هر لحظه در این فکر هستیم که چطور لحظات و احساسات زیباتری را به او ببخشیم تا او را بیش از پیش به خود جذب کنیم و این، یعنی همان قصه دلبستگی. اما همین علاقهمندی، برای خیلیها به منبع ترس و اضطراب تبدیل میشود، طوریکه ترجیح میدهند عطای هر نوع دوست داشتن را به لقای آن ببخشند. چنین اشخاصی از احساس دلبستگی یا عشق نمیهراسند، بلکه از وابستگی و عواقبش بیم دارند. در واقع همانقدر که عشق زیباست، در مقابلش حالت معکوس وابستگی قرار دارد، زیرا وابستگی یعنی خود را به زور به دیگری آویختن و این، توان هر کاری را از انسان میگیرد. او را محدود و دست و پا بسته میکند؛ مانند فلجی که حتی توان راه رفتن ندارد. پس اگر کسی خود را دوست داشته باشد و برای خود، شخصیت و ارزش قائل باشد، تفاوتهای میان عشق و علاقه و وابستگی را براحتی درک میکند.
همانقدر که جذب میکنید، ظرفیت طرد کردن هم داشته باشید!
قطعاً زمانی که به کسی علاقهمند میشویم، نوعی وابستگی هم به دنبالش میآید، ولی این وابستگی حتما به آن مفهوم نیست که او هم احساسی مشابه داشته باشد و بیچون و چرا رضایت ما را جلب کند. اگر پاسخی مثبت دریافت کردیم و به نیازهای عاطفی ما جواب داده شد، یعنی رابطهای سودمند و دوسویه برقرار کردهایم.
در حقیقت ما برای زیستن و بقا، بیشتر به نیازهای روحی و عاطفیمان وابستهایم تا به یک شخص خاص. بنابراین بخش جدا نشدنی و اجتنابناپذیرمان، همان نیازهایمان هستند، زیرا نمیتوانیم بگوییم بدون «یک نفر»، دیگر امکان زندگی برایم وجود ندارد.
برای روشن شدن، ارتباط گیاه با آب را در نظر بگیریم که هم زندگی و هم بقایش به این عنصر وابسته است. بله، رسیدن آب به گیاه ضروری است، ولی اینکه چقدر و چه زمانی آب به گیاه برسد هم اهمیت دارد. اما اینکه آب از باران باشد یا از سیستم آبیاری، چه فرقی میکند؟ مهم این است که گیاه پژمرده نشود.
نیازهای روحی و عاطفی نیز به همان گیاه میماند که باید به اندازه کافی و زمانی مناسب، یعنی جوانی، پاسخ داده شود، زیرا لازمه توسعه، رشد و شکوفایی، رضایت روحی و روانیمان است. پس، خیلی مهم است که بتوانیم نیمه گمشدهمان را بموقع بیابیم و در پی آن ارتباط و علاقهای دوجانبه، به دست آوریم و این یعنی همان خوشبختی.
اگر خوب بیندیشیم، این موضوع تکاندهنده را درک میکنیم که هیچ کس ضامن بقا و خوشبختی ما یا دیگران نیست. ضرورتی ندارد اگر از کسی خوشمان آمد، حتما ما را خوشبخت و رضایتمان را جلب کند.
تنها کسانی که در این دنیا برای زندگی، رشد و شکوفایی ما ضروریاند و از بدو تولد، بیش از هر کسی به آنها وابستهایم والدینمان هستند، ولی در مواردی خاص، برای آنها هم میتوان پدر خوانده یا مادر خوانده جایگزین کرد. پس میبینیم که حتی برای وابستگیهای ضروری نیز جایگزین دیگری وجود دارد.
البته منظور روانشناسان و محققان، از بین بردن کامل وابستگیهای عاطفی یا بیوفایی و بیقیدی نیست، بلکه مدیریت احساسات و برقراری تعادل روحی است و این، تنها به ظرفیت تحمل ما برای طرد کردن یا طرد شدن و نپذیرفتن بستگی دارد.
اگر سخت است که نیازهایمان را مطرح کنیم و برای آنها برنامهریزی درستی داشته باشیم، باید بیشتر روی خود کار کنیم. لازم است، آنقدر ظرفیتهای خود را بالا ببریم که اگر کسی یا چیزی را دوست داریم و امکان دستیابی به آن یا همراه شدن با آن شخص مهیا نشد، بتوانیم قید آنرا بزنیم. یقین داشته باشید جایگزینهای مناسبتری در سرنوشت شما وجود خواهند داشت. ما نباید به خاطر نداشتن یا به دست نیاوردن چیزی، خود و زندگیمان را محکوم به فنا کنیم. واقعاً اگر میخواهیم به عنوان یک انسان رشد کنیم، باید یاد بگیریم بر احساسات و هیجانات تند خود غلبه کنیم. اگر در جامعهای تکتک افراد به این ظرفیت دست یابند، دیگر شاهد حوادث تلخی مثل حوادث اسیدپاشی نخواهیم بود.
مرزهای باریک میان دلبستگی و وابستگی
چه تفاوتی میان این دو واژه که تا حدودی شبیه هم هستند وجود دارد؟ اصلاً چرا به سبب ترس از وابستگیهای شدید، دور هر گونه علاقه را خط بکشیم؟
دلبستگی تجربهای است که اگر روند طبیعیاش را طی کند، عشق را به ارمغان میآورد. عشق در اینجا، احساسی بزرگ به موجودی است که خرسندی ما را فراهم میآورد، اما سوژه جذابی که احساسات ما را به وجد میآورد، میتواند یک شخص، یک شیء یا یک ایده و کار باشد. این نوع عشق، احساسی پایدار است که حتی اگر امیدی برای رسیدن به آن و پاسخی مثبت از سوی آن نباشد، همچنان باقی میماند و با یک هیجان زودگذر درونی قابل قیاس نیست؛ تجربه عاطفی عمیق و پیچیدهای که در آن چندین احساس، همزمان دریافت میشود. احساساتی مانند شادی، خواستن کسی، محبت، اعتماد به نفس و بسیاری دیگر.
بیشتر روابطی هم که بر پایه عشق استوارند، رضایتبخش، محکم و ناگسستنی باقی میمانند. (یادمان نرود، عشق شامل خشم یا تنفر نیز میشود، پس میتواند به مراحلی آسیبپذیر هم برسد.)
اما وابستگی، آن است که خود را مانند جسمی شناور به دیگری بچسبانیم و درواقع تحمیل کنیم. در تمام موارد روی او تکیه و حساب کنیم تا شاید روزی دستمان را بگیرد و این یعنی خودداری از برآوردن و پاسخ به نیازهایمان به خاطر دلبستگی شدید. این روزها میبینیم که برخی از جوانان، سالیان سال، در انتظار ازدواج با شخصی خاص مینشینند و سایر موارد خوبی را که برایشان پیش میآید، پس میزنند و دریغ از عمر رفته و جوانیای که بر باد میرود.
مگر این دوران شیرین چند سال است؟ قطعاً سرکوب کردن نیازها، عواقبی خواهد داشت که اغلب به دو شیوه تهاجمی بروز میکنند.
عواقب وابستگیهای افراطی
_ ایجاد احساس گناه در دیگری، برای جلب رضایت اجباری: در چنین حالتی، دیگری را مسئول رضایت، شادی یا رفاه و خوشبختی خود میدانیم. کاملاً به او تکیه میدهیم، به این مفهوم که آنقدر صبر کنیم تا خودش حدس بزند که نیازهای ما، ترجیحات، خواستهها و ناکامیهایمان، فقط اوست. اگر توجه او را دریافت نکنیم به شخصی بیجان یا مردهای متحرک تبدیل میشویم یا ممکن است از شیوهای منفعلانهتر استفاده کنیم و او را با سخنانی عجیب مورد سرزنش قرار دهیم تا از روی احساس گناه و ترحم، مجبور به پاسخی مثبت شود. این نوع وابستگی ممکن است وادارمان کند تا از ابزارهایی مانند تهدید به خودزنی و کارهایی از این قبیل، برای مجبور کردنش به ازدواج استفاده کنیم.
_ گرفتن حق انتخاب و « نه» از او: در حالتهایی که هر نوع پاسخ منفیاش را نادیده میگیریم، به شکلی وانمود میکنیم که انگار هیچ حقی برای طرد کردن ما ندارد. احساس حسادت و بیاعتمادی به زمین و زمان در وجودمان موج میزند؛ پس عذابش میدهیم، آزار و تهدیدش میکنیم و خلاصه دست به هر کاری میزنیم تا با هر ترفندی، او را وادار به دوست داشتن خود کنیم. در چنین مواردی دیگر عشق و دوست داشتن رنگ میبازد و انتقام و کینهتوزی عمیقی، جایگزین آن میشود. فکر میکنید چه سرنوشتی در انتظار چنین زندگیای خواهد بود که بر پایه عقدهها و حس انتقام بنا میشود؟! (راضیه خوئینی/ایران جوان)
29