او را امروزه به عنوان یکی از زنان مدافع خرمشهر میشناسیم. زنی که آن روزها در کسوت نیروهای شهید جهانآرا؛ فرمانده سپاه خرمشهر، فعالیت میکرد. او در ۲۴ مهر ۱۳۵۹ یعنی روزی که خرمشهر، خونینشهر نامیده شد، توسط عراقیها تیرباران شد و بهطرز معجزهآسایی زنده ماند.
متن زیر گفتگوی مهرخانه با این بانوی جانباز مدافع خرمشهر است.
– خانم امباشی عزیز، از روزهای انقلاب بگویید.
سال ۵۷، دختری دبیرستانی و حدوداً ۱۷ ساله بودم که با بچههای دبیرستان در تظاهراتها و تحصنها شرکت میکردیم. ما سه بردار و دو خواهر بودیم و تازه داشتیم ابعاد انقلاب را میشناختیم.
– خانواده با فعالیتهای شما مخالف نبودند؟
پدرم خیلی موافق نبود، اما این موضوع چیزی از شور و هیجان ما کم نمیکرد. ما تشنه آگاهی بودیم. آن زمان حزب جمهوری تازه تأسیس شده بود و ما عضو آن حزب شدیم. هر جا سخنرانی و کلاس بود، سعی میکردیم شرکت کنیم تا جریاناتی که در کشور در حال بروز است را بهتر بشناسیم. میخواستیم نسبت به تحولات و جریانها آگاهی پیدا کنیم.
– بعد از پیروزی انقلاب، شرایط خرمشهر به عنوان یک بندر مهم مرزی چگونه بود؟
بعد از انقلاب، قضبه خلق عرب پیش آمد. قضبه قومیتگرایی در خرمشهر و سوسنگرد و شهرهای مرزنشین وجود داشت که کانون اصلی آن خرمشهر بود و گروهی از عربزبانها با حمایت تعدادی از روحانیون عرب منطقه و با حمایت گروهی از ستون پنجم که از طریق عراق وارد کشور شده بودند، جریانهای قومی را شکل دادند.
– جوانان خرمشهری چه واکنشی نسبت به این تحولات داشتند؟
در مخالفت با این جریانات گروهی از جوانان خرمشهری بسیار فعالیت کردند و مبارزهای بین اینها شروع شده بود. آن زمان، تازه سپاه شکل گرفته بود. این جریانات باعث درگیریهای خیابانی و انفجارهایی در سطح شهر شد و سپاه لرستان با کمک پاسداران سپاه خرمشهر غائله را خواباندند که به دستگیری آن فرد روحانی و عوامل آن منجر شد. در آن زمان توانستیم در این قضایا وارد شویم و در مهارکردن شورشها و جریانهای قومی نقش داشته باشیم. این ماجراها حدود یک سال طول کشید تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز شد.
– خرمشهر شهری مرزی بود که میتوان آن را آسیبپذیرترین منطقه از لحاظ نزدیکی به عراق دانست. آغاز جنگ برای مردم خرمشهر چگونه رقم خورد؟
چند ماه قبل از جنگ، عراق تحرکاتی را در مرز آغاز کرد و با استفاده از سازمان استخبارات توانست اطلاعاتی را در مورد منطقه کسب کند. سپاه در حال آمادهباش قرار داشت و در برخی قسمتها مستقر شده بود. یک سال قبل از جنگ با رهبری شهید جهانآرا در کتابخانه عمومی با گروهی از بچههای سپاه و یک گروه فرهنگی که از تهران اعزام شده بودند، همکاری میکردیم. پس از آن در مرز مستقر شدیم تا هم بین مرزنشینان فرهنگسازی کنیم و هم فعالیتهای عمرانی و فرهنگی انجام دهیم.
– در کدام مناطق فعالیت های فرهنگی انجام میدادید؟
در نزدیکی پاسگاه مؤمنی کتابخانه عمومی دایر کردیم و قرآن آموزش میدادیم. عدهای از ساکنان آن منطقه سواد خواندن و نوشتن نداشتند. لذا سوادآموزی هم جزو برنامههای ما بود. با کمک بچههای سپاه توانستیم کارهای عمرانی مانند ساخت حمام و سرویس بهداشتی انجام دهیم.
این روستا به علت واقع شدن در مرز، تردد زیادی داشت. هم از عراق برای کسب اخبار و اطلاعات به خرمشهر میآمدند و هم ایرانیهایی که ستون پنجم بودند به راحتی از آنجا به عراق میرفتند.
– ستون پنجم چگونه فعالیت میکردند؟
آن زمان با دادگاه انقلاب همکاری میکردم. یکی از روزها متوجه شدم که دو دختر جاسوس را دستگیر کردند که اخبار و اطلاعات را به عراق گزارش میدادند. من از نزدیک شاهد این قضایا بودم که چگونه برخی جاسوسهای ایرانی به رژیم عراق کمک میکردند. قبل از شروع رسمی جنگ این تحرکات وجود داشت. جاسوسها شدیداً مشغول فعالیت بودند و ارتش عراق هم نیروها و تجهیزات جنگی خود را در مرز مستقر کرده بود.
– شهید جهانآرا به عنوان فرمانده سپاه خرمشهر، زنان و دختران مدافع خرمشهر را چگونه ساماندهی کرده بود؟
خواهران خرمشهر اوایل جنگ چند گروه بودند؛ گروهی با سپاه همکاری میکردند که از مهمات سپاه نگهداری میکردند و در مکان ثابتی مستقر شده بودند. عدهای هم امدادگر بودند که در مکانهای مختلف مستقر شده بودند. عدهای هم در مطب دکتر شیبانی بودند. برخی نیز در بیمارستانها بودند، اما روزهای آخر جا و مکان امن و ثابتی وجود نداشت و به مناطق مختلفی که درگیری بود میرفتیم. بعد از ۱۵ مهر من در بیمارستان نماندم و به مناطق درگیری رفتم.
ما اسلحه داشتیم و همراه گروههای نظامی به محلهای درگیری میرفتیم و کارهای درمانی و امدادگری رزمندگان انجام میدهیم و اگر آب و غذا احتیاج داشتند، برایشان تهیه میکردیم.
البته روزهای آخر که همه به نوعی درگیر شده بودند، اسلحه به دست گرفتم و تیراندازی کردم. درگیری خیلی شدید بود و ما به سمت ساختمانی مشخص تیراندازی میکردیم. تیراندازیهای ما نقش پشتیبانی برای رزمندگان داشت که در حال پیشروی بودند.
– مشارکت شما در کفن و دفن شهدا در حالی که سن و سال زیادی نداشتید سخت نبود؟
اوایل مهر برای دفن شهدا به جنتآباد میرفتم. آن روزها چند تا از دوستانم شهید شده بودند. مطمئنم جنتآباد هیچگاه روزهایی به آن شلوغی و ازدحام را تجربه نکرده است. تعداد غسالها برای غسل و کفنکردن شهدا کم بود و کفاف این همه جنازه را نمیداد و احتیاج به نیروی کمکی داشتند. مادر من یکی از کسانی که بود که آن روزها به غسالخانه جنتآباد رفت تا در شستن جنازهها کمک کند. آنقدر اجساد زیاد بود که همه متحیر شده بودند. عده زیادی از آنها گمنام دفن شدند. اگر سری به جنتآباد بزنید روی بعضی قبرها کلمه گمنام نوشته شده است. اینها بینامونشان دفن شدند و اکثراً شهدای اوایل جنگ هستند. سه روز اول مهر ۶۴ زن و کودک در قبرستان خرمشهر دفن شدند.
حتی بین آنها زنهای باردار وجود داشتند که با جنینی که در شکم داشتند کشته شدند. آنها اشخاص بیدفاعی بودند که در خانه یا در کوچه و خیابان مورد اصابت گلوله قرار گرفته بودند.
– واکنش مردم خرمشهر به جنگ چه بود؟
مردم خرمشهر جنگ را ندیده بودند. صدای انفجار از هر طرف به گوش میرسید. اکثر مردم نمیدانستند این سروصداها از کجا ناشی میشود. عدهای خیال میکردند صدای انفجار بمب توسط نیروهای خلق عرب است. همه به خیابانها آمده بودند. عده زیادی از مردم بیدفاع که حدود ۶۰ نفر بودند در همان چند روز اول، شهید شدند. پناهگاهی هم وجود نداشت که مردم به آن پناه ببرند. همه هاج و واج و سرگردان بودند.
– شما چهطور به مجروحان کمک میکردید؟
من و خواهرم تصمیم گرفتیم به مراکز درمانی برویم. ابتدا به بیمارستان مهر و سپس به بیمارستان شهیدی رفتیم. آنجا مملو از کشته و زخمی بود و دائماً به مردم میگفتند بیمارستان باید تخلیه شود. زیرا در مرکز شهر قرار داشت و در معرض مستقیم بمبارانها. در واقع هیچ امنیتی برای مراجعان وجود نداشت. من امدادگری را سه ماه قبل از جنگ توسط هلالاحمر آموزش دیده بودم و با گروهی از دوستان یک ماه در بیمارستان مهر کار کرده بودم. یک ماه قبل از جنگ به خاطر شرایط خاص خرمشهر، سپاه و گروههای وابسته به آن دورههای نظامی را برای جوانان شهر برپا کردند. من و تعدادی از دوستان دوره آموزش نظامی را نزد آقای حیدری طی کردیم. اسلحه بازکردن، شلیککردن را یاد گرفتیم و با شروع جنگ عملاً وارد میدان شدیم.
– شرایط بیمارستان ها چگونه بود؟
آنقدر در بیمارستان کشته و مجروح زیاد بود که من حتی در فیلمها هم چنین صحنههایی را ندیده بودم و به ذهنم خطور نمیکرد روزی در واقعیت چنین صحنههایی را ببینم. یکی دست نداشت، یکی پا نداشت، یکی دل و رودهاش بیرون ریخته بود، دیگری ترکش در شکمش خورده بود. از روستاهای اطراف هم مجروحان زیادی به بیمارستان میآوردند. روزی مجروحی را آوردند که تیر به صورتش اصابت کرده بود. این صحنه آنقدر وحشتناک بود که هنوز پس از گذشت سالها در خاطرم مانده است.
زنی کودکش را در آغوش گرفته بود و نمیدانست به کجا برود هراسان به این طرف و آن طرف میدوید. پای کودک قطع شده بود و به شدت بیتابی میکرد.
آنهایی که زخم عمیقی نداشتند در راهروها مداوا میشدند و یا باندپیچی میشدند و به آنها سرم وصل میشد. برخی که حالشان وخیم بود هم به اطاق عمل میرفتند و پس از مداواهای اولیه سریعاً اعزام میشدند. راهروها مملو از کشتهها و مجروحان بود. صدای آه و ناله مجروحان از یک سو و صدای شیون و زاری خانوادهای بالای سر کشته یا مجروحشان از دیگر سو فضای بیمارستان را پر کرده بود.
– ماجرای مجروحیت شما ماجرای عجیب و در عین حال غم انگیزی است، تیرباران یک دختر ایرانی توسط عراقی ها و رها کردن او به خیال کشته شدن. برایمان کمی از این ماجرا بگویید.
روز بیستوچهارم مهر بود. شب قبل را در نخلستانها خوابیده بودیم. همان شب درگیری شدیدی بین نیروهای ایرانی و عراقی پیش آمد. به بیمارستان آمدیم تا استراحت کنیم. دو تا از بچههای امدادگر که یکی از جهاد همدان اعزام شده بود؛ به نام محمدرضا مبارز و رضا لیامی؛ که از هلال احمر تهران اعزام شده بود، هم همراه ما بودند.
هنگامی که از بیمارستان خارج شدیم و به خرمشهر آمدیم، متوجه شدیم صبح در کوی طالقانی درگیری بوده است. به سمت خانههای بندر برگشتیم. روبهروی ساختمانها نخلستانی بود که ما در آنجا مستقر شده بودیم. درگیری تنبهتن بود. نیروهای عراقی در ساختمانها بودند و ما به صورت درازکش در جویهای نخلستانها پناه گرفته بودیم. ماشین ما یک سیمرغ آبی بود که صندلیهای پشت آن را درآورده و برانکارد گذاشته بودیم تا مجروحان را در آنجا قرار دهیم. من و محمدرضا مبارز و رضا لیامی، سوار شدیم. من بین این دو نفر نشسته بودم. محمدرضا مبارز چون رانندگی میکرد اسلحهاش را به من داد. من اسلحه را عمود دستم قرار داده بودم. ماشین میخواست حرکت کند که دو تا از دوستان سربازهای مجروح گفتند ما هم با شما میآییم تا هم دوستانمان را همراهی کنیم و هم استراحت کنیم و دوباره برگردیم.
آنها عقب ماشین رفتند و در کنار آن سه مجروح قرار گرفتند که در مجموع هشت نفر درون ماشین بودیم که به سمت مسجد جامع آمدیم تا از آنجا به چهل متری و از چهل متری به سمت پل و سپس به بیمارستان برویم.
محمدرضا مبارز متوجه نبود که نباید به سمت جلو حرکت کند و به سمت گلفروشی محمدی و خیابان چهل متری پیچید و از آنجا به چهارراه نسیم رفت. در این هنگام عراقیها شروع به تیراندازی کردند. چند دقیقه به طور مداوم با تیربار به سمت ما تیراندازی میکردند. محمدرضا مبارز بلافاصله به شهادت رسید. اول افتاد روی فرمان ماشین و بعد به سمت من که سمت راست او بودم افتاد و مانند سپر شد برای من. من هم مورد اصابت گلوله قرار گرفتم؛ چون دستم عمود بدنم بود و اسلحه را هم گرفته بود. رضا لیامی هم تیر به کتفش اصابت کرد.
از ۵ نفری هم که عقب ماشین بودند فقط یک نفر زنده ماند. آنها در طی چند ساعت و بعد از ساعتها به شهادت رسیدند. ساعت ۲ این اتفاق افتاده بود و ما تا حدود ساعت ۷ بعدازظهر در همان خیابان و درون ماشین بودیم. بهخاطر درگیریهای شدید آن روز، خرمشهر، خونینشهر نامیده شد.
در همان چند ساعتی که آنجا افتاده بودیم خمپاره هم به سمت ما شلیک شد و ترکش آن به سر من خورد و بیهوش شدم. حدود دو ساعت بیهوش بودم. نه راه پس داشتیم نه راه پیش. حلقه محاصره آنقدر تنگ بود که ما صدای عراقیها را هم میشنیدیم. یعنی اگر کوچکترین تکانی میخوردیم یا ماشین را جابهجا میکردیم، آنها میفهمیدند افراد داخل ماشین زندهاند و حتماً برای زدن تیر خلاص به سراغ ما میآمدند.
آفتاب در حال غروب بود. هنوز گیج بودم که ناگهان متوجه شدم سروصداها خوابیده است و درگیریها قطع شده است. از زدوخوردها خبری نبود. رضا لیامی گفت من از ماشین پیاده میشوم و به ساختمانهای روبهرو و مقابل نخلستان میروم و تو هم پشت سر من بیا.
هر چه سعی میکردم پاهایم را تکان بدهم و از ماشین خارج شوم نمیتوانستم. تلاش من برای جابهجاشدن بیفایده بود. فریاد زدم نمیتوانم. گفت: سعی کن از ماشین خارج شوی. باز هم گفتم: تو برو خودت را نجات بده و او باز تکرار کرد بدون تو نمیرومم از من اصرار و از او انکار.
در همین بگومگوها بود که صدای آژیر آمبولانس آمد. انگار جرقه امیدی در دلمان نواخته شد. با هم داد زدیم ما زندهایم ما زندهایم. آمبولانس به سمت ما آمد. البته آنها برای جمعآوری اجساد آمده بودند. چون آنقدر درگیری زیاد بود که اصلاً فکر نمیکردند کسی زنده باشد. از هشت نفری که در ماشین بودیم سه نفر زنده ماندند.
– وقتی خبر آزادسازی خرمشهر اعلام شد کجا بودید؟
سوم خرداد که مصادف با آزادسازی خرمشهر بود من در تهران بودم. آن روز برای من روز بسیار بهیادماندنی بود. صحنههای بسیار جالبی اتفاق افتاد. مردم به خیابانها آمده بودند و شادمانی میکردند من بالای میدان انقلاب بودم، از امیرآباد تا میدان انقلاب تمام قنادیها شیرینیهای خود را به طور صلواتی بین مردم پخش میکردند. دستفروشها و مغازهدارها میوههای خود را به طور صلواتی بین مردم توزیع میکردند. بوق ماشینها به طور ممتد به صدا درآمده بود و شور و شوق وصفناپذیری به مناسبت سوم خرداد بین مردم به وجود آمده بود. مردم تهران از آزادسازی خرمشهر بسیار شادمان بودند.