مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

چهل حدیث نورانی از امام محمد باقر (ع)

۱- چه بسا شخص حریص بر امری از امور دنیا ، که بدان دست یافته و باعث نافرجامی و بدبختی او گردیده است ، و چه بسا کسی که برای امری از امور آخرت کراهت داشته و بدان رسیده ، ولی به وسیله آن سعادتمند گردیده است .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۶۶)

۲- تو را به پنج چیز سفارش می کنم : اگر مورد ستم واقع شدی ستم مکن ، اگر به تو خیانت کردند خیانت مکن ، اگر تکذیبت کردند خشمگین مشو ، اگر مدحت کنند شاد مشو ، و اگر نکوهشت کنند ، بیتابی مکن .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۶۷)

۳- سخن نیک را از هر کسی ، هر چند به آن عمل نکند ، فرا گیرید .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۷۰)

۴- چیزی با چیزی نیامیخته است که بهتر از حلم با علم باشد .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص(۱۷۲)

۵- نهایت کمال ، فهم در دین و صبر بر مصیبت ، و اندازه گیری در خرج زندگانی است .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص(۱۷۲)

۶- سه چیز از خصلتهای نیک دنیا و آخرت است : از کسی که به تو ستم کرده است گذشت کنی ، به کسی که از تو بریده است بپیوندی ، و هنگامی که با تو به ندانی رفتار شود ، بردباری کنی .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۷۳)

۷- خداوند دوست ندارد که مردم در خواهش از یکدیگر اصرار ورزند ، ولی اصرار در خواهش از خودش را دوست دارد .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۷۳)

۸- دانشمندی که از علمش سود برند ، از هفتاد هزار عابد بهتر است .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۷۳)

۹- هیچ بنده ای عالم نیست ، مگر اینکه نسبت به بالا دست خود ، حسادت نورزد ، و زیردست خود را خوار نشمارد .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۷۳)

۱۰- هر که خوش نیت باشد ، روزی اش افزایش می یابد .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۷۵)

۱۱- هر کس با خانواده اش خوشرفتار باشد ، بر عمرش افزوده می گردد .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۷۵)

۱۲- از سستی و بی قراری بپرهیز ، که این دو ، کلید هر بدی می باشند ، کسی که سستی کند ، حقی را ادا نکند ، و کسی که بی قرار شود ، بر حق صبر نکند .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۷۵)

۱۳- پیوند با خویشان ، عملها را پاکیزه می نماید ، اموال را افزایش می دهد ، بلا را دور می کند ، حسا آخرت را آسان می نماید ، و مرگ را به تاخیر می اندازد .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۱، ص (۱۱۱)

۱۴- بهترین چیزی را که دوست دارید درباره شما بگویند ، درباره مردم بگویید .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۶۵، ص (۱۵۲)

۱۵- خداوند بنده مؤمنش را با بلا مورد لطف قرار می دهد ، چنانکه سفر کرده ای برای خانواده خود هدیه می فرستد ، و او را از دنیا پرهیز می دهد ، چنانکه طبیب مریض را پرهیز می دهد .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۸۰)

۱۶- بر شما باد به پرهیزکاری و کوشش و راستگویی ، و پرداخت امانت به کسی که شما را بر آن امین دانسته است ، چه آن شخص ، نیک باشد یا بد .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۷۹)

۱۷- غیبت آن است که درباره برادرت چیزی را بگویی که خداوند بر او پوشیده و مستور داشته است . و بهتان آن است که عیبی را که در برادرت نیست ، به او ببندی .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۷۸)

۱۸- خداوند ، دشنام گوی بی آبرو را دشمن دارد .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۷۶)

۱۹- تواضع ، راضی بودن به نشستن در جایی است که کمتر از شانش باشد ، و اینکه به هر کس رسیدی سلام کنی ، و جدال را هر چند حق با تو باشد ، ترک کنی .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۷۶)

۲۰- برترین عبادت ، پاکی شکم و پاکدامنی است .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۷۶)

۲۱- خداوند در روز قیامت در حساب بندگانش ، به اندازه عقلی که در دنیا به آنها داده است ، دقت و باریک بینی می کند .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷ ، ص (۲۶۷)

۲۲- آن که از شما به دیگری علم بیاموزد ، پاداش او ( نزد خدای تعالی ) به مقدار پاداش دانشجوست ، و از او هم بیشتر می باشد .
کافی ، ج ۱ ، ص (۳۵)

۲۳- هر که علم و دانش را جوید برای آنکه به علما فخر فروشی کند ، یا با نابخردان بستیزد ، و یا مردم را متوجه خود نماید ، باید آتش را جای نشستن خود گیرد .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ۲ ، ص (۳۸)

۲۴- خداوند عزوجل کسی را که در میان جمع ، بدون ناسزاگویی شوخی کند ، دوست دارد .
کافی ، ج ۲ ، ص (۶۶۳)

۲۵- سه خصلت است که دارنده اش نمی میرد تا عاقبت شوم آن را ببیند : ستمکاری ، ازخویشان بریدن ، و قسم دروغ که نبرد با خداست .
کافی ، ج ۷۵، ص (۱۷۴)

۲۶- به خدا سوگند هیچ بنده ای در دعا ، پافشاری و اصرار به درگاه خدای عزوجل نکند ، جز اینکه حاجتش را بر آورد .
کافی ، ج ۲ ، ص (۴۷۵)

۲۷- خداوند عزوجل از میان بندگان مؤمنش آن بنده ای را دوست دارد که بسیار دعا کند ، پس بر شما باد دعا در هنگام سحر تا طلوع آفتاب ، زیرا آن ، ساعتی است که درهای آسمان در آن هنگام باز گردد و روزیها در آن تقسیم گردد و حاجتهای بزرگ بر آورده شود .
کافی ، ج ۲ ، ص (۴۷۸)

۲۸- دعای انسان پشت سر برادر دینی اش ، نزدیکترین و سریعترین دعا به اجابت است .
کافی ، ج ۲ ، ص (۵۰۷)

۲۹- هر چشمی روز قیامت گریان است ، جز سه چشم : چشمی که در راه خدا شب را بیدار باشد ، چشمی که از ترس خدا گریان شود ، و چشمی که از محرمات الهی و گناهان بسته شود .
کافی ، ج ۲ ، ص (۸۰)

۳۰- شخص حریص به دنیا مانند کرم ابریشم است که هر چه بیشتر ابریشم به دور خود می تند ، راه بیرون شدنش را دورتر و مشکل تر می کند ، تا اینکه از غم و اندوه بمیرد .
کافی ، ج ۲ ، ص (۳۱۶)

۳۱- چه بسیار خوب است نیکی ها پس از بدی ها ، و چه بسیار بد است بدی ها پس از نیکی ها .
کافی ، ج ۲ ، ص (۴۵۸)

۳۲- چون مؤمن با مؤمنی دست دهد ، پاک و بی گناه از یکدیگر جدا می شوند .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۳، ص (۲۰)

۳۳- از دشمنی بپرهیزید ، زیرا فکر را مشغول کرده و مایه نفاق می گردد .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۲ ، ص (۳۰۱)

۳۴- هیچ قطره ای نزد خداوند ، محبوبتر از قطره اشکی که در تاریکی شب از ترس خدا و برای او ریخته شود ، نیست .
کافی ، ج ۲ ، ص (۴۸۲)

۳۵- هر که بر خدا توکل کند ، مغلوب نمی شود ، و هر که از گناه به خدا پناه برد ، شکست نمی خورد .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۶۸، ص (۱۵۱)

۳۶- افزایش نعمت از جانب خداوند قطع نمی شود ، مگر اینکه شکر از جانب بندگان قطع گردد .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۶۸، ص (۵۴)

۳۷- خداوند دنیا را به دوست و دشمن خود می دهد ، اما دینش را فقط به دوست خود می بخشد .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۲ ، ص (۲۱۵)

۳۸- مؤمن برادر مؤمن است ، او را دشنام نمی دهد ، از او دریغ نمی کند ، و به او گمان بد نمی برد .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۷۶)

۳۹- هیچ کس از گناهان سالم نمی ماند ، مگر اینکه زبانش را نگه دارد .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۷۵، ص (۱۷۸)

۴۰- سه چیز پشت انسان را می شکند : مردی که عمل خویش را زیاد شمارد ، گناهانش را فراموش کند ، و به رای خویش ، خوشنود باشد .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج ۶۹، ص (۳۱۴)


ادامه مطلب ...

واکنش هنرمندان به درگذشت محمد زرین دست

[ad_1]

هنرمندان با انتشار پست هایی در صفحه اینستاگرامشان درگذشت محمد زرین دست بازیگر باسابقه ایرانی را تسلیت گفتند.

هنرمندان با انتشار پست هایی در صفحه اینستاگرامشان درگذشت محمد زرین دست بازیگر باسابقه ایرانی را تسلیت گفتند.

جوان؛ محمد زرین دست از بازیگران با سابقه سینمای ایران بود که شامگاه دوشنبه ۸ آذرماه چشم از جهان فروبست. 

در پی درگذشت این هنرمند برخی از هنرمندان با انتشار پست هایی در صفحه اینستاگرامشان درگذشت وی را تسلیت گفتند.

پریناز ایزدیار نوشت:"خبر شوکه کننده بود ، اصلا از بیماریشون خبر نداشتم و همیشه به نظرم خیلى سر حال بودن . تسلیت به خانواده ى سینما. "


نعیمه نظام دوست نوشت:"متاسفانه هنرمند بزرگ آقای محمد زرین‌دست درگذشت.تسلیت میگم به جامعه هنری وآقای علیرضا زرین دست و خانواده محترم ایشون .

آقای محمد زرین‌دست معروف به تونی زرین‌دست هنرمند ایرانی مقیم آمریکا و برادرعلیرضا زرین دست دارفانی را وداع گفت.

محمد زرین دست بازیگر، کارگردان، نویسنده و تهیه‌کننده که آثار متعددی در سینمای ایران تولید نموده بود صبح امروز درگذشت.

وی با حضور درهفت فیلم سینمایی به عنوان بازیگر و حدود ده فیلم به عنوان کارگردان وتهیه کنندگی آثار متعدد در زمره پیشکسوتان سینمای ایران به شمار می رود.

قفس طلایی (۱۳۸۹)،سرگیجه (فیلم ۱۳۸۵) ،شهر آفتاب (۱۳۵۱)، فاتحین صحرا (۱۳۵۰)، از یاد رفته (۱۳۴۹)، شکوه قهرمان (۱۳۴۸)،پلی بسوی بهشت (۱۳۴۷)، جاده تبهکاران (۱۳۴۷)،وسوسه شیطان (۱۳۴۶)،هاشم خان (۱۳۴۵)،بی‌پولی (۱۳۸۶)، از جمله آثار محمد زرین دست می باشد."

امین حیایی نوشت:"محمد زرین دست عزیز کارگردان سینمادرگذشت تسلیت به جامعه هنرى و خانواده محترمشان روحش شاد و یادش گرامى."


تینا آخوند تبار نوشت:"همش مرگ همش تسلیت ،خدایا ببخش هممونو فوت بازیگر و گارگردان پیشکسوت سینما آقاى زرین دست را به خانواده ى سینما تسلیت میگم،و از خدا براشون طلب آرامش و سعادت در زندگى جدیدشان میکنم."

مرتضی علی آبادی نوشت:"سینما ایران عزادار شد.محمد زرین دست ملقب به تونی زرین دست صبح امروز به رحمت خدا رفت ایشان کارگردان تهیه کننده با سابقه ایران بودند و برادر علیرضا زرین دست فیلمبردار بزرگ کشوربودند.درگذشت بزرگ مرد سینما ایران را به جامعه هنری تسلیت عرض نموده.مراسم تشیع از طرف خانه سینما اعلام خواهد شد."

گفتنی است؛محمد زرین دست بازیگر، نویسنده، کارگردان و تهیه‌کننده سینما بود، وی پس از یک عمر فعالیت در سینما و به جا گذاشتن آثاری هنری فراوان دار فانی را وداع گفت. 

 


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

واکنش عبادی پور به خواستگاری دختر والیبالیستواکنشعبادیپوربهبه گزارش کاپ، برخی از کانال‌های تلگرامی اقدام به انتشار خبری کرده اند که یک دختر اخبار بازیگران،اخبار چهره ها،دنیای ستاره ها،اخبار هنرمندان اخبار بازیگراناخبار هنرمنداناخبار چهره هااخبار بازیگران ترکیهدنیای ستاره ها روزنامه‌ها پس از درگذشت خلخالی چه نوشتند؟آغازگر نقض تعهدات نخواهیم بود گرانی دلار با بازار خودرو چه می کند؟ مسببان آمریکایی هاله سحابی ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزادهالهسحابیهاله سحابی زادروز ۱۵ بهمن ۱۳۳۶ تهران درگذشت ۱۱ خرداد ۱۳۹۰، تشییع جنازه عزت‌الله اخبار،اخبار هنرمندان،اخبار بازیگران،خبرهای دنیای …اخبار فرهنگی،بازیگران هالیوود،اخبار هنرمندانبازیگران،سریال،فیلم،اخبار بازیگران اخبار ستاره های معروف اخبار ستاره های معروفاخبار بازیگرانهنرمندان معروف ایرانی و خارجیورزشکاران افراد سینما خبرعنوان کارگردان تعداد سینما فروش فروشنده اصغر فرهادی فروش کل تومان گلچین صفاسا ★ آپارات چند میلیون حقمو نمیدهتلگرام اینستاگرام گلچین صفاسا جدیدترین پیامک زیبا عکس عاشقانه رمانتیک تئاتر و سینمادرگذشت هنرمند بزرگ تئاتر، سینما و تلویزیون ایران را به تمامی هنرمندان، هنردوستان و واکنش عبادی پور به خواستگاری دختر والیبالیست واکنشعبادیپوربه به گزارش کاپ، برخی از کانال‌های تلگرامی اقدام به انتشار خبری کرده اند که یک دختر اخبار بازیگران،اخبار چهره ها،دنیای ستاره ها،اخبار هنرمندان اخبار بازیگراناخبار هنرمنداناخبار چهره هااخبار بازیگران ترکیهدنیای ستاره هااخبار هاله سحابی ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد هالهسحابی هاله سحابی زادروز ۱۵ بهمن ۱۳۳۶ تهران درگذشت ۱۱ خرداد ۱۳۹۰، تشییع جنازه عزت‌الله سحابی پدرش روزنامه‌ها پس از درگذشت خلخالی چه نوشتند؟ آغازگر نقض تعهدات نخواهیم بود گرانی دلار با بازار خودرو چه می کند؟ مسببان آمریکایی فاجعه اخبار،اخبار هنرمندان،اخبار بازیگران،خبرهای دنیای فرهنگ و هنر اخبار فرهنگی،بازیگران هالیوود،اخبار هنرمندانبازیگران،سریال،فیلم،اخبار بازیگران،صدا و اخبار ستاره های معروف اخبار ستاره های معروفاخبار بازیگرانهنرمندان معروف ایرانی و خارجیورزشکاران افراد معروف سینما خبر آخرین اخبار سینمای ایران و جهان با بازی در مجموعه قصه‌‌های «تا به تا» و در نقش آقای جلالی به شهرت رسید و در ادامه در مجموعه گلچین صفاسا ★ آپارات چند میلیون حقمو نمیده تلگرام اینستاگرام گلچین صفاسا جدیدترین پیامک زیبا عکس عاشقانه رمانتیک پاییز و تئاتر و سینما درگذشت هنرمند بزرگ تئاتر، سینما و تلویزیون ایران را به تمامی هنرمندان، هنردوستان و مردم


ادامه مطلب ...

سرگذشت یک بچه تنبل: خاطره امیر محمد نادری قشقایی (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮاﻧﺪﻡ.
ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. خانم ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی ﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ! ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ!
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ. ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎی من ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ!
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ
ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ. ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می ﻨﻮﺷﺖ. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟ ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...


ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ امیرمحمد نادری قشقایی - ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ

نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان های کوتاه پندآموز در شهری توریستی در گوشه ای از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر چهار ستاره مانده به صبحگل آقا؛ مهدی حجوانی نویسنده و پژوهش‌گر ادبیات کودک و نوجوان به‌تازگی کتابی را با نام داستان های کوتاه پندآموز ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ چهار ستاره مانده به صبح عنوان کتاب این مگسِ وزوزو نویسنده عبّاس تَربُن تصویرگر رضا مکتبی تعداد صفحه ۲۴ صفحه


ادامه مطلب ...

محمد فقط با صدای مادرش چشم باز می کند

[ad_1]

به گزارش شفاف، بنیاد بیماری های نادر ایران، نوشت: تا پنج سالگی مانند کودکان عادی بود و هیچ علامت مشکوکی در او دیده نمی شد. تا اینکه در سن پنج سالگی هنگام بازی در حیاط خانه مادربزرگش بیهوش شد. مادرش او را در آغوش گرفت و مدام نام او را صدا می زد. محمد... و این آغاز زندگی جدید محمد و خانواده اش بود.

در چند کیلومتری جاده مخصوص کرج کودکی بدون اینکه مانند دیگر کودکان چشم انتظار تعطیلات مدرسه به دلیل آلودگی هوا باشد با لوله اکسیژن و چشم هایی که تنها با صدای مادر کمی باز می شوند بر تخت خود بیهوش افتاده است. مادر این کودک ۱۰ساله که زهرا نام دارد با رویی گشاده از من و همکارم در خانه کوچکشان استقبال کرد. خانه ای با تنها یک اتاق خواب که برای محمد تزیین شده است.

مادر محمد پس از پذیرایی گرم و صمیمی از  بیماری محمد و صبرو تلاش خود برای زنده نگه داشتن محمد گفت. تا سن چهار سالگی مانند دیگر بچه های سالم بود و هیچ مشکلی نداشت. تا اینکه یک روز حین بازی در حیاط خانه مادرم تعادل خود را از دست داد و به زمین افتاد. من ابتدا تصور می کردم به دلیل خستگی بیهوش شده است اما حالت چشم هایش تغییر کرد بطوریکه فکر کردم او مرده است. مدام فریاد می زدم «بچه ام مرد» اما زمانی که پدرم از بیرون بازگشت و محمد را دید، گفت که او تشنج کرده است.

زهرا و خانواده اش با امید اینکه محمد زنده است، او را با کمک پدر زهرا به بیمارستان بردند. پس از بستری شدن و معاینه های اولیه پزشک کشیک به زهرا گفت محمد تشنج کرده است و مشکل حادی ندارد.

زهرا تعریف کرد محمد پیش از این سرما خورده بود و با نظر پزشک معالج «دیفن هیدرامین» و داروی دیگری را همزمان مصرف کرده بود که همین امر باعث شده بود تا بیماری نهفته در محمد فعال شود.

یک هفته از تشنج محمد گذشت و با اینکه کمی بیحال بود اما همچنان مانند یک کودک عادی سرپا بود. اما هفته بعد او دوباره تشنج کرد. تشنجی که با تب همراه بود. این بار با تشخیص یک پزشک متخصص به زهرا گفتند که محمد به اوتیسم مبتلا شده است. به این ترتیب با تصور اینکه بیماری محمد شناسایی شده است مرحله تازه ای از درمان او آغاز شد، در حالیکه بعد از مراحل درمان ابتدایی حضور در مرکز کاردرمانی مشخص شد که محمد به اوتیسم مبتلا نیست.

مدتی از آخرین تشنج محمد سپری گذشت. در این مدت هیچ حمله ای نداشت و با داروهایی که مصرف می کرد تصور می شد رو به بهبود است اما اینگونه نبود. بعد از مدتی یکباره عدم تعادل محمد بیشتر شد و قدرت راه رفتن را از دست داد. با این تغییر پزشک معالج داروی او را تغییر داد اما پیش از آنکه محمد داروی جدید را مصرف کند تشنج کرد و دوباره راهی بیمارستان شد.

محمد بعد از چند ساعت بستری شدن در بیمارستان بهبود یافت و پزشک هم اجازه مرخصی را صادر کرد، در حالیکه مادر او مدام تاکید می کرد که او بدون دلیل و ناگهانی دچار تشنج می شود اما پزشک معالج با وجود تعادل نداشتن محمد و تشنج های مکرر گفت که او سالم است و هیچ مشکلی ندارد.

آن شب محمد از بیمارستان مرخص شد و به خانه بازگشت. ساعت ۱۱ همان شب محمد بار دیگر تشنج کرد و راهی بیمارستان شد اما پزشک معالج او اینبار اجازه مرخصی نداد و محمد را بستری کرد تا با آزمایش های دقیق تر علت تشنج ها و تعادل نداشتن او را بررسی کنند.

اما پدر او که در بخش نگهبانی یکی از شرکت های دارویی کار می کند با مشورت از چند همکار مدارک پزشکی پسرش را به آلمان و فرانسه فرستاد. پزشکانی که در این دو کشور مدارک محمد را بررسی کرده بودند اعلام کردند که او به «آتروفی مخچه» مبتلا شده است.

همزمان با اعلام این خبر از سوی پزشکان آلمانی و فرانسوی پزشک معالج محمد هم گفت او به «آتروفی مخچه» که بیماری نادری است مبتلا شده و تنها دو ماه دیگر زنده می ماند.

زهرا با شنیدن این حرف به پزشک دیگری مراجعه کرد. دکتر اشرفی پزشک جدید محمد دارویی تجویز کرد اما این دارو هم در درمان او تاثیری نداشت و در نهایت محمد در ICU بستری شد.

تحویل سال ۹۱ برای والدین محمد روزهای سختی بود. ریه راست محمد به دلیل عفونت از کار افتاده بود و تنها با یک ریه نفس می کشید. سطح هشیاری اش هم روز به روز کمتر می شد.

اکنون محمد به سن ۱۰ سالگی رسیده است و با سطح هشیاری چهار بر تختخواب روزگار می گذراند و هرگاه مادرش او را صدا می زند گویی جانی تازه می گیرد و برای چند لحظه ای چشمان خود را باز می کند.

زهرا، مادر خسته ای که همه عمر و توانش برای تنها فرزند خود وقف کرده است هر کلمه ای که از سرگذشت پسرش به زبان ادا می کرد با لبخند بود. با اینکه هزینه های درمانی محمد برایشان کمی سخت است اما گلایه ای از این اوضاع ندارد اما دوست دارد که همه دنیا محمد را بشناسند و او قهرمان کوچک بیماری باشد که هیچ علاجی برایش نیست.

او بارها و بارها بین حرف های خود گفت: می دانم دیگر محمد بهبود نمیابد اما تنها آروزیم این است که علت بیماری او در علم پزشکی مشخص شود. حتی حاضرم هر آزمایشی که لازم است روی محمد انجام شود تا کودک دیگری به سرنوشت محمد دچار نشود.

منبع: مهر


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

محمد علیزاده در شب تولدش به عهدی که با مرتضی …شب بینظیری بود اقای علیزاده مثل همیشه، روی استیج همچون ستاره درخشید و باز هم با صدای عصر ایران قبل از این مصر ارائه کننده این طرح بود اما با تماس تلفنی ترامپ از این طرح عقب نشینی کرد با سیمای تاریخی و شخصیت حقیقی محمد گل مهمند …با سیمای تاریخی و شخصیت حقیقی محمد گل مهمند در تاریخ آشنا شوید – بخش های یکم تا پنجمروستای زیبای انگشتجان دانلود شعر حیدربابا با صدای …دانلود فایلهای صوتی اشعار و زندگی استاد شهریار با صدای خودشبا اینترنت شهلا دختری فاحشه؟شما نباید مادرتان تنها می گذاشتید و به خاطر فقط مصلحت خودت آنجا را با یک جوان نا سالم محمد علیزاده، داستان زیبای قاری قرآنی که خواننده شد …آخرین خبرها استخدام فوری در یهترین شرکتها با عالی ترین حقوق و مزایا زیباترین عکسهای داستان کوتاهدوستی‌ دارم‌ که‌ گاه‌به‌گاه‌ او را می‌بینم‌ او هم‌ در این‌جا زندگی‌ می‌کند الف دکتر هاشمی عزیز شفافیت از فساد باز می داردمن سوالم از آقای هاشمی اینه که مگه شما چقدر سود در پروسه درمان از مردم میگیرید که مصاحبه با یک بچه مایه دار ماهی میلیون پول تو جیبی می مصاحبه با یک بچه مایه دار ماهی ۴۰ میلیون پول تو جیبی می گیرمشعر نو حس آمیزی در شعر چشمانم وقتی می شنوند تو از دور می ایی مانند ضربان قلب موش کوچکی که ببینید یک عقاب «محمد علیزاده» در شب تولدش به عهدی که با «مرتضی پاشایی» بسته شب بینظیری بود اقای علیزاده مثل همیشه، روی استیج همچون ستاره درخشید و باز هم با صدای با سیمای تاریخی و شخصیت حقیقی محمد گل مهمند در تاریخ آشنا با سیمای تاریخی و شخصیت حقیقی محمد گل مهمند در تاریخ آشنا شوید – بخش های یکم تا پنجم عصر ایران قبل از این مصر ارائه کننده این طرح بود اما با تماس تلفنی ترامپ از این طرح عقب نشینی کرد با روستای زیبای انگشتجان دانلود شعر حیدربابا با صدای خود استاد روستای زیبای انگشتجان دانلود شعر حیدربابا با صدای خود استاد شهریار دانلود شعر حیدربابا با اینترنت » شهلا دختری فاحشه؟ شما نباید مادرتان تنها می گذاشتید و به خاطر فقط مصلحت خودت آنجا را با یک جوان نا سالم ترک محمد علیزاده، داستان زیبای قاری قرآنی که خواننده شد سبک آخرین خبرها استخدام فوری در یهترین شرکتها با عالی ترین حقوق و مزایا زیباترین عکسهای عروسی سخنی با اولیا’ دانش آموزان حتما شما هم با شنیدن کلمه بافتنی تصویر مادر یا مادربزرگ در ذهنتان نقش می بندد که با دو میل الف دکتر هاشمی عزیز شفافیت از فساد باز می دارد من سوالم از آقای هاشمی اینه که مگه شما چقدر سود در پروسه درمان از مردم میگیرید که درصدش رو جهنم و بهشت قبــــــــــر لا حول و لا قوة الا بالله هو العلی العظیم و صلی علی محمد و اله الطاهرین به شما پیشنهاد می شعر نو حس آمیزی در شعر چشمانم وقتی می شنوند تو از دور می ایی مانند ضربان قلب موش کوچکی که ببینید یک عقاب


ادامه مطلب ...

سرگذشت یک بچه تنبل: خاطره امیر محمد نادری قشقایی (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮاﻧﺪﻡ.
ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. خانم ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی ﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ! ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ!
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ. ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎی من ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ!
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ
ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ. ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می ﻨﻮﺷﺖ. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟ ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...


ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ امیرمحمد نادری قشقایی - ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ

نقل مطالب و داستانها با ذکر منبع ، رعایت اخلاق و امانتداری است.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان های کوتاه پندآموز در شهری توریستی در گوشه ای از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر چهار ستاره مانده به صبحگل آقا؛ مهدی حجوانی نویسنده و پژوهش‌گر ادبیات کودک و نوجوان به‌تازگی کتابی را با نام داستان های کوتاه پندآموز ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ چهار ستاره مانده به صبح عنوان کتاب این مگسِ وزوزو نویسنده عبّاس تَربُن تصویرگر رضا مکتبی تعداد صفحه ۲۴ صفحه


ادامه مطلب ...

محمد فقط با صدای مادرش چشم باز می کند

[ad_1]

به گزارش شفاف، بنیاد بیماری های نادر ایران، نوشت: تا پنج سالگی مانند کودکان عادی بود و هیچ علامت مشکوکی در او دیده نمی شد. تا اینکه در سن پنج سالگی هنگام بازی در حیاط خانه مادربزرگش بیهوش شد. مادرش او را در آغوش گرفت و مدام نام او را صدا می زد. محمد... و این آغاز زندگی جدید محمد و خانواده اش بود.

در چند کیلومتری جاده مخصوص کرج کودکی بدون اینکه مانند دیگر کودکان چشم انتظار تعطیلات مدرسه به دلیل آلودگی هوا باشد با لوله اکسیژن و چشم هایی که تنها با صدای مادر کمی باز می شوند بر تخت خود بیهوش افتاده است. مادر این کودک ۱۰ساله که زهرا نام دارد با رویی گشاده از من و همکارم در خانه کوچکشان استقبال کرد. خانه ای با تنها یک اتاق خواب که برای محمد تزیین شده است.

مادر محمد پس از پذیرایی گرم و صمیمی از  بیماری محمد و صبرو تلاش خود برای زنده نگه داشتن محمد گفت. تا سن چهار سالگی مانند دیگر بچه های سالم بود و هیچ مشکلی نداشت. تا اینکه یک روز حین بازی در حیاط خانه مادرم تعادل خود را از دست داد و به زمین افتاد. من ابتدا تصور می کردم به دلیل خستگی بیهوش شده است اما حالت چشم هایش تغییر کرد بطوریکه فکر کردم او مرده است. مدام فریاد می زدم «بچه ام مرد» اما زمانی که پدرم از بیرون بازگشت و محمد را دید، گفت که او تشنج کرده است.

زهرا و خانواده اش با امید اینکه محمد زنده است، او را با کمک پدر زهرا به بیمارستان بردند. پس از بستری شدن و معاینه های اولیه پزشک کشیک به زهرا گفت محمد تشنج کرده است و مشکل حادی ندارد.

زهرا تعریف کرد محمد پیش از این سرما خورده بود و با نظر پزشک معالج «دیفن هیدرامین» و داروی دیگری را همزمان مصرف کرده بود که همین امر باعث شده بود تا بیماری نهفته در محمد فعال شود.

یک هفته از تشنج محمد گذشت و با اینکه کمی بیحال بود اما همچنان مانند یک کودک عادی سرپا بود. اما هفته بعد او دوباره تشنج کرد. تشنجی که با تب همراه بود. این بار با تشخیص یک پزشک متخصص به زهرا گفتند که محمد به اوتیسم مبتلا شده است. به این ترتیب با تصور اینکه بیماری محمد شناسایی شده است مرحله تازه ای از درمان او آغاز شد، در حالیکه بعد از مراحل درمان ابتدایی حضور در مرکز کاردرمانی مشخص شد که محمد به اوتیسم مبتلا نیست.

مدتی از آخرین تشنج محمد سپری گذشت. در این مدت هیچ حمله ای نداشت و با داروهایی که مصرف می کرد تصور می شد رو به بهبود است اما اینگونه نبود. بعد از مدتی یکباره عدم تعادل محمد بیشتر شد و قدرت راه رفتن را از دست داد. با این تغییر پزشک معالج داروی او را تغییر داد اما پیش از آنکه محمد داروی جدید را مصرف کند تشنج کرد و دوباره راهی بیمارستان شد.

محمد بعد از چند ساعت بستری شدن در بیمارستان بهبود یافت و پزشک هم اجازه مرخصی را صادر کرد، در حالیکه مادر او مدام تاکید می کرد که او بدون دلیل و ناگهانی دچار تشنج می شود اما پزشک معالج با وجود تعادل نداشتن محمد و تشنج های مکرر گفت که او سالم است و هیچ مشکلی ندارد.

آن شب محمد از بیمارستان مرخص شد و به خانه بازگشت. ساعت ۱۱ همان شب محمد بار دیگر تشنج کرد و راهی بیمارستان شد اما پزشک معالج او اینبار اجازه مرخصی نداد و محمد را بستری کرد تا با آزمایش های دقیق تر علت تشنج ها و تعادل نداشتن او را بررسی کنند.

اما پدر او که در بخش نگهبانی یکی از شرکت های دارویی کار می کند با مشورت از چند همکار مدارک پزشکی پسرش را به آلمان و فرانسه فرستاد. پزشکانی که در این دو کشور مدارک محمد را بررسی کرده بودند اعلام کردند که او به «آتروفی مخچه» مبتلا شده است.

همزمان با اعلام این خبر از سوی پزشکان آلمانی و فرانسوی پزشک معالج محمد هم گفت او به «آتروفی مخچه» که بیماری نادری است مبتلا شده و تنها دو ماه دیگر زنده می ماند.

زهرا با شنیدن این حرف به پزشک دیگری مراجعه کرد. دکتر اشرفی پزشک جدید محمد دارویی تجویز کرد اما این دارو هم در درمان او تاثیری نداشت و در نهایت محمد در ICU بستری شد.

تحویل سال ۹۱ برای والدین محمد روزهای سختی بود. ریه راست محمد به دلیل عفونت از کار افتاده بود و تنها با یک ریه نفس می کشید. سطح هشیاری اش هم روز به روز کمتر می شد.

اکنون محمد به سن ۱۰ سالگی رسیده است و با سطح هشیاری چهار بر تختخواب روزگار می گذراند و هرگاه مادرش او را صدا می زند گویی جانی تازه می گیرد و برای چند لحظه ای چشمان خود را باز می کند.

زهرا، مادر خسته ای که همه عمر و توانش برای تنها فرزند خود وقف کرده است هر کلمه ای که از سرگذشت پسرش به زبان ادا می کرد با لبخند بود. با اینکه هزینه های درمانی محمد برایشان کمی سخت است اما گلایه ای از این اوضاع ندارد اما دوست دارد که همه دنیا محمد را بشناسند و او قهرمان کوچک بیماری باشد که هیچ علاجی برایش نیست.

او بارها و بارها بین حرف های خود گفت: می دانم دیگر محمد بهبود نمیابد اما تنها آروزیم این است که علت بیماری او در علم پزشکی مشخص شود. حتی حاضرم هر آزمایشی که لازم است روی محمد انجام شود تا کودک دیگری به سرنوشت محمد دچار نشود.

منبع: مهر


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

محمد علیزاده در شب تولدش به عهدی که با مرتضی …شب بینظیری بود اقای علیزاده مثل همیشه، روی استیج همچون ستاره درخشید و باز هم با صدای عصر ایران قبل از این مصر ارائه کننده این طرح بود اما با تماس تلفنی ترامپ از این طرح عقب نشینی کرد با سیمای تاریخی و شخصیت حقیقی محمد گل مهمند …با سیمای تاریخی و شخصیت حقیقی محمد گل مهمند در تاریخ آشنا شوید – بخش های یکم تا پنجمروستای زیبای انگشتجان دانلود شعر حیدربابا با صدای …دانلود فایلهای صوتی اشعار و زندگی استاد شهریار با صدای خودشبا اینترنت شهلا دختری فاحشه؟شما نباید مادرتان تنها می گذاشتید و به خاطر فقط مصلحت خودت آنجا را با یک جوان نا سالم محمد علیزاده، داستان زیبای قاری قرآنی که خواننده شد …آخرین خبرها استخدام فوری در یهترین شرکتها با عالی ترین حقوق و مزایا زیباترین عکسهای داستان کوتاهدوستی‌ دارم‌ که‌ گاه‌به‌گاه‌ او را می‌بینم‌ او هم‌ در این‌جا زندگی‌ می‌کند الف دکتر هاشمی عزیز شفافیت از فساد باز می داردمن سوالم از آقای هاشمی اینه که مگه شما چقدر سود در پروسه درمان از مردم میگیرید که مصاحبه با یک بچه مایه دار ماهی میلیون پول تو جیبی می مصاحبه با یک بچه مایه دار ماهی ۴۰ میلیون پول تو جیبی می گیرمشعر نو حس آمیزی در شعر چشمانم وقتی می شنوند تو از دور می ایی مانند ضربان قلب موش کوچکی که ببینید یک عقاب «محمد علیزاده» در شب تولدش به عهدی که با «مرتضی پاشایی» بسته شب بینظیری بود اقای علیزاده مثل همیشه، روی استیج همچون ستاره درخشید و باز هم با صدای با سیمای تاریخی و شخصیت حقیقی محمد گل مهمند در تاریخ آشنا با سیمای تاریخی و شخصیت حقیقی محمد گل مهمند در تاریخ آشنا شوید – بخش های یکم تا پنجم عصر ایران قبل از این مصر ارائه کننده این طرح بود اما با تماس تلفنی ترامپ از این طرح عقب نشینی کرد با روستای زیبای انگشتجان دانلود شعر حیدربابا با صدای خود استاد روستای زیبای انگشتجان دانلود شعر حیدربابا با صدای خود استاد شهریار دانلود شعر حیدربابا با اینترنت » شهلا دختری فاحشه؟ شما نباید مادرتان تنها می گذاشتید و به خاطر فقط مصلحت خودت آنجا را با یک جوان نا سالم ترک محمد علیزاده، داستان زیبای قاری قرآنی که خواننده شد سبک آخرین خبرها استخدام فوری در یهترین شرکتها با عالی ترین حقوق و مزایا زیباترین عکسهای عروسی سخنی با اولیا’ دانش آموزان حتما شما هم با شنیدن کلمه بافتنی تصویر مادر یا مادربزرگ در ذهنتان نقش می بندد که با دو میل الف دکتر هاشمی عزیز شفافیت از فساد باز می دارد من سوالم از آقای هاشمی اینه که مگه شما چقدر سود در پروسه درمان از مردم میگیرید که درصدش رو جهنم و بهشت قبــــــــــر لا حول و لا قوة الا بالله هو العلی العظیم و صلی علی محمد و اله الطاهرین به شما پیشنهاد می شعر نو حس آمیزی در شعر چشمانم وقتی می شنوند تو از دور می ایی مانند ضربان قلب موش کوچکی که ببینید یک عقاب


ادامه مطلب ...

از نظر شیعیان و اهل تسنن ولادت حضرت محمد چه روزی است؟

[ad_1]

ولادت حضرت محمد چه روزی است؟ درباره روز ولادت حضرت محمد بین شیعیان و اهل تسنن اختلاف نظر وجود دارد. ولادت حضرت محمد سال عام الفیل بوده است.

مشهور در میان اهل تاریخ آن است که ولادت رسول خدا در عام الفیل بوده و عام الفیل همان سالى است که اصحاب فیل‏ به سرکردگى ابرهه به مکه حمله بردند و به وسیله پرنده‏هاى ابابیل ‏نابود شدند.

ولادت حضرت محمد چه روزی است؟

اینکه داستان اصحاب فیل در چه سالى از سالهاى میلادى بوده‏ اختلاف است که سال 570 و 573 ذکر شده، ولى چون مسیحیان قبل از اسلام تاریخ مدون و مضبوطى نداشته‏اند نمى‏توان در این باره نظر صحیح و دقیقى ارائه کرد.

حضرت محمد مصطفی (ص) در ماه ربیع الاول دیده به جهان گشود. مورخان شیعه، ولادت پیامبر اکرم را در صبح جمعه‌ هفدهم ربیع الاول و اکثر علمای اهل سنت، در روز دوازدهم همان ماه می‌دانند.

امام صادق (ع) به نقل از سلمان فارسى فرمود: پیامبر اکرم (ص) فرمود: خداوند متعال مرا از درخشندگى نور خودش آفرید.

همچنین امام صادق(ع) فرمود: خداوند متعال خطاب به رسول اکرم (ص) فرمود: «اى محمد! قبل از این که آسمان‏ها، زمین، عرش و دریا را خلق کنم نور تو و على را آفریدم... » .

حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ (ع)‌ رئیس‌ مذهب‌ جعفرى‌ نیز در روز 17 ربیع‌ الاول‌ سال‌ 83 هجرى‌ چشم‌ به‌ جهان‌ گشود.

ولادت حضرت محمد چه روزی است؟
ولادت حضرت محمد چه روزی است؟

معجزات زمان تولد پیامبر (ص)

در روزی که حضرت محمد (ص) به دنیا آمدند، گفته‌اند که:

تمام بتها به رو، بر زمین افتادند.

ایوان کسری در آن شب به لرزه در آمد و چهارده کنگره آن ریخت.

دریاچه ساوه که سالها آن را می‌پرستیدند خشک شد.

در بیابان سماوه که سالها کسی در آن آب ندیده بود، آب جاری شد.

آتشکده فارس که هزار سال خاموش نشده بود، خاموش شد.

تختهای پادشاهان جهان سرنگون شد.

در همان شب، نوری از سرزمین حجاز تابید و تا مشرق ادامه پیدا کرد و ...

میلاد پیامبر. ولادت حضرت محمد چه روزی است؟
ولادت حضرت محمد چه روزی است؟

آمنه در زمان بارداری می‌گفت که هرگز احساس نکرده که باردار شده و هیچگاه باری سنگین همچون زنان دیگر را در خود نیافته است. گفته‌اند پیامبر (ص) در هنگام متولد شدن پاکیزه و تمیز بود و خون و چیزهای دیگر به همراه او از شکم مادر خارج نشد. همینطور می‌گویند زمانی که پیامبر (ص) متولد شد سر به سوی آسمان بلند کرد و سپس برای خداوند تبارک و تعالی سجده نمود.

آمنه می‌گوید در هنگام ولادت پیامبر (ص)، کسی به او گفته بود که او سرور آدمیان را به دنیا آورده است، پس او را "محمّد" بنامد. وقتی عبدالمطلب از این جریان اطلاع یافت، گوسفندی را کشت و گروهی از بزرگان قریش را دعوت کرد و در آن جشن نام پیامبر را محمد یعنی ستوده شده قرار داد.

میلاد پیامبر. ولادت حضرت محمد چه روزی است؟ عکس میلاد پیامبر

صحت معجزات زمان تولد پیامبر (ص)

صفحات تاریخ گواهی می دهند که میلاد پیامبران با حوادث و رویدادهای خارق العاده ای همراه بوده است. مثلا میلاد حضرت موسی (ع) در زمانی رخ داد که حکومت وقت گروهی را مامور کرده بود تا تمام نوزادان ذکور بنی اسرائیل را ذبح کنند. دوران بارداری حضرت مریم (ع) و تولد حضرت مسیح (ع) با یک رشته حوادث عظیم و چشمگیر که مخالف قوانین عادی است همراه بوده است. مادر وی بدون آن که با مردی ازدواج کند آبستن گردید، وضع به گونه ای بود که احدی از بنی اسرائیل از حمل او آگاه نبود و او در نقطه ای خلوت وضع حمل کرد، خدا به او دستور داد که درخت خرمای خشکیده را تکان دهد تا رطب خرمای تازه از آن فرو ریزد. آن گاه فرزند خویش را به سوی قوم خود آورد، سیل اعتراض ها آغاز گردید، او برای دریافت پاسخ به نوزاد خود "مسیح" اشاره کرد که سوال های خود را از او بپرسید. ناگهان نوزاد لب به سخن گشود و گفت: «من بنده خدا هستم کتاب (انجیل) به من داده شده و از پیامبران می باشم، خدایم مرا به نماز و زکات امر فرموده است».

بنابراین نباید تعجب کنیم که تاریخ می گوید ولادت پیامبر گرامی اسلام (ص) با یک رشته حوادث فوق العاده همراه بود. مثلا هنگام ولادت او طاق کسری در ایران شکافت و چند کنگره آن فرو ریخت، آتشکده فارس خاموش شد، بت های مکه سرنگون شد، نوری از وجود آن حضرت به سوی آسمان بلند شد و شعاع وسیعی را روشن ساخت و انوشیروان و موبدان خواب وحشتناکی دیدند و آن حضرت هنگام تولد جمله های "الله اکبر، الحمد لله کثیرا و سبحان الله بکره و اصیلا" را به زبان جاری کرد. (تاریخ یعقوبی، جلد 2 صفحه 5)

تولد حضرت محمد. ولادت حضرت محمد چه روزی است؟ میلاد پیامبر

اگر در علت این حوادث بیندیشیم می فهمیم که این رویدادها از سپری گشتن دوران بت پرستی بشارت می دهد، و این که به همین زودی مظاهر قدرت های اهریمنی به نابودی کشیده خواهد شد و حوادث شب میلاد آن حضرت می تواند از این مقوله باشد، زیرا هدف از آن ایجاد تکان و توجه در قلوب مردمی بود که در بت پرستی و ظلم و بیدادگری غرق شده بودند.

اصولا لازم نیست که حوادث در همان روز وقوع مایه عبرت و وسیله پند و اندرز گردد، بلکه کافی است که حادثه ای در سالی رخ دهد و پس از سالیان درازی از آن بهره گرفته شود. مردم عصر رسالت و یا کسانی که پس از آن آمده اند وقتی ندای مردمی را می شنوند که با تمام قدرت به ضدیت با بت پرستی و ظلم و بیدادگری برخاسته است آنگاه که سوابق زندگی او را مطالعه و بررسی می کنند، ملاحظه می نمایند که در شب میلاد این مرد، حوادثی رخ داده است که با دعوت او کاملا هماهنگ است، طبعا تقارن این دو نوع حادثه را نشانه راستگویی او می گیرند و به تصدیق او بر می خیزند.


گردآوری: مجله اینترنتی ستاره


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

مروری بر زندگی شیخ مفیدره مروری بر زندگی شیخ مفیدره اوضاع شیعیان پیش از شیخ مفید وضع شیعیان در عصر شیخ مفیدمتن ادبی طلوع آفتاب جمال حسینع مؤسسه جهانى …واقعا عالی است من از این متن در برنامه ای که در مدرسه برپا کردیم استفاده کردم و همه انتخاب اسم فرزند از روی قرآن کریم مؤسسه جهانى …هرچند که ممکن است این فعالیت صورت گرفته نقص هایی هم داشته باشد ولی در مجموع به عنوان بررسی و نقد دیدگاه و روش طبری در تاریخ نسبت به اهل …مقدمه مدیر پایگاه استفاده از منابع تاریخی به ویژه تاریخ نویسی ای به سبک طبری حجت بن الحسن ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزادحجتبنالحسنامام شیعه محمد بن حسن نقش امام دوازدهم شیعه نام محمد بن حسن کنیه ابوالقاسم، احمد و زندگینامه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهاباسمه تعالی زندگینامه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها فاطمه علیها السلام در نزد روش های جلب محبت، روش های جلب محبت از دیدگاه امام …باب الحوائج بودن امام جواد علیه السلام از چه جهت است؟ همه امامان بزرگوار، در همه جهات یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب اهل سنت اینجا را … حدیث از فضایل حضرت زهراء س در منابع أهل تسنّن قال رسول اللّه صلى الله علیه وآله نام ها و لقب ها بهشت ارغوان حضرت فاطمه زهرا سلام …کودکیونوجوانینامهاوام الائمه مادر امامان به موجب روایات نقل شده از سوی اهل تسنن و شیعه، نسل پاک پیامبر تعداد همسران پیامبر اکرمص چندتا بوده؟ نام آنها چه بوده است؟پیامبرص تا ۲۵ سالگی مجرد بودند و بعد از آن با حضرت خدیجهس ازدواج کردند و تا حدود ۵۵ مروری بر زندگی شیخ مفیدره مروری بر زندگی شیخ مفیدره اوضاع شیعیان پیش از شیخ مفید وضع شیعیان در عصر شیخ مفید متن ادبی «طلوع آفتاب جمال حسینع» مؤسسه جهانى سبطین ع واقعا عالی است من از این متن در برنامه ای که در مدرسه برپا کردیم استفاده کردم و همه خوششان انتخاب اسم فرزند از روی قرآن کریم مؤسسه جهانى سبطین ع هرچند که ممکن است این فعالیت صورت گرفته نقص هایی هم داشته باشد ولی در مجموع به عنوان اقدامی حجت بن الحسن ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد حجتبنالحسن امام شیعه محمد بن حسن نقش امام دوازدهم شیعه نام محمد بن حسن کنیه ابوالقاسم، احمد و لقب بررسی و نقد دیدگاه و روش طبری در تاریخ نسبت به اهل بیت ع مقدمه مدیر پایگاه استفاده از منابع تاریخی به ویژه تاریخ نویسی ای به سبک طبری،‌ نیازمند آن یا خَیرَ حَبیبٍ وَ مَحبوب اهل سنت اینجا را نخوانند چون؟ حدیث از فضایل حضرت زهراء س در منابع أهل تسنّن قال رسول اللّه صلى الله علیه وآله إذا زندگینامه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها زندگینامه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها آیه ی تطهیر آیه سوره مائده آیه ولایت اعجاز روش های جلب محبت، روش های جلب محبت از دیدگاه امام جوادع آکا باب الحوائج بودن امام جواد علیه السلام از چه جهت است؟ همه امامان بزرگوار، در همه جهات دنیوی نام ها و لقب ها بهشت ارغوان حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها کودکیونوجوانینام ترجمه اجمالی اسامی و القاب فاطمه زهرا که از احادیث اهل بیت عصمت و طهارت، ادعیه، زیارات و تعداد همسران پیامبر اکرمص چندتا بوده؟ نام آنها چه بوده است پیامبرص تا ۲۵ سالگی مجرد بودند و بعد از آن با حضرت خدیجهس ازدواج کردند و تا حدود ۵۵ سالگی


ادامه مطلب ...

زندگینامه پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) از تولد تا رحلت

[ad_1]

زندگینامه پیامبر اسلام شامل مراحل حساسی از جمله بعثت، هجرت، فتح مکه و... است. شروع زندگینامه حضرت محمد از تولد ایشان در سال عام الفیل است.

زندگی حضرت محمد (ص) از صدر اسلام مورد توجه و اهتمام مسلمانان قرار داشته. آنچه از مطالعه و بررسی زندگی وی در طول 63 سال در ذهن نقش می‌بندد، بازتابی از تصویر ظهور پیامبری الهی و سرگذشت شخصیتی است که با پشت سر نهادن دشواریهای بسیار، بی‌هیچ خستگی و ناامیدی به اصلاح جامعه، دست زد و توانست جزیره العرب را متحد کند و آماده گستردن اسلام در بیرون از مرزهای عربستان شود و از آن مهم تر دیانتی را بنیاد کند که اینک یکی از مهم‌ترین ادیان جهان به شمار می‌رود.

زندگینامه پیامبر اسلام: تولد

تولد حضرت محمد (ص) بنابر بسیاری از روایات در 17 ربیع الاول عام‌الفیل (570 میلادی)، یا به روایتی 12 همان ماه در تقویم عربی روی داد. پدر پیامبر ‌(ص)‌، عبدالله فرزند عبدالمطلب و مادرش آمنه دختر وهب و هر دو از قبیله بزرگ قریش بودند؛ قبیله‌ای که بزرگان آن از نفوذ فراوانی در مکه برخوردار بودند و بیشتر به بازرگانی اشتغال داشتند. عبدالله، پدر پیامبر (ص) اندکی پیش از تولد فرزندش برای تجارت با کاروانی به شام رفت و در بازگشت بیمار شد و درگذشت.

زندگینامه پیامبر اسلام. زندگینامه حضرت محمد

زندگینامه پیامبر اسلام: کودکی

بنابر رسمی که در مکه رایج بود، محمد (ص) را به زنی به نام حلیمه سپردند تا در فضای ساده و پاک بادیه پرورش یابد. وی 6 ساله بود که همراه مادر برای دیدار خویشان به یثرب (مدینه) رفت‌، اما آمنه نیز در بازگشت، بیمار شد و درگذشت و او را در ابواء (نزدیک مدینه) به خاک سپردند. محمد (ص) از این پس در کنف حمایت جدش عبدالمطلب قرار گرفت، اما او نیز در 8 سالگی وی درگذشت و سرپرستی محمد (ص) بر عهده عمویش ابوطالب گذارده شد. ابوطالب در سرپرستی برادرزاده اش کوششی بلیغ می کرد. در سفری تجارتی به شام او را با خود همراه برد و هم در این سفر، راهبی بحیرا نام، نشانه های پیامبری را در او یافت و ابوطالب را از آن امر مطلع ساخت.

زندگینامه پیامبر اسلام: جوانی

از وقایع مهم پیش از ازدواج پیامبر (ص)، شرکت در پیمانی به نام «حلف الفضول» است که در آن جمعی از مکیان تعهد کردند «از هر مظلومی حمایت کنند و حق او را بستانند»؛ پیمانی که پیامبر (ص) بعدها نیز آن را می‌ستود و می‌فرمود اگر بار دیگر او را به چنان پیمانی باز خوانند، به آن می‌پیوندد.

زندگینامه پیامبر اسلام حضرت محمد. زندگینامه حضرت محمد

زندگینامه پیامبر اسلام: ازدواج

شهرت محمد (ص) به راستگویی و درستکاری چنان زبانزد همگان شده بود که «امین» لقب گرفت و همین صداقت و درستی توجه خدیجه دختر خویلد را جلب کرد و او را با سرمایه خویش برای تجارت به شام فرستاد؛ سپس چنان شیفته درستکاری «محمد امین‌« شد که خود برای ازدواج با وی گام پیش نهاد، در حالی که بنابر مشهور، دست‌کم 15 سالی از او بزرگ‌تر بود. خدیجه برای محمد (ص) همسری فداکار بود و تا زمانی که حیات داشت، پیامبر همسر دیگری برنگزید. او برای پیامبر (ص) فرزندانی آورد که پسران همگی در کودکی درگذشتند و در میان دختران، از همه نامدارتر، حضرت فاطمه‌ (س) است. از جزئیات این دوره از زندگی پیامبر ( ص) تا زمان بعثت آگاهی چندانی در دست نیست؛ جز آن که می دانیم نزد مردمان به عنوان فردی اهل تأمل و تفکر شناخته شده و از خوی و رفتارهای ناپسند قوم خود سخت ناخشنود بود. از آداب و رسوم زشت آنان چشمگیرتر از همه بت پرستی بود و پیامبر (ص) از آن روی بر می‌تافت. محمد (ص) اندکی پیش از بعثت، دیر زمانی را به تنهایی در غار حرا، در کوهی نزدیک مکه به سر می‌برد و زمان را به خاموشی و اندیشه می‌گذرانید.

زندگینامه پیامبر اسلام: بعثت

گفته‌اند نخستین نشانه‌های بعثت پیامبر (ص) به هنگام 40 سالگی او، رؤیاهای صادقه بوده است، اما آنچه در سیره به عنوان آغاز بعثت شهرت یافته، شبی در ماه رمضان، یا ماه رجب است که فرشته وحی در غار حرا بر پیامبر (ص) ظاهر شد و بر او نخستین آیات سوره علق را برخواند. بنابر روایات، پیامبر (ص) به شتاب به خانه بازگشت و خواست که او را هر چه زودتر بپوشانند. گویا برای مدتی در نزول وحی وقفه‌ای ایجاد شد و همین امر پیامبر ‌(ص ) را غمناک ساخته بود، ولی اندکی بعد فرشته وحی باز آمد و آن حضرت را مامور هدایت قوم خود و اصلاح جامعه از فسادهای دینی و اخلاقی و پاک گردانیدن خانه خدا از بتان و دلهای آدمیان از خدایان دروغین کرد.

زندگینامه حضرت محمد

زندگینامه پیامبر اسلام: دعوت خویشان به اسلام

پیامبر (ص) دعوت به توحید را نخست از خانواده خود آغاز کرد و اول کسی که به او ایمان آورد، همسرش خدیجه و از مردان پسر عمویش علی بن ابی طالب (ع) بود که در آن هنگام سرپرستی او را پیامبر (ص) بر عهده داشت. دعوت آغازین بسیار محدود بود ، ولی شمار مسلمانان رو به فزونی داشت و چندی برنیامد که گروه اسلام آورندگان به اطراف مکه می‌رفتند و با پیامبر (ص) نماز می‌گزاردند.

زندگینامه پیامبر اسلام: دعوت همگانی

سه سال پس از بعثت، پیامبر (ص) دستور یافت تا همگان را از خاندان قریش گرد آورد و دعوت توحید را در سطحی گسترده‌تر مطرح سازد . رفتار قریشیان و به طور کلی مشرکان مکه اگر چه نخست با ملایمت و بیشتر با بی‌اعتنایی همراه بود ، ولی چون بدگویی از بتان و از آیین و رسوم پدران آنان فزونی یافت، قریشیان بر پیامبر (ص) و مسلمانان سخت گرفتند و خاصه ابوطالب عموی پیامبر (ص) را که جداً از او حمایت می‌کرد، برای آزار پیامبر (ص) در تنگنا قرار دادند. سختگیری مشرکان چندان شد که پیامبر (ص) عده‌ای از اصحاب را امر کرد تا به حبشه هجرت کنند و به نظر می‌رسد که برخی از اصحاب نیز میان حبشه و حجاز در رفت و آمد بوده اند.

زندگینامه پیامبر اسلام: شعب ابی طالب

در سال ششم بعثت، سرانجام قریشیان پیمانی نهادند تا از ازدواج یا خرید و فروش با خاندان عبدالمطلب بپرهیزند. آنان پیمان خویش را بر صحیفه‌ای نوشتند و به دیوار کعبه آویختند. از آن سوی، ابوطالب و کسانی دیگر از خاندان او نیز همراه پیامبر ‌(ص) و خدیجه به دره‌ای مشهور به «شعب» ابوطالب، پناه بردند و تا جایی که ممکن بود، نه کسی به آنجا می آمد و نه خود از آن بیرون می شدند. سرانجام، پس از آن که خطوط آن صحیفه را موریانه از میان برده بود، قریشیان پذیرفتند که مخالفان را رها کنند و از محاصره ایشان دست بردارند (سال 10 بعثت). اندکی پس از خروج پیامبر (ص) از شعب، دو تن از نزدیک‌ترین یاورانش، خدیجه و ابوطالب وفات یافتند.

زندگینامه پیامبر اسلام

زندگینامه پیامبر اسلام: پیمان عقبه

در شهر یثرب دو قبیله اصلی، یعنی اوس و خزرج، بیشتر اوقات با هم در جنگ و ستیز بودند و از کسی که ایشان را به آشتی و دوستی دعوت کند، استقبال می‌کردند. پیامبر (ص) اتفاقاً 6 تن از خزرجیان را در موسم حج دید و اسلام را بر ایشان عرضه کرد و آنان چون به شهر خویش بازگشتند، به تبلیغ دعوت پرداختند. سال بعد، یعنی در سال 12 بعثت، تنی چند از اوس و خزرج، به خدمت پیامبر (ص) آمدند و در عقبه، دره‌ای در نزدیکی مکه، با آن حضرت بیعت کردند و پیامبر (ص) نماینده ای برای ترویج و تعلیم اسلام با آنان همراه کرد. این بیعت نخستین پایه حکومتی شد که پیامبر (ص) در یثرب بنیاد نهاد. سال بعد نیز شمار بیشتری از یثربیان با پیامبر ( ص) بیعت کردند و گویا در یثرب جز گروه اندکی نمانده بود که به اسلام در نیامده باشند.

زندگینامه پیامبر اسلام: نقشه قتل پیامبر

گرچه مذاکره با یثربیان پنهانی بود، ولی قریشیان بدان آگاهی یافتند و پس از شور درباره رسیدگی به کار پیامبر (ص) و مسلمانان، بر آن شدند که از همه تیره‌های قریش کسانی گرد آیند و شبانه پیامبر (‌ص) را بکشند تا خون او برگردن کسی نیفتد. پیامبر (ص) که از این توطئه آگاه شده بود، حضرت علی (ع) را بر جای خویش نهاد و خود به شتاب، در حالی که ابوبکر نیز با او همراه شده بود، به سوی یثرب روان شد.

زندگینامه پیامبر اسلام: هجرت پیامبر

خروج پیامبر (ص) از مکه که از آن به هجرت تعبیر شده، نقطه عطفی در تاریخ زندگی آن حضرت و نیز تاریخ اسلام است؛ زیرا از آن پس پیامبر (ص) در رأس حکومتی قرار گرفته بود که می‌بایست بر مبنای شریعتی آسمانی جامعه‌ای نوین بنا نهد. گسیل داشتن کسانی برای تبلیغ اسلام به میان قبایل و هجرت پیامبر (ص) از مکه به مدینه، نزد مسلمانان با اهمیت بسیار تلقی شد، تا بدانجا که مبدا تاریخ ایشان قرار گرفت و این خود نشان دهنده برداشتی است که اعراب از هجرت پیامبر (ص) به عنوان یک مرحله نوین داشتند. سرانجام پیامبر ‌(ص) در ماه ربیع الاول سال 14 بعثت به یثرب رسید؛ شهری که از آن پس به نام آن حضرت، مدینه الرسول یا به اختصار مدینه نام گرفت. آن حضرت نخست در جایی بیرون شهر، به نام قبا درنگ فرمود و یثربیان به استقبال او شتافتند. پس از چند روزی، به شهر در آمد و در قطعه زمینی خشک، مسجدی به دست خود و اصحاب و یارانش بنا کرد که بنیاد مسجد النبی کنونی در مدینه منوره است.

زندگینامه پیامبر اسلام حضرت محمد (ص)

زندگینامه پیامبر اسلام: عقد اخوت

روز به روز بر شمار مهاجران افزوده می‌شود و انصار (که اینک به ساکنان پیشین یثرب اطلاق می‌شد) آنان را در منزل خویش جای می دادند. پیامبر (ص)، نخست میان انصار و مهاجران پیمان برادری برقرار کرد و خود علی بن ابی طالب (ع) را به برادری برگرفت. مدتی پس از ورود به مدینه، پیامبر (ص) با اهالی شهر، حتی یهودیان پیمانی بست تا حقوق اجتماعی یکدیگر را رعایت کنند. چندی بعد قبله مسلمانان از بیت المقدس به سوی کعبه تغییر یافت و هویت مستقل برای اسلام تثبیت شد.

زندگینامه پیامبر اسلام: جنگ بدر

در سال دوم هجرت، مهم‌ترین برخورد نظامی مسلمانان و مشرکان مکه پیش آمد: در نبردی که به بدر مشهور شد، با آن که عده مسلمانان کمتر از مکیان بود، توانستند پیروزی را از آن خود کنند و از مشرکان بسیاری کشته و اسیر شدند و دیگران نیز گریختند. پیروزی در بدر ، به مسلمانان روحیه بخشید، اما در مکه همگی داغدار و خشمگین از شکست و در اندیشه انتقام بودند.

زندگینامه پیامبر اسلام: جنگ احد

در سال سوم هجرت، قریشیان از قبایل متحد خود بر ضد مسلمانان یاری خواستند و با لشکری مجهز به فرماندهی ابوسفیان، به سوی مدینه به راه افتادند. پیامبر (ص) نخست قصد داشت در مدینه بماند، ولی سرانجام بر آن شد تا برای مقابله با لشکر مکه از شهر بیرون رود. در جایی نزدیک کوه احد، دو لشکر با یکدیگر رو به رو شدند و با اینکه نخست پیروزی با مسلمانان بود، ولی با ترفندی که خالد بن ولید به کاربرد و با استفاده از غفلت گروهی از مسلمانان، مشرکان از پشت هجوم بردند و به کشتار آنان پرداختند. در این جنگ حمزه عموی پیامبر (ص) به شهادت رسید، پیامبر (ص) خود زخم برداشت و شایعه کشته شدن او نیز موجب تضعیف روحیه مسلمانان شد.

زندگینامه پیامبر اسلام: جنگ خندق

سال پنجم هجرت به پایان نرسیده بود که خطر بسیار بزرگی پیامبر (ص) و مسلمانان را تهدید کرد. قریشیان مکه و یهودیان رانده شده بنی‌نضیر و دیگر هم پیمانان ایشان بر ضد پیامبر (ص) متحد شدند و با لشکری گران که شمار سپاهیان آن را تا 10 هزار گفته‌اند، به سوی مدینه به راه افتادند. چون خبر به پیامبر (ص) رسید، بنا بر روایت مشهوری، به پیشنهاد سلمان فارسی به حفر خندق در اطراف مدینه امر فرمود. بدین ترتیب، چون لشکر کفار به مدینه رسید، با این تدبیر جدید جنگی رو به رو شد و در طول روزهایی که دو لشکر در برابر هم صف آراسته بودند، تنها درگیری هایی پراکنده رخ داد. سرانجام، پس از 15 روز ، لشکر کفار بی‌نتیجه بازگشت و مسلمانان به زندگی عادی خود برگشتند.

زندگینامه پیامبر اسلام: صلح با قریش

در این سال پیامبر‌ (ص) و مسلمانان قصد کردند که برای اجرای مراسم حج به مکه روند و به همین منظور به سوی مکه به راه افتادند.

قریشیان بر منع ورود پیامبر (ص) هم داستان شدند و کسی را نزد آن حضرت روانه کردند و او را از قریشیان بیم دادند، ولی پیامبر (ص) تاکید کرد که قصد جنگ ندارد و حرمت خانه خدا را واجب می‌داند و حتی فرمود که حاضر است برای مدتی با قریشیان در صلح شود. قریشیان نخست هم رای نبودند، ولی سرانجام کسی را برای عقد قرار داد صلح نزد پیامبر (ص) فرستادند. بر مبنای این، میان پیامبر (ص) و قریشیان 10 سال صلح و متارکه جنگ اعلام گردید و شرط شد که پیامبر (ص) از ورود به مکه تا سال آینده خودداری کند.

زندگینامه پیامبر اسلام: نامه به پادشاهان و جنگ خیبر

پیامبر (ص) در سال هفتم هجرت تصمیم به دعوت فرمانروایان و پادشاهان ممالک اطراف گرفت. سپس نامه هایی به امپراتور روم شرقی، نجاشی و نیز امیر غسانیان شام و امیر یمامه فرستاد. در همین سال پیامبر (ص) بر یهودیان خیبر پیروز شد که پیش از آن چندین بار با دشمنان بر ضد او هم پیمان شده بودند و آن حضرت از جانب ایشان آسوده خاطر نبود، قلعه خیبر که در نزدیکی مدینه واقع شده بود‌، به تصرف مسلمانان در آمد و پیامبر (ص) پذیرفت که یهودیان به کار زراعت خویش در آن منطقه ادامه دهند و هر سال از محصول خود بخشی به مسلمانان بپردازند، پیامبر (ص) به مدینه بازگشت، اما گسیل داشتن سپاهیان و کاروانها به اطراف و اکناف ادامه داشت.

زندگینامه پیامبر اسلام: فتح مکه

در سال هشتم هجرت قریشیان پیمان خود را شکستند و شبانگاه بر طایفه‌ای که با مسلمانان هم پیمان بودند، هجوم بردند. بدین سبب، پیامبر (ص) با سپاهی انبوه قصد مکه کرد و شب هنگام بیرون مکه اردو زد. ابوسفیان، بزرگ مشرکان به شفاعت عباس عموی پیامبر (‌ص)، نزد آن حضرت آمد و اظهار اسلام کرد و پیامبر (ص) خانه او را جایگاه امن قرار داد. لشکر اسلام بی‌مقاومتی وارد مکه شد و پیامبر ‌(ص) بلافاصله فرمان عفو عمومی صادر کرد و خود به درون کعبه شد و خانه را از بتان پاک فرمود. آن گاه بر بلندی صفا نشست و همگی مردم با او دست بیعت دادند.

زندگینامه پیامبر اسلام

زندگینامه پیامبر اسلام: جنگ حنین

هنوز 15 روز از اقامت پیامبر (ص) در مکه نگذشته بود که برخی از طوایف پرشمار و مسلمان نشده جزیره العرب بر ضد آن حضرت متحد شدند. پیامبر (ص) با لشکری انبوه از مسلمانان از مکه بیرون آمد و چون به جایی به نام حنین رسید، دشمنان که در دره‌های اطراف کمین کرده بودند، به تیراندازی پرداختند. شدت تیرباران چنان بود که سپاه اسلام روی به عقب نهاد، گروهی اندک بر جای ماندند، ولی سرانجام گریختگان نیز بازگشتند و بر سپاه دشمن هجوم بردند و آن ها را شکست دادند.

زندگینامه پیامبر اسلام: غزوه تبوک

در تابستان سال نهم هجرت به پیامبر (ص) خبر رسید که رومیان لشکری ساخته اند و قصد حمله به مدینه دارند . پیامبر (ص) و مسلمانان به مقابله رفتند تا به تبوک رسیدند، ولی جنگی رخ نداد و پیامبر (ص) پس از عقد پیمانهایی با قبایل آن حدود به مدینه بازگشت. پس از این ماجرا که به غزوه تبوک شهرت یافت.

زندگینامه پیامبر اسلام: رحلت پیامبر

در اوایل سال 11 هجرت بیماری و رحلت پیامبر (ص) پیش آمد. وفات پیامبر (ص) در 28 صفر سال 11 هجرت، یا به روایتی در 12 ربیع الاول همان سال در 63 سالگی روی داد. در آن وقت از فرزندان او جز حضرت فاطمه (ع) کسی زنده نبود. دیگر فرزندانش، از جمله ابراهیم که یکی دو سال پیش از وفات پیامبر‌ (ص) به دنیا آمد، همگی در گذشته بودند. پیکر مطهر پیامبر (ص) را حضرت علی (ع) به یاری چند تن دیگر از خاندان او غسل داد و کفن کرد و در خانه‌اش ( که اینک داخل در مسجد مدینه است) به خاک سپردند.


گردآوری: مجله اینترنتی ستاره


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

زندگینامه پیامبر اسلام حضرت محمد ص از تولد تا رحلتزندگی حضرت محمد ص از صدر اسلام مورد توجه و اهتمام مسلمانان قرار داشته آنچه از مطالعه خلاصه از زندگی نامه پیامبر اکرماز تولد تا بعثت تولد حضرت محمد ص از هجرت تا رحلت پیامبر اکرم پیامبر اسلام ص زندگینامه حضرت محمد ص زندگینامه حضرت محمد ص از پیامبر اسلامص وى پس از تولد حضرت محمّدص زندگینامه پیامبر اسلام حضرت محمد ص از تولد تا رحلتزندگینامه پیامبر اسلام حضرت محمد ص از تولد تا رحلت زندگینامه پیامبر اسلام حضرت محمد زندگی نامه حضرت محمد ص وى پس از تولد حضرت محمّدص تاریخ و سبب رحلت حضرت محمد ص و کنیه پیامبر اسلام ص زندگینامه حضرت محمد ص از هجرت تا رحلت اتاق خبر وی پس از تولد حضرت محمّد ص از هجرت تا رحلت پیامبر هایی از زندگی پیامبر اسلام ص رحلت حضرت محمد ص وفات حضرت محمدص رحلت حضرت محمدعزندگینامه حضرت محمدص از تولد تا بعثت پیامبر زندگینامه پیامبر اسلام، حضرت محمد ص تولد حضرت محمدص ساز پیامبر اسلامص از غار ثور از پیامبر اکرم ص در رحلت زندگی نامه حضرت محمدص پیامبر ص از یک در شب تولد و هنگام تولد ان حضرت اسلام ص به اسم محمد عترت زندگینامهبعدها حضرت محمد ص بارها از نیکی و بعدها اسلام تا چهار بر وصیت پیامبر خدا ص رسول نور حضرت محمد ص امامت و جانشینى حضرت محمد صلى الله علیه و آله و سلم در تفسیر فى ظلال القرآن زندگینامه سلمان فارسی یکی از اصحاب پیامبرص زندگینامه سلمان فارسی یکی از اصحاب پیامبرص سلمان کیست؟ حدود دویست و شانزده یا سیصد و سخن روز زندگینامه حضرت خدیجه پدر او خُوَیلد بن اسد و مادر او فاطمه دختر زائده است تولّد حضرت خدیجه علیهاالسلام سال پیش دانلود تواشیح برای عید مبعث و ولادت پیامبر اکرم حضرت رسول ص دانلود تواشیح در مدح رسول اکرم ص به مناسبت مبعث و بعثت پیامبر اکرم و اعظم ص دانلود تواشیح دانلود سرود صوتی و تصویری محمد ص با صدای حامد زمانی به دانلود سرود محمد ص از حامد زمانی به صورت صوتی و تصویری به همراه متن شعر شاعر قاسم صرافان زندگینامه ائمه ،علما ،بزرگان دین،زندگینامه بزرگان دینی چند کرامت از امام رضا ع امام هشتم ع و ماجرای تشییع جنازه موسی بن سیار که از یاران حضرت رضا •ܓܨܓܨ پیاده روی تو اینترنت ܨܓܨܓܨ• مختصری کوتاه از زندگی تعداد انبیاء الهی به سند معتبر روایت شده،ابوذر از حضرت رسول اکرمص پرسید انبیاء الهی چند زندگینامه جواد فروغی مؤسسه جهانى سبطین ع نام جواد نام خانوادگی فروغی محل تولد مشهد تاریخ تولد پدرم فرهنگی و مادرم خانه دار است ائمه اطهار زندگینامه ی امامان زندگی نامه ی امام حسنع نام حسن بن علی کنیه ابو محمد نام و کنیه آن حضرت را پیامبر اکرم ص زندگی نامه امام خمینی ره امام خمینى از ولادت تا رحلت در روز بیستم جمادى الثانى هجرى قمرى مطابق با شهریـور


ادامه مطلب ...

واکنش هنرمندان به درگذشت محمد زرین دست

[ad_1]

هنرمندان با انتشار پست هایی در صفحه اینستاگرامشان درگذشت محمد زرین دست بازیگر باسابقه ایرانی را تسلیت گفتند.

هنرمندان با انتشار پست هایی در صفحه اینستاگرامشان درگذشت محمد زرین دست بازیگر باسابقه ایرانی را تسلیت گفتند.

جوان؛ محمد زرین دست از بازیگران با سابقه سینمای ایران بود که شامگاه دوشنبه ۸ آذرماه چشم از جهان فروبست. 

در پی درگذشت این هنرمند برخی از هنرمندان با انتشار پست هایی در صفحه اینستاگرامشان درگذشت وی را تسلیت گفتند.

پریناز ایزدیار نوشت:"خبر شوکه کننده بود ، اصلا از بیماریشون خبر نداشتم و همیشه به نظرم خیلى سر حال بودن . تسلیت به خانواده ى سینما. "


نعیمه نظام دوست نوشت:"متاسفانه هنرمند بزرگ آقای محمد زرین‌دست درگذشت.تسلیت میگم به جامعه هنری وآقای علیرضا زرین دست و خانواده محترم ایشون .

آقای محمد زرین‌دست معروف به تونی زرین‌دست هنرمند ایرانی مقیم آمریکا و برادرعلیرضا زرین دست دارفانی را وداع گفت.

محمد زرین دست بازیگر، کارگردان، نویسنده و تهیه‌کننده که آثار متعددی در سینمای ایران تولید نموده بود صبح امروز درگذشت.

وی با حضور درهفت فیلم سینمایی به عنوان بازیگر و حدود ده فیلم به عنوان کارگردان وتهیه کنندگی آثار متعدد در زمره پیشکسوتان سینمای ایران به شمار می رود.

قفس طلایی (۱۳۸۹)،سرگیجه (فیلم ۱۳۸۵) ،شهر آفتاب (۱۳۵۱)، فاتحین صحرا (۱۳۵۰)، از یاد رفته (۱۳۴۹)، شکوه قهرمان (۱۳۴۸)،پلی بسوی بهشت (۱۳۴۷)، جاده تبهکاران (۱۳۴۷)،وسوسه شیطان (۱۳۴۶)،هاشم خان (۱۳۴۵)،بی‌پولی (۱۳۸۶)، از جمله آثار محمد زرین دست می باشد."

امین حیایی نوشت:"محمد زرین دست عزیز کارگردان سینمادرگذشت تسلیت به جامعه هنرى و خانواده محترمشان روحش شاد و یادش گرامى."


تینا آخوند تبار نوشت:"همش مرگ همش تسلیت ،خدایا ببخش هممونو فوت بازیگر و گارگردان پیشکسوت سینما آقاى زرین دست را به خانواده ى سینما تسلیت میگم،و از خدا براشون طلب آرامش و سعادت در زندگى جدیدشان میکنم."

مرتضی علی آبادی نوشت:"سینما ایران عزادار شد.محمد زرین دست ملقب به تونی زرین دست صبح امروز به رحمت خدا رفت ایشان کارگردان تهیه کننده با سابقه ایران بودند و برادر علیرضا زرین دست فیلمبردار بزرگ کشوربودند.درگذشت بزرگ مرد سینما ایران را به جامعه هنری تسلیت عرض نموده.مراسم تشیع از طرف خانه سینما اعلام خواهد شد."

گفتنی است؛محمد زرین دست بازیگر، نویسنده، کارگردان و تهیه‌کننده سینما بود، وی پس از یک عمر فعالیت در سینما و به جا گذاشتن آثاری هنری فراوان دار فانی را وداع گفت. 

 


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

واکنش عبادی پور به خواستگاری دختر والیبالیستواکنشعبادیپوربهبه گزارش کاپ، برخی از کانال‌های تلگرامی اقدام به انتشار خبری کرده اند که یک دختر اخبار بازیگران،اخبار چهره ها،دنیای ستاره ها،اخبار هنرمندان اخبار بازیگراناخبار هنرمنداناخبار چهره هااخبار بازیگران ترکیهدنیای ستاره ها روزنامه‌ها پس از درگذشت خلخالی چه نوشتند؟آغازگر نقض تعهدات نخواهیم بود گرانی دلار با بازار خودرو چه می کند؟ مسببان آمریکایی هاله سحابی ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزادهالهسحابیهاله سحابی زادروز ۱۵ بهمن ۱۳۳۶ تهران درگذشت ۱۱ خرداد ۱۳۹۰، تشییع جنازه عزت‌الله اخبار،اخبار هنرمندان،اخبار بازیگران،خبرهای دنیای …اخبار فرهنگی،بازیگران هالیوود،اخبار هنرمندانبازیگران،سریال،فیلم،اخبار بازیگران اخبار ستاره های معروف اخبار ستاره های معروفاخبار بازیگرانهنرمندان معروف ایرانی و خارجیورزشکاران افراد سینما خبرعنوان کارگردان تعداد سینما فروش فروشنده اصغر فرهادی فروش کل تومان گلچین صفاسا ★ آپارات چند میلیون حقمو نمیدهتلگرام اینستاگرام گلچین صفاسا جدیدترین پیامک زیبا عکس عاشقانه رمانتیک تئاتر و سینمادرگذشت هنرمند بزرگ تئاتر، سینما و تلویزیون ایران را به تمامی هنرمندان، هنردوستان و واکنش عبادی پور به خواستگاری دختر والیبالیست واکنشعبادیپوربه به گزارش کاپ، برخی از کانال‌های تلگرامی اقدام به انتشار خبری کرده اند که یک دختر اخبار بازیگران،اخبار چهره ها،دنیای ستاره ها،اخبار هنرمندان اخبار بازیگراناخبار هنرمنداناخبار چهره هااخبار بازیگران ترکیهدنیای ستاره هااخبار هاله سحابی ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد هالهسحابی هاله سحابی زادروز ۱۵ بهمن ۱۳۳۶ تهران درگذشت ۱۱ خرداد ۱۳۹۰، تشییع جنازه عزت‌الله سحابی پدرش روزنامه‌ها پس از درگذشت خلخالی چه نوشتند؟ آغازگر نقض تعهدات نخواهیم بود گرانی دلار با بازار خودرو چه می کند؟ مسببان آمریکایی فاجعه اخبار،اخبار هنرمندان،اخبار بازیگران،خبرهای دنیای فرهنگ و هنر اخبار فرهنگی،بازیگران هالیوود،اخبار هنرمندانبازیگران،سریال،فیلم،اخبار بازیگران،صدا و اخبار ستاره های معروف اخبار ستاره های معروفاخبار بازیگرانهنرمندان معروف ایرانی و خارجیورزشکاران افراد معروف سینما خبر آخرین اخبار سینمای ایران و جهان با بازی در مجموعه قصه‌‌های «تا به تا» و در نقش آقای جلالی به شهرت رسید و در ادامه در مجموعه گلچین صفاسا ★ آپارات چند میلیون حقمو نمیده تلگرام اینستاگرام گلچین صفاسا جدیدترین پیامک زیبا عکس عاشقانه رمانتیک پاییز و تئاتر و سینما درگذشت هنرمند بزرگ تئاتر، سینما و تلویزیون ایران را به تمامی هنرمندان، هنردوستان و مردم


ادامه مطلب ...

ملک محمد و دیو یک پا

[ad_1]
یکی بود، یکی نبود. غیر خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پادشاهی بود که هفت پسر داشت. شش پسر از یک زن بود و هفتمی ناتنی بود. اسم این پسر ناتنی ملک محمد بود. این پادشاه شبی در قصرش آرام خوابیده بود که در خواب دید بالای سرش قفسی طلائی است که در آن طوطی زیبائی نشسته است. از خواب که بیدار شد، خیلی تو فکر رفت که منظور از این قفس طلائی و طوطی چیست. از طرفی پادشاه عاشق طوطی بود و با این خواب دلش هوای آن کرد که هرچه زودتر طوطی را با قفس طلائی به دست بیاورد.
این فکر از مدتی پیش به کله‌ی پادشاه افتاده بود و با خودش ور می‌رفت که تخت و تاج را به کدام یک از پسرهایش بدهد که بعد از او، سر تاج و تخت به جان هم نیفتند. این خواب را که دید، به این فکر افتاد که به این وسیله هر هفت پسرش را امتحان کند و هرکدام که از این امتحان سربلند بیرون آمد، تخت وتاج شاهی به او برسد. به این خاطر پسرها را دعوت کرد و گفت: «شما همه پسر من هستید و همه را به یک چشم نگاه می‌کنم. نمی‌توانم تاج و تختم را به یکی از شما بدهم. باید طوطی‌ای با قفس طلائی برای من بیاورید. هرکس این کار را بکند، بعد از من پادشاه می‌شود.»
آن شش برادر تا حرف‌های پادشاه را شنیدند، بلند شدند و با هم به راه افتادند تا طوطی و قفس طلائی را بیاورند. رفتند و شهرهای زیادی را گشتند. از این مملکت به آن مملکت رفتند و از هرکس که فکر می‌کردند راه بلد است، سراغ گرفتند، اما چیزی دستگیرشان نشد و عاقبت دست از پا درازتر برگشتند و به پادشاه گفتند که ای قبله‌ی عالم! ما تمام دنیا را گشتیم، اما چیزی عایدمان نشد. پادشاه رفت تو فکر که نکند کار نشدنی جلو پای پسرها گذاشته. پادشاه در این فکر بود که ملک محمد یکهو بلند شد و گفت: «ای پدر بزرگوار! اگر اجازه بدهید، من می‌روم و طوطی و قفس طلائی را می‌آورم.»
پادشاه گفت: «آن‌ها که شش نفر بودند و همه از تو بزرگ‌تر بودند، نتوانستند. تو چه طور می‌خواهی تک و تنها این کار را بکنی؟»
ملک محمد گفت: «حالا من هم می‌روم. شاید خدا خواست و توانستم بیاورم.»
پادشاه گفت: «حالا که سر حرفت هستی، برو. اگر آنها را آوردی، پادشاهی مال توست.»
ملک محمد وسایل سفرش را آماده کرد و چند تایی جواهر برداشت و اسب تندرویی زین کرد و به راه افتاد.
ملک محمد را اینجا داشته باشید و بشنوید از برادرها. برادر بزرگ‌تر که از همه حسودتر بود، آن پنج نفر دیگر را جمع کرد و گفت: «من می‌دانم که این ملک محمد می‌تواند طوطی و قفس طلائی را بیاورد. بیائید پشت سر او برویم، نکند آخر و عاقبت کلاه سرمان برود.»
برادرها قبول کردند و سوار اسب شدند و سایه به سایه‌ی ملک محمد رفتند. تا فرصت پیدا کردند و او را در بیابانی یکه و تنها گیر آوردند و از اسب پائین انداختند و تا می‌خورد، زدند. وقتی نیمه جان روی زمین افتاد، خورجین جواهر را گذاشتند بالای سرش تا اگر مرد، خرج کفن و دفنش شود. بعد همه سوار شدند و رفتند تا کسی آنها را نبیند.
ملک محمد تا نزدیک غروب روی زمین بود که شاه مردان آمد بالای سر او و گفت: «ای جوان! برخیز و کمرت را محکم ببند».
ملک محمد که تا پیش از آن نای تکان خوردن نداشت، درست و سالم بلند شد و رو به روی حضرت ایستاد و مات و حیرت زده نگاهش کرد. حضرت گفت: «بعد از این، هر جا به مشکلی برخوردی، بگو یا علی تا مشکلت برطرف شود.»
حضرت این را گفت و غیب شد. ملک محمد دید که چهار ستون بدنش سالم است و هیچ دردی احساس نمی‌کند. به خودش که آمد، پی برد که کمربسته‌ی علی شده است. نگاهی به دور و بر کرد و دید که اسب و خورجینش هم آماده است. خوشحال و با دل قرص سوار شد و با نیروی تازه‌ای تاخت و رفت.
اما شش برادر او، پس از اینکه ملک محمد را زدند و انداختند، رفتند تا رسیدند به شهری. در محله‌های شهر گردش می‌کردند که اتفاقاً گذرشان به کوچه‌ی قماربازها افتاد و از آنجا که عشق زیادی برای قمار داشتند و پس از زدن ملک محمد هم می‌خواستند سرشان را به چیزی گرم کنند، رفتند به قمارخانه‌ای و شروع کردند به بازی. خیلی زود هرچه را داشتند و نداشتند، باختند و دیگر خرجی شب را هم نداشتند. دست خالی که ماندند، سه نفرشان رفت به گدایی و آن سه نفر دیگر، یکی شاگرد کله پز شد و دومی تون تاب حمام و آن یکی هم رفت پیش آشپزی برای شاگردی.
از آن طرف، ملک محمد رفت و رفت تا رسید به شهری که سر راهش بود و از قضا، همان شهری بود که برادرهایش آنجا گدایی می‌کردند. شب بود و هیچ کسی را نمی‌شناخت. مانده بود که آن شب را کجا به روز کند. دست بر قضا، گذر او به در خانه‌ی پیرزنی افتاد و رفت و در زد. پیرزن که در را باز کرد، ملک محمد گفت: «ای مادر! من غریبم و جایی ندارم. اگر می‌شود، امشبی را در خانه‌ات سر کنم، تا فردا دنبال کارم بروم.»
پیرزن نگاهی به صورت و قد و بالای ملک محمد انداخت و دید انگار نور پادشاهی از او می‌تابد. دلش قرص شد و گفت: «ای جوان! اگر سلیقه‌ات می‌گیرد و نظر به آدم‌های فقیر داری، بفرما».
ملک محمد از در رفت تو و اسبش را در طویله بست و کمی کاه و جو برایش ریخت و خودش هم به اتاق پیش پیرزن رفت. پیرزن با تنها دخترش زندگی می‌کرد. ملک محمد نگاهی به دور و بر کرد و دید که زندگی پیرزن چندان تعریفی ندارد. یک تکه جواهر از خورجین درآورد و به پیرزن داد و گفت: «این را بفروش و با پولش شامی بخر تا بخوریم.»
پیرزن جواهر را گرفت و رفت. جواهر را فروخت و شام خرید و برگشت. شام را که جلو ملک محمد گذاشت، او گفت: «ای مادر! به خدایی که شریک ندارد، تا تو و دخترت هم سر سفره نیائید، دست به این شام نمی‌زنم.»
پیرزن و دختر هم جلو آمدند و هر سه با هم شام خوردند. شام که تمام شد و سفره را برچیدند، ملک محمد نگاهی کرد و دید که پیرزن گریه می‌کند. گفت: «مادر! چرا گریه می‌کنی؟»
پیرزن گفت: «دلم به حال دختر پادشاه این ولایت می‌سوزد.»
ملک محمد گفت: «مگر چه اتفاقی افتاده؟ بلایی سر این دختر آمده؟»
پیرزن گفت: «چند وقتی است که دیوی پیدا شده و ماهی یک بار به این ولایت می‌آید و یک دختر و یک سبد هفده منی خرما و یک طبق ده منی حلوا جیره می‌گیرد و می‌رود. تمام مردم به نوبت جیره داده‌اند و حالا نوبت خود پادشاه رسیده و امشب باید جیره‌ی دیو را بدهد. من هم دلم به حال دخترش می‌سوزد، چون دایه‌ی این دخترم.»
ملک محمد تا این حرف را شنید، علی را یاد کرد و شمشیر به کمر بست. پیرزن تا دید که ملک محمد برای جنگ آماده می‌شود، گفت: «ای جان فرزند! می‌خواهی چه کار کنی؟»
ملک محمد گفت: «می خواهم بروم و شر این حرام‌زاده را از سر مردم کم کنم.»
پیرزن گفت: «ای جوان! به جوانی‌ات رحم کن. پادشاه تا به حال چند لشکر به جنگ او فرستاده که همه شکست خورده‌اند. اگر تو هم بروی، کشته می‌شوی.»
ملک محمد گفت: «ای مادر! خون من از خون دختر پادشاه رنگین‌تر نیست. به امید خدا می‌روم. تو فقط جای دیو را نشانم بده.»
پیرزن تا تصمیم ملک محمد را دید که دست بردار نیست، به ناچار گفت: «از دروازه که رفتی بیرون، به گنبدی می‌رسی که دختر پادشاه در آن نشسته و سبد خرما و طبق حلوا هم کنارش گذاشته.»
ملک محمد از خانه که بیرون آمد، باز علی را یاد کرد و روی زین پرید و رفت تا از دروازه بیرون زد. آن طرف دروازه گنبدی دید و اسب را به طرف گنبد هی کرد. دختر پادشاه از دریچه‌ی گنبد، ملک محمد را دید که به آن سمت می‌آید. به خودش گفت که این مادر به خطا حتماً فهمیده که من تنهام، هوایی شده و آمده که بلایی سرم بیاورد. باید مواظب باشم که دست از پا خطا نکند. چشم خواباند که ملک محمد چه کار می‌کند. دید که از اسب پیاده شد و آرام آرام از پله‌های گنبد بالا آمد و تا رسید پیش دختر، سرش را بالا کرد و گفت: «ای دختر پادشاه! در این گنبد چه کار می‌کنی؟»
دختر نگاهی به ملک محمد کرد و دید که چهره‌اش نشان نمی‌دهد که آدم خبیثی باشد، اما به روی خودش نیاورد و گفت: «ای جوان! چه کار به حال من داری، راهت را بگیر و دنبال کار خودت برو.»
ملک محمد گفت: «ای دختر! من آمده‌ام آزادت کنم.»
دختر تا این را شنید، زد زیر گریه و گفت: «ای جوان! دلت به حال خودت بسوزد. به جوانیت رحم کن. این دیو حرام‌زاده اگر چشمش به تو بیفتد، سر از تنت جدا می‌کند.»
ملک محمد گفت: «هرکس مولاش حیدر است، چه پروایی از دیو و خیبر دارد. من به امید خدا و به مدد مولا علی آمده‌ام که تو را از دست دیو نجات بدهم و دل پدر و مادرت را شاد کنم.»
دختر حرف‌های ملک محمد را که شنید، کمی آرام شد و رضایت داد که ملک محمد هر کاری می‌خواهد، بکند. ملک محمد کنار دختر نشست. دختر که حالا دل و جرأت گرفته بود و کسی را داشت که با او حرف بزند، گفت: «ای جوان! حالا که به سرت زده و می‌خواهی خودت را به کشتن بدهی، بدان که آمدن این دیو حرام‌زاده سه علامت دارد. اول این که وقتی از زمین پرواز می‌کند، هوا کمی داغ می‌شود. دوم، در هوا که به حرکت درآمد، هوا طوری داغ می‌شود که انگار آدم می‌سوزد. سوم، نزدیک که می‌شود، بوی گند و تعفن او آدم را خفه می‌کند.»
ملک محمد گفت: «ای دختر! من حالا خوابم گرفته. زانوت را جمع کن تا من سرم را زو زانوت بگذارم و چرتی بزنم. اگر خوابم برد، تو با همان علامت اول، مرا بیدار کن.»
دختر گفت: «خیلی خوب».
زانوش را جمع کرد و ملک محمد سر روی زانوی او گذاشت و خوابید. تازه خوابیده بود که علامت اول ظاهر شد. دختر نگاهی به صورت ملک محمد کرد و دلش نیامد که او را بیدار کند. خیره شده بود به چهره‌ی او که علامت دوم هم ظاهر شد، دید که ملک محمد آرام خوابیده، باز دلش نیامد که بیدارش کند، تا بوی گند و تعفن بلند شد که نشان می‌داد دیو دارد نزدیک می‌شود. باز دلش نیامد که جوان را بیدار کند. اما گریه‌اش گرفت و قطره اشکی از صورت او چکید و افتاد رو صورت ملک محمد. جوان از خواب پرید و گفت: «دختر! چرا گریه می‌کنی؟»
دختر گفت: «ای جوان! تمام علامت‌های آمدن این حرام زاده ظاهر شده، اما دلم نیامد که بیدارت کنم. الان دیو وارد می‌شود.»
ملک محمد شتاب زده بلند شد و کمر مردی را بست و شمشیر را از غلاف بیرون آورد. دختر ترس زده رفت و گوشه‌ای ایستاد. ملک محمد، علی را یاد کرد که صدای نعره‌ی دیو را شنید و بوی تعفن و گند طوری فضا را پر کرد که نزدیک بود خفه شود. دیو وارد شد و تا چشمش به ملک محمد افتاد، زد زیر خنده و گفت: «آدمی زاد که بترسد، دست به هر کاری می‌زند. چون نوبت دختر پادشاه شده، یک جوان و اسب هم به جیره‌ام اضافه کرده‌اند.»
ملک محمد فریاد زد: «ای حرام زاده! دهنت را ببند که به یاری خدا من قاتلتم.»
دیو عصبانی شد و گرزش را حواله‌ی سر ملک محمد کرد. ملک محمد خودش را کنار کشید و شمشیری به دیو زد. دیو هم خودش را کنار کشید، اما شمشیر به ران او خورد و یک پایش را قطع کرد و به زمین انداخت. دیو که شجاعت ملک محمد را دید، از ترس، مثل لکه ابری شد و به هوا رفت. دختر و ملک محمد حیرت زده و مات به جا ماندند. بوی گند و تعفن که قطع شد، هر دو شکر خدا را به جا آوردند. ملک محمد به طرف دختر رفت و گفت: «ای دختر! تو حالا خواهر منی. بیا بخوابیم.»
هر دو دراز کشیدند و ملک محمد شمشیرش را بین دختر و خودش گذاشت و خوابیدند.
صبح که شد، مؤذن رفت پشت بام مسجدی که روبه روی گنبد بود و خواست که اذان بگوید، اما یکهو چشمش به چیزی بزرگی افتاد که دم گنبد روی زباله‌ها بود. از ترس لرزید و به جای اینکه بگوید الله اکبر، گفت: «الله هف مرگ». اما پادشاه از غم و غصه‌ی دخترش نخوابیده بود و هوش و حواسش به گنبد بود، صدای مؤذن را شنید. ترسید و فرمان داد که بروند مؤذن را بیاورند که این چه طور اذان گفتن است. مأمورها رفتند و مؤذن را آوردند. آن بابا هنوز می‌لرزید و دست و پایش به اختیار خودش نبود. شاه تا حال و روز او را دید، گفت: «چه اتفاقی افتاده؟»
مؤذن گفت: «ای قبله‌ی عالم! نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده، انگار این دیو حرام زاده سیر نشده و دم گنبد خوابیده. شاید می‌خواهد در شهر بماند.»
پادشاه پیر سالخورده‌ای را صدا زد و گفت: «ای پیر! تو سرد و گرم دنیا را چشیده‌ای. عمر خودت را هم کرده‌ای و دیگر آرزویی نداری. این صد دینار پول خون و کفن و دفنت را بگیر و برو ببین که تو گنبد چه اتفاقی افتاده که این حرام زاده دم گنبد خوابیده. ببین چه بلایی سر دخترم آمده».
پیرمرد بی‌چاره پول را گرفت و اشهدش را خواند و با هزار ترس و لرز به راه افتاد. آرام آرام رفت تا رسید به دم در گنبد. وقتی رسید، دیگر هوا روشن شده بود. دید که دیو دم در گنبد نخوابیده، چیزی که رو زمین افتاده، پای دیو است. به خودش گفت که شاید خواب می‌بیند. نزدیک رفت و دید که درست می‌بیند. دید که پای دیو کنده شده و دم گنبد افتاده است. ویرش گرفت که سر از کار دیو دربیاورد. دست و پایش را جمع کرد و با ترس و لرز از پله‌ها بالا رفت و وارد گنبد که شد، دید دختر پادشاه و مرد جوان زیبارویی روی زمین خوابیده‌اند و شمشیری بین آنهاست. پیرمرد خوشحال شد و تیز و تند پیش پادشاه برگشت و گفت: «قبله‌ی عالم! دیو دم گنبد نخوابیده. یک پایش کنده شده و آن جا افتاده. دخترت هم صحیح و سالم تو گنبد است و جوان زیبارویی کنار اوست. هر دو خوابیده‌اند و شمشیری بین آنهاست.»
پادشاه حرف پیرمرد را که شنید، از شادی تاب و توانش را از دست داد و با خوشحالی گفت: «کار کار آن جوان است. می‌خواهم کسی برود و این دو نفر را همان طور که خوابیده‌اند، بیاورد و کنار تخت من بگذارد.»
اما بشنوید از وزیر، که پسری داشت و این پسر عاشق و دل خسته‌ی دختر پادشاه بود. وقتی شنید که دختر سالم و تندرست مانده، به خودش گفت که بالاخره پسر من به آرزویش می‌رسد. بعد رو کرد به پادشاه و گفت: «قبله‌ی عالم! حالا چه کار دارید که خوابیده آنها را بیاورید. صبر کنید تا صبح بشود. بیدار که شدند، می‌فرستیم آنها را بیاورند. بعد تهمتی به آن پسر می‌زنیم و سر به نیستش می‌کنیم و دختر را هم به عقد پسر من درمی‌آورید.»
پادشاه از جا در رفت و گفت: «جلاد! زبان وزیر را ببر.»
جلاد که حاضر و آماده ایستاده بود، زبان وزیر را برید. بعد پادشاه دستور داد که بروند و هر دو را بیاورند. چند نفر رفتند آن‌ها را آوردند و کنار تخت خواباندند. ناگهان ملک محمد از خواب پرید و دید که کنار تخت پادشاه است. از خجالت سرش را پایین انداخت. اما پادشاه گفت: «ای جوان! تو هرکس که هستی، باش. اما تو جان دخترم را خریدی و شر آن حرام زاده را از سر من و این مردم کم کردی؟»
تا پادشاه این حرف را زد، دختر هم بیدار شد و هرچه را که شب در گنبد اتفاق افتاده بود، برای پدرش تعریف کرد. پادشاه تا جوانمردی ملک محمد را دید، گفت: «ای جوان! حالا باید دختر مرا به همسری قبول کنی. او را برای تو عقد می‌کنم و دستش را در دستت می‌گذارم.»
ملک محمد قبول کرد و پادشاه هم دستور داد که شهر را آینه بندان کنند. هفت شبانه روز جشن گرفتند و زدند و رقصیدند. شب هفتم پادشاه دختر را برای ملک محمد عقد کرد. آخر شب که هر دو به حجله رفتند، ملک محمد از دختر کناره گرفت. دختر ناراحت شد و گفت: «ای ملک محمد! چه خیالی به سر داری که از من دوری می‌کنی و پیشم نمی‌آیی؟»
ملک محمد گفت: «من راهی در پیش دارم که باید بروم. راه خطرناکی است. اگر رفتم و برگشتم، تو مال منی. اگر برنگشتم، بگذار دست نخورده بمانی تا اگر زن مرد دیگری شدی، شب اول رو سفید باشی.»
دختر تا این را شنید، به جوانمردی ملک محمد آفرین گفت. آن شب خوابیدند و آفتاب که زد و دنیا را روشن کرد، ملک محمد که شنیده بود شهر وزیر در یک فرسخی شهر پادشاه است، به بارگاه شاه رفت و گفت: «قبله‌ی عالم! امروز دوست دارم که بروم و شهر وزیر را تماشا کنم.»
شاه دستور داد که شهر وزیر را مرتب کنند و ملک محمد و عده‌ای از بزرگان دربار به طرف شهر وزیر رفتند.
ملک محمد را اینجا داشته باشید و بشنوید از شش برادر او که در همین شهر گدایی و شاگردی می‌کردند، تا شنیدند که داماد شاه به شهر وزیر می‌آید، دست به کار شدند که برای دیدن او به شهر وزیر بروند. سه برادری که گدایی می‌کردند، گفتند که شهر وزیر سه دروازه دارد، هرکدام جلو یک دروازه می‌ایستیم و قلیانی چاق می‌کنیم و به داماد می‌دهیم، شاید نظرش را گرفت و چیزی به ما داد. قلیان‌ها را آماده کردند. ملک محمد تا به دروازه‌ی اول رسید، دید جوانی ایستاده و قلیانی به دست گرفته است. جوان جلو رفت. ملک محمد او را شناخت، اما جوان ملک محمد را به جا نیاورد و قلیان را به دستش داد. ملک محمد یکی دو تا پک زد و قلیان را برگرداند و راهش را گرفت و رفت. جلو دروازه‌ی دوم و سوم هم دو برادر دیگر را شناخت و پکی به قلیان زد و آن را برگرداند و به راهش ادامه داد. این دو برادر هم ملک محمد را نشناختند. ملک محمد رسید به محل جشن و از اسب پیاده شد و رفت رو تخت زرنگار نشست. یکهو دید که حمامی سیلی به صورت شاگردش زد و گفت: «فلان فلان شده! الآن داماد شاه می‌خواهد بیاید حمام. تو هنوز اینجا ایستاده‌ای و هیچ کاری نمی‌کنی؟ برو آتش حمام را تند کن.»
ملک محمد خوب که نگاه کرد، دید که این شاگرد تون تاب هم برادر خود اوست. آن طرف را نگاه کرد و دید که آشپزباشی هم سیلی به شاگردش زد و گفت: «الآن ظهر شده و داماد شاه از من غذا می‌خواهد، ولی تو اینجا ایستاده‌ای و دست رو دست گذاشته‌ای؟»
ملک محمد باز نگاه کرد و دید که شاگرد آشپزباشی هم برادر دیگر اوست. سرش را برگرداند به طرف دیگر، که در همین لحظه کله پز زد تو گوش شاگردش و گفت: «فردا صبح داماد شاه از من کله پاچه می‌خواهد، ولی تو اینجا ایستاده‌ای. داری چه غلطی می‌کنی؟»
این بار هم ملک محمد دید که شاگرد کله پز برادر دیگر اوست. اول به روی خودش نیاورد، اما طاقت نیاورد به لشکر دستور داد که شهر وزیر را غارت کنند. سربازها بنا کردند به غارت که وزیر زبان بریده به دست و پای ملک محمد افتاد و با اشاره از او خواهش کرد جلو لشکر را بگیرد. ملک محمد گفت: «به شرطی جلو لشکر را می‌گیرم که آشپزباشی و استاد حمامی و استاد کله پز را حاضر کنید.»
وزیر هر سه نفر را حاضر کرد و به دستور ملک محمد کتک مفصلی به آنها زدند تا دیگر شاگردهای بی‌گناهشان را نزنند. ملک محمد که سه برادرش را دیده بود، به خودش گفت که این‌ها اهل قمارند. شاید قماربازها برادرهام را لخت کرده‌اند، که به این روز افتاده‌اند. دستور داد تا تمام قماربازها را حاضر کردند و کتک مفصلی به آنها زد و گفت: «هرچه پول از این سه نفر برده‌اید، پس بدهید.»
قماربازها که از ترس جانشان مثل بید می‌لرزیدند، هرچه پول و جواهر از این غریبه‌ها برده بودند، پس دادند. بعد ملک محمد دستور داد که آن سه گدایی را که جلو دروازه قلیان به او داده بودند، به خدمتش بیاورند. وقتی آنها هم حاضر شدند، ملک محمد هر شش نفر را به گوشه‌ی خلوتی برد و گفت: «خوب نگاه کنید، من برادر شما هستم.»
برادرها نگاه کردند و ملک محمد را به جا آوردند، ولی از خجالت سرشان را پایین انداختند. ملک محمد نخواست که آنها بیشتر خجالت بکشند. پس لبخند زد و گفت: «کاری که نباید بشود، شده. حالا همراه من به شهر پادشاه بیائید.»
دستور داد که لباس شاه‌زادگی، تن برادرها کردند و در رکاب ملک محمد به شهر پادشاه رفتند و وارد قصر شدند. ملک محمد گفت: «قبله‌ی عالم! برادرهای من از مملکتمان آمده‌اند و من باید با آنها بروم و قفس طلایی و طوطی را بیاورم.»
شاه اجازه‌ی سفر داد و ملک محمد وسایل سفر را آماده کرد و به راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسیدند به نزدیک شهری. از قضای روزگار پادشاه شهر که بالای بام قصر ایستاده بود، دوربین انداخت و دید که هفت جوان سواره به طرف شهر می‌آیند. به خودش گفت که این جوان‌ها، ظاهرشان نشان می‌دهد که بزرگ زاده‌اند. من هم هفت دختر دارم. هفت پسر به نیت و اقبال آنها. این پسرها چه گدا باشند و چه شاهزاده، هر هفت دخترم را به آنها می‌دهم.
پادشاه عده‌ای را به استقبال ملک محمد و برادرهایش روانه کرد. تا آنها به شهر وارد شدند، مأمورها آنها را به قصر بردند. پادشاه تا پی برد که هر هفت برادر شاهزاده‌اند، خیلی خوشحال شد و پس از پذیرایی از آنها، گفت: «ای شاهزاده‌ها! بدانید که من هفت دختر دارم و می‌خواهم آنها را به عقد شما در بیاورم.»
ملک محمد و برادرانش پذیرفتند. به دستور شاه شهر را آینه بندان کردند و هفت شبانه روز جشن گرفتند. و شب هفتم، هفت دختر پادشاه را برای هفت برادر عقد کردند و همه به حجله رفتند. دختر کوچک شاه زن ملک محمد بود. در حجله، این بار هم ملک محمد از دختر کناره گرفت. دختر گفت: «ای ملک محمد! چرا نمی‌آیی پیش من؟ مگر خدای نکرده عیبی دارم؟ فردا خواهرها سرکوفتم می‌زنند.»
ملک محمد گفت: «راستش را بخواهی، راهی دارم که باید بروم و کاری را به سرانجام برسانم. راه پرخطری است. اگر رفتم و برگشتم، تو مال منی. نمی‌خواهم دست به تو بزنم که اگر برنگشتم و تو خواستی زن کس دیگری بشوی، شب اول روسفید باشی.»
برادرها چند روزی پیش زن‌ها ماندند و بعد از پادشاه اجازه گرفتند تا دنبال کارشان بروند. پادشاه اجازه داد و آنها از زن‌ها خداحافظی کردند و سوار اسب شدند و به راه افتادند. سه شبانه روز در راه بودند تا عاقبت پیش از ظهر روز چهارم رسیدند به در قلعه‌ای. دیدند در قلعه بسته است. ملک محمد کمند انداخت و علی را یاد کرد و از دیوار بالا رفت و وارد قلعه شد و در را باز کرد و برادرها وارد شدند. دیدند که در قلعه هفت طویله اسب و هفت کاهدان و هفت اتاق است و تو هر اتاق یک دیگ برنج بار گذاشته‌اند، ولی هیچ اثر و خبری از هیچ آدمی‌زاد دیده نمی‌شود. ملک محمد گفت: «بیایید هرکدام به اتاقی برویم. هرچه خدا بخواهد، همان می‌شود.»
هرکدام به اتاقشان رفتند و نشستند تا ظهر شد. ملک محمد که از برادرها دل نگران بود، دید که در باز شد و دختری مثل ماه شب چهارده وارد شد، دختری که به ماه می‌گفت تو درنیا که من درآمده‌ام. دختر تا پا به اتاق گذاشت، رفت و دست انداخت به گردن ملک محمد و حالا ماچ نکن، کی ماچ بکن. وقتی حسابی ملک محمد را ماچ باران کرد، بلند شد و رفت گوشه‌ی اتاق نشست و زد زیر گریه. ملک محمد حیرت زده و مات به جا ماند که آن بوسه و شادی و دست و دل بازی چه بود و این گریه و زاری چی؟ بلند شد و رفت به طرف دختر و گفت: «ای دختر! چرا گریه می‌کنی؟»
دختر گفت: «ای شاهزاده ملک محمد! بدان که ما هفت خواهریم و من از همه کوچک‌ترم. ما پری هستیم و از همه چیز خبر داریم. من و خواهرهایم می‌دانیم که تو می خواهی بروی قفس طلایی و طوطی را بیاوری. این را هم بدان که من و تو زن و شوهریم. خواهرها به من حسادت می‌کنند و منتظرند که بیایی و تو را بکشند. زود باش تا خواهرهایم نیامده‌اند، خودت و برادرهایت را جایی قایم کن.»
ملک محمد تا حرف دختر را شنید، رفت و به برادرها خبر داد و همه قایم شدند. هر شش خواهر پری‌زاد هم آمدند به اتاقشان و پی بردند که اتاق‌ها دست خورده است. زود رفتند پیش خواهر کوچک‌تر و گفتند: «کسی به اتاق‌ها آمده. چون تو زودتر آمدی، حتماً دیده‌ای که کی دست زده. راست بگو، والا می‌کشیمت.»
خواهر کوچکتر گفت: «من آنها را نشان می‌دهم، اما قسم بخورید که کاری به کارشان ندارید. در عوض، به جای این که هر روز خودمان زحمت بکشیم و برویم شکار، آنها را می‌فرستیم. خودمان هم با خیال راحت می نشینیم و سر کیف می‌خوریم.»
خواهرها قبول کردند و خواهر کوچک‌تر هم رفت و ملک محمد و برادرهایش را حاضر کرد و گفت: «من به شرطی جانتان را خریده‌ام که همین الآن بروید شکار.»
ملک محمد و برادرهایش هم قبول کردند و سوار شدند که بروند. خواهر کوچکتر همان طور که راهنمایی‌شان می‌کرد، آهسته زیر گوش ملک محمد گفت: «زود باش برادرهایت را بردار و بروید و جانتان را نجات بدهید. از این طرف که بروید، به رودخانه می‌رسید. از این جا تا رودخانه بیست فرسخ راه است. اگر به رودخانه برسید، از دست این‌ها کاری ساخته نیست. اگر نوزده فرسخ رفته باشید و اینها بفهمند، در چشم به هم زدنی به شما می‌رسند، اما آن ور رودخانه دیگر نمی‌توانند کاری بکنند.»
خواهر کوچک‌تر این را گفت و یک تار مویش را از سر کند و به ملک محمد داد و گفت: «ای ملک محمد! اگر روزی، روزگاری دلت هوای مرا کرد یا گرفتاری‌ای برایت پیش آمد، دست به این تار مو بکش. من فوری حاضر می‌شوم.»
برادرها به بهانه‌ی شکار حرکت کردند و از قلعه که بیرون زدند، به تاخت رو به رودخانه رفتند. خواهرها هم نشستند به حرف زدن تا آنها از شکار برگردند. مدتی که گذشت، خواهر بزرگ‌تر گفت: «این‌ها نیامدند. بروم پشت بام ببینم دارند چه کار می‌کنند.»
خواهر کوچک‌تر زود بلند شد و دوربین را برداشت و به پشت بام رفت. دید ملک محمد و برادرهایش ده فرسخ دور شده‌اند. برگشت و گفت: «هفت برادر دارند شکار می‌کنند.»
خواهرها دوباره نشستند و شروع کردند به چانه زدن. مدتی که گذشت، باز دلشان تاب نیاورد و خواهر بزرگ‌تر خواست برود به پشت بام که خواهر کوچکتر دوید و تند و تند بالا رفت. دید که پانزده فرسخ رفته‌اند. برگشت و گفت: «دارند می‌آیند.»
دخترها باز هم رفتند سر کارشان. حرف زدند و حرف زدند تا نزدیک غروب آفتاب شد. خواهر بزرگ‌تر بی‌تاب شد و خودش دوربین را برداشت و رفت بالای بام و دید که ای داد بی‌داد! برادرها نوزده فرسخ دور شده‌اند. پی برد که کار خواهر کوچک‌تر است. نعره‌ای کشید و هر هفت خواهر سوار اسب شدند و به تاخت پشت سر آنها حرکت کردند.
ملک محمد همین طور که می‌تاخت به یاد حرف خواهر کوچک‌تر افتاد و پشت سرش را کرد و دید که چیزی نمانده هفت پری‌زاد به آنها برسند. شش برادر ناتنی را جلو انداخت و خودش پشت سر آنها ماند. برادرها گفتند که تو چرا عقب مانده‌ای؟ الآن می‌رسند.
ملک محمد گفت: «شما بروید. اگر من کشته شوم، مسأله‌ای نیست. چون من نابرادری شما هستم، اما اگر یکی از شما از بین بروید، پشت همه‌ی شما می‌شکند.»
در این گیر و دار به رودخانه رسیدند. آن شش برادر به آب زدند، اما تا ملک محمد خواست به آب بزند، خواهر بزرگ‌تر رسید و دم اسب او را گرفت. خواهر کوچک‌تر هم زود شمشیر کشید و دم اسب را برید و ملک محمد هم به سلامت از آب رد شد. خواهر بزرگ‌تر رو کرد به خواهر کوچکتر و گفت: «ای پتیاره دیدی چه کار کردی؟»
خواهر کوچکتر گفت: «ای خواهر! خواست خدا بود که آنها از دستمان در بروند. من می‌خواستم با شمشیر به فرقش بزنم، اما خورد به دم اسبش. حالا دیگر پشیمانی فایده ندارد.»
خواهرهای پری‌زاد چون اجازه نداشتند از رودخانه بگذرند، دمغ و گرفته به قلعه برگشتند.
اما ملک محمد و برادرها از رودخانه که رد شدند، ملک محمد گفت: «ای برادرها! حالا که از این واقعه جان به در بردیم، شما بروید پیش زن‌هاتان. من هم می‌روم دنبال طوطی و قفس طلائی. اگر به سلامت برگشتم، با هم می‌رویم.»
برادرها پذیرفتند و به شهر برگشتند. ملک محمد هم راه بیابان را گرفت و رفت و رفت. همین که شب شد، طاقت نیاورد و به قلعه‌ی خواهرهای پری‌زاد برگشت. به پای قلعه که رسید، سنگی به پشت بام دختر کوچکتر پرت کرد. دختر فهمید که ملک محمد برگشته است. بلند شد و رفت به پشت بام. ملک محمد را که دید، کمندی انداخت و او را بالا کشید. هر دو از دیدن هم خوشحال شدند و به اتاق دختر رفتند و تا صبح به عیش و عشرت مشغول شدند. نزدیک صبح، ملک محمد بلند شد و از پشت بام آن طرف قلعه، با کمند سرازیر شد و طوری که دیده نشود، راهش را گرفت و رفت. مسافتی که دور شد، دید درویشی به طرف او می‌آید. درویش تا به او رسید، گفت: «ای جوان! بیا با هم معامله‌ای بکنیم.»
ملک محمد گفت: «چه معامله‌ای؟»
درویش گفت: «تو اسب و شمشیرت را به من بده، من هم این کشکول و سفره و شاخ نفیرم را به‌ات می‌دهم.»
ملک محمد گفت: «مگر این‌ها چه خاصیتی دارند؟»
درویش گفت: «خاصیت کشکول این است که هرچه مهمان برایت بیاید، دستت را بکن تو کشکول و بگو یا حضرت سلیمان من مهمان دارم. هرچه از کشکول غذا بیرون بیاوری، تمام نمی‌شود. خاصیت سفره این است که اگر آن را پهن کنی و بگویی یا حضرت سلیمان من مهمان دارم، هرچه نان برداری، تمام نمی‌شود. خاصیت شاخ نفیر این است که اگر بگویی یا حضرت سلیمان دلم سر فلانی را می‌خواهد، سر آن بابا بی‌درنگ مثل کدو کنده می‌شود.»
ملک محمد حرف‌های درویش را که شنید، معامله را قبول کرد. اسب و شمشیرش را داد به درویش و کشکول و سفره و شاخ نفیرش را گرفت. درویش شمشیر را به کمر بست و سوار اسب شد و رفت. ملک محمد با خودش گفت بگذار این چیزهایی را که داد، امتحان کنم. شاخ نفیر را به دست گرفت و گفت: «یا حضرت سلیمان! سر این درویش بیفتد. یکهو سر درویش افتاد. ملک محمد فکر کرد که احتمالاً او می‌خواسته با این شمشیر خون کسی را به ناحق بریزد که به دل او افتاده که اول شاخ نفیر را بگیرد و چنین آرزویی کند. پس اسب و شمشیر خودش را دوباره برداشت و رو اسب پرید و به طرف قلعه برگشت. تا چشم دختر کوچکتر به او افتاد، گفت: «ملک محمد! دلت به حال خودت نمی‌سوزد؟ اگر اینها تو را ببینند، زنده‌ات نمی‌گذارند.»
ملک محمد گفت: «خدا بزرگ است».
نشستند کنار هم که یکهو دختر گفت: «اگر اتفاقی می‌افتاد و این خواهرها از بین می‌رفتند، خیال من و تو هم راحت می‌شد و این قدر گیج و گم نبودیم.»
ملک محمد گفت: «اگر تو ناراحت نشوی، کشتن آنها برای من مثل آب خوردن است.»
دختر به کشتن خواهرها راضی شد و ملک محمد شاخ نفیر را برداشت و گفت: «یا حضرت سلیمان! سر آن شش دختر مثل کدو بیفتد.»
این را گفت و رو کرد به دختر و گفت: «برو ببین خواهرهات زنده هستند یا نه؟»
دختر بلند شد و رفت و دید که سر هر شش خواهرش افتاده کنار تنشان. از خوشی پر درآورد. برگشت و گفت: «ملک محمد! همه کشته شده‌اند. حالا موقع زندگی من و توست.»
ملک محمد گفت: «اما تو باید بدانی که من سفری در پیش دارم و باید بروم».
دختر گفت: «من می‌دانم دنبال طوطی و قفس طلایی هستی. ولی تو نمی‌توانی بدون کمک من بروی.»
ملک محمد گفت: «چرا؟»
دختر گفت: «چون از اینجا تا سرزمینی که طوطی و قفس طلایی نگه می‌دارند، شصت فرسخ راه است. بیست فرسخ پلنگ است. بیست فرسخ شیر و بیست فرسخ هم عفریت است. طوطی و قفس طلایی هم بالای سر دختر شاه پریان است. از آن شهر تا قصر دختر هفت دروازه است که دیوها چهارچشمی مواظبش هستند. نگهبان دروازه‌ی آخری هم دیو هفت سر است. حالا بلند شو تا بگویم که باید چه کار کنی.»
دختر بلند شد و چرخی زد و به شکل مرغ بزرگی درآمد. ملک محمد هم روی بالش سوار شد و پرواز کردند. چهل فرسخ در آسمان رفتند و از پلنگ و شیر گذشتند. چون بیست فرسخ آخر زمین عفریت بود، دختر به شکل اصلی‌اش برگشت و ملک محمد را هم به صورت سوزنی درآورد و زیر گلوی خودش زد. از آن بیست فرسخ هم گذشتند تا رسیدند به شهر و دروازه‌ی اول. دختر این بار ملک محمد را به صورت اولش درآورد و خودش هم کبوتری شد و رفت بالای کنگره‌ی قصر دختر شاه پریان نشست تا ببیند که ملک محمد با دیوها چه کار می‌کند.
اما ملک محمد تا به دروازه‌ی اول رسید، دید که همان دیو یک‌پا پاسبان این دروازه است. تا چشم دیو به ملک محمد افتاد، مثل بید شروع کردن به لرزیدن. ملک محمد گفت: «نترس. من کاری به‌ات ندارم. به شرطی که برگه‌ی عبور بدهی که بتوانم از آن شش دروازه هم بگذرم.»
دیو گفت: «از پنج دروازه می‌توانی بگذری، اما برای گذشتن از دروازه‌ی آخر که برادرم پاسبانی‌اش می‌کند، باید سوغات ببری.»
ملک محمد گفت: «زود باش از همان خرما و حلوایی که باج و جیره می‌گرفتی، چند طبق بیار.»
دیو از ترس جانش زود یک سبد خرما و یک طبق حلوا و برگه‌ی عبور به ملک محمد داد. او راه افتاد و به هر دروازه‌ای که می‌رسید، برگه‌ی عبور را نشان می‌داد و رد می‌شد، تا رسید به دروازه‌ی هفتم. دیو تا برگه را دید، گفت: «باید شیرینی بدهی تا اجازه بدهم بروی.»
ملک محمد گفت: «دهنت را باز کن.»
تا دیو دهانش را باز کرد، ملک محمد سبد خرما و طبق حلوا را ریخت به حلق او. دیو مزمزه کرد و گفت: «سوغات بدی نبود. برو.»
ملک محمد رفت و وارد بارگاه دختر شاه پریان شد. دید که دختر خوابیده و طوطی تو قفس طلایی بالای سرش آویزان است. چهار لاله هم در چهار طرفش روشن است. جای هر چهار لاله را جا به جا کرد و از صورت دختر چهارده تا ماچ دزدید. خوب که نگاه کرد، دید دختر هفت تا شلوار پوشیده. شش تا را بیرون آورد و به هفتمی دست نزد. اما نامه‌ای نوشت و گذاشت بالای سر دختر. نوشت: «ای دختر شاه پریان! طوطی و قفس طلایی را من که ملک محمد باشم، برده‌ام. اگر خواستی دنبالش بیایی، باید قدم رنجه کنی و بیایی به فلان مملکت.»
ملک محمد قفس را به دست گرفت و به راه افتاد. وقتی می خواست از دروازه بگذرد، دیوی گفت: «برد».
دیو دیگری گفت: «می‌خواست نخوابد تا نبرد.»
ملک محمد رفت و رفت تا از شهر بیرون زد و دختر پری‌زاد آمد و تا دید که او قفس آورده، خوشحال شد و دوباره به صورت مرغی درآمد و ملک محمد را روی بالش نشاند و پرواز کردند. رفتند و رفتند تا رسیدند به قلعه. آنجا که ملک محمد اسب و سفره و شاخ نفیر را برداشت و به همراه پری‌زاد آمدند تا شهر پادشاه که هفت دخترش را برای او و برادرهایش عقد کرده بود. ملک محمد با دختر کوچک پادشاه به حجله رفت و روز بعد با شش برادرش به راه افتاد. رفتند تا رسیدند به شهری که دیو یک پا از مردم باج می‌گرفت. به قصر پادشاه رفت و همان طور که قول داده بود، شب با دختر پادشاه به حجله رفت و به قولش وفا کرد. روز بعد با عروس و جهیزیه‌ی او و شش برادر و زن‌هاشان به راه افتادند.
اما بشنوید از شش برادر ملک محمد. آنها وقتی دیدند که ملک محمد قفس طلایی و طوطی را به دست آورده و به قصر پدرشان که برسند، او پادشاه می‌شود و باید عمری زیردست او باشند، نشستند و فکرشان را رو هم ریختند که هر طور شده باید بلایی سرش بیاورند و خودشان قفس طلایی و طوطی را ببرند. دنبال راهی می گشتند که رسیدند به چاهی. گفتند یکی باید برود به چاه و آب بفرستد بالا. ملک محمد گفت: «چون من از همه کوچک‌ترم، من می‌روم.»
این را گفت و سرازیر شد به چاه و با دلو آب فرستاد بالا. هم آدم‌ها آب خوردند و هم اسب‌ها. وقتی سیراب شدند، ملک محمد تو دلو نشست تا او را بالا بکشند. برادرها طناب را می‌کشیدند تا به نیمه راه رسید آن جا طناب را بریدند و ملک محمد سرنگون شد. برادرها خیالشان راحت شد و زن‌ها را برداشتند و به طرف شهرشان حرکت کردند. از طرفی به زن‌ها گفتند که هرکس از این ماجرا چیزی به کسی بگوید، سرش را می‌برند. زن‌ها هم از ترس جانشان ساکت شدند و گفتند که خاطرتان جمع باشد.
ملک محمد این بار هم که به چاه افتاد، بی‌هوش شد. وقتی به هوش آمد، تمام اعضای بدنش درد می‌کرد. ناگهان به یاد مولا علی افتاد. آه سوزناکی از ته دل کشید و گفت: «یا علی! درمانده‌ام به فریادم برس.»
این را گفت و به بالای چاه نگاه کرد. دید مردی بالای چاه ایستاده و نگاهش می‌کند. مرد دلو را پائین انداخت که آب بکشد. ملک محمد خواست توی دلو بنشیند تا بالا برود. مرد تا او را دید، گفت: «تو را به خدا قسم می‌دهم، بگو کی هستی. آب به من بده. هرچه بخواهی، به‌ات می‌دهم.»
ملک محمد گفت: «من چیزی نمی‌خواهم. فقط مرا بالا بکش.»
مرد قبول کرد. ملک محمد برای او آب فرستاد و وقتی خودش هم از چاه بیرون آمد، رو کرد به مرد و گفت: «تو کی هستی؟»
مرد گفت: «من تاجر هستم و از هندوستان برمی‌گردم و می‌خواهم به شهرم بروم. تو هم بیا تا با هم برویم و تو را به پزشکی نشان بدهم تا درمانت کند. ملک محمد قبول کرد که با مرد برود، اما اطراف را که نگاه کرد، دید سفره و کشکول و شاخ نفیرش کنار چاه افتاده است. برادرها چون از خاصیت آنها خبر نداشتند و فکر می‌کردند چیز بی‌ارزشی است، آنها را همان جا گذاشته بودند. ملک محمد آنها را جمع کرد و به همراه مرد تاجر به راه افتاد تا به ولایتش برود.

پی‌نوشت‌ها

بازنوشته‌ی افسانه‌ی ملک محمد و دیو یک لنگو، در کتاب گل به صنوبر چه کرد، گردآوری و تألیف ابوالقاسم انجوی شیرازی، صص 111-131.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان


عبارات مرتبط با این موضوع

متافیزیک و علوم غریبههشدار انجام دادن اعمال و دستورات علوم خفیه بدون اجازه استاد و خودسرانه و نداشتن علمسایت سارا شعر برگزیده زیباترین شعر ها از شاعران گذشته و خـلوت عـشق یار باز آمد و غـم رفـت و دل آرام گـرفت بخـت خـندید و لـبم از لب او کام گـرفتنقش جهان آشنایی کامل با تخت فولاد اصفهاننقش جهان،اصفهان،تاریخ ایران،ایران اسامی تکایای تخت فولاد و برخی از مدفونین در ادبیات معاصر نزدیکیهای غروب بود که مردی از یکی از چنارهای خیابان بالا می رفت دو دستش را به آرشیو موسیقی ملی ایران آواز سنتی تک آهنگ ها و آرشیو موسیقی ملی ایران آواز سنتی دایره المعارف موسیقی اصیل و وبِ تخصصی موسیقی حضرت صاحب الزمان عجل الله انتظار سهیل عربحمید کریمی اشعار حضرت صاحب الزمان عجل الله سخن ما همه از طره گیسوی تو بود از لب لعل زبان و ادبیات فارسی فولکلور ایران، توده شناسیشماره ی نوشته ۱۸ ۱۸ دکتر محمد جعفر محجوب فرهنگ عامه و زندگی در این روز‌ها دیگر گمان عصر باســــــــــــــــتانبیشترین نقش های تکراری همان طور که ذکر شد و انتظار می رفت بزهای کوهی با شاخ های پیچ زبان و ادبیات فارسی مسایل امروز زبان فارسی٣ استاد واصف باختری در چند روز آخر یک خبر واقعن موجب نگرانی و موجب تکدر خاطر یک عده شرح دعای اللهم ارزقنا توفیق الطاعهشرح دعای اللهم ارزقنا توفیق الطاعه واحد پژوهش به کوشش گروه ادعیه و زیارات مهدوی دیوْ دختر دیوْدختر در زمان‌های قدیم پادشاهی صاحب هفت تا پسر بود، اما دختر نداشت و دلش می ادبداستاندیوْ معراج دیو چو بیرون رود فرشته درآید استاد محمد تقى مى گیرد و آبگوشت ظهرش را به پا دارد و یک پاداش مجموعه کتابهای نایاب قدیمی علوم غریبه و خفیه علی محمد و اله از انس و جنّ و عفریت و دیو و پری بحق دوام ملک و متافیزیک و علوم غریبه جدول چهاردر چهار ملک، جن و دیو اسم دیگرس تالیا و یک زمانی که محمدصلی الله علیه و شعر حضرت پیامبر صلوات الله علیه به هر یک از برکات و بعدش نشست وسیر نظر کرد در قرص ماه و گفت محمد اى گرفتارت انس و جن و ملک حضرت سلیمان و دیو داستان واضح حضرتسلیمانودیوداستان حضرت سلیمان و دیو داستان بیفروزی ما همه فانی و او پا حیدر اندر صدرِ ملک زشت مرکز اسناد انقلاب اسلامی تولد سیاسی، گناه برادر شاه بودن عباس میرزای سوم و بعدها ملک آرا پسر دوم محمد و آشوبی افتاد یک پا در میانی کرده و شعر و ادبیات هنرشعروادبیات ملک محمد و دیو یک پا سرویس اندیشه جان تیغ و چل گیس تنبل احمد محمد قاسم زاده عزل امیرکبیر صدراعظم ناصرالدین شاه در پی بدگویی دشمنان داخلی و کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست کز دیو و دد ملولم نبود خالنه اجدادی و ملک ومکنت داشت در خانه خود و بر تن یک عبا داستان رستم و دیو سفید غول و دیو رضا روحانی و دیو رستم و دیو سفید قصه دلبر و دیو


ادامه مطلب ...