در زمانهای قدیم شهری بود و این شهر حاکمی داشت. این حاکم صاحب سه پسر شده بود که هرکدام از یک زن بودند. ولی از آنجا که نباید همه چیز به کام آدم باشد، دست روزگار چشم حاکم را نابینا کرد. اما هرچه پزشکها دوا و درمان کردند، هیچ فایدهای نداشت و سوی چشم او برنگشت. عاقبت حاکم از حکیم و پزشک ناامید شد و رضا داد به کوری و تاریکی. اما یک روز درویشی به خانهی حاکم آمد و گفت: «دوای درد چشم شما را میدانم، اگر پسرهایت تن به کار بدهند، میتوانند بروند و آن را بیاورند. دوای درد تو برگ مروارید است، ولی تا برسند به باغی که باید از آن برگ مروارید بچینند، سه قلعه سر راهشان است و در هر قلعه دیوی زندگی میکند. باید بروند با آن دیوها کشتی بگیرند و آنها را به زمین بزنند و حلقه به گوششان بکنند. آن وقت دیوها به آنها یاد میدهند که چطور برگ مروارید را بیاورند.»
درویش این را گفت و رفت. برادرها وسایل سفر را آماده کردند و روز بعد هر سه با هم راه افتادند. پشت به شهر و رو به پهن دشت بیابان کردند و رفتند تا به یک دوراهی رسیدند. دیدند روی سنگی نوشته است که اگر هر سه برادر بخواهند از یک راه بروند، نه فقط برگ مروارید نصیبشان نمیشود، که جانشان را هم از دست میدهند. باید یکی از طرف راست برود و دو تای دیگر از سمت چپ بروند تا به مراد برسند. برادرها با دلتنگی راضی شدند که برادر کوچکتر از راه راست برود و دو برادر بزرگتر از سمت چپ بروند. بعد هر سه انگشترهایشان را زیر آن سنگ گذاشتند، تا در برگشت از حال و روز هم باخبر شوند. برادرهای بزرگتر با برادر کوچک خداحافظی کردند و از هم جدا شدند و هرکدام به راهی رفتند. دو برادر بزرگتر به شهری رسیدند و در آن شهر کاری برای خود دست و پا کردند تا راه و چاه را پیدا کنند. یکی شاگرد حلیمی شد و آن یکی شاگرد کله پز.
این دو برادر را این جا داشته باشید، اما بشنوید از برادر کوچک، این پسر که اسمش ملک محمد بود، بعد از این که راه زیادی را از زیر پاشنه در کرد، به قلعهای رسید. در قلعه را زد. دختری آمد پشت در و در را باز کرد و گفت: «ای آدمیزاد! تو کجا، این جا کجا؟»
ملک محمد گفت: «ای دختر! مرا راه بده تو که دنبال مطلبی آمدهام.»
دختر گفت: «اگر برادرم تو را ببیند یا بشنود که پا به قلعه گذاشتهای، گوشتت را خام خام میخورد.»
ملک محمد گفت: «فعلاً بگذار بیایم تو، بعداً کاری میکنم.»
دختر وردی خواند و به او دمید و او را به شکل دسته جارویی درآورد و گذاشت گوشهی خانه. غروب که شد، دیوی به خانه آمد و فریاد زد: «ای خواهر! کسی به خانهی ما آمده؟ امروز از این خانه بوی آدمیزاد میشنوم.»
دختر گفت: «نه، کسی نیامده. میتوانی همه جا را بگردی.»
دیو همه جا را گشت و چیزی پیدا نکرد. ناراحت و پکر آمد پیش خواهرش و گفت: «راست بگو این آدمی زاد را چه کار کردهای؟»
دختر گفت: «اگر قسم بخوری به شیر مادر و به رنج پدر که با او کاری ندارم، میآورمش پیشت».
دیو قسم خورد. دختر وردی خواند و به دسته جارو دمید. ملک محمد زنده شد و رو به روی دیو ایستاد. دیو گفت: «ای آدمیزاد شیرخام خورده! تو کجا، این جا کجا؟»
ملک محمد گفت: «حقیقت این است که پدرم کور شده و گفتهاند که دوای دردش برگ مروارید است که میتواند چشمش را بینا کند. حالا آمدهام تا برایش برگ مروارید ببرم.»
دیو گفت: «ای ملک محمد! رسم ما این است که هر آدمیزادی آمد اینجا، با او کشتی میگیریم. اگر او ما را به زمین زد، غلام حلقه به گوش او میشویم، اما اگر ما او را به زمین زدیم، گوشتش را خام خام میخوریم.»
ملک محمد قبول کرد و با دیو کشتی گرفت. پس از تحمل مشقت فراوان، دیو را به زمین زد و حلقهی غلامی را به گوش او انداخت. شب را در قلعهی آن دیو به سر برد و فردای آن روز، خداحافظی کرد و رفت. بعد از طی راهی طولانی به قلعهی دوم رسید. در این قلعه هم با دیو دیگری کشتی گرفت و او را هم به زمین زد و غلام حلقه به گوش خود کرد. این بار هم شب را در آنجا به سر برد و صبح خداحافظی کرد و راه افتاد و پس از مدتی به قلعهی سوم رسید. در این قلعه هم دیوی را با کشتی به زمین زد و به شکل آن دو دیو قبلی غلام حلقه به گوش خود کرد. این دیو گفت: «ای ملک محمد! بگو ببینم دنبال چه چیز آمدهای؟»
ملک محمد گفت: «برای پیدا کردن برگ مروارید آمدهام».
دیو رفت و دو اسب بادپیما آورد و به ملک محمد گفت: «اول به ظلمات میرویم. از ظلمات که بیرون آمدیم، میرسیم به باغی که برگ مروارید دارد. آنجا دیگر من نمیتوانم بیایم تو. تو باید خودت تنها بروی. درخت مروارید در آن باغ است. یک چوب دو شاخه درست میکنی و با آن برگ مروارید را میچینی. باغ چهار نگهبان دارد. وقتی تو را دیدند، یکی صدا میزند: چید. آن یکی میگوید: برد. سومی میگوید: کی؟ او میگوید: چوب. آخری میگوید: چوب که نمیچیند. وقتی که چیدی، آن را میریزی به کیسهای و راه میافتی. وسط باغ جانورهای وحشی، مثل شیر و پلنگ و گرگ و گراز خوابیدهاند. کاری به آنها نداشته باش، آنها هم کاری به تو ندارند. بعد پلکانی میبینی که چهل پله و چهل زنگ دارد. چهل تکه پنبه با خودت میبری و تو زنگها میچپانی تا صدای آنها بلند نشود. از پله بالا میروی و وارد اتاقی میشوی که دختری در آن خوابیده. بالای سرش یک لاله و پائین پاش یک پیه سوز روشن است. لاله را از بالای سرش میآوری پائین و پیه سوز را از پائین میبری بالای سرش میگذاری. بعد جام آبی کنار او میبینی که آواز میخواند، با یک ظرف غذا و یک قلیان. جام آبش را که بخوری، از صدا میافتد. ظرف غذا را هم تا نیمه میخوری و قلیان را میکشی. بعد یک پایت را میگذاری این ور و یکی را میگذاری آن ور و یک بوس از این ور صورتش میکنی و یکی از آن ور. چهل و یک شلوار به پای دختر پوشاندهاند. بند چهل شلوار را باز میکنی و به آخری، دست نمیزنی و از اتاق میآیی بیرون. من پشت باغ منتظرت هستم. میآیی تا برگردیم.»
ملک محمد رفت و تمام کارها را انجام داد و برگشت و با دیو سومی به قلعهی او رفتند. شب را آنجا به سر برد و فردا که خواست با او خداحافظی کند و راهی شود، دیو گفت: «ای ملک محمد! خواهر من به تو تعلق دارد.»
ملک محمد قبول کرد و دختر را با خود برداشت و به راه افتاد تا رسید به قلعهی دوم. در این قلعه با دیو خداحافظی کرد و خواهر او را هم گرفت و به طرف قلعهی اول راه افتاد. در این قلعه هم از دیو تشکر کرد و خواهر او را برداشت و با هر سه دختر راهی شهر و دیار خودش شد. رفت و رفت تا رسید به آن دوراهی که از برادرهایش جدا شده بود. ناگهان به فکر آنها افتاد. رفت و زیر سنگ را نگاه کرد. دید انگشترهای برادرها هنوز آنجاست. فهمید که آنها برگ مروارید پیدا نکردهاند. هر سه دختر را سر چشمهی آبی گذاشت و دنبال برادرهایش رفت. پس از مدتی رسید به شهری که برادرها در آن کار میکردند. روزها در شهر گشت تا آنها را پیدا کرد. دید به حال زار و نزاری افتادهاند. لباسی برایشان خرید که شایستهی پسران حاکم باشد. بعد با هم راه افتادند، تا رسیدند به دخترها. ملک محمد گفت: «حالا که کارمان تمام شده، من خسته شدهام و میخواهم کمی بخوابم.»
وقتی خوابید، دو برادر بزرگتر با هم مشورت کردند و عقلشان را روی هم گذاشتند و گفتند که اگر ما با هم به شهرمان برویم، پدرمان پی میبرد که برگ مروارید را برادر کوچکترمان آورده. میگوید شما بیعرضه هستید. بهتر است او را سر به نیست کنیم و خودمان این برگ را ببریم. پس دست به کار شدند و ملک محمد را که خوابیده بود، برداشتند و به چاهی در آن نزدیکی انداختند. بعد دو تا از دخترها را هم با خود برداشتند و با آنها به طرف شهر حرکت کردند. ولی دختر کوچکتر که نامزد ملک محمد بود، با آنها نرفت. دختر که دیده بود چه بلایی به سر ملک محمد آورده بودند، به سر چاه رفت و صدا زد: «ملک محمد!»
جواب ضعیفی شنید. خوشحال شد که پسر نمرده. به طرف شهر رفت و ریسمانی خرید و به سر چاه برگشت و با هر جان کندنی بود، ملک محمد را بیرون آورد. ملک محمد را اینجا داشته باشید و بشنوید از آن دو برادر.
دو برادر با دخترها به شهرشان رسیدند. تا پدر پی برد که ملک محمد با آنها نیست، سراغ او را گرفت. احوال پسر کوچکش را از آنها پرسید. گفتند که در گدوک گرگ ملک محمد را خورده است. بعد برگ مروارید را سائیدند و در چشم پدر ریختند. ناگهان چشم او بینا شد. پدر گفت: «مادر این پسر بد بوده. او را توی یک پوست بکنید و روی پشت بام حمام بگذارید و روزی یک نان جو به او بدهید.»
برادرها و پدر را اینجا داشته باشید، اما بشنوید از ملک محمد، وقتی دختر نجاتش داد، به همراه دختر شبانه به طرف شهر خودش آمد. بیآنکه به کسی خبر بدهد، به اتاق خودش رفت و در را بست و خوابیدند.
اما حالا چند کلمه از آن دختر پریزاد بشنوید که صاحب برگ مروارید بود. وقتی از خواب بیدار شد، دید سرش سنگینی میکند. تا فهمید که چه بلایی به سرش آمده، روی قالیچهی حضرت سلیمان نشست و گفت: «به حق حضرت سلیمان پیغمبر میخواهم من و این باغ به جائی برویم که برگ مروارید را آنجا بردهاند.»
باغ حرکت کرد و پشت شهر ملک محمد نشست. فردای آن روز پدر ملک محمد تا از خواب بیدار شد، دید قصری پهلوی عمارتش پیدا شده است. غلامش را فرستاد و گفت: «برو، ببین این کی هست و چه کار دارد».
غلام رفت و برگشت و گفت که صاحب برگ مروارید است. حاکم دو پسرش را خواست و گفت: «صاحب برگ مروارید آمده، حالا چه کار میکنید؟»
برادرها گفتند: «نگران نباش. جوابش را میدهیم.»
دختر پریزاد غلامش را فرستاد و پیغام داد که یا آن کسی را که برگ مروارید را آورده، به من تحویل بده یا شهر تو را با خاک یکسان میکنم. مجلسی در کاخ دختر پریزاد ترتیب دادند. پسر بزرگتر پیش آمد که جواب دختر را بدهد. دختر پرسید: «ای پسر! برگ مروارید را تو آوردهای؟»
پسر گفت: «بله».
دختر پرسید: «از کجا وارد باغ شدی؟»
پسر گفت:«از دیوار خرابهی باغت».
دختر رو کرد به حاکم و گفت: «ای حاکم! ببین باغ من دیوار خرابه دارد؟»
حاکم نگاه کرد و گفت: «خیر ندارد.»
نوبت به پسر وسطی رسید. این یکی هم نتوانست جواب او را بدهد. دختر گفت: «ای حاکم! برو کسی را بیار که برگ مروارید مرا آورده. اینها به درد من نمیخورند.»
حاکم رو به پسرهایش کرد و گفت: «نکند بلائی به سر برادرتان آورده باشید؟»
غلامش را فرستاد و گفت: «بی سر و صدا برو ببین به اتاقش نیامده؟»
غلام رفت و تا به پشت در رسید، دید که در از تو بسته است. خبر برای حاکم برد که در را از تو بستهاند. حاکم خودش رفت پشت در و فریاد زد: «ملک محمد!»
ملک محمد بلند شد و در را باز کرد. تا پدرش را دید، گفت: «ای پدر! مادر من که بد بود، دیگر چرا دنبال من آمدهای؟»
حاکم گفت: «پسرم! دستم به دامنت. دختر پریزاد صاحب برگ مروارید آمده. بیا جوابش را بده.»
ملک محمد لباس پوشید و از اتاقش بیرون آمد و به طرف قصر دختر رفت. دختر وقتی او را دید، با خود گفت: «این پسر برگ مروارید مرا آورده است.» ملک محمد به حضور دختر رفت. دختر پرسید: «ای ملک محمد! برگ مروارید را تو از باغ من بردهای؟»
ملک محمد گفت: «بله».
دختر پرسید: «چه طور وارد قصر شدی؟»
ملک محمد گفت: «کمند انداختم.»
بعد تمام اتفاقات را از سیر تا پیاز برای او تعریف کرد. دختر گفت: «آفرین! حالا بگو ببینم با من عروسی میکنی یا نه؟»
ملک محمد گفت: «با کمال میل».
ملک محمد وقتی کارش را با دختر پریزاد یکسره کرد، پدر و برادرهایش را خواست و گفت: «ای برادرها! من که به شما بد نکرده بودم، برای شما لباس خریدم و از شاگردی آزادتان کردم. این بود عوض خوبیهای من که مرا به چاه بیندازید؟»
بعد رو کرد به پدرش و پرسید: «ای پدر! من بد بودم، مادرم که بد نبود؟ بعد جفت شیرهای نر و ماده را صدا زد. شیرها آمدند و تعظیم کردند. گفت: «چند روز است که گرسنهاید؟»
شیرها به زبان آمدند و گفتند: «یک هفته است که گرسنهایم.»
گفت: «دو برادرم را بخورید.»
شیرها برادرانش را خوردند. بعد پلنگ را صدا زد و گفت: «ای پلنگ! چند روز است که گرسنهای؟»
پلنگ گفت: «پنج روز است.»
گفت: «تو هم پدرم را بخور.»
پدر و برادرها که لقمهی چپ شیر و پلنگ شدند، ملک محمد با آن دختر پریزاد عروسی کرد و حاکم آن شهر شد و سه خواهر دیوها را هم گرفت و صاحب چهار تا زن شد.
پینوشتها
بازنوشتهی افسانهی برگ مروارید در کتاب گل به صنوبر چه کرد، گردآوری و تألیف ابوالقاسم انجوی شیرازی، 132-137.
منبع مقاله : قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول