کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - عکس و متن: شیوا حریری:
دلم میخواست چنینروزهایی اینجا بودم. روزهایی که به یلدا میرسد و حتماً حافظ گوشش تیز و حواسش جمع است به رازها و حرفها و آرزوها.
دلم میخواست آخرین روز آذر را اینجا به شب میرساندم. مینشستم زیر درخت سبز نارنج و چراغانی نارنجها را لابهلای شاخهها نگاه میکردم. نگاه میکردم به سرشاخههای بلند سروها در آسمان.
چرخ میزدم در باغ و از حیاطی به حیاط دیگر و از سنگ مزاری به سنگ مزار دیگر و سعی میکردم خطوط قدیمی را بخوانم و بدانم اینجا چه کسی آرمیده است. میرفتم کنار حوضها میایستادم که شاید برگهای زرد پاییزی رنگارنگش کرده بود.
غروب که میشد، میرفتم زیر تالار بیستستونه میایستادم. شاید ماه در آسمان بود و شاید تکه ابری نیمی از ماه را پوشانده بود و شاید...
بعد آرام از پلهها پایین میآمدم و میرسیدم زیر آن گنبد کوچک کاشی. میایستادم کنار سنگ و دیوان حافظ را باز میکردم. شاید این غزل میآمد:
رواق منظر چشم من آشیانهی توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانهی توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانهی توست
چه شبی میشد آن شب، اگر من در حافظیه بودم...
* * *
روزی از روزهای اردیبهشت اینجا بودم. ساعت هشت صبح بود که به ایستگاه رسیدم و به تاکسی گفتم که من را صاف ببرد حافظیه. با خودم فکر میکردم چه حالی دارد خلوتِ صبحِ زودِ بهشتِ شیراز با حافظ، با بهار نارنج و باد که سرشاخههای سروها را تکان میدهد...
وقتی رسیدم باورم نمیشد! اینهمه جمعیت و این ساعت صبح؟! دانشآموزان چند مدرسه آنجا بودند. بچههای دبستانی قیل و قال میکردند در باغ حافظ و بچههای بزرگتر زیر درختان نارنج بساط پهن کرده بودند و خوراکی میخوردند و دبیرستانیها دور سنگ مزار جمع شده بودند و حافظ میخواندند یا عکس یادگاری میگرفتند.
آدمهای دیگر هم بودند. کسانی که آن ساعت صبح شاید دلشان هوای حافظ را کرده بود یا سر راهشان به زیارتی آمده بودند، یا مسافرانی مثل من با فرصت کم و با آرزوی یک لحظه خلوت با حافظ.
بله... حافظ خواستار زیاد دارد و حتماً شبهای یلدا هم آنجا ولولهای است از جمعیت! از بزرگ و کوچک، همراه با دیوان حافظ و مشغول غزلخوانی و عکاسی. حتماً خلوت کردن با حافظ در چنین شبی غیرممکن است.
با این همه کاش آنجا بودم شب یلدا، گوشهای مینشستم، حتی از دور، همینقدر که در زیر نور ماه گنبد کوچکش را ببینم و غزلی از حافظ بخوانم. شاید غزل این بود:
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرینسخن ترانهی توست
گاهی هیچ نوشیدنیای به قدر آب انار آرامم نمیکند، گاهی هیچ آشی به قدر آش انار در سرمای زمستان نمیچسبد، گاهی هیچچیزی به قدر یک قاشق رب انار مزه نمیدهد، گاهی هیچ ناهاری به قدر آلوناردون خوشمزه نیست...
اما انار شب یلدا چیز دیگری است... همان انار است، همان گردی سرخ تاجدار و همان دانههای سرخ درخشان و همان طعم ترش و شیرین و همان دانههای سفت زیر دندان... اما وقتی پدرم مثل یک سنت قدیمی انارها را گل میکند، وقتی گلهای انار توی ظرف بلوری چیده میشود، وقتی طعم ملس انار با گلپر مخلوط میشود، وقتی در خانه صدای موسیقی بلند میشود و شجریان میخواند:
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی
و وقتی چاشنیاش صدای چکچک شکستن پسته و تخمه باشد و پچپچ مهمانها طعم این انار چیز دیگری است.
انگار سرختر است و زیباتر است و خوشمزهتر است و پرخاصیتتر است. انگار اگر آن را بخورم تمام زمستان مریض نمیشوم. انگار روئینتن میشوم با گلِ انار دلربای شب یلدا.