربارهی امور غیبی اسـت و به زندگی روزمره انسانی هیچ گونه ارتباطی ندارد. بدیهی اسـت که این برداشت قدیمی، کاملاً نادرست و غیرواقعی اسـت، چون کنه و حقیقت دین، خود یک روش زندگی ایدهآل همراه با چگونگی تعامل انسانها با یکدیگر اسـت و چنانچه بخواهیم مسائل الهی و توحیدی را از ارزشهای اخلاقی و رفتار مردم در برخوردهای روزانه جدا کنیم، درواقع دین را از جایگاهش جدا کرده و به یک سری رسوم و آداب خشک تقلیدی کورکورانه و مراسمی بیجان و مرده تبدیل کردهایم.
از این رو می بینیم که دعوت حضرت شعیب (علیه السلام) نیز مانند تمام پیامبران و فرستادگان راستین خداوند متعال، به منظور اصلاح و درستی رفتار بشر، پس از ایمان واقعی به خالق بیهمتا بود. چون دین، همانگونه که گفته شد؛ یعنی مداخله در تمام برنامههای زندگی انسان، چه در ارتباط با آفریدگارش و چه در ارتباط با دیگر انسانها و تعامل با آنان.ولی حضرت شعیب (علیه السلام) که این پیش بینی را کرده بود، بلافاصله اعلام کرد، کسانی که به او روی آوردهاند، ایمان دلهایشان را ربوده، مشاعر و احساساتشان را در اختیار گرفته و با دلهایشان عجین شده اسـت. از لجنزار پستی و زشتی دور شدهاند و هرگز چه از روی میل و رغبت و چه با زور و جبر به راه و روش پیشین باز نخواهند گشت. چون خداوند جل و علا، طاعت و بندگی را در دلهایشان به زیور آراسته اسـت و از کفر، عصیان و گناه بیزار و انسانهایی رشید و هدایت یافت شدهاند.
اما اکثر مردم در گمراهی پابرجا و غوطهور شده بودند، چون از حق غافل، دنیاپرست و بیتوجه به عاقبت خود بودند و برای برگرداندن مومنان به آیین پیشین از راه مکر، حیله، تهدید، وعید، فشار و ستم وارد میشدند و میگفتند که در خرید و فروش و معاوضه کالا نباید جانب امانت و درستی را به کار گیرید. حضرت شعیب را به ساحری و جادوگری متهم میکردند و میگفتند که اگر راستگو هستی، قطعهای از آسمان یا عذاب و بلایی بر سرمان فرو آور.پینوشتها:
1- جلگهای پوشیده از انبوه درخت و گیاه.
2- قرآن، هود /85.
یوسف (علیه السلام) که خود یکی از انبیای الهی بود، همانند دیگر پیامبران از آدم (علیه السلام) گرفته تا محمد خاتم پیامبران (صلی الله علیه و آله و سلم)، در محدوده حکومت خود به تبلیغ و گسترش دین الهی (اسلام) پرداخت تا اینکه همه به دین او گرویدند.
مگر ایمانی که تمام فرستادگان الهی مردم را بهآن دعوت میکردند، جز یگانگی خدا و پرستش او چیز دیگری بوده اسـت؟ و آیا معنی اسلام چیزی جز تسلیم شدن دل و جان در برابر خدای یگانه و خالص شدن نیت و عمل برای اوست؟شاید نوری که در لحظهی تولد از سیمای نوزاد درخشید، چنان قابله را تحت تاثیر قرار داد که با مهر و محبت فراوان بر نوزاد نگریست و سپس او را در پارچهای پیچید و در آغوش کشید و آنگاه وی را به مادرش تحویل داد و گفت: «پسرت را در آغوش بگیر! از من بیمناک مباش که من هیچ ندیدهام!»
مادر موسی در حالی که نوزاد را به قلب خود نزدیک می کرد و سینهاش را در دهان او میگذاشت، گفت: «موسی! درآغوش گرم مادرت آرام بگیر که به فضل و عنایت خدا در امان خواهی ماند.»احساس ناخوشایند موسی (علیه السلام) و رفتار ظالمانه نسبت به قوم بنی اسرائیل، او را بر آن داشت تا مخفیانه ضمن گردش دراطراف و اکناف شهر، به بررسی اوضاع و احوال نیز بپردازد. در یکی از آن گردشها بود که موسی دو نفر را در حال جنگیدن دید. یکی از آنها از بنی اسرائیل و دیگری قبطی و گویا از افراد دربار فرعون و یکی از آشپزهای قصر بود. مرد اسرائیلی موسی را شناخت و از وی یاری خواست. موسی نیز مشتی بر صورت قبطی زد که بر اثر آن، مرد قبطی کشته شد.
موسی (علیه السلام) قصدکشتن مرد قبطی را نداشت، بلکه آن کار را برای نجات یک مرد مومن انجام داده بود تا وی را از چنگ یک کافر متجاوز برهاند. از این رو، پس از آن که او متوجه شد مرد قبطی مرده اسـت، از کردهی خود پشیمان شد و آن را به حساب اغوای شیطان گذاشت، زیرا او به خشم آمده بود و خشم انسان بازتاب وسوسههای شیطان اسـت.شعیب مایل شد که بداند دخترش از کجا به قدرت و امانتداری آن مرد پی برده اسـت و دختر نیز ماجرای کنار زدن چوپانان را از سر چاه بازگو کرد تا پدرش به قدرت جوان پی ببرد. آنگاه اندکی مکث کرد و ادامه داد:
«امانتداری او را از عفت کلام و شرم نگاهش دریافتم. وقتی رفتم تا او را به خانه دعوت کنم، جز شکر خدا چیزی بر زبان جاری نکرد و چون برخاست تا همراه من به خانه بیاید، اجازه نداد پیشاپیش او حرکت کنم، بلکه من از پشت سر وی را راهنمایی میکردم. این نشان میدهد که وی انسانی مومن و با تربیت اسـت و چون کسی راه ایمان را در زندگی برگزید، بدون شک امین و با وفا نیز خواهد بود.»«بازویت را به برادرت محکم و استوار خواهیم گرداند و او را در نبوت قرین و همتای تو قرار میدهیم و شما را بر دشمنانتان پیروز خواهیم کرد و برای شما در مقابل فرعون حجت و برهانی قرار خواهیم داد تا او و قومش نتوانند به شما آسیبی برسانند و شما و پیروانتان پیروز خواهید شد.»
موسی (علیه السلام) رسالت و ماموریت خویش را دریافت کرد و به مصر رفت تا با برادرش هارون، دیدار کند و فوراً با هم نزد فرعون بروند و چنین نیز شد.سربازان فرعون در شهرها پراکنده شدند و تا روزی معین که ساحران جمع شوند، موسی (علیه السلام) روانهی زندان شد. آن حضرت درخواست کرد که امتحان در حضور عامهی مردم برگزار شود تا حق از باطل شناخته و نور و ظلمت برای همگان آشکار شود.
روز «آراستن» که روز عید مصریان بود، فرا رسید. در آن عید، مردم جشن میگرفتند و به شادمانی میپرداختند. در چنان روزی بود که باید موسی (علیه السلام) به جنگ ساحران میرفت. لذا مردم گروه گروه به محل مقرر آمدند. وقتی فرعون احساس کرد که جمعیت بسیاری درآنجا حضور یافتهاند، با اشارهی دست آغاز مسابقهی بزرگ را اعلام کرد.بنابراین، در چنین امر مهمی نباید شتاب کرد و پیرو خواسته های غرور آمیز و جاه طلبانه شد.» آنها گفتند: «مگر در میان ما کسی هست که با از بین رفتن ذلت و خواری مخالف باشد؟» آن حضرت فرمود: «اگر راستش را بخواهید، آری، خیلی هم زیادند.»
آنها گفتند: «فکر نمی کنیم چنین باشد، مردم ما هنوز بلاها و گرفتاریهایی را که بر سرشان آمده اسـت، فراموش نکردهاند.»حضرت اشموئیل (علیه السلام) برایشان آب آورد و آن دو که بسیار تشنه بودند، خود را سیراب کردند. سپس آن حضرت نگاهی به صورت آن مرد انداخت و پرسید:
«نمی خواهید بگویید شما کی هستید و از کجا آمدهاید؟»آن همه اذیت و آزاری که در گذشته دیده ای و زیانهایی که بر شما و فرزندانتان و کشورتان وارد شده اسـت و آن همه ذلت و خواری که کشیدهاید، شما را بسنده نیست؟ اینک وقت آن رسیده اسـت که کابوس وحشت و بدبختی را از خود برانید. مگر هنوز هم طاقت تحمل رنج و عذاب را دارید؟
علاوه بر این، هیچ یک از آینده آگاهی نداریم، شاید که مشکلات و گرفتاریهای بیشتر و سخت تری در پیش باشد.»سپس او سربازان را دسته دسته از برابر خود گذراند تا از یک سو به سوی دیگر رودخانه بروند و بازگردند و خود کاملاً مراقب حرکات و رفتارشان بود. با بازگشت هر دسته، طالوت آنان را به گروه های مختلف تقسیم میکرد. آزمایش به پایان رسید و لشکر به گروههای مختلفی درآمدند. گروهی سست اراه که با دیدن آب طاقت از دست داده و دستور را فراموش کرده بودند، گروهی قوی و توانا که دستور را دقیقاً اجرا کرده بودند و در میان این دو، گروههای بسیاری بودند که به درجات متفاوت، فرمان را اجرا کرده بودند.
طالوت با این آزمایش، از توان و تحمل یکایک سربازان آگاهی یافت و براساس آن دسته های مختلف سواره، پیاده، شمشمیرزن، تیرانداز، تدارکات و حمل مهمات و آذوقه را مشخص کرد.حضرت داوود (علیه السلام) از هر فرصتی بهره میجست و به کوه و بیابان میرفت و با صدایی دلنشین به خواندن کتاب آسمانی «زبور» که بر او نازل شده بود، میپرداخت. به فرمودهی خداوند متعال در قرآن کریم در سورهی انبیاء آیه 79، کوهها و پرندگان با او همنوا میشدند و خداوند عزوجل را تسبیح و تقدیس میکردند.
با تمام آن ویژگیها و درجه و مقامی که حضرت داوود (علیه السلام) در پیشگاه ذات احدیت پیدا کرده بود، آن پیامبر بزرگوار چون انسانی ساده و معمولی، زندگی و از دسترنج و صنعت خود امرار معاش میکرد. بدین ترتیب، آن حضرت برگهی زرین دیگری بر افتخارات دفتر زندگی خود افزود و چندین نسل بعد، پیامبر عظیم الشأن اسلام بر این روش مهر درستی زد و در حدیثی فرمود:از سوی دیگر، عبادتها و نیایشها و گریه و زاری آن بزرگواران بیانگر این حقیقت اسـت که هر چه شناخت انسان به خالقش بیشتر و عمیقتر شود، بندگی و خضوع و خشوعش نیز افزایش مییابد و به هر اندازه که انسان اظهار کوچکی و بندگی کند، باز هم آنچه شایسته عبودیت ذات پاک خداوند اسـت، به جا نیاورده اسـت و به همین دلیل، همواره خود را گناهکار میداند.
به هر حال، پس از آن حادثه، حضرت داوود (علیه السلام) پیش از پیش با حکمت و هوشیاری به رفع مشکلات و رسیدگی به کارهای قومش پرداخت تا آنجا که رفاه و آسایش و عدالت بر سرتاسر کشورش سایه گسترد، چیزی که انسانها در همه زمانها و مکانها آرزوی بهره مندی از آن را دارند.وقتی [به طور ناگهانی] بر داوود در آمدند و او از آنان به هراس افتاد، گتند: «مترس، [ما] دو مدعی [هستیم] که یکی از ما بر دیگری تجاوز کرده اسـت، پس میان ما به حق داوری کن و از حق دور مشو و ما را به راه راست راهبر باش.
این [شخص] برادر من اسـت. او را نودونه میش و مرا یک میش اسـت و میگوید: آن را به من بسپار و در سخنوری بر من چیره شده اسـت.»پینوشتها:
1. نهج البلاغه، خطبه 159 فیض الاسلام و 160 صبحی صالح.
منبع مقاله :زکریا با خود گفت که وقتی روزی، این گونه از جانب خدا میرسد، پس چرا او از خدا نخواهد که فرزندی به او عطا کند تا بعد از او وظیفه ی تبلیغ دین خدا را عهده دار شود؟ زکریا با تمام وجود به رحمت و قدرت خداوند ایمان داشت.
شوق داشتن فرزند در زکریا بیشتر شد و از مردم دوری گزید و به عبادت و دعا و درخواست از خداوند پرداخت و گفت:این یک مثال زنده برای همه اســت که قبلاً چیزی نبودیم و خداوند ما را از نیستی به هستی آورد و خداوند هرکاری را که اراده کند، انجام خواهد شد.
زکریا برای اینکه اطمینان بیشتری پیدا کند، خواستار نشانه ای شد تا بتواند شکر خداوند را به جا آورد و نشانه ای که از سوی خداوند بیان شد، این بود که او سه شب، شب زنده داری میکند و نمی تواند با کسی سخن بگوید و تنها تسبیح خدا را بر زبان خواهد آورد و از مردم دوری میگزیند و خداوند به او فرمود:پینوشتها:
1- قرآن، غافر/ 6.
2- قرآن، مریم/ 8.
3- قرآن، مریم/ 8.
4- قرآن، مریم/ 9.
5- قرآن، مریم/ 9.
6- قرآن، مریم/ 10.
7- قران، مریم/ 11.
(خدا برای کسانی که کفر ورزیدهاند، زن نوح و زن لوط را مَثل آورده است که هر دو در نکاح دو بنده از بندگان شایستهی ما بودند و به آنها خیانت کردند و کاری از دست شوهران آنها در برابر خدا ساخته نبود و [به آنها] گفته شد: با داخل شوندگان داخل آتش شوید.) (3)
رفتار آن زن در خانه عذابی مضاعف برای لوط بود، گویی آنچه از دست مردم میکشید، کافی نبود. آنها به حضرت لوط توهین میکردند، آزارش میدادند، اما آزار همسرش دردناکتر بود. چگونه چنین نباشد، وقتی آن حضرت میدید که همسرش با دشمنان برای آزارش همدست شده است. اگر مردی نتواند در کنار همسرش آسودگی و آرامش یابد، چگونه قادر به رویارویی با مشکلات بیرون خواهد بود؟ وقتی همه اطرافیان انسان از دشمنان او باشند، چه حال و روزی خواهد داشت؟زن لوط به جای اینکه در تدارک شام مهمانان باشد، با عجله به پشت بام خانه رفت و آتشی برافروخت تا به مردم شهر اعلام کند که لوط مهمان غریبهای دارد. آن علامتی میان زن لوط و مردم شهر بود و هر بار که مهمان غریبهای به خانه لوط میآمد، او با آتش به آنان علامت میداد.
چند لحظهای بیش نگذشته بود که جمعیت انبوهی جلو در خانهی لوط جمع شدند. وقتی حضرت لوط صدای داد و فریاد و همهمهی مردم را شنید، از پنجره به بیرون نگاهی انداخت و مشاهده کرد که مردم گروه گروه به طرف خانهاش میآیند و فوراً دریافت که کار از کجا آب میخورد، لذا به دنبال زنش گشت، اما اثری از او نیافت.لوط صدای قهقههی مردم را از پشت در میشنید و صدای به در کوفتن آنها آزارش میداد و لرزه بر تمام وجودش مستولی شده بود. مفاصل بدن او تنها از ترس نمیلرزید، بلکه از شدت تاسف و اندوه نیز بود. آن سه جوان چنان غرق صحبت با هم بودند که گویی چیزی ندیده و نشنیدهاند. اما ناگهان حضرت لوط به وقار و متانتی خاص در چهره آنان پی برد. به راستی اینها کی هستند؟
لوط دوباره به چهرههای آنان نگاه کرد و همان آرامش را در رخسارشان دید. آنها را چه میشود؟ آیا فکر میکنند که در پناه او کاملاً در امان هستند یا به حکمت و خرد او مطمئناند و یقین دارند که هر مشکلی را با خردمندی حل می کند؟ و به همین دلیل بی خیال با هم شوخی می کنند.[گذشته] خانوادهات را حرکت ده و [خودت] به دنبال آنان برو و هیچ یک از شما نباید به عقب بنگرد و هر جا به شما دستور داده میشود، بروید. او را از این امر آگاه کردیم که ریشهی آن گروه صبحگاهان کنده خواهد شد. و مردم شهر؛ منادی کنان روی آوردند. [لوط] گفت: اینان مهمانان من هستند، مرا رسوا مکنید و از خدا پروا کنید و مرا خوار نسازید. گفتند: آیا تو را [از مهمان کردن] مردم بیگانه منع نکردیم؟ گفت: اگر میخواهید [کاری مشروع] انجام دهید، اینان دختران من هستند [با آنان ازدواج کنید]. به جان تو سوگند که آنان در مستی خود سرگردان بودند. پس هنگام طلوع آفتاب، فریاد [مرگبار] آنان را فرو گرفت. و آن [شهر] را زیر و زبر کردیم و برآنان سنگهایی از سنگ گل باراندیم.)
هـ ) سورهی قمر، آیات 33 تا 39پینوشتها:
1- قرآن، نمل / 55.
2- قرآن، نمل / 56.
3- قرآن، تحریم /10.
4- قرآن، عنکبوت / 29 .
5- قرآن، هود / 78.
6- قرآن، هود / 78.
7- قرآن، هود / 79.
8- قرآن، هود / 80.
9- قرآن، هود / 81.
10- قرآن، هود / 81.
11- قرآن، هود / 81.
12 قرآن، هود / 82.
13- قرآن، ذاریات /35- 37.