روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای پیش از این، سه خواهر زندگی میکردند که تو این دنیا دیگر نه پدرشان زنده بود و نه مادرشان و از مال و منال هم چیزی نداشتند. خواهر بزرگه و وسطی بدجنس بودند، ولی خواهر کوچکه آن قدر خوش قلب و مهربان بود که نگو. روزی خواهر بزرگه گفت: «خواهرها! ما خیلی گرسنهایم. بهتر است که برویم به زبالهدانی این نزدیکی، شاید خرده نانی، چیزی پیدا کنیم و بخوریم.»
سه تا خواهر رفتند به زبالهدانی و زیر و بالای آن را گشتند، همان طور که به کارشان مشغول بودند، خواهر وسطی گفت: «بیایید هرکس بزرگترین آرزوش را بگوید، ببینیم مال کدام جالبتر است.»
خواهر بزرگه گفت: «اگر وکیل پادشاه با من عروسی کند، من آشی میپزم که اگر همهی لشکر پادشاه هم بخورند، باز هم تمام نشود.»
خواهر وسطی گفت: «اگر وزیر پادشاه با من عروسی کند، من یک قالی میبافم که اگر تمام لشکر پادشاه روش بنشینند، باز هم جای خالی داشته باشد.»
خواهر کوچکه گفت: «اگر پادشاه با من عروسی کند، پسری برایش به دنیا میآورم که نصف سرش طلا باشد، نصف دیگرش نقره باشد و وقتی بخندد، از دهانش گُل بریزد و هروقت بگرید، به جای اشک از چشمش مروارید بریزد. وقتی هم راه برود، خاک زیر پاش آجرهای طلا و نقره بشود.»
از قضا، پشت این زبالهدانی، طویلهی اسبهای پادشاه بود و وقتی سه خواهر آرزوهای دور و درازشان را برای هم تعریف میکردند، پادشاه برای سرکشی اسبها آمده بود به طویله و حرفهای سه خواهر را شنید. وقتی حرفها را شنید، به نگهبانهای قصر دستور داد که بروند و هر سه دختر را بیارند. وقتی نگهبانها دخترها را آوردند، پادشاه ازشان پرسید: «با چه اطمینانی این حرفها را میزنید؟ مگر نمیدانید که اگر نتوانید این کارها را بکنید، دستور میدهم سر از تنتان جدا کنند؟»
خواهرها گفتند: «پادشاه به سلامت باشد! شما آرزوی ما را برآورده کنید. اگر ما به حرفمان عمل نکردیم، آن وقت این گردن ما و شمشیر شاه.»
پادشاه دستور داد و وکیلش دختر بزرگه را گرفت. دختر وسطی را هم به عقد وزیرش درآورد و خودش هم با دختر کوچکه عروسی کرد. بعد از این سه عروسی، قرار شد که هرکدام از خواهرها، به نوبت ادعایش را عملی کند. خواهر بزرگه تو پوست تخم مرغ، مقداری آش درست کرد و آن قدر نمک توش ریخت که اصلاً نمیشد بهاش لب زد، تا چه رسد که کسی بخورد. این بود که تمام لشکر پادشاه که جلو آمد، باز هم باقی ماند. خواهر وسطی یک قالی بافت و روی هر گره، یک سنجاق کاشت. وقتی قالی تمام شد، شاه دستور داد که لشکر رو قالی بنشینند، هرکس که روی قالی مینشست، سنجاق به تنش میرفت و مجبور میشد از جا بپرد. حتی نمیتوانست خودش را جمع کند. رو همین حساب، تمام لشکر پادشاه رفت رو قالی و باز هم جای خالی ماند. حالا نوبت خواهر کوچکه بود که حرفش را ثابت کند. دو تا خواهر از این که میدیدند خواهر کوچکهشان زن پادشاه و ملکهی کشور شده، از حسودی داشتند میترکیدند و از این میترسیدند که مبادا خواهر کوچکه حرفش را ثابت کند و از اینها عزیزتر شود. به این جهت، روز زایمان که رسید، رشوه و انعام خوبی به قابلهی مخصوص قصر دادند و به او سپردند که بچهی خواهرشان را بردارد و به جاش توله سگی بگذارد.
روز زایمان که رسید، اتفاقاً خدا که همیشه به آدمهای خوش قلب و مهربان کمک میکند، آرزوی خواهر کوچکه را برآورده کرد و بچه درست همان چیزی از آب درآمد که دختره به شاه وعده داده بود. قابلهی خدانشناس بچه را برداشت و به جاش توله سگی گذاشت و بچه را هم با خودش برد. چون خواهرها به قابله سپرده بودند که بچه را بکشد، زنه بچه را گذاشت تو جعبهی چوبی و سرش را با تخته بست و میخ کوبید و جعبه را انداخت به دریا.
از آن طرف به پادشاه خبر دادند که چه نشستهای، که آبروت به باد رفت. دختری که قرار بود پسری بزاید که سرش از طلا و نقره باشد، حالا توله سگ زاییده.
پادشاه تا شنید، خیلی عصبانی شد و دستور داد که زنش را با آن حال بیماری، بیندازند به زندان تاریکی. خواهر کوچکه که انتظار داشت خدا آرزوش را برآورده کند، وقتی شنید که توله سگ زاییده، از شدت ناراحتی، ناخوش شد و افتاد تو رختخواب.
مادره و خواهرها را اینجا داشته باشید، اما بشنوید از شازده کوچولو که یک طرف سرش طلا بود و طرف دیگرش نقره. قابلهی مخصوص که بچه را گذاشت تو جعبه و به آب انداخت، جعبه همین طور رو آب سرگردان بود و مسافر کوچک را این طرف و آن طرف میبرد تا اینکه نزدیک غروب، موج دریا رساندش به گوشهای از ساحل. اتفاقاً تو آن گوشه پیرمردی بود که با خارکنی زندگی میکرد و با شندرغازی که از فروش خار به دست میآورد، زندگی خودش و زنش و هفت دخترش را اداره میکرد.
زندگیشان خیلی سخت میگذشت، چون خارکن روز به روز پیرتر و ضعیفتر میشد، دیگر نمیتوانست درست خار بکند و غروب آن روز هم بعد از این که پشتهای خار جمع کرد، نشست کنار ساحل تا خستگی در کند. موجهای دریا را نگاه میکرد که یکهو دید جعبهی کوچکی رو موج دریا، به طرف ساحل میآید، حیرت زده جستی زد و جعبه را گرفت و زود درش را باز کرد.
مات و حیرت زده نوزاد یک روزهای را دید که ساکت و آرام خوابیده بود تو جعبه و انگشتش را میمکید. با خودش گفت: «کسی چه میداند، شاید خداوند این بچه را وسیلهی خوشبختی من و زن و بچههام کرده.» بچه را تو بالاپوش کهنهاش پیچید و پشته را برداشت و راه افتاد رو به خانه. زن و دخترهای خارکن، با دیدن بچه شروع کردند به غر و غر که مگر ما به اندازهی کافی نان خور نداریم؟ این را چرا با خودت آوردهای؟ ولی پیرمرد گفت که صبر کنند و گفت که از کجا میدانید؟ شاید این بچه وسیلهی خوشبختی ما باشد. در این موقع بچه که گرسنهاش شده بود، شروع کرد به گریه. پیرمرد و زن و دخترهایش حیرت زده دیدند که از چشمهای بچه، عوض اشک دانههای شفافی میریزد. با خوشحالی همه را جمع کردند و دو سه تا از دانهها را دادند و از شیرفروش آبادی شیر گاو خریدند.
وقتی شیر گاو را پختند و دادند به بچه. بچه خورد و بعد از اینکه سیر شد و حالش جا آمد، شروع کرد به خندیدن. حالا نخند، کی بخند. این دفعه حیرت پیرمرد و زن و دخترها از دیدن دسته گلهایی که موقع خنده از دهان بچه بیرون میریخت، چند برابر شده بود.
دخترهای پیرمرد با خوشحالی گلها را دسته کردند و زدند به سر و سینهشان. روز بعد، خارکن دانههایی را که به جای اشک از چشمهای بچه ریخته بود، برد به شهر. یکی از زرگرهای پولدار شهر به او گفت این ها مرواریدهای خیلی باارزشی هستند، هرقدر از اینها بیاری، ازت میخرم. پیرمرد از فروش مرواریدها به زرگر، پول زیادی زد به جیب و اصلاً باورش نمیشد که این همه پول را یک جا صاحب شده. ذوق زده و سرحال برای زن و بچههایش لباس و خوراکیهای خوشمزه خرید. برای بچه هم لباسهای گرم و نرمی گرفت و گاوی هم خرید تا شیرش را بدهند به بچه.
پیرمرد که برگشت به ده، زن و دخترهاش از خوشی تو پوستشان نمیگنجیدند. چون هیچ وقت لباس تازه به تن ندیده بودند و غذای درست و حسابی هم نخورده بودند.
از آن روز بچه خیلی عزیز شده بود، دو سه تا از دخترها شب و روز دور و برش بودند تا آب تو دلش تکان نخورد. دخترهای دیگر هم گاو را میبردند به چرا و تو کار خانه وردست مادرشان بودند.
روز به روز گذشت تا بچه بزرگتر شد و شروع کرد به راه رفتن. راه که میرفت، زیر یک پاش آجر طلا درست میشد و زیر آن پا آجر نقره.
خارکن کلاهی از پوست بره گذاشت سر بچه تا کسی موهای طلایی و نقرهای بچه را نبیند. پیرمرد در همین مدت کوتاه، از برکت بچه حسابی پولدار شده بود، عوض خانه خرابهی قدیم، خانهی بزرگ و قشنگی ساخت، گلههای گاو و گوسفند به راه انداخت و زمینهایی برای زراعت خرید و دو تا دختر بزرگش را هم شوهر داد.
پیرمرد هی میرفت شهر و میآمد و از حرفهای مردم فهمید بچهای که تو خانهاش آمده و باعث خوشبختی خانوادهاش شده، همان بچهی گمشدهی پادشاه است که حسادت خواهرزنهای شاه باعث این پیشامد شده و پادشاه هم هیچ عقلش را به کار نینداخته و زن بیچارهاش را انداخته زندان.
پیرمرد که آدم دنیادیدهای بود، صلاح ندانست که تو این وضع، بروز بدهد که بچه تو خانهی اوست. از آنجا که پیرمرد کارهای نبود و کس و کاری هم نداشت، نمیتوانست برود پیش پادشاه و قضیه را برایش تعریف کند و خوب میدانست که اگر این قضیه را به کس دیگری بگوید، خواهرزنهای پادشاه بچه را سربه نیست میکنند. به همین خاطر، پیرمرد رازش را تو دلش نگه داشت و یواش یواش به خود بچه فهماند که اصل و نسبش کی هست. بچه بزرگتر که میشد، خوشگل و خوشگلتر میشد و عقل و شعورش همه را مات و حیره زده میکرد.
چند مدتی که گذشت، پادشاه تمام اهل شهر و دهات را برای شام دعوت کرده بود که هر دسته یک شب مهمان پادشاه بودند و شام را با او میخوردند. روزی که نوبت به پیرمرد خارکن و پسرش رسید، پسره پیش نجار ده رفت و ازش خواست که یک جوجهی چوبی برایش درست کند. جوجه که درست شد، پسره گذاشتش تو جیبش و شب که همراه پدرش رفت به قصر پادشاه، همه که مشغول خوردن شام بودند، پسره جوجهی چوبیاش را گرفته بود تو دستش و اصلاً لب به غذا نمیزد. پادشاه که مهمانها را زیر نظر داشت، دید که پسر پیرمرد خارکن، اصلاً غذا نمیخورد. ازش پرسید: «پسر! چرا غذا نمیخوری، مگر از غذای ما خوشت نمیآید؟»
پسره که منتظر همین سؤال بود، جواب داد: «پادشاه به سلامت باشد! من از این غذاها خوشم میآید، ولی این غذاها همه سمی است، ببینید، جوجهی من خورد و مرد.»
پادشاه از شدت ناراحتی عصبانی شد و فریاد زد: «پسرهی بیادب! عقلت کجا رفته؟ میدانی چی میگویی؟ کجا غذای قصر من سمی است؟ مگر جوجهی چوبی هم غذا میخورد که از غذای سمی بمیرد؟»
پسره که میدید نقشهاش درست پیش میرود، جواب داد: «آره. همان طوری که زن آدم توله سگ میزاید، جوجهی چوبی هم غذا میخورد.»
پادشاه از شنیدن حرفهای پسره یکه خورد و یاد زن خودش افتاد. زود همه را مرخص کرد و خارکن و پسره را پیش خودش نگه داشت و از پسره پرسید: «این چه حرفی بود؟ کی این حرفها را یادت داده؟»
پسره که به خواست خودش رسیده بود، دست زد و کلاهش را برداشت و گفت: «منم، همان بچهای که زنتان قول داده بود بزاید.»
پادشاه از دیدن کلهی پسره که از طلا و نقره بود و از شنیدن حرفهای او، تمام خاطرات گذشتهاش به یادش آمد و فهمید که بچهی اصلیاش را پیدا کرده. از ذوق و شوق گریه میکرد. پسرش را بغل کرد و پدر و پسر از دیدن هم انگار دنیا را بهشان داده بودند.
پسر از حال مادرش پرسید. پادشاه گفت که خیلی وقت است از حال و روزش خبری ندارد.
پادشاه و پسرش با هم رفتند به زندان و دیدند که بیچاره خواهر کوچکه، دارد نفسهای آخرش را میکشد. زن پادشاه از دیدن پسر و شوهرش خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد و چند روزی که گذشت، درست و حسابی حالش خوب شد. پادشاه فهمید که باعث این پیشامد حسادت خواهرزنهای او بوده. دستور داد هر دو را جلو سگها بیندازند تا جزای عمل بدشان را ببینند. به پیرمرد خارکن هم انعام زیادی داد و او را خوشحال و راضی روانه کرد و از آن روز با زن مهربانش و پسرش که تو دنیا نظیر نداشت، زندگی خوشی را شروع کرد.
پینوشتها
بازنوشتهی افسانهی پادشاه و سه دخترش. نگاه کنید به کتاب افسانههای محلی، گردآوری فرخ صادقی، ص 135.
منبع مقاله : قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول