مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

درباره‌ی کتاب زهر و مؤلف آن (5)

[ad_1]

10

بدیهی است همان‌طور که نمی‌توان بدون تحقیق کامل و دقیق به این سؤال پاسخ داد که زُهر، به عنوان اثری ادبی، چه وقت و چگونه نوشته شد، حل این معما که موسی دلئون نویسنده‌ی واقعی زهر باشد بدون بررسی و تحلیل دقیق تمام عوامل دخیل، امکان‌پذیر نیست. با وجود این، می‌توان نتایجی را که به آن دست یافته‌ام به صورتی نسبتاً موجز و کوتاه خلاصه کرد.
آثار عبری متعلق به موسی دلئون دارای سبک نگارشی مخصوص به خود است و از برخی جهات با سبک نگارش جیکاتیلا بسیار متفاوت است. تلفیق نثر مسجع با تعداد زیادی از «عبارات» کتاب مقدس به شیوه‌ی ادیبانه و پرتصنع که سبک نوشته‌های عبری ادیبانه در اسپانیای قرون وسطا بوده است و ساختار نثر بسیار نامناسب و مخصوص به خود از ویژگی‌های خاص آثار دلئون است. روشن است که جست‌وجو برای یافتن چنین سبکی در زُهر بیهوده است،‌ چرا که نویسنده در زُهر، باید با زبان آرامی مطالبش را بیان می‌کرد که نمی‌توانست انبوهی از اصطلاحات حاضر و آماده و نقل قول‌های نیمه شاعرانه را در اختیار او قرار دهد. از سوی دیگر، این سبک ادیبانه و پرتصنع که غالباً در آثارش از آن استفاده می‌کرد موجب نمی‌شود که ما به دلایل موجه بافتی را تشخیص دهیم که می‌توان آن را زبان واقعی او نامید.
اکنون نکته این است که در حالی که بسیاری از ویژگی‌های شیوه‌ی بیان اصیل او در آثار هیچ یک از نویسندگان هم عصرش، حتی جیکاتیلا که در بسیاری جنبه‌های دیگر به او نزدیک است، یافت نمی‌شود، ولی این ویژگی‌ها به صورتی بسیار چشمگیر با برخی از ویژگی‌های زبان زُهر مطابقت دارند. ما در هر دو [هم آثار خود دلئون و هم زُهر] کاربری غلط از کلمات رایج، و در برخی موارد حتی اصطلاحات اشتباه به طور مشابه و یکسان می‌یابیم. و این اشتباه‌ها نه تنها در عبارات عبری که احتمالاً ترجمه‌ی عبارات آرامی متناظر زُهر است، یافت می‌شود، بلکه در هر جایی که می‌توان احتمال وقوع آن را منتفی دانست نیز پیدا می‌شود. همان ساختارهای نادرست،‌ همان واژگان با معانی جدید خاص، همان صورت‌های صرفی نادرست فعل، همان نوع خلط ریشه‌های فعلی هیفعیل Hifil؛ قَل Kal - تمام اینها و بسیاری از ویژگی‌های دیگر زبان عبری موسی دلئون در زُهر نیز یافت می‌شود. (1) هر مترجم زُهر این اشتباهات را تصحیح می‌کند،‌ به ویژه در موارد بسیاری که آنها با کاربرد رایج در زبان عبری اختلاف فاحش دارند. موسی دلئون چنین تصحیحی انجام نمی‌دهد. او همان تکرار بی‌پایان کلمات را ترجیح می‌دهد، کاربرد آشفته و پرطمطراق لفظی برخی از اصطلاحات را که بدین وسیله تقریباً معانی‌شان از دست می‌رود از خود نشان می‌دهد. مثلاً، هیچ نویسنده‌ی دیگری واژه‌ی «راز» را به اندازه‌ی نصف دفعاتی که او و نویسنده‌ی زُهر استفاده می‌کنند به کار نمی‌برد - که در بیشتر موارد به هیچ هدفی و نیتی به کار می‌رود.
همچنین، هم موسی دلئون و هم نویسنده‌ی زُهر از به کارگیری اصطلاحات «قبالا» و «سفیروت» روی خوشی از خود نشان نمی‌دهند با توجه به فراوانی اصطلاحات قبالایی که هر صفحه‌ای از کتاب‌هایش را پر می‌کند، کاربرد بسیار اندک این دو واژه در آثار عبری‌اش دوچندان چشمگیر است. اگر ما به نحوه‌ی کاربرد کلمات در ساختار جملات نگاه کنیم، از نمونه‌های فراوان عبارات عبری که بدون استنساخ از زُهر نوشته شده و از حیث نحوه‌ی کاربرد کلمات و ساختار آنها شبیه ترجمه‌ای از زُهر است، شوکه می‌شویم. این نکته به ویژه در مورد بخش عبری میدراش هنعلام بسیار صادق است. اغلب انسان در می‌یابد که عبارتی که همین الآن در متن متناظر آثار خودش خوانده، به هر معنا و منظوری، چیزی جز تکرار تقریباً لفظ به لفظ عبارتی برگرفته از میدراش هنعلام نیست. تفاوت اصلی میان این دو این است که در دیگر آثار عبری موسی دلئون، معمولاً سبک نگارش کمی تغییر کرده و با عبارات ادیبانه‌ی کتاب مقدس مزین شده است، حال آنکه در یک شبه میدارش آن عبارات متداول نبود.
همچنین، ما در تحلیل آن عباراتی که به صراحت بیان می‌شود منابعشان قدیمی است، و در واقع، تنها در زُهر یافت می‌شوند، به خوبی به ضعف جمله‌بندی و نقل عبارات به شکل کاملاً ابتدایی مواجه می‌شویم. هیچ مؤلف قرون وسطایی هرگز فکر اشاره به تلمود یا میدارش را به عنوان نظر «شارحان» به خود راه نمی‌داد، اصطلاحی که منحصراً نویسندگان قرون وسطا استفاده می‌کردند. با وجود این، موسی دلئون ابایی ندارد که نقل قول‌های برگرفته از زُهر را به عنوان «سخنان حکما» و نظر «شارحان» معرفی کند.
بر این مطلب باید این واقعیت مهم را نیز افزود که این نقل قول‌ها که زحمت نقل منابع آنها را نویسنده به خود نمی‌دهد که غالباً به هیچ وجه متفاوت با متن آنها در زُهر نیست ولی نویسنده آنها را به عنوان دستاورد ادبی خودش معرفی می‌کند. این تصور نادرستی است که موسی دلئون در نقل قول از زُهر، یا هر عنوانی که به آن می‌دهد،‌ دقت می‌کند تا میان آنچه نقل می‌کند و آنچه به عنوان ابتکار فکری خود ارائه می‌کند، تمایز گذارد. شیوه‌ی نقل قول او از زُهر تا حدودی مشروط به ضرورت پنهان کردن نویسنده‌ی واقعی بودن اوست. به ویژه سفر‌ها-ریمون (2) سرشار از چنین نقل قول‌هایی است که در واقع علامت‌های نقل قول تنها برای بخش بسیار کوچکی از عبارات طولانی که کلمه به کلمه و حتی گاهی یک پاراگراف از زُهر برگرفته، به کار برده است. او صرفاً تحت عنوان نام دیگری از خود نقل قول می‌کند. با تجزیه و تحلیل معلوم می‌شود که حتی در جایی که او عبارتی از زُهر را با کلماتی از «خود» و نه تعبیری دیگر بیان می‌کند، چیزی جز تکرار واژگان به کار برده شده در برخی از بخش‌های دیگر زُهر نیست!
شیوه‌ای که موسی دلئون از زُهر استفاده می‌کند با شیوه‌ای که از یک میدارش واقعی نقل قول می‌کند، فرق داردو در شیوه‌ی دوم، نقل قول‌ها را تغییر نمی‌دهد و آنها را در یک سیاق جدید ترکیب نمی‌کند. اما در نقل قول از زُهر هیچ شک و تردیدی در به کار بردن مطالب به شکلی جدید از خود نشان نمی‌دهد. گاهی اوقات اندیشه‌ای را تقریباً بدون تغییر یک عبارت نقل می‌کند، اما بیشتر مواقع اندیشه‌های پراکنده از نسخه اصلی را به دنبال هم می‌آورد، و برعکس. روش او همچون روش هنرمندی است که ماده را به هر شکلی که مایل است در می‌آورد. انسان هرگز احساس نمی‌کند که نویسنده در میان متن به سختی در جست‌وجوی نقل قول‌های مناسبی است که بتوان آنها را در نوشته‌ی خود بگنجاند. برعکس، در هر کلمه‌ای روحی جدید می‌دمد، و بر عهده‌ی منتقد است که با تلاش زیاد افکار مبتنی بر موعظه که دارای ساختاری استوارند و در میان عبارات مختلف زُهر پراکنده شده‌اند را کشف کند. زمانی که انسان تعدادی از چنین نمونه‌ها را تحلیل کند، در می‌یابد که نویسنده در بسیاری از موارد صرفاً به نقل قول‌های ادبی نمی‌پردازد، بلکه روشی را که پیش از این در زُهر بررسی شده و همواره در ذهن او حاضر است، جرح و تعدیل می‌کند. به اصطلاح، درون‌مایه‌های موعظه‌هایش را که اغلب در ذهن او حاضر است بدون وفادار ماندن به آن ساختار خاص فکری که هنگام نگارش زُهر بر ذهن او غالب بوده گاهی به این روش و گاهی به آن روش عرضه می‌دارد. به این معنا، آثار عبری او دنباله‌ی واقعی و در برخی موارد بیشتر بسط و گسترش زُهر است. همچنین همین واقعیت توضیح می‌دهد که چرا جلینک، که اولین کسی بود که مطالعه‌ای تطبیقی درباره‌ی زُهر و یکی از متون عبری موسی دلئون انجام داد، (3) به این نتیجه نادرست رهنمون شد که آن متون عبری پیش از زُهر نوشته شده است. شاید این اندیشه به این علت به ذهن او خطور کرده که متوجه شد یک رشته افکار واحد در کتاب عبری موسی دلئون به شکل پراکنده در سه بخش زُهر تکرار شده است. اگر او این احتمال را توجه می‌کرد که شاید نویسنده پس از تکمیل زُهر، بر روی همان مضامین تمرکز کرده است، آنگاه به نتایج بهتری می‌رسید.
همان روش تنوع در مضامین که در زُهر آغاز شد، در روشی که برای بیان حکایات و تشبیهاتی که می‌توانند بیش از یک اندیشه را نشان بدهند، آشکار است، و این تنوع در حکایات و تشبیهات را بنا بر ضرورت و اقتضای متن تغییر می‌دهد. (4) یا بخشی از نمادپردازی کیهانی، (5) که در زُهر آورده است را به سمبل‌های روان‌شناختی متناظر مبدل می‌کند. گفت‌وگویی در زُهر، که گونه‌ای از هگادای تلمودی است، میان خورشید و ماه درباره‌ی افول ماه در میشکَن‌ها - عِدوت موسی دلئون، به گفت‌وگویی میان خدا و نفس تبدیل شده است. (6) در هر موردی روشن است که نویسنده کاملاً با موضوع آشناست و همانند فردی که بر کار خود تسلط کافی دارد، از آن استفاده می‌کند، گرچه بسیار دقت می‌کند که این واقعیت را پنهان سازد.
همچنین، منابع آثار موسی دلئون دقیقاً شبیه منابع کتاب زُهر است. بارها اتفاق افتاده که منبعی تقریباً نامتعارف که در یک عبارت زُهری که آن را ذکر کرده‌ام آمده بعداً در آثار موسی دلئون در خصوص همان موضوع دوباره ظاهر شده است. (7) وی همان اشتباهات که در نقل منابع زُهر مرتکب می‌شود، در آثار خود تکرار می‌کند و این روشن می‌کند که او نویسنده‌ی زُهر است. اگر اجازه دهید یک نمونه را مورد بررسی قرار می‌دهیم. در میدراشی معروف به پسیقتا، (8) مراسم افتتاحیه‌ی خیمه‌ی مقدس (9) به مراسم عروسی تشبیه شده است. (10) تشبیهی مبتنی بر جناس لفظی که به نوبه‌ی خود اندیشه‌ی عرفانی دیگری را به ذهن عارفان قبالا خطور می‌داد. آنها «نکاح» خدا و قوم بنی‌اسرائیل را با نکاح موسی و شخینا جایگزین ساختند و در واقع، موسی را «مرد خدا» توصیف کردند تا نشان دهند که او «شوهر شخینا» است. البته این تفسیر که کاملاً بیگانه با میدراش پسیقتا است و نیز نقش مهمی در زهر دارد که در آنجا به چندین شکل ظاهر می‌شود توسط بیش از یک عارف قبالای آن دوره که مدّنظر ماست بیان شده است. بنا بر عبارت زُهر، موسی تنها فردی بود که در طی زندگی دنیوی‌اش اتحاد عرفانی با شخینا برای او واقع شد، و کسی بود که از آن پس همواره در این حالت «اتحاد عرفانی» باقی ماند. موسی دلئون که ذهنش کاملاً با این ساختار انس داشت، یکی از چشمیگیرترین عبارات زُهر در این خصوص را از پسیقتا نقل می‌کند! (11) در واقع، تفسیر عارفانه‌ای که خود او بر این عبارت پسیقتا به عمل آورده آن‌قدر بر ذهن او نفوذ کرده است که ناخواسته در تأیید اندیشه‌ای که او در زُهر آن را بسط و گسترش داده بود، از میدراش نقل قول می‌کند.
در آثار عبری او، علاوه بر منابع واقعی افکارش که عادت دارد تقریباً با دقت جزئیات آنها را بیان دارد رد و نشان بیش از یک منبع با نام مستعار دیده می‌شود. از این رو، او عباراتی بلند از کتاب حنوخ نقل می‌کند که در کتاب زُهر یافت نمی‌شوند ولی این مزیت را دارند که به طور تحسین برانگیزی هم به لحاظ محتوا و هم به لحاظ سبک نگارش با رشته افکار خود او هماهنگی دارند. تردیدی در این باره نیست که او از کتاب حنوخ به زبان عربی که برای ما ناشناخته است، یا چیز دیگری از این قبیل استفاده کرده است؛ (12) همچنین نیازی به این فرض نیست که بگوییم خود او، پیش از اینکه از آن نقل کند، چنین کتابی نوشته بود؛ گرچه ممکن است قصد داشته که چنین کتابی را بنویسد یا حتی نگارش آن را شروع کرده است. او اولین فردی است که از کتاب شهادت‌نامه الیعازر ابن‌هیرکانوس (13) نقل قول می‌کند، که قبلاً درباره‌ی آن گفتم که باید خود نویسنده‌ی زُهر آن را نوشته باشد. درباره‌ی بخش‌های غیر معتبر برگرفته از کتاب به اصطلاح پاسخ‌ها (14) اثر عالم بابلی،‌های گائون (15) همین حکم صادق است. این کتاب در بردارنده‌ی تعدادی عبارت‌ها به سبک میدراش هنعلام است و در مورد منشأ و خاستگاه آن تاکنون ابهاماتی وجود داشته است. در اینجا نیز، موسی دلئون، مؤلف میدراش هنعلام، اولین کسی است که یکی از این پاسخ‌های دروغین را نقل می‌کند، (16) که حتی هشتاد سال پیش دانشمندی در حد و مرتبه‌ی دیوید لوریا آن را به عنوان دلیلی بر قدمت زُهر ذکر کرده است. (17) بنابراین، حتی اگر او تمام آنها را ننوشته باشد، ولی باید در نگارش کتاب پاسخ‌ها که از اسم مستعار استفاده کرده، سهمی داشته باشد. به طور کلی افسانه‌ها و حکایت‌های عجیب و غریب و غیره که در زُهر یافت نمی‌شود در آثار عبری او کم نیست، ولی مطابقت کامل با حال و هوای زُهر دارند، و در برخی از آنها با شخصیت‌های افسانه‌ای روبه‌رو می‌شویم که بنا به ادعای کتاب زُهر نویسندگان متون عرفانی هستند. (18)
شایسته یادآوری است که موسی دلئون در آثار عبری خود غالباً موضوعاتی را که زُهر تنها به صورت گذرا بیان می‌کند، به صورت بسیار کامل مورد بررسی قرار می‌دهد، و از این رو اعتبار عبارات زُهر را که منتقدان و نیز برخی عرفای قبالای بعدی آنها را تحریفات و افزوده‌های به متن می‌دانستند، به طور ضمنی تأیید می‌کند. (19) در واقع، مطالعه آثار عبری او بهترین تفسیر را در باب بخش‌های بزرگ زُهر در اختیار ما می‌گذارد. این آثار از جنبه‌ی ادبی به ما کمک می‌کند تا بفهمیم که موسی دلئون نویسنده‌ای بود که کاملاً از عهده‌ی نوشتن زُهر بر می‌آمد، اما، این نیز روشن است که جلای تصنعی و زبان آرامی او به رغم غرایب و غموض آن، تا چه اندازه برای موفقیت ادبی زُهر اهمیت داشت. اگر زُهر به زبان عبری و بدون آن پیش‌زمینه‌ی عجیب و غریب نوشته شده بود، من تقریباً شک داشتم که چنین تأثیری بر جای می‌گذاشت.

11

اگر تمام این واقعیات و نیز برخی اشارات در آثار موسی دلئون به منابع عرفانی‌اش به درستی مورد توجه قرار گیرد دیگر چیزی باقی نمی‌ماند مگر اشارت پنهانی او به اینکه نویسنده‌ی واقعی خود اوست. از این‌رو خود وی، در سال 1290 در کتاب نفس عاقله (20) اظهار می‌دارد: «همین اخیراً چشمه‌ی عرفان در این سرزمین جاری شده است»، (21) که اشاره‌ای روشن به نشر تازه‌ی برخی از نوشته‌های زُهر است. اما جالب‌ترین اشارات از این نوع را می‌توان در رساله‌ی میشکَن ها-عِدوت که در سال 1293 نوشته شد، یافت؛ من مهم‌ترین فقره را،‌ به صورت لفظ به لفظ تا جایی که ممکن باشد از آن نقل خواهم کرد،‌ عبارتی که نظیر بسیاری از موارد دیگر، از توجه نویسندگان در باب این موضوع به دور مانده است. در عبارتی که او به نظریه‌ی ثنوی گِهِنّا (22) می‌پردازد که قرابت نزدیکی با نظریه‌ی بهشت ثنویت دارد، اظهارات گوناگون زهری خود را در این خصوص به صورت ذیل شروع می‌کند:
«درباره‌ی این موضوع اسرار پنهان و چیزهای پوشیده وجود دارد که برای انسان‌ها ناشناخته است. اکنون خواهی دید که من اسرار نهفته و پنهانی را آشکار می‌کنم که فرزانگان پارسا آنها را مقدس و مخفی می‌دانستند، موضوعات ژرفی که به بیان دقیق‌تر نباید هویدا شوند،‌ تا هدف فکر هر انسان بیکاره‌ای قرار گیرند. در گذشته انسان‌های مقدس در تمام طول زندگی خود در این امور تعمق کرده‌اند و آنها را پنهان داشته‌اند، و آنها را بر هر کسی آشکار نمی‌کردند، و من اکنون می‌خواهم آنها را آشکار سازم. بنابراین آنها را نزد خود پنهان نگه دار، مگر با فردی مواجه شوی که خداترس باشد و فرامین او و تورات را رعایت کند...، من به سلوک فرزندان این جهان نگاه کردم و دیدم که چگونه آنها در تمام مسائل الاهیاتی در اندیشه‌ی نادرست، و مفاهیم بدعت‌آمیز و بیگانه گرفتار شده‌اند. نسلی پس از نسلی می‌آید و می‌گذرد ولی خطا و اشتباهات همواره باقی می‌مانند. هیچ‌کس نه می‌بیند، نه می‌شنود و نه بیدار می‌شود، همه در خوابند،‌ خوابی عمیق که از جانب خدا بر آنها مستولی شده است تا هیچ کس سؤال نکند، مطالعه نکند و تحقیق نکند. وقتی تمام اینها را دیدم، خود را به نوشتن و اظهار داشتن و تعمق کردن ملزم یافتم تا آنها را به تمام انسان‌های متفکر نشان بدهم، و تمام این چیزهایی را که همه‌ی فرزانگان پارسا در طول زندگی خود به آن مشغول بوده‌اند بشناسانم. چون که اینها در تلمود و سایر کلمات و گفته‌های سری آنها پراکنده است، حتی از مرواریدها ارزشمندتر و پنهان‌تراند. فرزانگان دری را که بر سخنانشان قرار دارد بسته و قفل کرده‌اند، و تمام کتب عرفانی خود را پنهان ساخته‌اند، چرا که دیدند زمان آشکار ساختن و انتشار آنها فرا نرسیده بود. همچنان که پادشاه حکیم به ما گفته است: «در گوش انسان ابله سخن مگو». با وجود این، من دریافته‌ام که روشن ساختن آنچه در تاریکی بود و شناساندن موضوعات پنهانی که آنها مخفی کرده‌اند، عملی شایسته و درخور ستایش است». (23) و چند صفحه بعد می‌گوید: «و اگرچه اکنون اسرار آنها را آشکار می‌کنم، ولی خدای قادر مطلق می‌داند که هدف من در انجام این کار خیر است، تا شاید افراد بسیاری خردمند گردند و ایمان خود به خدا را حفظ کنند، و در پی شناخت حقیقت با جان خود بشنوند و بیاموزند و خوف داشته باشند و مسرور گردند». (24)
به نظر من این قطعه‌ی بسیار مهمی است. با اشاره به چنین روشی و نوشته‌ای در قالب این همه عبارت مبهم که چنان که دانستیم، بدون تردید اندک زمانی پیش از زُهر نوشته شده است، نویسنده بودن خود او را نشان می‌دهد. اگر از جریان استفاده از نام مستعار که انتظار آن از موسی دلئون نمی‌رفت چشم‌پوشی کنیم، چنان که عبارت فوق‌العاده‌ی او نشان می‌دهد، او به هیچ‌وجه نمی‌توانست پیش‌تر رود و مدعی شود که خود او نویسنده‌ی این «کلمات حکمت» است. او احساس می‌کند که باید آنها را بنویسد و پنهان دارد. او به صراحت ادعا نمی‌کند که خود وی کتب قدیمی را کشف کرده است. هدف او صرفاً آشکار ساختن آن اسراری است که، علی‌القاعده اگر بخواهد طبق فهم قبالایی مشی کند که اهمیت زیادی برای او دارد، باید پنهان باشند.
در عین حال، با توجه به پیش‌گفتار طولانی‌اش بر سفر هاریمون و نیز شواهدی که او در این عبارات در اختیار ما می‌گذارد، تصویری روشن از انگیزه‌هایی که او را به نگارش زُهر رهنمون شد، به دست می‌دهد. جلینک، اولین فردی که براساس اشارات بسیار مختصر در کتاب نفس عاقله، (25) پی به این انگیزه‌ها برد، و گرتس به پیروی از او به درستی بیان داشتند که: موسی دلئون زُهر را نوشت تا از رشد رویه و منش عقل‌گرایانه‌ی افراطی که در میان اندیشمندان هم‌دوره‌اش رایج بود و ما شواهد تقریباً زیاد و جالبی در اختیار داریم مقابله کند. او در یکی از آثار خود به آرا و آداب این گروه‌ها که پیش از این بخش‌های زیادی از سنت یهود و شریعت را در نظر و عمل نقض کرده و زیر پا گذاشته بودند اشاره می‌کند. (26) او برخلاف آنها، سعی می‌کند یهودیت نیالوده و متکّی بر توراتی که به شیوه‌ی عرفانی خود، آن را تفسیر می‌کند حفظ کند. به نظر او، یک میدارش عرفانی که تصویری نافذ است، وقتی به درستی یعنی به صورت عرفانی درک شود از ژرفای کلام الاهی بهترین ابزار برای برانگیختن فهمی پرشکوه از یهودیت حقیقی بود. به خاطر استعداد فوق‌العاده‌اش، علاوه بر هدف فوری و کوتاه مدت که برای خود تعیین کرد و اکنون برای ما روشن است، با عرضه‌ی تبیینی پرشکوه به فضای عرفان قبالای اسپانیای هم‌عصرش، که منزلگاه ذهن ناآرام خود او بود، به موفقیت دست یافت.
اکنون شخصیت این انسان به روشنی برای ما تبیین شده است. او از جهان روشنگر فلسفی سر در آورد و بعداً مبارزه‌ای بی‌امان علیه آن به راه انداخت. می‌بینیم، که در جوانی غرق در تفکر درباره‌ی اثر بزرگ ابن میمون می‌شود، و درصدد بر می‌آید تا با صرف هزینه‌ای شخصی نسخه‌ای از آن برای خود تهیه کند. اندکی بعد، گرایش‌های عرفانی‌اش او را در مسیر فلسفه‌ی نوافلاطونی قرار می‌دهد. شکی نیست که او آن گزیده‌هایی از انئادهای (27) [تاسوعات] فلوطین را خواند، که در قرون وسطا به «الاهیات ارسطو» معروف بود. در یکی از آثارش اشاره به توصیف فلوطین فیلسوف از عروج شورانگیزش به عالم عقل محض و شهود خدای واحد اشاره می‌کند. (28) در عین حال او بیشتر و بیشتر مجذوب جنبه‌ی عرفانی یهودیت که در نظر او هسته‌ی اصلی آن است، می‌شود، و کم‌کم به تعمق در باب راز الوهیت، (29) به همان نحوی که عرفان قبالای زمانه‌اش مطرح می‌کرد، می‌پردازد. او این اندیشه‌ها را مطالعه کرد، برگزید، تغییر و بسط داد و آنها را با اندیشه‌های خود در قالب نظریه‌ای عرفانی در باب اصول اخلاقی پیوند می‌زند؛ اندیشه‌هایی که نقش مهمی در زُهر، و نیز در تمام آثار عبری او ایفا می‌کند. (30) اما این عارف و معلم اخلاقی، که دوباره چنین نبوغی در او احیا می‌شود، شخصیت ماجراجویی خود را نیز پرورش داده است، زیرا بدیهی است که با نگارش و انتشار میدراش هنعلام و زُهر به کار پرمخاطره‌ی بزرگی دست زده است. حتی اگر ما آن لحظات فوق‌العاده‌ی مکاشفه‌ی او را قبول کنیم، که من پذیرفتم، با وجود این، از نظر او تناقضی در آنچه انجام داد نبود، و من تقریباً مایلم بگویم که حق با او بود. استعمال از نام مستعار با جعل سند بسیار تفاوت دارد. منش خلاف اخلاق که با کذب و نادرستی یکی است، دامن آن را لکه‌دار نمی‌کند، و به همین دلیل، همیشه به عنوان مقوله‌ای مشروع در نوشته‌های دینی با عالی‌ترین نظام اخلاقی مورد تأیید قرار گرفته است. به ویژه مورخ دین دلیل موجهی ندارد تا در مورد کسانی که از اسم مستعار استفاده می‌کنند، حکم محکومیت اخلاقی صادر کند. جست‌وجوی حقیقت هیچ‌گاه منحصر به راه و روش واحدی نیست، و در موارد بسیاری خود را در جامه‌ی استعمال نام مستعار پوشانده است. انسان در طول مسیر خود هرچه در جست‌وجوی حقیقت بیشتر پیشرفت می‌کند، احتمالاً بیشتر متقاعد می‌شود که راه وی پیش از این، باید مدت‌ها از قبل توسط دیگران پیموده شده باشد. ما یکی از چشمگیرترین اثر ادبی یهود و به طور کلی ادبیات عرفان را مدیون درخشش ماجراجویی و نیز نبوغ موسی دلئون هستیم.

پی‌نوشت‌ها

1. کلمه «هیتعُورِر (برانگیختن، بیدار کردن)» به عنوان فعل متعدی؛ صورت‌هایی مانند هیبصَیَّر (تصویر کردن)، هیتسَدِر (مرتب کردن) و غیر آن؛ کاربرد وجه مصدری مصدر مانند («او... یگانه نقطه‌ای است که از آن تمام هستی‌ها متسلسل می‌گردند» که در زُهر بسیار معمول است)؛ تلاش در پی؛ با آن نام صعود کرد به این معنا که به اسم، کسی را صدا زد؛ تأیید نزاع در معنای رفع نزاع «رفع منازعه»؛ خطایی نزد من و بسیاری از ساخت‌های نادرست دیگر با اِصِل (نزد) (مقایسه کنید با یادداشت 40)؛ برگشت به جای برگرداند. اینها تنها برخی مثال‌های بارز است که همه آنها در زُهر یافت می‌شود.
2. Sefer Ha-Rimon
3. A. Jellinek, Moses de Leon und Sein Verhaeltnis Zum Zohar (1851), especially p.24-36.
4. از این رو حکایت تمثیلی در (Zohar, I, 170a) در میشکن‌ها عِدُوت (مسکن شهادت) در (Ms. Berlin Or. 833 f.59b) به کار می‌رود و «تصحیح می‌شود» تا به عنوان تمثیلی برای آشنا شدن نفس با جهان دیگر مورد استفاده قرار گیرد.
5. cosmic symolism
6. میشکَن‌ها عدوت (مسکن شهادت) f.35f در مقایسه با: Zohar, I, 20a and Zohar Hadash, f.71a.
7. ل. گینزبرگ اشاره کرده است (Legends of The Jews, vol.VI, p.123) که زُهر (III, 184b) از تبیین ابن میمون از یادوعَ (معلوم) در تفسیر خود در رساله‌ی سنهدرین میشنا استفاده کرده است. دقیقاً همین قطعه است که موسی دلئون در واقع در بررسی خود درباره‌ی جن و غیبگو در سفر هاریموُن (کتاب انار) آن را نقل می‌کند.
8. Pesikta
9. tabernacle
10. Pesikta de-Rab kahana, ed. Buber f.6a.
««و واقع شد در روزی که موسی پایان داد»، واژه‌ی عبری «حَکُّوت» (پایان داد یا کامل کرد) شبیه واژه‌ی آرامی «کَلتا» (عروس) است، لذا این آیه‌ی عبری در زبان آرامی چنین ترجمه شده است که «در روزی که عروس به حجله صعود کرد»».
11. در سفر هار یموُن (کتاب انار) (Ms. British Museum, f.6) او همه‌ی موضوعات و تداعی‌های اندیشه را که در قطعه‌ی مورد بحث درباره‌ی موسی، مرد خدا، خانه‌ی آقایش مَطُرونیتا را نورانی کرد در پسیقتا (Zohar, I, 236) وجود دارد، نقل می‌کند. به خصوص پیوند شگفت‌انگیز با سفر اعداد، باب سی، آیه 14 در هر دو قطعه بسیار جالب است.
12. این تصور مورد علاقه‌ی جلینک بود و گرتس (vol.VII, p.200 (1894)) آن را اخذ کرد. نقل قول‌های موسی دلئون از کتاب حنوخ در مجموعه‌ی سفر هار‌یموُن (کتاب انار)، در اصل گَن عِدِن (باغ عدن، بهشت) (f.115a ff(1860)) و تا حدی در Beth Ha. Midrash III, p.195-197 جلینک چاپ شده است.
13. مقایسه کنید با دست‌نوشته‌ها در قبالا اثر بنده.
14. Responsa
15. Hai Gaon
16. در پاسخ به این پرسش در ابواب توبه (no.80) یافت می‌شود. کتاب اسرار در باب چندین فرمان که بخش دوم کتاب حکمت نفس را تشکیل می‌دهند در دو روایت موجود است. یکی چاپی در اثر موسی دلئون که فقره‌ای از آن نقل می‌شود که با نام «اسم استادان ما که خدایشان بیامرزد»، بخش 12 آمده است. نسخه‌ی دیگر به شکل نسخه خطی که سالیانی بیش در تملک آقای یعقوب صوی ژوسکوویچ در زلای (Jacob Zevi Joskowitz) لهستان وجود داشت که از زبان ربی‌های گائون نقل می‌کند! «در سخنان شیخ ما جای گائون (یادش نیکوباد) دیدم که این مطلب بدین صورت نقل شده است: تا زمانی که گوسفندان در صحرا هستند و خرس و شیرها در آنجا چوپان باید حافظ آنها باشد همین که آنها را وارد شهر در آغل کرد دیگر محافظت ضرورتی ندارد».
17. David Luria, گفتاری درباره‌ی قدمت کتاب زُوهَر , ch. II (1856 and 1887).
18. Zohar, III, 184b.
از کتاب ادوات جادوگری نقل می‌کند موسی دلئون افسانه‌ی دیگری درباره‌ی این Kasdiel در اسرار خروج از مصر، (Ms. Sohazleos, f.82a) روایت می‌کند.
19. اشاره‌ی کوتاه در زُهر (I, 15b) به سه حرف صدادار «حُولام (صدای اُ)، شوروق (صدای اوو)، حیریق (صدای ایی)»، به طور کامل در سفر هار یمون (کتاب انار) بسط می‌یابد. برای نمونه‌ی دیگر مقایسه کنید با: Jellinak, Moses de Leon, p.37.
20. Book of The Rational Soul
21. کتاب نفس حکمت، بخش 12: (آثار آسمانی): «اندکی از این اسرار (سِرّ زن برادر متوفای بدون فرزند) بر روی زمین باقی مانده است».
22. Gehenna
23. Ms. Berlin Or 833, f.51a/b.
در همان متن دو قطعه‌ی زیر را در (f.52b-53a) می‌خوانیم (یعنی در شروع شرح وی بر باغ عدن): «از این رو حکمت از میان ما رخت بربست و انواع عقیده‌ها رواج یافت و پس از چند نسل در پی باطل رفتند و از مطالب نادرست مانند مثل‌های یونانیان بهره جستند، و بدین ترتیب از راه پیشرفت بازمانده رو به سوی قهقرا شدند، همان‌طور که قبلاً همه‌ی این مطالب را در مقدمه‌ی کتاب باغ انار بیان داشتم».
24. Ibid, f.58b.
25. Jellinek, Mosas de Leon, p.21.
26. قطعه‌ی بسیار جالب زیر به زبان عبری در سفر هارِ یموُن (کتاب باغ انار) (Brit. Mus. f.107-108a) آمده است: «کسانی را مشاهده کردم که شبانه‌روزی در تحصیل تورات و گفتار حاخام‌های مان (یادشان بخیر) مشغول هستند و خداوند را با قلبی طاهر و به گونه‌ای شایسته عبادت می‌کنند، و حال آنکه امروزه شاگردان مکاتب یونانی آمده‌اند که در برابر خداوند بایستند و شیطان نیز در میان ایشان حضور یافته و موجب شده که سرچشمه‌ی آب حیات را ترک کرده و به کتب آنان (یونانیان) مشغول گردند و افکارشان به دنبال آنان کشیده شود تا حدی که گفتارهای تورات و احکام شرع را ترک کرده و دنبال اقوام غیر روند و چنان تصور کنند (صفحه 108 الف) که طبق معیارهای ظاهریشان، گفتار حاخام‌های ‌مان (یادشان بخیر) کذب است.
و اینک نه سخنی هست و نه پاسخی، زیرا این دورافتادگان همان یونانیان و یاران ایشان هستند که روح الاهی دیگر در میان ایشان جای ندارد به حدی که دیگر به مردمی دیگر مبدل گشته‌اند، بر تعالیم نخستین و بر راه‌های نیکی که پیش از این می‌پیمودند، تردید و شک دارند، سخنان حاخام‌های مان (یادشان بخیر) را مسخره می‌دانند و آن را سبک می‌شمارند، به غیر از زمانی که با جمع مردم روبه‌رو می‌شوند می‌گویند که چون به طریق زهد و تقوا می‌روند و بدین سبب در حضور جمع مؤمنان از حاخام‌های مان (یادشان بخیر) به زشتی سخن نمی‌گویند زیرا که آنها اکنون درگذشته‌اند، و نه به دلیل دیگر؛ و چنین می‌اندیشند که تمام سخنان آنها (حکما) ابلهانه است. تا آنجا که زمانی که در خلوت گرد هم آیند، کلام یونانیان و اصحاب آنان را به استهزاء یاد می‌کنند.
و باز، بار دیگر می‌دیدم که آنان در ایام عید سوکوت (جشن سایه‌بان‌ها) چون به کنیسه حاضر می‌گردند و می‌بینند که عابدان خداوند با «لولاو»ها (بسته‌ی شامل بالنگ و برگ‌های مورد و نخل و بید) به گرد تورات طواف می‌کنند، می‌خندند و آنان را ریشخند می‌کنند و می‌گویند عجب مردم نادان و احمق‌اند. حال آنکه خود نه لولاو دارند و نه بالنگ، و با طعنه می‌گویند مگر نه اینکه تورات گفته است که حکمت در دست گرفتن لولاو چنین آیه‌ای است: «هفت روز در حضور خداوند خالقتان شادی کنید»، آیا می‌پندارید که این گیاهان برای ما شادی می‌آورد؟ آیا آلات نقره و طلا و لباس‌های فاخر برای شادی ما بهتر نیست؟
و می‌گویند که آیا طبق تصور شما که بر ماست که خدا شکر نماییم، آیا خداوند را به شکر ما نیازی هست؟
بلکه همه‌ی این امور پوچ است. تا آنجا که بر سر خویش «تفیلین» (تعویذ آیات تورات) نمی‌گذارند و چون از ایشان علت را بپرسند، پاسخ می‌دهند که آیا دستور بستن تفیلین غیر از این است که در تورات آمده: «و این مطالب برای تو به عنوان یادبود بین چشمانت باشند»، و از آنجا که هیچ یادبودی برای ما بهتر از این نیست که در روز چندین بار ذکر خدا را بر لب آوریم، و این ذکری بسیار بهتر و شایسته‌تر از آن است.
و آن کتب را در دست می‌گیرند و این مطالب را در آن می‌جویند و می‌گویند این است تورات حقیقی.
و مؤمنان حقیقی تورات در اثر سخنان ایشان، خود را مخفی می‌دارند زیرا در دل خویش آن قوت را ندارند که با آنان حتی یک کلمه سخن گویند تا چه رسد به آنکه مطالب کهنی که در سنت قدما وجود دارد را بازگویند و قلب‌هایشان امکان صحبت و بر زبان راندن آن مطالب را ندارد.
به همین سبب است که بسیاری از تعالیم تورات در میان یهودیان فراموش شده است.
سرانجام خداوند روح جدیدی در آنان دمید و مردم مخیر شدند که به دنبال معرفت خالق حقیقی جهان گشتند و اینک مطالبی از حکمای دین ما درک می‌کنند که کمی بیدار کننده است.
اما هنوز هم عده‌ای مردم هستند که (به نشانه‌ی شرک) بر سکوهایی قربانی و بخور می‌گذرانند، و اصلاً افکارشان را رها نمی‌کنند و بر همگان واجب است که از تورات اطاعت کنند، توراتی که موسی به عنوان میراث یعقوب به ما حکم نموده است».
27. Enneads
28. در میشکن‌ها عِدوت یا مسکن شهادت خود (Ms. Berlin, f.32a). در این قطعه به طور مبهم به موره صدیق، استاد صادق، نسبت داده می‌شود. شاید به این خاطر که او نمی‌خواست نام ارسطو را در چنین موارد مهمی ذکر کند.
29. godhead
30. اشناین شنایدر که توانایی‌های موسی دلئون را دست‌کم می‌گرفت، با لخنی گزنده گفت:
"Wie Unser Gewissenlosser Buecher Fabrikant Ueberhaupt Gerne Sich in Moralisation Ergeht"
مقایسه کنید با فهرست دست‌نوشته‌های عبری او در برلین (vol.II, p.39 (1897)). این موضوع لحن ساده‌اندیشانه جان اهل اسکیتوبولیس (Scythopolis) (حدود 540) اولین مفسر یونانی دیونسیوسی را به یاد ما می‌آورد که درباره‌ی دیونسیوس آریوپاگوس گفت: «عجب فردی است با جنبه‌های گوناگون که با نام‌های افراد مقدس گوناگون با مسیحیان ارتباط برقرار کرد. به دروغ مطالبی گفت و همچنان فردی مقدس و نویسنده‌ای فرهیخته است».

منبع مقاله :
شولم، گرشوم گرهارد؛ (1392)، گرایش‌ها و مکاتب اصلی عرفان یهودی، برگردان: علیرضا فهیم، قم: انتشارات دانشگاه ادیان و مذاهب، چاپ اول

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

تأثیر معدل در کنکور۹۵ نشر دریافتالف آن دسته از دیپلمه‌های ریاضی و فیزیک، علوم تجربی، علوم انسانی و علوم و معارف پاسخ خودآزمایی ادبیات پیش دانشگاهیزبان فارسیپاسخ خودآزمایی ادبیات پیش دانشگاهیزبان فارسی تهیه و تنظیممیلاد رضایی مقدم کارشناس زبان و ادبیات فارسی ادبیات فارسیشماره‌ی نوشته ۵۴ ۴ مهدی ماحوزی اسب در ادبیات فارسی و فرهنگ ایرانی اسب‏ در ادبیات چهار ستاره مانده به صبحهزار کتاب؛ قبل‌تر درباره‌ی ‌جکلین ویلسون‌ و لیزیِ دهن زیپی‌اش در هزار کتاب خوانده تیر سیر الی الله تمامی نسخه های چاپی دیوان شاه نعمت الله ولی چه قبل از انقلاب و چه پس از آن سانسور و بررسی حدیثی منسوب به امام حسینع در مذمت …السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِی حَلَّتْ حسن مرتضوی عرفان عملی وتصوفمباحث ومطالب پیرامون عرفان عملی وتصوف ساعت ٢۱٤ ‎بظ روز شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸٦ تأثیر معدل در کنکور۹۵ نشر دریافت مدیرکل سایت نشر دریافت خبرهای مرتبط دیگر را در سه لینک زیر بخوانید همه چیز درباره‌ی پاسخ خودآزمایی ادبیات پیش دانشگاهیزبان فارسی پاسخ خودآزمایی ادبیات پیش دانشگاهیزبان فارسی تهیه و تنظیممیلاد رضایی مقدم کارشناس زبان و ادبیات فارسی ادبیات فارسی شماره‌ی نوشته ۵۴ ۴ مهدی ماحوزی اسب در ادبیات فارسی و فرهنگ ایرانی اسب‏ در ادبیات فارسی چهار ستاره مانده به صبح هزار کتاب؛ قبل‌تر درباره‌ی ‌جکلین ویلسون‌ و لیزیِ دهن زیپی‌اش در هزار کتاب خوانده‌اید و تیر سیر الی الله تمامی نسخه های چاپی دیوان شاه نعمت الله ولی چه قبل از انقلاب و چه پس از آن سانسور و تحریف شده بررسی حدیثی منسوب به امام حسینع در مذمت ایرانیان برهان السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِی حَلَّتْ حسن مرتضوی عرفان عملی وتصوف مباحث ومطالب پیرامون عرفان عملی وتصوف ساعت ٢۱٤ ‎بظ روز شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸٦ زهر و مریشة مسلسل زهر و مریشة اغنیه زهر و مرشة حلقات کاملة زهر و مریشة ماء زهر و النشا للشعر اغنیة مسلسل زهر و مرش زهر و گیاهی تلخ فلم زهر و مرشة é é é


ادامه مطلب ...

درباره‌ی «بوف‌‌کور»

[ad_1]

درون‌کاوی‌های جنون‌آسا

هدایت در یکی از آثارش، بوف‌‌کور، از بدی‌های اجتماع به روان‌کاوی روی آورد.
بوف، بوم یا جغد در فرهنگ مردم ایران عموماً پرنده‌ای است شوم و منزوی و نامیمون. بوف بیشتر در ویرانه‌ها، در جاهای متروک، دور از آبادی و آدمی به سر می‌برد. از روشنایی آشکارا می‌ترسد و روزها در شکاف‌های تاریک یا در میان انبوه درختان پنهان می‌شود. آفتاب که فرو نشست در پی شکار از کمین در می‌آید. بوف قیافه‌ای زشت و ناخوشایند دارد و صدایی عجیب که شب‌ها به جیغ و شیون دلخراش می‌گراید. عقیده به بدشگونی این پرنده در فرهنگ و سنن ایران به ظهور اسلام و شیوع نفوذ اعراب باز می‌گردد. دمیری، عالم تفسیر و حدیث، در حیات الحیوان می‌نویسد به روایت عرب انسان که می‌میرد یا کشته می‌شود خود را به صورت بومی می‌بیند نشسته بر گور خویشتن در آه و ناله‌ی مرگ جسمانی‌اش، و در تاریخ ابن نجّار مورخ بغدادی می‌خوانیم که خسرو از وزیرش خواست شوم‌ترین پرنده را برایش صید کند و او جغدی گرفت و هدیه برد. زشتی و زنندگی این پرنده در ادبیات کلاسیک ایران نیز فراوان آمده است.
جمله‌ی آغازین بوف کورِ هدایت هم صحبت از زخم‌هایی می‌کند «که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد». اما پیش از آنکه وارد فضای آلوده‌ی بوف‌‌کور شویم، اجازه دهید نگاهی گذرا به کارهای هدایت پس از بازگشت او از فرانسه به ایران بیندازیم. این شاید کمک کند عواملی را که وادارش کرد این اثر را بنویسد و در حقیقت از خودش نیز یک «بوف‌‌کور» بسازد. بهتر بشناسیم.
هدایت [که از فرانسه] به وطن که برگشت چیزی بر وفق مراد نیافت. جمعی از روشنفکران ایرانی، هر یک به گونه‌ای، با رژیم کنار آمده بودند، ولی هدایت اهل این حرف‌ها نبود. پس تصمیم گرفت چشم بر ناپسندی‌های پیرامون ببندد و به کار خود بپردازد. نخستین مضمونی که در آثار این دوره‌ی او دیدیم فرهنگ عامه و ترانه‌های محلی (اوسانه) و عقاید سنتی (نیرنگستان) بود. سپس به تاریخ روی می‌آورد و یادمان نیاکان دلیرش را که در برابر زور و تجاوز ایستادند و در راه میهن جان سپردند باز می‌گوید. از آن جمله‌اند سایه‌ی مغول، پروین دختر ساسانی، مازیار، بخشی از اصفهان نصف جهان و دو داستان کوتاه «آتش‌پرست» و «آخرین لبخند». ولی این بررسی‌ها او را راضی نمی‌کنند. از این رو به خیام و فلسفه‌ی شراب و فراموشی، آمیخت با شک‌ورزی شدید، پناه می‌برد. می‌نویسد:
در رباعیات شراب برای فرونشاندن غم و اندوه زندگی است. خیام پناه به جام باده می‌برد و با می‌ ارغوانی می‌خواهد آسایش فکری و فراموشی تحصیل بکند. خوش باشیم، کیف بکنیم، این زندگی مزخرف را فراموش بکنیم. مخصوصاً فراموش بکنیم، چون در مجالس عیش ما یک سایه‌ی ترسناک دور می‌زند - این سایه مرگ است. (1)
ولی خیام نیز به او تسکین نمی‌دهد. شگفت اینکه ریشه‌ی پریشانی او در کنارش، در زندگانی هموطنانش، در زندگی خودش و در اوضاع و احوال پیرامونش بود و او در زوایای تاریک تاریخ، در سنت‌های کهن و در فلسفه‌ی خیام دنبال راه نجات می‌گشت؛ می‌خواست با نگاه نکردن به آشفتگی‌ها از آشفتگی بگریزد!
با این حال گه‌گاه لحظه‌هایی از شور و تعمق فرا می‌رسید و نگاهی تند برخاسته از خشم، دلسوزی یا حتی به قصد، ذهن او را متوجه محیط پیرامونش می‌کرد. این مشاهدات دو نتیجه‌ی متضاد داشتند. از سویی گنجینه‌ای بزرگ، نوشته‌ی واقع‌بینانه، بیشتر به شکل داستان کوتاه، برجا نهاد که، همان‌گونه که گفته شد، باید سرمشق هر نویسنده‌ی جدید ایرانی قرار گیرد. اما از سوی دیگر واقعیات سیاه زندگی که به او چهره نمود، رفته‌رفته گونه‌ای حس weltsehmerz (رنج هستی)، نوعی دلزدگی از هرچه واقعی، خاکی و زنده است، وجود او را قبضه کرد. علت و معلول را عوضی گرفت: به جای تاختن به نظام سیاسی و شرایط اجتماعی و اقتصادی که توده‌ی مردم را چنان کور و بدبخت ساخته بود، خودِ مردم را محکوم کرد، خویشتن را محکوم کرد، و در اینجا بود که زهرخندهای تمسخرآمیز او (افسانه‌ی آفرینش، علویه خانم، وغ وغ ساهاب، ولنگاری و توپ مرواری) شروع شد و اندک اندک به بدبینی تیره‌ی بوف‌‌کور انجامید.
خلاصه، همه‌ی توان خود را به کار انداخت شاید راهی از این بن بست به بیرون بیابد، ولی هربار بیشتر و بیشتر در پیچیدگی‌های درونی خود گرفتار آمد. به گفته‌ی دوستش خانلری:
مراحل زندگانی بشر را از آغاز آفرینش (افسانه‌ی آفرینش) شروع می‌کند. سرگذشت بوزینگانی را که اجداد انسان بوده‌اند شرح می‌دهد. از پله‌های تاریخ بالا می‌رود... به عالم ارواح سری می‌زند و از همه‌ی این مراحل نومید و دردمند برمی‌گردد. آیا این نومیدی نتیجه‌ی وضع اجتماعی زمان اوست؟ شاید، و شاید در محیط دیگر و اوضاع اجتماعی دیگر خوشبین‌تر از این جلوه می‌کرد. (2)
برای درک و تحلیل زندگانی بی‌کس و نفرت‌زای «بوف‌‌کور»، محیط و زندگی نویسنده‌اش را نباید فراموش کرد. این کتاب شگفت را باید نه تنها به دقت خواند بلکه باید حضور ذهن هم داشت و از مسیر بیرون نیفتاد. چون خواننده، هر چقدر هم هوشیار، پیوسته به حالت خواب، خوابی افسون کننده، در می‌آید. با برداشت مصممانه‌ی انتقادی شروع به خواندن می‌کنی، ولی به تدریج فضای ابهامی پا به ذهنت می‌گذارد؛ رشته‌ی حوادث درهم و برهم می‌شود و در پایان بی‌چون و چرا چگونگی امر را می‌پذیری. منتقد بوف‌‌کور شبیه جراحی است که در حین عمل جراحی تحت تأثیر داروی بیهوشی قرار گیرد. هدایت هم، مانند کافکا، برای برانگیختن این حس عدم واقعیت، نوعی «شیوه‌ی رؤیا» به کار می‌برد.
بوف‌‌کور دانسته به زبان اول شخص مفرد - که سبک معمول هدایت نیست - نوشته شده و بی‌شک بیش از هر اثر دیگر او مکاشفه‌ی نفس است. تأکیدی است بر خود ناباوری او و به سبکی بسیار پرداخته و صیقل خورده و در عین حال موجز، ادراک دشوار او را از خویشتن نشان می‌دهد. قهرمان داستان دو نوع زندگی دارد. زندگی واقعی او همه فقر و مسکنت، گونه‌ای محرومیتِ خودخواسته است. گریز موقت را در شراب و افیون و مواد مخدر می‌جوید و تحت تأثیر اینها، زندگی دیگر او، زندگی رؤیایی او، آغاز می‌شود. اما تشخیص مرز بین این دو زندگی اغلب ناممکن است؛ صحنه‌های زشت زندگی واقعی‌اش جسته گریخته وارد زندگی رؤیایی‌اش می‌شوند و تَوَهُم بینایی‌اش را مه‌آلود می‌کند. بوف‌‌کور تماس خود را با دیگر مردمان - یا به قول خودش رجاله‌ها - بریده تا خود را بهتر بشناسد. تصمیم گرفته بنویسد تا خود را به سایه‌اش معرفی کند. برای او اهمیتی ندارد که دیگران حکایتش را باور کنند، یا حتی بخوانند. فقط بیم از این دارد که «فردا بمیرم و هنوز خود را نشناخته باشم». در اتاقی زندگی می‌کند «درست شبیه مقبره»، بوی هر چیزی که تاکنون در این اتاق بوده است به مشام می‌رسد:
بوی عرق تن، بوی ناخوشی‌های قدیمی، بوی‌های دهن، بوی پا، بوی تند شاش، بوی روغن خراب شده، حصیر پوسیده، خاگینه‌ی سوخته، بوی پیاز داغ، بوی جوشانده، بوی پنیرک ومامازی بچه، بوی اطاق پسری که تازه تکلیف شده...
بوف‌‌کور هنرمند است، روی جلد قلمدان نقاشی می‌کند ولی موضوع مجلس همه‌ی نقاشی‌های او یکی بیش نیست: یک درخت سرو، زیرش پیرمردی قوزی، عبایی بر تن و شالمه‌ای دور سر شبیه جوکیان هندی، چمباتمه نشسته، انگشت سبابه‌ی دست چپش را به حالت تعجب بر لب نهاده است. روبه‌روی او دختری در لباس مشکی بلند بر جوی آبی خم شده، گل نیلوفر به پیرمرد تعارف می‌کند.
بوف‌‌کور درک درستی از زمان، مکان یا هویت ندارد: «من نمی‌دانم کجا هستم و این تکه آسمان بالای سرم، یا این چند وجب زمینی که رویش نشسته‌ام مال نیشابور یا بلخ یا بنارس است - در هر صورت من به هیچ چیز اطمینان ندارم.» از هویت خودش نیز مطمئن نیست: «در آینه نگاه کردم خودم را نشناختم. نه، آن ’منِ‘ سابق مرده است، تجزیه شده...» بوف‌‌کور - اگر گفته‌ای از جان کیتس، شاعر انگلیسی، را به کار بریم - «به نوعی زندگی پس از مرگ» (3) ادامه می‌دهد، جسد زنده‌ای است در قفس لحظه‌های لایزال. «روز و ماه چیست؟ برای من معنی ندارد، برای کسی که در گور است زمان معنی خودش را گم می‌کند.»
کتاب را ورق می‌زنیم، حکایت گذشته‌ی پدر و مادرش را می‌خوانیم، از کودکی و پرورش خودش باخبر می‌شویم، ولی هنوز هم هیچ نمی‌توانیم تصور کنیم که این موجود را چه چیزی به این روز نشانده است. سرانجام، به نیمه‌ی کتاب می‌رسیم و با تعجب در می‌یابیم که بوف‌‌کور زن دارد و به شدت عاشق همسرش است. با این وصف هرگز با زنش نخوابیده و حتی او را نبوسیده است. علت؟
همان شب عروسی وقتی که توی اطاق تنها ماندیم، من هرچه التماس و درخواست کردم، به خرجش نرفت... چراغ را خاموش کرد و رفت آن طرف اطاق خوابید... کسی باور نمی‌کند - یعنی باور کردنی هم نیست، او نگذاشت که من یک ماچ از روی لب‌هایش بکنم. شب دوم هم رفته سر جای شب اول روی زمین خوابیدم و شب‌های بعد هم از همین قرار...
سپس پی می‌برد که زنش فاسق‌های رنگ و وارنگ دارد و حتی علائم بارداری در او پیدا می‌شود. از ترس اینکه او را از دست بدهد کار به جایی می‌رسد که عشاق همسرش را می‌پذیرد، تملقشان را می‌گوید و آنها را پیش زن می‌برد. «می‌خواستم طرز رفتار، اخلاق و دلربایی را از فاسق‌های زنم یاد بگیرم! ولی جاکش بدبختی بودم.» پس قطعاً کم و کاستی در کار است و بوف‌‌کور خود این را می‌داند: «حتم دارم که نقصی در وجود یکی از ما [او و همسرش] بوده است.» و سپس با صراحت بیشتر: «... و من در همه‌ی اینها آنچه را که از آن محروم مانده بودم که یک چیز مربوط به خودم بود و از من گرفته جست‌وجو می‌کردم.»
بعدها، وقتی درمی‌یابیم که این «یک چیز» عبارت است از «میان تنم [که] یک حالت شهوت‌انگیز ناامید داشت»، سر نخ مهمی از راز بوف‌‌کور و درد و رنج او به دست می‌آوریم. وی آدمی است به غایت حساس و محروم از لذایذ جسمانی عادی. از این رو غبطه‌ی زندگی مردم عادی را می‌خورد و مردم‌گریز می‌شود؛ دیگران را احمق و رجّاله می‌خواند زیرا از سلامت و عقل برخوردارند: «به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمق‌ها و رجاله‌ها بکنم، که سالم بودند، خوب می‌خوردند، خوب می‌خوابیدند و خوب جماع می‌کردند و هرگز ذره‌ای از دردهای مرا حس نکرده بودند؟»
یا: «بی‌تکلیف از میان رجاله‌هایی که همه‌ی آنها قیافه‌ی طماع داشتند و دنبال پول و شهوت می‌دویدند گذشتم - من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده‌ی باقی دیگرشان بود، همه‌ی آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته شده و منتهی به آلت تناسلشان می‌شد.»
ولی این همه‌ی ماجرا نیست. بوف‌‌کور ناسازگاری‌های دیگری هم در زندگی دارد که بیشتر آنها از نقص بدنی‌اش سرچشمه می‌گیرند. برای نمونه، انزوای روحی او. بوف‌‌کور موجود اجتماعی متعادل و متعارفی نیست: نوعی بیگانه است، وصله‌ی ناجوری است که آرمان‌ها و رؤیاهایشان با حقایق ناخوشایند جهانِ پیرامون نمی‌خواند. او می‌خواهد سرنوشتش را تغییر بدهد، می‌خواهد از خویشتنِ خویش بگریزد، ولی هربار خود را در بن بست کور هویتش در بند می‌بیند. او به دیده‌ی خودش هم کاملاً غریبه می‌نماید. «من میان رجاله‌ها یک نژاد مجهول و ناشناس شده بودم... چیزی که وحشتناک بود حس می‌کردم که نه زنده‌ی زنده هستم و نه مرده‌ی مرده. فقط یک مرده‌ی متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زنده‌ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده می‌کردم.» اتاقش تابوت است، بسترش سردتر و تاریک‌تر از گور. مردم به نظرش زشت و دشمن می‌آیند. زندگی آنها حالش را به هم می‌زند.
من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می‌کردم انس نگرفته بودم... حس می‌کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدم‌های بی‌حیا، پُرور، گدامنش، معلومات فروش، چاروادار و چشم و دل گرسنه بود.
افزون بر این اضطرارها، بوف‌‌کور پیوسته هراسی پنهان در دل دارد: منتظر است که پلیس او را بگیرد و درهم بکوبد: «مدت‌ها بود که منتظر بودم به دست داروغه بیفتم... کی می‌داند، شاید همین الآن یا یک ساعت دیگر یک دسته گزمه‌ی مست برای دستگیر کردنم بیایند.» هراس از پلیس و بازداشت در سراسر کتاب به چشم می‌خورد. توالی رویدادها (آنجا که بتوان توالی و ترتیبی سراغ کرد)، در خواب و بیداری، گه‌گاه به عربده‌ی گروهی گزمه‌ی مست قطع می‌شود، اینها از توی کوچه می‌گذشتند، شوخی‌های هرزه با هم می‌کردند و با صدای بلند دسته جمعی آواز می‌خواندند. این ترس از پلیس، اگرچه تلویحاً، حالت روحی افراد ناسازگار و نابسامانِ اجتماع (مثلاً همجنس‌گرایان) را می‌نماید، و این‌گونه واکنش‌های روانی - جنسی نسبت به نمادهای مردانه‌ی قدرت در جامعه‌های مردسالار کاملاً عادی است.
بوف‌‌کور خواهان زیبایی، پاکی و اندیشه‌های والا است، ولی همواره «یک دیوار سنگین، یک سد نمناک بدون روزنه به سنگینی سرب» راه بر او می‌بندد. روزها سرگردان در پی دره‌ای سبز، آسمانی نیلگون، اندکی تسلی، می‌گردد؛ ولی هربار با واقعیات سرسخت و درمان‌ناپذیر پیرامونش روبه‌رو می‌شود:
هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم، نمی‌دانم چرا می‌خواستم و اصرار داشتم که جوی آب، درخت سرو، و بته‌ی گل نیلوفر را پیدا کنم... اگر آنجا را پیدا می‌کردم، اگر می‌توانستم زیر آن درخت سرو بنشینم حتماً در زندگی من آرامشی تولید می‌شد. ولی افسوس بجز خاشاک و شن داغ و استخوان دنده‌ی اسب و سگی که روی خاکروبه‌ها بو می‌کشید چیز دیگری نبود.
مشکل اساسی بوف‌‌کور خودآگاهی و وقوف کامل او به بدبختی‌هایش است. می‌گوید: «همه‌ی عمرم من در یک تابوت سیاه خوابیده بوده‌ام.» و چون مطمئن است که در بهبود وضع کاری از او ساخته نیست، زندگی واقعی‌اش را در خواب و خیالاتِ برآمده از نشئه‌ی افیون می‌جوید. آندره موروئا (4) می‌نویسد: «وقتی دنیای واقعی خوشی را از کسی دریغ داشت، وی ناگزیر جهانی شاعرانه، جهانی خیالی برای خود می‌آفریند». (5) اما بوف‌‌کور دنیای خیالی‌اش نیز افسرده و ماتم زده است. فرشته‌ی رؤیایی او بار نخست از روزانه‌ای در اتاقش ظاهر می‌شود. «مثل یک منظره‌ی رؤیای افیونی به من جلوه کرد.» دختر فردی عادی نیست، موجودی اثیری است با چشمان جادویی و اندامی بهشتی، خیلی شبیه دختری که روی جلد قلمدان‌هایش نقش می‌کرد. دختر روی جوبی آبی خم شده، گل نیلوفر کبودی به یک پیرمرد قوزی تعارف می‌کند. پیرمرد زیر درخت سروی نشسته، ناخن انگشت سبابه‌اش را می‌جود. بوف‌‌کور چشمش که به دختر می‌افتد از خود بی‌خود می‌شود. وقتی به هوش می‌آید دیگر منفذ و روزنه‌ای در دیوار نمی‌بیند. به بیرون می‌رود اما اثری از درخت سرو، از جوی آب، از دختر و پیرمرد نیست. به جست‌وجو می‌پردازد، ولی نشانی از دختر نمی‌یابد. عاقبت، شبی پس از پرسه‌زدن، هنگامی که به خانه باز می‌گردد فرشته‌ی عذابش را جلو درِ خانه منتظر می‌بیند. در را باز می‌کند. دختر «مانند یک نفر خوابگرد» داخل می‌رود و روی تختخواب دراز می‌کشد. اما «مثل این بود که یک دیوار بلورین میان ما کشیده بودند» و «هرگز نمی‌خواستم او را لمس بکنم».
یادش می‌آید یک بغلی شراب کهنه‌ی آمیخته با زهر مارِ ناگ از پدرش به او ارث رسیده. بغلی را از بالای رف می‌آورد، پیاله‌ای شراب در خواب به زور در دهان دختر می‌ریزد و سپس گل از گلش می‌شکفد. «برای اولین بار در زندگی‌ام احساس آرامش ناگهانی تولید شد... مثل اینکه سلاتونی که مرا شکنجه می‌کرد و کابوسی که با چنگال آهنینش درون مرا می‌فشرد، کمی آرام گرفت.» این آرامش ناگهانی نتیجه‌ی مرگ دختر است، برای این است که آن دو چشم مورب، «چشم‌هایی که به حال سرزنش بود»، دیگر نمی‌توانستند او را ببینند. حالا بی‌درنگ لباس خود را در می‌آورد و می‌رود پهلوی دختر می‌خوابد. «خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم، حرارت خود را به او بدهم و سردی مرگ را از او بگیرم... همه‌ی کوشش‌های من بیهوده بود. از تخت پایین آمدم، رختم را پوشیدم.»
سپس هوس می‌کند که خاطره‌ی عشقش را زنده نگه دارد، همه شب می‌نشیند به نقاشی دختر می‌پردازد. چندین‌بار چهره‌ی او را می‌کشد ولی هیچ یک موافق میلش نیست. بالاخره موفق می‌شود چهره‌ی دختر، به خصوص حالت چشم‌های او را روی کاغذ بیاورد، و آرام می‌گیرد. «اصل کار صورت او - نه، چشم‌هایش بود و حالا این چشم‌ها را داشتم، روح چشم‌هایش را روی کاغذ داشتم و دیگر تنش به در من نمی‌خورد.»
مشکل بعدی او این است که اکنون با مرده چه بکند. آیا او را همان جا در اتاقش چال کند یا در چاهی که پیرامونش گل‌های نیلوفر کبود روییده باشند؟ آنچه مسلم است نمی‌خواهد نگاه احدی از مردم معمولی به دختر بیفتد. عاقبت تصمیم می‌گیرد پیکر او را تکه‌تکه کند و در چمدان کهنه‌اش بیرون ببرد:
این دفعه دیگر تردید نکردم، کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم داشتم آوردم و خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت او را در میان خودش محبوس کرده بود... پاره کردم - مثل این بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول به نظر جلوه کرد. بعد سرش را جدا کردم - چکه‌های خون لخته شده‌ی سرد از گلویش بیرون آمد. بعد دست‌ها و پاهایش را بریدم و همه‌ی تن او را با اعضایش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش، همان لباس سیاه را رویش کشیدم. درِ چمدان را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم - همین که فارغ شدم نفس راحتی کشیدم...
در تلاشِ تفسیر و تحلیل بوف‌‌کور، جلال آل احمد می‌نویسد:
در بوف‌‌کور چه چیزها می‌خوانیم؟ معنی آن چیست؟ بوف‌‌کور جُنگی و تلفیقی است از شک قدیم آریایی، از نیروانای بودا، از عرفان ایرانی، از انزوای جوکیانه‌ی فرد مشرق زمینی، از گریزی که یک ایرانی، یک شرقی با تمام سوابق ذهنی خود به درون می‌کند. بوف‌‌کور مفری است برای حرمان‌ها، وازدگی‌ها، آه و اسف‌ها و آرزوهای نویسنده. کوششی است برای درک ابدیت زیبایی. انتقام آدم میرای زودگذر است ازین زندگی، ازین محیط. انتقام وجود زوال یابنده است از زوال و ابتذال. بوف‌‌کور فریاد انتقام است، فریاد انتقامی که فقط در درون بر می‌خیزد و هیاهو به پا می‌کند، که فقط زیر طاق ذهن می‌پیچد و چون شلاق بر روی گرده‌ی خاطرات فرو می‌آید. بوف‌‌کور تجسم تمام کینه‌هایی است که یک فرد ناتوان نسبت به «توانا»ها دارد، کینه‌ای که از سر محرومیتی بر می‌خیزد. (6)
نفوذ بودا را بر کتاب به آسانی می‌توان مشاهده کرد. بودا ظاهراً در این دوره آخرین پناهگاه هدایت بوده است. بودیسم و هندوییسم البته همه‌ی عمر از جمله مشغله‌های ذهنی او باقی ماندند. افکار بودایی در بوف‌‌کور اکثراً با دید بدبینانه‌ی نویسنده درآمیخته‌اند. داستان کتاب سراسر گرد مراقبه و مکاشفه‌ی درونی بودا، یعنی دستورِ «به درون بنگر»، دور می‌زند. اندیشه‌ی زندگی گذشته، وحدت وجود، تحقیر حیات خاکی، تولد دوباره و ترک نفس آشکارا در آن دیده می‌شود.
در ابتدای داستان، همین که چشم بوف‌‌کور به دختر اثیری می‌افتد، می‌گوید:
مثل اینکه من اسم او را قبلاً می‌دانسته‌ام. شراره‌ی چشم‌هایش، رنگش، بویش، حرکاتش همه به نظر من آشنا می‌آمد، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او همجوار بوده از یک اصل و یک ماده بوده... می‌بایستی در این زندگی نزدیک او بوده باشم.
فلسفه‌ی بوداییِ رنج و مرگ بر همه‌ی کتاب حاکم است. بودا عقیده داشت که:
تولد رنج است، زوال رنج است، بیماری رنج است، برخورد با ناملایمات رنج است، ‌دوری از لذت رنج است، به دست نیاوردن آنچه می‌خواهیم رنج است... آیین بودا، بدین قرار، تا اندازه‌ای فلسفه‌ی رنج است. اگر زندگی آکنده از رنج است، و اگر رنج به ما می‌آموزد که چگونه به رنج پایان دهیم، احمقانه نیست که از مکتب بگریزیم؟ (7)
و بوف‌‌کور شاگرد کوشای این مکتب است.
درباره‌ی مسئله‌ی اساسی مرگ - مشغولیت فکری همه‌ی عمر هدایت - بوف‌‌کور مردد می‌نماید. پس از ابراز بی‌اعتقادی به دین و وجود قادری متعال، می‌گوید: «در مقابل حقیقت وحشتناک مرگ و حالات جانگدازی که طی می‌کردم، آنچه راجع به کیفر و پاداش روح و روز رستاخیز به من تلقین کرده بودند یک فریب بی‌مزه شده بود و دعاهایی که به من یاد داده بودند، در مقابل ترس از مرگ هیچ تأثیری نداشت.»
چند صفحه بعد ضد این را می‌گوید:
بارها به فکر مرگ و تجزیه‌ی ذرات تنم افتاده بودم، به طوری که این فکر مرا نمی‌ترساند. برعکس آرزوی حقیقی می‌کردم که نیست و نابود بشوم.
بودیسم مرگ را «راه ورود به زندگی دیگر» می‌داند، حال آنکه تصور تولد دوباره و حیات مجدد برای بوف‌‌کور غالباً غیرقابل تحمل است: «تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می‌ترساند و خسته می‌کرد.» و با این همه به قطعاتی در کتاب برمی‌خوریم که دریافت بودایی مرگ و نیروانا یکسره پذیرفته و ستوده شده است. برای نمونه بنگرید به این جمله‌های پُر تب و تاب:
تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید. حضور مرگ همه‌ی موهومات را نیست و نابود می‌کند. ما بچه‌ی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب‌های زندگی نجات می‌دهد و در ته زندگی اوست که ما را صدا می‌زند و به سوی خودش می‌خواند.
شفقت بودا در حق حیوانات و تحریم کشتن حیوان برای خوراک در آن آیین نیز به روشنی در بوف‌‌کور بازتاب یافته است. قصابی که روبه‌روی خانه‌ی او دکان دارد مظهر بی‌رحمی و پلیدی است (هدایت خودش هم گیاهخوار بود). (8)
تمام طرح داستان، به ویژه نقطه‌ی اوج آن، ظاهراً از افکار بودایی سرچشمه می‌گیرد. در حالی که لکاته (نامی که به همسرش داده است) نماد موجودی پلید در اختیار همگان است، دختر اثیری تجسم زیبایی و پاکی دور از دسترس رجاله‌ها، همتای غیرخاکی لکاته، است. لکاته را بوف‌‌کور در پایان کتاب می‌کُشد و با وجود همه‌ی عشق و ستایش او برای دختر اثیری، همتا نیز باید کشته شود. مرگ، به اعتقاد بوداییان، «نیستی جسم و همتای نامرئی‌اش است». (9)
گذشته از آیین بودا و پاره‌ای معتقدات شرقی دیگر، تأثیر پاره‌ای نویسندگان غربی، به ویژه ادگار الن پو، داستایفسکی و کافکا نیز در کتاب دیده می‌شود. قهرمان داستان نیز به شماری قهرمانانِ بیزار از زندگی در ادبیات غرب شباهت‌هایی دارد. مثلاً قهرمان باربوس در دوزخ که «خود را به دور از جهان در اتاق خواب هتلش محبوس می‌کند و سرگرمی زندگی عاریتی او پاییدن دیگران از روزنی در دیوار است». یا الستور قهرمان شِلی «که دق می‌کند و از غصه می‌میرد چون نمی‌تواند در زمین همتای دختر زیبایی را که در خواب دیده و در آغوش کشیده بیابد». و قهرمان داستایفسکی، راسکولنیکف را هم از یاد نبریم که عبوس، عصبی، هراسان از فکر بازداشت و دلزده از وضع و ضعف بشر، خود را در اتاقی زندانی کرده است. از این بیشتر، بوف‌‌کور بی‌شباهت نیست به ضد قهرمان دیگری از داستایفسکی، موجود عجیب و غریبی که در یادداشت‌های زیرزمینی توصیف شده است. هر دو زیر فشار عشق ناکام به خود می‌پیچند، هر دو رنج را به جان می‌خرند، از بشر بیزارند، از اجتماع می‌گریزند و به انزوا پناه می‌برند. یکی به صورت سوسک تصویر شده است، دیگری به صورت بوف‌‌کور.
قرابتی هم می‌توان میان بوف کورِ افیونی و حالت‌هایی که دکوئینسی (10) در اعترافات یک تریاکی انگلیسی (11) به قلم آورده است یافت. نویسنده‌ی انگلیسی می‌گوید در یک شب احساس می‌کرد هفتاد یا صد سال زیسته است:
هر شب، نه مجازی که گویی راستی راستی، به اعماق ورطه‌های تاریک، گودتر گودتر، فرو می‌رفتم، و امیدی به چشم نمی‌آمد که دیگر هیچ‌گاه بتوانم از قعر برخیزم.
این را مقایسه کنید با حالت بوف‌‌کور:
کم‌کم حالت خمودی و کرختی به من دست داد، مثل یک نوع خستگی گوارا و یا امواج لطیفی بود که از تنم به بیرون تراوش می‌کرد - بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا می‌رفت. متدرجاً حالات و وقایع گذشته و یادگارهای پاک شده، فراموش شده‌ی زمان بچگی خودم را می‌دیدم. نه تنها می‌دیدم بلکه در این گیرودارها شرکت داشتم و آنها را حس می‌کردم. لحظه به لحظه کوچک‌تر و بچه‌تر می‌شدم. بعد ناگهان افکارم محو و تاریک شد، به نظرم آمد که تمام هست من سر یک چنگک باریک آویخته شده و در ته چاه عمیق و تاریکی آویزان بودم. بعد از سر چنگک رها شدم، می‌لغزیدم و دور می‌شدم ولی به هیچ مانعی بر نمی‌خوردم - یک پرتگاه بی‌پایان در یک شب جاودانی بود. (12)
بوف‌‌کور در اوج قدرت رضاشاه نگاشته شد. انتشارش در آن هنگام ناممکن بود. در 1315 وقتی نویسنده به هند رفت دست‌نوشته‌اش را با خود برد و در آنجا به چاپ رساند. کتاب کوچکی شصت صفحه‌ای با مُهرِ «طبع و فروش در ایران ممنوع» در نسخه‌های محدودی در بمبئی چاپ دستی شد. می‌گویند هدف سفر هدایت به هند صرفاً چاپ بوف‌‌کور بود و این تصور را بعضی از دوستان او هم تأیید کرده‌اند. ولی همان‌گونه که در بخش بعدی خواهیم دید سفر هدایت دلایلی عمیق‌تر داشت. به هر تقدیر، تا سال‌ها پس از انتشار کتاب فقط دوستان نزدیک او از وجود این اثر خبر داشتند. پس از کناره‌گیری رضاشاه از سلطنت در 1320 و پیدایش دوران سیاسی جدید، بوف‌‌کور نخستین بار در تهران منتشر شد (ابتدا به صورت پاورقی در روزنامه‌ی ایران). تأثیر آن برق‌آسا و نیرومند بود و جروبحثی که برانگیخت محدود به محافل ادبی نبود: تقریباً همه‌ی جامعه‌ی کتاب‌خوان کشور را در بر می‌گرفت.
سبک بوف‌‌کور، با وجود ماهیت غیرعادی محتوا، ساده است. باز از آل احمد شاهد آوریم:
بوف‌‌کور نمونه‌ای است برای اثبات این مطلب که زبان فارسی - فارسی ساده - قادر به بیان بدیع‌ترین حالات نفسانی یک نویسنده است؛ که ممکن است این زبان را نیز به درون‌نگری واداشت. حتی در تعبیرهای سوررئالیست این زبان ساده حفظ شده است: «ناگهان دیدم در کوچه‌های شهر ناشناسی که خانه‌های عجیب و غریب به اشکال هندسی، منشور، مخروطی، مکعب، با دریچه‌های کوتاه و تاریک داشت و به در و دیوار آنها بته‌ی نیلوفر پیچیده بود، آزادانه گردش می‌کردم و به راحتی نفس می‌کشیدم. ولی مردم این شهر به مرگ غریبی مرده بودند: همه سر جای خودشان خشک شده بودند، دو چکه خون از دهنشان تا روی لباسشان پایین آمده بود. به هر کسی دست می‌زدم، سرش کنده می‌شد می‌افتاد...» این کابوس عجیب [آل احمد ادامه می‌دهد] که خواننده را به یاد نقاشی‌های عجیب سالوادور دالی (13) می‌اندازد و نتیجه‌ی کاوش عمیق در نفسانیات است تاکنون در آثار ادبی زبان ما سابقه‌ی نداشته. (14)
زبان دقیق، شیوه‌ی بیان و جامعیت شگفت نویسنده کافی است که بوف‌‌کور را یکی از آثار برجسته‌ی ادبیات فارسی سازد. در پاره‌ای جاها ترکیب و موسیقی واژه‌ها کم‌نظیر است: برای نمونه، جمله‌های آغازین کتاب، توصیف‌های دل‌انگیز هندوستان و صحنه‌های رقص بوگام داسی (مادر بوف‌‌کور). قطعه‌ی زیر در وصف سپیده دم مشهور است:
شب پاورچین پاورچین می‌رفت گویا به اندازه‌ی کافی خستگی درکرده بود. صداهای دوردست خفیف به گوش می‌رسید، شاید یک مرغ یا پرنده‌ی رهگذری خواب می‌دید، شاید گیاه‌ها می‌روییدند. در این وقت ستاره‌های رنگ پریده پشت توده‌های ابر ناپدید می‌شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد.
بوف‌‌کور در دو بخش است. در بخش نخست خوابیده به دنیای خیالیِ راوی گام می‌نهد. به بخش دوم (داستان زندگی واقعی او) که می‌رسیم کیفیت اندوهبار و احساسات خلسه‌آمیز بخش نخست چنان تأثیری بر ما گذاشته است که، همانند قصه‌ی پریان، حتی واقعیات سهمگینْ رنگ نوعی توهم جذاب به خود می‌گیرند. از این رو برای فهم و تحلیل کتاب شاید بخش دوم را باید اول «هضم» کرد و پس از آشنایی یافتن با سابقه‌ی خانوادگی و تربیت و پرورش بوف‌‌کور، آنگاه وارد دنیای رؤیایی او شد.
یکی از ویژگی‌های بوف‌‌کور یکسانی، حتی این همانیِ چهره‌های داستان است. گذشته از دختر اثیری که همزاد لکاته است و بنابراین به او شباهت دارد، تقریباً همه‌ی افراد دیگر، چه در رخدادهای رؤیایی و چه در زندگی واقعی او، همشکل‌اند. مثلاً، پیرمرد قوزی با شال‌گردن پهنی که دور صورت خود پیچده، تجسم شرارت است، عفریتی است که از گوشه و کنار سر در می‌آورد و آرام و آسایش بوف‌‌کور را برهم می‌زند. در فصل اول او را در هیئت پیرمرد خمیده در کنار نهر و سپس به شکل گورکن می‌بینیم. عموی بوف‌‌کور، پدرش، پدر زنش، پیرمرد خنزر پنزری، فاسق زنش، همه قیافه‌ی این پیرمرد را دارند. نقاشی او روی جلد قلمدان‌ها، حتی نقش روی پرده‌ی اتاق او نیز تصویر همین پیرمرد است، و سرانجام، وقتی بوف‌‌کور زنش را می‌کُشد و در آینه نگاه می‌کند می‌بیند خودش هم به شکل پیرمرد درآمده است. این بازگشت همان چهره در موقعیت‌های گوناگون، تکرار حوادث و مناظر و تناوب مضمون و نقش و نگارهای آشنا - بته‌های نیلوفر کبود، درخت سرو، خانه‌های هندسی، مگس‌های زنبور طلایی، گزمه‌های مست و ترانه‌ای که می‌خوانند - همه و همه برای بیانِ روان آشفتگی قهرمان داستان‌اند. (15)

بوف‌‌کور از دید منتقدان غربی

روژه لسکو (16) در جنگ جهانی دوم بوف‌‌کور را به فرانسه ترجمه کرد ولی تا 1953 نتوانست آن را به چاپ برساند؛ می‌گویند ترجمه‌ی او (La Chouette Aveugle) را صادق هدایت دیده و پسندیده بود. به هر حال، شکل و محتوای غیرعادی کتاب تأثیری شگرف بر محافل ادبی فرانسه گذاشت. جامع‌ترین و مطلع‌ترین نقد فرانسوی را پاستور والری رادو (17)، عضو آکادمی فرانسه، در ماهنامه‌ی Hommes et Monde (مارس 1954) نوشت. دکتر رادو، پس از مقایسه‌ی هدایت با ژرار دو نروال (18)، به شرح زندگی و آثار و عقاید هدایت می‌پردازد، قطعات جالبی از نوشته‌های او را نقل می‌کند و دنیای بوف‌‌کور را همسان تصویر سارتر از دوزخ در بن بست (19) می‌شمارد. نویسنده به خوانندگانش یادآور می‌شود که فلسفه‌ی هدایت بازتابی است از فلسفه‌ی خیام، «بدبین دیگر ایرانی»، و در خاتمه از جایگاه والای هدایت در ادبیات معاصر جهان سخن می‌گوید.
مقاله‌ی دیگری در Les Lettres Française (شماره‌ی 503) به قلم ژیلبر لازار (20) است، که برخلاف دیگر منتقدان فرانسوی ابتدا اوضاع اجتماعی و سیاسی ایران را در زمان نگارش بوف‌‌کور شرح می‌دهد. بقیه‌ی مقاله بیشتر کلی‌گویی‌هایی درباره‌ی کارهای هدایت و مضمون‌ها و قهرمان‌های اوست. آقای لازار درباره‌ی خود بوف‌‌کور مطلب چندانی نمی‌گوید ولی آن را «برترین درجه‌ی یأس هدایت» می‌داند و مقاله‌اش را با این سخن به پایان می‌رساند که «رئالیسم ایرانی در اوج پیشرفتش است و صادق هدایت پیوسته افتخار پیش‌کسوت خلاق و آموزگار راستین این نهضت را خواهد داشت».
منتقد نامور فرانسوی آندره روسو (21) مقاله‌ای با عنوان «هدایت و شاهکارش» در هفته نامه‌ی Le Figaro Littéraire (18 ژوئیه‌ی 1953) نوشت. مقاله‌ی روسو، به غیر از مقدمه‌ای درباره‌ی زندگی و سوابق هدایت، بررسی و تفسیر دقیقی از داستان بوف‌‌کور است و کتاب را بدون قید و شرط می‌پسندد:
به عقیده‌ی من اثر الهام‌بخش بوف‌‌کور، شاهکار هدایت، کافی است که او را در نظر اول جزء گویاترین و شیواترین نویسندگان زمان حاضر قرار دهد... به گمان من این رُمان تأثیر ویژه‌ای بر تاریخ ادبی قرن ما خواهد گذاشت.
رهبر سوررئالیست‌های فرانسه، آندره برتون (22)، درباره‌ی بوف‌‌کور در Le Médium (ژوئیه‌ی 1953) می‌نویسد: «اگر چیزی را توان شاهکار نامید این همان است.» سپس بوف‌‌کور را در ردیف آثاری چون اُرلیای ژرار دو نروال (23)، گرادیوا ی ینسن (24) و رازها ی کنوت هامسون (25) قرار می‌دهد.
مقاله‌ی دیگری به قلم پ. سوپر (26)، نویسنده‌ای فرانسوی که هدایت را در تهران دیده بود، در Journal de Genéve (6 سپتامبر 1953) منتشر شد. نوشته‌ی او بیشتر ژورنالیستی است و داوری‌اش درباره‌ی بوف‌‌کور قدری گزاف‌آمیز: «این رُمان شاهکار ادبیات تخیلی قرن بیستم است.» و سپس با آهنگی شاعرانه می‌افزاید: «من خوب می‌دانم که این رُمان بی‌مانند را نمی‌توان ’خلاصه‘ کرد چون خود خلاصه‌ی سرنوشت بشر است.»
ر. لالو (27) در Les Nouvelles Littéraires (20 اوت 1953) برداشت احتیاط‌آمیزتری دارد: «آیا این کتاب یک شاهکار است؟ من بیشتر مایلم آن را اثری استثنایی و هیجان‌انگیز بخوانم.»
در مقاله‌ی دیگری در La Table Ronde (اوت 1953)، نویسنده می‌گوید: «به سبب واژگانی که در آن به کار رفته است، تغییر ناگهانی که در رشته‌ی افکار [خواننده] به وجود می‌آورد و حوادثی ورای عقل که در داستان روی می‌دهد، این کتاب اثری شگفت، سحرآسا و حیرت‌انگیز است.» و در شماره‌ی نخست مجله‌ی جدیدی به نام Bizarre (که ترجمه‌ای از «طلب آمرزش»، داستان کوتاه هدایت را هم چاپ می‌کند) نوشته‌ی کوتاهی در معرفی او، با عنوان «کشف جدید، بوف‌‌کور هدایت و سینما»، به شرح زمینه‌ی اکسپرسیونیستی و نمادهای کتاب می‌پردازد. نویسنده در تلاش برای نشان دادن نفوذ پاره‌ای از اکسپرسیونیست‌های اروپایی و به ویژه فیلم کابینه‌ی دکتر کالیگاری (28) بر اثر هدایت می‌نویسد:
عرصه‌ی بصری بوف‌‌کور را می‌توان به فیلم‌های اکسپرسیونیستی آلمانی که هدایت هنگام اقامت در فرانسه دید ارتباط داد - پیکرهای خون‌آلود و کرم‌های کوچکی که روی گندیدگی آنها درهم می‌لولند، تابوت‌ها، رهسپاری در «کالسکه‌ی نعش‌کش کهنه و اسقاط» که به آن دو اسب سیاه نزار پوست و استخوان بسته شده، پیرمرد کالسکه‌چی، صورتش پیچیده در شال‌گردنی پهن، قوز کرده روی نشیمن، یک شلاق بلند در دست، و کالسکه‌ای که از کوه و دشت و رود با سرعت راحت و بی‌صدا می‌گذرد - اینها همه می‌تواند از نوسفراتوی مارنائو (29) برآید. پس‌زمینه‌ی این داستان همسان کالیگاری و دیگر آثار اکسپرسیونیست‌هاست. به این عبارات بنگرید: «کوه‌های بریده بریده، درخت‌های عجیب و غریب توسری‌خورده، نفرین‌زده از دوجانب جاده پیدا بود که از لابه‌لای آن خانه‌های خاکستری رنگ به اشکال سه گوشه، مکعب و منشور با پنجره‌های کوتاه و تاریک بدون شیشه دیده می‌شد.» هدایت همچنین از رسم شرقیِ تکرار استعاره بهره می‌گیرد: مثلاً، دو چشم مورب دختر، چشم‌هایی که حتی بر گلدان‌های قدیمیِ نقاشی شده‌ی قرن‌ها پیش با فروغ زندگی می‌درخشند، و این چقدر تناظر دارد با دهان «خون‌آلود شاعر» که ژان کوکتو (30) خود از فرهنگ عامه گرفت.
یک مقاله‌ی قابل توجه دیگر در میان بررسی‌های فرانسوی نوشته‌ی ریبمون دِسِنی (31) با عنوان «چیزهایی که بوف‌‌کور می‌بیند» است که در Arts et Spectacles منتشر شد. این نویسنده، پس از تمسخر «فرهنگ و تمدن» غربی، تأسف می‌خورد که بوف‌‌کور به ناحق سهم خود را از جوایز ادبی نداشته است و سپس می‌کوشد جهان قهرمان کتاب را با استنباط آینشتاین از زمان و مکان در نظریه‌ی نسبیت او مقایسه کند!
در آلمان، به پیروی از دوپارگی کشور، دو ترجمه از بوف‌‌کور در داو سوی «مرز» انتشار یافت. اولی توسط حشمت مؤید و Otto H. Hegel و Ulrich Riemerschmidt در 1960 از فارسی ترجمه شد. (32) دومی را در آلمان شرقی، Gerd Henniger از فرانسه ترجمه کرده و بزرگ علوی، دوست هدایت، مؤخره‌ی روشنگری بر آن نوشته؛ و ضمن آن از اعتیاد هدایت به تریاک سخن رفته است.
کارل بگنر (33) در بررسی خود («ترانه‌ی محزونی از ایران») از ترجمه‌ی دوم، در Buecher Kommentare (شماره‌ی 3، 1961) نوشت:
این دنیای رؤیایی هولناک [بوف‌‌کور] را فقط در صورتی می‌توان دریافت که آن را بیشتر آفریده‌ی اثر تریاک بدانیم تا قوه‌ی تخیل نویسنده. چون عمق و پیچ در پیچی توهمات و استنتاج‌های وحشت‌زای حاصل از آنها ماورای قدرت تصور است. در واقع اینها تجربه‌های درون‌کاوانه‌ی نویسنده‌اند که به نام «بوف‌‌کور» تحقق می‌پذیرند و بر صفحه‌ی کاغذ می‌آیند. این کتاب به درد روان‌شناسان می‌خورد و نیز کسانی که بخواهند حدود و ثغور علوم را بررسی کنند.
ترجمه‌ی انگلیسی بوف‌‌کور به قلم د. پ. کاستلو (34) در 1958 انتشار یافت. این برگردانی تحت اللفظی است - حتی عبارات و اصطلاحات فارسی اغلب کلمه به کلمه ترجمه شده‌اند - و معرفی نامه‌ی پشت جلد کتاب هم (که مترجم در آن دخالتی نداشته) گمراه کننده است و هدایت را «شاگرد ایرانی سارتر» می‌خواند. از این رو موفقیت کتاب در انگلستان کمتر از فرانسه و شاید آلمان بود. برای نمونه‌ی نشریه‌ی Sunday Times (16 فوریه‌ی 1958) در نقد کوتاهش می‌نویسد: «این داستان مجموعه‌ای درهم و برهم و ناپخته، گونه‌ای آتش درهم‌جوش لفظی است. کابوس‌های غربی در مقایسه با این افسانه‌ی شرقی اعجاز شفافیت‌اند. استعمالِ مِسکالین پیش از خواندن، شاید کارساز باشد، ولی امتحان نکنید.» به نظر منتقدِ Time and Tide (22 فوریه‌ی 1958)، کتاب «آمیزه‌ای از رؤیای افیونی و قدری مشربی» است، که در آن جمله‌ها «مانند مارپیچ تکرار می‌شوند و با هر پیچ اندکی بیشتر از گذشته، حال و آینده را به ما می‌گویند... قرائت این توهمات و واهمه‌ها مانند نوشیدن از بطری شراب زهرناک است»، و می‌افزاید، هدایت ممکن است باب طبع هر کسی نباشد، ولی خواندن این اثر به آنهایی که خواستار تغییر ذائقه‌ی ادبی‌اند و نیز به منزله‌ی گونه‌ای «تمرین مهیج برای عضلات شاعرانه» توصیه می‌شود.
نشریه‌ی The Twentieth Century (مه‌ی 1958) درباره‌ی سبک نثر انگلیسی کتاب نوشت: «نثر پر زرق و برق و پریشان ترجمه‌ی انگلیسی نمایانگر حالت درونی بسیار دردمندی است، حالتی که دشوار بتوان به ادبیات عادی تجربیات بشری ارتباط داد.»
از چاپِ امریکایی ترجمه‌ی انگلیسی، به هنگام نگارش این شرح، تنها یک نقد در دسترس بود. بر پایه‌ی داوری این نویسنده، کتاب در آن دیار توجه و تأمل قابل ملاحظه‌ای برانگیخته و موفقیت بیشتری داشته است. ویلیام کِی آرچر (35)، استاد کالج هانتر، در Saturday Review (27 دسامبر 1958)، مقاله‌ی جالبی نوشته و با این گمانِ هوشمندانه بررسی‌اش را آغاز کرده است که «شاید با خواندن بوف‌‌کور بتوان تفاهمی از نیروهای تغییر و تحول در آسیا به دست آورد». کتاب را «اثر هنری تکان‌دهنده‌» ای می‌شمارد و می‌ترسد به سرنوشت دکتر ژیواگو گرفتار شود و همان بلاها سر آن آید، و در بسط و تفصیل نظرش می‌نویسد:
سر بوف‌‌کور در خطر است، چرا که مستعد جلب خیل خوانندگانی است که از ویوالدی خسته شده‌اند، از خوش‌بینی بکت می‌هراسند، از ذِن فرسوده‌اند، بنابراین چه بسا به سهولت تازه‌ترین رعشه‌ی خود را در این قریحه‌ی هولناک ایرانی بجویند، به ویژه آنکه نویسنده‌اش هم خودکشی کرده است... در تسخیر این حکایت بیمارگونه، جانفرسا، ملالت‌بار، دردآور و هراسان، احیاناً بوی چراغ نفتیِ [ادگار الن] پو و بودلر را بشنوند، و در ملیله‌دوزی، طرح اسلیمی و خاتم‌کاری نثر کتاب به سراغ شهرزاد مشرق زمین بروند.
گفته‌ی زیرکانه‌ی آقای آرچر درباره‌ی خود هدایت نیز درخور نقل است: «... وی از بی‌کرانگی عظیمی که پشت سر داشت آگاه بود. هوشیاری هراسناک ایرانی از زمان، از گذشته، و از بار سنگین فرهنگی بزرگ و یکتا، با همه‌ی معایب و محاسن آن، جزء استعدادش بود.»
بیجا نیست که این مقاله را درباره‌ی بوف‌‌کور با سخن فرجامین آقای آرچر به پایان رسانیم:
به نظر من هیچ خواننده‌ای نیست که از بوف‌‌کور خسته شود و یا از پایان آن به وحشت نیفتد، هرچه هم داوری ادبی او محتاط‌تر از من باشد. ولی ضرورت خواندن آن صرفاً ادبی نیست، بلکه تأکید مجددی است بر باور هموطن قرن هفدهم هدایت، صائب اصفهانی [تبریزی] در بیت لطیفش:

گفت و گوی کفر و دین آخر به یکجا می‌کشد *** خواب یک خواب است اما مختلف تعبیرها

پی‌نوشت‌ها

1. ترانه‌های خیام، ص ص 49-50.
2. نخستین کنگره، ص 159.
3. «معمولاً احساس می‌کنم که زندگی واقعی‌ام گذشته است، و من دارم به نوعی زندگی پس از مرگ ادامه می‌دهم.» The Letters of John Keats, p. 529.
4. Andrè Maurois
5. Introduction to Letters of Byron, p. V.
6. مجله‌ی علم و زندگی، همان.
7. Chrismas Humphreys, Buddhism, p. 84.
8. انزجار هدایت از کشتن حیوانات با تأکید هرچه بیشتر در فواید گیاهخواری و انسان و حیوان نشان داده شده است. همچنین ن.ک.: «مردی که نفسش را کشت».
9. Humphreys, ibid, p. 105.
10. De Quincy
11. Confessions of an English Opium Eater (London, 1901), p. 224.
12. چند دهه پس از مرگ صادق هدایت، مقایسه‌ی جالبی هم میان بوف‌‌کور و یکی از آثار راینر ماریا ریلکه، شاعر آلمانی، به نام دفتر خاطرات مالته لاوریس بریگه (Die Aufzeichungen des Malte Laurids Brigge) به عمل آمد. ن.ک.: M. Mohandesi, Harvard"s Comparative Literature, no. 3 (Summer 1992). برای تفصیل بیشتر ن.ک.: هوشنگ اتحادیه، پژوهشگران معاصر ایران (صادق هدایت)، 1382.
13. Salvador Dali
14. مجله‌ی علم و زندگی، همان.
15. تمهید تقریباً مشابهی در تکرار روایت، تناوب چهره‌ها و تداوم محیط داستان در سال‌های اخیر در تریلوژیِ جاستین، بالتازار و ماونت اولیو نوشته‌ی لارنس دارل (Lawrence Durrell) به کار رفته است.
16. Roger Lescot
17. Pasteur Vallery Radot
18. Gerard de Nerval
19. Huis Clos
20. Gilbert Lazard
21. André Rousseaux
22. André Breton
23. G. de Nerval, Aurelia.
24. Jenson, Gradiva.
25. Knut Hamsun, Les Mystéres.
26. P. Souppault
27. R. Lalou
28. The Cabinet of Dr. Caligari,
«فیلم مشهوری که بر بسیاری کارهای سینمایی اثر نهاد. فیلم متعلق به مرحله‌ی نخست دوره‌ی معروف به ’روان‘ است که فیلم‌ها به بیان دگرگونی سریع روحیه‌ی مردم پرداختند. کالیگاری شرح جنایت‌های هولناک خوابگردی است در قرن یازدهم که اختیار او در دست یک راهب شیاد است و فیلم را باید نماد تسلط ترس و وحشت بر ذهن همگان شمرد.»
Huntly Carter, The New Spirit in the Cinema (p. 244).
29. Marnau, Nosferatu.
30. Jean Cocteau
31. Ribemont Dessaigne
32. Die Blinde Eule (Humburg, 1960).
33. Kark Begner
34. D.P. Costello, The Blind Owl.
35. William Kay Archer

منبع مقاله :
میرجلیلی، حسین... [و دیگران]، (1389)، توسعه‌ی سیاسی و اقتصادی در جهان اسلام، تهران: نشر کتاب مرجع، چاپ اول

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

درباره ی لرستان ســــــــــــــى لــــــــــــــــــر درباره ی لرستان کُلّ دُنیان وِم بئی قَدّ دانلود کتابهای هادی صداقتصادق هدایتهادیصداقتصادقهدایتدانلود رایگان مجموعه کتابهای الکترونیکی هادی صداقتصادق هدایتســــــــــــــى لــــــــــــــــــرترفند امشب درباره ی کشیدن کلمات در برنامه ی است که زیبایی خاصی به متن شما می بخشدمتن نو مونولوگ درونی دکتر بیژن بارانستیز من تنها با تاریکی است و برای ستیز با تاریکی شمشیر به روی تاریکی نمی کشم؛ فانوس زبان و ادبیات فارسی تاریخ ادبیات معاصرزبان و ادبیات فارسی تاریخ ادبیات معاصر آریا ادیب سایت سارا شعر نگاهی به ادبیات داستانی در ایراننگاهی به ادبیات‌ داستانی در ایران غلام رضا مرادی صومعه سرایی‌ تاریخ‌ داستان قـقـنـوس خاکستری مکتب های ادبی جهان مدرنیسمقـقـنـوس خاکستری مکتب های ادبی جهان مدرنیسم وبلاگ نویسندگان آزاد داستان کوتاه در سایت سارا شعر تاریخ ادبیات معاصر تحولات …تحولات ادبیات فارسی از انقلاب مشروطه تا انقلاب بهمن دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی ١ شُمال از شُمالِ غربی شمال از شمالِ غربی سینما و ادبیات ــ نوشته‌ها و ترجمه‌های نویسنده‌ی این وبلاگ را بی شعر و دنیایی که می سازمش یغما گلروییدرباره‌ی بلاگ به امید روزی که لذت لمس دفتر شعر شاعران احساس مان، دست یافتنی تر از یک درباره ی لرستان ســــــــــــــى لــــــــــــــــــر درباره ی لرستان کُلّ دُنیان وِم بئی قَدّ هزارئ ســــــــــــــى لــــــــــــــــــر ترفند امشب درباره ی کشیدن کلمات در برنامه ی است که زیبایی خاصی به متن شما می بخشد دانلود کتابهای هادی صداقتصادق هدایت هادیصداقتصادق معرفی صادق هدایت متولد ۲ بهمن ۱۲۸۱ برابر با ۱۷ فوریه ۱۹۰۳ در تهران، مرگ خودکشی با گاز ۱۹ متن نو » مونولوگ درونی دکتر بیژن باران ستیز من تنها با تاریکی است و برای ستیز با تاریکی شمشیر به روی تاریکی نمی کشم؛ فانوس می زبان و ادبیات فارسی تاریخ ادبیات معاصر زبان و ادبیات فارسی تاریخ ادبیات معاصر آریا ادیب سایت سارا شعر نگاهی به ادبیات داستانی در ایران نگاهی به ادبیات‌ داستانی در ایران غلام رضا مرادی صومعه سرایی‌ تاریخ‌ داستان‌نویسی‌ در قـقـنـوس خاکستری مکتب های ادبی جهان مدرنیسم قـقـنـوس خاکستری مکتب های ادبی جهان مدرنیسم وبلاگ نویسندگان آزاد داستان کوتاه در ایران سایت سارا شعر تاریخ ادبیات معاصر تحولات ادبیات فارسی از تحولات ادبیات فارسی از انقلاب مشروطه تا انقلاب بهمن دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی ١ دوره پیش دنیای سخن مقالات متنوع در حوزه ادبیات فارسی دنیای سخن مقالات متنوع در حوزه ادبیات فارسی یادداشت های یک معلم زبان و ادبیات فارسی گفتارها و دیدگاه ها شماره‌ی نوشته ۵٣ ١٢ احسان طبری درباره‌ی ارثیه‌ی ادبی ما ادبیات ایران یکی از جهات دانلود کتاب بوف کور بوف کور بوف کور صادق هدایت بوف کور بوف کور پرویز فنی زاده نقد کتاب بوف کور نقدی بر بوف کور دانلود بوف کور صادق هدایت


ادامه مطلب ...