جام جم سرا:
همین که قرار می شود برای خرید کردن از خانه بیرون برود، اعصاب خردی هایش شروع می شود. انگار علاقه ای برای خرید وسایل مورد نیاز خانه ندارد. بیشتر از همه خودش را اذیت می کند و مدام با خودش غر می زند. وقتی دستش را در جیبش می کند تا پولی را به همسر یا فرزندانش برای خرج های شان بدهد، صد بار به آن ها می گوید که چه قدر خرج های تان زیاد شده است. دائم تذکر می دهد که مراقب باشید به هر چیزی پول الکی ندهید. دست آخر هم بعد از خریدن وسیله ای برای خانه یا دادن پول به یکی از اعضای خانواده، چند ساعتی با هیچ فردی صحبت نمی کند تا به قول خودش، اعصابش آرام شود.
حفظ افراطی پول برای آرامش روانی
حالت اول: اگر بین شما و همسرتان رابطه عاطفی و محبت قلبی برقرار است و در دیگر امور زندگی با هم تفاهم دارید و فقط خساست او شما را آزار می دهد باید توجه داشته باشید که خساست یک مشکل روان شناختی است و ریشه در ناامنی درونی افراد دارد. هر فردی در زندگی به هویتی برای خود نیاز دارد. برای بعضی از افراد پول و دارایی تکیه گاه هویتی به حساب می آید و چنانچه آن را از دست بدهند، دچار احساس ناامنی و اضطراب خواهند شد. به همین دلیل خرج کردن پول برای آن ها به معنای از دست دادن هویت و ابتلا به نیستی است. این اشخاص با جمع کردن و حفظ افراطی و بیمار گونه پول در اصل سعی دارند امنیت و آرامش روانی خود را حفظ کنند.
از دست دادن احترام
برای این عده پول و دارایی ملاک شأن و منزلت است. به خصوص در جامعه ای که ثروت یکی از مهم ترین ملاک های ارزش گذاری اجتماعی افراد محسوب شود. این سخن به این معناست که پول بیشتر برای فرد مساوی با منزلت و احترام بیشتر است؛ بنابراین کسی که دچار این مشکل روان شناختی است پول خرج کردن برایش به معنای از دست رفتن احترام و ارزشمندی است. نکته مهمی که در این جا باید به آن توجه کرد این است که همسرتان به احتمال زیاد به شما بی توجه نیست بلکه از یک ضعف شخصیتی رنج می برد و اشتباه است که انتظار داشته باشید به این راحتی امنیت، هویت و احترام خواهی خود را کنار بگذارد و ملاک ارزشمندی خود یعنی پولش را دائم خرج کند. در این باره هر قدر تلاش کنید به نتیجه دلخواه نخواهید رسید و تنها عایدی شما دعوا، ناکامی، فاصله و خستگی خواهد بود.
راهکارهایی برای رفتار با همسر خسیس
در رفتار با همسر خسیس، اول از همه نباید فراموش کنیم که حل مشکل خساست همسر کار ساده ای نیست بنابراین فقط باید تلاش کنیم تا رفتار او را تعدیل کنیم. امیدواریم با این راهکارها بتوانید بیشتر با همسر خسیس تان مدارا کنید:
* طبیعت افراد خسیس را باور کنید و بپذیرید که به بیماری خساست دچار هستند. این باور باعث می شود تا رفتارهای آن ها برایتان قابل تحمل باشد.
* بعضی افراد مبتلا به خساست، تلاش می کنند تا این صفت نامناسب را اصلاح کنند. در این صورت با درک مشکل شان باید به آن ها کمک کنیم. نباید این افراد را مسخره کنیم یا دائم از آن ها ایراد بگیریم. بلکه باید کنارشان باشیم تا با کمک هم به تدریج بر مشکل غلبه کنیم.
* پیش از خرید هر وسیله ای برای منزل با همسرتان مشورت کنید. با وجود اختلاف نظر، مشورت کردن ضروری است تا پس از خرید با لجبازی او روبه رو نشویم. به این ترتیب، مانع از بروز جنجال می شویم.
* زمانی که از رفتار همسرتان غمگین و عصبانی می شوید، ناراحتی تان را ابراز کنید، البته نه با دعوا و جنجال بلکه به او توضیح دهید که از رفتارهای او ناراحت می شوید و خجالت می کشید. این توضیح و ابراز ناراحتی ما به شکل منطقی، تلنگری برای تجدیدنظر در رفتارهای نامناسب اوست.
* افراد خسیس با وجودی که ممکن است سلیقه خوبی داشته باشند اما برای خرید هر چیزی، ابتدا به مبلغ آن توجه می کنند؛ بنابراین به جای دلخور شدن یا مسخره کردن همسرتان، از او تشکر کنید.
همین که او هزینه ای را بابت خرید چیزی پرداخت کرده، کافی است. تشکر شما نوعی تشویق برای تکرار این رفتارهای مثبت و از بین رفتن برخی مشکلات رفتاری همسرتان است.
نرسیدن به بلوغ عاطفی مانع موفقیت در زندگی
حالت دوم: اگر ارتباط شما و همسرتان در دیگر زمینه های زندگی نیز نامناسب و تیره است، این می تواند نشانه ای از وجود مشکلات وسیع تر در رابطه شما با همسرتان باشد و اختلاف شما عمیق تر از چیزی است که در سوال تان مطرح کرده اید. در چنین مواردی همه اعضای خانواده به بررسی همه جانبه و تغییر در روابط خود نیاز دارند تا با تعیین مجدد جایگاه و مسئولیت های هر فرد مرزهای جدیدی در خانواده شکل گیرد. چرا که اگر یکی از زوجین رشد عاطفی لازم را کسب نکرده و به بلوغ و پختگی لازم دست نیافته باشد، در زندگی مشترک موفق نخواهد بود.
اگر همسرتان از قبول مسئولیت های خود در زندگی مشترک طفره می رود و خشم حاصل از اختلافات در دیگر موارد زندگی تان را به این صورت بروز می دهد بهتر است به ریشه یابی مشکل او بپردازید. اگر صاحب فرزند هستید می توانید به همراه آن ها با طلب کردن خواسته ها البته با محبت و تشویق، او را وادار کنید جایگاه و مسئولیت خود را در خانواده پیدا کند و با ایجاد فضای مناسب برای گفت وگو همراه با ابراز صحیح عواطف به یکدیگر کمک کنید و اجازه ندهید که هیجانات سرکوب شده، زندگی تان را تخریب کند.
خرج کردن پول؛ معیار علاقه مندی به همسر!
اجازه دهید یک فرض دیگر را نیز بررسی کنیم. چنانچه همسرتان در حد توان و عرف نیازهای مالی شما را تأمین می کند ولی شما باز هم ناراضی هستید، آنگاه مشکل به شما برمی گردد. شاید ملاک شما برای علاقه مندی و توجه همسرتان نسبت به شما، میزان پول خرج کردن اوست. در این صورت شما نیز گرفتار سیستمی هستید که ارزش آدم ها را با پول تعریف می کند و می خواهید با طلب بیشتر پول در واقع توجه و احترام بیشتری طلب کنید.
به هر حال تمام آن چه درباره شما و همسرتان گفته شد فرض هایی است که باید با دریافت اطلاعات بیشتر مورد بررسی دقیق تری قرار بگیرد و من پیشنهاد می کنم به همراه همسرتان به یک مشاور مجرب خانواده مراجعه کنید. در نهایت یادآور می شوم که در هر رابطه ای، هر ۲ نفر سهیم هستند و با رفتارهای شان خواسته یا ناخواسته به تداوم یا فروپاشی آن کمک می کنند.(منیژه مسگری - کارشناس ارشد مشاوره خانواده/خراسان)
جام جم سرا: دودی که بمبها بلند کرده بودند اما تا چند ساعت آنجا ماند؛ یک متر بالاتر از زمین. جلو میرفت و آدمها را و گاو و گوسفندها را و پرندههای آسمان را و ماهیهای تازه جفت شده را با خود میبرد تا به رودخانه وسط روستا رسید؛ همانکه بالا و پایین ده را از هم جدا میکرد. دود آن روز کمکم روی آب رودخانه نشست و بالا نیامد. برای همین هم بود که پایین دهیهای «نژمار» کمتر از بالادهیها، بوی لیمو و پرتقال را فهمیدند. کمتر سوختند. کمتر مردند. آن روز، روزگار برعکس بود.
بهار شده بود. مردم ده یکییکی از خواب بیدار میشدند و میخواستند دومین روز عید جنگیشان را شروع کنند. «کافیه» آن موقع، تازه ۳۶ سالش را تمام کرده بود؛ آن روز، سینی هفتسین را کنار پنجره، جابهجا کرد، روی سبزهها، آب پاشید و رفت بالای کوه، سر قبر «شیخ محمد»، همان اولیای خدا که روزهای جنگ، پناه «نژمار» و «سرنژمار»یها بود. زیارتش که تمام شد، آمد پایین. هوا خوب بود، کوههای کردستان آرام بودند و بوی مرگ نمیآمد؛ «کافیه» هنوز نرسیده بود خانه که هواپیماها یکی یکی سر رسیدند:
«دیدم ٤ هواپیما پشتسر هم به آسمان اومدن و چنتا هواپیمای کوچک هم از زیر، اونا رو محافظت میکرد. بعد شروع کردن روی روستا بمب بریزن. بمبها سر و صدای زیادی نداشت و تا به زمین میرسیدن، بوی خاصی از اونا میاومد؛ چیزی شبیه بوی پرتقال. بمبا که منفجر میشدن، مردم رو دیدم که فرار کردن به کوهها. اونجا، زیارتگاه شیخ محمد که هنوز هم هست، پناهگاه مردم اینجا بود، اون روز مردم به اون مرد بزرگ پناه بردن. بعد دیدم یکی از اون بمبا به خونه برادرم خورد. دویدم اونجا ببینم چی به سر برادرم اومده. وقتی رسیدم، همه کنار هم دراز کشیده و مرده بودن. ٦ نفر بودن. مادر و پدر و خواهر و برادرم و زنش که حامله بود و برادرزنش، همه کشته شدن. بمب توی خونهشون افتاده بود. رفتم داخل خانه و خواستم برادرمو نجات بدم و وقتی دستشو گرفتم که ببرم بیرون، چشمم دیگه چیزی ندید. بعدها وقتی بیمارستان بودم، دکترا به من گفتند که خانم شیمیایی شدهای. من چه میدونستم شیمیایی چیه. سیداحمد و فریدون و منظر و آذر و آوات رو بمبای شیمیایی صدام که خدا لعنتش کنه، کشت.»
سوی چشمهای «کافیه باپرجا» را دودهای شیمیایی آن روز از او گرفتند؛ برای همین هم نتوانست خانههای همسایهها را ببیند که چطور روی سرهایشان خراب شد، مثل خانه «سلام».
«سلام» آن روز ٦ ساله بود؛ «سلام هوشمندی». خانهشان جایی نزدیک باغهای انگور، کنار آسیاب آبی. او هنوز خواب بود که یکی از بمبهای شیمیایی افتاد کنار آسیاب و خانهشان را پر از دود رنگی کرد که آمده بود همه را با خود ببرد، جز او و برادرش «سیروان» را. بمبهای شیمیایی صدام، ٢ فروردین ۶۷، پدر و مادرش، ٢ برادر و خواهر و مادربزرگش را کشت. بمبهای شیمیایی آن روز چندتا ٦ هزار بمب شیمیایی بود که عراق در جنگ با ایران در ٢٤٢ بار بمباران بر سر مردم ایران خالی کرد؛ «سلام» هم یکی از همین مردم بود
«عمهام هم کشته شد و بچههایش، چنور و چیمَن و امین. اهالی روستا اون روز اومدن و من و برادرم رو نجات دادن و بردنمون مسجد. از خانوادهمون من و برادرم سیروان زنده موندیم و عمویم بزرگمون کرد. درست اون روز رو یادم نیست، فقط میدونم که خیلی سخت گذشت.»
«سلام» را آن روز «سعیده» از خانه بیرون آورد و برد مسجد.
«سعیده هوشمندی» که ۲۸ ساله بود و یک بچه داشت. آن روز فروردین سال ۶۷ او تازه سفره صبحانه را جمع کرده و شوهرش را روانه زمین کشاورزیشان کرده بود که صدای هواپیماها پیچیدند در آسمان بالای خانهاش و بعد:
«موقعی که هواپیماها اومدن، خونه برادرم یه کم اون طرفتر از خونه ما بود، جایی نزدیک آسیاب. وقتی نگاه کردم، دیدم یکی از بمبا خورد نزدیک آسیاب. نفهمیدم چطور شد که خودمو به خونه اونا رسوندم تا اگه زخمی شدهن، نجاتشون بدم ولی اونا خونه نبودن، رفته بودن شیخ محمد. بعد دیدم صدای آه و ناله، نژمار رو پر کرد. همه گاو و گوسفندامون اون روز مردن. تا یکی، دو سال بعد، نه گنجشکی تو هوا موند نه پشه. میوهها و درختا مسموم شده بودن. اون روز یکییکی داخل خونهها رفتم و اونا رو که زنده مونده بودن، نجات دادم. سلام و سیروان هم دوتا از اونا بودند. صحنه خونه اونا رو هیچ وقت یادم نمیره. همه مرده بودن و این دو بچه فقط زنده مونده بودن و گریه میکردن. نژمار سال ۶۷ دو بار بمباران شد، یک بار شیمیایی، یک بار هم با راکت و بمب معمولی. بار دوم هم ترکش خوردم. بعد از اون روز، آوارگیمون شروع شد.»
نژمار، مرداد ۹۳، چهار عصر: آفتاب تیز مرداد کردستان، از میان کوههای مریوان میزند. کمتر کسی از نژماریها هست که روزه نباشد. بچههای نژمار، روستایی که یک راه باریک خاکی آن را در ۱۵ کیلومتری مریوان، به شهر وصل میکند، در رودخانهای آبتنی میکنند که بزرگترها خاطرهها از آن دارند؛ خاطرههای بد.
نژمار حالا ۱۳۰۰ نفر جمعیت دارد و ۲۶۵ خانواده یعنی ٣هزار نفر کمتر از جمعیتی که زمان جنگ داشت. «نژمار» یعنی نیش مار؛ میگویند عقبهاش به ۳۵۰سال میرسد. از همان اول هم همینطور آرام و بیصدا بوده؛ روزهای تابستانیاش از همان اول صدایی جز صدای گاو و گوسفندها و پشهها نداشته و روزهای زمستانیاش، جز سرمای کوههای کردستان. مرداد نژمار هم مثل همه تابستانهایش گرم است و ساکت. بعضی از زنها جمع شدهاند کنار رودخانه وسط ده و با خنده و سر و صدا کله و پاچه گوسفند تازه قربانی شده را میشویند تا برای سحری فردا کله پاچه بپزند. قابلمهشان هم حاضر است؛ جایی کنار رودخانهای که تعداد ماهیهایش هیچ وقت مثل قبل آن روز بهاری نشدند.
«کافیه» هنوز اینجاست. خانهاش را رها نکرده، مهاجر نشده. او حالا ۶۰ ساله است و شبها سخت نفسش بالا میآید. او یکی از ۵۰۰ نفری است که آن روز، ٢ فروردین ۶۷ در بمباران شیمیایی نژمار، شیمیایی شد. ۲۶سالی که گذشت برای او و همولایتیهایش آسان نبود؛ آنها آن روز ۲۷ نفر از جمعیت هزار نفریشان را از دست دادند. خانه «کافیه» را «احمد دَستون»، ماموستا و دهیار موقت نژمار نشان میدهد. «کافیه» با لباس کردی سیاهش و درحالیکه روزه، نای حرف زدن را از او برده، در را باز میکند. فارسی نمیداند. تعجب میکند. به ماموستا میگوید بعد این همه سال؟
«تا حالا کسی نیامده درباره بمباران شیمیایی اون سال سوال کنه.»
او حالا با پسر و عروسش و ٣ نوهاش در یک خانه ۷۰متری زندگی میکند، جایی نزدیک آسیاب که ساختمانش به جاست و کارگرهایش نه. بمبهای شیمیایی، آن روز او را بیکس و کار کردند:
«همه خانوادهام اون روز مردن. خودم هم شیمیایی شدم. از اون زمان به بعد هم تعدادی از مردم روستا مردن. من با اینکه شیمیاییام، درصد جانبازی ندارم. برادرم هم اون روز شیمیایی شد و زنده موند، او درصد جانبازی داره و مستمری میگیره ولی من نه. اون زمان پرونده کسایی رو که در بیمارستان بستری میشدن، دست خودش میدادن ولی معمولا چون حالشون بد بود، پروندههاشون رو گم کردهن. منم همینطور. وقتی مادر و پدر و برادرم اون روز مردن، دیگه پرونده میخواستم چه کار؟ پرونده رو پاره کردم و ریختم دور.»
و اشک از چشمهایش بیرون میزند. کافیه تحت پوشش کمیته امداد است و ماهانه ۴۰هزار تومان از این کمیته پول میگیرد ولی چون پرونده پزشکی بعد از شیمیایی شدنش را گم کرده، درصد جانبازی ندارد.
حرف بنیاد شهیدیها همان است که بود. همین ٢روز پیش «عبدالرضا عباسپور»، معاون بنیاد شهید و امور ایثارگران گفت، بعضی از جانبازان با وجود داشتن صورت سانحه، مدارک درمانی همزمان ندارند یعنی سندی که مبنیبر بستری یا درمان آنها باشد. هرچند او و دیگر مسئولان این بنیاد درباره شیمیاییها گفتهاند کسانی که در دوران جنگ ایران و عراق شیمیایی شدهاند و با انواع آزمایشهای ریوی مانند تست اسپیرومتری میزان مجروحیت و جانبازی آنها مشخص شود، درصد جانبازی میگیرند ولی این طور که پیداست، این حرف آنها بیشتر رزمندگانی را در برمیگیرد که در خطهای مقدم جبهه شیمیایی شدهاند و نه غیرنظامیها.
برای همین هم است که ماموستای روستای نِژمار میگوید:
«کافیه و بقیه پیرزنهای ده ماهی دو بار میآن دهیاری، میگن برامون نامه بنویس تا جانبازی به ما بدن، من هم میگم والله بالله به شما دیگه درصد جانبازی نمیدن.»
بیرون خانه «کافیه» را زمینهای گندم و باغهای انگور پوشاندهاند. دستش را که دراز میکند برای خداحافظی، با دست دیگرش اشک را از گوشه چشمش پاک میکند. او ۲۶سال است که بغض دارد.
چند متر آن طرفتر از خانه «کافیه»، آسیاب است، چسبیده به خانه «سلام»؛ همانکه بعد از بمباران شیمیایی، زخمیها را آنجا بردند تا آب رویشان بپاشند. حالا «سلام» خانه پدریاش را، کنار آسیاب، بازسازی کرده. در را که باز میکند، صورت گِردی پیداست با چشمهای سبز و موهای بور. او ۲۶ سالی را که گذشت بیپدر گذراند، بیمادر و بیخانواده. برای همین هم زود برای خودش خانواده دست و پا کرد.
«سلام» حالا ۳۲ ساله است و ٢ پسر دارد؛ «ژیار» و «ژوان». او یکی از معدود نژماریهاست که از بنیاد شهید مستمری گرفته، البته تا ۲۵ سالگی و قبل از اینکه ازدواج کند:
«تا ۲۵ سالگی که ازدواج نکرده بودم، بنیاد شهید به خاطر شهادت خانوادهم مستمری میداد ولی بعدش دیگه نداد. من اون روز شیمیایی شدم و ۱۳ روز تو بیمارستان قدس سنندج بستری بودم اما درصد جانبازی ندارم. الان هم بیکارم و بعضی وقتا میرم کردستان عراق، کارگری. با اینکه پرونده پزشکی دارم ولی به خاطر جنگ، اسم پدرم رو اشتباه نوشتهن. هر کار کردهم درست نمیشه و درصد جانبازی به من نمیدن.»
حرفهای او را سرفه ناتمام میگذارد و ادامهاش را ماموستا احمد میگوید:
«بمباران شیمیایی، فقط روز بمباران قربانی نگرفت، شیمیایی هر روز داره ما رو میکشه. همه هم ما رو فراموش کردن. یک بار استاندار آمد اینجا و قولهایی داد و رفت. دیگه پیداش هم نشد. ما پشت این کوهها فراموش شدیم. همه از سردشت و حلبچه گفتن و از ما نه. عوارض شیمیایی روز به روز که میگذره، خودش رو بیشتر نشان میده.»
برای همین فراموش شدن هم است که به قول «عثمان مزین»، دبیر کمیته حقوقی انجمن دفاع از حقوق مصدومان شیمیایی، شیمیایی شدهها دو رنج دارند: «قربانیان شیمیایی مناطق مسکونی غرب کشور دو رنج را با هم تحمل میکنند؛ یکی رنج حاصل از شیمیایی شدن و یکی فراموش شدن.
کسانیکه رزمنده بودند، بعدا بهعنوان جانباز شناخته شدند، اما در مناطق مسکونی، ارگان نظامی نبوده که هویت آنها را ثبت کند و به آنها بیتوجهی شد. مثلا در شهر سردشت که آن زمان ۸هزار نفر از ساکنانش شیمیایی شدند و فقط ۴۰۰ نفر از آنها تحت پوشش قرار گرفتند یا در روستای زرده کرمانشاه که همه افراد آن روستا شیمیایی شدند، کمتر از ۱۵ درصدشان حالا تحت پوشش بنیاد شهید هستند. از طرف دیگر فراموش شدن این افراد به چند دلیل است. آن موقع که مناطق غربی شیمیایی شدند رسانههای ایران به این دلیل که روحیه رزمندهها ضعیف نشود آن را پوشش ندادند. علاوه بر این سلاحهای شیمیایی که آن موقع در ایران به کار گرفته شدند اثرات فوری نداشتند؛ اثرات و زخمهای آن بعد از مدتها آشکار شد و به این دلایل این موضوع کمی پنهان ماند و قربانیان شیمیایی فراموش شدند. این افراد غیرنظامیهاییاند که نه رزمنده بودند نه وسایل دفاع از شیمیایی شدن داشتند، آنها در خانههایشان بودند که بمب شیمیایی نزدیک خانه آنها افتاده.»
ماموستا میایستد کنار بقالی روستا، آنجا که پسران ده زیر سایه درختها با لباسهای کردی سیاه نشستهاند و آب دهانش را از گلوی خشکی که از سحر تا حالا آب از آن پایین نرفته، قورت میدهد، دستش را گیر میدهد به کمربند لباس کردیاش و نفس تازه میکند:
«ما تا ٣، ٤ سال بعد بمباران، کشته میدادیم. مثلا اینجا دختر ۱۸ سالهای بود که بهار ٤سال بعد از بمباران رفته بود اطراف روستا گیاههای کوهی بچینه، همونجا از اون گیاهها خورد و فوت کرد. بعد دکترا گفتن که به خاطر اثرات شیمیایی که روی گیاهها مونده، فوت کرده یا همین یه ماه پیش مردی اینجا فوت کرد و دکتر گفت صد در صد به خاطر شیمیاییه. الان هم سرطان ریه و روده، بیشترین دلیل مرگ نژماریاست. ۸۰درصد مردم این روستا مشکل روده دارن. از اون سال به بعد از میان کسایی که مردهن، یکی، دو نفر به مرگ طبیعی مردهن، بقیه به دلیل مشکلات ریه و روده و... که برای شیمیایی بوده، فوت کردهن. الان حدود ۳۰۰ نفر به اسم این روستا جانبازی میگیرن. من میشناسم کسایی رو که اصلا شیمیایی نشدهن، اون موقع اینجا نبودهن واگه از اونا بپرسید که بوی شیمیایی چیه، نمیدونن. اینجا سال ۶۷ با گاز اعصاب شیمیایی شد، پدر و مادرای ما مثل دیوونهها شده بودن، به فکرشون هم نمیرسید که برن پرونده تشکیل بدن. مادر من شیمیاییه؛ تا به حال بیشتر از ۲۰ بار بردمش سنندج، خدا شاهده که دکتر گفت مادرت شیمیاییه ولی براش پرونده تشکیل ندادن، میگفتن مدرک پزشکی اون زمانو نداری. حالا هم هرچند وقت یه بار باید ببریمش بیمارستان و همه هزینهاش رو هم خودمون میدیم، چون بیمه نیست. بیشتر مردم اینجا فقیرن، چون کار نیست و کشاورزی هم نمیچرخه. اونا که درصد جانبازی گرفتهن، شانس آوردهن، لااقل ماهانه پولی به دستشان میرسه.»
ماموستا همینطور که با دست جاهایی را که بمبهای شیمیایی آنجا فرودآمده، نشان میدهد، به مردمی که در ظهر رخوت ناک نژمار، زیر سایه درختها نشستهاند و منتظر آمدن عیدند، به کردی میگوید: «فردا عیده. عید فطر» .
نژمار ٢ مدرسه دارد و درمانگاه نه. مردم اینجا زخمهای شیمیاییشان را مجبورند هر چند روز یک بار با خود به مریوان ببرند که آنجا هم البته هنوز و با وجود تعداد زیاد روستاهایی که شیمیایی شدهاند، مرکز مخصوص درمان شیمیاییها ندارد.
«قلعه جی»؛ اسفند ۶۶، مرداد ۹۳: زمستان آن سال سردتر از همیشه بود، چند روز مانده به عید. مردم صبح تا شب را در سرمای کوهها سر میکردند و شبها میآمدند خانه. عراق قطعنامه ۵۹۸ سازمانملل را برای آتشبس جنگ با ایران پذیرفته بود و ایران نه؛ ٦ ماه دیگر که میآمد، ایران هم میپذیرفت و قائله ۸ ساله تمام میشد اما هنوز نیامده بود.
مردم «قلعه جی» در ۲۰ کیلومتری مریوان و نزدیکی سروآباد با بمب و هواپیماهای جنگی ناآشنا نبودند ولی از ۲۶ تا ۲۹ اسفند سال ۶۶ برایشان متفاوتتر از همیشه بود؛ وقتی از ۹ صبح ۲۶ اسفند آن سال تا ٢ روز بعد، حدود ۳۰۰ بمب شیمیایی از «دزلی» تا «قلعهجی» و بقیه روستاهای اطراف را محاصره کردند، آنها فکرش را هم نمیکردند این بوی سیر و سبزی و پیاز سوختهای که میآید، زندگیشان را سیاه کند.
زندگی «لیلا» را هم آن بمبهای شیمیایی سیاه کردند؛ وقتی «فریده» یک سالهاش را دودهای بدبو و سمی با خودشان بردند.
خانه او هنوز هم همانجاست که آن موقع بود؛ بالای یک سراشیبی تند که خانههایی روی آن استوارند پشت به پشت هم، به رسم خانههای کردی. زنهای همسایه، زیر سایه خنک دیوارهای گلی خانهشان در روستای ۱۴۹۱ نفری «قلعهجی» نشستهاند، یک دست را سایبان چشمها کردهاند و با دست دیگر خانه «لیلا» را نشان میدهند؛ زنی که از ۲۸ اسفند ۶۶، هیچوقت زندگیاش مثل قبل نشد. گاز خردل هم دختر یک سالهاش را از او گرفت، هم نای نفس کشیدن را. چهارزانو مینشیند و پشت میدهد به پشتی قدیمی خانه. دستها را در هم گره کرده و چشمهایش را که به داخل انحراف دارد و سمهای شیمیایی، سو را از آنها بردهاند، میدوزد به روبهرو:
«قلعهجی رو سه بار زدن؛ یکی از بمبا جنوب روستا خورد، یکی شمال و یکی غرب. اون روز ما تو زمین کشاورزیمون و کنار کوه بودیم، بمب کنار زمین ما افتاد. یه نفر رو همون اطراف دیدیم که افتاد و مرد. شب برگشتیم خونه و دوباره اینجا رو زدن و دخترمون شیمیایی شد. اون شب رفتیم روستای انجُمنه تا دخترمو ببریم دکتر ولی حالش خیلی بد بود و تموم کرد. اون شب هیچکس جرأت نمیکرد دخترمو بشوره، آخر سر ماموستای روستا با دو سه نفر از زنای ده صحبت کرد و اونا دستکش دستشون کردند و شستنش.»
آن زمان او ٦ بچه داشت و هنوز «آرام»، پسر کوچکش هنوز به دنیا نیامده بود. وقت نهار که میشود، میآید خانه، از کارگری. عرقش را پاک میکند، مینشیند گوشهای و میگوید، خوش آمدید. بعد نفسی میگیرد و مادرش میگوید، آن موقع هنوز نبود ولی حالا مشکل اعصاب دارد:
«بیشتر از چند جمله نمیشود با او حرف زد، عصبانی میشود.»
دختر او را حالا شهید حساب کردهاند و ماهی یک میلیون تومان مستمری میگیرد:
«چند سال طول کشید تا تونستیم ثابت کنیم دخترم تو بمباران شیمیایی اون سال از بین رفته؛ تا اینکه ماموستای انجمنه اومد و گفت من خودم این بچه رو دیدهام و شیمیاییه. حالا هم بچهها هرکدوم مشکل اعصاب دارن. شوهرم فوت شده؛ اونم شیمیایی بود. سرطان خون گرفت و بعد زد به روده و معده و ریهاش. از آلمان دکتر اومد و گفت به خاطر شیمیاییه. ما تا مدتها نمیدونستیم شیمیایی چیه، بعد اون روز گروهی به اینجا اومدن و به ما درباره خطراتش آموزش دادن.»
او اینها را میگوید و «آرام» حرفش را ادامه میدهد:
«ما درخواست داریم از کسانیکه مثل من بعد از زمان شیمیایی شدن اینجا، به دنیا آمدند تست بگیرند و ببینند که به ما منتقل شده یا نه. تا به حال هیچکس نیامده اینجا که از ما در اینباره سوال کند، درحالیکه من فکر میکنم به من منتقل شده. ممکن است الان مشخص نباشد ولی اثرات شیمیایی به مرور زمان مشخص میشود.»
و بعد «ساسان عباسی»، رئیس شورا میآید وسط حرفهایش:
«بر اساس آخرین آماری که ما داریم در این روستا ۱۱۰۰ نفر پرونده جانبازی تشکیل دادهن. خیلیها اون موقع که اینجا شیمیایی شد، مهاجر بودن ولی حالا به شهرای خودشون برگشتهن. خیلیا قیدشو زدن که دنبال کار جانبازیشان برن، چون یا پول نداشتن یا امید. ٩٠درصد مردم این روستا شیمیایی شدهن و تعداد کمی درصد جانبازی گرفتهن. نمونهش مادر خودم، اون موقع چشماش قرمز شده بود، یه بیمارستان صحرایی زده بودن پشت اینجا، بین روستا و سه راه حزبالله، رفت اونجا، شربتی دادن و بهتر شد و دیگه دنبالش نرفت. ما تا به حال ندیدیم که یک گروه خاص یا انجمنی وضع شیمیایی شدههای اینجا رو دنبال کنه. هرکس مشکلی داشته باشه میره فرمانداری و درخواست میده.»
حرفهای او را «لیلا» خانم، قطع میکند: «افطار بمانید.»
نمیشود ماند. کاک «محمد» منتظر است؛ در خانه کوچکش، تکیه داده به پشتی قدیمی، نشسته کنار همسرش «ثانیه». پایین سراشیبی که راه را به خانه «لیلا» میرساند، خانه آنهاست. سقف خانه همسایه، حیاط آنهاست. «محمدِ» ٨٦ ساله به زحمت خودش را رسانده دم در. پرده را کنار میزند و میگوید: «بفرمایید» از فارسی همین یک کلمه را میداند. میگوید بفرمایید و سقلمه میزند به «ثانیه» که «آب بیاور». مینشیند زیر نور کم آفتابی که از پنجره کوچک چوبی خانهاش روی گلهای ریز قالی رنگ و رو رفته خانه میریزد و از روزی میگوید که جنگ آوارهشان کرده بود و بمبهای شیمیایی صدام، آوارهتر:
«اون موقع ما آواره بودیم و رفته بودیم تو کوها. رودخونه هم طغیان کرده بود و سیلاب شدیدی بود. هرطور بود از رودخونه گذشتیم و برگشتیم خونه. اون روز من تو پشتبوم همین خونه ایستاده بودم و دیدم که بمبی از آسمان اومد و خورد پایین روستا. اونجا، ببین. پای باغ انگور. اون موقع خواستیم فرار کنیم، رفتیم سمت رودخانه، وقتی رسیدیم، حاج علی گفت، «جمیل بیک» رفته توی آب و مرده، توی آب نریم بهتره. دوباره برگشتیم خانه. همسایهمون گفت، سریع باید منو ببرن سروآباد، گفت ببریدش وگرنه از بین میره. بعد رفتیم سروآباد. دست و پام سوخته بودن. منو انداختن تو یه خونه سیمانی و هیچکس پیشم نمیاومد. سه روز لختلخت تو اون خانه بودم. از حال خودم خبر نداشتم. بعد منو انداختن تو یه پتو و بردند تهران. دوهفته تهران بودم. دستام همه سوخته بودن و پماد میزدن. بعد دو هفته تو ٢٠فروردین ٦٧ بردنم فرودگاه و با دو نفر دیگه سوار طیاره کردن و رفتیم سوئد. تو اون هواپیما ٨٠ نفر بودن و همه شیمیایی بودن. یک سری دیگه رو هم بردن آلمان. یه نفر پاوهای هم با ما بود. میگفت ٦ روز جنازههای شیمیایی رو جمع کرده و خودش هم شیمیایی شده بود. همه بدنش سوخته بود، فقط رگهاش معلوم بود. ما ٤٠ روز در سوئد در بیمارستان بودیم.»
به کاک «محمد» اول ٨٠درصد جانبازی دادند و بعد که کمکم بهتر شد، شد ٢٥درصد:
«کمکم که بهتر شدم، درصد جانبازی رو پایین آوردن. ١٥ساله مستمری جانبازی گرفتهام اما اول مرداد رفتم حقوق بگیرم، گفتن دیگه به من حقوق نمیدن.»
صدای اذان عصر در روستای قلعهجی که بلند شد، وقت رفتن بود. وقت برگشتن از راه باریکی که راستش را دره گرفته و چپش را کوه و خودروها را مریوان میرساند. جایی که چندسالی میشود «بهمن مرادی» با پسر و دخترش و همسرش «سرگل» در یکی از محلههای مرکزی شهر زندگی میکند.
«بهمن» سفیدکار ساختمان بود و ١٨ ساله. ٢٨ اسفند ٦٦ رفته بود مدرسه قلعهجی را سفیدکاری کند که بمب نزدیک ساختمان مدرسه افتاد و او را با گچهای توی دستش، نقش زمین کرد:
«اون روز تو مدرسه ده بودم که این اتفاق افتاد. اول یک بمب انداخته بودن که منفجر نشه و بقیه منفجر شدن. آن روز نی و دیزلی و چند روستای دیگر هم شیمیایی شدن. من کلا برای ادارات کار میکردم؛ سفیدکاری ساختمونای اونا رو انجام میدادم. بعد از شیمیایی دیگه نتونستم درست کار کنم، چشمم خونریزی کرد و قرنیهاش آسیب دید. روز به روز عوارضم بیشتر میشد. الان ٩ساله که پرونده جانبازیام درست شده و ٢٥درصد جانبازی دادهن. اون موقع تمام بدنم سوخته بود.»
لباسش را بالا میزند و جای سوختگیها را نشان میدهد. بعد قرصها و اسپریهای رنگی را نشان میدهد که کنار تختش روی هم آوار شدهاند. خوابیده روی تخت و کپسول اکسیژنش کنارش است. میگوید پول داروهای شیمیایی سرسامآور است:
«بیشتر نگران بچههاس. شیمیایی به اونا هم منتقل شده. چشمای پسرم بهنام خیلی سرخ میشه، زیاد سرفه میکنه. بردمش دکتر، گفتن به خاطر گاز خردله. بهاره هم بعضی موقعها پوستش سرخ میشه. نگرانیام فقط برای بچههاست. من هرچی پول پیدا کردم برای دارو دادم. الان هم شرمنده بچههامم. اصلا بیرون نمیرن. تفریح ندارن. اگر بریم تهران، فقط رنگ و روی بیمارستانو میبینن و همین. سرگل به خاطر اینکه پرستار من بوده، دیسک کمر گرفته.»
«سرگل»، همسر «بهمن» ٣٣ ساله است و خیلی بیشتر میزند. میگوید باز هم خدا را شکر. میگوید ١٥ ساله بوده با او ازدواج کرده: «اون زمان دخترا رو زود شوهر میدادن، هرچند حالا هم میدهن.»
میگوید وقتی با بهمن ازدواج کرده نمیدانسته شیمیایی است و کمکم عوارضش مشخص شد و او شد پرستار بهمن. «اعصابش خرده. تا حالا چند تا کنترل تلویزیون خریدیم، میزنه به دیوارو میشکند. بعد که آروم میشه میگه ببخشید، دست خودم نیست. چند وقت پیش زخم بستر گرفته بود و زخم باز رو تا مدتا مجبور بودم بشورم.»
بیشتر روستاهای مریوان در زمستان و بهار سال ۶۶ و ۶۷ شیمیایی شدند و تعداد کمی، حتی در میان کردها، هستند که درباره آنها بدانند. داستان زندگی مردم این روستاها هم مثل «سردشت» و «حلبچه» و «زرده»، در کتاب جنگ ٨ ساله، ثبت و البته بسته شده؛ ایران با وجود حق شکایت در دادگاههای بینالمللی و زندهکردن پرونده حقوقی غیرنظامیهایی که شیمیایی شدند، هنوز در اینباره سکوت کرده.
«جبار طهماسبی»، کارشناس ارشد حقوق بینالملل که سالها حقوق مصدومان شیمیایی را پیگیری کرده، از وظایف ایران درباره مصدومان شیمیایی میگوید: «ایران در قطعنامه صلح ۵۹۸ سازمانملل خواسته بود که خسارات مادی و معنوی ایران برآورد شود. بخشی از این قربانیان شیمیایی هستند و عملا حمایت چندانی از آنها صورت نگرفته. روستاهایی مانند نژمار، قلعهجی، دزلی، کانی دینار، هجرت، دگاشیخان و بهرامآباد مریوان با گاز اعصاب مورد حمله قرار گرفتند و حتی خیلیها نام آنها را هم نشنیدهاند. این درحالی است که ایران در محاکم لاهه و دیوان بینالمللی دادگستری میتوانست طرح دعوا بکند و از دولت جایگزین صدام غرامت بگیرد، بخشی از این غرامت مربوط به شیمیاییهاست.
در سال ۲۰۰۳ دادگاهی با عنوان دادگاه ویژه عراق تشکیل شد و در سال ۲۰۰۵ تغییراتی در اساسنامهاش داده شد ازجمله اینکه در اساسنامه قبلی به صراحت به اقدامات تجاوزکارانه علیه ایران و کویت اشاره شده بود اما در متن جدید اساسنامه با عنوان جرایمی که در کشور عراق یا کشور دیگری آمده و در بخش مربوط به نقض قوانین داخلی عراق نامی از ایران نیامده است. حالا هم نتیجه این شده که شهروندان و اتباع ایران و بهویژه کردها با توجه به بمباران شیمیایی مناطق کردنشین، به شکل حقیقی میتوانند در دادگاه عالی کیفری عراق طرح دعوا کنند.»
«عثمان مزین» هم درباره وضع داخلی حقوق قربانیان سلاحهای شیمیایی در ایران اینطور میگوید:
«از لحاظ حقوقی، گرفتن هر حقی منوط به مطالبه آن است. مادامی که حقی مورد مطالبه قرار نگرفته باشد نمیتوان به احقاق آن حق امیدوار بود. این مردم هم نسبت به حقوق خودشان ناآگاهند و هم ناامید به دلیل بیتوجهی که به آنها شده، بنابراین آنها از پیگیری گرفتن حقوقشان ناامید شدهاند. از طرف دیگر هم مسئولان مرتبط در اینباره کوتاهی کردهاند هم خلأ قانونی دراینباره وجود دارد. در این ٣ دههای که از جنگ میگذرد تا سال ۸۸ هیچ قانونی برای رسیدگی به وضع قربانیان سلاحهای شیمیایی وجود نداشته، در سال ۸۸ مجلس قانونی را تصویب کرد که طبق آن بنیاد جانبازان موظف است در کلیه مناطق شیمیایی شده، کمیسیونهای تعیین درصد تشکیل دهد اما متاسفانه بعد از ٥ سال فقط یک کمیسیون در دولت یازدهم در سردشت تشکیل شده و در هیچیک از دیگر مناطق شیمیایی شده این اتفاق نیفتاده است. درحالیکه بنیاد جانبازان موظف است هر ٦ماه این کمیسیونها را تشکیل دهد و برای قربانیان سلاحهای شیمیایی تعیین درصد کند. اگر هم در این چند سال کمیسیون تشکیل شده، بیشتر رد درخواست وجود داشته یا اعطای ۵درصد جانبازی به این افراد بوده است. وقتی این اتفاقها در جایی مانند سردشت وجود دارد، در مناطق دورافتادهای مانند زرده و نژمار و... این اجحافها بیشتر است.»
نژماریها و قلعهجیها اما از هیچکدام این قوانین خبر ندارند. آنها فقط از سرفههای خشکی خبر دارند که شب و روز، گلویشان را به خسخس میاندازد و هر روز که میگذرد، نفسشان را به شماره. آنها تا وقتی بمیرند از بوی لیمو بدشان میآید؛ از پرتقال، سیر، سبزی و پیاز سوخته. تا وقتی زندگی «بیدرصد»شان تمام شود. (الناز محمدی/شهروند)
*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوما به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر میشود.
گاهی اوقات افرادی مانند پوآرو را دور و برمان میبینیم که با برخی رفتارهایشان خیلی سریع برچسب «وسواسی» به آنها میزنیم. چه چیزی ما را به این نتیجه میرساند که فردی وسواسی است و اصلا این نوع خصوصیات وسواسی از کجا میآید؟
اختلال شخصیت وسواسی چیست؟
بهطور کلی اختلالات شخصیت گروه خاصی از مشکلات سلامت روان هستند و نباید آنها را با اصطلاحات عامیانهای مانند «بیشخصیت» اشتباه گرفت. این مشکلات بیشتر مربوط به ویژگیهای سرشتی فرد میشود و معمولا شروع آنها از سنین پایین است و یک الگوی تقریبا ثابت و بدون تغییر را در رفتار و تعامل فرد با محیط و دیگران ایجاد میکند. این مشکلات وابسته به موقعیت یا دوره خاصی نیستند و معمولا بهصورت مداوم وجود دارند درست مانند ویژگیهای مثبتی مثل مهربانی یا بخشندگی که ممکن است بهطور ثابت در یک فرد وجود داشته باشد.
یکی از انواع اختلالهای شخصیت، اختلال شخصیت وسواسی است. این افراد از منظر بیرونی بسیار دقیق و منظم هستند اما این نظم بیش از حد برای خودشان بسیار آزاردهنده است.
علائم اختلال کدامهاست؟
ویژگی اصلی افراد مبتلا به اختلال شخصیت وسواسی، اشتغال ذهنی عمیق با موضوعاتی مانند نظم و ترتیب، کمالگرایی و ایرادگیری و کنترل شدید همه مسائل و داشتن چارچوبهای انعطافناپذیر است. از علائم مهم این اختلال میتوان به این موارد اشاره کرد:
*اشتغال ذهنی زیاد با جزئیات، فهرستها، آداب، سازماندهی و زمانبندی برنامهها به حدی که فرد نمیتواند به اصل موضوع بپردازد و انجام آن را عملی کند.
*کمالگرایی بیش از حد که باعث میشود بسیاری از کارها ناتمام بماند.
*تعهد بیش از حد به محل کار برای انجام وظایف و ساعت کاری زیاد (بدون نیاز اقتصادی به اضافه کاری) و خودداری از اختصاص دادن بخشی از وقت خود به تفریح یا ارتباط با دوستان
*وجدان بسیار سختگیر و غیرقابلانعطاف
*ناتوانی در دور ریختن اشیای غیرمفید با این فکر که بالاخره یک روز ممکن است لازم شود.
*ناتوانی در همکاری و مشارکت با دیگران در انجام کارها مگر اینکه آن افراد کاملا طبق نظر و قواعد او عمل کنند.
*خشکدست و خسیس بودن
*انعطافناپذیری و سرسخت بودن
*مشکل در تصمیمگیری در مواردی که از قبل قاعده مشخصی وجود ندارد.
*خشم و ناکامی در زمانی که احساس میکند کنترلی روی شرایط ندارد.
*کمارتباطی با دیگران
تفاوت با اختلال وسواس فکری
در اختلال وسواسی- جبری، فرد افکاری ناخواسته دارد که بهطور مکرر به ذهن او خطور میکنند و باعث ایجاد احساس اضطراب میشوند و فرد برای رهایی از این اضطراب دست به اعمال وسواسی میزند. مثلا با وجود اینکه دستهایش را شسته فکر میکند هنوز آلوده است و برای رهایی از این فکر چندبار اضافی دستهایش را میشوید.
به عبارت دیگر، اختلال وسواسی- جبری معمولا در موقعیتهای محدودی ایجاد میشود و موضوعات مشخصی دارد مانند وسواس آلودگی، وسواس شک و تردید یا وسواس خطر، اما در اختلال شخصیت وسواسی داشتن چارچوب و آداب خاص در بسیاری از موقعیتها وجود دارد و موضوعات محدودی ندارد و تمام جنبههای زندگی فرد تحتتاثیر آن قرار میگیرند.
افراد مبتلا به اختلال شخصیت وسواسی معمولا در محیطهای کاری و از نظر مدیران و کارفرمایان مشکلی ندارند و حتی ممکن است بهعنوان کارمندان خوبی که بسیار وقتشناس و منظم هستند، شناخته شوند اما ویژگیهای وسواسی هم خود آنها و هم در برخی موارد خانواده و نزدیکان آنها را تحت تاثیر قرار میدهد و برای آنها آزاردهنده است.
دلیل بروز چنین اختلالی چیست؟
مانند بسیاری از مشکلات سلامت روان این اختلال نیز چندعاملی است. یعنی هم ژنتیک و هم محیط و هم یادگیری از دیگران در ایجاد علائم نقش خواهند داشت.
همچنین فرهنگ رایج در جامعه ممکن است در این حالت نقش داشته باشد. بهعنوان مثال فردی که در کشور ژاپن زندگی میکند ممکن است آداب و رفتارهایی داشته باشد که در آن کشور کاملا طبیعی محسوب شود ولی همان آداب برای فردی که در ایران زندگی میکند، مطرحکننده اختلال شخصیت وسواسی باشد.
شیوع این اختلال در دنیا حدود یک درصد است و مردان 2 برابر زنان به این اختلال دچار میشوند.
اختلالها لازم و ملزوم نیستند
اختلال وسواسی-جبری جزو اختلالهای اضطرابی است اما اختلال شخصیت وسواسی جزو گروه اختلالات سرشت و منش فرد است. البته در درصدی از مبتلایان بهطور همزمان هر دو اختلال دیده میشود که در این صورت افتراق آنها از هم بسیار مشکل خواهد بود.
راههای درمانی این اختلال
درمان اختلال شخصیت وسواسی عمدتا با روشهای غیردارویی انجام میگیرد و از درمانهای شناختی- رفتاری و نیز گروهدرمانی برای درمان استفاده میشود. طی درمان شناختی رفتاری سعی میشود باورهای بنیادی آنها در مورد خود و محیط اطراف و روابطشان مورد بازنگری قرار گیرد و بازسازی شناختی یکی از روشهایی است که برای اصلاح خطاهای شناختی در ساختار تفکر این افراد به کار میرود.
همچنین مداخلات رفتاری گام به گام برای تدوین چارچوبهای جدیدی که انعطاف بیشتری داشته باشند به کار میروند. در گروهدرمانی علاوه بر این موارد فرایندهای رایج در گروه و بازخورد اعضای گروه به یکدیگر نیز نقشی درمانی خواهد داشت. در برخی موارد استفاده از داروهایی که در درمان اختلال وسواسی-جبری به کار میروند ممکن است در درمان اختلال شخصیت وسواسی موثر باشد.
چطور میتوان پیشگیری کرد؟
محیطی که فرد در آن پرورش مییابد میتواند نقش مهمی در ایجاد این اختلال داشته باشد، بنابراین شیوه فرزندپروری والدین در این زمینه بسیار مهم خواهد بود. از آداب اولیهای که کودک باید بیاموزد مانند آموزش توالت رفتن تا سایر موارد مانند انجام تکالیف، اگر با سختگیری و ایرادگیری بیش از حد و غیرمعمول باشد ممکن است باعث شکلگیری چارچوبهای سخت و انعطافناپذیر در ذهن کودک شود. همچنین اگر در محیط مدرسه شیوه آموزش و پرورش با سختگیری و قواعد عجیب و غیرمعمول همراه باشد میتواند آثار مهمی در ایجاد این حالتها داشته باشد.(دکتر علیاکبر نجاتیصفا - روانپزشک/تنظیم: نسرین خسروشاهی/زندگی مثبت)
395
شاید باورتان نشود اما جدا از بیماری که همه با آن رو به رو می شویم،مسئله ای دیگر هم وجود دارد که شاید در وهله اول فکر کنید چیزی بیش از یک شوخی نیست! این مسئله که موضوعی کاملا علمی هم هست «رفتار بیماری» نام دارد و تعریفش را خیلی خلاصه می توان واکنش افراد به پدیده بیمار بودن توصیف کرد.
دامنه این رفتار می تواند از سوءاستفاده از بیماری برای منفعت روانی تا واکنش فرد به بیماری واقعی و پیگیری های پزشی و دارو خوردن را شامل شود. همه این عوامل تابع یعنی ممکن است فرد بیمار باشد اما پیگیری نکند یا برعکس، پیگیری بیش از حد بکند یا پیگیری اش خیلی دقیق نباشد.
این رفتارها مربوط به خود بیماری نیستند و آن ها را باید بیشتر روان شناختی دانست. بهتر است بگوییم عکس العمل فرد در برخورد با مریضی است یا این که نسبت به درد و بیماری چه عکس العملی نشان دهد... برای بررسی ابعاد مختلف چنین وضعی سراغ امیرحسین جلالی رفتیم. جلالی استاد دانشگاه ایران است و در حوزه روان شناسی فرهنگی کار می کند. این روان پزشک از «رفتار بیماری»، دلایل ایجادش و راه های برون رفت از این وضع می گوید.
افرادی که چنین رفتاری نشان می دهند دچار عارضه روانی اند؟
بهتر است از اصطلاح «عارضه روانی» استفاده نکنیم چون این موضوع ها با برچسب اعصاب و روان معمولا ترسی را در دل آدم ها می اندازد که ممکن است نسبت به مسئله ای که درگیرش هستند موضع بگیرند.
پس باید آن را با چه عنوانی، بنامیم؟
می توانیم اینطور سوالمان را مطرح کنیم که چطور می شود بعضی از افراد ترجیج می دهند مریض باشند! بیماری در اینجا می تواند عاملی باشد که چند کارکرد پیدا کند.
در این افراد، بیماری درواقع محملی است که یک کارآمدی دارد و نمی توان حکم کلی صادر کرد اما برخی یاد گرفته اند از طریق بیمار بودن و رنجور بودن با دیگران ارتباط برقرار کنند یا با جلب مراقبت و توجه دیگران.
همه ما انسان ها نیاز طبیعی داریم تا دیده بشویم و با این روش توجه و مراقبت دیگران را جذب کنیم. این نیاز تا حدی طبیعی است اما وقتی بالغ می شویم یاد می گیریم اگر نیاز داریم، خیلی راحت نیازمان را مطرح کنیم یا از دوستان و اطرافیان مان بهره بگیریم و کمک بخواهیم تا نیازهای ما را برآورده و موقعی که نیازمندیم از ما مراقبت کافی کنند اما این زمانی رخ می دهد که فرد از لحاظ روانی پخته نیست.
وقتی فرد از لحاظ روانی مستقل نیست و تجربه هایی دارد که معمولا به دوران کودکی بر می گردد و همزمان با ابتدای دوران رشد در فرد نهادینه می شود، اصولا یاد می گیرد که از طریق بیماری و با رنجور بودن، توجه و مراقبت دیگران را جلب کند. ممکن است گاهی بیماری در فردی که مهارت های کافی برای کنار آمدن با مسئولیت های شخص و اجتماعی ندارد محملی شود برای دور شدن از مسئولیت های اجتماعی یا بهتر بگویم ترس پذیرش مسئولیت اجتماعی می تواند منجر به این شکل از رفتارها شود.
شاید برای همه پیش آمده باشد که در دوران کودکی روزهایی دوست نداشتیم به مدرسه برویم و برای این که بتوانیم به هدفمان برسیم، خودمان را به بیماری زده ایم. فرد این را یاد می گیرد و ممکن است آگاهانه به بیمار بودن تمارض نکند و حتی سابقه بیماری را داشته باشد اما وقتی به پزشک مراجعه می کنند علائم خاصی از وجود بیماری دیده نشود اما بدن بیمار عکس العلمی شبیه آن بیماری نشان بدهد.
در این مواقع بیماری بهانه ای است برای شانه خالی کردن از مسئولیت ها و وظایف. اگر بخواهیم خلاصه بکنیم باید بگوییم درد، رنج و بیماری، راهی است برای جلب توجه و رماقبت دیگران و زبانی است برای حرف زدن با دیگران .
گاهی وقت ها انگار غیر از این که انسان به درد کشیدن تمارض کند، هیچ راه دیگری برای جلب توجه دیگران وجود ندارد. مثال این مورد در اتفاقا اجتماعی هم نمود دارد. ممکن است افراد زیادی در جنگ ها کشته شودند اما زمانی که مرگ کودکی رخ می دهد و تصویرش ثبت می شود توجه همه به آن مسئله جلب می شود در حالی که روزانه صدها نفر دیگر هم در جنگ ها کشته می شوند. این مثال در روابط انسان ها هم نمود دارد. به این شکل که تا وقتی کسی مریض نشود، ممکن است به او توجهی نشود بنابراین تظاهر به مریضی، راهی است برای جلب نظر دیگران.
راه چاره چیست؟ خانواده ها برای کمک باید چه کاری انجام دهند؟
نباید به این آدم ها برچسب زد که بیمارند چون بخشی از این رفتار نیاز طبیعی هر آدمی است. معمولا افرادی دچار این رفتار می شوند که نیازها عاطفی شان به خوبی جواب نگرفته یا تربیت درستی نداشته اند. اصولا اگر ما آدم ها خوب تربیت شده باشیم و در محیطی مناسب رشد کرده باشیم و به نیازهایمان پاسخ درست داده باشند رد آینده یاد می گیریم که چطور نیازمند باشیم یا چطور ضعیف باشیم و همزمان مشکلی با آن ضعف نداشته باشیم در نتیجه نیاز پیدا نمی کنیم خودمان را بیمار نشان دهیم.
به نظرمی رسد توصیه عمومی برای مواجه شدن با این نوع افراد مسیرگفت و گو است. باید شرایطی را مهیا کرد که فرد حرف ها و نیازهایش را بگوید. معمولا وقتی افراد نمی توانند حرف بزنند از بدن خودشان برای ابراز آن استفاده می کنند. در این مواقع فرد با بدن خودش شکایت می کند.
وقتی با این موقعیت رو به رو هستیم کار پزشک یا روانپزشک در درمان غیردارویی این است که به فرد کمک کند تا مسائلش را به زبان بیاورد و بازگو کند. در مورد توصیه های عام تر می توان ورزش را پیشنهاد داد چون معمولا تحرک منظم داشتن برای کسی که احساس کسالت و بیماری می کند و این کسالت بیشتر ریشه های روانی دارد تا فیزیکی، انواع ورزش های هوازی مناسب است. اصولا فعالیت ورزشی و در طبیعت بودن می تواند بسیار در طراوت و شادابی فرد موثر باشد و او را از احساس ناسالم بودن دور کند.
تجویز دارویی هم لازم است؟
زمان هایی هست که ما آشکارا خودمان آگاهیم که دچار افسردگی یا خستگی هستیم، حالمان خوش نیست، انگیزه نداریم یا انجام هر تکلیف کوچکی مستلزم یک اضطراب و دل شوره خیلی زیاد است که باعث می شود نتوانیم خوب کار کنیم. در این مواقع پیشنهاد می شود فرد درمان دارویی انجام دهد چون این روش در دسترس و ارزان قیمت است و تاثیر آنی دارد، انجامش هم سخت نیست.
درمان های غیردارویی جواب آنی ندارد و نیازمند فرد خبره ای است که بتواند آن را انجام دهد، از طرفی خود بیمار هم باید پیگیر باشد و وقت بگذارد، به علاوه گران قیمت هم هست و همیشه هم در دسترس نیست و بیمار هم باید انگیزه لازم برای انجام آن را داشته باشد. درمان های غیردارویی خیلی خوب است اما در شرایطی که در دسترس نباشد فرد باید برای انجامش به پزشکی مراجعه کند که دارو تجویز کند.
حالت دیگری هم هست که ما خودمان را خیلی مضطرب و افسرده ارزیابی نکینم. در این صورت اگر رفتار تمارض به بیماری برای جلب توجه وجود داشته باشد می توان این طور نتیجه گرفت که حرف ها و تنش هایی وجوددارد که در جامعه ما هم خیلی رایج است و به قول معروف طرف دلش از جای دیگر پر است.
ما همواره نارضایتی هایی داریم که روی هم جمع می شود. طبیعی است که هیچ فردی دائم نمی تواند با افردگی آن ها را بروز دهد پس ممکن است این فشارها تبدیل به علائم بدنی بشوند پس لزوما این رفتارها خودآگاه نیست و ممکن است سیستم روانی ما به طور اتوماتیک و ناخودآگاه آن ها را بروز دهد. باید برای این مشکلات به کسی مراجعه و آن ها را مطرح کرد، شاید یک دوست خوب خیلی برای این مسائل کارآمد باشد، کسی که بتوان به او اسرار و مشکلات را گفت.
اگر هم کسی برا یان هم کلامی وجد نداشته باشد، می شود خود را تنها تصور کرد و ان مسائل را روراست با خودمان مطرح کنیم. حتی می شود این حرف ها را ضبط کنیم. هر چند شاید این مورد خیلی علمی نباشد اما راه حل این نوع تنش ها به زبان آوردن آن هاست و آگاهانه رو به رو شدن با آن ها می تواند در حل این مشکلات کمک کند. حالا می تواند طرف این حرف ها فرد دیگری باشد یا این که آن ها را بنویسیم.
آدمهای افسرده نشانههای روشنی دارند: غمگین و افسرده و بیتوجه به اطرافند. اما آنهایی که افسردگی پنهان دارند چطور؟ آنها ممکن است که خیلی بیرونگرا و معاشرتی باشند. این افراد میتوانند واقعیت را حتی از متخصصان هم پنهان کنند. چطور میشود آنها را شناسایی کرد و چطور میشود به آنها کمک کرد؟
ممکن است شما هم آدمهایی را بشناسید که افسردگی خود را پنهان میکنند. با خواندن این متن میتوانید علامتهایی را پیدا کنید که نشان میدهند مشکلی وجود دارد. یادتان باشد که وجود این علامت ها نشانه قطعی افسردگی نیست. اطرافیان هم درمانگر افراد افسرده نمیتوانند باشند.
نقش آدمهای اطراف آنجا مهم است که با پیدا کردن نشانهها، فرد را تشویق به مراجعه به متخصص کنند و به او دلگرمی بدهند که کنارش خواهند بود.
۱- ممکن است برونگرا و خوشحال به نظر برسند
محققان مرکز پزشکی دانشگاه روچستر دربافتهاند که تشخیص افسردگی زمانی که افراد دچار «افسردگی شاد» هستند، دشوار است؛ به خصوص وقتی فرد افسرده مسن باشد. این گروه تحقیقاتی بر این باور است که برای برونگراها دشوار است که افسردگی خود را نشان بدهند. اما نباید تصور کرد که یک فرد برونگرا و اجتماعی نسبت به افسردگی ایمن است. باید حواسمان به نشانههای هشداردهنده باشد و بیش از همه، شنونده خوبی برایشان باشیم.
۲- ممکن است افسردگی خود را پنهان کنند
مسایل فرهنگی در میزان نشان دادن افسردگی موثر است. تحقیقات جالبی درباره رفتار اروپاییها و استرالیاییها در مقابل افسردگی انجام شده است. مثلا در استرالیا، باورهای غلطی درباره افسردگی وجود دارد که باعث میشود بسیاری از افراد مبتلا آن را آشکار نکنند. آنها ممکن است از مطرح کردن افسردگی خود دچار شرمندگی باشند یا بترسند که کارشان را از دست بدهند یا نتوانند از مرخصی بیماری خود به دلیل مشکلات مربوط به روان استفاده کنند. دلیلش این است که استرالیاییها ۱۴ روز مرخصی به دلیل افسردگی میگیرند در حالی که اروپاییها میتوانند ۳۶ روز مرخصی باشند.
۳- ممکن است نیاز به درمان ترسها و بیماریهای گذشته داشته باشند
یک آدم موفق را تصور کنید که بچههای خوبی دارد، کار عالی و ازدواجی موفق. با این حال همچنان ممکن است که بخش دردناکی در زندگی گذشته این شخص وجود داشته باشد که هرگز به طور کامل درمان نشده است.
روانشناسان نام مخففی برای این گروه اشخاص برگزیدهاند: «فردی که افسردگیاش را به نحو عالی پنهان کرده». اعتماد به نفس و شادی بیرونی این افراد در تضاد آشکار با آن چیزی است که در درونشان میگذرد. در چنین شرایطی، مشکل آنها اغلب نادیده گرفته میشود؛ به خصوص از سوی خودشان.
با این حال این افراد حتی ممکن است دست به خودکشی بزنند. تراژدی این است که هیچ کس نمیتواند به سادگی نشانهای از افسردگی در این اشخاص بیابد و فرد مبتلا هم هرگز جرات نمیکند که با کسی در این باره حرف بزند. به همین دلیل ما همواره باید دوست یا فرد عزیزی را که درباره خستگی و اضطرابش حرف میزند جدی بگیریم و به حرفهایش با دقت گوش دهیم.
۴- ممکن است عادتهای غذایی غیرعادی داشته باشند
بسیاری از کارشناسان معتقدند که ارتباط محکمی میان اختلالات تغذیهای و افسردگی وجود دارد. اینها دو بیماری مختلف هستند که یکی از آنها ممکن است منجر به دیگری شود یا همزمان با هم رخ بدهد.
این روزها تعداد افرادی که از اختلالات تغذیه رنج میبرند به مراتب بیشتر شده است. این موضوع میتواند دلایل مختلفی داشته باشد مثل فشارهای رسانهها، تصورات افراد از شکل بدن و افسردگی.
اگر متوجه این نکته شدید که یکی از عزیزانتان دچار تغییرات عمدهای در غذا خوردنش شده، با او حرف بزنید و تشویقش کنید که دنبال درمان باشد. افسردگی پنهان ممکن است یکی از دلایلش باشد.
۵-ممکن است شادیشان الکی باشد
اغلب، افرادی که دچار افسردگی پنهان هستند، نسبت به چیزهایی که قبلا به آنها علاقه داشتند و هیجان نشان میدادند بیعلاقه میشوند. اگر کسی ادعا کرد که قطعا افسرده نیست اما دیگر به چیزی اهمیت نمیدهد، این موضوع میتواند نشانه مشکل مهمتری باشد. از آنها بخواهید که درباره مشکلشان حرف بزنند. این نخستین قدم درمان است.
۶- ممکن است خشمگین و عصبی به نظر برسند
ما معمولا افسردگی را با نشانههایی مثل غمگینی، ناامیدی، سودازدگی و گریه میشناسیم. اما نشانههای دیگری هم وجود دارد که اغلب ناشناخته میمانند چون آنها را به عنوان یک طغیان موقتی در نظر میگیریم. مثلا ما فکر می کنیم اگر کسی خشمگین شده، صرفا در لحظه عصبانی است اما در واقع خشم هم شیوهای برای بروز افسردگی است. بسیاری از افراد از این شیوه برای بیان افسردگیشان استفاده میکنند.
۷- ممکن است دچار کمخوابی باشند
اگر فرد عزیز شما از کمخوابی شکایت میکند یا حتی از خواب زیاد، این موضوع میتواند یک نشانه هشدار باشد. اختلالات خواب نشانهای از یک مشکل عمیقتر هستند: مشکلاتی مثل اضطراب، بیخالی و افسردگی.
مشکلات خواب و افسردگی ارتباط نزدیکی به هم دارند. بنابراین اختلالت خواب را نایده نگیرید. در بسیاری از موارد، افسردگی آنقدر نادیده و دست کم گرفته میشود که نتیجه بدی به بار میآید.