مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

جادوگری که زشتی دخترش را با زیبایی عروس حاکم عوض کرد

[ad_1]

 داستانی از لتونی

مادری دختری داشت که مانند سپیده دم زیبا و روشن بود. (1) حاکم شهر او را دوست داشت و می‌خواست به عقد خودش درآورد. جشن عروسی نزدیک شده بود. عروس رفت برادرش را، که در نقطه‌ی دوری می‌زیست، به جشن عروسی دعوت کند.
دخترک در بین راه کلبه‌ای دید که در کنار راه قرار داشت. از توی کلبه پیرزن فرتوتی بیرون آمد و دختر را به درون کلبه دعوت کرد و گفت:
- دخترک زیبا، بیا توی کلبه، بگذار پاهای آزرده‌ات اندکی از رنج راه بیاسایند.
دخترک زیبا وارد کلبه شد و شب را در آن‌جا گذرانید.
این پیرزن یک جادوگر بدخواه بود.
صبحگاهان وقتی که دخترک دوباره خواست به راه خودش ادامه دهد، جادوگر مانع رفتن او شد. او را در اتاقک تاریکی زندانی کرد و به او دستور داد که از شکاف در آن قدر آه بکشد که دیگر جان و نیرو نداشته باشد. دختر جادوگر در آن طرف شکاف در ایستاده بود و آه‌های دختر را می‌شنید. چندی نگذشت که در اثر جادو تمام قشنگی‌های عروس حاکم به دختر زن جادوگر منتقل شد و زشتی و بدترکیبی آن دختر هم به عروس حاکم انتقال یافت. دختر جادوگر چنان دختر زیبایی شد که در قشنگی نظیر نداشت. او به شکل دختر زیبا و عروس حاکم نزد برادرش رفت و او را به جشن عروسی خودش و حاکم دعوت کرد.
روز بعد عروس واقعی حاکم از چنگال زن جادوگر نجات یافت و نزد برادر آمد. دختر جادوگر او را دید و زیر لب گفت:
- نگاه کن ببین چه دختر زشت و بدترکیبی به طرف تو می‌آید. او را مجبور کن که اسب‌های تو را بچراند.
برادر حرف او را گوش کرد و خواهرش را به چراندن اسب‌ها گماشت. دخترک اسب‌ها را می‌چراند و این آواز را زمزمه می‌کرد:
- برادر به عیش و نوش سرگرم اسـت،
خانه پر از بستگان و مهمان اسـت،
من یگانه کسی هستم که این‌جا در مزرعه پیش اسب‌ها اندوهگینم.
برادر وقتی که این آواز را شنید حس کنجکاویش تحریک شد و خواست بداند که مقصود از این آواز چیست. دخترک وقت را غنیمت شمرد و آنچه را که در راه به سرش آمده بود برای برادر تعریف کرد و به او فهماند که دختر زیبایی که نزد او آمده خواهرش نیست.
برادر بدون تأخیر دختر جادوگر را مجبور کرد که زیبایی خواهرش را برگرداند. دخترک بار دیگر زیبایی خودش را به دست آورد. پسر برای این که خواهرش در راه دوباره گرفتار زن جادوگر نشود خود او را به خانه رساند.
چیزی نگذشت که جشن عروسی بسیار مجلل دختر با حاکم برگزار شد.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

حسن مرتضوی عرفان عملی وتصوفمباحث ومطالب پیرامون عرفان عملی وتصوف ساعت ٢۱٤ ‎بظ روز شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸٦چهار ستاره مانده به صبحگل آقا؛ مهدی حجوانی نویسنده و پژوهش‌گر ادبیات کودک و نوجوان به‌تازگی کتابی را با نام


ادامه مطلب ...

جادوگری که زشتی دخترش را با زیبایی عروس حاکم عوض کرد

[ad_1]

 داستانی از لتونی

مادری دختری داشت که مانند سپیده دم زیبا و روشن بود. (1) حاکم شهر او را دوست داشت و می‌خواست به عقد خودش درآورد. جشن عروسی نزدیک شده بود. عروس رفت برادرش را، که در نقطه‌ی دوری می‌زیست، به جشن عروسی دعوت کند.
دخترک در بین راه کلبه‌ای دید که در کنار راه قرار داشت. از توی کلبه پیرزن فرتوتی بیرون آمد و دختر را به درون کلبه دعوت کرد و گفت:
- دخترک زیبا، بیا توی کلبه، بگذار پاهای آزرده‌ات اندکی از رنج راه بیاسایند.
دخترک زیبا وارد کلبه شد و شب را در آن‌جا گذرانید.
این پیرزن یک جادوگر بدخواه بود.
صبحگاهان وقتی که دخترک دوباره خواست به راه خودش ادامه دهد، جادوگر مانع رفتن او شد. او را در اتاقک تاریکی زندانی کرد و به او دستور داد که از شکاف در آن قدر آه بکشد که دیگر جان و نیرو نداشته باشد. دختر جادوگر در آن طرف شکاف در ایستاده بود و آه‌های دختر را می‌شنید. چندی نگذشت که در اثر جادو تمام قشنگی‌های عروس حاکم به دختر زن جادوگر منتقل شد و زشتی و بدترکیبی آن دختر هم به عروس حاکم انتقال یافت. دختر جادوگر چنان دختر زیبایی شد که در قشنگی نظیر نداشت. او به شکل دختر زیبا و عروس حاکم نزد برادرش رفت و او را به جشن عروسی خودش و حاکم دعوت کرد.
روز بعد عروس واقعی حاکم از چنگال زن جادوگر نجات یافت و نزد برادر آمد. دختر جادوگر او را دید و زیر لب گفت:
- نگاه کن ببین چه دختر زشت و بدترکیبی به طرف تو می‌آید. او را مجبور کن که اسب‌های تو را بچراند.
برادر حرف او را گوش کرد و خواهرش را به چراندن اسب‌ها گماشت. دخترک اسب‌ها را می‌چراند و این آواز را زمزمه می‌کرد:
- برادر به عیش و نوش سرگرم اسـت،
خانه پر از بستگان و مهمان اسـت،
من یگانه کسی هستم که این‌جا در مزرعه پیش اسب‌ها اندوهگینم.
برادر وقتی که این آواز را شنید حس کنجکاویش تحریک شد و خواست بداند که مقصود از این آواز چیست. دخترک وقت را غنیمت شمرد و آنچه را که در راه به سرش آمده بود برای برادر تعریف کرد و به او فهماند که دختر زیبایی که نزد او آمده خواهرش نیست.
برادر بدون تأخیر دختر جادوگر را مجبور کرد که زیبایی خواهرش را برگرداند. دخترک بار دیگر زیبایی خودش را به دست آورد. پسر برای این که خواهرش در راه دوباره گرفتار زن جادوگر نشود خود او را به خانه رساند.
چیزی نگذشت که جشن عروسی بسیار مجلل دختر با حاکم برگزار شد.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

حسن مرتضوی عرفان عملی وتصوفمباحث ومطالب پیرامون عرفان عملی وتصوف ساعت ٢۱٤ ‎بظ روز شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸٦چهار ستاره مانده به صبحگل آقا؛ مهدی حجوانی نویسنده و پژوهش‌گر ادبیات کودک و نوجوان به‌تازگی کتابی را با نام


ادامه مطلب ...