مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

قسمتی از خودم را جا گذاشتم

جام جم سرا: حمید خادمی را درمحل همه به سرزندگی و شادابی و پر​جنب​و​جوشی می‌شناختند.

مردی که در هفتاد و شش​سالگی به کوهنوردی می‌رفت، دوچرخه​سواری می‌کرد و یک دقیقه روی پایش بند نبود.

هویت او را در خانواده همین روحیه پر​جنب​و​جوش‌اش تشکیل می‌داد؛ روحیه‌ای که با یک حادثه به کلی از دست رفت. ​آن روز یک صبح زمستانی سرد و یخ​زده بود و آقا​حمید طبق عادت همیشه از خانه رفت بیرون تا وقتی هنوز آفتاب از پشت کوه‌ها خودش را نشان نداده مسیر20 دقیقه‌ای را تا نانوایی مورد علاقه‌اش طی کند و هم پیاده‌روی کرده باشد، هم نان داغ خانه را بخرد و بیاورد.

اما همین که خواست از خیابان رد شود یک سواری که با سرعت زیادی حرکت می‌کرد روی یخبندان خیابان ترمزش نگرفت و با او تصادف کرد و از روی پاهایش رد شد و رفت.

حمید از درد به خودش می‌پیچید. پاهایش مثل دوتا عضو غریبه هرکدام به سمتی چرخیده بودند و اوکه نتوانسته بود درآن هوای نیمه تاریک حتی شماره ماشین را بردارد، تنها توانست خودش را به گوشه خیابان بکشاند و بعد از هوش رفت.

این من نیستم

درمان پاهای مرد پرتکاپوی محل مدت‌ها طول کشید و وقتی کار درمان تمام شد، فقط یکی از پاهای او آن هم با​کمک پلاتین دوباره استوار شد، دیگر درد طاقت​فرسا بود و هویتی که با آن غریبه بود: «پیرمردی معلول روی صندلی چرخدار، با عصای زیر​بغل و پای مصنوعی».

حمید نمی‌توانست این هویت و چهره جدید را قبول کند. تصویر یک سالمند معلول و ناتوان که باید با کمک دو نفر حرکت می‌کرد و در بهترین وضع باید باویلچر یا عصا راه می‌رفت، هرگز در ذهن او نمی‌گنجید. اما دیگر خود را آن​قدر جوان نمی‌دید که برای تغییر آن توان داشته باشد.

اوایل هیچ چیز نمی‌گفت و گاه گداری او را می‌دیدندکه اشکی از گوشه چشمش روان است و اگر متوجه کسی می‌شد زود روی برمی‌گرداند. ​اما بعد که فهمید تا مدت‌ها برای بلند شدن، نشستن بر صندلی چرخدار، نظافت و استحمام و حتی استفاده از دستشویی به کمک نیاز دارد، به هرکسی که برای کمک به او می‌آمد، بد و بیراه می‌گفت و بهانه‌جویی می‌کرد. ​هیچ‌کس نمی‌توانست باور کند یک تصادف چطور تمام خلق و خوی او را تغییر داده است.

خدا​حافظی با گذشته

حمید آرزو می‌کرد مرده بود. این نوع زندگی کردن را نمی‌خواست. حتی دوست نداشت راه رفتن با پای مصنوعی را امتحان کند. ​کم​کم وزنش اضافه می‌شد و راه رفتن برایش سخت‌تر و سخت‌تر. ​افسرده و بد​خلق شده بود و از آن حمید​آقای خوش​مشرب و سرحال یکی دو سال پیش هیچ اثری نبود.

انگار داشت خودش را همراه تمام زندگی پس می‌زد. با همسر و فرزندانش پرخاشگری می‌کرد. اگر کسی می‌خواست زیر​بغلش را بگیرد تا بلند شود با او دعوا می‌کرد اما خودش هم رغبتی به حرکت کردن نشان نمی‌داد.

او که هرگز لب به سیگار نزده بود، حالا از دامادش که سیگاری بود، سیگار می‌خواست.

ارتباط با دوستانش را کنار گذاشته بود و به تلفن کسی جواب نمی‌داد. هرچه دوستانش که قبلا با او به کوه می‌رفتند می‌خواستند برنامه‌های سبک ورزشی و پیاده‌روی بگذارند که تشویق شود از پای مصنوعی و عصا استفاده کند، فایده‌ای نداشت. ​کم​کم بیماری‌هایی که هیچ‌وقت با آن مشکلی نداشت سراغش می‌آمد: فشار خون، چربی خون، اضافه وزن، تپش قلب و هزار و یک درد دیگر که اگر هم نداشت به خود نسبت می‌داد تا به همه ثابت کند دارد می‌میرد.

پرستار بیمار، بیمار پرستار

وقتی بیماری طول می‌کشد تبدیل به وضع جدید می‌شود. حمید قبلی رفته بود و حمید جدید دیگر مریض نبود، زخم‌ها التیام یافته بود و تنها فیزیوتراپی و تلاش بود که می‌توانست به او کمک کند. اما حمید از این کارها امتناع می‌کرد و برای بازیابی توانش داشت وقت می‌گذشت. ​حمید باید با وضع جدید کنار می‌آمد و فرزندانش دیگر کاری نمی‌توانستند بکنند. خیلی زود هرکسی سرگرم مشکلات خود شد و او ماند و همسرش.

زهرا ، همسر وی واقعا گیج شده بود که باید با او چطور برخورد کند. ​او خود زنی هفتاد​ساله بود که دیگر ناز کشیدن از یک مرد بیمار و بد اخلاق برایش خیلی دشوار شده بود.

این حادثه او را نیز شوکه کرده بود. مردی که یک عمر تکیه​گاهش بود و امیدوار بود تا آخر عمر در کنارش باشد و از او بیشتر عمر کند و سایه سرش بماند، اکنون به غصه بزرگ زندگی‌اش بدل شده بود. ​او نیز توش و توانی نداشت که یک مرد را جابه جا کند و زیر​بغلش را بگیرد و حرکت بدهد. حمید هم کمک زیادی نمی‌کرد. تمام استخوان‌های زهرا درد می‌کرد. او نیز کاملا افسرده به نظر می‌رسید. ​زهرا هم خسته شده بود و روحیه‌اش دست​کمی از حمید نداشت.

بالا ​خره وقتی خانواده متوجه شدند هیچ‌یک از شیوه‌های رفتاری که در پیش می‌گیرند کار​ساز نیست با مشورت پزشک معالجش راه مطب روان​شناس را در پیش گرفتند؛ راهی که رضایت گرفتن از حمید برای پیمودن آن نیز چندان ساده نبود. اما حمید خودش نیز داشت از این وضع خسته می‌شد و باید کاری می‌کرد. (ضمیمه چاردیواری)

ماندانا ملاعلی



لینک منبع :قسمتی از خودم را جا گذاشتم

قسمتی از خودم را جا گذاشتم - جام جم آنلاین jamejamonline.ir/sara/.../قسمتی-از-خودم-را-جا-گذاشتم‎Cached23 سپتامبر 2014 ... انسان در زندگی امتحان‌های مختلفی را پشت سر می‌گذارد. در همیشه بر یک پاشنه نمی‌‌چرخد و گاه یک اتفاق می‌تواند به کلی زندگی​مان را عوض کند. Images for قسمتی از خودم را جا گذاشتم قسمتی از خودم را جا گذاشتم - جام جم آنلاین 77.104.65.15/sara/.../قسمتی-از-خودم-را-جا-گذاشتم‎Cached23 سپتامبر 2014 ... انسان در زندگی امتحان‌های مختلفی را پشت سر می‌گذارد. در همیشه بر یک پاشنه نمی‌‌چرخد و گاه یک اتفاق می‌تواند به کلی زندگی​مان را عوض کند. قسمتی از خودم را جا گذاشتم | انسان در زندگی امتحان های مختلفی - قطره www.ghatreh.com/news/nn22197429/قسمتی-خودم-گذاشتم 23 سپتامبر 2014 ... قسمتی از خودم را جا گذاشتم. انسان در زندگی امتحان های مختلفی را پشت سر می گذارد. در همیشه بر یک پاشنه نمی چرخد و گاه یک اتفاق می تواند به کلی ... zibakia.fanقسمتی از رمان #نازونیاز بیشتر توی خودم جمع ... - Instagram https://www.instagram.com/p/BHUKAI0AIJR/ Jul 1, 2016 ... zibakia.fan page on Instagram: “قسمتی از رمان #نازونیاز بیشتر توی خودم جمع شدم و ... مکثی کرد و ادامه داد -تو پاکت یه سری مدارکی برات گذاشتم که بعدا بازشون میکنی میبینیشون. ... در و پشت سرش چنان بهم کوبید که فکر کنم تموم لولا های در از جا در اومد. ... بیشتر توی خودم جمع شدم و کوسن و به بدنم فشار دادم. گناهی که در جزیره لیلی جا گذاشتم! | فرهنگ نیوز www.farhangnews.ir/content/40754‎Cached6 جولای 2013 ... دیگر چیزی نبود که بخواهم با خودم ببرم. به جز گناهی که فکر می کردم در جزیره جا می گذارمش! هف.... چه فکر بیهوده ای. ... در قسمتی از این کتاب آمده است: قبول میکنم;;:.قسمتی که صنم و سحربهم میرسن(بارت1) - نماشا www.namasha.com/v/gR1w1tnI‎Cached Similar3 ژوئن 2015 ... ممنون بارت های بعدیشو که گذاشتم اگه قسمت بعدیو میخوای توی ابارات گذاشتم ... سلام اره حتما عزیزم چرا که نه اولویت همه جا با صنم و اهیل هستش حتما میذارم . ... عزیزم من فیلمایی رو که خودم ندیدم کلا نمیذارم من این سریالو اصلا ندیدم برای ... دست خدا: - Google Books Result https://books.google.com/books?isbn=6001759340 قاسم‌علی زارعی - ‎2015 گفتم: «خودم هستم، بفرما. ... گفتم: «سلام برسان و بگو وضعیت این جا خیلی مناسب نیست، اگر خیلی ضروری بود، خبر دهید که بیایم ... چند لحظه بعد، قسمتی از کانال منفجر شد. ... ناخودآگاه دستم را روی جراحاتش گذاشتم و چشم در چشمان فرمانده جوان دوختم .قسمتی از سریال کاراته کاها درخواستی - آپارات ► 21:41www.aparat.com/v/wRvyh/قسمتی_از_سریال_کاراته_کاها_درخواستی Jul 30, 2016 - 22 min Nahid قسمتی از فصل دوم سریال کاراته کاها (kickin it) که یکی از عزیزان درخواست داده بودن که امروز درخواستشون رو دیدم و الانم گذاشتم . این سریال ... ایمان مومنی iman-momeni.persianblog.ir/‎Cached Similarمن هم دویدم وُ قسمتی از خودم را جا گذاشتم پشتم ،پنهانی. و دو هوایی ... و من که فکر می کردم این صداها مربوط به خوابهایم است،سعی می کردم بیشتر خودم را به خواب فرو ببرم .