در زمانهای قدیم پادشاهی بود که سه دختر داشت. روزی از دخترها پرسید: «آیا رویه آستر را نگاه میدارد یا آستر رویه را؟»
دختر بزرگه و دختر وسطی هر دو گفتند که رویه آستر را نگاه میدارد. اما دختر کوچکتر گفت که آستر رویه را نگاه میدارد. پادشاه از جواب دختر کوچکه حسابی عصبانی شد و رو به وزیر کرد و گفت که دستور بدهد تا در شهر جار بزنند که هر جوان زیبایی که تو شهر هست، به قصر بیاید. بعد به دختر اولی و دومی گفت: «هرکدام از جوانها را که پسندیدید، به طرف آنها یک ترنج پرت کنید.»
این طور شد که دو دختر بزرگتر شوهرشان را انتخاب کردند و پس از جشن عروسی مفصل، به خانهی بخت رفتند. پس از مدتی شاه دستور داد تا جار بزند که هرچه کور و کچل و شل هست، تو قصر حاضر شوند. هرچه کور و کچل و شل بود، آمدند به قصر پادشاه. پادشاه به دختر کوچکه گفت که هرکدامشان را که میخواهد، به طرفش سیبی، اناری یا ترنجی بیندازد. دختر این جماعت را بر و بر نگاه کرد و از جا جنب نخورد. شاه فرمان داد که ببینند هیچ کور و کچلی یا شلی نمانده که نیامده باشد. مأمورهای شاه تمام شهر را گشتند و تو خانهی پیرزنی، پسر تنبل و بیعرضهای به اسم حسنی را دیدند که تو زنبیلی در تنورخانه جا خوش کرده بود. او را به خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچکه را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهی پیرزن فرستادند.
دختر خم به ابرو نیاورد. با کاردانی و تلاش، کم کم پسر را وادار کرد که راه برود و کاری کند. پسر هم خیلی زرنگ شد و کار او بالا گرفت. تا روزی شد نوکر تاجری و با او و چند تاجر دیگر راه افتاد و رفت سفر. رفتند و رفتند تا به بیابانی رسیدند که در آن نه آب بود و نه آبادانی، نه گل بانگ مسلمانی. در آن بیابان چاهی بود که هرکس به آن سرازیر میشد، دیگر بالا نمیآمد. تاجرها بین خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود کی باید به چاه برود. قرعه افتاد به اسم حسنی. بالاخره حسنی پس از اینکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بیرون آمدن از چاه، نصف مال التجارهاش را به او بدهد، رفت تو چاه. تا به ته چاه رسید، دید آنجا تختی گذاشته و دیوی روی آن نشسته است. زود جنبید و سلام کرد. دیو گفت: «اگر سلام نکرده بودی، لقمهی اول من بنا گوشت بود.»
بعد پرسید: «کجا خوش است؟»
حسنی گفت: «آنجا که دل خوش است.»
دیو خیلی خوشش آمد و چند دانه انار به او داد. حسنی از چاه آب کشید و بالا فرستاد و صحیح و سالم از چاه بیرون آمد و نصف مال التجارهی اربابش را صاحب شد. تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا رسیدند به شهری که باید میرفتند. وارد کاروان سرائی شدند. شب که شد، تاجرها رفتند دنبال خوشگذرانی. اما حسنی رو بارهایش خوابید. صاحب کاروان سرا چهل دزد را زیر زمین پنهان کرده بود تا مال هر تاجری را که به کاروان سرا میآمد، بدزدند.
اینها را این جا داشته باشید. اما بشنوید وقتی حسنی از چاه درآمد، دو تا از انارها را داد به قاصدی که برای مادر و همسرش ببرد. قاصد انارها را برد به خانهی حسنی داد به دختر پادشاه. دختر یکی از انارها را شکاند و دید که پر از دانههای یاقوت است. زود یاقوتها را فروخت و زمینی خرید و معمارباشی را خبر کرد و گفت که برایش قصری بسازد که بزرگ تر و قشنگتر از قصر پادشاه باشد. معمارباشی هم زود کارگر جمع کرد و دست به کار شد.
اما بشنوید از حسنی. نیمههای شب سر و صدایی شنید. چشم باز کرد و دید که دریچهای تو زمین کاروان سرا باز شد و چهل دزد آمدند بیرون و تمام مال و اموال تاجرها را بردند به زیرزمین. فردا صبح تاجرها پی بردند که مال و منالشان را دزدیدهاند. همه رفتند و به حاکم شکایت بردند. چند روزی گذشت و اموال تاجرها پیدا نشد. حسنی به تاجرها گفت: «میتوانم بارهای شما را پیدا کنم. به شرطی که نوشته بدهید من تاجرباشی شما بشوم و یک دهم اموال را هم به خودم بدهید.»
تاجرها قبول کردند. حسنی پیش حاکم رفت و گفت: «من میتوانم اموال تاجرها را پیدا کنم. به شرط آن که یک روز حکومت خودت را به من بدهی. حاکم هم قبول کرد. حسنی تو لباس حاکم به کاروان سرا رفت و اموال تاجرها را از آن زیرزمین بیرون آورد. با این کار ثروت حسنی از همهی تاجرها بیشتر شد.
حسنی برای این که جایی تو شهر خودش برای نگهداری اموالش درست کند، به خانه برگشت. آنجا فهمید که دختر قصر باشکوه و بزرگی ساخته است. خیلی خوشحال شد. دختر به او گفت: «وقتی آمدی اینجا، به دیدن پادشاه برو. تو هم باید اولین نفری باشی که پادشاه را دعوت میکند.»
حسنی قبول کرد. برگشت و مالی را که گرفته بود با خودش آورد. پس از مدتی پادشاه را به قصرش دعوت کرد. دختر قصر را خیلی خوب زینت کرد. پادشاه که وارد شد، دید عجب دبدبه کبکبهای! عجب بریز و بپاشی! پیش خودش گفت ای کاش این تاجرباشی داماد من بود. دختر تا این را شنید، از پشت پرده آمد بیرون و پادشاه پی برد که زن تاجر دختر خود اوست. پادشاه خوشحال شد و دخترش را بغل کرد و بوسید و گفت باید زود برگردد به قصر و دوباره با عزت و احترام و با جشن عروسی مفصل برود به خانهی تاجرباشی. مدتی گذشت. روزی دختر به پادشاه گفت: «فهمیدید که حق با من بود و آستر رویه را نگاه میدارد. این من بودم که آن پسر کچل و بیدست و پا را به این جا رساندم.»
پادشاه دهان دختر را بوسید و چند ده شش دانگ را هم به او بخشید.
پینوشتها
بازنوشتهی افسانهی آستر رویه را نگاه میدارد یا رویه آستر را، از این افسانه روایتهای گوناگونی در دست است. نگاه کنید به کتاب سی افسانهی روستایی ایران، تألیف امیرقلی امینی، صص 1-11؛ نمونههایی از قصههای مردم ایران، به روایت افشین نادری.
منبع مقاله : قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول