یکی بود، یکی نبود. در زمانهای قدیم سه تا خواهر بودند که تو خرابهای زندگی میکردند. روزی شاهزادهای از آنجا میگذشت. شنید که دختر بزرگ گفت: «شاهزاده به سلامت باشد! اگر مرا به زنی بگیری، با سه تا کلاف نخ، لباس تمام قشون را نو میکنم».
دختر وسطی گفت: «اگر مرا بگیرد، با یک دیگ حلیم تمام قشونش را سیر میکنم.»
دختر کوچک گفت: «اگر مرا بگیرد، یک پسر کاکل زری و یک دختر دندان مروارید برایش میزایم.»
شاهزاده اینها را شنید و به قصر برگشت و دستور داد که بروند و هر سه دختر را بیاورند و با هر سه تا ازدواج کرد. بعد به آنها گفت که باید ادعایی را که کرده بودند، نشان بدهند. دختر اول سه تا کلاف نخ آورد و به گردن هرکدام از افراد قشون سه تا نخ انداخت. شاهزاده گفت: «این یکی بیمصرف بود.»
دختر وسطی هم یک دیگ حلیم شور درست کرد که هیچ کس بیشتر از یک انگشت نمیتوانست بخورد. شاهزاده این را هم قبول نکرد. اما دختر سومی پس از نه ماه، یک پسر کاکل زری و یک دختر دندان مروارید زائید. خواهرها که میترسیدند خواهره جا باز کند و شاه وقتی خوب پابندش شد، آنها را از قصر بیندازد بیرون، زود جنبیدند و به کمک قابلهی دربار، بچهها را در صندوقی گذاشتند و به رودخانه انداختند. بعد دو تا توله سگ به جای آنها رو سینی گذاشتند و پیش پادشاه بردند و گفتند: «زنت اینها را زائید.»
پادشاه عصبانی شد و دستور داد که زن را ببرند بیابان و سر از تنش جدا کنند. وزیر که مأمور بود زنه را بکشد، دلش به حال او سوخت. شبانه زنه را برداشت و برد تو خانهی خودش قایم کرد.
زنه را اینجا داشته باشید، اما بشنوید از پسر کاکل زری و دختر دندان مروارید.
آبیاری که مشغول آبیاری بود، صندوق را دید و آن را از آب گرفت. در صندوق که برداشت و تو صندوق را نگاه کرد و بچهها را دید، آنها را به خانه برد و بزرگ کرد تا پا گذاشتند به هجده سالگی. آن سال آبیار مریض شد و به پسر و دختر وصیت کرد که وقتی من مُردم، برایم گریه نکنید. هیچ کس را هم به خانه راه ندهید و اگر راه دادید، از دست او غذا نخورید. آبیار این را گفت و جان داد به جان آفرین.
آبیار خدابیامرز را که خاک کردند، پسره و دختره مال و منالشان را برداشتند و آمدند به شهر و خانهای گرفتند و زندگی تازهای راه انداختند. از قضا، روزی قابله پسر کاکل زری را دید و شناخت و زود رفت و به زن پادشاه که خالهی پسره بود، خبر داد. خاله آن یکی خاله را باخبر کرد و دو خواهر نقشه کشیدند که پسره و دختره را از بین ببرند. قابله را فرستادند به خانهی پسر کاکل زری. پسره برای کاری رفته بود بیرون. قابله پیش دختره گریه و زاری و التماس کرد که او را به خانه راه بدهد. دختره گفت: «برو فردا بیا، باید از برادرم اجازه بگیرم.»
قابله رفت و زهری تهیه کرد. دختره به پسره گفت که پیرزنی غریب آمده بود و میخواست بیاید خانه. پسر ناراحت شد، اما دختره هم اصرار کرد تا برادرش راضی شد که پیرزن را به خانه راه بدهد. فردا وقتی پسر کاکل زری رفت بیرون، قابله آمد. دختره او را راه داد و برای ظهر غذایی بار گذاشت. وقتی رفت تا دستش را بشوید، پیرزن زهر را تو غذا ریخت و از دختر خداحافظی کرد. دختر تا دم در پیرزن را بدرقه کرد. وقتی برگشت، دید گربهای از برنجها خورده و مرده. فهمید کلکی تو کار پیرزن بوده. فردا قابله آمد تا سر و گوشی آب بدهد. دید پسر و دختر هر دو سالم هستند. رفت و به زن پادشاه گفت: «باید نقشهی دیگری بکشیم.»
قابله مقداری نان خشک آورد و بست به کمر زن پادشاه. زن هم این طرف و آن طرف غلتید و گفت: «آی استخوانهایم! چه کنم، چه نکنم.»
از آن طرف به طبیب یاد دادند که به پادشاه بگوید که دوای درد این زن سیب خندان و نار گریان است. طبیب آمد و همان طور که به او یاد داده بودند، گفت: «دوای این درد نار گریان و سیب خندان است.»
قابله گفت: «من پسری را میشناسم که میتواند سیب خندان و نار گریان پیدا کند.»
پادشاه فرستاد دنبال پسر کاکل زری. وقتی پسره رفت به قصر پادشاه، به او دستور داد که باید برود و سیب خندان و نار گریان بیاورد. پسره ناچار و نابلد راه افتاد و رفت. در میان راه به پیرمرد خوش روئی برخورد. سلام کرد. پیرمرد پرسید: «کجا میروی؟»
پسر حال و کار خودش را گفت. پیرمرد باغی را نشان داد و گفت: «برو تو این باغ. از درخت اول سیب خندان و از درخت دوم نار گریان را بچین و برگرد. اگر کسی تو را صدا کرد، به عقب نگاه نکن که سنگ میشوی.»
پسر همان طور که پیرمرد گفت، عمل کرد و سیب و نار را برای پادشاه برد. پس از مدتی زن پادشاه باز خودش را به مریضی زد. طبیب گفت: «وای درد زن پادشاه گوشت مرغک چینی است.»
باز هم قابله راه و چاهی نشان داد و فرستادشان سراغ پسره و پادشاه هم پسره را مأمور کرد که برود مرغک چینی را بیاورد. پسر رفت و رفت تا به همان پیرمرد برخورد. پیرمرد پس از اینکه فهمید پسره دنبال چه چیزی میرود، مقداری دوا و سوزن به پسر داد و گفت: «میروی ته این باغ، دیوی آنجاست. تا از راه برسی، دیو میگوید: آدمیزاد آمد؟ بگو: بلکه آدمی زاد آمد چشمت را خوب کرد و تیغ از پات درآورد.»
پسر همین کار را کرد. دیو خوشحال شد و از پسر پرسید: «عوض این خدمت چه میخواهی؟»
پسر گفت: «مرغک چینی.»
دیو گفت: «مرغک چینی تو این چاه است. اگر کسی تو چاه برود، سنگ میشود. من یکی از پسرام را میفرستم تا آن را برایت بیاورد.»
دیو هفت پسرش را یکی یکی به چاه فرستاد. آنها سنگ شدند. عاقبت پسره سر چاه رفت و گفت: «مرغک چینی!»
مرغک چینی پرید رو شانهی پسره و او زودی خودش را رساند به قصر. مرغ را تحویل داد و رفت خانهاش. چند روزی مرغک چینی دانه نخورد. ناچار فرستادند دنبال پسر که بیا و ببین چرا مرغک دانه نمیخورد. پسر آمد و از مرغک پرسید: «ای مرغک چینی! چرا دانه برنمیچینی؟»
مرغک گفت: «ای پسر کاکل زری! برادر دختر دندون مروارید! چرا رو زانوی پدرت که پادشاه است، نمینشینی؟»
پادشاه کلاه پسره را برداشت و دید کاکل زری است. پرسید: «خواهر داری؟»
پسر گفت: «بله دندون مروارید است.»
پادشاه فرستاد دنبال دختر. پادشاه وقتی از ماجرا باخبر شد، دستور داد که دو خواهر بزرگتر را که هر دو زنش بودند، با قابله دستگیر کردند و گیسشان را به دم اسب بستند و تو بیابان رهاشان کردند. پادشاه رو به وزیر کرد و گفت: «حیف که مادر این بچهها را کشتم.»
وزیر گفت: «مادر اینها تو خانهی من است.»
وزیر به پادشاه گفت که دلش نیامده که مادر بچهها را بکشد. بعد رفت و خواهر کوچکتر را آورد و آنها پس از هجده سال دور هم جمع شدند.
پینوشتها
بازنوشتهی افسانهی پسر کاکل زری و دختر دندون مروارید و رجوع شود به کتاب قصههای ایرانی، گردآوری و تألیف ابوالقاسم انجوی شیرازی، ج اول، بخش دوم، ص 140. از این افسانه روایت زیادی در دست است. رجوع کنید به قصهی کتاب کوچه، صص 188-198 و نیز افسانههای اسب چوبی و هرکسی بر طینت خود میتند در همین کتاب.
منبع مقاله : قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول