کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - معرفی کتاب > فرهاد بهمنشیر:
تا حالا یک کار مسخره کردهاید؟ یک کار خیلی مسخره، ها؟ مثلاً خودتان را بُکُشید تا یک عالمه آدم غریبه را از خنده رودهبر کنید. ها؟ مسخره است دیگر. خداییاش قبول دارید؟ ندارید؟ دارید؟ ندارید؟
من که وقتی بچه بودم این کار را میکردم. تا یکبار بابام از راه رسید و جلوی بچههای کوچه یکی از گوشهایم را پیچاند و یک سیلی خواباند توی آن یکی گوشم. بابام یک نصیحت توپ مهمانم کرد: «بچهجون! اونی که به تو میخنده دشمنته، اونی که برات گریه میکنه دوستته.»
خب، بابام اینجوری فکر میکرد، چون نمایشهای طنز را مترادف با لودگی و مسخرگی میدانست. بگذریم که خودش با چیزهایی که برای دیگران تعریف میکرد همه را میخنداند. به نظر من بعضیها استعداد خوبی در خندیدن دارند و بعضیها استعداد خفنی در خنداندن. وای به حال بعضیها که هیچ استعدادی ندارند. شما اهل خندیدن هستید یا خنداندن؟
لابد دیدهاید آنهایی را که استعداد خوبی در خنداندن دیگران دارند. برق چشمهایشان، خطوط نامرئی نگاهشان و لب و گونه و ابرو و تُن صدایشان خودبهخود انرژی خاصی برای خنداندن ایجاد میکند. بعد که شروع به تعریف ماجرایی کردند، یکهو غافلگیرتان میکنند. آنوقت چاشنی بمب خنده را میکشند و همه منفجر میشوند؛ از خنده.
چند سالی است که در کشور ما هم این کار باب شده؛ کاری که اسمش «استندآپ کمدی» است و شاید نمونهاش را در برنامهی خندوانه و دورهمی و... دیده باشید. موضوع کتاب «من جوکم» همین است.
«جیم گریم» پسری است که پاهایش فلج است و روی ویلچر مینشیند. جیم شاید از ناحیهی پا مشکل داشته باشد، ولی ذهن و زبانش فوقالعاده است. جوک میگوید عینهو باقلوا. اما بعضیها به جوکهایش میخندند، بعضیها نه. حالش را جا میآورند. با چی؟ با نخندیدن!
جیم از اینکه کسی مشکل بدنیاش را مسخره کند یا به او ترحم کند بدش میآید. او بهراستی لطیفهگو و طناز است، برای همین میخواهد در مسابقهی نمکیترین بچهی کمدین دنیا شرکت کند.
جیم گریم ابتدا در شهر خودش و سپس در مسابقههای منطقهای شرکت میکند و امیدوار است که برنده شود. به نظر شما میشود؟ شاید نمونهی این قبیل داستانها را خوانده باشید. داستانهایی دربارهی بچههای خاص و مسابقههایی که در نهایت قهرمان داستان در آنها پیروز میشود. کتاب من جوکم هم از همین الگو پیروی میکند، اما همراه با هیجان و خنده و شادی.
این خنده از دو مسیر به خوانندهی کتاب میرسد. اول جوکهایی که جیمی تعریف میکند، و دوم با خواندن ماجراها و سرگذشت این نوجوان نابغه.
اصولاً یکی از چیزهایی که در ما ایجاد خنده میکند تضادها هستند. تضادهایی که از عمقِ ناپیدا به سطح میآیند و دیده میشوند. نویسندگان کتاب یعنی «جیمز پترسون» و «کریس گرابنستاین» خوب توانستهاند این تضادها را جلوی چشم ما بیاورند و نشان بدهند.
مثلاً اینکه جیم با خانوادهی خالهاش زندگی میکند. فکرش را بکنید که این خانواده در عمرشان هرگز نخندیدهاند. زندگی در کنار چنین خانوادهای برای جیمیِ جوکگو مثل شکنجه است.
یا اصلاً خود «استندآپ کمدی» از نظر واژهای یعنی کسی که ایستاده و دارد برنامهی خندهداری را اجرا میکند. در حالی که جیمی برای ایستادن مشکل دارد و باید برنامهاش را نشسته اجرا کند.
جیمی مثل یک قهرمان مصمم و جدی است و میخواهد تواناییاش را به نمایش بگذارد. بعضیها مانعش هستند و سر راهش سد میبندند، و بعضیها دوستش دارند و کمکش میکنند.
این کتاب ترجمهی روان و خوبی هم دارد. «بیتا ابراهیمی» و «بهشته خادمشریف» دو مترجمی هستند که کتاب را به فارسی برگرداندهاند. نثر کتاب نیز به زبان محاوره و شکسته است و به فضای طنز و شوخی داستان بسیار نزدیک است. تا یادم نرفته تصاویر این کتاب هم به اندازهی متن کتاب خندهدار است و تصویرگری آن را «لورا پارک» انجام داده است.
نویسندگان: جیمز پترسون و کریس گرابنستاین
مترجمان: بیتا ابراهیمی و بهشته خادمشریف
ناشر: انتشارات پرتقال، واحد کودک و نوجوان انتشارات «خیلی سبز!»
قیمت: 14هزار تومان
کمی از کارهایش را که انجام داد، بلند شد و رفت به طرف پنجره. انگار میخواست خیابان را ببیند، اما انتظار دیدن منظره تازهای را هم نداشت. همین که نزدیک پنجره رسید، یکی از همکارانش را دید که داشت وارد ساختمان میشد. تعجب کرد. چند ساعتی از پایان کار گذشته بود و انتظار نداشت او دوباره برگردد. جسی برگشت و به میز او نگاه کرد. فکر میکرد شاید چیزی جا گذاشته باشد، اما روی میزش هم چیزی نبود.
چند دقیقهای گذشت. چاد آرام در زد و بعد با کلیدش در را باز کرد. انگار میدانست جسی هنوز سر کار است و نمیخواست او را بترساند. وقتی همدیگر را دیدند، چاد هیچ تعجبی از خودش نشان نداد و فقط لبخند زد. نمیگفت چه کاری دارد، فقط آمد و نشست پشت میزش. خودش را با کاغذها و کارهای اداری مشغول کرد و پس از چند دقیقه گفت: جسی، چرا نرفتی؟
جسی لبخندی زد و همانطور که میرفت پشت میزش بنشیند، گفت: میبینی که، کار داشتم.
چاد همیشه میخندید و جسی فکر میکرد او آدم خیلی خوشبختی است، اما آن شب چاد حرفهایی زد که نظر او هم عوض شد. چاد درباره مشکلاتش با او صحبت کرد، از شرایط سخت مالی خود و خانوادهاش گفت و شرایط زندگیاش را برای جسی کمی بیشتر توضیح داد، اما در پایان همه حرفهایش هم تاکید میکرد هیچکس خوشبختتر از او نیست. چاد میگفت این مشکلات برای همه انسانها وجود دارد و آنچه باعث خوشبختی یا بدبختیشان میشود، فقط نوع نگاهشان به زندگی است.
جسی دوست داشت مثل همکارش باشد، اما فکر میکرد این کار برای او غیرممکن است. دلش میخواست او هم مثل چاد بتواند بخندد و از خنده اشک بریزد، اما انگار عادت کرده بود همیشه گریه کند و خندیدن را بد میدانست.
چاد دوباره بلند شد، وسایلش را جمع کرد و با صدایی آرام رو به جسی گفت: رمز موفقیت و شادی در زندگی این است که همیشه بخندی؛ حتی به کوچکترین چیزی که میتواند لبخند را روی لبت بیاورد.
جسی اما از خندیدن میترسید و چاد این را میدانست. برای همین دوباره گفت: نترس، بخند و ببین زندگی چقدر آرامتر پیش میرود.
چاد میدانست مشکلات همیشه وجود دارد، اما این را هم خوب میدانست که نباید در برابر آنها روحیهاش را ببازد و تسلیم شود.
مترجم: زهره شعاع
از تاریخ:
تا تاریخ:
عین عبارت
مرتب سازی نتایج بر اساس
از تاریخ:
تا تاریخ:
عین عبارت
مرتب سازی نتایج بر اساس
میگوید: میترسم روزی تو را نشناسم، میگویند پیری، فراموشی میآورد. میگویم: نترس چراکه جوانی من محصول پیری توست و این محصول هیچگاه آفت فراموشی نمیخورد. پدرم پیر شده، اما هنوز صدای اللهاکبر نماز صبحش، جوان و تازه مانده است، هنوز روزهای داغ تابستان بر روزههای رمضانش فائق نیامده و هنوز هم روز اول عید همگی منتظر اسکناسهای نویی هستیم که قبل از هرکس از او عیدی بگیریم. مادرم هم پیر شده است، چین و چروک صورتش، از گذر ایام حکایتها دارد، بیماری قلبی و مرض قند، مشتمشت قرص را به او تحمیل میکند اما آنها، قهرمانان زندگی من هستند و همچون کوه پشت من ایستادهاند.
عوامل افسردگی دوران کهنسالی
اولین نشانههای افسردگی، پس از تنهایی به وجود میآید. مرگ همسر و تنهایی پس از آن، یکی از بدترین اتفاقات این دوران است. بازنشستگی از کار هم، به این تنهایی دامن میزند. علاوه بر این، کاهش سلامت سبب مصرف داروهایی میشود که افسردگی و ناراحتیهای روحی، از عوارض جانبی این داروهای شیمیایی است. به تمام این مشکلات ترس از مرگ، اضطراب از روبهرویی با مشکلات مالی و ترس از ناتوانی برای اداره خویشتن را نیز اضافه کنید. زمانی که افسردگی در سطح متوسط قرار دارد سالمندان واکنشهایی نظیر گریه از خود نشان میدهند، اما در موارد جدیتر آنها میگویند که دوست دارند گریه کنند، اما نمیتوانند و بدتر از این زمانی است که آنها مدام از مرگ صحبت میکنند و هر لحظه انتظار مردن را میکشند.
چند راهکار ساده
به سالمندان حس مفید بودن بدهید: ممکن است سرعت کار سالمندان زیاد نباشد، اما آنها بسادگی میتوانند کارهایی که نیاز به دقت و حوصله بیشتری دارد را انجام دهند. دستور یک غذای سنتی را از مادربزرگتان بپرسید یا از پدربزرگتان بخواهید وقتی از پارک برمیگردد کمی خرید کند.
حتی میتوانید چند دقیقهای موهایتان را به دستشان بسپارید تا برایتان ببافند. خلاصه اینکه راههای مختلفی وجود دارد تا از آنها کمک بگیرید، تا آنها حس نکنند در این سنین سربار شما هستند.
سالمندان را به نگهبان خانه تبدیل نکنید: یکی از سادهترین کارها برای افسرده کردن سالمندان، این است که در سفرها و مهمانیها به دلیل ناتوانی یا بیحوصلگیشان، آنها را تنها بگذارید چراکه طولی نمیکشد که احساس میکنند نگهبان خانه شما شدهاند. اگر میزبان شما شرایط خاصی دارد مثلا مهمانی پرسروصدایی در انتظارتان است یا خانه او پلههای زیادی دارد، این شرایط را برای مادربزرگ یا پدربزرگ توضیح دهید و تا حد امکان کسی را در خانه بگذارید تا تنها نمانند. میتوانید از خواهر یا برادری که به این مهمانی دعوت نشدهاند بخواهید آن شب را به منزل شما بیاید.
اجازه ندهید اعتماد به نفسشان ضعیف شود: پدربزرگ و مادربزرگتان را درک کنید، آنها از یک سو به گذشتهای فکر میکنند که دیگر برنمیگردد و از سوی دیگر به آیندهای که چندان درخشان نیست. از نظر جسمی روز به روز ضعیفتر میشوند و همین سبب میشود اضطراب و نگرانی زیادی را تجربه کند. گاهی حرفهایی میزنند یا کارهایی میکنند تا شما بیشتر به آنها توجه کنید پس گمان نکنید که قصد دارند شما را اذیت کنند بلکه بدانید به دنبال اندکی توجه بیشتر هستند. پس سعی کنید که حس زیبایی و جوانی را در آنها زنده کنید.
خودتان صورتشان را اصلاح کنید، موهایشان را رنگ کنید، اگر هنوز دوست دارند از حنا استفاده کنند مانعشان نشوید، لباسهای نو برایشان بخرید و به همان اندازه که به اتوی لباس خودتان اهمیت میدهید، آراسته بودن آنان نیز برایتان مهم باشد. تمام این کارها برای این است که آنها حق دارند که هنوز زیبا باشند و زندگی کنند.
بخشی از خانه را به آنها اختصاص دهید، حتی شده یک کشو! اگر مادربزرگ یا پدربزرگتان مهمان خانهشما شدهاند، برایشان فضایی شخصی را فراهم کنید. شاید دیده باشید که سالمندان برخی از لوازم خود مثل پول یا جواهراتشان را در رختخواب یا زیر بالش میگذارند، اگر به آنها فضایی شخصی بدهید، خیالشان را راحتتر میکنید بخصوص که سالمندان در این سنین وسایلی دارند که چندان تمایل ندارند دیگران آنها را ببیند، مثل دندان مصنوعی.
بنابراین اگر خانهتان بزرگ است و امکان اختصاص دادن یک اتاق به آنها را دارید حتما این کار را انجام دهید، اگر خانهتان کوچک است یک کمد یا کشو را برایش خالی کنید و کلید آن را به خودش بدهید.
به آنها گوش دهید و توجه کنید: یکی از مهمترین کارهای شما در برابر آنها خوب گوش دادن است. ممکن است سخنان مادربزرگ برای چندمین بار تکراری باشد، اما شما باید مثل بار اول به آنها توجه کنید، فراموش نکنید تنهایی و بازنشستگی اتفاق خاص و جدیدی را به ارمغان نیاورده تا آنها برایتان سخنی نو داشته باشند و کهولت سن این را هم از یادشان برده، که خاطره عید سال 62 را تا به حال، بارها برایتان تعریف کردهاند.
پدربزرگها و مادربزرگها هنگام تعریف کردن خاطرات دوران جوانیشان یا افسانهها و داستانهای قدیمی احساس خوبی دارند پس به فرزندانتان هم بیاموزید که شنوندگان خوبی باشند.
مراقب باشید که او به طور منظم تحت نظر پزشک باشد: بعضی از داروهایی که سالمندان استفاده میکنند دارای عوارض افسردگی است، بد نیست درباره این داروها با پزشک مشورت کنید. همچنین برنامه غذایی سالم و مقوی که سرشار از میوه، سبزیجات، ویتامینها، مواد معدنی و پروتئینهاست را برایش فراهم کنید.
درست کردن یک غذای جداگانه برای آنها نه تنها سبب تامین سلامت جسمیشان میشود، همچنین تداعیکننده میزان مهم بودنشان در نزد شماست. و در آخر اینکه افسردگی یک زنگ خطر است، زیرا سالمندانی که افسرده میشوند به احتمال بیشتری دچار آلزایمر، سکته مغزی، دیابت و سایر بیماریهای جسمی میشوند. (شیما نادری / چاردیواری، ضمیمه دوشنبه روزنامه جام جم)
217
پ.ن:
از من که حرف می زنی
انگار
دفترچه خاطراتم
ورق می خورد!!!
****
بهترینم میلادت مبارکم باد!
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - معرفی کتاب > فرهاد بهمنشیر:
تا حالا یک کار مسخره کردهاید؟ یک کار خیلی مسخره، ها؟ مثلاً خودتان را بُکُشید تا یک عالمه آدم غریبه را از خنده رودهبر کنید. ها؟ مسخره است دیگر. خداییاش قبول دارید؟ ندارید؟ دارید؟ ندارید؟
من که وقتی بچه بودم این کار را میکردم. تا یکبار بابام از راه رسید و جلوی بچههای کوچه یکی از گوشهایم را پیچاند و یک سیلی خواباند توی آن یکی گوشم. بابام یک نصیحت توپ مهمانم کرد: «بچهجون! اونی که به تو میخنده دشمنته، اونی که برات گریه میکنه دوستته.»
خب، بابام اینجوری فکر میکرد، چون نمایشهای طنز را مترادف با لودگی و مسخرگی میدانست. بگذریم که خودش با چیزهایی که برای دیگران تعریف میکرد همه را میخنداند. به نظر من بعضیها استعداد خوبی در خندیدن دارند و بعضیها استعداد خفنی در خنداندن. وای به حال بعضیها که هیچ استعدادی ندارند. شما اهل خندیدن هستید یا خنداندن؟
لابد دیدهاید آنهایی را که استعداد خوبی در خنداندن دیگران دارند. برق چشمهایشان، خطوط نامرئی نگاهشان و لب و گونه و ابرو و تُن صدایشان خودبهخود انرژی خاصی برای خنداندن ایجاد میکند. بعد که شروع به تعریف ماجرایی کردند، یکهو غافلگیرتان میکنند. آنوقت چاشنی بمب خنده را میکشند و همه منفجر میشوند؛ از خنده.
چند سالی است که در کشور ما هم این کار باب شده؛ کاری که اسمش «استندآپ کمدی» است و شاید نمونهاش را در برنامهی خندوانه و دورهمی و... دیده باشید. موضوع کتاب «من جوکم» همین است.
«جیم گریم» پسری است که پاهایش فلج است و روی ویلچر مینشیند. جیم شاید از ناحیهی پا مشکل داشته باشد، ولی ذهن و زبانش فوقالعاده است. جوک میگوید عینهو باقلوا. اما بعضیها به جوکهایش میخندند، بعضیها نه. حالش را جا میآورند. با چی؟ با نخندیدن!
جیم از اینکه کسی مشکل بدنیاش را مسخره کند یا به او ترحم کند بدش میآید. او بهراستی لطیفهگو و طناز است، برای همین میخواهد در مسابقهی نمکیترین بچهی کمدین دنیا شرکت کند.
جیم گریم ابتدا در شهر خودش و سپس در مسابقههای منطقهای شرکت میکند و امیدوار است که برنده شود. به نظر شما میشود؟ شاید نمونهی این قبیل داستانها را خوانده باشید. داستانهایی دربارهی بچههای خاص و مسابقههایی که در نهایت قهرمان داستان در آنها پیروز میشود. کتاب من جوکم هم از همین الگو پیروی میکند، اما همراه با هیجان و خنده و شادی.
این خنده از دو مسیر به خوانندهی کتاب میرسد. اول جوکهایی که جیمی تعریف میکند، و دوم با خواندن ماجراها و سرگذشت این نوجوان نابغه.
اصولاً یکی از چیزهایی که در ما ایجاد خنده میکند تضادها هستند. تضادهایی که از عمقِ ناپیدا به سطح میآیند و دیده میشوند. نویسندگان کتاب یعنی «جیمز پترسون» و «کریس گرابنستاین» خوب توانستهاند این تضادها را جلوی چشم ما بیاورند و نشان بدهند.
مثلاً اینکه جیم با خانوادهی خالهاش زندگی میکند. فکرش را بکنید که این خانواده در عمرشان هرگز نخندیدهاند. زندگی در کنار چنین خانوادهای برای جیمیِ جوکگو مثل شکنجه است.
یا اصلاً خود «استندآپ کمدی» از نظر واژهای یعنی کسی که ایستاده و دارد برنامهی خندهداری را اجرا میکند. در حالی که جیمی برای ایستادن مشکل دارد و باید برنامهاش را نشسته اجرا کند.
جیمی مثل یک قهرمان مصمم و جدی است و میخواهد تواناییاش را به نمایش بگذارد. بعضیها مانعش هستند و سر راهش سد میبندند، و بعضیها دوستش دارند و کمکش میکنند.
این کتاب ترجمهی روان و خوبی هم دارد. «بیتا ابراهیمی» و «بهشته خادمشریف» دو مترجمی هستند که کتاب را به فارسی برگرداندهاند. نثر کتاب نیز به زبان محاوره و شکسته است و به فضای طنز و شوخی داستان بسیار نزدیک است. تا یادم نرفته تصاویر این کتاب هم به اندازهی متن کتاب خندهدار است و تصویرگری آن را «لورا پارک» انجام داده است.
نویسندگان: جیمز پترسون و کریس گرابنستاین
مترجمان: بیتا ابراهیمی و بهشته خادمشریف
ناشر: انتشارات پرتقال، واحد کودک و نوجوان انتشارات «خیلی سبز!»
قیمت: 14هزار تومان