مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

ملک جمشید و چل گیس بانو

[ad_1]
یکی بود، یکی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود که پسری داشت به اسم ملک جمشید. پسر را فرستاد به مکتب و این پسر تا سن هفده یا هجده سالگی درس خواند. روزی پسر رو به پادشاه کرد و گفت: «من هر درسی را که می‌خواستم یاد بگیرم، یاد گرفته‌ام.»
پادشاه خوشحال شد و چند نفری را با او همراه کرد تا بروند به شکار. آنها در شکارگاه می‌گشتند و حیوانات را شکار می‌کردند، تا این که آهویی به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از بالای سر هرکس پرید، باید شکارش کند. از قضای روزگار، آهو دو پا را جفت کرد و خیز برداشت و از بالای سر پسر پادشاه پرید و به تاخت دور شد. پسر پادشاه جوان‌های همراهش را برگرداند و خودش در پهن دشت شروع کرد به تاختن پی آهو. شاهزاده هرچه اسب دواند به آهو نرسید. رفت و رفت تا دم غروب رسید به جایی، دید سیاه چادری زده‌اند و آهو رفت زیر آن چادر. شاه زاده از اسب پیاده شد و رفت زیر چادر تا ببیند چه خبر است. دید که بله پیرزن نکره‌ای زیر چادر نشسته و قلیان می‌کشد. شاه زاده سلام کرد. پیرزن گفت:‌ «بفرما».
شاهزاده گفت: «من دنبال آن آهویی هستم که آمد زیر این چادر. یک روز تمام دنبالش اسب تاخته‌ام.»
پیرزن گفت: «چه عجله‌ای داری؟ حالا بنشین خستگی در کن و چایی بنوش، قلیانی بکش، سر فرصت شکارت را به‌ات می‌دهم.»
پسر حرفی نزد و نشست و خستگی در کرد و داشت قلیان می‌کشید که دید دختری از پشت چادر وارد شد که از خوشگلی مثل پری‌زاد بود. هوش از سر پسر پرید و یک دل، نه صد دل عاشق و شیدای دختر شد. پیرزن گفت: «این هم آهویی که دنبالش می‌گشتی.»
پسر مات و حیرت زده ماند و پی برد که آهو پری‌زادی بوده و حالا به شکل اصلی‌اش درآمده، اما از آنجا که عاشق دختر شده بود، رو کرد به پیرزن و گفت: «من پسر فلان پادشاهم و اسمم ملک جمشید است و این دختر را می‌خواهم.»
پیرزن تا این را شنید، گفت: ‌«برای اینکه به این دختر برسی، باید بروی مال و منال فراوانی بیاوری، اگر آوردی، این دختر مال تو.»
ملک جمشید مدتی در آن سیاه چادر ماند و بعد به قصر برگشت و هر چیزی را که دیده و شنیده بود، به پادشاه گفت. اما پادشاه زیر بار نرفت و گفت: «تو کجا و دختر بیابانگرد چادرنشین کجا؟ نه. چنین چیزی محال است.»
ملک جمشید دلگیر شد و به قصر خود رفت و چند روزی به پهلو افتاد و بیرون نیامد. شاه زاده در رختخواب افتاده بود و فقط به دختر پری‌زاد فکر می‌کرد. در این مدت، هرچه پادشاه آمد، ملکه آمد، وزیر آمد، حکیم باشی به عیادتش آمد، ملک جمشید اعتنایی نکرد و بلند نشد که نشد. پادشاه دیگر عقلش به جایی قد نمی‌داد که با این پسر چه کار کند. با وزیر مشورت کرد و عاقبت رفت زیر بار حرف که بروند به خواستگاری دختر چادرنشین. پادشاه و بزرگان دربار سوار شدند و به طرف سیاه چادر حرکت کردند. وقتی رسیدند، دیدند که ای دل غافل جا ‌تر است و بچه نیست. چادر را برداشته و رفته‌اند.
خبر که آوردند، دود از سر ملک جمشید به هوا رفت و دنیا در نظرش تیره و تار شد. اما تیز و تند از جا پرید و شروع کرد به گشتن، شاید نشانه‌ای از دختر و پیرزن پیدا کند. این طرف و آن طرف رفت. اما یکهو چشمش به نامه‌ای افتاد که میان دو تا سنگ گذاشته بودند. نامه را برداشت و دید که نوشته‌: ‌ای ملک جمشید! این مادر من ریحانه‌ی جادوست. اگر می‌خواهی مرا پیدا کنی، باید تا چین و ماچین بیایی. نامه را که خواند، به جوان‌های همراهش گفت: «شما برگردید، چون خودم تک و تنها می‌خواهم بروم به چین و ماچین.»
آن‌ها هر کاری کردند تا شاهزاده را از سفر چین و ماچین منصرف کنند، زیر بار نرفت که نرفت. عاقبت همه ناراحت و افسرده برگشتند و ملک جمشید هم سوار اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از یک شبانه روز رسید به قلعه‌ی کوچکی. نگاهی به اطراف انداخت و دید که وسط قلعه سیاه چادری زده‌اند و جوانی زیر چادر نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: «مهمان نمی‌خواهی؟»
جوان گفت: ‌«بفرما. قدمت روی چشم.»
هر دو نشستند و آن جوان با هر چیزی که داشت، آنطور که باید و شاید، مهمانداری کرد و بعد هر دو خوابیدند. صبح که بیدار شدند، جوان رو کرد به ملک جمشید و گفت: «ای جوان! آیا من شرط مهمانداری را تمام و کمال به جا آوردم یا نه؟»
ملک جمشید گفت: «بیشتر از چیزی که لایق من بود. دستت درد نکند. خدا خیرت بدهد.»
جوان گفت: «خوب، حالا من هم شرطی دارم.»
ملک جمشید گفت: «چه شرطی؟»
جوان گفت: «باید با هم کشتی بگیریم.»
ملک جمشید قبول کرد و بلند شدند و با هم سر شاخ شدند. از صبح تا تنگ غروب زورآزمایی کردند تا عاقبت ملک جمشید غلبه کرد و حریف را رو دست برد و زد به زمین. دید که کلاه از سر جوان افتاد و یک بافه گیس مثل خرمن، از زیر کلاه بیرون ریخت. ملک جمشید دست به دست زد و گفت: «پدرم از گور دربیاد، مرا بگو می‌خواهم بروم به چین و ماچین و زن بیاورم و حالا از صبح تا غروب با دختری کشتی گرفته‌ام و به زحمت او را زمین زده‌ام.»
خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشید با دختر نشستند به صحبت کردن و دختر گفت: «بختت بیدار بود، والا کشته شده بودی. این را گفت و دست ملک جمشید را گرفت و برد بالای چاهی که درست وسط قلعه بود. ملک جمشید دید که دست کم پانصد جوان را این دختر زمین زده و کشته و جنازه‌ی آنها را به چاه انداخته است. دختر گفت: «ای ملک جمشید! بختت بیدار بود که مرا زمین زدی، ولی بدان که اسم من نسمان عرب است و با خودم عهد کرده بودم که با هیچ مردی عروسی نکنم، الا با آن کسی که پشت مرا به خاک برساند. تو این کار را کردی و از این به بعد، من کنیز توام و تو هم شوهر و سرور من.»
ملک جمشید گفت: «قبول. اما باید بدانی که من نامزدی هم دارم که دختر ریحانه‌ی جادوست و باید بروم دنبالش تا چین و ماچین.»
نسمان عرب گفت: «مانعی ندارد. من هم می‌آیم.»
ملک جمشید شب را در آن قلعه ماند و آفتاب که از کوه زد، بلند شدند و باروبندیلشان را بستند و سوار شدند و رفتند تا رسیدند به قلعه‌ی کوچکی. هر دو که خسته و مانده بودند، تصمیم گرفتند کنار قلعه استراحت کنند. اسب‌ها را هم که خسته بودند، به علفزار بستند و خودشان هم سر به زمین گذاشتند تا چرتی بزنند. هنوز درست دراز نکشیده بودند که نسمان عرب صدای پایی شنید و از جا پرید و دید که چند نفر از قلعه بیرون آمده‌اند و سینی بزرگی رو دست می‌آورند. نزدیک که رسیدند، نسمان عرب دید که سینی پر از غذا و کلوچه است. یکی از آنها گفت: «ای بانو! این قلعه‌ی چل گیس بانو است. او هفت برادر نره‌دیو دارد. چل گیس بانو این غذاها را داد و گفت بخورید و زود بروید تا برادرهایش برنگشته‌اند، والا شما را یک لقمه‌ی خام می‌کنند.»
نسمان عرب این را که شنید، دست زد زیر سینی و غذاها را ریخت و خود سینی را هم جلو چشم نوکرها مثل ورق کاغذ پاره کرد و پرت کرد طرفشان. بعد هم گفت: «این را ببرید پیش چل گیس بانو و بگوئید که نسمان عرب گفت هر وقت برادرهات آمدند، بگو بیایند پیش من تا مثل این سینی له و لورده‌شان کنم.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که نره دیوها برگشتند به قلعه و از سر کوه که نظر انداختند، دیدند دو نفر حوالی قلعه ایستاده و با نوکرهاشان حرف می‌زنند. به برادر کوچک‌تر گفتند برو و آن دو نفر و اسب‌هاشان را سر ببر و بکن مزه‌ی شراب و بیار. تا نره دیو کوچک آمد، نسمان عرب دست زد و گریبان او را گرفت و بلندش کرد سر دست و چنان زدش به زمین که نقه‌اش درآمد. بعد در چشم به هم زدنی، دست و پایش را سفت و سخت بست و گذاشتش کنار تا چی پیش می‌آید. مدتی گذشت و دیوها که دیدند برادرشان نیامد، یکی یکی آمدند و نسمان عرب هر هفت نره دیو را یکی پس از دیگری به طناب بست. در تمام مدتی که نسمان عرب دیوها را می‌بست، ملک جمشید خوابیده بود. وقتی بیدار شد، دید که تپه‌ی زردی کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست که نگاه کرد، دید هفت تا نره دیو را با طناب به هم گره زده‌اند. نره دیوها به التماس افتادند و گفتند ‌ای ملک جمشید! ما را از بند آزاد کن، در مقابل شرط می‌کنیم که خواهرمان چل گیس بانو را پیش کش تو کنیم. ملک جمشید و نسمان عرب دست و پای دیوها را باز کردند و دیوها از جلو و ملک جمشید و نسمان عرب از پشت سر وارد قلعه شدند. نره دیوها چهار پنج روزی از آنها پذیرایی کردند. بعد ملک جمشید گفت: «خواهرتان این جا باشد. من می‌خواهم بروم به چین و ماچین و نامزدم را بیاورم. از آنجا که برگشتم، خواهر شما را هم با خودم می‌برم.»
این را گفت و با نره دیوها و چل گیس بانو خداحافظی کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند و رفتند تا رسیدند به کنار دریا. یک کشتی دارد لنگر برمی‌دارد که حرکت کند. نسمان عرب دست زد و لنگر کشتی را گرفت و به ناخدا گفت: «ما دو نفر را هم باید سوار کنی.»
ناخدا تا زور بازوی او را دید، آنها را سوار کرد. چند روزی هم روی دریا رفتند تا رسیدند به خشکی. از ناخدا و اهل کشتی خداحافظی کردند و پرسان پرسان رفتند تا رسیدند به چین و ماچین. دم دروازه‌ی شهر پیرزنی را دیدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت: ‌«ای مادر! ما غریبیم و جایی نداریم. تو خانه‌ای می‌شناسی که آن جا سر کنیم؟» پیرزن گفت: «من برای خودتان جا دارم، اما برای اسب‌هاتان نه.»
نسمان عرب دست کرد به خورجین و یک مشت طلا ریخت تو دامن پیرزن و گفت: «جائی هم برای اسب‌های ما فراهم کن.»
پیرزن طلاها را که دید، چشمش باز شد. ملک جمشید گفت: «ای مادر! ما آمده‌ایم سراغ دختر ریحانه‌ی جادو. از دخترش خبر داری؟»
پیرزن گفت: «ای آقا! کجای کاری؟ امروز و فردا دختر ریحانه‌ی جادو را برای پسر پادشاه چین و ماچین عقد می‌کنند. خود من هم پابئی‌اشم.»
ملک جمشید گفت: «ای مادر! اگر کمک کنی که دختر را بدزدیم، از مال دنیا بی‌نیازت می‌کنم.»
این را گفت و باز یک مشت طلا ریخت به دامن گشاد او. پیرزن گفت: «باشد. فردا که او را به حمام می‌برند، شما اگر می‌توانید بدزدیدش. من هم به دختر ریحانه خبر می‌دهم تا حاضریراق باشد و حواسش را جمع کند.»
خلاصه، فردا صبح که خواستند عروس را ببرند به حمام، ملک جمشید و نسمان عرب رفتند و دور و بر حمام کمین کردند و دختر را از چنگ مأمورها درآوردند. نسمان عرب به ملک جمشید گفت: «تو دختر را بردار و برو، جنگ توی شهر را بگذار برای من.»
ملک جمشید دختر را گذاشت ترک اسب و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم تو شهر افتاد و لشکر چین و ماچین را مثل علف صحرا درو کرد و به زمین ریخت. کارش که تمام شد، پرید پشت اسب و خودش را رساند به ملک جمشید. حواسش بود و اسبی هم برای دختر ریحانه‌ی جادو پیدا کرد و هر سه اسبشان را به تاخت درآوردند و یک راست، بی‌اینکه جایی بایستند، آمدند و آمدند تا رسیدند لب دریا. باز سوار کشتی شدند و خودشان را رساندند به قلعه‌ی چل گیس بانو. چند روزی هم آنجا مهمان بودند تا خستگی در کردند و چل گیس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسید به حوالی شهر ملک جمشید. نسمان عرب گفت: «ای ملک جمشید! الآن چهار پنج سال است که از این شهر بیرون آمده‌ای و معلوم نیست که در نبود تو چه اتفاقی تو این شهر افتاده. کی می‌داند که پدرت شاه هنوز است یا نه؟ مملکت الآن دست او باقی مانده یا نه؟ مرده است یا زنده؟ پس شرط احتیاط این است که ما اینجا بمانیم و تو خودت تک و تنها بروی و اگر اوضاع آرام بود، خودت سراغ ما بیایی. اما اگر خودت نیامدی و کس دیگری آمد، ما می‌فهمیم که برای تو اتفاقی افتاده. هرکس غیر از خودت آمد، او را می‌کشیم.»
ملک جمشید که دید حرف معقولی می‌زند، قبول کرد و تک و تنها راه افتاد و وارد شهر شد. به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته است. پادشاه دستور داد که به پیشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ کردند. شاه که سر شوق آمده بود، پسرش را بغل کرد و ازش پرسید که در سفر چین و ماچین چی به سرش آمده. ملک جمشید هم هرچه را که به سرش آمده بود، همه را از سیر تا پیاز برای پدرش تعریف کرد. پادشاه از شنیدن سرگذشت پسر و اسم چل گیس بانو، آه از نهادش برآمد، چرا که از اول عاشق چل گیسو بانو بود. اما از ترس برادرهای نره دیوش جرأت نکرده بود قدم جلو بگذارد تا به او برسد. حالا که دید چل گیس بانو با پای خودش به شهرش آمده، هوس زد زیر دلش و عقل از کله‌اش زد بیرون و به دلش افتاد که هر جور شده، دختر را از چنگ ملک جمشید بیرون بیاورد. به همین خاطر وزیرش را صدا زد و گفت: ‌«ای وزیر! بیا و کاری کن که هر طور شده شر این پسر را کم کنیم، بلکه دست من به چل گیس بانو برسد.»
وزیر گفت: «تنها راهش این است که ملک جمشید را سر به نیست کنیم.»
پادشاه گفت: ‌«از چه راهی؟»
وزیر گفت: «کلکی جور می‌کنیم و دستش را می‌بندیم و بعد سر به نیستش می‌کنیم.»
پادشاه و وزیر با هم ساختند و ساعتی بعد وزیر آمد پیش ملک جمشید و گفت: «ای شاهزاده! تو زور و بازو و قلدریت خیلی زیاد است و در سفر چین و ماچین کارهای زیادی کرده‌ای که از کسی ساخته نیست، اما برای اینکه کسی در زور و قدرت تو شک نکند، ما دست‌های تو را می‌بندیم و تو جلو چشم مردم بندها را پاره کن، تا همه زورت را به چشم ببینند و حکایت سفر چین و ماچین را باور کنند.»
خلاصه، وزیر با هر ترفند و کلکی بود، ملک جمشید را گول زد و دست‌هایش را با طناب شیراز از پشت بستند. ملک جمشید که فکر نمی‌کرد کاسه‌ای زیر نیم کاسه باشد و تن به این کار داد، هر کاری کرد، نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند. به دستور شاه ملک جمشید را بردند به بیابان و آنجا شاه با دست خودش چنگ انداخت و جفت چشم‌های او را درآورد. ملک جمشید با چشم‌های خونین همان جا زیر درختی از هوش رفت و شاه و وزیر هم به شهر برگشتند و چند تا از فراش‌ها را فرستادند سراغ چل گیسو بانو. اما هرکس که رفت، نسمان عرب او را کشت.
این‌ها را این جا داشته باشید و بشنوید از ملک جمشید که با چشم‌های خون چکان و نابینا چند ساعتی خونین و مالین همان جا زیر درخت و کنار چشمه افتاده بود تا این که کم کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بیدار و عمرش به دنیا بود، سیمرغی بالای آن درخت لانه داشت. غروب که شد، سیمرغ تو آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالای درخت و ملک جمشید را به حال نزار دید. رو کرد به ملک جمشید و گفت: «ای آدمی‌زاد! چی داری؟ این جا چی می‌خواهی؟ چی به سرت آمده؟»
ملک جمشید هم تمام سرگذشتش را برای سیمرغ تعریف کرد.
سیمرغ دلش به حال او سوخت و گفت: «اگر چشم‌هایت را داشته باشی، من آن‌ها را سر جاش می‌گذارم و تو را مداوا می‌کنم. ملک جمشید هم چشم‌های کنده‌ شده را از زمین برداشت و داد به سیمرغ. سیمرغ آنها را گذاشت زیر زبانش و خیس کرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت تو کاسه‌ی چشم ملک جمشید. به حکم خدا ملک جمشید دوباره بینا شد و چشم باز کرد و دید که شب شده است. با خود گفت تا شب است از تاریکی استفاده کنم. به شهر بروم که کسی مرا نبیند. این را گفت و از سیمرغ خداحافظی کرد و آمد به شهر. رسید به خانه‌ای دید چند نفری نشسته‌اند و گریه و زاری می‌کنند. وارد شد و سلام کرد و پرسید چه اتفاقی افتاده که اشک می‌ریزند. آنها گفتند قضیه از این قرار است که پادشاه شهر ما پسری داشته که رفته سفر چین و ماچین و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق یکی از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته است. حالا هرکس می‌رود که دخترها را بیاورد، دخترها او را می‌کشند. تا حالا پهلوان‌های زیادی به جنگ دخترها رفته‌اند، اما هیچ کدام سالم برنگشته‌اند. حالا قرعه به اسم قاسم خان، جوان ما افتاده، به این خاطر از غصه گریه می‌کنیم و می‌ترسیم که قاسم خان ما هم کشته شود.
ملک جمشید گفت: «ای جماعت! من فدائی قاسم خان می‌شوم. فقط لباس‌های او را به من بدهید تا به جای او به میدان بروم. اگر کشتند، مرا می‌کشند و اگر هم فتح کردم، به اسم قاسم خان فتح می‌کنم.»
همه خوشحال شدند و با خوشی قبول کردند. لباس‌های قاسم خان را آوردند و دادند به ملک جمشید. او شب را در خانه‌ی قاسم خان خوابید و صبح که شد، به اسم قاسم خان رفت به میدان. نسمان عرب آمد و با او گلاویز شد. اما دختر دید ملک جمشید است. حال او را پرسید. گفت: «پدرم مرا کور کرد، اما خدا نجاتم داد.»
نسمان عرب گفت: ‌«حالا بگو تا به پادشاه خبر بدهند که الآن است که قاسم خان نسمان عرب را به زمین بزند. تا پادشاه آمد، کلکش را می‌کنیم.»
خلاصه، برای پادشاه خبر بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشیر کشید و سر پادشاه را پراند. مردم ترسیدند و از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشید: «ای جماعت! هیچ نترسید و داد و بیداد نکنید. این پسر را که می‌بینید، پسر پادشاه شما ملک جمشید است. خودتان هم قصه‌اش را شنیده‌اید و می‌دانید که پدرش به عشق چل گیس بانو چه نامردی در حق او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته. حالا ملک جمشید پادشاه شماست.»
مردم که حرف‌های نسمان عرب را شنیدند، آرام گرفتند. ملک جمشید با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهی رسید.

پی‌نوشت‌ها

بازنوشته‌ی قصه‌ی ملک جمشید و چهل گیسو بانو یا قصه‌ی چین و ماچین در کتاب افسانه‌های لری، گردآوری داریوش رحمانیان، صص 9-18.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان


عبارات مرتبط با این موضوع

ملک جمشید و چل گیس بانو قصه ملک جمشید و چهـل گیسو بانو این را گفت و از نره دیوها و چل گیسو بانو خداحافظی کرد و با نسمان عرب راه افتاد داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو بودند و بعد چل گیس بانو را هم برداشتند و داستان ملک جمشید و چهل گیسو بانو ایران ناز ملک جمشید و نسمان عرب دست و چند روزی هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گیس بانو را هم داستان زیبای چهل گیسو بانو و ملک جمشید سرگرمی شعر و داستان داستان آموزنده ملک جمشید و چهل گیسو بانو چل گیس بانو این غذاها را داد گفت بخورید و تا داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو چل گیس بانو این غذاها را داد گفت بخورید و تا داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو چند روزی هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گیس بانو را داستان شنیدنی ملک جمشید و چهـل گیسو بانو ملک جمشید و نسمان عرب دست و چند روزی هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گیس بانو را هم داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو داستانزیبایملکجمشیدو داستان زیبای ملک جمشید و چهـل گیسو بانو چل گیس بانو این غذاها را داد گفت بخورید و تا ملک جمشید و چهـل گیسو بانو سرگذشت مشاهیر ایران و جهان ملکجمشیدو ملک جمشید و چهـل گیسو بانو چند روزی هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گیس بانو را هم برداشتند و داستان آموزنده ملک جمشید و چهـل گیسو بانو … داستانهای خواندنی داستان آموزنده ملک جمشید و چهـل گیسو بانو این دستکش جایگزین ماوس و صفحه‌کلید می شود شادی یعنی دوستهای خل و چل دوستای خل و چل چهارتا عکس دخترخل و چل عکس دخترای خل و چل دنیای خل و چل بازی های من خل و چل بودن دوستام دوست دیوونه و خل و چل داشتن رفیقای خل و چل


ادامه مطلب ...