جام جم سرا: «حدیثه قاسمی» دختر دانشجوی ۲۱ ساله در رشته میکروبیولوژی دانشگاه تهران که بیخبر از دنیای اطرافش قصد رفتن به دانشگاه تهران را داشت، در مسیر شهریار به میدان آزادی به عنوان مسافر در یک دستگاه تاکسی در حال حرکت بود. اما صدای نزدیکی از وجود یک فروند هواپیما در آسمان به گوش میرسید و همه چشم به آسمان دوخته بودند و نمیدانستند چه اتفاقی افتاده و شاید این هواپیما ثانیهای دیگر در شهرک آزادی سقوط میکند.
راننده تاکسی که سرگردانی هواپیما در آسمان را میبیند حواسش پرت میشود و زمانی که به آسمان نگاه میکند، تاکسی با یک دستگاه خاور برخورد میکند و ماجرای مرگ مغزی این دختر دانشجو از اینجا شروع میشود.
این دختر ۲۱ ساله که هزاران امید و آرزو پس از ادامه تحصیلش در سر داشت، متاسفانه ضربهای با شدت تمام به سرش وارد شده و پس از رسیدن به بیمارستان فیاض بخش تهران در منطقه تهرانسر به کما میرود.
خانوادهای که به طور قطع شنیدن سقوط هواپیما در منطقه شهرک آزادی را میشوند، حتما نگرانی در وجودشان برای خانوادههایی که در این هواپیما بودند، موج میزند و نمیدانند که دختر جوانشان نیز به دلیل این سقوط دچار سانحه شده و در کما به سر میبرد.
یکی از اقوام حدیثه قاسمی در تماس تلفنی با خبرنگار اجتماعی ایرنا میگوید: وقتی خبر سقوط هواپیما را شنیدیم خیلی نگران شدیم که خدایا چند خانواده از سقوط این هواپیما داغدار شدهاند و نمیدانستیم که دختر عمه من نیز پس از سقوط دچار حادثهای بدتر شده است.
«پوریا محجوب» پسر دایی این دختر دانشجو ادامه میدهد: پدر و مادرش در شرایط روحی بسیار نامناسبی هستند و نمیتوانند صحبت کنند و مرگ مغزی وی را پزشکان بیمارستان فیاض بخش به خانوادهاش اعلام کردند.
وی تصریح میکند: زمانی که مرگ مغزی این دختر اعلام میشود پدرش به اهدای اعضای بدنش رضایت میدهد و امروز قرار است اعضای بدنش به دیگر افراد نیازمند در کشورمان اهدا شود.
مدیر داخلی واحد فراهم آوری اعضا و نسوج پیوندی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی نیز میگوید: روز گذشته مرگ مغزی این دختر دانشجو توسط پزشکان به تایید رسید و پس از بررسی موضوع از سوی وزارت بهداشت و پزشکی قانونی، امروز قرار است عمل جراحی وی برای اهدای اعضای بدنش انجام شود.
«مهدیه حضرتی» میافزاید: قرار است قلب، کلیهها و کبد وی به چهار نفر بخشیده شود و از این طریق این دختر ۲۱ ساله به چهار نفر زندگی دوباره میبخشد. همچنین با اهدای نسوج این دختر دانشجو کیفیت زندگی به۱۰ تا ۱۵ نفر از بیماران نیازمند به مغز استخوان، تاندون، خود استخوان و دیگر نسوج ببخشد.
جام جم سرا: آن طور که دستگاههای مسیریاب و پیچیده برج مراقبت فرودگاه مهر آباد اعلام کردهاند به دلیل از کار افتادن یکی از موتورها پرنده از نفس افتاده سپاهان ایر از مسیر خارج شد. همه چیز در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد. همه اتفاقات ریز و درشت امداد رسانی و خاموش کردن شعلههای آتش را دوربینهای ناجا و عکاسان خبرگزاریها ثبت کردند.
سکانس اول _روز _خارجی _محوطه بهداری ارتش:
سفر بدون برنامه
دستهایش سوخته و بانداژ شده است اما چون دوستانش دور و برش هستند، همچنان میخندد، آن هم به پهنای صورت. نشسته بیرون روی یکی از تختهایی که توی راهرو بهداری ارتش به امان خدا رها شده. یکی از دوستانش میزند روی شانهاش و میگوید: یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک... صدای شلیک خندههایشان ادامه ضرب المثل را ناتمام میگذارد...
محمد عابدزاده که نگران حال و روز همسرش است، میگوید: همه اتفاقها ۳۰ ثانیه بیشتر طول نکشید. حالا احساس میکنم خدا من را دوست دارد. اصلا قرار نبود با این پرواز برویم. مریم دوست داشت برود و به خانوادهاش سر بزند. تا ۱۲ شب بلیت نداشتیم. اسمهایمان را داخل لیست انتظار نوشته بودیم. تا اگر جا خالی شد با ما تماس بگیرند. آخر میدانید پروازهای تهران طبس به قول خودمان پروازهای کارگری است کارگرهایی که برای کار معدن از تهران و شهرهای دیگر به مهر آباد میآیند مسافرهای همیشگی این پروازها هستند. خیلی پیش میآید که یکی دو تا انصرافی و کنسلی وجود داشته باشد. ساعت ۶ اطلاع دادند که جای خالی هست ما هم ساعت ۷و نیم فرودگاه بودیم.. بالاخره ۸وربع سوار هواپیما شدیم و مقدمات خسته کننده و کسالت بار پرواز آغاز شد.
سکانس دوم _روز _داخلی _داخل کابین هواپیما:
همه چیز آرام بود
محمد میگوید: فکرش را هم نمیتوانم بکنم که من زندهام که خدا خودش من را بامعجرهاش نجات داد. بعد رو به همسرش که بهت زده ما را نگاه میکند کرد و ادامه داد: باید موبایلها را خاموش میکردیم. داخل هواپیما یک عالمه بچه بود بعد این هواپیماها چون کوچک هستند اصلا فضای استانداردی ندارند صندلیها و مسافرها چفت هم نشستهاند انگار هیچ استانداردی برای جا نمایی درست صندلیها انجام نشده است. کاپیتان اکراینی که آخرش هم نفهمیدم اسمش چی بود و تنها یک «اف» معروف ته اسم و فامیلش داشت یک خوش آمد گویی دست و پا شکسته تحویلمان داد مودبانه از تاخیر به وجود آمده معذرت خواهی کرد و موتورها روشن شد.
محمد میگوید مریم داشت با گوشی موبایلش بازی میکرد. سر زدن به «پو» معروف و حمام کردنش؛ بعد هم خرید و بازی کردن برای جمع آوری سکههای بیشتر. به من نشان داد که برای پو چاق و چله داخل گوشی کلاه جدید خریده است. صدای گریه یک نوزاد هم میآمد. صدای مکالمات کاپیتان با برج مراقبت را میشنیدم بعد صدای وحشتناک ملخهای موتور هواپیما که واقعا گوش خراش و وحشتناک هستند. هواپیما یک نیم دور چرخید روی باند تا در مسیر تیک آف قرار بگیرد.
حالا محمد انگار که بخواهد فیلم سینمایی تعریف کند روی تخت جا به جا میشود و ادامه میدهد: همه چیز در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد.
مریم همسر محمد که دختر رییس دانشگاه آزاد شهرستان طبس است در ادامه حرفهای همسرش میگوید: خطر مرگ از بیخ گوشمان گذشت.
مریم رهنما با بغض میگوید: اصلا هیچ کسی فکرش را نمیکرد هواپیما سقوط کند. درست است که همه ما اعتقاد قلبی داریم مرگ حق است اما به خدا هیچ کسی فکرش را نمیکرد همه پودر بشوند.
زن جوان نمیتواند حرف هابش را ادامه بدهد صورتش را لای انگشتهایش مخفی میکند تا راحتتر گریه کند. بعد انگار که یک چیز جدید یادش آمده باشد میگوید: چهره مسافرها یادم نمیرود. آن خانمی که بچه بغلش بود عروسک آبی پوش دختر کوچولویی که دو سه ردیف جلوتر از ما نزدیک کابین خلبان نشسته بودند هیچ وقت یادم نمیرود. خدا ما را دوست داشت باید میماندیم وگرنه برای خدا که کاری نداشت ما را هم مثل بقیه مسافرها به آسمان میبرد.
محمد دستهای بانداژ شدهاش را روی هم قلاب میکند و میگوید: من بار دومم است که از مرگ فرار میکنم. اولین بار سال ۸۴ بود آن وقتها دانشجوی کارشناسی ارشد بودم از طبس به تهران میآمدم که در محور طبس یکهو اسکانیا به دلیل سرعت زیاد و جریان همان باکهای اضافه و اتصالی در سیستم برق آتش گرفت. با باک اتوبوس دو وجب بیشتر فاصله نداشتم. آن بار از طبس به تهران میآمدم و از مرگ جستم و این بار از تهران به طبس میرفتم که خدا رو شکر زنده ماندم. خوب یادم هست اتوبوس چپ شد و همه مسافرها روی هم ریختند. شیشهها شکسته شده بود. و اصلا هیچ صدایی را نمیشنیدم. همین که به خودم آمدم و توانستم حرکت کنم از پنجره شکسته و از لابه لای شیشه خوردهها خودم را به بیرون پرتاب کردم. هنوز پایم به زمین جفت و جور نشده بود که یکهو اتوبوس آتش گرفت آن هم درست از همان قسمتی که من نشسته بودم. شانس آوردم که زود خودم را به بیرون پرتاب کردم. در آن حادثه تعدادی از مسافرهای اتوبوس جزغاله شدند.
مرد جوان ادامه میدهد: الان دقیقا به شما میگویم که همه اتفاقهای صعود تا سقوط هواپیما ۲ دقیقه هم طول نکشید اما میتوانم ساعتها در باره آن لحظهها برایتان حرف بزنم. هواپیما یک نیم دور چرخید به سمت غرب من که مهندس پرواز نیستم اما بعد از این همه هواپیما سواری در مسیر طبس تهران دیگر دستم آمده است که مسیر پرواز از طرف ورامین میگذرد. دماغه به سمت کرج بود. با خودم گفت حتما این طرف باند خالی است خلبان اوج میگیرد و بعد در آسمان دور میزند.
سکانس سوم_روز _داخلی_کابین هواپیما:
لحظات مرگ آور
محمد میگوید: هواپیما از روی باند بلند شد. خلبان یک چیزهایی به برج مراقبت گفت یک دقیقه بیشتر طول نکشید من منتظر بودم که پرنده آهنی دور بزند اما همچنان به سمت کرج پرواز میکرد. یکی از موتورها از کار افتاده بود. برای حرفم دلیل دارم. صدای ملخ ایران ۱۴۰ خیلی زیاد و گوش خراش است. از پنجره میدیدم که یکی از ملخها یعنی درست ملخ سمت راست کار نمیکرد. هواپیما زیاد اوج نگرفت حس میکردم داریم به سمت زمین میآییم زمان از سقوط جلو زده بود. به تنها چیزی که فکر نمیکردم زمان بود. همهاش منتظر بودم که پرواز در آسمان ثابت شود و خلبان درباره ارتفاع پرواز و مدت زمان آن برایمان حرف بزند. اما یکهو صداهای نامفهوم و برخورد به گوشم رسید. باور کنید قشنگ احساس میکردم که بدنه هواپیما به چیزهایی برخورد میکند. درست مثل افکتهای فیلمهای جنگی بود. هنوز نمیدانستم چه بلایی به سرمان آمده است. که یکهو یک صدای مهیب ناشی از برخورد گوشم را کر کرد.
سکانس چهارم _روز _داخلی _کابین هواپیمای سقوط کرده:
سرزمین ناشناخته
محمد ادامه میدهد: پرنده آهنی با دیوار بتونی برخورد کرده بود بال سمت راست جدا شده بود. یک بوی تند مواد سوختی فضا را پر کرده بود. هواپیما سقوط کرد. و نمیدانم بر اثر جرقه یا بر اثر اصطکاک بدنه با دیوار بتونی یکهو آتش شعله کشید. مسافرها زنده بودند. هیچ صدای رادیویی به گوش نمیرسید. صداها را کمی به سختی میشنیدم. همه به جنب و جوش افتاده بودند من هم منتظر بودم مهماندار درهای خروج اضطراری را به ما نشان بدهد. از همان قسمتی که بال هواپیما جدا شده بود. بیرون را میشد دید. هنوز ملخ سمت چپ میچرخید و صدا میکرد.
به مریم گفتم بلند شو و خودم کمربندهای ایمنی را باز کردم. یکی از مسافرها از همان شکاف ایجاد شده بیرون پرید. اول همسرم را به بیرون فرستادم. بعد هم خودم بیرون آمدم. انگار که پرنده آهنی از وسط نصف شده باشد. دو تکه از هواپیما روی زمین افتاده بود. من خودم زیاد فیلم میبینم. از آن عشق فیلمهای هالیودی هستم چیزی که میدیدم طوری بود که انگار وسط یکی از همان سکانسهای فیلمهای هالیودی پیاده شده باشم. زمان و مکان را گم کرده بودم. اصلا نمیدانستم که کجا هستیم انگار در یک سر زمین ناشناخته فرود آمده بودیم. شکاف روی بنده خیلی ناموزون و تنگ بود. مریم که بیرون پرید خودم هم پریدم. یکهو یادم افتاد که کیف دستیام را میتوانستم با خودم بردارم کسی از داخل شکاف بیرون نمیآمد. دوباره برگشتم داخل کابین کیف لپ تاپم را برداشتم. داخل کابین داغ بود صدای گریه بچه را میشنیدم اما کاری از دستم بر نمیآمد از بالای شکاف به پایین پریدم تازه داخل کابین آتش گرفته بود. بوی دود و سوختنی میآمد تا خودم را به پایین پرتاب کنم دستم و بخشی از صورتم سوخت. داخل کابین هواپیما به شدت داغ شده بود. فکر میکنم بیشتر مسافرهایی که ماندند اول خفه شدند بعد هم سوختند. واقعا زمان برای ما نمیگذشت. آنهایی که از ما جلوتر بیرون پریده بودند روی رمین افتاده بودند و انگار نای راه رفتن نداشتند. انگار یکی در گوشم گفت که هر آن امکان دارد پرنده آهنی از نفس افتاده آتش بگیرد من و مریم با هم شروع به دویدن به سمت فنسها کردیم که یکهو هواپیما با صدای وحشتناکی منفجر شد.
محمد با چشمهای اشکبار ادامه میدهد: همه جا را دود گرفته بود. چشم چشم را نمیدید. هیچ صدایی را نمیشنیدم. فقط خیالم راحت بود که همسرم کنارم هست به فنسهای بهداری که رسیدیم یکهو متوجه شدم راه بسته است آنقدر ترسیده بودم که نمیدانستم در کدام قسمت کره خاکی هستم. به خودم که آمدم دو نفر دکتر در حال پانسمان زخمهایم بودند. بوی دود میآمد روی تخت دراز کشیذه بودم و صدای آژیر خودروهای امدادی را میشنیدم. باورم نمیشد خدا یک بار دیگر به من شانس زندگی کردن داده باشد. خودم ۸ درصد بیشتر دچار سوختگی نشدم فقط همین امشب را باید تحت نظر باشم. خدا را شکر که همسرم هم هیچ مشکلی ندارد فقط حالا به خاطر شوک و اتفاقی که شاهدش بوده دچار کوفتگی و کمر درد شده که تا فردا خوب میشود.
(هفت صبح)
جامجمسرا: وی در طول دوران جنگ بارها پرواز کرده و با وجود حوادثی که برای هواپیمایش اتفاق افتاده توانسته بود آن را به سلامت به زمین بنشاند. ایزدپناهی رتبه استاد خلبان داشت و خلبان تست بود که این رتبه همپای مدرک دکتراست.
شاید به همین دلیل بود که امیر سرتیپ دوم خلبان «محمد چیتفروش» مشاور فرمانده نیروی هوایی ارتش در مراسم تشییع پیکر او گفت: همه اقشار در نیروی هوایی ایزدپناهی را قبول داشتند. گفتوگوی ما با پسر خلبان ایزدپناهی را بخوانید:
خلبان ایزدپناهی بر اساس گفتههای کارشناسان در لحظات آخر سقوط مانع برخورد هواپیما با ساختمانها شد، در اینباره چیزی شنیدهاید؟
پدر همیشه به فکر مردم بود او هشتسال برای دفاع از کشور و مردمش جنگید و وقتی شنیدم او با مهارتی که داشته هواپیمای در حال سقوط را کنترل کرده تا روی منطقه مسکونی سقوط نکند اصلا تعجب نکردم شاید برای دیگران تعجبآور باشد اما برای اعضای خانوادهاش که تفکرات او را در مورد مردم میدانستند اصلا تعجبآور نبود.
پدرتان در دوران جنگ هم حادثهای را تجربه کرده بود؟
پدرم خلبان هواپیمای جنگی بود و در ارتش خدمت میکرد. در طول سالهای جنگ بارها در عملیاتها شرکت کرده بود و همیشه همرزمانش میگفتند چطور هواپیمای آسیبدیده را با مهارت زمین مینشاند. همیشه در مواقع خطر سعی میکرد طوری هواپیما را هدایت کند که تا حد ممکن به کسی آسیبی وارد نشود. پدرم در چند عملیات مهم شرکت کرده بود و افتخارات زیادی داشت اما هیچوقت دوست نداشت درباره کارهایی که کرده صحبت کند و میگفت من از میهنم دفاع کردم و این وظیفه هر ایرانی است. او در خلبانی مهارت بسیار زیادی داشت، کسی که بتواند جنگنده افپنج را در حالی که با ضدهوایی عراقیها آسیب شدید دیده بارها و بارها به سلامت بنشاند قطعا مهارت زیادی دارد.
پدرتان از چه زمانی خلبانی هواپیماهای مسافربری را برعهده گرفت؟
خلبان ایزدپناه بعد از بازنشستگی از ارتش همچنان به فعالیت خود ادامه میداد. پدرم عاشق پرواز و مردم بود بارها از او خواستیم دیگر کار را کنار بگذارد و بیشتر برای خانواده وقت بگذارد اما میگفت وقتی میتوانم در قسمتی دیگر به کشورم خدمت کنم چرا نباید این کار را بکنم. همیشه دیگران را به خودش ترجیح میداد حتی زمانی که مشکلی ایجاد میشد بهجای اینکه به فکر خودش باشد اول به دیگران فکر میکرد او یک وطنپرست واقعی بود و همیشه سعی میکرد بدون حاشیه سرباز کشورش باشد.
ظاهرا خواهر شما در آخرین پرواز پدرتان قبل از سقوط همراه او بود در اینباره توضیح میدهید؟
بله درست است. خواهرم و شوهرش صبح روز حادثه در تهران کاری داشتند و میخواستند با هواپیما به تهران بیایند پدرم گفت خودش هم پرواز دارد. دو بلیت برای آنها تهیه کرد تا با هم به تهران بیایند وقتی به فرودگاه مهرآباد رسیدند خواهرم منتظر مانده بود تا با پدر خداحافظی کند و بعد برود اما پدرم برای بدرقه مسافران ایستاده و بعد هم به خواهرم گفته بود باید با مسافران خداحافظی کند و او را راهی کرده بود.
در آخرین لحظه وقتی که متوجه شده دیگر سقوط هواپیما قطعی شده است طوری هواپیما را هدایت کرد که در منطقه مسکونی سقوط نکند و به مردم کمتری آسیب برساند. اطمینان دارم اگر راهی بود که خودش را فدا کند اما مسافران نجات پیدا کنند حتما این کار را میکرد |
چه زمانی در جریان سقوط هواپیما قرار گرفتید؟
یکی از دوستان از فرودگاه با ما تماس گرفت و سراغ پدر را گرفت از سقوط چیزی نگفت اما سوالاتی پرسید که ما مشکوک شدیم میخواست بداند پدرمان با چه هواپیمایی و کی پرواز کرده است وقتی این طوری صحبت کرد شک کردم. بعد خودمان پیگیر شدیم و چند جا تلفن زدیم و متوجه شدیم در تهران هواپیمای پدر سقوط کرده است. خواهرم آن زمان در فرودگاه بود اما با خبر نشده بود تا اینکه ما تماس گرفتیم و موضوع را به او گفتیم.
چه مدتی بود که پدرتان با این نوع هواپیما پرواز میکرد؟
مدت زیادی بود. این هواپیما مثل موم در دستش بود او تسلط زیادی روی هواپیما داشت و به همین خاطر هم در آخرین لحظه وقتی که متوجه شده دیگر سقوط هواپیما قطعی شده است طوری هواپیما را هدایت کرد که در منطقه مسکونی سقوط نکند و به مردم کمتری آسیب برساند. اطمینان دارم اگر راهی بود که خودش را فدا کند اما مسافران نجات پیدا کنند حتما این کار را میکرد. پدرم عاشق زندگی و مردم بود. ما دو خواهر و دو برادر هستیم؛ هیچوقت با ما بدرفتاری نکرد و هیچ خاطره تلخی از او نداریم. در این مدت که پدرم را از دست دادم گاهی با خودم میگویم ایکاش یکبار سرم داد میزد ایکاش یکبار با من بدرفتاری میکرد تا به خودم میگفتم یک خاطره بد هم از پدرت داری اما او هیچچیز جز مهر پدری و عشق به ما نداد. یادگاریای که ما از پدرمان داریم و به او احساس دین میکنیم این است که راه او را در خدمت و مهربانی با مردم ادامه دهیم و همانقدر که او در برابر خدماتی که برای کشور و مردم میکرد بیتوقع بود، بیتوقع باشیم. پدرم شاگردان زیادی داشت در این مدت آنها به دیدار ما آمدند و هیچکدام حتی یک خاطره بد هم از پدر نداشتند و در مورد مهارتهای پدر در آموزش میگفتند. او عاشق پرواز بود و در پرواز هم رفت. (شرق)