او که به اتهام کلاهبرداری و قتل دستگیر شده در اعترافاتی صریح گفت: یکساله بودم که پدرم به اتهام قاچاق موادمخدر دستگیر شد و به زندان افتاد. از آن موقع چیزی به یاد نمیآورم، اما اطرافیان برایم تعریف کردهاند که خانواده پدربزرگم با مادرم رفتار خوبی نداشتند.
آنها از اول با این ازدواج مخالف بودند و همین بیاحترامیها هم باعث شد مادرم طلاق بگیرد. بعد از جدایی او از زندگیمان مرا به پدربزرگ و مادربزرگم سپردند. یک سال بعد هم خبر آوردند که مادرم عروس شده است. او دنبال سرنوشت خودش رفت و دیگر یادش نمیآمد دختری به اسم میترا هم دارد. پدرم هم در زندان بود و خبر چندانی از او نداشتم.
تمام دنیایم مدرسه و دوستانم بودند اما پدربزرگم اجازه نداد ادامه تحصیل بدهم. ۱۳ ساله بودم که مرد جوانی فریبم داد، خیلی اتفاقی با او آشنا شده بودم. او مرا از خانه فراری داد و بازیچه هوسهای شیطانیاش شدم، مانده بودم چهکار کنم. میدانستم اگر پدربزرگم بفهمد مرتکب چه اشتباه بزرگی شدهام روزگارم را سیاه خواهد کرد.
سرگردان شده بودم که جوان دیگری سر راه زندگیام قرار گرفت، مرا به خانهاش برد. زن و بچه داشت و با پدر و مادرش یک جا زندگی میکردند. مدتی خانهشان بودم، برای خانوادهاش اصلاً مهم نبود که آنجا چه کار میکنم. مجید میگفت مرا به طور رسمیاز پدرم خواستگاری میکند و زندگی مستقل و شیکی برایم درست خواهد کرد اما بعد از حدود پنج ماه، او به اتهام شرارت و زورگیری دستگیر شد و به زندان افتاد.
خانوادهاش که از او میترسیدند وقتی مطمئن شدند به زندان رفته مرا از خانه بیرون کردند. قبل از آنکه از خانه بیرون بیایم چند بسته موادمخدر بهطور پنهانی از آنجا برداشتم و داخل کیف دستیام گذاشتم. با خودم میگفتم اگر ناچار شدم همین مواد را میفروشم و یک پولی به جیب میزنم.
اما همان روز، درست وقتی که از شدت گرسنگی چشمانم سیاهی میرفت مأموران انتظامیبه اتهام ولگردی دستگیرم کردند. آنها در بازرسی از داخل کیف دستیام چهار بسته تریاک کشف کردند. چون امیدی به جا و مکانی نداشتم اعتراف کردم که از همدستان مجید هستم و خردهفروشی موادمخدر میکنم.
مدتی بازداشت بودم، بالاخره موضوع را به پدربزرگم اطلاع دادند. او و مادربزرگم آمدند و مرا به خانه برگرداندند اما دیگر حق نداشتم پایم را از خانه بیرون بگذارم و فقط و فقط باید کار میکردم. یک روز با دلتنگی زیادی که داشتم از خانه فرار کردم، این بار به خانه همسایه مجید رفتم.
او از دوستان صمیمیاش بود. همان روز خبر داد که مجید هم آزاد میشود. با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم. دوباره همدیگر را دیدیم، البته مرا به خانهاش نبرد. ما نقشه کلاهبرداری از یک پیرمرد پولدار را کشیدیم. در این بازی شوم مجید نقش داییام را بازی میکرد.
خود را به بهانههای مختلف به مرد ۶۴ ساله نزدیک کردم، میخواستم با او ازدواج کنم و اموالش را به چنگ بزنم. حدود چهار ماه خانه آن مرد بودم. با حیله و نیرنگ فقط توانستیم ۱۵ میلیون تومان به جیب بزنیم. یک روز فرد دیگری همراه مجید و دوستش به خانه پیرمرد آمدند.
من طبق نقشه مقداری قرص خوابآور به او دادم،دوست مجید هم یک آمپول به او تزریق کرد. میخواستیم بیهوشاش کنیم و اموالش را بدزدیم اما بیچاره به کما رفت، ترسیده بودیم. او را به بیمارستان رساندیم و بستریاش کردیم. ما متواری شدیم و از شهرستان مان فرار کردیم.
اما پس از یک ماه مأموران ردمان را پیدا کردند، تازه فهمیدیم پیرمرد فوت کرده و ما لو رفته ایم. زمانی که شنیدم مجید و دوستانش دستگیر شدهاند متوجه شدم به آخر خط رسیدهام. خودم را معرفی کردم و پرونده در اختیار پلیس آگاهی شهرستان خودمان قرار گرفت. حقیقت را به بازپرس ویژه قتل گفتهام، نمیدانم چه سرنوشتی انتظارم را میکشد.
من حاصل یک ازدواج خیابانی غلط هستم که در آتش اعتیاد پدر و غرور و ندانمکاریهای مادرم سوختم و چون سرپرست درست و حسابی نداشتم کارم به اینجا کشیده شد.