مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

اسب چوبی

[ad_1]
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود و یک دختر داشت. روزی این پادشاه به دخترش گفت: «دختر! بیا ریش مرا پاک کن.»
پادشاه سرش را روی زانوی دختره گذاشت و دختره هم شروع کرد به گشتن تو ریش پدر. یکهو شپشی پیدا کرد. پادشاه دستور داد که شپش را ببرند و به دروازه‌ی شهر آویزان کنند. هرکس هم پیش این شپش گریه کرد، دخترش را به او می‌دهد. شپش را آویزان کردند به دروازه. یک هفته گذشت. پادشاه هر روز از مأمورها می‌پرسید که کسی پیش شپش گریه کرد؟ مأمورها جواب می‌دادند که کسی را ندیده‌اند. اما یک هفته‌ی دیگر که گذشت، برای پادشاه خبر آوردند که درویشی آمده و پیش شپش نشسته و زار زار گریه می‌کند. پادشاه گفت: «فوراً این درویش را بیارید.»
مأمورها رفتند و درویش را آوردند. پادشاه تا این بابا را دید، پرسید: «ای درویش! چرا پیش شپش گریه می‌کنی؟»
درویش گفت: «قربان قبله‌ی عالم! وقتی پادشاه ما از یک شپش آزرده می‌شود، ما چرا گریه نکنیم؟ چه طور زاری نکنم که شپشی به جان پادشاه ما افتاده؟»
پادشاه از حرف‌های درویش خوشحال شد و گفت: «بروید دخترم را بیارید.»
دختر پادشاه را آوردند به دربار. شاه رو به دخترش کرد و گفت: «من تو را به این درویش می‌دهم.»
دختره گفت: «هر فرمانی که شاه می‌دهد یا هر شوهری که برای من انتخاب می‌کند، من مطیع فرمان پادشاهم.»
پادشاه دخترش را سوار اسبی کرد و خورجینی پر از لعل و جواهر به اسب بست و دهنه‌ی آن را داد به دست درویش. درویش رفت و رفت تا از دروازه‌ی شهر گذشت. درویش بیرون دروازه چرخی زد و شد دیو سیاهی. چهار دست و پای اسب را به یک دست گرفت و رفت به هوا. تو آسمان اوج گرفت و وقتی خوب تو اوج بود، به دختر گفت: «ای دختر پادشاه! زمین چه اندازه است؟»
دختر گفت: «به اندازه‌ی یک قوری».
دیو دوباره بالاتر رفت و این بار هم گفت: «دختر پادشاه زمین چه اندازه است؟»
دختر گفت: «به اندازه‌ی یک پیاله.»
دیو بالا رفت و رفت و گفت:‌ «دختر پادشاه زمین چه اندازه است؟»
دختر گفت: «چیزی نمی‌بینم.»
دیو گفت: «حالا تو را به کوه بزنم یا به دریا بیندازم.»
دختر که می‌دانست کار دیوها وارونه است، گفت: «مرا بزن به کوه».
دیو دختر را پرت کرد به دریا. اما اسب دختر که پری‌زاد بود، دختر را آرام به طرف دریا برد و نزدیک آب که رسید، پرواز کرد و دختر را رساند به خشکی.
دختره همین که قرار گرفت، رو به اسب کرد و گفت: «من دیگر اسم پدری را که مرا به دیو سیاه می‌دهد، نمی‌آورم. فراموشش می‌کنم. ‌ای اسب عزیز! مرا ببر به شهری که از پایتخت پدرم دور دور باشد.»
اسب گفت: «به چشم.»
اسب دختره را برد به شهر دوری و وقتی رسیدند، گفت: «ای دختر تو نمی‌توانی با لباس زنانه وارد این شهر بشوی. برایت خطر دارد. پس اول باید به فکر یک دست لباس مردانه باشی.»
دختره رفت بازار و یک دست لباس مردانه خرید و سرتاپای خودش را با آن پوشاند. خودش را که به ظاهر مردانه درآورد، رفت به کاروان سرایی و اتاقی اجاره کرد. اسبش را تو طویله بست و شب خوب استراحت کرد. دختر خورجین لعل و جواهر را طوری قایم کرد که کسی نتواند پیداش کند. صبح که شد، چند دانه جواهر برداشت و سوار اسب شد و رفت بازار. در بازار زرگرها دکان‌ها را نگاه می‌کرد. عاقبت به دکانی رفت و جواهرش را نشان داد. زرگر تا جواهر را دید، گفت: «این خیلی قدیمی است. من نمی‌توانم بخرمش. برو به فلان کاروان سرا، تاجری آنجا دکان دارد. او تمام مملکت‌ها را گشته. شاید او بتواند این‌ها را بخرد، چون زرگرباشی خیلی ثروتمند است.»
دختره سوار اسب شد و رفت به کاروان سرایی که زرگر نشانی‌اش را داده بود و دکان تاجر را پیدا کرد. دید جوان خوشگل و برازنده‌ای آنجا نشسته که هرکس چشمش به او می‌افتد، عاشقش می‌شود. دختر از اسب پیاده شد. پسر بازرگان هم تا سوار را دید با احترام و ادب زیادی او را به دکان برد، نشاندش رو تخت و برایش شربت آورد و از او پرسید: «شما اهل کجائید و چرا آمده‌اید این شهر؟»
دختره گفت:‌ «پدرم بازرگان بود. چند وقت پیش مرد و من و مادر پیرم تنها ماندیم. من هم کار پدرم را شروع کرده‌ام. آمده‌ام به این شهر که تجارت کنم. اتاقی گرفته‌ام و حالا هم غریبم و جایی را نمی‌شناسم.»
جوان بازرگان بی‌خبر از همه جا، از دختر پادشاه خوشش آمد و گفت: «من تو این دنیا، به غیر از مادرم کسی را ندارم. پدرم هم مرده و کسب و کارش را برای من گذاشته. این دکان به غیر از من سرپرستی ندارد. برادری هم ندارم. اگر مرا به برادری قبول کنی، تا وقتی تو این شهری، به کمک هم کار می‌کنیم.»
دختره قبول کرد. اما می‌ترسید که روزی رازش فاش شود، ولی دل به دریا زد و شریکی با جوان بازرگان را قبول کرد. چند روزی گذشت و جوان هر وقت به خانه می‌رفت، از برادرخوانده‌اش پیش مادر تعریف می کرد. عاقبت یک شب به مادرش گفت: «مادر! برادر خوانده‌ام امشب مهمان من است، باید بهترین غذا را برایش بپزی.»
هوا که تاریک شد، دختره به اسبش گفت: «ای اسب من امشب مهمان این تاجرم. به نظر تو چه کار کنم؟»
اسب گفت: «برو. اما شب آنجا نخواب. برگرد.»
دختره سوار شد و رفت به خانه‌ی جوان. جوان بازرگان به استقبالش آمد و او را به اتاق پاکیزه‌ای برد. از این طرف مادر که با تعریف‌های پسرش کنجکاو شده بود، به خودش گفت بلند شوم و ببینم این پسر کی هست که پسرم هر شب این قدر ازش تعریف می‌کند. رفت و از درز در نگاه کرد. شستش خبردار شد که مهمان پسر نیست، دختری است که لباس مردانه پوشیده. حرفی نزد. شام را خوردند و موقع خداحافظی رسید. دختره به طویله رفت تا از اسبش خبر بگیرد. اسب گفت: «مواظب باش! مادرش تو را شناخته.»
دختره پیش جوان بازرگان رفت و گفت: «من باید بروم. دیروقت شده.»
هرچه جوان بازرگان اصرار کرد که شب آنجا بماند، دختره قبول نکرد و گفت: «من فقط تو خانه‌ی خودم می‌توانم بخوابم. جای دیگری خوابم نمی‌برد.»
دختره خداحافظی کرد و سوار اسب شد و برگشت به خانه‌اش. مادر بازرگان پیش پسرش رفت و گفت: «این مهمان تو پسر نبود. دختر بود.»
پسر گفت:‌ «مادر! چی می‌گوئی؟ کاشکی دختر بود که با این خوشگلی و برازندگی، من نامزدش می‌کردم.»
مادر گفت: «به خدا قسم! او دختر است. این بار که به خانه‌ات آمد، متوجه باش. زن‌ها اول پای چپ را می‌گذارند و وارد خانه می‌شوند. مردها اول پای راست را. تو برو تو نخ او ببین چه طور است.»
پسر رفت تو فکر و یکی دو روز که گذشت، باز جوان بازرگان به دختر گفت: «امشب باید مهمان من باشی.»
دختره دودل بود، اما جوان آن قدر اصرار کرد تا دختر از رو رفت و قبول کرد. راه به راه رفتند به خانه‌ی جوان بازرگان. تو راه خانه، اسب به دختر گفت:‌ «مواظب باش که مادره رفته تو نخت و پسره هم کنجکاو شده که ببیند تو دختری یا پسر. وقتی می‌خواهی وارد خانه بشوی، اول پای راستت را بگذار که رازت برملا نشود.»
دختره جلو در خانه که رسید، مادر جوان بازرگان آمد به پیشوازش و دختره اول پای راستش را گذاشت و رفت تو. جوان بازرگان زود رفت و بیخ گوش مادرش گفت: «دیدی که پسر است و دختر نیست؟»
مادر گفت: «به خدا قسم که دختره، امشب نگذار برود. شب که خواستید بخوابید، یک دسته گل زیر رخت خوابش بگذار، یک دسته هم زیر رخت خواب خودت. صبح نگاه کن که دسته گل او پژمرده شده و مال تو تازه مانده. چرا که گل زیر تن زن زود پژمرده می‌شود.»
پسره قبول کرد و رفت پیش مهمان. شام خوردند و بعد از شام، پسر شطرنج آورد و شروع کردند به بازی. دختر هر وقت می‌خواست برود، پسر بهانه‌ای می‌آورد و مانعش می‌شد. تا نصفه شب بازی کردند. پسره وقتی دید که دیگر موقع رفتن نیست، به او گفت: «این وقت شب تنها کجا می‌روی؟ امشب همین جا بمان.»
دختره رفت تو فکر و پسره که بیرون رفت، زود بیرون زد و رفت طویله پیش اسب. اسب گفت: «ای دختر! امشب هم می‌خواهند آزمایشت کنند. یک دسته گل زیر رختخوابت می‌گذارند، یکی هم زیر رختخواب پسره. بیدار باش و وقتی پسر برای نماز صبح می‌رود، دسته گل خودت را با مال او عوض کن.»
دختر حرف‌های اسب را شنید و شب را تو خانه‌ی پسر بازرگان گذراند. صبح که شد و پسر برای نماز رفت، دختر تیز و بز دسته گل‌ها را عوض کرد. بعد خودش هم برای نماز رفت. مادر جوان بازرگان آمد که رختخواب‌ها را جمع کند، دید دسته گلی که زیر رختخواب پسرش بوده، پژمرده شده و مال دختر تازه است. فهمید که کسی راه و چاه را به دختره نشان می‌دهد. پسرش که برگشت، گفت: «جان مادر! این دختر حتماً راهنمایی دارد که همه چیز را به‌اش می‌گوید.»
جوان گفت: «او غیر از اسبی که خیلی دوستش دارد، تو این شهر کسی را نمی‌شناسد.» مادر گفت:‌ «اسبش حتماً پری‌زاد است. اسب را از او امانت بگیر و دور کن تا من چاره‌ای برای کارش بکنم.»
به دکان که می‌رفتند، جوان بازرگان رو به دختره کرد و گفت: «ای برادر! من از اسب تو خوشم آمده. این اسب را امروز به من امانت بده، فردا به‌ات پس می‌دهم.»
دختره هرچند که نمی‌توانست دل از اسب بکند، اما به خاطر نیکی‌هایی که جوان بازرگان در حقش کرده بود، ناچار قبول کرد. اما زود رفت پیش اسب. اسب گفت: «مواظب باش که مرا به بهانه‌ای از تو دور می‌کنند.»
دختره اسب را به جوان بازرگان داد. همان روز مادر جوان بازرگان دیگی پر از شیر کرد و گذاشت رو آتش و به پسرش گفت: «این دختره را بیار خانه.»
جوان بازرگان با دختر رفت به خانه. نزدیک دیگ شیر نشستند و شروع کردند به صحبت که ناگهان دیگ شیر سر رفت. دختر تا دیگ را دید، بلند شد و آن را از روی آتش برداشت و کنار گذاشت. جوان تا حرکت دختر را دید، قسم خورد که مادرم می‌گوید تو دختری، اما من قبول نمی‌کردم.
دختر حرفی نزد. پسر کلاهش را برداشت و موهای بلندش از زیر کلاه بیرون زد. دختر خجالت کشید و سرخ شد و نتوانست حرفی بزند. جوان مادرش را صدا زد و هر دو نشستند و از دختر پرسیدند که حقیقت را بگو. چرا لباس مردانه پوشیده‌ای؟
دختر تمام ماجرایی را که برایش اتفاق افتاده بود، تعریف کرد. جوان بازرگان تا حرف‌های او را شنید، گفت:‌ «من از روزی که تو را دیده‌ام، گرفتار عشق تو شده‌ام. الان چاره‌ای نداری جز این که مرا به شوهری قبول کنی.»
دختره گفت: «امشب به من مهلت بده تا فکر کنم.»
دختره شب پیش اسب آمد و گفت: «حالا که این طور شد، باید چه کار کنم.»
اسب گفت: «هر زنی باید شوهر کند. کی از این پسره بهتر.»
دختره هم از روزی که جوان بازرگان را دیده بود، ته دل علاقه‌ای به او داشت و مهرش به دل دختر نشسته بود. قبول کرد که با او عروسی کند. هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و زن و شوهر شدند. یک سالی گذشت و دختر حامله شد. روزی بازرگان پیش همسرش آمد و گفت که باید برای کار تجارت سفر کند و از زنش خواست که اسبش را به او بدهد. اسب به زن گفت: «مرا نده. بگذار پیش تو بمانم که به دردت می‌خورم.»
اما زن نمی‌توانست خواسته‌ی شوهر را رد کند و باید اسب را به او می‌داد. اسب وقتی این حالت را دید، گفت: ‌«به او بگو که مرا به درخت نبندد.»
زن به شوهرش گفت: «مواظب باش که تو سفر این اسب را به درخت نبندی. هروقت می‌خواهی ببندیش، میخ طویله‌اش را به زمین فرو کن.»
بازرگان قبول کرد و سفارش‌های زیادی به زن و مادرش کرد و رفت. موقع رفتن به زن گفت: «هروقت خداوند فرزندی به‌ات داد، فوراً نامه‌ای بنویس و به من خبر بده.»
چند ماهی از رفتن بازرگان گذشته بود که روزی درد زایمان به همسرش دست داد و خدا یک پسر و یک دختر به او داد؛ یکی کاکل زری و دیگری دندان مروارید. مادر بازرگان از این پیشامد خیلی خوشحال شد و نامه‌ای نوشت و داد به قاصد. قاصد هم نامه را گرفت و مثل برق و باد رفت به شهری که بازرگان ساکن بود.
این‌ها را داشته باشید و حالا بشنوید از دیوی که دختر را از پادشاه گرفته بود.
دیو پس از اینکه دختر را به دریا انداخت، فهمید که او نمرده و نجات پیدا کرده. پرسان پرسان دنبالش بود. تا باخبر شد که او با جوان بازرگان عروسی کرده و دارد صاحب بچه می‌شود. سر راه نشسته بود و از ترس اسب پری‌زاد نمی‌توانست به او نزدیک شود. اما تا قاصد را دید، پی برد که دختر پادشاه دارد خبر تولد بچه‌هاش را برای شوهرش می‌فرستد. پس قاصد را صدا زد و گفت: «برادر! خسته نباشی. بیا استراحت کن و با هم قلیانی بکشیم.»
قاصد آمد و نشست کنار دیو که باز خودش را به صورت درویش درآورده بود. از هر طرفی صحبت می‌کردند و قاصد که او را نمی‌شناخت. به سوال‌های درویش جواب می‌داد. وقتی درویش از همه چیز باخبر شد، به کمک سحر و جادو قاصد را خواب کرد. قاصد در حالت نشسته خوابید. درویش نامه را از گوشه‌ی سربند قاصد بیرون آورد و نامه‌ی دیگری نوشت که ای پسر! زن تو دو تا توله سگ زائیده. من با این توله سگ‌ها چه کار کنم.
نامه را گوشه‌ی سربند قاصد گذاشت و بیدارش کرد. قاصد پاشد و به راه افتاد. به مقصد که رسید، جوان بازرگان را پیدا کرد و نامه را داد به او. بازرگان تا نامه را خواند، خیلی غمگین شد. نامه‌ای به مادرش نوشت که ای مادر! اگر زنم توله سگ هم زائیده باشد، باز فرزند من است. از آنها خوب مواظبت کن. من خیلی زود برمی‌گردم.»
بازرگان نامه را داد به قاصد. قاصد تند و تیز برمی‌گشت که باز بین راه به دیو برخورد که خودش را به صورت درویش درآورده بود. درویش قاصد را دعوت کرد که کنارش بنشیند و قلیانی بکشد. قاصد نشست و درویش دوباره با جادو خوابش کرد و نامه را از گوشه‌ی سربندش بیرون آورد و به جای آن نوشت: ‌ای مادر مهربان! اگر زن من کاکل زری و دندان مروارید زائیده، تا آمدن من از خانه بیرونش کن. اگر من آمدم و آنها در خانه بودند، هر سه را می‌کشم.
نامه را نوشت و گوشه‌ی سربند قاصد گذاشت و او را بیدار کرد. قاصد به راه افتاد و به شهر که رسید، مادر شوهر نامه را به عروسش نشان نداد، ولی روز و شب گریه می‌کرد، تا روزی همسر بازرگان نامه را پیدا کرد. تا نامه را خواند، زد زیر گریه و به مادرشوهرش گفت: «گناه از تو نیست. این سرنوشت و تقدیر من است. باید از این خانه هم بروم. اما اگر روزی پسرت خواست بیاید دنبال ما باید هفت کفش آهنی و هفت عصای آهنی پاره کند، تا به ما برسد.
مادر شوهر هر کاری کرد که نرود و صبر کند تا شوهرش بیاید، زنه قبول نکرد. مادر شوهر می‌گفت که این پسر دیوانه شده یا به سرش زده. زنه اصرار کرد که ماندن فایده ندارد. بچه‌هایش را بغل کرد و با گریه و زاری به راه افتاد. رفت و رفت تا شب شد. به بیابانی رسیده بود و از شدت سرما و گرسنگی و تشنگی بی‌حال شده بود. تازه نشسته بود که دید اسبش می‌دود و می‌آید. نزدیک که رسید، دید که اسب درختی هم با خود می‌آورد. اسب رسید پیش دختر. دختر و اسب نشستند کنار هم و حسابی گریه کردند، تا آخر سر اسب گفت: «شوهرت مرا به درختی بسته بود. آنقدر تقلا کردم که خودم را از درخت جدا کنم که جگرم از جا کنده شد. من می‌میرم، وقتی مردم، تو شکمم را پاره کن و روده و دل و جگرم را بیرون بیار. خوب شکمم را پاک کن و خودت و دو بچه‌ها به شکم بروید و تا صبح هر صدایی شنیدید، بیرون نیائید.»
اسب تا این را گفت، افتاد و مرد.
دختر اول خیلی گریه کرد، بعد شکم اسب را چاک داد و تمام دل و روده‌اش را آورد بیرون. بعد شکم را پاک کرد. وقتی خوب تمیز شد، خودش و هر دو بچه رفتند آن تو. تا صبح صدایی می‌شنید که می‌گفت: خشتی بده. طلایی بده تا خانه بسازم. دختر تعجب می‌کرد، اما از شکم اسب بیرون نیامد. صبح که شد و آفتاب زد، چشمش را باز کرد و از درز شکم اسب نگاه کرد و دید که چه قصری تو بیابان ساخته‌اند که یک خشت آن از طلا و یک خشتش از نقره است. هنوز از حیرت دیدن قصر بیرون نیامده بود که چند کنیز آمدند و بچه‌ها را با زنه بردند و هر سه را خوب شستند و تمیز کردند. بچه‌ها را تو گهواره‌های طلا خواباندند و بهترین غذا و نوشیدنی را پیش زنه گذاشتند. ده کنیزک هم جلوش ایستاده بودند، طوری که این عزت و احترام را تو کاخ پدرش هم ندیده بود.
دختر پادشاه را تو ناز و نعمت داشته باشید و بشنوید از جوان بازرگان.
جوان پس از خواندن نامه‌ی مادرش روزگار را با غم و غصه می‌گذراند تا روزی دید که اسب هم از پیش او رفت. غم و دردش بیشتر شد و دیگر نتوانست تو شهر غریب تاب بیاورد. باروبندیلش را بست و حرکت کرد به طرف شهر خودش تا ببیند زن و بچه‌هاش کجا هستند.»
تا رسید و مادرش را دید، مادر زد زیر گریه و نامه را به او نشان داد و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. دود از سر جوان بازرگان به هوا رفت. از شدت غصه، ناله و زاری‌اش بلند شد. آخر سر به مادرش گفت: «زنم قبل از رفتن چیزی نگفت؟»
مادره گفت: «فقط گفت اگر روزی خواست دنبال ما بیاید، باید هفت عصای آهنی و هفت کفش آهنی پاره کند، تا به ما برسد.»
جوان بازرگان وسایل سفر را آماده کرد و کفش آهنی را پوشید و عصای آهنی به دست گرفت و گفت:‌ «مادر! به امان خدا که من رفتم تا زن و بچه‌هام را پیدا کنم.»
جوان رفت و رفت. از شهرها و دهات گذشت. پنج سال در سفر بود و سختی و بلای فراوان کشید، تا آخر سر رسید به شهری که زن و بچه‌هایش آنجا ساکن بودند. قصری دید که یک خشتش از طلا و یک خشتش از نقره بود. جلو قصر حوض قشنگی بود و دو بچه‌ی پنج ساله، با دو تا اسب چوبی کنار حوض بازی می‌کردند. یکی از بچه‌ها می‌گفت: «اسب چوبی آب بخور. اسب چوبی آب بخور.»
بازرگان که خسته و وامانده بود، تکیه داد به درختی و گفت: «ای بچه‌ی نادان! مگر اسب چوبی هم آب می‌خورد؟»
بچه تا این را شنید، زد زیر گریه و به طرف مادرش رفت و گفت که یک نفر آمده و می‌گوید مگر اسب چوبی هم آب می‌خورد؟ مادره آمد به کنار پنجره و تا نگاه کرد، جوان بازرگان را دید و شناخت. به بچه گفت: «برو اسبت را آب بده. اگر مرد دوباره آن حرف را زد، به او بگو‌ ای مرد! مگر زن بازرگان هم سگ می‌زاید؟»
بچه آمد و کنار حوض دوباره سرگرم بازی شد. اسب را گرفت و گفت: «اسب چوبی آب بخور.»
بازرگان گفت: «ای بچه‌ی نادان! مگر اسب چوبی هم آب می‌خورد؟»
بچه گفت: «ای مرد! مگر زن بازرگان هم سگ می‌زاید؟»
بازرگان تا این را شنید، فهمید که این‌ها بچه‌های خودش هستند. دوید و بغلشان کرد و آنها را به قصر برد. تا به زن خود رسید، به دست و پای زن افتاد و زاری و گریه کرد. صدای ناله‌اش تو تمام قصر پیچید. بعد تمام ماجرا را از اول تا آخر برای زنش تعریف کرد. زن وقتی فهمید که شوهرش بی‌گناه است، حسابی اشک ریخت. بعد پا شدند و زندگی تازه‌ای را به خیر و خوشی با هم شروع کردند.

پی‌نوشت‌ها

برگردان و بازنوشته‌ی افسانه‌ی اسب چوبی. نگاه کنید به کتاب افسانه‌های دری، گردآوری و تحقیق روشن رحمانی، صص 113-124.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان


عبارات مرتبط با این موضوع

عروسک اسب آموزش ساخت عروسک اسب چوبی و پارچه …آموزش ساخت عروسک اسب چوبی و پارچه ای برای ساخت این کاردستی جالب و زیبا به پارچه در لالایی لرستانی اسب چوبیلالاییلرستانیاسبچوبیلالالالا بخواب حالا لالالالا بخواب لالا لالالالا گلم هستی برات می خرم اسبی از اون وب سایت آگهی و تبلیغات رایگانآگهی و تبلیغات اینترنتی ویژه و رایگاننیازمندیهای ایرانسایت آگهی رایگانطرح پرورش اسب پرورش اسب در برخی کشورهای پیشرفته جهان، به عنوان صنعتی درآمدزا، ارزآور و اشتغالزا عروسک سازی عروسک پارچه ای کاموایی نمدی چوبی آموزش ساخت انواع عروسک پارچه ای، کاموایی، نمدی، چوبیجا کلیدی چوبی فروشگاه اینترنتیجا شمعی ماه تولد جا شمعی ماه تولد در دو رنگ طلایی و قهوه ای به طول منظره طلوع آفتاب و نیمکت چوبی فتوعکس ، منظره طلوع آفتاب و نیمکت چوبی ، منظره بسیار زیبا از نیمکت های چوبی کنار دریا دنیای جالب اسب ها دنیای جالب اسب هابا انتخاب سوارکاری به عنوان ورزش، می توانید راهی مفرح و جذاب برای دانلود فیلم پل چوبی با کیفیت اورجینالدانلود فیلم پل چوبی با کیفیت اورجینال و لینک مستقیم دانلود فیلم، دانلود فیلم نی نی کالا سیسمونی نوزاد،لباس کودک و …نی نی کالا فروشگاه اینترنتی سیسمونی نوزاد پسر و دختردخترانه و پسرانه،لباس کودک و اسب چوبی بچگانه اسب چوبی معروف اسب تروآ ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد اسبتروآ امروزه «اسب تروآ» یا «اسب تروا» یا «اسب تروجان» به اصطلاحی بدین ترتیب اسب چوبی را داخل عروسک اسب آموزش ساخت عروسک اسب چوبی و پارچه ای ایران کوک آموزش ساخت عروسک اسب چوبی و پارچه ای برای ساخت این کاردستی جالب و زیبا به پارچه در چند رنگ اسب چوبی اسب چوبیرایگان اسب چوبیرایگان اسب چوبیرایگان اسب چوبی اسباب بازی فهرست محصولات ویژه اسب چوبی اسباب بازی فهرست محصولات ویژه اسب چوبی اسباب بازی فهرست محصولات ویژه برای طرح مشبک سه بعدی اسب چوبی ثبت نشده برای طرح مشبک سه بعدی اسب چوبی ثبت نشده برای طرح مشبک سه بعدی اسب چوبی ثبت نشده پازل سه بعدی اسب دریایی چوبی ثبت نشده پازل سه بعدی اسب دریایی چوبی ثبت نشده پازل سه بعدی اسب دریایی چوبی ثبت نشده اسب چوبی گروه کرمانج سربداران شهرداری اسب چوبی گروه کرمانج سربداران شهرداری اسب چوبی گروه کرمانج سربداران شهرداری اسب چوبی طرح و آموزش ساخت اسب چوبی برای کودکان میلاد معرق، سایتی با اسبچوبیرایگان ۴ نظر برای اسب چوبیرایگان آموزش ساخت ظروف چوبی تزیینی رایگان شهر افسانه ای تروا در ترکیه واسب چوبی مشهور آن درترکیهواسبچوبی بدون شک راجع به شهر افسانه ای تروا و داستان اسب چوبی معروف شنیده اید ، اما آیا می دانید که آموزش ساخت حیوانات چوبی ایران فناوری آموزش مرحله سوم در نهایت اسب چوبی شما آماده شده است و شما می توانید همانند ما طرح های مختلفی از اسب چوبی و باز هم تو تنها اسب چوبی دنیایی که از کودکی تا بزرگسالی بی هیچ تغییری در نگاهت همچنان مثل آشنایی با آیین سنتی اسب چوبی رقص محلی سبزوار دیار سربداران آشنایی با آیین سنتی اسب چوبی رقص محلی سبزوار دیار سربداران مجله اینترنتی اسرارنامه دربخش دانلود و متن آهنگ اسب چوبی نازلی ایران ترانه آهنگها ویدیو بیشتر متن آهنگ خواننده ها آلبومها اسب تروا، یک داستان از جنگ تروا در مورد حیله ونیرنگ که در سنت یونانی، اسب است به نام اسب چوبی Δούρειος Ἵππος، ú اسب آبی، در گویش هومری یونی لالایی لرستانی اسب چوبی لالاییاسبچوبی لالایی لرستانی اسب چوبی اندازه قلم اسب چوبی بچگانه رقص اسب چوبی اسب چوبی معروف



لینک منبع :اسب چوبی

تصاویر برای اسب چوبی اسب تروآ - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد https://fa.wikipedia.org/wiki/اسب_تروآ‏ - ذخیره شده - مشابه اسب تروآ (تراوا یا تروی یا تروجان هم گفته می‌شود) داستانی از جنگ تروآ بود، که در انه‌اید، شعر حماسی لاتین ویرژیل بیان ... بدین ترتیب اسب چوبی را داخل شهر کردند. اسب چوبی | صنایع چوب و ام دی اف کیمیا kimiyachoob.ir/اسب-چوبی.html‏ - ذخیره شده - مشابه اسب چوب با بهترین کیفیت و مقاومت بالا. که وزن تا ۶۰ کیلو گرم را نیز تحمل می نماید. بهترین بازی و سرگرمی برای کودکان در منزل. رنگ اسب را شما تعیین خواهید ... اسب چوبی، نماد پیوند سرزمین سربداران - باشگاه خبرنگاران www.yjc.ir/fa/news/.../اسب-چوبی-نماد-پیوند-سرزمین-سربداران‏ - ذخیره شده - مشابه آیین اسب چوبی که همراه با آواهای محلی برگزار می شود یکی از مراسم آئینی مرسوم در سبزوار است که در جشن ها به ویژه در ایام نوروز در این دیار اجرا می شود. آپارات - اسب چوبی www.aparat.com/result/اسب_چوبی‏ - ذخیره شده - مشابه آپارات - اسب چوبی. ... لالایی لرستانی «اسب چوبی» -- نماهنگ انیمیشنی · جاکارتونی . 533 بازدید ... رقص اسب چوبی و موسیقی محلی حسین آباد کویر آران و بیدگل. اجرای اسب چوبی محلی (اسب چوبی نمادی از حمله مغول) - آپارات www.aparat.com/.../اجرای_اسب_چوبی_محلی_%28اسب_چوبی_نمادی_از_حمله_مغول%29‏ - ذخیره شده 20 آگوست 2013 ... گروه هنری سربداران سبزوار گروه هنری ورشرنگ سربداران سبزوار / مدیریت : ۰۹۱۵۱۱۶۰۲۹۹ / www.versherang.com / اجرای اسب چوبی محلی (اسب چوبی ... چوب بازی و اسب چوبی - آپارات www.aparat.com/v/q2PtQ/چوب_بازی_و_اسب_چوبی‏ - ذخیره شده 1 مارس 2016 ... ایران کلیپ چوب بازی و اسب چوبی در نیشابور / تهیه کننده: مرتضی امین الرعایایی / کارگردان: احمد انصاری چوب بازی و اسب چوبی موسیقی,چوب بازی ... اسب چوبی - درباره ی این کتاب - International Children's Digital Library www.childrenslibrary.org/.../BookPreview?...0...‏ - ذخیره شده خلاصه همین که سباستین نقاشی اسب را تمام کرد، اسب از نقاشی بیرون پرید و از کاغذ فرار کرد. در این داستان جالب سباستین دنبال اسبش می گردد و داستان با یک ... اسب چوبی - درباره این کتاب www.childrenslibrary.org/icdl/SaveBook?bookid...lang...‏ - ذخیره شده کوتاه شده همین که سباستین نقاشی اسب را تمام کرد، اسب از نقاشی بیرون پرید و از کاغذ فرار کرد. در این داستان جالب سباستین دنبال اسبش می گردد و داستان با یک ... اسب چوبی - سینمامارکت cinemamarket.ir/fa/Shop/product/اسب%20چوبی‏ - ذخیره شده در این فیلم تلاش شده مراسم اسب چوبی در سبزوار بازنمایی شود. این تنها مراسم آیینی به جای مانده از مقاومت سربه داران در برابر مغولان می باشد و بدین صورت اجرا می شود ...