جام جم سرا: او تنها دلیل زندگی کردنش را فرزندی میدانست که قرار بود تا چند وقت بعد به دنیا بیاید. خودش در اردبیل به دنیا آمده بود. گمان میکرد همین که همشهری هستند و در همسایگی هم زندگی میکنند کافی است برای اینکه عروس خانهاش شود.
شش ماه از عروسیشان گذشته بود که پچپچهای مادر شوهر و خواهران همسرش او را متوجه مسألهای کرد: شوهرش اعتیاد داشت اما او و پدرش این را نفهمیده بودند.
با گلایه به مادرشوهرش گفت: چرا دلت به حال من نسوخت و به دروغ فرزندت را سالم معرفی کردی. آهی کشید و ادامه داد: حرفهای سوزناک من که دختری 16 ساله بودم بر قلب مادرشوهرم تأثیر گذاشت و مهر لبانش را شکست و گفت: اگر بعد از شنیدن حرفهایم احساس کردی نمیتوانی در این زندگی دوام بیاوری خودم کمکت میکنم تا از پسرم جدا شوی. از همان زمانی که به خواستگاریات آمدیم اعتیاد داشت و بارها به دلایل مختلف راهی زندان شده بود. این چند روز هم که از او خبری نیست دستگیر شده است.
میگوید: حرفهایش مثل پتکی بود که وجودم را به لرزه درآورد. نمیتوانستم بپذیرم خانواده همسرم مرا به گودالی از سیاهی دعوت کرده باشند. بهترین راه پناه بردن به خانوادهام بود.
بغض بزرگ
خانواده تصمیم به طلاق گرفته بودند که متوجه شد تنها نیست: تا آمدم به خودم بجنبم متوجه بارداریام شدم اما نمیخواستم تسلیم بازی روزگار شوم و تن به سختی بدهم. سقط بهترین راهی بود که به ذهنم میرسید اما مانعی دیگر جلوی راهم سبز شد. جنین رشد کرده بود و پزشکان اجازه سقط نمیدادند.
در میان همهمه بیمهری، مهر مادری را تجربه میکرد. تصمیم گرفت صبر کند تا فرزندش به دنیا بیاید. بعد از آن طلاق بگیرد. با صدایی گرفته ادامه میدهد: در طول دوره بارداری و حتی زمانی که باران به دنیا آمد همسرم در زندان بود هر روز که میگذشت بیشتر مطمئن میشدم این زندگی به درد من نمیخورد. دخترم 2 ساله بود که طلاق گرفتم و برای اینکه سربار پدر کارگرم نشوم به خانه پیرزنی رفتم تا در عوض پرستاری از او اجازه داشته باشم در خانهاش زندگی کنم.
اگر تنها خودم گرفتار دامی میشدم که شوهرم پهن کرده بود آنقدرها از هم نمیپاشیدم اما وقتی میدیدم باران با وجود گذشت تنها دو سال از عمرش باید داروهای مختلف با عوارض بالا بخورد، برای پایان دادن به کابوس زندگی چارهای جز مرگ پیدا نمیکردم |
مدتی گذشت که حین انجام کارها حالم بد میشد و با ادامه پیدا کردن این وضعیت عروس حاج خانم مرا به درمانگاه برد و پس از بررسیهای مختلف و انجام آزمایشها به جای اینکه نتیجه را به من بگویند گفتند اگر فرزندی داری باید او را هم برای انجام بررسیها با خود بیاوری. نگران شده بودم و کسی به من پاسخ درست نمیداد تا اینکه پاسخ آزمایشهای باران هم آماده شد و در کمال ناباوری از پزشک شنیدم که هم من و هم باران به ایدز مبتلا هستیم.
زبانههای آتش بیمهری
زندگی تاریکی که از 16 سالگی او را اسیر خود کرده بود رهایش نمیکرد و حالا که گمان میکرد تاریکیها به پایان رسیده است و میتواند زندگی جدیدی را برای خودش و باران بسازد باز هم برگ دیگری از صفحه تقدیر پیش رویش گشوده شده بود. نمیدانست این بیماری چه به روز او و دخترش میآورد. میگوید: در دنیای به این بزرگی فقط خانوادهام و حاج خانم و عروسش از راز دلم باخبر بودند و با وجود اینکه خانوادهام براحتی مرا نمیپذیرفتند، اما حاج خانم به من اجازه داد باز هم با آنها زندگی کنم. در آن روزهای سیاه حضور آنها برایم کورسویی بود. به نورش دل خوش میکردم. اگر تنها خودم گرفتار دامی میشدم که شوهرم پهن کرده بود آنقدرها از هم نمیپاشیدم اما وقتی میدیدم باران با وجود گذشت تنها دو سال از عمرش باید داروهای مختلف با عوارض بالا بخورد، برای پایان دادن به کابوس زندگی چارهای جز مرگ پیدا نمیکردم. تصمیم خود را گرفته بودم. آماده شدم تا تمام غصههایمان را تمام کنم اما نشد.
عروس حاج خانم متوجه و مانع کارم شد. به او التماس میکردم، این زندگی را نمیخواستم. توان ادامه راه را نداشتم و هنوز هم دلم طاقت نمیآورد باران را در چنگال این بیماری ببینم. جلسات مشاوره و صحبت کردن با مبتلایان دیگر کمی آرامم میکرد اما هر روز که باران بزرگتر میشد دلهرههای من هم بیشتر میشد و نمیدانستم چطور میتوانم او را با این واقعیت تلخ روبهرو کنم.
غمنامه باران
تا زمانی که در خانه حاجخانم زندگی میکردیم خیالم آسوده بود. دخترم تغذیه مناسبی داشت و کمبودی احساس نمیکرد. هشت سال را در آن خانه گذرانده بودم که حاج خانم، تنها تکیه گاهم از دنیا رفت. زن با یادآوری آن روزها ادامه میدهد: دوباره آوارگیام شروع شد و سؤالهای پیدرپی باران امانم را بریده بود. او حق داشت از بازی سرنوشتی که هیچ نقشی در آن نداشت باخبر باشد.
حالا دیگر باران 13 ساله غمنامهاش را فهمیده و مادر هر روز سوسوی شمعی را به نظاره نشسته است که از خوردن داروهایش سرباز میزند و هر لحظه او را در بیم یک اتفاق تلخ دیگر آب میکند.
دردهای بزرگ یک قلب کوچک
هر چند روز یک بار با مادر به درمانگاه میرفت تا داروها را تحویل بگیرند. کوچک بود و حرفهای پزشک را که به او میگفت باید این داروها را بخوری تا هر روز زیباتر از قبل شوی باور میکرد.
باران آن روزهایی را که با دنیای ساده کودکانهاش حرفهای خانم دکتر را میپذیرفت هنوز هم خوب به خاطر دارد و میگوید: وقتی دکتر به من میگفت اگر داروهایت را بموقع بخوری زود بزرگ میشوی باور میکردم، میخواستم زودتر بزرگ شوم تا کمک حال مادرم باشم و دیگر اجازه ندهم در خانه مردم کار کند، اما نمیدانستم پدر سرنوشتی برایم ساخته که حتی از بازگو کردن آن برای دوستانم دچار وحشت خواهم شد.
در تمام لحظههای کودکی که در خانه حاج خانم زندگی میکردیم از دست پدر دلخور بودم زیرا احساس میکردم ما را ترک کرده است و وقتی حاج خانم برایم جشن تولد میگرفت یا اینکه هر چه میخواستم تهیه میکرد خوشحال میشدم که اگر پدر ندارم او در کنارم است اما حالا از پدر متنفرم، دوست ندارم حتی برای یک بار او را ببینم. اگر او نبود من هم به دنیا نمیآمدم و دیگر لازم نبود از کودکی بار سنگین یک بیماری وحشتناک را به دوش بکشم.
پای حرفهای باران که مینشینی باورت نمیشود او تنها 13 سال دارد. اگر زمانه با او راه نیامده است اما از دایره سنش پا فراتر گذاشته تا زودتر از آنچه زمانش برسد دستش را به ستارههایی از آسمان زندگی برساند.
میگوید: بزرگتر که شدم به خانم دکتر گفتم حالا که من بزرگ شدهام و از همسن و سالانم کوچکتر نیستم پس چرا باز هم باید از این داروها بخورم؟ آنقدر سؤالات مختلف پرسیدم که دیگر پاسخ قانعکنندهای برایم نداشت و مجبور شد بروشورهای مربوط به بیماری را در اختیارم بگذارد تا برای سؤالات ذهنم پاسخی پیدا کنم.
واژه ایدز به گوشم آشنا بود اما چیزی در مورد این بیماری نخوانده بودم برای همین هر بار که از تلویزیون این واژه را میشنیدم با صدای بلند به مادرم میگفتم بیا میخواهد در مورد بیماری ما حرف بزند اما او مدام طفره میرفت یا کانال تلویزیون را عوض میکرد تا اینکه نوشتههای روی بروشور داروها همه چیز را روشن کرد.
بر بال قاصدکهای آرزو
بروشور را که خواندم و به این جمله رسیدم که در مورد بیماریتان با کسی صحبت نکنید، شوکه شدم. باران با بیان این جمله ادامه داد: همان لحظه به یاد دوستانم افتادم که از بیماری من باخبر نیستند اما هیچ کدامشان دارویی نمیخورند و زندگی آرامی دارند. دفعه بعد که به درمانگاه رفتیم دلیل آن جمله را از پزشک پرسیدم و او گفت: بیماری تو و مادرت درمانی ندارد و این داروها تنها از پیشرفت آن جلوگیری میکند.
با شنیدن این جمله تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که دلم میخواهد مثل دوستانم زندگی کنم برای همین تصمیم گرفتم داروها را کنار بگذارم. وقتی پزشک فهمید، به او گفتم حالا که برای بیماری من درمانی وجود ندارد و قرار است یک روز بمیرم چه فرقی میکند آن روز چه زمانی باشد، 11 سال دارو خوردهام و فایدهای نداشته است حالا میخواهم هیچ دارویی نخورم. وقتی میدانم این درخت رشد نمیکند پس چرا باید به پایش آب بریزم.
وقتی هر ماه یارانهها با پولی که مادرم از کار کردن به دست میآورد فقط به اجاره خانهمان میرسد و باز هم نمیتوانم از او بخواهم کفشی را که دوست دارم برایم بخرد دیگر جایی برای گلایههای من نیست. دلم که میگیرد به سراغ دفتر خاطراتم میروم |
نمیدانم چرا این قدر به درس خواندن علاقه دارم و تمام تلاشم این است که نمرههای خوبی بگیرم. تا به حال کسی را ندیدهام که همسن و سال من باشد و با بیماری ایدز روزگارش را بگذراند اما باز هم ته قلبم امید روزهای روشنی را دارم که حداقل با درس خواندن حرفی برای گفتن داشته باشم.
وقتی میخواهد باران 13 ساله را معرفی کند میگوید: دختر تنهایی که در سن و سال کم بدون پدر، بزرگ شده و سختیهای زیادی را تحمل کرده است، دختری که مادرش برای دیگران کار میکند اما حتی نمیتواند از پس خواستههای کوچک دخترش برآید و خواستههایش شدهاند یک آرزو اما به خودش قول داده تا جایی که زندگی به او امان میدهد پیش برود و به آرزویش نزدیک شود.
رد پای شادی
میگوید درست است بعضی شبها غر میزنم که تا کی باید سیبزمینی و تخم مرغ آبپز بخوریم، مگر دکتر نگفته حداقل باید هفتهای یک مرتبه موز بخوریم اما بعد فکر میکنم میبینم وقتی هر ماه یارانهها با پولی که مادرم از کار کردن به دست میآورد فقط به اجاره خانهمان میرسد و باز هم نمیتوانم از او بخواهم کفشی را که دوست دارم برایم بخرد دیگر جایی برای گلایههای من نیست. دلم که میگیرد به سراغ دفتر خاطراتم میروم و اتفاقاتی را که ناراحتم کرده است مینویسم و به آرزوهایم فکر میکنم تا هیچ وقت در ذهنم کمرنگ نشوند.
به یاد راز دلش که میافتد چشمانش نمناک میشود از اینکه مجبور است به خاطر آن به همه دروغ بگوید، ناراحت است: «همیشه مراقبم که بدنم زخمی نشود و اگر این طور شد بیشتر مراقبم با دوستانم برخورد نکنم اما ناراحتم از اینکه مجبورم به دروغ بگویم هیچ بیماریای ندارم زیرا اگر کسی متوجه این موضوع شود دیگر با من دوست نخواهد بود. برای همین به خدا میگویم خودت میدانی اگر سنگ هم جای من بود تا حالا ترک میخورد پس فقط به من صبر بده تا بتوانم این درد را تحمل کنم.» (سهیلا نوری/ایران)