مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

داستان‌های خواندنی؛ نامزد و پدرجان عروس

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: تصمیم گرفته‌ایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان کوتاه «نامزد و پدرجان عروس» اثر آنتوان چخوف دعوت می‌کنیم.

*****
در مجلس شب‌نشینی و رقص درییلاق، یکی از آشنایان پیوتر – پتروویچ – میلکین رو به او کرد و گفت:

داستان کوتاهی از چخوف: نامزد و پدرجان عروس

- شنیده‌ام، که شما زن می‌گیرید، پس چه وقت سور کلوخ اندازان دوران جوانی خودتان را خواهید داد؟

میلکین سرخ شد و جواب داد:

- از که شنیده‌اید، که من زن می‌گیرم/ کدام احمق چنین چیزی به شما گفته اســت؟

- همه می‌گویند، از تمام قرائن هم این‌طور معلوم اســت… لازم نیست پنهان کنید، بابا جان… شما خیال می‌کنید ما از هچ‌جا خبر نداریم، ولی ما همه چیز را می‌بینیم و از زیر و زبر کار خبر داریم، هه-هه-هه- … از تمام قرائن معلوم اســت … هر روز در منزل کاندراشکین‌ها هستید، آنجا ناهار می‌خورید، شام می‌خورید. رمان می‌خوانید… فقط با ناستنکا کاندراشکینا گردش می‌کنید، هر چند دسته گل هست فقط برای او می‌برید … همه چیز را می‌بینم – قربان! همین چند روز پیش خود کاندراشکین- پدر آن دختر را ملاقات کردم و می‌گفت: که کار شما دیگر به کلی تمام شده، به محض اینکه از ییلاق به شهر نقل مکان کنید، فوراً عروسی به راه می‌افتد … خوب، چه می‌شود کرد؟ خدا بخت بدهد؛ به قدری که من برای کاندراشکین خوشحالم، برای شما خوشحال نیستم … آخر، بیچاره هفت تا دختر دارد، هفت تا! مگر شوخی اســت؟ کاش خدا وسیله بسازد، که اقلاً یکی را سرو سامان بدهد…

میلکین فکر کرد: « بر شیطان لعنت !… این دهمین شخص اســت، که راجع به ازدواج من با ناستاسیابا من صحبت می‌کند. شیطان همه را ببرد؟ به چه مناسبت این‌طور فکر می‌کنند، فقط به این مناسبت، که هر روز در منزل کاندراشکین ناهار می‌خورم، با ناستنکا گردش می‌کنم…

نه – نه، مقتضی اســت که دیگر جلو این شایعات را بگیرم، نباید فرصت را از دست داد، و الا تا بروم به جهنم، این لعنتی‌ها، این لعنتی‌ها، واقعاً مرا داماد خواهند کرد!… فردا می‌روم، با این کاندراشکین ابله صحبت می‌کنم و می‌فهمانم، که به من امیدوار نباشد، و می‌روم به دنبال کارم!»

روز بعد از گفتگویی، که در بالا شرح داده شد، میلکین با احساس شرمندگی و اندکی بیم، وارد اتاق دفتر ییلاقی کاندراشکین کارمند رتبه‌ی نه می‌شد.

صاحب خانه او را با این حرف‌ها استقبال کرد:

- پیوتر – پتروویچ، درود بر شما، چطورید، چه می‌کنید؟ دلتان تنگ شده، عزیز جان، هه- هه- هه… الان ناستاسیا می‌آید… یک دقیقه رفته اســت به منزل گوسئف‌ها …

میلکین از شرمساری دستی به چشمش کشید و اهسته گفت:

- حقیقت این اســت، که من برای دیدن ناستاسیا– کی ریللوونا نیامده‌ام، – آمدم خدمت شما… باید راجع‌به مطالبی با شما صحبت کنم… نمی‌دانم چه توی چشمم رفته…

کاندراشکین چشمکی زد و گفت:

- راجع‌ به چه مطلبی قصد دارید با من صحبت کنید؟ هه-هه- هه… چرا این‌طور خجالت می‌کشید، عزیز جان؟ آخ از دست این مردها! مردها! جوانی مصیبتی اســت! می‌دانم راجع‌به چه می‌خواهید صحبت کنید! هه- هه- هه… خیلی زودتر باید این‌کار می‌شد…

- حقیقت این اســت، که طوری اتفاق افتاده… می‌دانید، موضوع این اســت، که من … آمده‌ام با شما وداع کنم… فردا سفر می‌کنم و می‌روم…

چشم‌های کاندراشکین از حدقه در آمده، پرسید:

- یعنی چه که می‌روید؟

- خیلی ساده… می‌روم، والسلام… اجازه بدهید از مهمان‌نوازی پر از لطف شما تشکر کنم… دخترهای شما به قدری مهربانند… هرگز فراموش نخواهم کرد، که چه دقایقی…

رنگ کاندراشکین کبود شد و بانگ زد:

- اجازه بدهید- قربان… من مقصود شما را درست نمی‌فهمم… بدیهی اســت، هر کسی حق دارد سفر کند… شما هم می‌توانید هر کاری، که دلتان بخواهد بکنید، اما، عالی‌جناب، شما دارید سر ما کلاه می‌گذارید… اینکار شرافتمندانه نیست- قربان!

- من… من… من نمی‌دانم، چطور یعنی دارم سرتان کلاه می‌گذارم؟

- تمام تابستان را به اینجا رفت و آمد می‌کردید، می‌خوردید، می‌نوشیدید، امیدوار می‌کردید، از این صبح تا آن صبح با دخترها تفریح می‌کردید و ناگهان بفرمائید- آقا سفر می‌کنند!

من… من… امیدوار نمی‌کردم…

- بدیهی اســت، خواستگاری نمی‌کردید، ولی مگر معلوم نبود که رفتار شما به کجا منجر خواهد شد؟ هر روز ناهار می‌خوردید، هر شب تا سحر با ناستاسیا بازو به بازو… مگر تمام این کارها بدون قصد و ساده می‌شود؟ فقط نامزدها هر روز با هم ناهار می‌خوردند، اگر شما هم نامزد نمی‌بودید؛ مگر من حاضر می‌شدم هر روز به شما غذا بدهم! بلی قربان، شرافتمندانه نیست! من نمی‌خواهم بشنوم! بفرمائید لطفاً، خواستگاری کنید، والا من … خدر دانید…

- ناستاسیا- کی ریللوونا دختر خوب… بسیار مهربانی اســت، من به او خیلی احترام می‌کنم و … بهتر از او زنی برای خودم آرزو نمی‌کنم، ولی … از حیث عقاید و افکار توافق نداریم.

کاندراشکین لبخندی زد و گفت:

- موضوع همین ست؟ فقط؟ آخر روح روانم، مگر می‌شود زنی پیدا کرد، که از حیث عقاید و افکار کاملاً مثل شوهرش باشد، آخ، جوان، جوان! چقدر خامی، خام! جوان‌ها گاهی تئوری‌هایی پیش می‌کشند، که به خدا، هه- هه- هه… آدم دود از کله‌اش بلند می‌شود… حالا از حیث عقاید و افکار توافق ندارید، اما کمی که زندگی کردید، تمام این اختلافات رفع و ناهمواری‌ها هموار می‌شود. خیابان سنگفرش، مادامی که تازه اســت- عبور از آن دشوار اســت، اما وقتی که قدی از آن عبور و مرور کردند، صاف و خوب می‌شود!

- فرمایشات شما صحیح اســت، ولی… من لایق ناستاسیا- کی ریللوونا نیستم.

- لایقی، لایقی! مهمل می‌گویی! تو جوان بسیار خوبی هستی!- شما عیوب و نقائص مرا نمی‌دانید… من فقیرم…

- اشکال ندارد! حقوق می‌گیرید و باید شکر خدا را بکنید…

- من … دائم‌الخمر…

کاندراشکین دستهایش را تکان داد و بانگ زد:

- نه- نه- نه!… هیچ وقت شما را مست ندیده‌ام! نمی‌شود، که جوان مشروب نخورد… خودم جوان بوده‌ام، گاهی افراط هم می‌کرده‌ام. زندگی این‌طور اســت…

- ولی من آخر بیداد می‌کنم، دائماً می‌خورم، این عیب موروثی اســت!

- باور نمی‌کنم، آدم سرخ و سفید و باطراوتی، مثل شما – و دائم‌الخمر بودن، باور نمی‌کنم!

میلکین فکر کرد:« این شیطان را نمی‌شود فریب داد. چقدر دلش می‌خواهد دخترها را از سرش باز کند!» سپس با صدای بلندتر ادامه داد: دائم‌الخمر بودن، که چیزی نیست، من عیب‌های دیگر هم دارم، رشوه می‌گیرم…

- عزیز جان، کیست که رشوه نگیرد، هه- هه- هه. حرف عجیبی می‌زنی!

- گذشته از آن، تا تکلیف من معلوم نشده، من حق ندارم زن بگیرم…

من از شما پنهان کرده‌ام، ولی حالا باید همه چیز را بدانید… من … من بجرم اختللاس تحت تعقیب هستم…

کاندراشکین مبهوت شد و بانگ زد:

- تحت تعقیب؟ بع-له … تازگی دارد. هیچ نمی‌دانستم. راستی هم تا تکلیف شما معلوم نشود نمی‌توانید زن بگیرید… خوب، شما خیلی اختلاس کرده‌اید؟

- صدوچهل هزار منات

- بله. مبلغ گزافی اســت، بلی، واقعاً هم، از این کار بوی تبعید به سیبری می‌آید… اینطور دختره ممکن اســت مفت از بین برود. در این صورت کاری نمی‌شود کرد، خدا به همراه…

میلکین نفسی به راحتی کشید و دستش را به طرف کلاهش دراز کرد… کاندراشکین کمی فکر کرد و چنین ادامه داد:

- اگر چه، اگر ناستاسیا شما را دوست دارد، می‌تواند، با شما به آنجا بیاید. عشقی که حاضر به فداکاری نباشد عشق نیست! ضمناً استان تومسک خیلی حاصلخیز اســت. در سیبری، باباجان، خیلی بهتر از اینجا می‌شود زندگی کرد. اگر عیال‌وار نمی‌بودم خود من هم می‌رفتم. می‌توانید خواستگاری کنید!

میلکین فکر کرد:« عجیب شیطانی اســت! حاضر اســت دخترش رابه اهریمن بدهد تا از سر خودش باز کند».

او باز با صدای بلند گفت:« مطلب هنوز تمام نشده اســت… مرا تنها برای اختلاس محاکمه نخواهند کرد، بلکه برای جعل و تقلب در اسناد دولتی هم محاکمه خواهند کرد.

- هیچ تفاوتی نمی‌کند، مجازات همه یکی اســت!

- تفو!

- چه خبر ست که اینطور بی‌محابا تف می‌کنید؟

- هیچ… گوش کنید، من هنوز تمام حقایق را به شما نگفته‌ام… مجبورم نکنید مطلبی را که از اسرار مگوی زندگی من اســت فاش کنم… راز وحشتناکی اســت!

- هیچ میل ندارم اسرار شما را بدانم! اهمیتی ندارد!

کی‌ریل- تیمایه ویچ؛ خیلی اهمیت دارد، اگر بشنوید … بدانید من کیستم، از من به کلی روی‌گردان می‌شوید… من جنایتکار محکوم به اعمال شاقه هستم و به سیبری تبعید شده بوده‌ام، ولی از آنجا فرار کرده‌ام!!…

کاندراشکین مانند مار گزیده از جلو میلکین به عقب جست و در جایش خشک شد. دقیقه‌ای ساکت و بی‌حرکت ایستاده، با چشمان وحشتبار به میلکین نگاه می‌کرد، بعد توی صندلی راحتی افتاد و ناله کرد:

- هیچ انتظار نداشتم… چه ماری را روی سینه‌ام پرورانده‌ام! بروید! برای رضای خدا بروید! بروید، که دیگر من شما را نبینم! آخ!

میلکین کلاهش را برداشت و با وجد و سرور به طرف در رفت.

ناگهان کاندراشکین او را صدا کرد:

- صبر کنید، پس چرا تا حالا شما را بازداشت نکرده‌اند!

- اسم را عوض کرده با اسم دیگر زندگی می‌کنم… مشکل بتوانند مرا بازداشت کنند.

- شاید شما تا دم مرگ هم بتوانید همین‌طور زندگی کنید، که هیچکس نفهمد شما کیستید… صبر کنید، الان شما آدم شرافتمندی هستید، مدتی اســت که از کرده‌ی خود نادم شده‌اید. دست خدا همراه، هرچه باداباد، عروسی کنید!

سراپای میلکین غرق عرق شد… دیگر بالاتر از اینکه خود را محکوم به اعمال شاقه و فراری از سیبری معرفی کرده بود، نه دروغی به خاطرش می‌رسید، نه محلی برای درغگویی بود و فقط یک راه نجات باقیمانده بود آن هم عبارت از این بود، که ننگ و رسوایی را بر خود هموار کند و بدون ذکر علت و دلیل فرار کند… او دیگر حاضر بود یواشکی از در بیرون برود، که فکری به مغزش راه یافت… پس از اندکی مکث گفت:

- گوش کنید، هنوز شما تمام حقایق را نمی‌دانید، من… دیوانه‌ام، دیوانه‌ها و مجانین هم از ازدواج ممنوعند.

- باور نمی‌کنم، دیوانه‌ها اینطور منطقی حرف نمی‌زنند…

- معلوم می‌شود چیزی نمی‌دانید که این‌طور فکر می‌کنید، مگر شما نمی‌دانید که بسیاری از دیوانگان، در اوقات معینی دیوانگی می‌کنند و در فواصل آن ادوار با آدم‌های عادی هیچ تفاوتی ندارند؟

- باور نمی‌کنم، اصلاً حرفش را هم نزنید:

- در این صورت من از دکتر برای شما تصدیق می‌آورم.

- اگر تصدیق را ببینم باور می‌کنم، اما حرف شما را باور نمی‌کنم… عجب دیوانه‌ای!

- نیم ساعت دیگر تصدیق طبیعت را برای شما می‌آورم… عجالتاً خداحافظ

میلکین کلاهش را با شتاب برداشت و بیرون دوید. پنج دقیقه بعد او وارد منزل دکتر فیتیویف دوست خودش می‌شد، ولی بدبختانه، مخصوصاً در موقعی رسیده بود که او بعد از نزاع کوچکی با زنش مشغول مرتب کردن سرو زلفش بود.

میلکین به دکتر رو کرد و گفت:

- دوست گرامی، من برای خواهشی پیش تو آمده‌ام، موضوع این اســت، که … می‌خواهند، به هر نحوی که بشود، مرا داماد کنند… برای نجات از این مصیبت، من خیال کرده‌ام خودم را دیوانه معرفی کنم… می‌دانی، تا حدی، همان رویه‌ی‌ها ملت اســت… می‌دانی که دیوانه‌ها اجازه ندارند زن بگیرند. مرا مرهون محبت دوستانه‌ی خودت کن و تصدیقی بده، که من دیوانه‌ام!

- تو نمی‌خواهی زن بگیری؟

- به هیچ وجه!

دکتر دستی به زلف‌های ژولیده‌اش زد و گفت:

در این صورت من حاضر نیستم به تو تصدیق بدهم. کسی که نمی‌خواهد زن بگیرد دیوانه نیست، بر عکس عاقل‌ترین اشخاص اســت.

اما هر وقت خواستی زن بگیری، آنوقت دنبال تصدیق بیا… آن وقت مسلم و واضح خواهد بود، که تو دیوانه شده‌ای….

سال ۱۸۸۵


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط



کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، داستانهای داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک داستان کوتاه سایت تفریحی و داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه



لینک منبع :داستان‌های خواندنی؛ نامزد و پدرجان عروس

تصاویر برای داستان‌های خواندنی؛ نامزد و پدرجان عروس داستان‌های خواندنی؛ نامزد و پدرجان عروس - برترین ها www.bartarinha.ir/fa/.../داستان‌های-خواندنی-نامزد-و-پدرجان-عروس‏ - ذخیره شده 6 مه 2015 ... داستان‌های خواندنی؛ نامزد و پدرجان عروس. تصمیم گرفته‌ایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در ... داستان‌ نامزد و پدرجان عروس - بیتوته www.beytoote.com/fun/fiction-little/anton3-chekhov.html‏ - ذخیره شده داستان‌ نامزد و پدرجان عروس داستان داستان جذاب,داستانهای خواندنی,سرگرمی,سایت سرگرمی,آنتوان چخوف,داستانهای آنتوان چخوف,داستانهای جذاب آنتوان چخوف. داستان های خواندنی؛ نامزد و پدرجان عروس - آکاایران www.akairan.com/fun/short-story/201556135942.html‏ - ذخیره شده 6 مه 2015 ... داستان های خواندنی؛ نامزد و پدرجان عروس داستان کوتاه,چخوف. داستان‌ نامزد و پدرجان عروس – چیروک chirook.ir/tag/داستان‌-نامزد-و-پدرجان-عروس/‏ - ذخیره شده می 22, 2016 داستانهای خواندنی 0. داستان‌ نامزد و پدرجان عروس اثری از آنتوان چخوف داستان کوتاهی از چخوف: نامزد و پدرجان عروس – شنیده‌ام، که شما زن می‌گیرید، پس چه وقت ... داستان های کوتاه و اموزنده - دانلود | نصب برنامه اندروید | کافه بازار cafebazaar.ir/app/ir.majmoe.dastanamozande/?l=fa‏ - ذخیره شده حکایت یاد بچگی داستان جالب چه کسانی دوست دارند پولدار شوند؟ داستان کوتاه پشتکار داستان آرزوی پر ماجرا داستان‌ نامزد و پدرجان عروس داستان کوتاه؛ سگ ها و آدم ها داستان های کوتاه و اموزنده APK version v2.0 | apk.plus https://apk.plus/products_داستان-های-کوتاه-و-اموزنده-apk/‏ - ذخیره شده 1 روز پیش ... داستان جالب چه کسانی دوست دارند پولدار شوند؟ داستان کوتاه پشتکار داستان آرزوی پر ماجرا داستان‌ نامزد و پدرجان عروس داستان کوتاه؛ سگ ها و آدم ها داستان کوتاه - جذاب www.jazzaab.net/news_cats_43.html‏ - ذخیره شده داستان عاشقانه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه طنز, داستانک,سرگرمی ... جملات آموزنده و خواندنی ناب (32) .... داستان‌ جالب نامزد و پدرجان عروس. داستان های خواندنی » کافی نت IR coffe-net.ir/news/interesting/literature/‏ - ذخیره شده داستان آرزوی پر ماجرا · داستان‌ نامزد و پدرجان عروس · داستان کوتاه؛ سگ ها و آدم ها · داستان کوتاه و بسیار عاشقانه ایستگاه عشق · داستان خواندنی ضرب المثل نرود میخ آهنین ... داستان ها - کلبه فان | کلبه فان kolbehfun.ir/category/داستان/‏ داستان ضرب المثل از خودش دیوانه تر ندیده بود در ادامه مطلب… ... داستان جالب همه تابستان در یک روز ، به ادامه مطلب بروید… ... داستان‌ جالب نامزد و پدرجان عروس.