مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

جان تیغ و چل گیس

[ad_1]
یکی بود، یکی نبود. پادشاهی بود که بچه‌دار نمی‌شد. پادشاه که از مال دنیا هیچی کم نداشت، فکر و ذکرش شده بود اولاد که وقتی سرش را گذاشت زمین و مرد، پسره صاحب تاج و تخت بشود. یک روز درویشی به قصر پادشاه آمد و سیبی به زن پادشاه داد و گفت:‌ «موقع خواب نصف سیب را خودت بخور و نصف دیگرش را بده به پادشاه تا بخورد. حتماً بچه‌دار می‌شوید.»
زن پادشاه رفت تا برای درویش طلایی چیزی بیاورد. وقتی برگشت، دید که درویش نیست. زن کاری را کرد که درویش گفته بود. پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت خداوند پسری به پادشاه داد. اما بچه نفس نمی‌کشید. هرچه دوا درمان کردند و طبیب آوردند، فایده‌ای نکرد. فردای روزی که بچه به دنیا آمد، درویش باز از راه رسید و وقتی از ماجرا خبردار شد، پرسید: «وقتی بچه به دنیا آمد، چیزی همراهش نیامد؟»
گفتند چرا یک تیغ آمد. درویش گفت: «تیغ را سوراخ کنید و به گردن بچه بیندازید.»
تیغ را سوراخ کردند و با نخی انداختند به گردن بچه. بچه شروع کرد به نفس کشیدن و گریه کردن. اسم بچه را گذاشتند جان تیغ. چون هر وقت تیغ را از گردنش درمی آوردند، بی‌هوش می‌شد و نفس نمی‌کشید.
سال‌ها گذشت و جان تیغ بزرگ شد. روزی پدرش کلید باغ‌هایش را به جان تیغ داد و گفت:‌ «با دایه‌ات برو باغ‌ها را درست و سیر تماشا کن.»
جان تیغ همراه دایه رفت و یکی یکی باغ‌ها را گشتند. اما دید کلید در یکی از باغ‌ها نیست. جان تیغ دایه را فرستاد تا کلید آن را از پادشاه بگیرد. دایه که رفت، جان تیغ صبر کرد و وقتی دید دایه دیر کرده، در باغ را شکست و وارد شد. باغ هیچ زیبائی به خصوصی نداشت. فقط یک پرده روی دیوار آویزان بود. جان تیغ جلو رفت و پرده را کنار زد. دید عکس دختر زیبایی آنجاست که چل گیس بافته داشت. جان تیغ تا عکس دختر را دید، بی‌هوش شد و به زمین افتاد. دایه با پادشاه و ملکه هراسان به باغ آمدند و دیدند که جان تیغ بی‌هوش رو زمین افتاده. آب و گلاب به صورتش زدند و پسر که به هوش آمد، اسم و نشانی دختر را پرسید. پدرش گفت:‌ «این دختر چل گیس است. من سال‌ها جان کندم و این ور و آن ور رفتم، ولی نتوانستم به دستش بیارم. هرکس دنبال چل گیس رفته، دیگر برنگشته.»
گوش جان تیغ به این حرف‌ها بدهکار نبود و تصمیم گرفت که برود و صاحب تصویر را پیدا کند و بیاورد. پادشاه هرچه سعی کرد که پسرش را منصرف کند، جان تیغ زیر بار نرفت. وقتی اصرار پسر را دید، دو سوار زبده را همراه او کرد تا تنها نباشد. آنها رفتند و رفتند تا شب شد. جائی اتراق کردند تا خستگی در کنند و صبح دوباره راه بیفتند. صبح جان تیغ بلند شد، دید سوارهای همراهش نیستند. فهمید که به سفارش پدرش او را تنها گذاشته‌اند تا بلکه منصرف شود. جان تیغ به راهش ادامه داد. نزدیک ظهر دید که یک سوار از مشرق و یک سوار هم از مغرب دارند به طرف او می‌آیند. وقتی رسیدند. جان تیغ از اسم و مقصدشان پرسید. اسم یکی دقیقه شمار بود. دقیقه شمار گفت: «شب‌ها که ستاره‌ها درمی‌آیند، دقیقه‌های آنها را می‌شمارم تا ببینم کدام یک زودتر می‌آیند.»
سوار دیگر گفت:‌ «اسم من ستاره شمار است. کار من دیدن ستاره‌ها و شمردن آنهاست.» دقیقه شمار و ستاره شمار هم برای پیدا کردن چل گیس می‌رفتند. هر سه نفر دست برادری دادند و با هم همراه شدند. دو روز راه رفتند تا تشنه و گرسنه به کشور دیگری رسیدند. آنجا دختری دیدند که سینی بزرگ غذاهای جورواجور رو سرش گذاشته بود و اشک می‌ریخت و به سوئی می‌رفت. جلوتر از دختر هم پسر خوشگلی می‌رفت. جان تیغ بعد از پرس و جو از دختر، فهمید که اژدهائی جلو آب را گرفته و مردم هر روز باید یک پسر به او بدهند بخورد تا اجازه بدهد آنها کمی آب بردارند. امروز هم نوبت پسر پادشاه است و دختر که خواهر آن پسر بود، غذاها را می‌برد تا به اژدها بدهد که موقع خوردن برادرش، او را کمتر اذیت کند. جان تیغ به دختر گفت: «تو غذاها را بده، ما بخوریم، من به جای برادرت می‌روم تا اژدها مرا بخورد.»
دختر قبول کرد و سینی غذا را از او گرفتند و شروع کردند به خوردن. بعد جان تیغ شمشیرش را کشید و رفت سراغ اژدها و او را کشت. ناگهان از دماغ اژدها کبوتری بیرون پرید و رفت روی درختی نشست و گفت: «جان تیغ! الهی عاقبت به خیر نشوی. من می‌خواستم پسر پادشاه را بخورم و از اینجا بروم.»
جان تیغ گفت:‌ «کیش حرام شده!»
خبر آوردند که جان تیغ اژدها را کشته است. پادشاه آن کشور وقتی فهمید نه تنها پسرش، که تمام پسرهای مملکت از دست اژدها راحت شده‌اند، خواست دخترش را به عقد جان تیغ درآورد. اما به اصرار جان تیغ دختر را به ستاره شمار دادند و هفت روز و هفت شب جشن عروسی گرفتند. جان تیغ با دقیقه شمار راه افتاد. بعد از مدتی به کشور دیگری رسیدند. در این وقت شب شده بود. آن جا مهمانِ پیرزنی شدند. صبح که از خواب بلند شدند، دیدند پیرزن گریه می‌کند. جان تیغ پرسید که چی شده؟ پیرزن گفت: «زمین‌های زراعتی ما آن طرف دریاست. هر سال جوان‌ها می‌روند و گندم‌ها را درو می‌کنند تا بیاورند، اما در برگشت، کشتی غرق می‌شود و جوان‌ها می‌میرند. امسال پسر پادشاه هم قرار است همراه جوان‌ها برود. پادشاه نگاهی به سر و بر جان تیغ انداخت و دید که این جوان مرد روز سخت است. پس اجازه داد. همه سوار کشتی شدند و حرکت کردند و رفتند به آن طرف دریا. گندم‌ها را درو کردند و در کشتی ریختند. در برگشت، جان تیغ دید که اژدهایی از زیر آب بیرون آمد. زود جنبید و با شمشیر زد به سر اژدها و سرش را انداخت تو آب. این بار هم کبوتری از دماغ اژدها بیرون آمد و پرواز کرد و گفت: «جان تیغ! الهی عاقبت به خیر نباشی».
جان تیغ گفت: «کیش حرام شده!»
کشتی و جوان‌ها همه سالم و تندرست به مقصد رسیدند. پادشاه تا پی برد که جان تیغ چه طور جوان‌ها را از شر اژدها راحت کرده، برای تشکر از جان تیغ خواست که دخترش را به عقد او درآورد. اما به اصرار جان تیغ دختر پادشاه به عقد دقیقه شمار درآمد. هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و دقیقه شمار هم شد داماد پادشاه و در آن شهر ماند.
جان تیغ تک و تنها به راه افتاد و رفت تا چل گیس را پیدا کند. به شهری رسید و خسته و گرسنه بود. صدای مردی را شنید که می‌گفت: «خدایا پیدا نکردم، پیدا نکردم» تا چشمش به جان تیغ افتاد، گفت: «آهان! پیدا کردم.» بعد به طرف جان تیغ آمد و گفت: «جوان! بفرمائید امروز ناهار مهمان من باشید».
جان تیغ از مرد پرسید که چرا این حرف‌ها را می‌زد. او گفت:‌ «پدرم گفته وقتی می‌خواهی ناهار بخوری، تنها نخور. حتماً یک مهمان داشته باش. این بود که تا شما را دیدم، گفتم پیدا کردم.»
جان تیغ به خانه‌ی آن بابا رفت. مرد از جان تیغ پرسید که قصد داری به کجا بروی. جان تیغ گفت: «برای پیدا کردن چل گیس می‌روم.»
مرد گفت: «مادر من چند مدتی دایه‌ی چل گیس بوده».
جان تیغ گفت: «پس بپرس چه طور می‌توانم پیداش کنم. والا ناهار نمی‌خورم.»
آن بابا رفت و از مادرش پرسید. پیرزن گفت: «من اگر بگویم، سنگ می‌شوم. فقط وقتی تنها باشم و با خودم حرف بزنم و کسی به حرف‌هام گوش بدهد، می‌تواند چل گیس را پیدا کند. به شرط آن که من پی نبرم که او به حرف‌هام گوش می‌کند.»
جان تیغ چیزی نگفت و ناهارش را خورد. شب مرد صاحب خانه رفت به دیدن یکی از دوستاش. جان تیغ هم به پیرزن گفت: «من می‌روم بیرون و یک ساعت دیگر برمی‌گردم.» جان تیغ بیرون نرفت و گوشه‌ای قایم شد. پیرزن شروع کرد به پهن کردن رختخواب‌ها و با خودش حرف می‌زد و می‌گفت: «مگر پیدا کردن چل گیس به این آسانی است؟ تا حالا هزاران شاهزاده به خاطر او سنگ شده‌اند. هرکس بخواهد چل گیس را بیاورد، باید هفت دانه خرما، دو سیر نبات، یک بسته تیغ، کمی نمک و یک کوزه آب با خودش بردارد. هفت شب و هفت روز راه برود تا به جنگل بزرگی برسد. بعد باید برود بالای بلندترین درخت جنگل، هفت دیو می‌آیند و به درخت می‌گویند: ای درخت هر سال به ما میوه می‌دادی، امسال چی می‌دهی؟ آن وقت باید هفت دانه خرما را یکی یکی رو زمین بیندازد. هرکدام از دیوها یک خرما می‌خورند و هفت شب و هفت روز سر به زمین می‌گذارند و می‌خوابند. دیوها که به خواب رفتند، باید از درخت بیاید پائین. چل گیس توی گوش دیو سفید است. هفت تکه نبات را نزدیک گوش دیو سفید بیندازد. چل گیس از گوش دیو سفید بیرون می آید تا نبات‌ها را بردارد. کسی که رفته آنجا، باید چل گیس را بگیرد. اگر بار اول نتوانست او را بگیرد، از پا تا کمرش سنگ می‌شود. بار دوم باید نبات را دورتر از گوش دیو بیندازد. اگر این بار هم نتواند چل گیس را بگیرد، تمام بدنش سنگ می‌شود. ولی اگر گرفت، پاهایش هم به حال اول برمی‌گردد.
جان تیغ تمام حرف‌های پیرزن را شنید و از خانه بیرون رفت و اطراف را خوب برانداز کرد و برگشت. روز بعد از پیرزن و پسرش خداحافظی کرد و رفت و تمام چیزهایی را که از پیرزن شنیده بود، خرید و به راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به جنگل. تمام کارهایی که پیرزن گفته بود، یکی یکی کرد. دیوها که آمدند، خرماها را یکی یکی به زمین انداخت و دیوها خوردند و خوابیدند. او پائین آمد و تکه نباتی جلو گوش دیو سفید انداخت. بار اول که چل گیس از گوش دیو سفید بیرون آمد، نتوانست او را بگیرد و پاهایش سنگ شد. اما بار دوم موهای دختر را گرفت و دیگر نگذاشت به گوش دیو سفید برگردد. دختر شروع کرد به داد و فریاد. جان تیغ گفت: «من آمده‌ام نجاتت بدهم. اسم من جان تیغ است.»
چل گیس آرام شد و با جان تیغ دست دوستی داد. هر دو سوار اسب شدند و به تاخت رفتند. چل گیس به جان تیغ گفت: «تو نباید پشت سرت را نگاه کنی، وگرنه سنگ می‌شوی.»
چل گیس پشت سر را نگاه می‌کرد که دید دیوها دارند می‌آیند. از جان تیغ پرسید: «همراهت چی داری؟»
جان تیغ گفت: «تیغ.»
تیغ‌ها را به چل گیس داد و او تیغ‌ها را به زمین ریخت و گفت: «از خدا می‌خواهم که یک کوه بزرگ تیغ بین ما و دیوها درست بشود.»
ناگهان کوه بزرگی از تیغ درست شد. دیوها به هر زحمتی بود، از کوه تیغ رد شدند. این بار از جان تیغ نمک گرفت و به زمین ریخت. کوهی از نمک درست شد. شش دیو از شدت درد مردند و تنها یکی باقی ماند. این یکی نزدیک بود که به دختر و پسر برسد که چل گیس کوزه‌ی آب را به زمین زد و دریای بزرگ درست شد. دیو از دور پرسید: «جان تیغ! چه طور از دریا رد شدی؟»
جان تیغ دهانه‌ی کوزه را که به شکل سنگ سوراخ‌دار شده بود، نشان داد و گفت: «آن سنگ را می‌بینی، سرت را توی سوراخ آن بکن و بپر این طرف.»
دیو سرش را توی سوراخ کرد. سنگ توی دریا فرو رفت و دیو را هم با خودش برد به ته دریا. خیال جان تیغ و چل گیس راحت شد و روزها رفتند و رفتند تا رسیدند کنار چاه آبی. چل گیس دست جان تیغ را گرفت و گفت: «بیا این جا چادر بزنیم، ما باید چهل روز اینجا بمانیم، تا من هر روز یکی از گیس‌هام را بشویم.»
آن جا چادر زدند. روزی چل گیس به جان تیغ که کنار چاه ایستاده بود، گفت:‌ «دو تار موی من کنار چاه افتاده، آنها را بردار و بیا این طرف، والا برایت دردسر درست می‌شود.» اوقات جان تیغ تلخ شد و موها را برداشت و دور تکه فلزی پیچید و آن را به چاه انداخت. آب چاه می‌رفت به باغ پادشاه آن کشور. یک روز باغبان شاه به باغ رفت و دید تمام درخت‌ها میوه‌دار شده‌اند و هرکدام با صدای بلند می‌گویند:‌ «از میوه‌ی من بخور.» باغبان رفت و پادشاه را خبر کرد. پادشاه گفت: «بوی چل گیس می‌آید. همه جای باغ را بگردید و هرچی پیدا کردید، به من بدهید.»
گشتند و آن تکه فلزی را پیدا کردند که موی چل گیس دورش پیچیده شده بود. فلز را به پادشاه دادند. پادشاه گفت: «این موی چل گیس است. بروید بگردید و چل گیس را پیدا کنید.»
این خبر به گوش پیرزنی رسید. رفت پیش پادشاه و گفت: «من چل گیس را پیدا می‌کنم». پادشاه گفت: «تو چل گیس را بیار، من هم هرچی بخواهی به تو می‌دهم.»
پیرزن گفت: «من می‌روم. هروقت دیدید که روی آب پنبه‌ی سوخته می‌آید، رودخانه را بگردید و مستقیم بالا بیائید.»
پیرزن رفت و چادر چل گیس و جان تیغ را پیدا کرد. زود خودش را به ناخوشی زد. جان تیغ او را به چادر برد. چل گیس تا پیرزن را دید، با خاک انداز زد توی سر او و به جان تیغ گفت: «عاقبت این پیرزن کار دستت می‌دهد.»
جان تیغ که دلش به حال پیرزن سوخته بود، اعتنایی به حرف چل گیس نکرد و نگهش داشت. پیرزن چند روزی آنجا ماند. عاقبت یک روز از دختر پرسید: «چرا اسم شوهر تو جان تیغ است؟»
دختر گفت که جانش به آن تیغی بسته که به گردنش انداخته. یک شب که جان تیغ خواب بود، پیرزن رفت تیغ را از گردنش باز کرد و تو چاه انداخت. جوان جان داد و پیرزن جسد جان تیغ را هم انداخت به باغی که همان نزدیکی‌ها بود. بعد پنبه‌ای را آتش زد و به آب انداخت. مأمورهای پادشاه تا پنبه‌ی سوخته را دیدند، رفتند و به پادشاه خبر دادند. پادشاه همراه چند سوار رفتند و چل گیس را گرفتند با خود به قصر بردند. پادشاه خواست او را به حرمسراش ببرد، اما چل گیس به پادشاه گفت: «من به خاطر از دست دادن شوهرم، باید چهل روز عزادار باشم. در این مدت کسی به جز آن پیرزن، حق ندارد به من نزدیک شود.»
پادشاه قبول کرد که چهل روز صبر کند.
چل گیس را این جا داشته باشید، اما بشنوید که یک روز دقیقه شمار پیش ستاره شمار رفت و گفت: «مدتی است که ستاره‌ی جان تیغ دیرتر از ستاره‌های دیگر بیرون می‌آید.» ستاره شمار هم گفت: «آره. من هم متوجه شده‌ام.»
قرار گذاشتند بروند و جان تیغ را پیدا کنند. ستاره شمار چراغی برداشت و هر دو رفتند و رفتند. ستاره شمار چراغ را روشن کرد و به کمک نور آن چادر جان تیغ را پیدا کردند. به آنجا که رسیدند، دیدند که نور چراغ یک بار به طرف باغ و یک بار به طرف چاه می‌افتد. چاه را گشتند و تیغ را پیدا کردند. بعد باغ را گشتند و دیدند که جان تیغ بی‌هوش افتاده است. تیغ را به گردنش انداختند. جان تیغ به هوش آمد. جان تیغ وقتی دید که چل گیس نیست، فهمید که چه بلائی به سرش آمده و هرچی بوده، زیر سر آن پیرزن است. با هم مشورت کردند و فهمیدند که با زور نمی‌شود وارد جایی بشوند که چل گیس در آن است و باید ناشناس بروند و پیداش کنند. هر سه نفر لباس درویشی پوشیدند و رفتند تا چل گیس را پیدا کنند. به شهر که رسیدند، دیدند که مردم دسته دسته به قصر پادشاه می‌روند تا چل گیس را ببینند. جان تیغ با لباس درویشی وارد قصر شد. پیرزن را دید و گفت: «من درویشم. اگر آدم بیماری داری، بگو تا برایت دعا بنویسم.»
پیرزن گفت: «مدتی است سرم درد می‌کند. اما سواد ندارم که دعای تو را بخوانم. باید بروم سراغ دخترم چل گیس که قرار است زن پادشاه بشود.»
درویش روی یک تکه کاغذ نوشت:‌ «من جان تیغ هستم و آمده‌ام. حالا بگو که چه طور می‌توانم تو را نجات دهم؟»
کاغذ را به پیرزن داد و گفت: «این دعا را به هیچ کس جز دخترت نشان نده.»
پیرزن وقتی پیش چل گیس رفت، گفت: «سرم درد می‌کرد. به یک درویش گفتم که دعائی برایم بنویسد، ببین چه نوشته».
چل گیس کاغذ را از پیرزن گرفت و خواند، بعد آن را پاره کرد و گفت: «این دعا خوب نیست. من خودم دعای خیلی خوبی برایت می‌نویسم.»
بعد رو تکه کاغذی نوشت: «جان تیغ! من فردا به پادشاه می‌گویم که می‌خواهم به حمام بروم و کسی هم حق ندارد با من بیاید. تو آنجا بیا و مرا ببین.»
چل گیس کاغذ را به پیرزن داد و پیرزن آن را تو جیبش گذاشت. موقعی که پیرزن می‌خواست به خانه اش برود، جان تیغ او را صدا زد و گفت: «سرت خوب شد؟»
پیرزن گفت:‌ «نه».
جان تیغ گفت: «نکند آن دعا را به کسی نشان داده باشی؟ اگر نشان داده باشی تا آخر عمر سرت خوب نمی‌شود.»
پیرزن گفت:‌ «راستش فقط به چل گیس نشانش دادم که کاغذ را پاره کرد و این کاغذ را به من داد.»
جان تیغ کاغذی را که چل گیس نوشته بود، گرفت و رو کاغذ دیگری چند جمله‌ی بی‌معنی نوشت و به او داد. جان تیغ از پیغام چل گیس خبردار شد. روز بعد جان تیغ پیرزن را در گوشه‌ای گیر آورد و او را با شمشیر دو تکه کرد و هر تکه را به گوشه‌ای از در حمام آویزان کرد. بعد راه چل گیس را گرفت و او را سوار اسبش کرد و به تاخت رفت تا رسید پیش ستاره شمار و دقیقه شمار. چل گیس به هرکدام از آن دو نفر یک تار مو داد و گفت: «به خاطر محبت‌هایی که در حق من و جان تیغ کردید، این تار مو را داشته باشید. در هر فصلی، هر میوه‌ای که بخواهید، در جیبتان پیدا می‌کنید.»
آنها خداحافظی کردند و رفتند. جان تیغ و چل گیس هم حرکت کردند تا رسیدند به قصر پدر جان تیغ. خبر به پادشاه بردند که پسرت برگشته و چل گیس را هم با خودش آورده است. چل گیس به جان تیغ گفت: «من به قصر پدرت نمی‌آیم، خانه‌ای بگیر تا با هم زندگی کنیم.»
جان تیغ از او چیزی نپرسید و حرف چل گیس را قبول کرد و خانه‌ای گرفت. عصر جان تیغ گفت:‌ «من می‌خواهم به دیدن پدرم بروم.»
چل گیس گفت: «برو. اما خوب گوش کن. وقتی خواستی وارد شوی، از روی فرش بپر. چون زیر فرش چاه کنده‌اند تا تو را بکشند. این انگشتر طلا را هم بگیر. هروقت چای آوردند، اول آن را توی چای بینداز، بعد بخور. غذا هم که آوردند، اول مقداری از آن را به یک سگ یا گربه بده. اگر آن سگ یا گربه نمرد، از آن بخور. چون پدرت می‌خواهد تو را بکشد و مرا به دست بیاورد.»
جان تیغ به قصر پدرش رفت و همه‌ی سفارش‌های چل گیس را مو به مو اجرا کرد. وقتی مقداری از غذا را به یک سگ داد، سگ افتاد و مرد. فردا شب هم همین کارها را کرد. اما موقع غذا خوردن، جان تیغ چراغ‌ها را خاموش کرد و در تاریکی غذای خودش را با غذای پدرش عوض کرد. پدر تا آن غذا را خورد، افتاد و مرد. جان تیغ تا این را دید، پیش چل گیس رفت و او را به قصر آورد و تاج پادشاهی را هم به سر گذاشت و با چل گیس عروسی کرد و هفت شب و هفت روز جشن گرفت.

پی‌نوشت‌ها

بازنوشته‌ی افسانه‌ی جان تیغ و چل گیس در کتاب قصه‌های ایرانی، گردآوری و تألیف ابوالقاسم انجوی شیرازی، ص193.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان


عبارات مرتبط با این موضوع

آهنگ ها و ضرب المثل های لریسغدو مواد لازمسیرابی گوسفند برنج آلو خشک یا بخارا روغن و آب و ادویه طرز تهیه میگنا کسانی که بی‌اختیار موهای خود را می‌کنندوقتی عصبانی و نگران می شوید چه می کنید؟ خیلی ها از ما عادت های خاصی داریم که ناخودآگاه چهل گیس چهل گیس خاطرات آرنیکا جان روییدن اولین مرواریدت بهار و تابستان و پاییز و زمستان رو پشت بافت مدل مارپیچ و گیس باف بافت مدل مارپیچ و گیس باف دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۸ مطالب ارسال شده به آفتاب بازدید ۳۸۱۰۸ جانتیغ و چل‌گیس حقیقت، داستان و چاه را گشتند و تیغ را پیدا کردند جانتیغ و چل‌‌گیس هم حرکت کردند تا رسیدند به خانه پدر شعر و ادبیات هنرشعروادبیات جان تیغ و چل گیس سرویس اندیشه نامه یک شاعر به ترامپ سرویس هنر جوان ایرانی به نقل از بافت مو مدل تیغ ماهی • دونفره سلامت پوست و مو این شما و این بافت تیغ دو رشته را تا جایی انجام دهید که گیس تمام اون نفر جان شهریور منطقه وفس آن «جان تیغ و چل گیس» و جوانان و دلیرمردان، جان خود داد و والدین پسر نیز گیس غزل داستان پری چل‌گیس ـ احمد بیگدلی درخت‌های بسیاری زیر تیغ خورشید جان پاشد روی آب و این بار پری چل‌گیس با آن همه شانه منطقه وفس میرزا، قصه‌های عامیانه مربوط به منطقه وفس اراک است که با زبان و جان تیغ و چل گیس تاریخ شروع کلاسهای دانشگاه شهیدبهشتی تغییر کرد اندیشهحوزهو ملک جمشید و چل گیس جان تیغ و چل گیس امیرحسین مدرس، یک صدای دلنشین و همسر جان ریحانم من جان تو را یافتم – نوشته‌ای از شعله پاکروان چل گیس خاتون، عزیز دخترون، عشق منی، مال منی، ستاره جان و من بخوانم چل گیس خاتون فیلم سینمایی تیغ و ابریشم تیغ و خودکشی تیغ و رگ وتنهایی عکس تیغ و دست فروش تیغ و ژیلت تیغ و ابریشم تیغ و دست هایت فیلم تیغ و ابریشم



لینک منبع :جان تیغ و چل گیس

تصاویر برای جان تیغ و چل گیس جان تیغ و چل گیس - راسخون rasekhoon.net/article/show/1230370/جان-تیغ-و-چل-گیس/‏ - ذخیره شده 12 نوامبر 2016 ... جان تیغ جلو رفت و پرده را کنار زد. دید عکس دختر زیبایی آنجاست که چل گیس بافته داشت. جان تیغ تا عکس دختر را دید، بی‌هوش شد و به زمین افتاد. جان تیغ و چل گیس - دیجی مقاله digimaghale.ir/3375/جان-تیغ-و-چل-گیس/‏ - ذخیره شده جان تیغ جلو رفت و پرده را کنار زد. دید عکس دختر زیبایی آنجاست که چل گیس بافته داشت. جان تیغ تا عکس دختر را دید، بی‌هوش شد و به زمین افتاد. دایه با پادشاه و ... داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو - بیتوته www.beytoote.com/fun/.../property1-nove-persepolis.html‏ - ذخیره شده - مشابه ملک جمشید داستان داستانهای آموزنده,داستانهای کوتاه,سرگرمی,سایت سرگرمی,داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو. جان تیغ و چهل گیس - Iranseda Player www.iranseda.ir/player/?g=331630‏ - ذخیره شده فصل اول: داستان جان تیغ و چهل گیس قسمت سوم. جان تیغ یک روز که در باغ گردش می کرد نقاشی یک دختر را می بیند که چهل گیس داشت. بعد از آن روز جان تیغ به دنبال ... روزنامه عصر مردم - صفحه 7--24مرداد87 asremardom.blogfa.com/post-274.aspx‏ - ذخیره شده 14 آگوست 2008 ... ... حامی جان این پسر است، هیچ وقت آن را از او جدا نکنید که عمرش به این تیغ ... اصلاً دختر چل گیس را برای اینکه گیر آدمیزاد نیفتد دیوها او را حبس و ... توپوز قلی میرزا - آی کتاب store.iketab.com/index.php?route=product/product&product...‏ - ذخیره شده فهرست • مقدمه پروفسوراولریش مارزلف • چگونگی آنشایی با پروفسور الول ساتن • جان تیغ و چل گیس • خیانت قاضی و وزیر • تولد شاه عباس • ملک جمشید و خسرو دیوزاد طایفه جهان تیغ - سیستانی ها-تالار گفتمان سیستانیان www.sistaniha.info/thread-7490.html‏ - ذخیره شده - مشابه 14 دسامبر 2013 ... ... نام جهانتیغ ودختر چهل گیس دهان به دهان میگردد که مرحوم صبحی در برنامه ای که ... دامادها:میرزا محمد امیر فیروزی جان تیغ فرزند میرزا محمدحسین،میرزا ... [PDF] اصل مقاله (262 K) lcq.modares.ac.ir/article_5820_17a551f7e9d0ab8177caa08c3e9743cb.pdf‏ - ذخیره شده ﺑـﺮ ،ﻫـﺎ ﻗ ﺼ ﻪ. ﺧـﻼف ﺗـﺼﻮر راﻳـﺞ، زﻧـﺎن. ﻫﺴﺘﻨﺪ . اﻓﺴﺎﻧﻪ. ﻫﺎی ﺑﺮرﺳﻲ. ﺷﺪه ﻋﺒﺎرت. :اﻧﺪ از. ﻣﻠﻚ. ﺟﻤﺸﻴﺪ و. ﺳﻴﺐ ﻮدﻳ. دزد. ،. ﻣﺘﻞ ﺳﻴﻤﺮغ. ،. ﭘﺮﻳﺰادان درﺧﺖ ﺳﻴﺐ. ،. دﺧﺘﺮ ﻧﺎرﻧﺞ و ﺗﺮﻧﺞ. ،. ﺟﺎن. ﺗﻴﻎ و ﭼﻬﻞ. ﮔﻴﺲ. شهریور ۱۳۸۶ - منطقه وفس - blogfa.com vafs.blogfa.com/8606.aspx‏ - ذخیره شده در این کتاب 64 قصه گرد‌آمده و تدوین شده که اولین آن «جان تیغ و چل گیس» و .... و در هر زمینه‌ای جان خود را نثار کرده‌اند، همانطوری که اولین شهید انقلاب مشروطیت ریشه در خاک ...