شهرام شکوهی می گوید: وجود ملودی در زندگی واقعا به من انگیزه داد. وقتی شما خانواده دارید و مسئولیت آنها برعهده شماست هر کاری که انجام میدهید برای خوشبختی آنهاست؛ اگر من آدم مجردی باشم که هیچ هدفی در زندگی نداشته باشم، ممکن است به جای اینکه یک مسیر حساب شده را طی کنم، خیلی دلبخواهی کار کنم.
بنابراین داشتن خانواده باعث میشود منسجمتر کار کنید؛ این همان هنرمند متعهد است. وقتی شما نگران بچه خودتان باشید که گرفتار فلان آفت نشود، خب طبیعتا این نگرانی فردا برای همسایه شما هم به وجود میآید؛ در یک جمله: اگر برای خانواده خودت نگرانی داشته باشی برای همه افراد جامعه هم نگرانی.
مردها بیانصاف هستند!
دلارام: مردها کلا بیانصاف هستند و هرقدر که به آنها کمک کنید باز هم به نظرشان شما کمکاری کردهاید. هرقدر هم از خودگذشتگی کنید باز هم توقع مردها بیشتر است؛ البته من این را در مورد شهرام نمیگویم چون اصلا چنین آدمی نیست و همیشه قدردان بوده اما من همیشه از خیلی چیزها که مربوط به خودم میشده، گذشتم تا کمک حال شهرام باشم و خیلی از مواقع به دلیل اینکه درگیر بوده از خیلی تفریحاتی که دوست داشتم با هم داشته باشیم گذشتم و با روی خوش با این قبیل مسائل برخورد کردم تا فشار کمتری به شهرام وارد شود و بتواند در کارش پیشرفت کند؛ مثلا در غذا درست کردن باید احتیاط کنم و از ادویهجات و غذاهای سرخشده استفاده نکنم تا به حنجرهاش آسیبی وارد نشود؛ هرچند که خیلی قدرشناس است اما فکر میکنم یک جاهایی میتوانسته منصفتر باشد. البته بیانصافی هم نمیشود گفت چون بهنوعی، خصلت آقایان است که متوقع هستند.
ماجرای چای روز خواستگاری!
دلارام: شهرام خیلی چایخور است و من هم با فلسفه چای ریختن روز خواستگاری مشکل دارم. روز خواستگاری وقتی قرار بود چای بیاورم به مادرم گفته بودم که چای را در آشپزخانه در استکانها بریزد و آماده کند. بعد از چند دقیقه من به آشپزخانه رفتم و چای را آوردم و همه چیز طبق برنامه پیش رفت و چون آن موقعها نمیدانستم که شهرام خیلی چای دوست دارد، فکر نمیکردم چند دقیقه بعد دوباره چای بخواهد. وقتی شهرام دوباره چای خواست، به آشپزخانه رفتم و دیدم زیر کتری خاموش است و از همان چای که یخ کرده بود، یک استکان ریختم و برای شهرام آوردم و با نگاه منظورم را به او رساندم که در جمع به روی خودش نیاورد چای یخ کرده و شهرام خیلی خوب فیلم بازی کرد و طوری چای را خورد که کسی متوجه نشد!
موفقیت در موسیقی با همراهی همسر!
شهرام شکوهی: بدون وجود دلارام ادامه فعالیت در زمینه موسیقی برای من امکانپذیر نیست. چون موسیقی اصلا کاری معمولی نیست؛ هم از نظر بازخوردهایی که در محیط بیرون از خانه وجود دارد که معمولا در روابط خانوادگی مشکل ایجاد میکند و هم نوع کار. به عنوان مثال یکی از مواردی که در گذشته دلارام با آن مشکل داشت ساعت کاری من بود. چون کار موسیقی تازه از ساعت ۹ شب شروع میشود و تا ۶ صبح ادامه دارد و مثل یک کار اداری نیست که ساعت کار مشخصی داشته باشد. ممکن است کسی که در این زمینه فعالیت میکند یک ماه کامل در خانه باشد اما ۲ ماه اصلا نتواند به خانه بیاید. به هر حال این اتفاقات وجود دارد؛ مثلا در روند تولید آلبوم علاوه بر اینکه حضور فیزیکی نداری، حتی مواقعی هم که هستی، درگیری فکری داری و اینجا خانواده باید تحمل کند.
دلارام: رابطه ما به دلیل اعتمادی که در آن وجود دارد خیلی کم دچار مشکل میشود چون رابطه من و شهرام مثل رابطه ۲ دوست صمیمی است و اگر جایی مشکلی پیش بیاید با هم صحبت کرده و مشکل را حل میکنیم.
کار مشکل زا نیست!
دلارام: به نظر من در زندگی مشترک شهرت خیلی اهمیت ندارد چون بستگی به ذات آدم دارد که در زندگی چه رفتار و اخلاقی داشته باشد. وقتی کسی تعهد دارد، دیگر شهرت داشتن یا نداشتن خیلی نمیتواند در نحوه زندگی او تاثیری داشته باشد اما بالاخره یکسری مشکلات خواهناخواه وجود دارد که خوشبختانه تا به امروز توانستهایم آن را مدیریت کنیم.
مشکل از خانمهاست یا آقایان؟
شهرام شکوهی: اعتماد نداشتن، اصولا مشکل خانمهاست. بیشتر خانمها هستند که اعتماد ندارند اما من همیشه به دلارام اعتماد داشتهام.
دلارام: اتفاقا من با این حرف مخالفم چون آقایان کارهایی میکنند که باعث میشود خانمها بدبین شوند و اصولا خانمها از اول اینطوری نبودند. اگر مشکلی وجود داشته باشد که زن و شوهر، یک مقدار نسبت به هم بدبین شوند مطمئنا یکی از طرفین باید کوتاه بیاید تا مشکل حل شود اما در مورد رابطه ما خوشبختانه چنین مشکلاتی تا به حال نداشتهایم. مسلما در هر زندگی یک مقدار بالا و پایین وجود دارد اما در همان اوایل در مورد این موضوعات صحبت کردیم چون به هر حال در اوایل زندگی مشترک شناخت کافی نسبت به هم نداشتیم؛ بنابراین سعی کردیم مسائل را بین خودمان حل کنیم هرچند که در اوایل، فعالیتهای هنری شهرام به شدت امروز نبود؛ بعد از اینکه کمی زمان گذشت و فعالیتهای شهرام حرفهای شد، خب بالطبع مشکلات جدیدی به وجود آمد که تعدادی از آنها حل شد اما بعضی از آنها روی هم ماند و تلنبار شد اما خب یک اتفاق همه چیز را تغییر داد و مسیر زندگی ما عوض و اعتماد بین ما صد درصد شد.
قوانین توافقی!
دلارام: قبل از ازدواج شهرام از من پرسید که با شغلش مشکلی دارم یا نه و من هم گفتم نه، چون فکر نمیکردم که دایره این کار وسعت پیدا کند و اوایل یک مقدار هم مخالفت میکردم و خیلی تمایل نداشتم که به صورت حرفهای وارد این کار شود اما هرچه فکر کردم، دیدم با این طرز فکر دارم جلوی علاقه و رشد شهرام را میگیرم. وقتی اینقدر در این زمینه استعداد دارد به خودم اجازه ندادم که این حق را از او بگیرم؛ بنابراین یکسری قوانین بین خودمان گذاشتیم که تا وقتی طبق این قوانین پیش برویم مشکلی پیش نخواهد آمد. این قوانین راجع به رفتوآمدها، ساعتهای کار و… که به صورت توافقی بود و قسمت عمدهای از مشکلات ما را حل کرده است.
شک از کجا شروع میشود؟
شهرام شکوهی: راستش را بخواهید من تا به حال به شک کردن فکر نکردم و کلا آدمی هستم که اعتماد کردن را دوست دارم و به نظرم هیچکس دزد نیست مگر اینکه خلافش ثابت شود و خودم هم به دنبال این نمیروم که خلافش به من ثابت شود. هرچند بارها پیش آمده که اشخاصی بودهاند که از اعتماد من سوءاستفاده کنند. در چنین شرایطی تنها کاری که میکنم این است که آن شخص را به طور کامل کنار میگذارم و ارتباطم را با او محدود میکنم. به نظر من اصلا آدم بد وجود ندارد؛ حتی کسانی که همه میگویند آدم بدی هستند، باز هم میتوانی در آنها جنبههای مثبت پیدا کنی چون ذات همه آدمها خوب است و همه ذاتشان را از خداوند گرفتهاند؛ بنابراین به نظرم آدم بدذات وجود ندارد و شرایط محیط و تربیت خانوادگی است که روی آدم تاثیر میگذارد.
هرکسی را بهر کاری ساختند!
شهرام شکوهی: اعتقاد دارم که هرکسی برای کاری به دنیا میآید. من قبل از موسیقی خیلی چیزها و کارها را امتحان کردم؛ هرچند که در آن زمان هم موسیقی را به صورت تفریحی دنبال میکردم اما هیچکدام از آن کارها برای من ساخته نشده بود و این کار خوشبختانه تاثیر بدی روی زندگی خصوصی من نداشته است؛ به خصوص اینکه در حال حاضر خیلیها من را به قیافه نمیشناسند.
زندگی مجردی آرامش ندارد!
شهرام شکوهی: هرکسی در مرحلهای در زندگی نیاز پیدا میکند که ازدواج کند ولی خب، بعضی از تبعات قبل از شهرت باعث میشود از ازدواج کردن فاصله بگیرید یا گاهی آنقدر مشکلاتتان زیاد میشود که باعث میشود تصمیم بگیرید آدم دیگری را درگیر مشکلاتتان نکنید. در کار ما بحث آرامش خیلی مهم است و باید آرامش فکری داشته باشی تا بتوانی روی کارت تمرکز کنی و کار خوبی ارائه دهی. معمولا زندگیهای مجردی فاقد این آرامش است. اثر یک هنرمند درحقیقت آینهای از زندگی و محیط اطراف و خانواده اوست؛ بنابراین اگر یک اثر هنری خوب و دلنشین است، مطمئن باشید از محیط شکل گرفته که آن هم خوب و دلنشین بوده و بالعکس اگر از یک زندگی پرتلاطم و پردردسر شکل گرفته بود مطمئنا اثر خوبی روی بیننده یا شنونده نمیگذاشت.(ستاره)
جام جم سرا به نقل از خراسان: هرچند عظیمی نابینای مطلق و همسرش نیمه بیناست ولی شیرینیهای زندگیشان باعث شده سختیهای ندیدن را فراموش کنند.
به تحصیل علاقه زیادی دارم
احمد عظیمی از ابتدا نابینا بوده است. او که ۲۷ بهار از زندگیاش گذشته است هم اکنون دانشجوی کارشناسی علوم اجتماعی است. او ۵ خواهر و برادر دارد که ۳ نفر از آنها نابینا هستند. احمد خیلی از بازیهای کودکی را به یاد ندارد ولی بازی با «لگو» و چیدن قطعههای مختلف را خیلی دوست داشته است. این جوان روشندل در مدرسه مخصوص نابینایان درس خوانده و علاقهاش به درس خواندن، سختیهای تحصیل را برایش آسان کرده است.
دوست ندارم بینا شوم
عظیمی چند سال پیش و از طریق یکی از دوستانش با الهام آشنا میشود. با نظر موافق خانوادههای ۲ طرف، احمد برای اولین بار به خواستگاری میرود و تنها ملاکش برای ازدواج این بوده است که همسر آیندهاش، وضعیت او را درک کند. او این روزها، آن قدر از زندگی با همسرش خوشحال است که از نابینا بودنش راضی است. چرا که فکر میکند اگر نابینا نبود فرصت آشنایی با همسر فعلیاش را پیدا نمیکرد و از این زندگی خوب و شیرین فاصله میگرفت.
نابینایی محدودیت نیست
او با شنیدن کلمات مادر، پدر و نابینا اولین کلمهای که به ذهنش میرسد، عشق، صمیمیت و محدود نبودن است. احمد عاشق زندگیاش است و هر هفته، حداقل یک روز را با همسرش به تفریح میرود و خدا را به خاطر داشتن چنین همسری شکر میکند.
نبودن بازار کار مهمترین مشکل نابیناها
الهام آگشته، همسر احمد عظیمی و ۲۳ ساله است. او نیمه بیناست یعنی هرچند کم ولی تا حدودی اطرافش را میبیند. آگشته دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات عرب است و تنها مشکل این روزهایش را نبود بازار کار برای نابیناها میداند که انگیزه ادامه زندگی و پیشرفت را از آنها میگیرد. او در صورت بینا شدن، دوست دارد در اولین قدم، رانندگی کردن را یاد بگیرد.
خواستگار بینا هم داشتم
جالب است بدانید که آگشته خواستگار بینا هم داشته است ولی تصمیم گرفته که با یکی مثل خودش ازدواج کند. او احساس میکند که یک مرد بینا، هیچگاه نخواهد توانست با کمبودهای او در دیدن کنار بیاید و با یکدیگر زندگی موفقی نخواهند داشت.
برای خرید لباس با هم میرویم
این خانم جوان مانند همه خانمهای دیگر دوست دارد که همسرش درباره ظاهر او نظر بدهد. زمانی که او با همسر نابینایش برای خرید لباس به بازار میروند، او رنگ لباس را به شوهرش میگوید تا نظر شوهرش را در این باره جویا شود. سپس همسرش با لمس لباس، نظرش را درباره آن میگوید و در صورت پسندیدن، آن لباس را میخرند.
با هم به سینما میرویم
به تفریح علاقه زیادی دارند و حتی با هم به سینما میروند. آنها آخرین بار، همین چند روز پیش با یکدیگر برای دیدن فیلم «شهرموشهای ۲» به سینما رفتند. تفریحات آنها مانند قدم زدن در پارک و گشت و گذار در ییلاقات اطراف مشهد با یکدیگر، زیباترین خاطرات آنها را در کنار یکدیگر رقم زده است.
جام جم سرا: «مونیکا بایرن» نویسنده آمریکایی است که چندی پیش به ایران آمد تا از نزدیک با ایرانیان آشنا شود و عطش دیرینش برای شناخت این سرزمین کهن فرو بنشاند. مونیکا پس از ترک ایران، یادداشتی را در «لوبلاگ» نوشته که در آن از عشقش به جاذبههای دیدنی، مردم و غذاهای ایرانی سخن گفته و آمریکاییها را برای داشتن رویکردی چنین خصمانه شماتت کرده است. ترجمه این مطلب را در زیر میخوانید:
نمیخواستم قبل از سفر به ایران چیزی دربارهاش بخوانم. البته در نشریات خبری آمریکایی که اغلب کاریکاتوری ابزورد از این کشور به تصویر میکشند هم درباره آن مطلبی نوشته نشده بود. میخواستم با قلبی باز پا به ایران بگذارم. اما میدانم که قلبی باز با ذهنی ناآگاه فرق میکند. تظاهر نمیکردم بیش از اطلاعات سطحی درباره رابطه ایرانیها و آمریکاییها میدانم. دوست نداشتم روی اشتباهات سرپوش بگذارم، من تنها نویسندهای بودم که سفر کردن برای نوشتنم ضروری است و در آمریکا دوستانی ایرانی دارم که به میهن خود عشق میورزند و این مرا کنجکاو کرد.
او با اشاره به اینکه نسل جدید از جمله من و دوستم که پس از ۱۹۷۹ متولد شدیم، از انقلاب یا تسخیر سفارت آمریکا در ایران خاطرهای ندارد، گفته است: سرسپردگی همزمان آمریکا به عربستان سعودی و اسرائیل، عجیب و مزدورانه است. وقتی ایران بودم از راهنمایم دلیل وجود تحریمها را پرسیدم که واقعا نتوانست توضیحی بدهد. درباره این موضوع تحقیق کردم اما خودم هم نتوانستم برای آن توضیحی پیدا کنم. تحریمها واقعا بیمعنی و دلبخواهی هستند.
این نویسنده آمریکایی همچنین معتقد است: نسل گذشته به آنچه هست، رضایت دادهاند اما نسل جوانتر از چرایی رویدادها میپرسند. خب از کجا شروع کنیم؟ منظورم از «ما» دولت نیست، بلکه تکتک افراد جامعه است.... ما نسبت به ایرانیها خیلی ناآگاهتر و خصمانهتریم، تا آنها نسبت به ما. خیلی شرمآور است... آمریکاییهایی هستند که حتی نمیدانند ایران کجای نقشه جهان است؟ بله، من هر روز میبینمشان.
بایرن در بخش دیگری افزوده است: سرزمین من خانه مردمی با نژاد و ریشه ایرانی شده، آنها در آمریکا بزرگ شدهاند و یا به این کشور مهاجرت کردهاند و با افرادی مثل من دوست شدند. این دوستیها الهامبخش من برای سفر به ایران بود. وقتی نزدیک شهر تاریخی پاسارگاد آرامگاه ابدی کوروش بزرگ اقامت داشتم، تجربه فوقالعاده بازی در نقش یک گردشگر آمریکایی را در فیلم مستندی داشتم که نزدیک اقامتگاه من فیلمبرداری میشد. دستاندرکاران فیلم، مصرعی از حافظ شاعر بزرگ پارسی را به من یاد دادند که میگوید: «درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد».
حتی الان که دو هفتهای است ایران را ترک کردهام، این شعر در من طنین میاندازد. من سیاستمدار نیستم و آشنای قدرتمندی ندارم. به مذاکرات مربوط به برنامههای انرژی هستهای ایران هم دسترسی ندارم. اما سفر و دوستی: اینها ابزار در دسترس من هستند. این وسیلهها در اختیار میلیونها آمریکایی دیگر هم هست، بویژه از یک سال پیش که «حسن روحانی» که در ایران بهعنوان روحانی میانهرو با اهداف اصلاحطلبانه شناخته میشود، بهعنوان رییسجمهور ایران بر سر کار آمد.
این نویسنده مینویسد: منظورم از سفر، پیوستن به یک تور خستهکننده بزرگ نیست که اعضایش جز از طریق لنز دوربینهایشان با کسی ارتباط برقرار نمیکنند. منظورم سفر به معنای حرکتی باتوجه و همهجانبه در پی یافتن ارتباطی یکبهیک و سازشی دوطرفه میان «خود» و «دیگری» است؛ دگرگونی دوجانبهای که پس از آن هر دو طرف خود را بیشتر از شروع این رابطه، کامل مییابند. دولتها در سطح خودشان فعالیت میکنند، چه وین باشد یا جای دیگر. اما اشخاص میتوانند در سطح فردی در خاک ایران یا آمریکا عمل کنند: دیدن و دیده شدن، شنیدن و شنیده شدن، شناختن و شناخته شدن.
در آخرین شب اقامتم در ایران به مزار حافظ برگشتم. اولینبار که به آنجا رفتم، روز بود، زمان رفتوآمد توریستها. ایرانیها عصرها به حافظیه میروند. هوا خنک و هیجانانگیز بود. در گوشهٔ شمالشرقی محوطه چند گلیم برای خواندن نماز مغرب پهن شده بود. دانشجویان، هنرمندان، استادان دانشگاه، گروههای زنان، مردان، والدین با کودکان نوجوان و خردسالشان روی پلههای آرامگاه ایستاده بودند. زوجی جوان - دختر شالی پوشیده که مطابق با مد، بالای سرش قرار گرفته و پسر که تماما سیاه پوشیده، زنجیری طلا در گردن دارد، به سمت قبر قدم برمیدارند و همانجا ناآرام میایستند، انگار مطمئن نیستند چگونه باید رفتار کنند. بعضیها انگشت روی قبر میگذارند و لبهایشان تکان میخورد. برخی موبایلشان را چک میکنند یا عکس سلفی میگیرند.
مردی با کت خاکستریرنگ در کنار یکی از ستونها ایستاده و برای هرکس که گوش دهد، حافظ میخواند... همچنین مردی که نمازش را خوانده بود آمد تا عکسی دستهجمعی روی پلههای آرامگاه بگیرد. از من پرسیدند اهل کجایم و مثل همه که از شنیدن آمریکایی بودنم خوشحال میشوند، خیلی مهربانانه با من برخورد کردند. خیلی کم میتوانستیم ارتباط برقرار کنیم اما توانستند به من بفهمانند که اهل شهری در نزدیکی استهبان - شهری که انجیرهایش معروف است - هستند. مکالمه ما تماشاچیهایی پیدا کرد. خیلی زود جمعیتی ۲۰ نفره یا بیشتر جمع شدند. یک نفر پرسید آیا فارسی بلدم؟ خیلی هیجانزده شدم چون مصرعی را که در مستند تاکستان یاد گرفته بودم، یادم آمد. شروع به خواندن کردم: «درخت دوستی بنشان»... و تمام جمعیت آن را با من تمام کردند، گویی ترانهای است که مدتها آن را تمرین کردهایم: «که کام دل به بار آرد!»
مرد کت خاکستری که پشت سر ما حافظ میخواند، گفت: «بله! بله! متشکرم!» و به سرعت جلو آمد تا بادام و کشمش در دست من بریزد.
نشریات خبری آمریکا اغلب ایران را جایی شبیه به «موردور» تصویر میکنند، سرزمین ویران عجیب و ناشناختهای در «میانزمین» رمانهای «تالکین». عامه مردم آمریکا این مسیر را دنبال میکنند. حالا که من در ایران بودن را تجربه کردهام، چه جوابی به این دیدگاه خواهم داد؟ اصلا از کجا شروع کنم؟
آنچه من دیدم کشوری گسترده، زیبا و درخشان در تقاطع جادههای فرهنگی جهان کهن بود که مردمانی از شمال، جنوب، شرق و غرب همچون امواج ۳۰۰۰ ساله در خاک پارسیاش سکنی گزیدهاند. من عاشق حافظ شدم و احترامی که در ایران به هنرمندان میگذارند و تجلیل حافظ نمودی از آن بود. من عاشق غذاهای ایرانی شدم (باقیمانده نباتهای زعفرانیام را مثل شمشهای طلا جیرهبندی کردهام). عاشق مناظر ایرانی شدم؛ الموت، ابیانه، پرسپولیس و گرمه. من عاشق مکانهای معروف ایرانی شدم، زورخانه یزد، خانهای در فرحزاد و آن باغ کاشانی و مردم ایران هم همواره با من مهربان بودند. چگونه مردم ما هنوز با این کشور بیگانه هستند؟ این حرف اصلا معنی ندارد.
شب گذشته را روی پلههای آرامگاه حافظ به حرف زدن با زنان، مردان، مادران، پدران، نوجوانان، دختران، پسران و کودکانی سپری کردم که همگی مشتاق گفتوگو بودند. دختری ترجمه میکرد و پدری از این مصاحبه فیالبداهه فیلم میگرفت. پسری ترجمه کرد و معنی اسم تمام اعضای خانوادهاش را برایم گفت. چند صفحه از دفترچهام را پاره کردم و اطلاعات تماسم را برای پنج، ده یا دوازده نفر نوشتم و در عوض مال آنها را گرفتم. ما در وبلاگ، ایمیل، توییتر، فیسبوک، وایبر، واتساپ و اینستاگرام همدیگر را پیدا خواهیم کرد.
مرد استهبانی با مشتی انجیر برگشت و آنها را روی بادام و کشمشهای توی دستم ریخت. قلبم لبریز شد... نمیخواستم از آنجا بروم. تنها در ۳۰ روز، ایران برایم عزیز شده بود.
انشاالله زود برمیگردم. تا آن موقع برای هر آمریکایی که توانایی سفر را دارد، مصرع حافظ را میخوانم: از پی جانان برو.
*
«مونیکا بایرن» رمان و نمایشنامهنویس اهل دورهم نیویورک است. «دختری در جاده» اولین رمان او در ماه می۲۰۱۴ از سوی انتشارات «پنگوئن رندمهاوس» منتشر شده است.(ایسنا)
جام جم سرا:
- ببخشید، معذرت میخوام.
- خواهش میکنم. اقوامتون هستند؟
- پسرمه. دو هفته پیش فوت کرد.
- چقدر جوان بوده.
-٢٢ سالش بود.
- بیماری داشت؟
- نه. سکته قلبی. تو خواب سکته کرد.
- آخی... تسلیت میگم. خیلی سخته. دایی من هم دوسال پیش سکته کرد. ٣٥ سالش بود.
- نه، پسر من ٢٢ سالش بود.
- آنقدر فکر و خیال زیاد شده که جوانها هم آرامش ندارند. تازه وضعشون بدتر هم هست. آنقدر میشنوم جوانهایی که سکته میکنند، مریضیهای سخت میگیرند. من خودم هم مریض بودم. یکساله بهتر شدم.
- چه مریضی داشتی؟
- سرطان. دستهام مشکل پیدا کرده بود، ورم میکرد میشد چقدر! الان هم یککم حالم بد هست اما آن دوره را گذراندم. مادرم آنقدر گریه میکرد، میگفت بعد از برادرم تو هم داری میری. اما خانم، امید کمکم کرد. امیدواری معجزه میکنه. من همهاش امیدوار بودم که بهتر میشم. نهایتش هم گفتند که ما از خاکیم و باید برگردیم به خاک. راستی دلیل سکتهاش چی بوده؟ معلوم نشد؟
- سکته قلبی بوده دیگه. رد نکرده. دلیل نداشته که.
- استرسی، فشار خاصی، فکری نداشته؟
- هیچی نداشت. شب خوابید، نصفهشب بیدار شد گفت تشنمه، بعد گفت دلم شور میزنه. رفتم پیشش ماندم، بعد دیدم داره خوابش میبره آمدم بیرون. صبح خواستم بیدارش کنم گفت مامان الان نمیتونم بیدار شم. دو ساعت دیگه میخوام بخوابم. دوباره رفتم سراغش دیدم داره تقلا میکنه. برش گردوندم، بالا آورده بود. تا مرا نگاه کرد چشمهایش بسته شد. (شهروند)
جام جم سرا: محمد فاضل درباره نتایج بررسی و گزارش تیم ارزیابی وزارت آموزش و پرورش درخصوص تنبیه بدنی دانشآموز افغان در یکی از مدارس پاکدشت اظهار داشت: آموزش و پرورش به هیچ وجه خشونت و تنبیه را در مدارس مجاز ندانسته و آن را تخلف میداند. در رابطه با تخلفاتی که از سوی دانشآموزان در مدرسه صورت میگیرد، آئین نامه انضباطی وجود دارد که این آئین نامه به تمام مدارس کشور ارسال شده است و مسئولان مدرسه باید بر اساس مقررات این آئین نامه در برخورد با دانشآموز خاطی اقدام کنند و هر برخوردی با دانشآموز که خارج از آئین نامه انضباطی باشد، مورد تایید آموزش و پرورش نیست.
مدیرکل دفتر وزارتی آموزش و پرورش اضافه کرد: بیش از 500 هزار کلاس درس و حدود 13 میلیون دانشآموز در سراسر کشور داریم، بنابراین در مجموعهای به این بزرگی اگر شاهد تنبیه بدنی البته به تعداد اندک باشیم، عجیب نیست؛ البته تاکید میکنم که هیچ یک از این موارد مورد تایید آموزش و پرورش نیست و این وزارتخانه در بحث برخورد با تنبیه بدنی اغماض نخواهد کرد.
فاضل ادامه داد: در جلسه با مدیران و معلمان ضرورت حذف تنبیه بدنی و کنترل خشم را تبیین و تشریح میکنیم. البته نباید از این موضوع غافل بود که معلم هم مانند تمام انسانها ممکن است دست به رفتاری بزند که مورد رضایت نیست و این رفتارها را در میان بسیاری از کارمندان سایر ادارات و نهادها نیز مشاهده میکنیم اما به دلیل اینکه فلسفه کار در آموزش و پرورش تربیت است، کوچکترین خطایی از نظر ما بزرگترین خطاست.
وی با اشاره به اینکه آئین نامه انضباطی مدارس به هیچ عنوان تنبیه بدنی را مجاز ندانسته و هیچ یک از کارکنان مدرسه اجازه ندارند دانشآموز را تنبیه کنند، افزود: در نشستهایی که برای اولیای دانشآموزان در قالب جلسات انجمن اولیا و مربیان و آموزش خانواده برگزار میکنیم به والدین نیز آموزش میدهیم تا از خشونت با فرزندان پرهیز کنند و روشهای کنترل خشم و تربیت صحیح را به اولیاء منتقل میکنیم. آموزش و پرورش هم بشدت با موارد مختلف تنبیه بدنی در سطح مدارس برخورد خواهد کرد.
ماجرای تنبیه دانشآموز افغان به روایت مدیر کل
مدیرکل دفتر وزارتی آموزش و پرورش درخصوص حادثه تنبیه دانشآموز افغان در یکی از مدارس پاکدشت بیان کرد: این ماجرا به این صورت که در رسانهها منتشر شده، رخ نداده است و متاسفانه ماجرا بدجلوه داده شد. در پایه سوم دبستان مدرسه حکمت که ویژه اتباع افغان است، معلم مدرسه 4 دانشآموز پسر را که تکالیف خود را برای چندمین بار انجام نداده و بارها نیز از سوی معلم تذکر گرفته بودند، به حیاط مدرسه فرستاده و مجبور میکند حیاط مدرسه را تمیز کنند. معلم این 4 دانشآموز را تهدید میکند که اگر بار دیگر نیز تکالیف خود را انجام ندهند، آنها را وادار خواهد کرد تا سرویس بهداشتی مدرسه را با دست تمیز کنند.
فاضل با اشاره به اینکه این ماجرا 5 آذر رخ میدهد، اظهار داشت: در این ماجرا معلم در لفظ دانش آموزان را تهدید میکند که اگر یک بار دیگر تکالیفشان را انجام ندهند باید سرویس بهداشتی مدرسه را تمیز کنند اما تنبیهی که اعمال شد، تمیز کردن حیاط مدرسه بود.
وی افزود: بعد از این ماجرا اولیای دانش آموزان به مدیر مدرسه مراجعه کرده و ماجرا را گزارش میکنند، مدیر مدرسه نیز طی نامهای در تاریخ 8 آذر معلم را به اداره آموزش و پرورش پاکدشت معرفی میکند و اداره آموزش و پرورش نیز در تاریخ 9 آذر به معلم توبیخ کتبی میدهد که این توبیخ کتبی عواقب حقوقی برای معلم همچون تاثیر در وضعیت ارتقاء و اختصاص پاداش به وی را به همراه دارد. در این ماجرا محل کار معلم نیز تغییر یافته و وی به دورترین نقطه منطقه یعنی مدرسهای در روستای علی آباد منتقل میشود.
مدیرکل دفتر وزارتی آموزش و پرورش بیان کرد: خانمی که از اتباع افغان بوده و فرزندش نیز دانش آموز این کلاس نیست در تاریخ 25 آذر و بعد از این که چندین روز از ماجرا گذشته و معلم نیز تبعید شده است ماجرا را به یکی از رسانهها اطلاع میدهد اما ماجرا را به نقل از فرزند خود شرح میدهد در حالی که فرزند وی اصلا دانش آموز این کلاس نیست.
وی افزود:نامههایی از سوی چهار اولیاء دانش آموزی که تنبیه شدهاند، داریم که اعلام کردهاند معلم مدرسه، فرزندشان را مجبور کرده تا زبالههای حیاط مدرسه را جمع آوری کنند. (تسنیم)
*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر میشود.
مرکز آمار ایران اعلام کرد: امروزه تحولات ازدواج، به واسطه تغییر دیدگاه بشر نسبت به موضوع و بیتوجهی به خانواده بهعنوان بنیادیترین نهاد اجتماعی، نابسامانیهایی را نصیب جوامع بشری کرده است. بر این اساس تحلیلهای مربوط به وضع زناشویی که با ازدواج توسعه مییابد و طلاق که بنیاد خانواده را تهدید میکند و منشأ بسیاری از مشکلات رفتاری در جامعه میشود، حائز اهمیت فراوان است.
پژوهشکده آمار با توجه به رسالت خود در زمینه اجرای طرحهای پژوهشی با هدف تولید شاخصها و اطلاعات مورد نیاز نظام آماری کشور، طرح پژوهشی فوق را با هدف بررسی وضعیت زناشویی، ازدواج طلاق جمعیت کشور در سالهای ۱۳۸۵ و ۱۳۹۰ منتشر کرده است.
درصد افراد ۱۰ ساله و بیشتر حداقل یکبار ازدواج کرده مردان و زنان تا سال ۱۳۷۵ روندی کاهشی داشته است ولی طی سالهای ۱۳۸۵ و ۱۳۹۰ با روندی معکوس نسبت به سال ۱۳۷۵ افزایشی بوده است به طوری که این شاخص برای مردان در دو سرشماری اخیر از ۵۶/۱ درصد به ۶۱/۷ درصد و برای زنان از ۶۴/۱ درصد به ۶۹/۸ درصد افزایش یافته است.
بر اساس نتایج سرشماری عمومی نفوس و مسکن ۱۳۹۰، استانهای مازندران و خوزستان از نظر مقایسه این شاخص رتبه اول را به خود اختصاص دادهاند. در این سال، نسبت مردان حداقل یکبار ازدواج کرده در هر دو استان ۶۶ درصد بوده است. در مورد زنان رتبه اول شاخص مورد بررسی مربوط به استان یزد و برابر ۷۴/۶ درصد بوده است.
پیشرسی ازدواج برای مردان و به خصوص زنان کاهش یافته است به طوری که پیشرسی ازدواج مردان از رقم ۶/۳ درصد در سال ۱۳۳۵ به رقم ۲/۲ درصد در سال ۱۳۹۰ تقلیل یافته است و پیشرسی ازدواج زنان طی دوره مذکور از ۴۱ درصد به ۲۱/۴ درصد رسیده است. بیشترین پیشرسی ازدواج مردان و زنان در سال ۱۳۹۰ به ترتیب مربوط به استان سیستان و بلوچستان با رقم ۴/۶ درصد و خراسان شمالی با رقم ۲۹/۶ درصد است و کمترین پیش رسی ازدواج مردان و زنان مربوط به استان ایلام به ترتیب با رقم ۱ و ۱۱/۹ درصد است.
در سال ۱۳۹۰، ۳۷/۸ درصد از مردان مناطق شهری و ۳۸/۶ درصد از مردان نقاط روستایی کل کشور هرگز ازدواج نکرده بودهاند. این نسبت در مورد زنان مناطق شهری و روستایی به ترتیب ۳۰ و ۳۰/۵ درصد بوده است.
میانگین سن در اولین ازدواج مردان طی ۵۰ سال اخیر با افت و خیزهایی همراه بوده است به طوری که این شاخص در سال ۱۳۳۵، ۲۴/۹ و در سال ۱۳۹۰، ۲۶/۷ سالگی بوده است. اما این شاخص برای زنان افزایش چشمگیری داشته است به طوری که از ۱۹ سالگی در سال ۱۳۳۵ به ۲۳/۴ سالگی در سال ۱۳۹۰ رسیده است. همچنین افزایش سریعتر سن ازدواج زنان نسبت به مردان باعث کاهش فاصله سنی زوجین شده است.
طی سالهای ۱۳۸۰ تا ۱۳۹۰ هر دو میزان ازدواج و طلاق افزایش یافته است به طوری که میزان ازدواج از ۹/۸ در هزار در سال ۱۳۸۰ به ۱۱/۶۴ در هزار در سال ۱۳۹۰ رسیده است در حالی که میزان طلاق از ۹۳ در هزار در سال ۱۳۸۰ به ۱/۹ در هزار در سال ۱۳۹۰ رسیده است و شتاب میزان طلاق در دوره ۵ ساله اول ۱۳۸۵-۱۳۸۰ نسبت به دوره ۵ ساله ۱۳۹۰-۱۳۸۵ کندتر بوده است.
در سال ۱۳۹۰ بیشترین میزان ازدواج در کل کشور به ترتیب به استانهای اردبیل و خراسان شمالی با رقم ۱۵ در هزار و کمترین مقدار در کل کشور به استان تهران با رقم ۸/۴ در هزار تعلق دارد. بیشترین میزان طلاق در کل کشور به استان تهران با رقم ۲/۶ در هزار و کمترین مقدار مربوط به استان سیستان و بلوچستان با رقم ۰/۶ در هزار تعلق دارد.
در تمام استانهای کشور و در تمام گروههای سنی، درصد زنان بیهمسر بر اثر طلاق افزایش یافته است. این افزایش در برخی استانها نظیر آذربایجان شرقی، اردبیل، تهران، خراسان رضوی، سمنان و مرکزی از شدت زیادی برخوردار بوده است. همچنین درصد زنان بیهمسر بر اثر طلاق در تمام گروههای سنی استان یزد نسبت به استانهای دیگر پایینتر است.(باشگاه خبرنگاران)
چه فرقی میکند نامش چه باشد، مهم کوله باری از تجربههای غم انگیز است که که درونش را غارت کرده است.
منتظرم شروع کنند، مادر رخصت میخواهد و من تنها چشمهایم را به نشانه تایید باز و بسته میکنم، میپرسد نامش را نیاز دارم یا نه!؟ میگویم: فرقی نمیکند! میگوید: رسالت داریم به مردم کشورمان بگوییم اینجا برزخ است، برزخ!
خودش را خدیجه معرفی میکند و میگوید: در تهران زندگی میکردم، تنها پسرم را بر اثر تصادف از دست دادم، دختر کوچکم ناراحتی اعصاب گرفت، همسرم از زندگی ما جدا شد و من به سختی کار میکردم. با توجه به شرایط دخترم تصمیم گرفتم برای تغییر روحیهاش به یک کشور خارجی سفر کنم.
آرایشگاه داشتم، درآمدم بد نبود، یک خانمی به عنوان مشتری به آنجا آمد، سر درددلم باز شد؛ این خانم پیشنهاد داد که تور مسافرتی دارد و قیمتش هم بسیار مناسب است. فقط از من خواست برای گذرنامه خودم و دو دخترم اقدام کنم.
صدایش به بغض مینشیند و ادامه میدهد: همیشه از خارج از کشور میترسیدم، اما بالاخره دلم را راضی کردم که دخترانم را بردارم و به این سفر بروم. سفر زمینی بود و مقصد سوریه و زیارت. تو اتوبوس بودیم که این خانم کنارم نشست و گفت: میخواهم از دمشق مسافران را راهی مالزی کنم که چند روزی هم در آن کشور تفریح کنند، همراهشان میروی؟ من به شدت مخالفت کردم و گفتم پولی برای این سفر همراه ندارم. گفت ایرادی ندارد من قرض میدهم شما آنجا خرید کن بیار به تهران بفروش و پول من را پس بده. با نارضایتی قلبی پذیرفتم که همراهشان بروم و در اسرع وقت پول این خانم را پس بدهم.
دو روز در سوریه بودیم بعد از دو روز با ما و چند تن دیگر از مسافران تماس گرفتند و گفتند سریع خودتان را به فرودگاه برسانید از آنجا به قطر رفتیم. در سالن ترانزیت بودیم که سر و کله این دو خانم که دو خواهر هم بودند، پیدا شد. ما را از سالن ترانزیت به سالن پرواز انتقال دادند. در زمان تحویل بار چمدانهای خودشان را با چمدانهای ما همراه کردند و همه تگهای چمدان بر روی بلیت دخترم چسبانده شد.
وقتی خواستیم به سمت سالن پرواز برویم یکی از خواهرها بر روی زمین نشست و گفت: پادرد بشدت آزارم میدهد. در همان لحظه کسی با ویلچر آمد و به ما گفتند از بخش دیگری با ویلچر وی را سوار خواهیم کرد. ما هم که کاملا بیاطلاع بودیم. من و دو دخترم به همراه دو تا خانم دیگر و یک پسر جوان، سوار پرواز شدیم. تمام طول پرواز هواپیما را گشتیم ولی این دو نفر را ندیدم.
رسیدیم مالزی و از پرواز پیاده شدیم تا ساعت ۱۲ شب تو فرودگاه منتظر این دو تا خانم بودیم. بچهها خسته شده بودند و خانم همراهمون بچه چهار سالهاش از خستگی بیتابی میکرد. ساکها را برداشتیم و به سمت گیت خروج رفتیم. چمدانهای خانمها را هم که تگش بر روی بلیت دخترم بود برداشتیم. گفتیم شاید بیایند و بگیرند. ساکهای ما که رد شد ساک این خانمها را پلیس باز کرد و چند تا اسپری از توی آن درآورد و یکی از آنها را شروع کرد به زدن. اسپری خوش بو کننده بود فکر میکنم. ما را روانه دفتر پلیس کردند و رفتارشان مشکوک شد. اسپری را با چکش باز کردند و پلاستیکی از آن خارج کردند که چیزی شبیه یخ در آن بود. ما هنوز نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده است. فقط میگفتند «شابو»، «شابو». ما هم نه زبان بلد بودیم نه دلیل این کارها را میدانستیم. بالاخره از طریق کامپیوتر با دختر بزرگ من که در آن زمان ۱۸ ساله بود ارتباط برقرار کردند و به ما فهماندند ماده مخدر شیشه به همراه داریم و حکممان در این کشور اعدام است.
زن هنوز هم با یادآوری آن اتفاق درد میکشد. این از رفتار و سرتکان دادنهای گاه و بیگاهش معلوم است. دختر هنوز صلوات میفرستد و تسبیح را تکان میدهد، دختر کوچکتر اما سکوت محض کرده و فقط زمین را نگاه میکند.
شوکه شده بودیم، باورمان نمیشد این بلا به سرمان آمده باشد. ما تا صبح آنجا نشسته بودیم و ساکها به جای نامعلومی رفته بود. نخستین کاری که انجام شد جداکردن دختر چهارساله همسفرمان بود. به او گفتند نمیتوانی با بچه به زندان منتقل شوی و باید بچهات را تحویل دهی. همسفرم در آن شرایط بد، بچه را به نگهبان تحویل داد. اسپریها تقسیم شد و هر کدام در ساک یکی از ما قرار گرفت. ما را مستقیم به دادگاه منتقل کردند، پولهایمان را گرفتند، تمام وسایلمان را گرفتند و روز دادگاه اصلی از ۱۰ ساک، تنها ۶ ساک را آوردند که خالی خالی بود و ما در نهایت ۶ اکتبر سال ۲۰۱۱ حتی با رد آزمایش دی. ان.ای به زندان منتقل شدیم.
مادر خسته میشود از تعریف. نگاهی به دخترانش میکند، آنها را برده بود خارج برای تفریح. برای اینکه غم از دست دادن برادر را فراموش کنند. وقتی عازم سفر شدند دختری ۱۸ ساله و ۱۷ ساله بودند و حال ۲۲ ساله و ۲۳ سالهاند. نگاهی میکند به دخترانش. میگوید: خیلی سختی کشیدیم خیلی. مریم دختر بزرگمه سه روز تو زندان از عفونت گوش تو کما بود. داشت از دستم میرفت. از عفونت آنجا تمام بدنش زخم شده بود. یکسال زخم داشت بدنش. زندان مالزی آب ندارد، باورتان میشود!؟ صبح به صبح یک سطل میدهند برای هفت نفر، آن یک سطل هم برای حمام است هم برای دستشویی و هم برای خوردن!
حمام و توالت در اتاق هست. بدون هیچ پوششی! اتاق دو در سه است و هر هفت نفر باید در آن زندگی کنند. از کجایش بگم خانم؟!
اشک در چشمهای به گود نشستهاش جمع میشود: «عفونت بیداد میکند. سال اول دستشوییها را در کیسه میریختیم و به بیرون پرت میکردیم تا کمتر در معرض عفونت باشیم، اما بعد از یک سال پشت پنجرههای کوچک اتاق هم فنس کشیدند! و دو سال از صبح تا شب و از شب تا صبح در اتاق حبس بودیم. اسمش را زندان بگذارم یا قفس! فقط میدانم آنجا زندان نیست، قفس هم شرف دارد، آنجا برزخ است، برزخ!»
کابوس شبانه روزی
ما اینجا چیزی را زندگی کردیم که زندگی ما نبود. سه سال و سه ماه فقط گاهی درها باز میشد و بیرون میرفتیم. فقط چند بار! یادمان نمیرود؛ وقتهایی که ناخودآگاه استخوانهای غذا را کنار میگذاشتم که یواشکی از گرسنگی به دندان بکشیم. این همه مدت است که قاشق ندیدیم.! اینجا کسی با قاشق غذا نمیخورد. باید با دست غذا میخوردیم. با دستهای زخمی و عفونت کرده.
«کجنگ. آخر دنیا بود. زندان نیست. ته دنیاست! زندان بیمرام است، ولی اینجا، ته دنیا بیوفاتر است؛ ما مجرم نبودیم. قطعیت حکم نداشتیم ولی زخمهای تنمان این را نمیگوید که ما بیگناه بودیم».
این درددلهای زندانیهای ایرانی تبرئه شده از زندان مالزی است. مریم دختری است ۲۴ ساله. آرزو داشت در ایران معمار خوبی شود. برای تفریح آمده بود مالزی. مریم از شرایط سخت زندان در مالزی این گونه میگوید: در سلول نمیتوانستیم تکان بخوریم، بدنمان زخم شد، خودشان اسم این زخمهای عفونی را «گورابه» گذاشته بودند. زخمهای کشنده. من از صورت به پایین دچار این زخم شدم. هیچ دکتری نیست. هیچ دارویی نیست. دوست دارند با این زخمها بمیری. میگویند یک زندانی کمتر، بهتر.
اکتبر سال ۲۰۱۱ به جرم حمل موادمخدر خطرناک در فرودگاه مالزی دستگیر شدیم. از وجود موادمخدر شیشه در چمدانمان بیخبر بودیم. اما چون اسم من روی چمدانهای همسفران بود، با خواهر و مادرم دستگیر شدیم. «دی.ان.ای» روی چمدانها با ما همخوانی نداشت و بالاخره توانستیم در دادگاه ثابت کنیم بیتقصیریم و بعد از سه سال و سه ماه آزاد شدیم.
مریم خاطرات تلخش را به سختی مرور میکند، در حرف زدنش بغض دارد. میگوید: کابوس من شبهای زندان است و سگهایی که هفتهای یک بار به اتاق میآوردند! ساعت سه عصر شام را میدادند و خاموشی میزدند و ما تا صبح نباید یک کلام حرف میزدیم. حالا مگر شب به صبح میرسید؟ سخت نبود، وحشتناک بود.
هفتهای یکبار از اتاق به سالن میرفتیم برای سرشماری. موقع خروج سگهایی را برای جستجو به اتاق میآوردند که تمام اتاق را لیس میزدند! این صحنه خوف آورترین صحنه زندگیام بود. در زندان حتی خارجیهایی که اعتقاد به جهنم ندارند میگفتند اینجا جهنم است و خدا در اینجا خشمگین است.
ما زیاد دادگاه میرفتیم، چون جرممان قطعی نشده بود و هیچ مدرکی علیه ما وجود نداشت. در این دادگاهها، سفارت ایران در مالزی خیلی به ما دلگرمی میداد. به دادگاه که میرفتیم برایمان ادامس میآوردند، ما آدامس را میجویدیم و بعد آدامس جویده شده را قایم میکردیم و میبردیم برای بچههای اعدامی. هر کسی نیم ساعت میجوید میداد نفر بعدی! داشتن مداد جرم بود. نمیتوانستیم مداد داشته باشیم. نوک مداد را قایم میکردیم و نگه میداشتیم. باورتان میشود در جایی از دنیا آدامس و مداد آرزو باشد؟
هر سال منتظر شب عید بودیم. چون تنها روزی بود که از طرف ایرانیها برایمان غذا و کباب از بیرون میآوردند. همه ۳۶۵ روز برای این زمان روزشماری میکردیم. کباب هم آرزوی ما شده بود، حتی برای اعدامیها و حبس ابدیها.
ما حدود ۵۰ دادگاه را پشت سر گذاشتیم، در دادگاههای مالزی قاضی هیچ کاره است. حرف قاضی خریدار ندارد. دادستان تاثیرگذار است و رای نهایی را صادر میکند. ما در این سه سال و سه ماه، یکبار دیگر هم تبرئه شدیم با رای قاضی، اما دادستان بعد از یک هفته این رای را ملغی اعلام کرد و ما دوباره یک سال در زندان بسر بردیم.
مریم در پاسخ به این سوال که توصیهات به مردم ایران چیست، کمی فکر میکند و میگوید: «قدر ایران رو بدونند، قدر مردم کشورمان را بدونند. قدر همدیگر رو بدونند. اینجا صدای دهل از دور شنیدن خوش است. اینجا اگر سفارت نباشه ما بیکس وکاریم. تنها پناهمون بعد از خدا، خود ایرانیها هستند. زندانیان تمامی کشورها در زندان مالزی از ما میخواستند به سفارت کشورمان مشکلات را بگوییم، چون بعد از حضور نمایندگان سفارت و انجمن حمایت از زندانیان، گاهی قرص و آب به ما میدادند».
زهره دیگر زندانی تبرئه شده از زندان مالزی است که اکنون در ایران به سر میبرد. دستهایش آثار عمیق زخم دارد و رگش خط خودکشی. موهایش را پسرانه کوتاه کرده و در برابر هر جمله از طرف مادر و خواهرش به راحتی میشکند و اشکش سرازیر میشود. او فقط ۲۳ سال دارد. آخرین نفری است که اعلام آمادگی میکند برایمان حرف بزند.
زهره در بیمارستان در تهران کار میکرده و از زندگیاش این گونه میگوید: اسمم زهره است ۲۳ سالم است، سه سال پیش آمدم مثلا سفر خارج که روحیهام بعد از فوت برادرم عوض شود. از ۱۵ سالگی کار میکردم، چون پدری نداشتیم بخواهد هزینه زندگی ما را بدهد. سفری آمدیم که سر یک اعتماد بیخود و بیجا زمینگیر شدیم.
من همیشه در فکرم این بود که خارج کجاست؟ آدمهای خارج چه شکلی هستند؟ این سه سال و خردهای هیچ جور جبران نمیشود. هیچ جور. الان حاضرم همه زندگیام را بدهم و برگردم ایران. اما هنوز هم نمیدانم میتوانم در ایران زندگی عادی داشته باشم یا نه! در زندانهای مالزی لحظه به لحظه آرزوی مرگ میکردم، جلو چشمم زنی بود که پوست بدنش را میکند و میتراشید چون دارویی نبود که زخمهایش را خوب کند. بدترین زندانیان نیز آفریقاییها بودند چون در کنار آنها امنیت جانی نداشتیم، سر دعوا با یکی از این آفریقاییها من را فرستادند انفرادی، آنجا برای نخستین بار خودزنی کردم. تمام دستهایم را بردیم، سرم را میکوبیدم به دیوار و آرزوی مرگ میکردم.
زهره سعی میکند بغض فروخورده این سالهایش را قورت دهد، میگوید: هر روز به خدا میگفتم چرا مرا نمیبری، چرا من با این همه سختی نمیمیرم!
بار دوم هم خودکشی کردم. گفتم شاید بمیرم و بذارند مادر و خواهرم بروند اما دریغ! من در ایران مریض بودم الان مریضتر شده ام؛بیماری روحی.
وی با مرور خاطرات زندان میگوید: «دو تا قرص سر درد در جیبم نگه داشته بودم. به همین دلیل اینقدر به وسیله کماندوهای زندان کتک خوردم که کاملا بیهوش شدم و پس از آن مرا به یک زندان دیگر منتقل کردند. روزی که داشتند مرا میبرند مادرم سه بار مرد و زنده شد. چون بیهیچ خبری یک نفر را جدا میکنند اصلا نمیدانی میبرند اعدام یا جای دیگر! روزهای سختی است؛ خیلی سخت.
او ادامه میدهد: «من رو منتقل کردند یک زندان دیگه، دو ماه در آن زندان نمیگذاشتند از اتاق بیرون بیام. آفتاب ندیده بودم، وقتی از زندان آمدم بیرون نور چشمهایم را میزد. امان از اتاقهای زندان، هرچه نگویم بهتر است، جایی که هم دستشویی میکنی و هم حمام و هم غذا میخوری با هفت نفر آدم دیگه».
از او میپرسم آرزویت چیست؟ میگوید «یک بار دیگه فقط بشنوم: فرودگاه امام خمینی (ره)».
زهره و پنج زندانی دیگر ایرانی پس از تبرئه در مالزی به ایران بازگشتند و وی در فرودگاه امام خمینی (ره) به آرزویش رسید. این شش تبعه ایران (پنج زن و یک مرد) اکتبر سال ۲۰۱۱ به اتهام حمل مواد مخدر شیشه در فرودگاه بین المللی کوالالامپور بازداشت شده بودند. آنها با پیشنهاد سفر رایگان به سوریه و مالزی و حمل وسایل تجاری، فریب باندهای قاچاق مواد مخدر را خورده و در ۱۱ چمدان به نام آنها، پنج کیلو و ۷۰۰ گرم ماده مخدر شیشه از دمشق به کوالالامپور قاچاق شده بود. اکنون دستکم ۲۰۰ ایرانی به اتهامهای مختلف که اکثرا حمل مواد مخدر است در ۱۲ زندان مالزی بسر میبرند. بیشتر این افراد به دلیل عدم توجه به هشدارهای پلیس برای انتقال بستههای مشکوک گرفتار باندهای قاچاق مواد مخدر شدهاند.
متوسط سن ایرانیان زندانی در مالزی حدود ۳۵ سال است و بیشتر آنان در دام باندهای قاچاق مواد مخدر گرفتار شدهاند که به دلیل مهارتهای زیاد، ردی از خود برجای نمیگذارند. (خبرگزاری ایرنا)
قصههای آدمها بالا و پایین زیاد دارد. گریه و خنده دارد. قهر و آشتی دارد. کسی نمیداند کجای قصه قرار است کجا برسد. گاهی قصه آدمها پرپیچ و تاب میشود و مثل کلافی درهم میپیچد و گاه آنقدر ساده است که آدم میماند که اصلاً میشود اسمش را قصه گذاشت یا نه؟! قصه زنها اما همیشه پر رمز و راز است. سادگیاش هم کلی حرف دارد برای خودش. غمها، شادیها، ترسها و تمایلاتش، از هر کدام میشود نشست و هزار هزار قصه نوشت.
منیر 45 ساله، ساکن روستایی در حوالی آبپخش دشتستان
جاده فرعی حوالی آبپخش، کنار نخلستان که بیشتر بوی تابستان میدهد تا بهار، منیر با یک زن دیگر روی موتور سه چرخه باری نشسته و دستگیره آن را طوری دستش گرفته که انگار سالهاست کارش هدایت این وسیله نسبتاً نقلیه است. صورتش آفتاب سوخته است. روسری بنفش خال خال را گره زده دور گردناش. یک پیراهن بته جقهای هم تنش است که چادر خاکستری طرح دار را دورش گره زده، انگار جزئی از لباس باشد. نسبتاً چاق است. با لهجه جنوبی صحبت میکند. خوش رو و خوش خنده. از سر زمین میآید.
منیر 4 تا بچه دارد. 2 دختر و 2 پسر. جنسش به قول خودش جور است. دختر بزرگ را نامزد کرده اما خوشحال نیست. پسر بیکار است.
یک مدت راننده بوده برای شرکت گاز، شرکت گاز که نه، همین پیمانکارهایش. منیر غصه پسرهایش را هم میخورد. درس را ول کردهاند. فکر و ذکرشان موتور است. موتور خطر دارد. برای خودش چیزی نمیخواهد. انگار نه انگار که از 20 سالی که شوهر کرده، 12 سالش را بیشوهر مانده است. بیسرپرست. میگوید، الهی همه جوانها عاقبت به خیر شوند.
تبسم 35 ساله، کارمند ساکن تهران
آدم وقتی از خودش سؤال نمیکند، راحتتر زندگی میکند. همینطور یک مسیر مستقیم را میگیرد و میرود جلو. به پشت سرش هم نگاه نمیکند. اما امان از وقتی که یک سؤال میآید توی ذهنش: «خوب، که چه بشود؟!» آن وقت تمام کارهایی که کرده و تمام کارهایی که نکرده، ردیف میشوند. برایش شکلک در میآورند. جلویش رژه میروند و آخر سر به طرز ناخوشایندی، بیقواره و نامأنوس جلوه میکنند. برای تبسم هم یک روز که خودش نمیداند کدام روز در کدام ماه سال بود، سؤال پیش آمد. حالا اینکه این سؤال زمانی پیش بیاید که آدم درسش را در دانشگاه تمام کرده، در اداره خوبی هم استخدام شده و از قضا، شوهر خوبی هم نصیبش شده و بچه بانمک و تودل برویی هم دارد، کمی آدم را میترساند.
تبسم یک روز چشم باز کرد و دید که زندگی برایش یکنواخت شده. همه چیز دارد در حد خواستههایش. قسط خانه هم که تازه تمام شده. پس چرا خیالش راحت نیست. چرا بیحوصله است؟ انگار یک پای کار میلنگد. نه، همه چیز درست است. همان طوری که باید باشد. خیلیها حسرت زندگی اش را دارند. اما فقط خود تبسم میداند از وقتی که پایش به خانه میرسد و مانتو و مقنعه اداره را درمی آورد، چقدر دوست دارد ساعتها کش بیایند و او فرصت بیشتری داشته باشد. نظافت خانه، آماده کردن شام و رسیدگی به بچه، حس و حالی برای اش باقی نمیگذارد. کاش بیشتر وقت داشت. جلوی آینه مینشیند و صورتش را نگاه میکند. تبسم خسته است.
فرشته، 29 ساله خانه دار ساکن مشهد
همه چیز را نمیشود با هم داشت. آدم هرچیزی را به دست بیاورد، به ناچار یک سری چیزهای دیگر را از دست میدهد. فرشته هم دیپلم اش را که گرفت، تشکیل زندگی مشترک داد و همسری پسردایی اش را انتخاب کرد و قید ادامه تحصیل در دانشگاه را به کل زد. البته نه اینکه اصلاً به فکر درس خواندن نیفتاده باشد. در این سالها چند بار پیش آمد به سرش بزند که دوباره برود سراغ کتابها و در کنکور شرکت کند، اما این آتشپارهها مگر میگذارند؟!
قربان صدقه آتشپارهها میرود. مانی و محراب، کاکل زری هایش. میگوید: «صد تا لیسانس و فوق لیسانس، فدای یک تار موی شان.»
بعد صدایش را میآورد پایین و نجوا میکند: «پسردایی دلش غنج میرود برای دختر. یک دختر هم که بیاورم، میشوم تاج سرش. دیگر چه بخواهم؟!»
آنوقت ریز میخندد و باز قربان صدقه پسرها میرود که از سر و کول هم بالا میروند.
حال و روزشان بد نیست. خانه شان دوخوابه است، 65 متر. یک اتاق برای بچه ها و یک اتاق برای خودشان. هال کوچک و نقلی است. فرشته راضی است. فقط دلش میخواهد آشپزخانه اش یک کمی جادارتر باشد. پسر دایی قول داده خانه را عوض کنند. بروند چند تا «میلان» بالاتر که به مادرش نزدیکتر باشند. منظورش از میلان، همان کوچه است. در مشهد اینطور میگویند.
پنج النگوی طلا توی دست فرشته برق میزند. یک جوری دستش را تکان میدهد که آدم از صدای النگوها خوشش میآید. هدیه شوهرش هستند، پسر دایی اش. هر کدام به مناسبتی. مال وقتی است که طلا اینقدر گران نشده بود. فرشته میداند که قرار است زنهای خانه دار را هم بیمه کنند. یکهو سر درد دلش باز میشود:« همه فکر میکنند خانه دارها از صبح تا شب توی خانه استراحت میکنند. به خدا اینطور نیست. آدم دائم دارد توی خانه کار میکند. بعضی روزها 10 دقیقه هم نمینشینم، خصوصاً وقت هایی که میهمان از شهرستان داریم. اصلیتمان مال بجنورد است. فامیلها زیاد میآیند مشهد. بیشتر برای دکتر رفتن. بندههای خدا کسی را ندارند جز ما، اما همه فکر میکنند چون من خانه دار هستم، یعنی کاری ندارم. یک جاری هم دارم اینجا که در مهد کودک کار میکند. میهمان خانه آنها نمیرود. میگویند زنش کار میکند، مزاحمش نشویم!»
پسرها چای و بیسکوییت میخواهند. فرشته اخمهایش یک باره از هم باز میشود. قربان صدقه شان میرود.
نگار 38 ساله، گرافیست ساکن تهران
قرار نیست زندگی همه مثل هم باشد. این را نگار میگوید. در کار خودش استاد است. در و دیوار دفتر کار یا همان آتلیه اش داد میزند که از آن کاردرستهاست. دست که به قلم میبرد، دیگر باید نشست و منتظر یک اثر فوق العاده بود. مثل همان تابلویی که از مادرش کشیده و بالای سرش آویزان کرده است. از نقاشی و مجسمهسازی گرفته تا طراحی لباس و دکوراسیون داخلی، نگار در همه شان سررشته دارد. این دفتر را هم با همکاری یکی از دوستانش راهانداخته. زمینه فعالیتشان طراحی فضای داخلی شرکتها و تبلیغات است. نگار مجرد است. این را همه میدانند. دوست و فامیل اما خیلیها انگار برای اینکه خیالشان راحت شود، بارها و بارها از او سؤال میکنند، اگر بشود حتی هر روز: «هنوز شوهر نکردهای؟»
نگار از شوهر کردن فراری نیست. خودش میداند سن که بالا برود، آدم سختگیر تر میشود و انتخاب، دشوارتر.
میگوید: «پیش نیامده!»
به همین سادگی! آدم با خودش فکر میکند دختری هنرمند با ظاهر خوب که خانواده خوبی هم دارد، حتماً موقعیتهای زیادی برای ازدواج داشته. حتماً داشته اما نگار معیارهایش فرق میکند. آخر هنرمند است و روح لطیف و حساسی دارد.
بیشتر هنرمندها همینطوری هستند. حرفهای دلشان را میپاشند روی بوم، نقش میکنند بر تن تابلو، جان میدهند بر پیکره تراش خورده، اما گفتن، آنطوری که بنشینند روبهروی آدم و چشم در چشم بگویند، بیشتر وقتها برایشان سخت است. نگار هم همینطور است. وقتی میگوید، پیش نیامده یعنی کل حرف اش در کلام همین است. برای جستن حرفهای پنهان دلش باید رفت سراغ تابلوها، مثلاً همان دختری که یک انار سرخ دستش گرفته و به نقطهای دور خیره شده و جای قلبش به شکل یک انار، خالی است.
هر قصهای از یک جا شروع میشود و در یک نقطه هم به پایان میرسد. قصه آدمها هم همینطور.
قصه زنها اما همیشه پر رمز و راز است. سادگیاش هم کلی حرف دارد برای خودش. غمها، شادیها، ترسها و تمناها، از هر کدام میشود نشست و هزار هزار قصه نوشت. (مریم طالشی/ ایران)
602
او مسئولیتهای بسیاری را به عهده گرفت که مطمئناً از توان پسری در سن وی خارج بود. آشغالها را بیرون میگذاشت، چمن زنی میکرد و انواع کارهای مردانه خانه را که از دستش برمیآمد، انجام میداد. مادرم هرگز به او نمیگفت که یک چنین کارهایی را بکند و این خود برادرم بود که از همان هنگام، احساس مسئولیت کرد.
به دلیل فوت پدر، مادر مجبورشده بود که شغلی تمام وقت بگیرد و صبحهای زود از خانه بیرون برود. او فرصت نداشت ما را بیدار و راهی مدرسه کند. درعوض برادرم صبح زود از خواب بلند میشد، صبحانه درست میکرد، مرا بیدار و تختم را مرتب میکرد، به من صبحانه میداد و دفتر و کتابهایم را مرتب داخل کیفم میگذاشت تا آماده شوم.
سپس دست مرا میگرفت تا همراه با هم به ایستگاه اتوبوس برسیم. او در راه، با من همان بازیهایی را میکرد که زمانی پدرم با ما میکرد. هر کاری از دست برادرم برمیآمد، انجام میداد تا مرا خوشحال کند و اغلب اوقات هم موفق میشد. وقتی از مدرسه برمیگشتیم، برای من شیر و بیسکویت میآورد تا سیر شوم. همچنین رختها و ظرفهای نشسته را میشست و وسایل آشپزی را آماده میگذاشت تا هنگامی که مادرم به خانه برگشت، همه چیز آماده باشد و او سریع بتواند غذا درست کند. بعد هردو مینشستیم و تکالیف مان را انجام میدادیم.
مادرمان گهگاه اجازه میداد بیرون برویم و با دوستانمان بازی کنیم. این دقایق، زمانی بود که برادرم هم میتوانست لذت کودکی را بچشد.
دو سال پیش، من و مادرم برای خرید در روز پدر به فروشگاهی رفته بودیم که کارتپستالهایی مناسب روز پدر داشت. من داشتم نگاهی به کارتها میانداختم که مادرم گفت: عزیز دلم، میدانم که دیدن این کارتپستالها دل تو را به درد میآورد، اما باید قوی باشی. من جواب دادم: مادرجان، آنچه میگویی درست نیست. به خاطر زحمتی که برادرم برایم میکشد، من کمبودی حس نمیکنم. ای کاش کارتپستال روز برادر هم میفروختند. مادرم رو به من کرد و گفت: برادرت در واقع نقش پدر را نیز برای تو ایفاکرده؛ پس بیا یک کارت روز پدر برای او بخریم و به او هدیه کنیم.
من کارتی را انتخاب کردم، جملههای تشکرآمیز روی آن نوشتم و به برادرم تقدیم کردم. هنگامی که برادرم آن را میخواند، حلقهای از اشک را دیدم که در چشمانش نقش بست و من هم بغضی در گلویم حس میکردم. مادرم به برادرم گفت: پسر خوبم، تو در این خانه جای خالی پدرت را برای ما پرکردهای. مطمئنم که روح پدرت به تو میبالد و افتخارمی کند. ما هم دوستت داریم و از تو ممنونیم. (جام جم سرا/ www.inspirationastories.com/ چاردیواری، ضمیمه دوشنبه روزنامه جام جم)
540
وقتی با بنان ازدواج کردم در اوج شهرت بود اما همیشه این سوال را از من میپرسند چرا بنان اینقدر محبوب و مورد احترام مردم است؟ میتوانم بگویم که شاید مهمترین عامل عشقی بود که به مردم داشت. همیشه میگفت بزرگترین افتخارم این است که وقتی از کوچه و بازار رد میشوم صدای مردمی را میشنوم که ترانههایم را میخوانند. او واقعا از این لذت میبرد و همیشه به این دلیل برای مردم کار میکرد. ارزشی که بنان برای مردم قائل بود قابل بیان نیست.
شکایت
یکی از خصوصیات بنان این بود که تا شعری را نمیخواند و حس نمیکرد، امکان نداشت آنرا بخواند. او اگر تحتتاثیر آهنگی قرار نمیگرفت آن را اجرا نمیکرد. خیلی از آهنگهای بنان را وقتی ببینید، حتی به خدا هم شکایت کرده است.
نذر امام حسین(ع)
این موضوع هم جالب است که چرا اسم بنان را غلامحسین گذاشتند. مادر بنان چند دختر بهدنیا آورده و او تنها پسر خانواده و آخرین بچه بود. مادر و پدرش نذر میکنند اگر پسری بهدنیا بیاورند اسمش را غلامحسین بگذارند و عاشورا لباس سقاها را بپوشد و شربت بدهد. بنان از بچگی با روضه و تعزیه بهشدت آشنا بود. خودش تعریف میکرد که از همانجا متوجه شده که میتواند این راه را ادامه دهد. جالبتر اینکه تمام فامیل بنان و حتی پدرش کاملا مخالف خواننده شدنش بودند و پدرش بهشرطی به او اجازه خوانندگی را داده بود که این حرفه و شغلش نباشد.
اصالت هنری
بنان اصالت هنریاش را دوست داشت. شبها و روزهایی بوده که من و بنان به غذای خانه هم احتیاج داشتیم. این اتفاق بارها و بارها افتاد اما هیچگاه دستش را جلوی کسی دراز نکرد و هنرش را نفروخت. حتی ما وقتی به جایی دعوت میشدیم امکان نداشت دست خالی برویم. خدا بیامرزد رهی معیری را، شبی میخواستیم با ایشان به خانه آقای علی دشتی برویم. آقای معیری وقتی بستهای را دست من دید گفت: «این چیه؟» گفتم:«کادوی کوچکی برای آقای دشتی…» گفت:« این نخستین باری نیست که شما دست پر هستید درحالیکه در این شرایط وظیفه ندارید.» من گفتم:«تا به امروز این عادت را داشتیم و بعد از اینهم ترک نخواهیم کرد.» در یکی از مهمانیها وقتی سوار ماشین شدیم پیشخدمت خانه، یک بسته بزرگ را داخل ماشین گذاشت. بنان گفت:« این چیه؟» گفت: «آقای فلانی دادند.» بنان گفت:« این بسته را ببرید و به آقا بگویید که آنرا برای خودتان بردارید.» او این تیپی بود.
بی حاشیه
ما زندگی آرامی داشتیم هرچند هر شب خانه ما پر از مهمان بود. سفره کوچکی باز بود و نان و پنیر و سبزی دور هم میخوردیم. به جرات میگویم هر روز در خانه من بهروی همه باز بود. نه فقط هنرمندان و تحصیلکردهها و… بلکه همه.
لالایی: شکلگیری رابطه من و بنان بسیار مفصل است اما در یک عید نوروز در شیراز آشنا شدیم. مادرم عاشق صدای بنان بود زمانیکه حتی بنان را ندیده بود و من هنوز با او ازدواج نکرده بودم. وقتی رادیو را باز میکرد و بنان بود، گوش میکرد و به پهنای صورت اشک میریخت. چون خودش اهل هنر بود، دستگاههای موسیقی را میشناخت و حتی دیوان حافظ را از حفظ بود. یادم نمیرود زمانی که بچه بودیم لالایی ما تفالی بود که مادرم به حافظ میزد و ما به خواب میرفتیم. من هم از بچگی در خانواده اهل ذوق و هنرپرور بزرگ شدم.
دوستان نزدیک : ما دوستان زیادی داشتیم اما رهی معیری، ابوالحسن ورزی، کرمانشاهی، فرهنگ شریف خیلی به بنان نزدیکتر بودند. آقای شجریان آن موقع جوان بود ولی این اواخر ایشان از دوستان بسیار نزدیک بنان بود. شاگرد اصلی بنان هم آقای ابراهیمی هستند که امشب اینجا حضور داشتند.
موسیقی : بنان تقریبا همه انواع موسیقی را دوست داشت و برای همه ارزش قائل بود. هرکدام برایش جا و مقامی داشت حتی پاپ اما خب به اصالت خیلی اهمیت میداد.