همانطور که از سرما به خود می پیچیدم یکریز زنگ می زدم و زیر لب دری وری می گفتم:
- د باز کن لعنتی یخ زدم! د باز کن ریخت!
و باز زنگ می زنم : ای سگ تو روحت... اونم از نوع پا کوتا!
از خنده ی بی موقع ام حرصم می گیرد و ران هایم را محکم به هم می چسبانم. نگاهی رویم سنگینی می کند. سر بر می گردانم، زن همسایه را می بینم که با پوزخندی نگاهم می کند. طولی نمی کشد که با دیدن پاهای تاب خورده و دستان مشت شده ام به خنده می افتد. در را باز می کند و همانطور که سر تا پایم را دید می زند "بفرمایید" می گوید. به سختی زبان باز می کنم و تته پته کنان ببخشیدی می گویم و وارد می شوم.
در آسانسور به خود می پیچم و رقصی منحصر به فرد طراحی می کنم. شاید نامش را بگذارم "مثانه پران" !
محکم به در می کوبم. طولی نمی کشد در را باز می کند:
سلام! کی در و برات باز کرد؟!
-سلام! خواهرم کری عایا؟! شیش ساعته دم درم! همسایتون باز کرد.
به سرعت به طرف دستشویی می دوم و بلند داد می زنم: الان میگه این دختره عجب دل پری داشته!
و مثل دیوانه ها می خندم. صدایش را می شنوم که بلند بلند می خندد.
بیرون می آیم و می گویم: آخیش چشمام باز شد! اااا توام اینجایی؟!
می گوید: زهر مار!
رویش را می بوسم و می نشینم. مثل همیشه با چای داغ دارچینی پذیرایی ام می کند.
- چه خبرا؟ صدای این بی صاحابو کم کن! آها پس بگو! به خاطر شادمهر شیش ساعته منو پشت در کاشتی؟! چشم اوشون روشن!
لبش را می گزد و می گوید: استغفرالله! اوشون که بودن باید ممد نبودی ببینی گوش می کردم.
همزمان بر سینه می کوبیم و یکصدا می خوانیم:
ملوانان خلبانان...! و صدای قهقهه مان در خانه می پیچد.
-خواهر قند نمیاری؟!
بر می خیزد و درحالی که به آشپزخانه می رود، می گوید: چه خبرا؟ رفتی کلاس؟
-آره رفتم. اصن حالم دگرگونه!
چرا؟!
-بابا هر روز که کلاس داریم یه بحثی راه میفته. بیشترشم بحث شوهرداریه! یه زنه تو کلاس هست خیلی باحاله. هی میگه به شوهراتون رو ندید، من اصلن به شوهرم محل نمی ذارم. وای خدای من! می گفت ما هشت ساله داریم زندگی می کنیم یکبارم توالت نشستم. می گفت هفته ای شیش روز نیمرو می ذارم جلوش یه روز که غذا میپزم میاد دست و پامم می بوسه! عین ریگ به پام پول می ریزه، خانومم خانومم از دهنش نمیفته. خلاصه به مربی گفتم اینو اخراج کن، این موجود عامل انحراف خانواده هاس!
ناراحت نشد اینطوری گفتی؟
-نه بابا! خودشم می خندید. مثل خودم هیچی تو دلش نیست. به قول حاجی آقا من صراحت لهجه دارم تو رو حرف می زنم. اونام که پشتم حرف می زنن دقیقن به همونجا تعلق دارن به پشتم!!! حدودن حوالی باسنم!
نگاهش می کنم، می خندد و می گوید: کوفت!
-منم دوست دارم! وای بگو امروز چی شد؟ سوار تاکسی شدم که بیام اینجا یه یارو بغلم نشسته بود. بغلم نه ها! کنارم. خیلی باز نشسته بود فکر کنم بنده خدا عرق سوز شده بود! گفتم بذار راحت بشینه گناه داره. رفتم متوسل شدم به شیشه ی ماشین بلکه شفاشو بگیرم! دستمو گذاشته بودم زیر چونم و داشتم بیرونو نگاه می کردم.
دستم را زیر چانه و انگشت اشاره ام را روی گونه ام گذاشتم و گفتم: اینطوری. خوب؟
میخندد و می گوید: خوب!
-هیچی همینطوری تو فکر این یارو بغلیه بودم که لحظه به لحظه عرق سوزش بیشتر می شد، که یه سرویس مدرسه از کنارمون رد شد. پسره ی گودزیلا سرشو از پنجره آورد بیرون تو چشمام نگاه کرد، گفت: چطوری پورنگ؟!
قهقهه می زند: چرا پورنگ؟
-منم مثل تو تا چند دیقه علامت سوال و تعجب بودم بعد هی فکر کردم که چرا من پورنگ خطاب شدم!
لحنم را ادبی کردم و گفتم: ناگهان به خاطر آوردم آن بزرگواری که اردک تک تک می خواند دستش را به این صورت زیر چانه قرار می داد!
می خندد و می گوید: از دست تو! چاییتو بخور یخ کرد.
هورتی می کشم و نگاهش می کنم: چی داشتم می گفتم منحرفم کردی یه سمت دیگه؟ چرا نمی ذاری حرفمو بزنم؟
بیشتر از این؟!
-بذار برات بگم کیف کنی! گوش کن. امروز تو کلاسمون بحث جن بود. حقیقت وارد خونه که شدم دیدم جو خوفناکه به صورت خودجوش دلم برات تنگ شد!
بگو پس چرا اومدی! تو که ترسو نبودی!
-بابا چیکار کنم یه چیزایی گفتن یعنی تو خونه دشویی ام نرفتم! از در کلاس که اومدم بیرون هرچی سوره بلد بودم خوندم!
ترسو!
-خوب نمی دونی چیا می گفت که! می گفت یه خونه جن زدس هرکی میره توش سریع فرار می کنه، مثل فیلم خارجیا! یه زن و شوهره رفتن اونجا زندگی کنن بعد یک هفته زنه گفته من طلاق می خوام!
واسه چی؟
-می گفت یکی از جنا زن بوده، شوهره رو از راه بدر کرده! شبا که زنه می خوابیده مرده رو بیدار می کرده و الی ماشالا!
خوب تو اگه نصف شب بیدار شی ببینی شوهرت داره جرق جرق لاو میترکونه و تو ندونی واسه کی، دیوونه نمیشی؟! خلاصه که شوهرتو دو دستی بچسب! جن های عرق سوز در این حوالی فراوانند!
ببینم! آدرس این خونه رو می دونی؟!
-واسه چی می خوای؟
علاقمند شدم اونجا زندگی کنم!!!
-سکوت کنم بهتره!
موافقم. عجیب نگران فکتم!
بر می خیزد: چایی می خوری؟
-آره قربون دستت! قبلیه یخ بود نچسبید.
چانه اش را جلو می دهد، چشمانش را نیمه باز و ابروهایش را بالا می برد. اندامش را خمیده و پایین تنه اش را به سمت جلو می دهد و می گوید: می خواستی کمتر حرف بزنی یخ نکنه!
چانه ام را جلو می دهم و می گویم: نکن اونطوری کج می مونی حیثیتت میره ها!
می ایستد و غش غش می خندد. از خنده اش می خندم.
-چی شدی یهو؟ بیا بشین بابا چایی نمی خوام. فک مکتو اونطوری نکن شبیه سحر دختر نازم می شیا!
به سمتم می آید و نصف چای را بندری زنان به زمین می ریزد: بگم امروز چی شد می ترکی از خنده!
بگم خدا چیکارت نکنه اینجور حرف زدنو انداختی تو سرم! امروز تو باشگاه دختره دنبال توپ بدمینتون می گشت عین عقب افتاده ها وایسادم و تا جایی که جا داشت فک مکمو کج کردم ک با تمام هنرم گفتم توپت همونجا زیر پاته.
می خندد! می خندم!
اصن دختره هنگ کرد! الان میگه این مخش عیب داره!
آنقدر می خندم که اشک از چشمانم سرازیر می شود. لحظه ای ساکت می شوم و چهره ای جدی به خود می گیرم.
-راستی! اون قضیه چی شد آبجی؟ خیلی نگرانتم! دیشب تا صبح خوابتو دیدم.
چشمانش پر می شود چانه اش را جلو می دهد و با دهانی کج و کوله می گوید: بیخیال! و پلک هایش را به هم می زند.
بر می خیزم و صدای آهنگ را تا انتها زیاد می کنم. دستانش را می گیرم و با هم شروع به خواندن می کنیم:
باید بگذرم از حسی که دارم
با حس تازت تنهات بذارم
دلتنگیامو یادم نیارم
تنهات بذارم...
پ.ن:
از من که حرف می زنی
انگار
دفترچه خاطراتم
ورق می خورد!!!
****
بهترینم میلادت مبارکم باد!