گفتوگو با «استیون اسپیلبرگ»، کارگردان فیلم «غول بزرگ مهربان»:
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - ترجمهی سارا منصوری:
خودش قهرمان آدمهای زیادی در دنیاست و فیلمهایش هواداران بیشماری دارد و میگوید «والت دیزنی» قهرمان دوران کودکی اوست.
کاناپهى محبوب رولد دال/ سال ۱۹۸۳
طرح جلد نشر افق
طرح جلد اولین چاپ کتاب
پوستر فیلم غول بزرگ مهربان
انیمیشن غول بزرگ مهربان
اولین نمایش غول بزرگ مهربان
او که هشتماه را صرف پیداکردن بازیگر کودک فیلمش کرد، حالا معتقد اسـت که «غول بزرگ مهربان» را نباید در صفحههای کوچک تبلت یا مانیتور دید.
او میگوید حتماً و حتماً و حتماً این فیلم را بر پردهی بزرگ سینما ببینید. چون داستان غولها را باید بر پردههای غولآسا تماشا کرد.
«استیون اسپیلبرگ»، فیلمساز 69ساله و مشهور آمریکایی، خالق فیلمهای کودک و نوجوان «ییتی: موجود فرازمینی»، «هوک»، «ایآی: هوش مصنوعی» و انیمیشن «ماجراهای تنتن: راز اسب شاخدار»، اینبار و در تجربهای متفاوت در سینمای کودک و نوجوان به سرزمین پریان قدم گذاشته اسـت.
او در صدمین سالگرد تولد «رولد دال»، نویسندهی انگلیسی مشهور ادبیات کودک و نوجوان، کتاب «غول بزرگ مهربان» را برپردهی سینماها آورده اسـت.
این فیلم که چند هفتهای از اکران جهانی آن میگذرد و احتمالاً بهزودی به سالنهای نمایش فیلمهای خارجی در «سینماقلهک» و «پردیس سینمایی کوروش» و احتمالاً شبکهی نمایش خانگی ما هم میرسد، موضوع پروندهی این ماه صفحهی «شهرفرنگ» اسـت.
پس فرصت خوبی اسـت که پای صحبتهای استیون اسپیلبرگ بنشینیم و ببینیم دربارهی فیلم تازهاش، چه حرفهایی دارد.
از نظر من، تم یا پیرنگ فیلم، میتواند در نظر هرمخاطب متغیر باشد. یعنی هرتماشاگر میتواند برداشت و تفسیر خود را از یک فیلم داشته باشد.
بعد از سالها مصاحبه و گفتوگو دربارهی آثار و فیلمهایم به این نتیجه رسیدهام که تعریف و توضیح من در مقام کارگردان دربارهی یک فیلم، تخیل و تصور مخاطبی که هنوز فیلم را ندیده تحتتأثیر قرار میدهد. انگار که ناخواسته بخواهم به مخاطب دیکته کنم که قرار اسـت چه چیزی ببیند.
در پاسخ به پرسش شما میتوانم خیلی کلی بگویم که فیلم غول بزرگ مهربان دربارهی قدرت گفتوگو اسـت. داستان دو موجود که از دو سرزمین متفاوت هستند.
منظورم تأکید بر تفاوت دو جغرافیا نیست؛ بلکه این دو موجود از دو دنیای متفاوت هستند. یکی از سرزمین پریان و دیگری از پرورشگاهی در انگلیس؛ جایی که یک سرپرست سختگیر و بد دارد و هیچ چشمانداز شادی را برای آینده نمیشود تصور کرد.
این دو شخصیت با هم همراه میشوند و با تمام تفاوتهایشان یاد میگیرند تا از طریق گفتوگو، همدیگر را بشناسند و با هم ارتباط برقرار کنند.
بهترین بخش حضورم در این پروژه را مدیون «ملیسا متیسون»، فیلمنامهنویس هستم. او با مهارت و تسلط توانست براساس کتاب رولد دال، گفتوگوهای جذاب و تفکر برانگیزی بنویسد که دوستی بین دو موجود بیگانه و غریبه را بهارمغان آورد.
بازیگران و فیلمنامهنویس این فیلم برایم فضایی را بهوجود آوردند تا بتوانم فیلمی بسازم که پیش از این تجربهی ساختش را نداشتم. برای همین این فیلم نهتنها اولین فیلم من در دنیای پریان اسـت، بلکه اولین همکاری من با استودیوی دیزنی اسـت و این اولینها برایم بسیار شیرین بود.
دوست دارم بدانید که «والت دیزنی»، مؤسس کمپانی دیزنی، قهرمان دوران کودکی من بود و در عالم کودکی، بسیار از او تأثیر گرفتم.
در واقع استودیوی دیزنی با استیون اسپیلبرگ ِکودک دو کار مهم کرد:
اول: با فیلمهایش مرا چنان میترساند که پیش از آن آنقدر نترسیده بودم و پنج دقیقه بعد از ترساندنم، در نقش نجاتبخشم ظاهر میشد.
دوم: فیلمهای استودیوی دیزنی به من یاد دادند که فضائل زنهایی با شخصیتِ قوی و محکم را ستایش کنم.
این دو مورد از طریق تماشای فیلمهای انیمیشن استودیوی دیزنی از کودکی در ذهن من حک شدهاند.
یکی از چیزهایی که مرا مجذوب این داستان رولد دال کرد، شخصیت «سوفی» بود. این علاقهام به همان آموزههای
کودکیام از انیمیشنهای والت دیزنی برمیگردد.
سوفی دختری بااراده و شجاع اسـت که میتواند بایستد و به غولی که 25 فوت از او بلندتر اسـت و هیچ شناختی هم از او ندارد، زل بزند! او حتی به این موضوع فکر هم نمیکند که این غول، چهقدر میتواند برایش خطرناک باشد. من سوفی را نمونه یک دختر نترس میدانم که به دل خطر میزند و برای همین ویژگیهایش او را تحسین میکنم و دوستش دارم.
من به سرنوشت معتقدم و میدانم که کائنات بهترین چیزها را در بهترین لحظهها رقم میزنند. هشتماه از شروع پروژه گذشته بود و ما هنوز بازیگر سوفی را پیدا نکرده بودیم. گروه ما شاید بیش از دوهزار بازیگر جوان و تازهکار را تست کرده بود و هنوز از گزینهی اول خبری نبود.
من امیدوار بودم، اما با این حال به انتخابهای سوم و چهارم و پنجم نگاه میکردم که گرچه همهشان خوب بودند، اما هیچکدام سوفی واقعی نبودند.
کم کم داشتم خودم را به پذیرش یکی از این انتخابها راضی میکردم که سرنوشت کار خودش را کرد. رابی بارنهیل به همراه والدینش برای تست بازیگری آمد و به محض دیدنش، سوفی را در او دیدم. بهیاد دارم که با هیجان و شادی به استودیو برگشتم و داد زدم: «پیدایش کردم! پیدایش کردم! پیدایش کردم!»
آن لحظه اصلاً برایم مهم نبود که «تام هنکس» با قیافهی متعجب به من خیره شده بود و فکر میکرد چه چیزی مرا اینقدر هیجانزده کرده! در آن لحظه انگار دنیا برایم روشنتر شد و راهها باز! ما بهترین بازیگر و درستترین فرد را برای این نقش داشتیم.
هرفیلم برایم مثل شکاررفتن اسـت. روشهای مختلفی در شکارکردن وجود دارد و من روش مناسب را بنا بر موضوع انتخاب میکنم. به سراغ کارگردانی هرفیلم با هرموضوعی نمیروم؛ بلکه بنا به احساسم نسبت به موضوع، بدون اینکه مرز و محدودیتی برای ژانر یا گروه سنی آن قائل شوم؛ داستان مورد علاقهام را گزینش و انتخاب میکنم.
واقعیت این اسـت که من مادرزادی، قصهگو یا با اعتمادبهنفس تعریفکردن هرقصهای به دنیا نیامدهام. اگر بخواهم سادهتر این موضوع را توضیح بدهم اینگونه اسـت که در مواجهه با یک داستان، از خودم میپرسم این موضوع چهقدر برایم چالشبرانگیز اسـت؟
دیگر اینکه از خودم میپرسم برای کارگردانی این داستان باید چه مهارتهایی را یاد بگیرم تا واجد شرایط ساختن و کارگردانیاش شوم؟
انگار وارد کالج بشوید و به کلاسی بروید که درس مورد علاقهتان در آن تدریس میشود. پس بیشتر میخوانید و بیشتر مطالعه میکنید و مشتاقانهتر به استاد گوش میدهید تا بهتر و ماندگارتر یاد بگیرید. بنابراین هرفیلم برایم تا حدی شبیه مشقکردن اسـت.
دلیل تنوع فیلمهایم هم دقیقاً به همین موضوع برمیگردد. قبول دارم که تمهای مختلفی در بسیاری از فیلمهایم وجود دارند که از سرشت و طبیعتم سرچشمه میگیرند؛ اما آنچه اهمیت دارد این اسـت که ساختار مفهمومی این فیلمها تک به تک با یکدیگر تفاوت دارند و شبیه به هم نیستند.
[میخندد.] میدانم با این سؤال دنبال چه جوابی هستید! من هیچوقت برای دلم فیلم نساختهام مگر در یک مورد، که آن هم «ایندیانا جونز» اسـت! تنها زمانی که خواستهام یک ایندیانا جونز دیگر بسازم، مستقیم به دلم گوش کردهام و نه هیچ چیز دیگر.
تازه در اینجا هم با دلم، یک مکالمهی دلنشین دارم. دلم میگوید: اگر قرار اسـت یک ایندیانا جونز دیگر بسازی بهتر اسـت یک خوبش را بسازی! بعد من با خودم فکر میکنم، خب، من که قبلاً یک خوبش را ساختهام، پس چرا باید یکی دیگر بسازم؟ و دوباره دلم در گوشم زمزمه میکند: چون غیر از تو کسی آن را نخواهد ساخت!
غول مهربان من، برایم شبیه یک سیر و سیاحت در جهان تخیل و جادو بود. در کل زندگی حرفهایام به جز چند صحنهی کوچک، چنین تجربهای در عالم سحر و جادو و جهان پریان نداشتم.
این فیلم برایم یک ماجراجویی واقعی بود و اوقات عالیای را در آن گذراندم. من سه سال را صرف این پروژه کردم و بدترین لحظه در آن برایم زمانی بود که فیلم را به پایان رساندنم. در آنلحظه با این حقیقت روبهرو شدم که این فیلم تمام شده و قرار نیست دوباره به آن برگردم.
آن لحظه بود که فهمیدم چهقدر عمیقاً به آن وابسته شده بودم. حتی تا یک روز پیش از اتمام پروژه هم از این احساسم آگاه نبودم و نمیدانستم چهقدر غول بزرگ مهربان را دوست دارم.
حتماً و حتماً و حتماً این فیلم را بر پردهی بزرگ سینما ببینید. داستان غولها را باید بر پردههای غولآسا تماشا کرد. هرچه پردهی نمایش بزرگتر باشد، لذت تماشای آن بیشتر میشود. بگردید و بزرگترین پردهی نمایش شهرتان را پیدا کنید.
من اصلاً طرفدار تماشای فیلم بر روی صفحههای نمایش کوچک نیستم. هرچند خودم فیلمهای کلاسیکی را که 75سال پیش ساخته شدهاند بر روی آیپدم دیدهام. اما جای افسوس نیست چون الآن یک «آیپد پرو» دارم که به اندازهی کافی صفحهاش برای دیدن این فیلمها بزرگ شده اسـت!
در صدسالگی آقای دال!
او هم شبیه «آنتوان دوسنت اگزوپری»، نویسندهی کتاب «شازدهکوچولو»، در جوانی، خلبان جنگی بود. بعد از جنگ، خسته از نبردهای هوایی به واشنگتن رفت و نویسندگی را شروع کرد.
اولین داستانهایش براساس خاطرههایش از جنگ بود، اما کمکم به سمت ادبیات کودک و نوجوان رفت؛ جایی که به آن تعلق داشت.
او روزها و شبهای بسیاری را در اتاق کوچکش و روی کاناپهی محبوبش مینشست و کتابهای محبوب ما را مینوشت؛ «جیمز و هلوی غولپیکر»، «چارلی و کارخانهی شکلاتسازی»، «آقای روباه شگفتانگیز»، «چارلی و آسانسور بزرگ شیشهای»، «دنی، قهرمان جهان»، «داروی شگفتانگیز جورج»، «جادوگرها»، «ماتیلدا» و... را روی همین کاناپه و زیردستیای که با چسب نواری و کاغذ درستشده نوشت.
«رولد دال»، نویسنده و فیلمنامهنویس مشهور انگلیسی، در سیزدهم سپتامبر 1916 در کاردیف ولز بهدنیا آمد. تخیل بینظیر و کلام طنزآمیز رولد دال در کنار گیرایی تصویرگریهای جذاب و سادهی «کوئنتین بلیک»، دهههاست که نسلهای مختلف کودکان و نوجوانان و حتی بزرگسالان را با خود همراه کرده اسـت.
او در طول زندگیاش 19 رمان نوشت که 17تای آن برای کودکان و نوجوانان اسـت. پرفروشترین کتاب او چارلی و کارخانهی شکلاتسازی اسـت که بیش از 20میلیون نسخه در سراسر جهان فروش رفته و از پرفروشترین کتابهای تاریخ ادبیات بهشمار میرود.
«غول بزرگ مهربان» سیزدهمین رمان اوست که سال در 1982 میلادی نوشت. او در این کتاب داستان «سوفی»، دختر یتیمی را روایت میکند که به دنیای غولها قدم میگذارد.
یکشب که سوفی روی تختخواب یتیمخانه دراز کشیده، از تخت پایین میآید، غافل از اینکه الآن درست ساعت جادوگری اسـت و هرچیز غیرعادی ممکن اسـت اتفاق بیافتد. دزدکی نگاه کردن به بیرون از پنجره همان و آغاز ماجرایی که به خواب هیچ بزرگسالی هم نمی آید همان.
هفت سال بعد، انیمیشن غول بزرگ مهربان به کارگردانی «برایان کاسگرُو» ساخته شد و یک سال پس از این انیمیشن، رولد دال، نویسندهی محبوب این کتاب در سال 1990 میلادی از دنیا رفت.
یکسال بعد «دیوید وود»، بازیگر و کارگردان انگلیسی که آثار نمایشی و تلویزیونی بسیاری برای کودکان و نوجوانان کار کرده بود، در یادبود دال اولین نمایش غول بزرگ مهربان را روی صحنه برد.
اما از سه سال قبل خبری مبنی بر اقتباسی بزرگ از این کتاب مشهور بهگوش رسید. «استیون اسپیلبرگ»، نویسنده و کارگردان بزرگ آمریکایی تصمیم داشت اولین فیلم سینمایی اقتباسشده از این کتاب را بهروی پردهی سینماها بیاورد.
تولید این فیلم پرهزینه که بسیاری از صحنههای آن با تکنیکهای کامپیوتری خلق شده، نزدیک به سه سال طول کشید و این فیلم در آستانهی صدمین سالگرد تولد رولد دال روی پردهی سینماهای جهان نقش بست.
سهشنبه 23 شهریورماه95، صدمین سالگرد تولد او بود و جشنهای بسیاری در سراسر دنیا برای تولد او برگزار شد.