چاپ دوم «دکتر شریعتی» نگاهی به زندگی و مبارزات دکتر علی شریعتی از سوی انتشارات میراث اهل قلم روانه بازار کتاب شده اسـت. این کتاب هفتادوچهارمین عنوان از مجموعه کتاب دانشجویی میباشد که به همت الهام یوسفی جمعآوری و در قطع پالتویی و با قیمت 1400 تومان منتشر شده اسـت.
در این کتاب گزیده داستانها و خاطراتی خواندنی و بدیع از زندگی و مبارزات زنده یاد شریعتی میباشد که با روایتی موجز گردآوری شده اسـت.
در ادامه بخشهایی از این کتاب را میخوانیم:
آنقدر نشسته بود به خواندن و خواندن، که روی چشمهایش لّکه افتاده بود، گفتم: باباجان دست بکش! کور میشوی!
پدرش بودم و مطیع امرم بود، میگفت شما بروید بخوابید و بعد چراغ را خاموش میکرد و برای اینکه از حرفم درنیاید میرفت توی رختخواب اما تا برمیگشتم اتاق خودم، باز پرده را میکشید و کتاب را میگذاشت جلوی رویش.
*
- بچهجان بیا پایین، بالای درخت چه میکنی؟ بیا پایین پسرجان میافتی!
بچهها از توی کلاس برای علی که بالای درختِ سنجد، وسط حیاط مکتبخانه نشسته بود، شکلک در می آوردند و می خندیدند.
-بیا پایین پسر، اگر نیایی با این چوب کبابت می کنم.
صدای ملا زهرا، معلم قرآن دِه، که از عصبانیت به لرزه افتاده بود، تا دَه تا خانه آنطرفتر هم میرسید، چوبدستیاش را بالای سرش تکان میداد و علی را تهدید میکرد.
-ملا زهرا! شما بروید توی اتاق، من میآیم پایین، قول میدهم.
با اینکه خوب قرآن میخواند، اما جانِ ملا زهرا را با شیطنتهایش به لبش رسانده بود.
صبح تا غروب کارش شنا و الاغسواری بود، غروبها هم با بچهها میرفتند لب چاه تا کفترچاهی شکار کنند...اما هیچکدام از آن بازیها برایش به اندازه نشستن روی پشت بام و چشم دوختن به ستارهها لذتبخش نبود، و بیشتر از همه اینها زل زدن به جوجههایی که سر از تخم بیرون میآورند.
*
همه از علی و علاقهاش به شمع خبر داشتند؛ گاهی هم میشد که به خودش لقب شمع بدهد ـ به جای تخلص ـ میگفت شمع یعنی ش + م + ع و شین، میم و عین یعنی شریعتی مزینانی ـ علی.
بهانهای بود تا علامت شمعی میان سطرهایش جای دهد.
*
پرسید: صندوقخانه منزلتان کجاست؟
نشانش دادم، و با تعجّب پرسیدم: صندوقخانه را میخواهید چه کار دکتر؟
میگفت: صندوقخانه اگرچه زندان نیست اما شبیه آنجاست، جوانهای وطنم الان توی بندهای زندانند. نمیخواهم از آنها دور باشم. من نیامدهام به این شهر (سَوْت همپتون انگلیس) برای استراحت.
گاهی هم میرفتیم توی دهکده برای تفریح و تماشا، چشمش که میافتاد به خانههای آجری، بدجور میرفت توی خودش، هرچه پاپیچ میشدم حالش عوض نمی شد، می گفت:
«قرمزی این آجرها مرا به یاد خون جوانان ستم کشیده جهان سوم می اندازد.»
*
نیمه های شب بود، برف بیداد میکرد. صدای کوبیده شدنِ در، همه مان را از جا پراند، در را که باز کردم، از دیدن 5 نفر مرد کت و شلوار پوشیده در آستانه در هول برم داشت. وقتی سراغ آقا را (آیت الله طالقانی) گرفتند نیمه جان شدم و به مِنّ و من افتادم و گفتم: آقا نیست!
از آن جماعت اصرار و از من انکار، دسته آخر یکیشان گفت: برو بگو دکتر از خارج اومده.
به آقا خبر را دادم عکس العملشان دیدنی بود، انگار جا بخورند: دکتر؟! این جا؟! این موقع شب!
من که ماجرا را نفهمیده بودم فقط اطاعت امر کردم و آنها را دعوت کردم داخل. تا صبح خواندند و نوشتند. صبح نزده به دستور آقا از کوه رَدشان کردم و با چه مشقتی برگشتند. از ترس ساواک ماشین را پشت کوه گذاشته بودند، من هم آفتاب که زد برگشتم. هیچوقت آقا نگفت دکتر کی بوده؟
بعدها فهمیدم آن شب را آقا با دکتر شریعتی به صبح رساند، دکتر علی شریعتی.
*
روزی که از زندان آزاد شد، به دیدارش رفتم، چشمم که به دکتر افتاد اولین تغییرش را دیدم، بیشتر از قبل سیگار میکشید، خیلی بیشتر، تا آنجا که سیگارش را با سیگار قبلی روشن میکرد.
گفتم: دکتر! خیلی سیگار میکشی، خطر داره.
یکی از دوستان توی جمع در حالی که از خنده ریسه میرفت رو به من کرد و گفت: آقای بهشتی! به دکتر گفتیم این سیگار و کبریت را بذار کنار. دکتر نصف سفارش ما رو قبول کرد و کبریت رو گذاشت کنار!
*
نامه را دوست شاعرش برایش فرستاده بود و یکی از آن شعرهای عاشقانه را هم ضمیمه کرده بود تا علی نظرش را دربارهی آن، در جواب نامه بنویسد.
علی نامه را که باز کرد چشمش افتاد به شعر، بعد سری تکان داد و دست به قلم شد، بعدها دوست شاعرش گفت: شاه بیت نامه علی برای من این بود:
«دردها و سوزهای شخصی را کنار بگذار، من مدتهاست که از این شعرها لذت نمیبرم، عادت ندارم نان مردم را بخورم و درد خودم را داشته باشم.»
برای تهیه این کتاب خواندنی کافی اسـت با شماره 33355577 تماس حاصل نمایید.