مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

جیران

[ad_1]
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. پیرمرد فقیری بود که سه دختر خیلی خوشگل داشت و تو دهی با این سه دختر زندگی می‌کرد. روزی دخترها گفتند: «پدرجان! لباسی برایمان بخر. همسایه عروسی دارد و می‌خواهیم به عروسی برویم.»
پیرمرد از هرکدام پرسید که چه لباسی می‌خواهید؟ دختر بزرگ چادر خواست و دختر وسطی، پیراهن و دختر کوچک گفت که برایش یک جفت کفش بخرد. پیرمرد که پول کافی نداشت، غصه‌اش گرفت. مختصر پولی را که کنار گذاشته بود، برداشت و راه افتاد تا برود شهر. وسط راه خسته شد. سر راهش رودخانه‌ای بود و این بابا نشست پای درختی تا نفسی تازه کند که باز به فکر خرید برای دخترها افتاد. از غصه آهی کشید که ناگهان آب رودخانه بالا آمد و دیو بزرگی از آب زد بیرون. پیرمرد جا خورد. دیو گفت: «چرا صدام کردی؟» پیرمرد که هاج و واج مانده بود، گفت: «من کی تو را صدا زدم؟»
دیو گفت: «اسم من آه است. تو آه کشیدی و من هم آمدم. حالا بگو چی می‌خواهی؟»
پیرمرد گفت: «می‌خواهم بروم شهر و برای دخترهام خرید کنم، اما پول کافی ندارم.»
دیو گفت: «من پول می‌دهم تا هرچی می‌خواهی خرید کنی، اما در عوض تو هم باید یکی از دخترهات را بدهی به من.»
پیرمرد قبول کرد. دیو چند تایی سکه‌ی طلا به این بابا داد و گفت: «این خرماها را هم بریز تو جیبت. وقتی از بازار برگشتی، تخم خرماها را بنداز زمین. من از رو تخم خرماها، خانه‌ات را پیدا می‌کنم.»
دیو از سر احتیاط یک گلوله آتش تو خرماها گذاشت، تا اگر پیرمرد خرماها را نخورد، آتش جیبش را سوراخ کند و خرما رو زمین بیفتد و او بتواند خانه‌ی پیرمرد را پیدا کند. پیرمرد از دیو خداحافظی کرد و رفت به شهر. چیزهایی را که دخترها می‌خواستند خرید و به خانه برگشت، اما از دیو و شرط و شروطش، چیزی به دخترها نگفت. صبح روز بعد دیو هرچه انتظار کشید، از پیرمرد خبری نشد. طرف غروب رد خرماها را گرفت تا رسید در خانه‌ی پیرمرد. در که زد، دختر بزرگ در را باز کرد و تا دیو را دید، ترسید و رفت پیش پدرش و گفت:‌ «دیوی آمده و با تو کار دارد.»
پیرمرد آمد و دید همان آه است. آه گفت: «مگر به من قول نداده بودی؟»
پیرمرد گفت:‌ «چرا. حالا هم سر قولم هستم.»
پیرمرد این را گفت و برگشت و به دختر بزرگش گفت: «تو باید زن این دیو بشوی.»
دختر دید نمی‌تواند حرفی رو حرف پدرش بزند. ناچار از همه خداحافظی کرد و با دیو راه افتاد. رفتند و رفتند تا رسیدند کنار رودخانه. دیو گفت: «بیا پشت من سوار شو. چشمهات را ببند و هروقت گفتم، چشم‌هات را باز کن. تا من نگفته‌ام، نباید هیچ کاری کنی.»
دختر پشت دیو سوار شد و چشم‌هایش را بست. دیو پرید وسط رود و رفتند و رفتند تا رسیدند به قلعه‌ی دیو. دیو گفت:‌ «حالا چشمت را باز کن.»
دختر نگاه کرد و دید رسیده‌اند به قلعه‌‌ی خیلی بزرگی. شب که شد، دیو گفت: «من آبگوشت بار گذاشته‌ام. سفره را پهن کن و غذا را بیار.»
دختر سفره را پهن کرد و غذا را آورد، ولی اولین لقمه را که به دهن گذاشت، پی برد غذا از گوشت آدمی‌زاد پخته شده. دست کشید و گفت:‌ «من نمی‌خورم. این گوشت آدمی‌زاد است.»
دیو گفت:‌ «باید بخوری، والا سنگت می‌کنم.»
دیو هرچه اصرار کرد، دختر لب به غذا نزد. دیو عصبانی شد. دست دختر را گرفت و او را برد به اتاقی و تبدیلش کرد به سنگ. یک هفته گذشت. دیو آمد دم در خانه‌ی پیرمرد. در زد. پیرمرد در را باز کرد. دیو گفت: «دخترت تنهاست. می‌خواهم یکی از خواهرهاش را ببرم پیشش، تا از تنهایی دربیاید.»
پیرمرد قبول کرد و دختر وسطی خوشحال و راضی رخت‌های تازه‌اش را پوشید و با دیو رفت. دیو مثل خواهر بزرگ، او را هم از راه رودخانه برد به قلعه. ظهر که شد، دیو گفت: «من ناهار آبگوشت بار گذاشته‌ام. بلند شو سفره را پهن کن و غذا را بیار.»
دختر بساط ناهار را آماده کرد. اما لقمه‌ی اول را که خورد، فهمید از گوشت آدمی‌زاد است. زد زیر گریه. دیو گفت: «باید این غذا را بخوری، وگرنه تو را هم مثل خواهرت سنگ می‌کنم.»
دختر زیر بار نرفت و دست به غذا نزد و همین طور یک ریز اشک ریخت. آخر سر دیو عصبانی شد. بلند شد و این یکی را هم برد به همان اتاق بزرگ و سنگش کرد. درست مثل مجسمه‌ی سنگی. یک هفته گذشت. دیو اول صبح، باز رفت دم خانه‌ی پیرمرد. در را که باز کردند، به پیرمرد گفت: «دخترها بی‌تابی می‌کنند. آمده‌ام این یکی خواهرشان را هم ببرم که بیشتر به‌شان خوش بگذرد.»
پیرمرد گفت: «لااقل یکی‌شان را می‌آوردی، بعد این یکی را می‌بردی؟»
دیو گفت:‌ «دفعه‌ی دیگر هر دو تا را برمی‌گردانم.»
دختر سوم که اسمش جیران بود، خودش را آماده کرد و با دیو راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسیدند کنار رودخانه. دیو به او گفت: ‌«سوار پشتم شو. چشمت را ببند وقتی که من گفتم، چشمت را باز کن.»
جیران همین کار را کرد تا رسیدند به قلعه‌ی دیو. جیران دید خبری از خواهرهاش نیست. به دیو گفت: «خواهرهام کو؟»
دیو تمام ماجرا را تعریف کرد. جیران زد زیر گریه و هرچه دیو اصرار کرد، جیران کوتاه نیامد. عاقبت دیو حوصله‌اش سر رفت. بلند شد و از قلعه بیرون رفت. جیران حسابی گریه کرد و بعد نشست و با خودش فکر کرد که باید کاری کند تا زنده بماند. وگرنه دیو او را هم مثل خواهرهایش سنگ می‌کند. جیران یواشکی از قلعه بیرون زد و دید آن دور و بر پیرزن چوپانی می‌پلکید. جیران رفت پیش پیرزن و پرسید: «تو صاحب این قلعه را می‌شناسی؟»
پیرزن سری تکان داد و گفت: «آره. اسمش آه است و خوراکش هم گوشت آدمی‌زاد است.»
جیران سرگذشت دو خواهرش را برای پیرزن تعریف کرد. پیرزن گفت:‌ «من راه و چاره‌ای یادت می‌دهم تا دیو نتواند سنگت کند.»
جیران پرسید: «باید چه کار کنم؟»
پیرزن گفت: «من یک گربه دارم. گربه را به‌ات می‌دهم. کیسه‌ای بدوز و به گردنت بینداز. ته کیسه هم باید سوراخ باشد. وقتی دیو گفت از این گوشت‌ها بخور، لقمه را نزدیک دهنت ببر و آن را تو کیسه بینداز. لقمه از ته کیسه می‌افتد. یواشکی لقمه را به گربه بده. این جوری جانت در امان می‌ماند.»
جیران خوشحال شد. از پیرزن تشکر کرد و گربه را برداشت و برگشت به قلعه. ظهر که دیو آمد، گفت: «زود باش بساط ناهار را آماده کن.»
جیران سفره را پهن کرد. دیو گفت: «تو هم بخور.»
جیران لقمه را برمی‌داشت و دم دهانش می‌برد، اما آهسته انداخت تو کیسه. لقمه که پایین افتاد، زود با دست دیگرش لقمه به دهن گربه گذاشت و حسابی وانمود کرد که غذا می‌خورد. دیو خیلی خوشش آمد و گفت: «تو دختر عاقلی هستی. من کاری به‌ات ندارم. فقط باید هر روز غذا بپزی و با من بخوری و تو کار من مداخله نکنی.»
جیران قبول کرد. یک هفته که گذشت، دیو هم به جیران اعتماد پیدا کرد. یک روز پس از خوردن ناهار، رو به جیران کرد و گفت: «من باید بخوابم. هفت سال می‌خوابم. بعد از هفت سال بیدار می‌شوم و هفت سال بعد بیدارم.»
دیو سرش را رو زانوی جیران گذاشت و خوابید. چند ساعتی که گذشت و جیران پی برد که خواب دیو سنگین شده و هیچ حرکتی نمی‌کند، پیش خودش گفت: «حالا بهترین فرصت است که سر از کار این دیو دربیاورم.»
دیو دسته کلید را بسته بود به موهایش. جیران قیچی آورد و موهای دیو را برید و کلیدها را برداشت. خوشحال و شنگول از اتاق رفت بیرون. در اتاق اول را که باز کرد، دید دکان بزازی درست و حسابی است. پیرمردی هم نشسته و گریه می‌کند. پرسید: «عمو! چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟»
پیرمرد با حیرت گفت: «تو کی هستی؟ الآن دیو می‌رسد و می‌کُشدت».
جیران گفت: «نترس. حالا بگو کی هستی؟»
پیرمرد گفت:‌ «من بزازم و این دیو مرا زندانی کرده.»
جیران گفت: «اگر من نجاتت بدهم، چی به من می‌دهی؟»
بزاز گفت: «هر پارچه‌ای که بخواهی.»
جیران گفت: «قبول. من چند طاقه پارچه برمی‌دارم، فردا همین وقت آزادت می‌کنم.»
پارچه‌ها را انتخاب کرد. بزاز پارچه‌ها را برید و به او داد. جیران در دکان بعدی را باز کرد، دید مردی نشسته و دارد خیاطی می‌کند. پرسید: «عموجان! این جا چه کار می‌کنی؟»
خیاط گفت: ‌«دیو مرا آورده اینجا. می‌توانی نجاتم بدهی؟»
جیران گفت: «اگر این پارچه را برایم بدوزی، فردا همین وقت نجاتت می‌دهم.»
خیاط اندازه‌اش را گرفت تا برایش پیرهنی بدوزد. جیران از آن دکان هم بیرون رفت و درش را بست. دکان بعدی نجار بود. جیران پرسید: «عمو! کی تو را آورده اینجا؟»
نجار گفت: «کار دیو است.»
جیران گفت:‌ «اگر یک چمدان چوبی برایم بسازی، از اینجا نجاتت می‌دهم.»
نجار قبول کرد. جیران در را بست و در دکان بعدی را باز کرد. کارگاه نمدمالی بود و پیرمردی داشت کار می‌کرد. جیران پرسید: «عمو! تو را چرا آورده‌اند اینجا؟»
پیرمرد گفت: «دیو اسیرم کرده و هرچه کار می‌کنم، مال اوست.»
جیران گفت: «اگر یک کیسه‌ی نمدی درست کنی که من توش جا بگیرم، فردا همین وقت نجاتت می‌دهم.»
نمدمال قبول کرد. جیران در را بست و به دکان بعدی رفت. دکان زرگری بزرگی بود و مرد داشت طلا می‌ساخت. جیران پرسید: «بابا جان! تو چرا اینجا هستی؟»
زرگر گفت: «دیو اسیرم کرده و تمام طلاهای مرا او می‌برد.»
جیران گفت: «اگر نجاتت بدهم، چی به من می‌دهی؟»
زرگر گفت: «از این طلا و جواهرات هرچه بخواهی، به‌ات می‌دهم.»
جیران چند دست یاقوت و مروارید و فیروزه و گردن بند برداشت و به زرگر گفت:‌ «فردا همین وقت آزادت می‌کنم.»
در دکان را بست و به اتاق برگشت. دیو هنوز خواب بود و خرناسه می‌کشید. جیران می‌دانست که دیوها شیشه‌ی عمر دارند. اگر آن شیشه را می‌شکست، دیو کشته می‌شد. سراسر قلعه را گشت. آخر سر تو یک اتاق نیمه تاریک و مرطوبی شیشه‌ی عمر دیو را پیدا کرد. خیلی خوشحال شد و با خودش گفت: «حالا وقتش رسیده که خدمت دیو را برسم.»
شاد و سرزنده برگشت پیش دیو و شیشه را برد بالای سرش و محکم زد به سنگفرش کف اتاق. شیشه ریز ریز شد و دود آبی رنگی بیرون زد و تو هوا محو شد. دیو نعره‌ای زد که هفت بند تن جیران به لرزه درآمد. دیو چشم باز کرد. اما نتوانست بلند شود و در جا مُرد. جیران دوید و در اتاق‌هایی را باز کرد که آدم‌ها تو آن‌ها سنگ شده بودند. خواهرهایش و همه‌ی آدم‌هایی که دیو سنگشان کرده بود، همه به شکل اصلی برگشته بودند. جیران را بغل کردند و از شادی سر از پا نمی‌شناختند. جیران هر دو خواهرش را بوسید و به آنها گفت: «شما پیش پدر بروید. من هنوز چند تا کار مهم دارم. بعد می‌آیم.»
فردا جیران کلیدها را برداشت و طبق قولی که داده بود، تمام آن مردها را آزاد کرد. بعد لباس‌هایی را که خیاط دوخته بود و جواهراتی را که از زرگر گرفته بود، همه را گذاشت تو چمدان. خودش هم به کیسه‌ی نمد رفت و سر کیسه را از تو بست. طوری که به جز دو سوراخ چشم و یک سوراخ دهان و دو پا، هیچ جای بدنش دیده نمی‌شد. آرام از قلعه بیرون آمد. رفت و رفت تا رسید به شهری و مردم دیدند که دو پا از یک کیسه‌ی نمد بیرون زده و یواش یواش راه می‌رود، اما توجه زیادی به او نکردند. پسر پادشاه تو کلاه فرنگی نشسته بود و شهر را تماشا می‌کرد که یکهو دید کیسه‌ی عجیب و غریبی یواش یواش، از گوشه‌ی خیابان به طرف نامعلومی می‌رود. تعجب کرد و بیرون آمد و به طرف کیسه‌ی نمد رفت. تا رسید، پرسید: «تو کی هستی؟»
جیران زبانش را چرخاند و گفت:‌ «من کسی نیستم.»
پسر پادشاه پرسید: «چه کاری بلدی؟»
جیران گفت: «من فقط می‌توانم به گربه‌ها بگویم پیش، به مرغ‌ها بگویم کیش. همین و بس.»
پسر شاه از حرکات و حرف زدن این موجود عجیب و غریب خنده‌اش گرفت و گفت: «با من بیا. تو را می‌برم تو راهرو قصر ما نگهبانی بده. هر وقت گربه آمد، بگو پیش و وقتی مرغ آمد، بگو کیش.»
جیران قبول کرد. تا وارد راهرو قصر شدند، خواهر و مادر شاهزاده با حیرت گفتند که این دیگر چه جانوری است که آورده‌ای؟ پسر پادشاه خندید و گفت: «موجود بی‌آزاری است. بگذارید همین جا کشیک بدهد.»
آنها حرفی نزدند. جیران همان طور بی‌حرکت ایستاده بود. چند روزی گذشت. یک روز دختر شاه را برای عروسی دعوت کرده بودند. دختر خودش را آماده کرده بود و داشت موهایش را شانه می‌زد. جیران که نگاهش می‌کرد، آهسته به طرفش رفت و همان طور که زبانش را می‌چرخاند، گفت:‌ «خانمی جانمی! مرا هم ببر عروسی».
دختر پادشاه با شانه زد تو سرش و گفت: «کیسه‌ی نمد کجا، عروسی کجا! ببند دهنت را».
جیران حرفی نزد. دختر پادشاه که رفت، جیران زود از کیسه آمد بیرون و پرید تو حوض آب و خودش را تر و تمیز شست. لباس قرمزی پوشید و جواهر یاقوت نشان را به گردن انداخت و حسابی خود را آرایش کرد و راهی عروسی شد. وقتی رسید آنجا، دم پنجره ایستاد. زن‌ها دیدند دختر خیلی خوشگل سرخپوشی آمده و کنار پنجره ایستاده. خیلی تعارف کردند و او را کنار دختر پادشاه نشاندند. یکی از زن‌ها پرسید: «خانم! از کجا تشریف آورده‌اید؟»
جیران گفت: «از شهری که با شانه به سر آدم می‌کوبند.»
هیچ کس سر درنیاورد. دختر پادشاه هم منظورش را نفهمید. رقص و پایکوبی که تمام شد، جیران زودتر از دختر پادشاه و دور از چشم دیگران برگشت به قصر و زود رخت‌هایش را تو چمدانش گذاشت و رفت به کیسه‌ی نمد. دختر پادشاه آمد و برای مادرش تعریف کرد که تو عروسی دختری آمده بود مثل پنجه‌ی آفتاب. چه قدر برازنده‌ی برادرش است. جیران شنید و حرفی نزند. سه روز گذشت. باز دختر پادشاه را برای عروسی دیگری دعوت کردند. دختر پادشاه خودش را آماده کرده بود و می‌خواست برود. جیران دوباره گفت: «خانمی جانمی! مرا هم ببر عروسی».
دختر جارویی را که کنار دیوار بود، برداشت و به سر جیران کوبید و گفت: «لال شو. کیسه‌ی نمد را کجا ببرم؟ چه پررو!»
دختر پادشاه که رفت، جیران زود از نمد بیرون آمد و پرید تو حوض و خودش را شست. حسابی آرایش کرد و لباس سفیدش را پوشید. چند دست مروارید هم به گردنش آویزان کرد و به عروسی رفت. باز دم پنجره ایستاد. زن‌ها تا او را دیدند، تعارف کردند و دوباره او را نشاندند پهلوی دختر پادشاه. زنی پرسید: «خانم! از کجا تشریف آورده‌اید؟»
جیران گفت: ‌«از شهری که جارو تو سر آدم می‌کوبند.»
هیچ کس منظورش را نفهمید. باز قبل از تمام شدن عروسی، بلند شد و برگشت به قصر. دختر پادشاه هم آمد و رو به مادرش کرد و گفت: «مادر! دختری آمده بود عروسی، مثل پنجه‌ی آفتاب. چه خوب می‌شد اگر برای برادرم می‌گرفتی‌اش. ولی حرف‌هایی می‌زد که هیچ کس سر در نمی‌آورد.»
سه روز گذشت. باز دختر پادشاه را برای عروسی دیگری دعوت کردند. او حاضر شده بود و می‌خواست برود که جیران زبانش را چرخاند و گفت: «خانمی جانمی! مرا هم ببر عروسی.»
دختر پادشاه این بار خیلی عصبانی شد و لنگه کفشش را درآورد و زد تو سر جیران و گفت:‌ «ببُر صدات را. از کی تا حالا کیسه‌ی نمد را هم می‌برند عروسی؟»
جیران حرفی نزد. دختر پادشاه که رفت، از کیسه آمد بیرون و پرید تو حوض و سر و تنش را شست و از قضا پسر پادشاه که او را زیر نظر گرفته بود و پی برده بود که بعضی روزها کیسه‌ی نمد خالی می‌شود و آدمی که آن توست، غیبش می‌زند. این دفعه که کیسه را از دور می‌پائید، جیران را دید که از کیسه بیرون آمد. تا دید که چه قدر خوشگل است، یک دل نه، صد دل، عاشقش شد. اما حرفی نزد و به قصر خودش رفت. جیران پس از شست و شو لباس فیروزه‌ای را پوشید و جواهرات فیروزه نشان را به گردن انداخت و رفت به عروسی. مثل عروسی‌های قبلی دم پنجره ایستاد. زن‌ها خیلی تعارفش کردند و او را بردند و دوباره کنار دختر پادشاه نشاندند. کمی که گذشت، یکی پرسید: ‌«خانم! از کدام شهر تشریف آورده‌اید؟»
جیران گفت: «از شهری که با لنگه کفش تو سر آدم می‌زنند.»
زن‌ها گفتند که خیلی عجیب است. ما اسم چنین شهری را نشنیده‌ایم. دختر پادشاه باز چیزی نفهمید. جیران این دفعه هم پیش از تمام شدن عروسی،‌ بلند شد و زود خودش را رساند به قصر. دختر پادشاه که آمد، رو به مادرش کرد و گفت:‌ «دختری آمده بود عروسی، لنگه‌ی ماه، به ماه می‌گفت تو در نیا، تا من دربیام. ولی حیف نفهمیدم اهل چه شهری است».
در این حرف و گفت بودند که پسر پادشاه خوشحال و خندان وارد شد و به مادر و خواهرش گفت: «امروز می‌خواهم عروس آینده‌تان را بشناسید.»
مادر و خواهرش خیلی خوشحال شدند. پسر پادشاه رفت طرف کیسه و گفت:‌ «دختر! بیا بیرون.»
از کیسه صدایی درنیامد. چند دفعه این حرف را تکرار کرد. اما جیران جواب نداد. پسر شاه شمشیرش را درآورد و کیسه‌ی نمد را جر داد و خواهر و مادرش دیدند که از تو کیسه دختری بیرون آمد مثل ماه شب چهارده. دختر پادشاه تا جیران را دید، او را شناخت، اما از هوش رفت. پسر پادشاه گفت: «خوب. خانم! حاضری زن من بشوی؟»
جیران گفت: ‌«به شرطی که پدر پیر و دو خواهرم را هم بیاری اینجا. آنها سختی زیادی کشیده‌اند.»
بعد تمام داستان دیو و خواهرهایش را برای آنها تعریف کرد. پسر پادشاه گفت: «با کمال میل. این کار را می‌کنم.»
بعد فرستاد پدر و خواهرهای جیران را آوردند و با هم عروسی کردند و چهل شب و چهل روز جشن گرفتند.
آن‌ها سال‌های سال به خوشی و خرمی با هم زندگی کردند.
قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌اش نرسید.

پی‌نوشت‌ها

بازنوشته‌ی داستان جیران. رجوع شود به کتاب افسانه‌های آذربایجان، گردآوری نورالدین سالمی، ج1، صص7-21.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان
جیران که نام اصلی اوخدیجه خانم تجریشیاست ملقب به فروغ السلطنه (درگذشته ۱۲۷۶ قمری) ، یکی از همسران محبوب و اولین سوگلی ناصرالدینشاه قاجار، پادشاه ایران بود.Jeeran - Connect you with places in your city and user Reviews and Recommendations of Top Restaurants, Shopping, Cafes, Entertainment, Services and More ...25 مارس 2016 ... دانلود آهنگ جدید و شاد ترکی شهروز ابدالی به نام جیران آماندی جیران.آواز ترکی رامبد جوان بهمراه سید مهدی رحمتی در خندوانه. عصر ظهور - محمّد(صلّ... 2,095 بازدید. 5:15. جیران - نوری. ویدیو رسانه. 116 بازدید. 4:57. آهنگ ترکی اصیل خراسان ...دانلود آهنگ آذری شهروز ابدالی به نام جیران آماندی جیران,دانلود آهنگ آذری جیران آماندی جیران,دانلود آهنگ آذری,Shahrouz Ebdali - Jeyran Amandi Jeyran.معنی جیران : جیران . [ ج َ ] (ترکی ، اِ) غزال . آهو. (ناظم الاطباء). | واژه نامهی پارسی ویکی.دانلود آهنگ جيران فرهاد چريك ,دانلود آهنگ جديد فرهاد چريك به نام جيران,آهنگ جديد فرهاد چريك به نام جيران,دانلود آهنگ فرهاد چريك به نام جيران,آهنگ فرهاد چريك به نام جيران.7 آگوست 2014 ... دانلود آهنگ جدید افشین آذری و میثم رستگار به نام جیران با بالاترین کیفیت ترانه ، آهنگ ، تنظیم و میکس و مسترینگ : افشین آذری آکاردئون و ...17 مارس 2016 ... دانلود آهنگ جدید شهروز اجمالی به نام جیران. Download New Song By Shahrouz Ejmali Called Jeyran. دانلود آهنگ شهروز اجمالی به نام جیران. دانلود آهنگ ...


عبارات مرتبط با این موضوع

زینال دانلود آهنگ یالی آذری حالیم یاماندی جیران …جیران آهنگ آذری یالی آذری آهنگ جیران جیرانا باخدی جیران دانلود آهنگ حالیم یاماندی ناصرالدین‌شاه قاجار ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد…ناصرالدین‌شاه قاجار ۲۵ تیر ۱۲۱۰ ۱۲ اردیبهشت ۱۲۷۵ که پیش از پادشاهی ناصرالدین ‫ترانه آذری ‫خمار اولدوم با صدای خمار اولدوم اولیرم آ جیران ،آجیران بالا یانیرام آ جیران ،آ جیران بالا خواننده ناصرالدین شاه و همسرش حکایت حرمسرای ناصرالدین‌شاه داستانی است و شهره عام و خاص وی حرمسرایی عریض و طویل اسم دختر فارسی با ج نام دخترانه از حرف جیم نام …نامدخترباجاسم فارسی با ج نام دخترانه لیست نامهای اصیل فارسی دختر اسم دختر فارسی با ج لباس محلی دختران مانا هنر ایرانیانلباس بابانوئل لباس بابانوئل در اندازه های مختلف جنس مخمل و ساتن با ریش و کیسه موجودآذرماهنی دانلود عاشیق زلفیه آذرماهنی دانلود عاشیق زلفیه آذربایجان ادبیاتی و موسیقی سیآذرماهنی عاشیق زلفیهآذرماهنی عاشیق زلفیه آذربایجان ادبیاتی و موسیقی سی بیلمیرم عاشیق زلفیه حاققیندا دانلود جدید ترین اهنگ های روز دنیا تک موزیکدانلود آهنگ جدید محمد یاوری و ایمان عبدالله خانی به نام حرف تازه با بالا ترین کیفیت فیلم جیران السعد جیلران موتور – نماینده انحصاری شرکت جیلی در ایران تمام حقوق این سایت متعلق به شرکت جیلران موتور نماینده انحصاری شرکت جیلی در ایران می باشد جیران همسر ناصرالدین شاه قاجار ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد جیرانهمسر جیران فروغ‌السلطنه دوران قاجار نام کامل خدیجه خانم تجریشی لقبها جیران فروغ‌السلطنه ناصرالدین‌شاه قاجار ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد «جیران هنگام سواری چکمه به پا می‌کرد و روبنده را گرد سر پیچیده به چالاکی بر زین می‌نشست دختر زیبایی که سوگولی ناصرالدین شاه شد عکس پس از مرگ جیران کلیه اموال او به فاطمه سپرده شد جیران آهنگ زیبای ترکی جیران آهنگ زیبای ترکی جیران آهنگ زیبای ترکی جیران آهنگ زیبای ترکی جیران جیران، فرهاد چریک جیران، فرهاد چریک جیران، فرهاد چریک جیران، فرهاد چریک عرب عبیان جیران عرب عبیان جیران عرب عبیان جیران عرب عبیان جیران جیران کره پویا جیران کره پویا جیران کره پویا جیران کره پویا جیران ‫ئەرشەد زاخوی جیران‬‎ ئەرشەد زاخوی جیران خودروی معرفی خودروی آرامش و ایمنی را با خودرویی متناسب با استانداردهای روز اروپا تجربه کنید ‫زیباترین خواننده باکو‬‎ · دختر بچه ای که با عشق و گریه برای مادرش که ازش دور است می خواند جوانان شیعه جیران بلاغ استان کرمانشاه ایران جیران بلاغ دراستان کرمانشاه را روی نقشه ایران مشاهده کنید ~ مقالات سایت مگیران ~ ارسال مقاله های فارسی و یا دادن آدرس و نشانی برای دریافت فیلم جیران السعد منتدى موقع جیران دیر الاسد لینک جیران السعد موقع جیران



لینک منبع :جیران

تصاویر برای جیران جیران (همسر ناصرالدین شاه قاجار) - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد https://fa.wikipedia.org/wiki/جیران_(همسر_ناصرالدین_شاه_قاجار)‏ - ذخیره شده - مشابه جیران که نام اصلی اوخدیجه خانم تجریشیاست ملقب به فروغ السلطنه (درگذشته ۱۲۷۶ قمری) ، یکی از همسران محبوب و اولین سوگلی ناصرالدین‌شاه قاجار، پادشاه ایران بود. ‏۱ نام و تبار - ‏۲ آشنایی با ناصرالدین شاه - ‏۳ عادات و خصائل - ‏۴ در اندرون شاهجیران - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد https://fa.wikipedia.org/wiki/جیران‏ - ذخیره شده - مشابه جیران ممکن است به موارد زیر اشاره کند: ... در استان سیستان و بلوچستان ایران; تپه جیران، تپه‌ای باستانی در بخش مرکزی شهرستان نیشابور استان خراسان رضوی ایران ... جیران | پارسی ویکی www.parsi.wiki/fa/wiki/.../57398f5bc99b476cb834eef11f36bea6‏ - ذخیره شده معنی جیران : جیران . [ ج َ ] (ترکی ، اِ) غزال . آهو. (ناظم الاطباء). | واژه نامه‌ی پارسی ویکی. اهنگ ترکی جیران - YouTube ► 4:04https://www.youtube.com/watch?v=7rWcijZzDac 30 جولای 2016 - 4 دقیقه - بارگذاری توسطعرفان اسکات Nari Nari Song آهنگ بسیار شاد و جدید ناری ناری ﴿ ورژن ترکی ) - Duration: 3:10. Don't mess 85,363 views · 3:10. یکی از ... آپارات - جیران www.aparat.com/result/جیران‏ - ذخیره شده - مشابه آهنگی شاد از علی حاکان به نام جیران بالامسان بالام · کانال ارکستر تک ملود... 3,326 بازدید. 8:33 · ایلکین احمد اف - جیران · SAHANDSHOP.com. 2,155 بازدید. 3:17 ... آهنگ زیبای ترکی جیران - آپارات www.aparat.com/v/EctqI/آهنگ_زیبای_ترکی_جیران‏ - ذخیره شده - مشابه 28 ژانویه 2015 ... زیبای بوشهر آهنگ ترکی(ایرانی)جیران به معنی آهوی کوه-خیلی زیباست آهنگ زیبای ترکی جیران آهنگ ترکی , جیران , آهنگ , , زیبای بوشهر. معنی جیران - دیکشنری آنلاین آبادیس dictionary.abadis.ir/fatofa/جیران/‏ - ذخیره شده آبادیس - لغت نامه دهخدا - فرهنگ معین - فرهنگ فارسی عمید - معنی اسم جیران. اخبار محلیة | موقع جیران www.geran.co.il/cat-1.html‏ - ذخیره شده - مشابه اخبار محلیة | موقع جیران , ,موقع جیران دیر الاسد , دیر الاسد , افراح واخبار محلیه , اجتماعیات ومناسبات .شعر وادب , عجائب وغرائب , فیدو , اعراس , تهانی , تعازی , منبر حر. 'جیران' در آپارات - BBC Persian - BBC.com www.bbc.com/persian/arts/2015/12/151228_aparat_52_2015‏ - ذخیره شده - مشابه 28 دسامبر 2015 ... این هفته در آپارات فیلم 'جیران' ساخته فرزاد موتمن به نمایش در‌می‌آید.