مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

نسیمی از فضائل کریم اهل بیت علیهم السلام

[ad_1]

هنگامی که امام حسن مجتبی علیه السّلام برای نماز آماده می شد، بهترین لباسهای خود را می پوشید. از آن حضرت پرسیدند: چرا بهترین لباسهای خود را می پوشید؟ امام علیه السّلام در پاسخ فرمود: همانا خداوند زیباست و زیبایی را دوست می دارد، پس من نیز لباس زیبا برای راز و نیاز با پروردگارم می پوشم.

فرآوری: آمنه اسفندیاری ـ بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان

امام حسن مجتبی

 راه های شناخت عظمت و برتری یک انسان این است که محبوب انسان های برتر و با فضیلت باشد. در عالم هستی برتر از خاتم پیامبران صلی الله علیه و آله نداریم و حسن بن علی علیهما السلام سخت محبوب پیغمبر گرامی اسلام بود و این محبت و دوستی را در گفتار و کردار خویش ظاهر، و به اصحاب خود می فهماند .
ما در این نوشتار به بیان برخی از فضائل این محبوب عزیز پیامبر صلی الله علیه و آله می پردازیم:

خوش برخوردی

امام حسن علیه السلام دوستی شوخ طبع داشت. روزی به خدمت او رسید. امام علیه السلام فرمود: شب را چگونه صبح کردی؟ او در جواب گفت : یابن رسول اللّه ! شب را بر خلاف رضای خود و خدا و شیطان به صبح آوردم . امام علیه السلام خندید و فرمود چگونه ؟ عرض کرد: خدای عزوجل دوست دارد که او را اطاعت کنم و مرتکب معصیت او نشوم و من چنین نیستم و شیطان دوست دارد معصیت خدا کنم و او را اطاعت نکنم و این چنین هم نیستم و خودم دوست دارم هرگز نمیرم و این گونه نمی باشم . از این داستان استفاده می شود که امام علیه السلام با همه ابهت و بزرگی که داشتند به گونه ای با دیگران برخورد می کردند که آنها براحتی در محضر او بلکه با خود او شوخی می کردند و حضرت گوش می دادند و می خندیدند.

امام مجتبی علیه السلام فرمودند: به تحقیق خداوند روزی شما را بر عهده گرفته است، و شما را برای بندگی فراغت بخشیده و به شکرگزاری تشویق نموده است و نماز را بر شما واجب فرموده و به پرهیزکاری توصیه فرموده است. (تحف العقول، ص 234)

لباس زیبا برای نماز

گویند هنگامی که امام حسن مجتبی علیه السّلام برای نماز آماده می شد، بهترین لباسهای خود را می پوشید. از آن حضرت پرسیدند: چرا بهترین لباسهای خود را می پوشید؟ امام علیه السّلام در پاسخ فرمود: انّ اللّه جمیل و یحب الجمال ، فاتحمل لربّی و هو یقول : خذو زینتکم عند کل مسجد. همانا خداوند زیباست و زیبایی را دوست می دارد، پس من نیز لباس زیبا برای راز و نیاز با پروردگارم می پوشم و هم او فرمود: به هنگام رفتن در مسجد خود را به زینت دربرگیرید. بر همین اصل ، طبق روایات مستحب است که انسان ، برای نماز نیکوترین جامه خود را بپوشد، خود رامعطّر کند و با رعایت نظافت و در کمال طهارت به نماز و راز و نیاز با خدای بزرگ بپردازد.

ترحم بر حیوانات

نجیح گوید: حسن بن علی علیه السلام را دیدم که مشغول خوردن غذا بود و سگی روبروی او قرار گرفته بود، هر لقمه ای که می خورد یک لقمه هم به آن سگ می داد. عرض کردم: یابن رسول اللّه ! این سگ را از خود دور نمی کنی؟ حضرت فرمود: رهایش کن زیرا من از خداوند حیا می کنم که جانداری به من نگاه کند و من بخورم و به او نخورانم .

شیعه حقیقی

مردی به امام حسن علیه السلام گفت: من از شیعیان شما هستم. امام علیه السلام فرمود: ای بنده خدا اگر مطیع امر و نهی ما هستی راست می گوئی و اگر این گونه نیستی با ادعای مقام بلند تشیع که از آن بهره مند نیستی برگناهان خود نیفزا و به نگو من از شیعیان شما هستم . بلکه بگو من از دوستداران شما و دشمن دشمنان شما هستم و تو در نیکی و بسوی نیکی هستی .

امام علیه السلام فرمودند: «ای بندگان خدا» بدانید که خداوند شما را بیهوده نیافریده است، و بحال خود رها ننموده، مدت عمرتان را نوشته، و روزی شما را بینتان قسمت کرده تا هر خردمندی قدر و ارزش خود را بداند و بفهمد جز آنچه مقدر شده هرگز به او نمی رسد. (تحف العقول، ص 234)

شفاعت دو کودک

عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، حسن و حسین (علیهما السلام) کودک بودند شخصی گناهی کرد و از شرم آن گناه ، مدتی مخفی شد و نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمی آمد تا اینکه آن شخص ، حسن و حسین (علیهما السلام) را دید، آن دو را بر دوش  خود سوار کرد و با همان حال به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد و عرض کرد: من گنهکارم ، در پناه خدا، و این دو آقازاده به حضور شما آمده ام تا مرا ببخشید رسول خدا (صلی الله علیه و اله) وقتی که آن منظره را دید، آنچنان خندید که دستش را بر دهانش گذاشت ، سپس به آن مرد گنهکار فرمود: برو جانم تو آزاد هستی آنگاه به حسن و حسین فرمود: آن شخص در مورد عفو گناه خود، شما را شفیع قرار داد، در این هنگام آیه 64 سوره نساء نازل شد: ... ولو انهم اذ ظلموا انفسهم جائوک فاستغفروالله واستغفر لهم الرسول لوجدوا الله توابا رحیما: و اگر گنهکاران که بر اثر گناه به خود ستم کردند، به نزد تو (ای پیامبر) می آمدند و از خدا طلب آمرزش می کردند و پیامبر هم برای آن ها استغفار می کرد، خدا را توبه پذیر و مهربان می یافتند.

دو روایت زیبا از امام حسن مجتبی علیه السلام:

امام علیه السلام فرمودند: «ای بندگان خدا» بدانید که خداوند شما را بیهوده نیافریده است، و بحال خود رها ننموده، مدت عمرتان را نوشته، و روزی شما را بینتان قسمت کرده تا هر خردمندی قدر و ارزش خود را بداند و بفهمد جز آنچه مقدر شده هرگز به او نمی رسد. (تحف العقول، ص 234)
و نیز فرمودند: به تحقیق خداوند روزی شما را بر عهده گرفته است، و شما را برای بندگی فراغت بخشیده و به شکرگزاری تشویق نموده است و نماز را بر شما واجب فرموده و به پرهیزکاری توصیه فرموده است. (تحف العقول، ص 234)
   


منابع:
سایت اندیشه قم
قصه های تربیتی چهارده معصوم (علیهم السلام) / محمد رضا اکبری
داستانهای شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السلام)/ محمد محمدی اشتهاردی
                                             

اصول معاشرت صحیح بر اساس روایات

اصول معاشرت صحیح بر اساس روایات

رموز موفقیت پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله)

رموز موفقیت پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله)

نمی از دریای فضائل امام حسن مجتبی علیه السلام

نمی از دریای فضائل امام حسن مجتبی علیه السلام

سه حکایت جالب از «شیخ مفید»

سه حکایت جالب از «شیخ مفید»


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

آثار و برکات دوستی با اهل بیتعلیهم السلامآیا بهتر از اهل بیت دوستی را سراغ دارید که در دنیا به فریاد انسان برسد و او را لحظه ای بهترین حرز و محافظ ما ابن منذر گوید خدمت حضرت صادق علیه السلام از وحشت ترس و اندوه از تنهائى یاد آور شدم پیامک ولادت مؤسسه جهانى سبطین عشب قدر رمضان گرچه بسی پر قدر است دارد این ماه ولیکن سحری بهتر از این چونکه در نیمه چرا اهل تسنن دست بسته نماز می خوانند شهر سوالبا عرض سلام در پاسخ به اینکه حضرت علی ع و اهل بیت ع متعلق به تمام جهان هستند، باید آثار و برکات دوستی با اهل بیتعلیهم السلام آیا بهتر از اهل بیت دوستی را سراغ دارید که در دنیا به فریاد انسان برسد و او را لحظه ای فراموش بهترین حرز و محافظ ما ابن منذر گوید خدمت حضرت صادق علیه السلام از وحشت ترس و اندوه از تنهائى یاد آور شدم فرمود پیامک ولادت مؤسسه جهانى سبطین ع شب قدر رمضان گرچه بسی پر قدر است دارد این ماه ولیکن سحری بهتر از این چونکه در نیمه این مه چرا اهل تسنن دست بسته نماز می خوانند شهر سوال با عرض سلام در پاسخ به اینکه حضرت علی ع و اهل بیت ع متعلق به تمام جهان هستند، باید عرض بکنم


ادامه مطلب ...

حکایاتی زیبا از عنایات و توجهات اهل بیت علیهم السلام(3)

[ad_1]

یادی از شهداء و آن همه معنویت
 

بعضی از خاطرات و حکایات واقعی، چنان تکان دهنده اند که اعتقاد و باور انسان را تقویت می کنند. از جمله، خاطراتی اســت که اهل جبهه نقل می کنند و از فضای ملکوتی آن دیار و آن جوانان مؤمن و بی باک سخن می گویند.
به یاد دارم که روزی از شهرستان همراه با دوستان اهل جبهه، به سمت «مشهد مقدس» حرکت کردیم. یکی از دوستان که آزاده و جانباز جنگ بود، خاطرات زیبایی نقل می کرد. او که در جنگ یکی از فرماندهان خوب و پرتلاش بود می گفت:
نیمه شبی پرستاره بود و مهتاب با نور ضعیفی فضای جبهه را منور کرده بود. رزمندگان و بسیجیان، خسته از جنگیدن در خط مقدم، به خوابی عمیق فرو رفته بودند و آنان هم که بیدار بودند، چنان غرق در عبادت و مناجات شده بودند که گویا نه چیزی می شنیدند و نه چیزی می دیدند.
قلب های پاک شان به حق پیوسته بود و از عالم مادیات دل کنده بودند. به رختخواب رفتم، اما هنوز خوابم نبرده بود که صدای گفتگویی شنیدم. صدا را دنبال کردم و به مرز رسیدم؛ جایی که پس از آن، محدوده مشترک ما با دشمن بود و کسی مگر با هماهنگی و در مواقع خاص، اجازه ورود به آن قسمت را نداشت.
با خود گفتم: «بچه های ما، بدون اجازه من کاری نمی کنند، شاید از سربازان عراقی هستند، بهتراست باز گردم.»
صبح زود، وقتی که هنوز بعضی از بچه ها خواب بودند، یکی از بچه های بسیجی و مخلص که همیشه تا نیمه های شب در نماز و مناجات بود، نزدم آمد و به آرامی گفت: «شب گذشته، چند تن از بچه ها از مرز گذشته اند و به محدوده مشترک وارد شده اند.»
از شنیدن این سخن عصبانی شدم. گرچه به صحت سخنانش اطمینان داشتم، ولی به عنوان یک فرمانده، نخواستم بدون اینکه خود شاهد چیزی باشم، در مورش حکمی صادر کنم؛ از این رو، شب را مخفیانه بیدار ماندم. نیمه های شب بود که فهمیدم چند نفر از مرز گذشته اند. از چند رزمنده، خواستم که بروند و آنان را برگردانند. وقتی بازگشتند، چند نفر همراهشان بود، ولی گفتند که یکی از آنها خوابش برده بود.
صبح روز بعد، آنها را نزد خود خواندم و گفتم: «نباید خلاف دستور عمل می کردید، چرا از مرز گذشتید؟»
گفتند: «در آنجا مناجات می کردیم و دعای توسل می خواندیم.»
رزمنده ای که در آن محدوده خوابش برده بود، سرش را زیر انداخته بود. نگاهی به او کردم و به شوخی گفتم: «می گویید برای دعا می روید! پس چرا خواب تان برده بود؟ نمی گویید در آن فضای خطرناک، برای یک فرد خواب، احتمال هر خطری هست؟ سکوت کرد و چیزی نگفت.»
به کنایه گفتم: «آخر آنجا چه دیده اید که آن مکان را برای دعای تان انتخاب کرده اید؟»
سرش را بالا آورد، نگاه کوتاهی به من کرد و گفت: «دیشب در آن جا امام زمان (عج) را در خواب دیدم و ایشان به من فرمودند که ده روز دیگر شهید می شوم.»
نگاهی به چهره اش کردم. انتظار شهادت در چشمانش موج می زد. از سخنانش متعجب شدم، پس از کمی تأمل یادم آمد که در جبهه، این سخنان و اتفاقات سابقه دارد.
دو روز بعد، وقتی او را دیدم، با او به شوخی گفتم: «ما منتظر شهادتت هستیم، فقط هشت روز دیگر مانده!»
پس از آن نیز، هر بار که او را می دیدم، شوخی می کردم و روز شمار شهادتش را می گفتم.
چند روز بعد، از عملیاتی محرمانه در روزهای بعد خبر دادند. با شنیدن این خبر، دریافتم که سخنش حقیقت اســت و در عملیات شهید خواهد شد. به سراغش رفتم و او را در آغوش کشیده، حلالیت طلبیدم.
دو روز بعد، خبر لغو عملیات را دادند. من و دیگر بچه ها که خبر از خواب او داشتیم، خندیدیم و گفتیم: «پس بنده خدا هنوز زمان دارد.» بچه ها به سراغش رفتند و شوخی ها را از سر گرفته شد.
دو یا سه روز بعد، خبری ناگهانی، همه را تکان داد. آن شب، عملیاتی انجام می شد، فهمیدیم که عملیات لغو نشده، بلکه برای جلوگیری از افشای خبر، این تمهید را اندیشیده بودند.
آن شب عملیات سختی داشتیم و آن رزمنده مؤمن و راستگو، از نخستین شهدای عملیات بود. او در سحرگاه، همان موقعی که به او وعده داده بودند به شهادت رسید و همه ما را در حسرت آن همه معنویت و اخلاص تنها گذاشت و به لقاء خداوند شتافت.

آشنایی با مکانی منسوب به حضرت ولی عصر (عج)
 

ما مسلمانان، به ویژه شیعیان کشورهای اسلامی، مساجد زیادی بر پا کرده ایم. در حقیقت، در هر گوشه و شهر و دیاری، گنبد برافراشته ای، حکایت از وجود مسجدی در آن مکان دارد، اما تعداد محدودی از مساجد وجود دارد که همه مردم احترام خاصی برای آن قائل هستند و آن را مکانی مقدس می دانند «مثل مسجد مقدس جمکران»
در مورد معرفی یکی از مساجد مقدس کشور اسلامی مان به نام «مسجد مقدس محدثین» عرض می کنیم:
دوشنبه شب، پس از نماز مغرب و عشاء با من تماس گرفتند و برای سخنرانی فردا شب (سه شنبه شب) در یکی از مساجد شهر بابل از استان مازندران به نام «مسجد محدثین» دعوت کردند. همان لحظه با خود گفتم: چون سخنرانی سه شنبه شب انجام می شود و شب های چهارشنبه هم مردم به سمت مسجد مقدس جمکران می آیند و توجه به ساحت مقدس آقا امام زمان (عج) دارند، پس محور سخنرانی خود را در موضوع مهدویت قرار می دهم و در این مورد صحبت می کنم.
به اتفاق گروه همراه، به سمت شمال و شهر بابل حرکت کردیم. پس از رسیدن به شهر بابل، در یکی از میدان های شهر، تابلویی دیدم که جهت «مسجد مقدس محدثین» را نشان می داد. با دیدن کلمه «مقدس» به فکر فرو رفتم که نکند این مسجد، تاریخچه خاصی دارد زیرا کلمه «مقدس» لفظ خاصی اســت؛ در عین حال، «مسجد مقدس جمکران» در ذهنم تداعی شد. پس از ورود به حوزه علمیه فیضیه بابل رفتیم. در آنجا از یکی از عزیزان در مورد تاریخچه «مسجد مقدس محدثین» توضیح خواستم. ایشان خیلی مختصر تعریف کردند که این مسجد، مورد توجه و عنایت امام زمان (عج) اســت و در حقیقت، خود آقا دستور ساخت مسجد را داده اند. با خود گفتم: «چه تلاقی زیبایی، من می خواستم در این شب، در مورد امام زمان (عج) و خاطرات مسجد مقدس جمکران سخنرانی کنم، حال آن که این مکان خاص، خود نظر کرده آقا امام زمان (عج) می باشد.»
سخنرانی ما، ساعت ده شب بود، نماز مغرب و عشا را همراه دوستان در مدرسه فیضیه شهر بابل خواندیم و پس از اندک زمانی به سمت مسجد حرکت کردیم. وارد مسجد که شدیم در قسمتی از حیاط، چاه عریضه نویسی امام زمان (عج) و در کنار آن بارگاه و مقبره بزرگی به نام «مقبره ملانصیرا» بود. بسیار کنجکاو شدم که در مورد این مسجد و حکایاتش بیشتر بدانم. خدمت امام جماعت و متولی مسجد، حجت الاسلام و المسلمین شیخ عسگر نصیرایی که استاد دانشگاه و مدیر یکی از مدارس حوزه های علمیه بابل بودند رسیدم. ایشان در مورد تاریخچه مسجد و عنایات و کراماتی که از امام زمان (عج) در این مسجد اتفاق افتاده، چنین نقل کردند:

تاریخچه مسجد مقدس محدثین
 

این مسجد در نیمه ی اول قرن دوازدهم ه.ق. به امرخاص حضرت مهدی (عج) به عالم جلیل القدر و فرزانه دوره صفویه، مرحوم محمد نصیر بار فروش معروف به «ملانصیرا» بنا شده اســت. ملانصیرا که دارای فضیلت ها و کرامت های بسیاری اســت و از نوادر روزگار به شمار می روند، خدمت امام زمان (عج) تشرف یافته اند. کهنسالان و برخی از عالمان این شهر که این مطلب را سینه به سینه تاکنون حفظ کرده اند، نقل می کنند:
شبی در منزل عالم ربانی مرحوم ملانصیرا (رحمه الله)به صدا در می آید. او در را باز می کند. شخصیت بزرگوار و با عظمتی را می بیند که از او می خواهد همراهش برود. ملانصیرا نیز اطاعت کرده، به راه می افتند تا به مکان مسجد امروزی می رسند. آن بزرگوار، به ایشان امر می کند که در این مکان، مسجدی بنا کند و نام آن را «محدثین» (راویان حدیث) بگذارد سپس آن بزرگوار، بر سر چاهی در این مکان می ایستد، آب چاه بالا می آید، ایشان وضو می گیرد و ملانصیرا نیز چنین می کند و در نماز به ایشان اقتدا می کند. هنگامی که سر از سجده آخر بر می دارد آن بزرگوار را نمی بیند. می فهمد آن شخصیت، مولا و سرور انس و جان حضرت حجه بن الحسن امام زمان (عج) بوده و بعد، هلالی از خشت چیده شده را در گوشه ای از آن زمین می بیند که قبل از آن نبود و حکایت از محراب و قبله مسجد دارد.
مردم شهر بابل، به محراب این مسجد اعتقاد بسیار دارند. چه بسا برای برآورده شدن حاجات شان در محراب آن دو رکعت نماز حاجت خوانده به حاجت های خود رسیده اند. در نقل تشرف ملانصیرا آمده اســت که خشت زیرین محراب را امام زمان (عج) خود تعیین کرده اند؛ هم چنین در نقل دیگری آمده اســت که محل قرارگرفتن، مورد تردید قرار می گیرد و در هر محلی که محراب را بنا می کردند، خشت های آن فرو می ریخته اســت تا آن که صبح یک روز، همه با تعجب بسیار می بینند که خشت هایی به صورت هلال، کار گذاشته شده اســت که نشان دهنده محل و جهت محراب اســت؛ روی آن خشت ها، خشت جدید گذاشته، محراب را بنا می کنند. این محراب، امروزه با گذشت چند قرن هنوز مبنای قبله مردم بابل اســت، مردم قبله نماهای شان را به محراب این مسجد می آورند و آن را تنظیم می کنند. کتیبه زیبایی نیز بالای محراب مسجد نقش بسته که گویای مقدس بودن و خاص بودن مسجد اســت؛ با این مضمون: «لقد امر الشمس الخفی خاتم المعصومین بهذا و سماء بمسجد المحدثین؛ شعبان المعظم 1136 ه.ق.»

کرامات مسجد مقدس محدثین
 

- آقای ح.ن کارمند بازنشسته شرکت مخابرات استان مازندران، خاطره ای از دوران جوانی خویش می گوید:
هیجده سال داشتم و زمان گذراندن خدمت سربازی ام بود، اما اصلاً تمایل نداشتم سربازی ام را در خدمت رژیم منحوس پهلوی بگذرانم. تصمیم گرفتم به آقا امام زمان (عج) متوسل شوم تا ایشان راهی در برابرم گذارند و بتوانم چاره ای بیندیشم؛ از این رو، در سه ماه تابستان، روزها را روزه می گرفتم و شب ها را به عبادت و راز و نیاز به درگاه خداوند می گذراندم. نمازها و عبادت و مناجات خود را بیشتر در مسجد مقدس محدثین به جا می آوردم و به آقا امام زمان (عج) متوسل می شدم. در آن زمان، مسجد خادم پیری داشت که او را «مش باباخان» می نامیدند و من به سبب رفت و آمد پی در پی به مسجد، با او دوست شده و مورد اعتمادش قرار گرفته بودم. از او خواستم کلید مسجد را به من بدهد تا بتوانم نیمه شب به مسجد آمده، عبادت کنم؛ او هم پذیرفت. من شب ها به مسجد می رفتم، چراغ های مسجد را روشن می کردم، دررا از داخل قفل می کردم و به عبادت مشغول می شدم. هنگام رفتن نیز چراغ های مسجد را خاموش کرده، می رفتم.
اولین شب جمعه ماه مبارک رمضان، هنگامی که به مسجد آمدم با تعجب بسیار دیدم که تمام چراغ ها روشن اســت. به داخل آمدم و در را از درون قفل کردم و در محراب مسجد، مشغول نماز شدم. در حال رکوع بودم که در باز شد و شخصی بلند قامت، با لباسی سفید وارد شد. من فراموش کرده بودم که در قفل اســت. آن شخص، چنان با صلابت قدم بر می داشت که من در همان حال رکوع، با گوشه چشم به او خیره شدم و نتوانستم چشم از او بردارم، سپس پیش آمد و در نزدیکی من ایستاد و نگاهی به من انداخت. من به کلی، از خود بی خود شده و خود و نمازم را فراموش کرده بودم، اما نمی توانستم برگردم و صورت آن شخص را ببینم.
پس از چند لحظه، او برگشت و از در بیرون رفت. من به سرعت نماز خود را تمام کردم و می خواستم خود را به او برسانم و ببینم کیست، زیرا بسیار مشتاق بودم بدانم او کیست؟!
نمازم که تمام شد و خواستم در را باز کنم، دیدم در قفل اســت. از خادم مسجد سؤال کردم، او اطلاعی از باز شدن و دوباره قفل شدن در و رفت و آمد مرد سپید پوش نداشت.
آن همه ریاضت کشیدن و عبادت کردن، ثمر بخشیده و مورد توجه و عنایت مولایم قرار گرفته ام، اما حسرت دیدار چهره دلربایش بر دلم هم چنان باقی ماند و من هرگز نتوانستم آن خورشید تابان را آشکارا ببینم.
اندک زمانی پس از این افتخاری که نصیبم شد، مشکل سربازی ام به صورت معجزه آسایی حل شد و من از آن روز تاکنون، ملازم این مسجدم.
- ماه رمضان سال 1364 مصادف با سال پنجم جنگ تحمیلی بود. در یکی از شب های احیاء تعدادی از جانبازان جنگ تحمیلی را به مسجد آورده، در نزدیکی محراب مسجد جای داده بودند. وجود این عزیزان، فضای مسجد را روحانی تر کرده بود. همه مردم با دل و زبان، شفای این جانبازان را خواهان بودند و منتظر بودند تا معجزه ای، کرامتی یا فرجی از جانب آقا صورت پذیرد و این عزیزان شفا یابند.
در میان جمع جانبازان، جوان نابینایی بود که بی تابی عجیبی می کرد. صدای ناله جان گدازش، تمام فضای مسجد را پر کرده بود. گویا همه غم های عالم بر قلبش نشسته بود. گرچه مردم در آن شب، بسیار دعا کرده اند، هیچ معجزه ای اتفاق نیفتاد. سرانجام فردای آن روز، باخبر شدیم که جوان نابینا شفا یافته اســت. به دیدارش رفتیم و جویای ماجرا شدیم.
جوان چنین تعریف کرد: «آن شب وقتی دیدم با آن همه تعریفی که از مسجد محدثین شنیده ام، هیچ معجزه ای روی نداده اســت، بسیارناامید شدم. هنگامی که به بیمارستان بازگشتم، به اتاقم رفته، روی تختم خوابیدم. در خواب دیدم که آقا حضرت حجت بن الحسن (عج) به دیدار من آمده اند و می فرمایند: «چه شده؟ چرا این چنین بی تابی می کنی؟ چشمانت را باز کن.» از خواب بیدار شدم و چشمانم را باز کردم، اطرافم را به خوبی دیدم. دانستم که گریه و ناله هایم در مسجد محدثین اثر کرده و مورد لطف و عنایت آقا امام زمان (عج) قرار گرفته ام.»
- یکی از خادمان افتخاری مسجد که شب های چهارشنبه ازروستای خود که مسافت زیادی تا مسجد دارد، به مسجد مقدس محدثین می آید تا پایان شب، با شور و شوق خاصی در مسجد خدمت می کند. او دلیل ارادت زیادش را به مسجد مقدس چنین نقل می کند:
مربی قرآن سازمان تبلیغات اسلامی شهر بابل هستم. در ماه رجب سال 1384 تصمیم گرفتم نیمه ی شعبان آن سال به مسجد مقدس جمکران بروم و از آن جا که پدر و مادرم تاکنون به شهر مقدس قم مشرف نشده بودند، تصمیم گرفتم آنان را نیز همراه خود ببرم. اما هزینه سفر را نداشتم؛ از این رو اول به خدا توکل کردم و بعد به امام زمان (عج) متوسل شدم. اندک زمانی بعد، هزینه سفر پدر و مادرم فراهم شد، اما هنوز هزینه سفر خودم مانده بود تا آن که یک هفته قبل از نیمه شعبان، خبر دادند که در سازمان تبلیغات اسلامی، برنامه تجلیل از مربیان قرآن برگزار می گردد. این برنامه هر ساله اجرا می شود و درآن جهت قدردانی از مربیان، به آنان هدیه های غیرنقدی اهدا می شود. در آن سال با تعجب بسیار، هدیه های نقدی داده شد و مبلغ هدیه، دقیقاً به اندازه هزینه سفر من بود.
به لطف خدا، سفرمان به خوبی انجام شد. هنگامی که به مسجد جمکران رسیدیم، سجده شکر به جا آوردم. در صحن مسجد مقدس، با دیدن خادمان مسجد، شور و شوق عجیبی در دلم پدیدار شد و با خود گفتم:«خوشا به سعادت این خادمان، ای کاش ما نیز در شهرخود مسجدی همچون جمکران داشتیم و من می توانستم شب های چهارشنبه در آن جا خدمت کنم! پس از دعا برای فرج آقا، بزرگ ترین آرزویم آن بود که خادم آقا شوم.»
پس از بازگشت از مسجد مقدس جمکران، مدتی نگذشت که دلتنگ جمکران شدم. در دعای کمیل و بعد از نمازهایم، مرتب از خدا می خواستم تا بار دیگر آن سفر پرفیض را که برایم فراموش نشدنی بود، قسمتم گرداند. یک روز که با یکی از دوستانم در مورد سفر جمکران صحبت می کردم، گفتم: «ای کاش ما نیز در شهرمان مسجدی منسوب به امام زمان (عج) داشتیم تا در مواقع دلتنگی به آن جا می رفتیم.» دوستم لحظه ای خیره نگاهم کرد، سپس گفت: «آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم. ما در بابل هم مسجد امام زمان (عج) داریم. همان مسجد مقدس محدثین را می گویم.»
برایم خیلی عجیب بود؛ چطور من تاکنون متوجه این مسجد نشده بودم. پس از جدا شدن از دوستم، در تمام راه خدا را شکر می کردم و با دلی امیدوار، سه شنبه هفته بعد به مسجد محدثین رفتم. عجیب آن که به محض ورود به صحن مسجد و دیدن چاه عریضه نویسی، همان حال و هوای مسجد جمکران را احساس کردم. وارد مسجد شدم، اعمال عبادی آن را به جا آورده، دعای توسل خواندم.
پس از دعا، دست هایم را رو به آسمان گشودم و خدا را شکر می کردم که برگه ای را دستم نهادند. برگه را باز کردم و دیدم اطلاعیه ای اســت که در آن دعوت کرده اند تا هرکس که می خواهد به عضویت بسیج مسجد درآید. عضو بسیج شدم و پس از چند جلسه در واحد بسیج، پیشنهاد شد که هرکس دوست دارد، خادم افتخاری مسجد شود و من خوشحال و متحیر از همه چیز، به همین سادگی خادم آقا امام زمان (عج) شدم! در حالی که اشک شوق از چشمانم جاری بود، به سمت محراب مسجد رفتم و در آن جا نماز شکر به جا آوردم. سپس به آقا عرض کردم: «آقا جان! ممنونم، کمتر از یک ماه از خواسته ام می گذرد که لذت خادمی ات را به من چشاندی.»
آری! با گذشت کمتر از یک ماه، همه چیز همان گونه که خواسته بودم شد. از آن شب به بعد، هر سه شنبه شب، خادمی مسجد مقدس محدثین را می کنم. من این توفیق را از عنایت و لطف مولایم حضرت مهدی (عج) را می دانم.
- یکی دیگر از خادمان افتخاری مسجد، خاطره ای از آشنایی خود با یکی از شفا یافته ها و چگونگی شفا یافتن آن فرد را چنین بیان می کند:
سه شنبه شب، پس از اتمام مراسم مسجد و دعای توسل، هنگام بازگشت از مسجد و در یکی از میدان های شهر، ازدحام جمعیت و سرو صدایی نظرم را جلب کرد. از دور می دیدم که پیرمردی روی زمین افتاده بود و از درد به خود می پیچید و پسر جوانش با تعصب و غیرت، جمعیت را از آن جا دور می کرد و نمی گذاشت مردم نظاره گر درد و رنج پدرش باشند. جمعیت را شکافتم و جلو رفتم؛ در کنار جوان ایستادم و آهسته به او گفتم: «من وسیله نقلیه دارم، هر کمکی از دستم برآید، انجام می دهم. نگران کرایه هم نباش.» جوان نگاه محبت آمیزی به من کرد و گفت: «پس لطفاً کمک کن تا پدرم را سوار ماشین کنیم.»
در طول مسیر، از بیماری پدرش پرسیدم، گفت: «پدرم درد استخوان شدیدی دارد و گاه از درد زیاد، چنین بی طاقت می شود.» جوان از من خواست تا پدرش را به تهران، نزد پزشک ببریم. در بین راه، هنگامی که به امامزاده هاشم (عج) نزدیک شدیم، پیرمرد خاموش شد و به خواب سنگینی فرو رفت. چنان که من نگران شدم مبادا مرده باشد.
آنها را به تهران، نزد پزشک بردم و منتظر شدم تا بازگشتند. هنگام بازگشت، چهره نگران پسر نشانگر خبرهای ناراحت کننده ای بود.
پسر گفت: «دکتر تنها راه درمان را عمل جراحی عنوان کرده اســت، ولی ما نمی توانیم مخارج سنگین عمل جراحی را بپردازیم.»
به فکر راه چاره ای برای آنان بودم که ناگهان به یاد «مسجد مقدس محدثین» افتادم. به او گفتم: «امیدی در دل من زنده شده اســت. برای شفای پدرت به مسجد مقدس محدثین برو و در آن جا به آقا امام زمان (عج) متوسل شو. مسجد محدثین مکان با کرامتی اســت که کمتر کسی از آن جا دست خالی برگشته اســت؛ من خود نیز تمام زندگی ام را مدیون این مسجد هستم.» سپس به او گفتم: «من نذری برای تان می کنم و هرگاه پدرت شفا یافت، نذرت را به مسجد ادا کن.» پسر با خشنودی پذیرفت سپس آنان را به خانه شان در یکی از روستاهای بابل بردم. خانه کوچک و محقری که حکایت از وضع مالی بد آنان داشت.
پس از چند روز، پسر جوان با من تماس گرفت و گفت: «پدرم حالش کاملاً خوب شده اســت، چندان که تاکنون حالی به این خوبی نداشته اســت، گویا شفا یافته اســت؛ از این رو، می خواهم نذرم را به جا بیاورم.» به او گفتم: «پدرت را نزد پزشک ببر تا از شفای او مطمئن شوی.»
پسر چند روز بعد دوباره با من تماس گرفت و گفت: «پدرم را نزد پزشک بردم او نیز سلامتی و شفا یافتن پدرم را تأیید کرد و تأکید کرد که به عمل جراحی نیازی ندارد.»
پیرمرد شفا گرفت و خود اظهار داشت: «تاکنون آب زدن به دست و پا برایم ضرر داشت، اما اکنون چنان احساس سلامتی و شادابی می کنم که با این کهولت سن، به زمین کشاورزی می روم و کار می کنم. آری، گویا دوباره جوان شده ام، زیرا حضرت مهدی (عج) عمر دوباره ای به من بخشیده اند.»

ارتباط های درونی با امام عصر (عج)
 

حتماً شما هم حس کرده اید که عصرهای جمعه دلگیراست و انسان در غروب روزهای جمعه احساس دلتنگی بیشتری دارد، زیرا فرا رسیدن غروب جمعه نشان دهنده آن اســت که امروز نیز امام زمان (عج) ظهور نکرد! در این وقت، امام زمان (عج) نزدیک ترند، احساس دلتنگی بیشتری دارند.
در مورد افراد عادی نیز چنین اســت و کسانی که از نظر روحی به هم نزدیک هستند اگر یک کدام شان مشکلی داشته باشد، دیگری در مکانی دورتر، احساس نگرانی می کند.
در روایات آمده اســت که: وقتی امام زمان (عج) برای بنده ای اراده خیر کند، دعا می کند که خداوند توفیق یاد کردن از ایشان را به آن بنده عطا کند و وقتی آن فرد از امام (عج) سخن گفت، ایشان دعا می کند که خداوند به او خیر دهد.
پس در می یابیم که حضرت ولی عصر (عج) به یاده بنده هاست و برای آنان دعا می کند؛ از این رو دل های آن بندگان به ایشان نزدیک می شود. در مورد ارتباط های روحی افراد عادی، اتفاقی را که برای یکی از دوستانم روی داده اســت نقل می کنم: ایشان می گفت: با خبر شدم که قرار اســت برادرم را عمل جراحی کنند، اما از روز و ساعت عمل اطلاعی نداشتم. چند ساعت بعد، احساس دلهره و نگرانی عجیبی به سراغم آمد و بدون دلیل، بسیار مضطرب و نگران شدم. به خانه رفتم و از حال برادرم پرسیدم، متوجه شدم از زمانی که دلهره به سراغم آمده، عمل جراحی برادرم شروع شده بود، در حالی که برادرم در شهر دیگری عمل می شد.
وقتی این چنین ارتباطی بین دو نفر که بیشتر از نظر جسمی با هم علقه و رابطه دارند باشد، طبیعی اســت که بین افرادی که رابطه و علقه ی روحی با هم دارند، قطعاً ارتباط راحت تر و کامل تری برقرار خواهد شد. مؤمنین و شیعیان واقعی نیز این چنین اند به سبب نگرانی و غم وجود حضرت ولی عصر (عج) دلتنگ و غمگین شوند.

غفلت یک لحظه از حضرت ولی عصر (عج)
 

یکی از اساتید معظم در جلسه ای که در ایام اعتکاف در بین معتکفین حضور پیدا کردند در ضمن مطالب شان نقل کردند: یکی از دفعاتی که قرار بود به حج بروم، چند روز قبل از تشرف، خدمت استادم رفتم و از ایشان خواستم تا به من دستورالعملی بدهند که بتوانم امام زمان (عج) را در ایام حج ببینم و از ایشان پرسیدم که کجا امکان دارد که من محضر ایشان را درک کنم؛ فکر می کردم استاد بفرماید: در صحرای عرفات و مشعر و منی باید بیشتر توجه کنی، ولی استاد گفت: در «مسجد خیف» مراقبت بیشتری داشته باش.
پس از رفتن به مکه به مسجد خیف رفتم. در آن جا به یاد سخن استادم افتادم؛ ناگهان دیدم که در وسط مسجد خیمه ای زده اند، در آن جا رسم نیست که کسی آن هم در چنان ایام شلوغی پرده و خیمه ای برای خود نصب کند و در آن جا معتکف شود. بعد از آن که از اطرافیان احوال پرسیدم متوجه شدم که بقیه آن خیمه را نمی بینند و آن تنها برای من نمایان اســت؛ از این رو با خود گفتم که: نکند خیمه امام زمان (عج) باشد! خواستم به سمت خیمه بروم اما ترسیدم که اگر اشتباه کرده باشم، وهابی ها با من برخورد می کنند.
پیش رفتم و وقتی نزدیک در خیمه رسیدم، ناگهان سیمای فرد زیبایی از جلوی چشمم گذشت که شبیه افراد عادی نبود و به سرعت محو شد. تصمیم گرفتم برای آن که در صورت اشتباه گرفتار نشوم، اسم امام زمان را بر زبان نیاورم؛ از این رو پرسیدم آیا این خیمه «شیخ مهدی» اســت؟ گفتند: بله. ناگهان یک مرتبه همان تصویر یاد شده به ذهنم خطور کرد و یک لحظه حواسم را پرت کرد، وقتی تصویر محو شد دیگر خیمه ای ندیدم و لحظه ای غفلت، سعادت زیارت آقا را از من گرفت.
پس از بازگشت به قم، دوستان به دیدنم آمدند و از مسجد خیف پرسیدند. آنها گفتند که استاد فرموده اســت برای شما تشرفی حاصل شده اســت. گفتم آری، ولی تنها خیمه حضرت را دیدم و لحظه ای غفلت مانع از دیدار ایشان شد.

بیعت با حضرت ولی عصر (عج)
 

در کتاب لب اللباب علامه طهرانی (ره) به مشکلی برخورده بودم، خدمت استاد بزرگوار عارفی راه رفته رسیدم و گفتم: در این جمله علامه طهرانی که می فرماید: «طریق سیر در این راه پس از بیعت با شیخ آگاه و ولی خدا که از مقام فنا گذشته و به مقام بقاء بالله رسیده و بر مصالح و مفاسد و منجیات و مهلکات مطلع اســت و می تواند زمام امور تربیت سالک را به دست گیرد و او را به کعبه مقصود رهنمون گردد، همانا ذکر و فکر و تضرع و ابتهال به درگاه خداوند قاضی الحاجات اســت و البته سفر او در این منازل به اموری چند بستگی دارد که باید تمامی آنها به نحو احسن و اکمل رعایت کند.» مقصود از بیعت چیست؟
ایشان فرمودند: «کسانی که چنین سخن می گویند به طور معمول درویشان و صوفیان هستند؛ در حالی که یکی از واجبات فراموش شده بحث بیعت اســت، مقصود علامه طهرانی از بیعت، بیعت با امام زمان (عج) اســت.»
من پرسیدم: آیا می شود یک فرد مثلاً استادی را که یکی از اولیاء الهی اســت را قرار دهیم و با او بیعت کنیم و او طریق ما نسبت به امام زمان (عج) شود؟
حضرت استاد فرمودند: «نیازی به این کار نیست. اگر همین دعای بیعتی که در مفاتیح الجنان هست که قبل از دعای عهد ذکر شده اســت را هر روز بخوانید و به آن عمل کنید با امام زمان (عج) بیعت کرده اید.»
منبع:لک علی آبادی،محمد،دلشدگان،انتشارات هنارس،1388

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

حکایاتی زیبا از عنایات و توجهات اهل بیت علیهم السلام


ادامه مطلب ...

حکایاتی زیبا از عنایات و توجهات اهل بیت علیهم السلام(1)

[ad_1]

شرط بهره مندی از ولایت اهل بیت علیهم السلام در برزخ
 

در احکام دین مبین اسلام آمده اســت که پس از مرگ هر فرد، باید بر او «نماز میت» خواند. شیعیان معتقدند که پس از خواندن نماز میت، هنگام قراردادن مرده در قبر، مستحب اســت بر او «تلقین» خوانده شود. در تلقین به مرده گفته می شود که قبله تو کعبه اســت، کتاب تو قرآن اســت، پیامبرت مصطفی (ص) اســت و دوازده امام به عنوان امامان او نام برده می شوند.
این کاربرای این انجام می شود که مرده بهتر و راحت تر بتواند پاسخ گوی دو فرشته ای باشد که از او سؤال می کنند، اما در حقیقت، مرده ای که اعتقادات محکمی نداشته و نماز و قرآن نمی خوانده، نمی تواند به صرف شنیدن این الفاظ، از کعبه به عنوان قبله اش، از قرآن به عنوان کتابش و ... یاد کند. شرط پاسخگویی به سؤالات آن دو ملک، عمل و اعتقاد به موارد یاد شده اســت.
فرد اهل معنایی نقل می کرد که: در مکاشفه ای، صحرای برهوت در برزخ را دیده اســت. این صحرا مکان استقرار گنهکاران در عالم برزخ اســت. آن جا صحرایی بی آب و علف و خشک اســت که آفتاب سوزانی بر آن می تابد و همه از شدت تشنگی عذاب می کشند. آن فرد می گفت: «در آن صحرا، قبرهای زیادی به فاصله کمی از یکدیگر بود و عده ای تلاش می کردند در این قبرها نیفتند. عده ای هم از شدت گرما، به امید یافتن سایه ای، زیر بوته های خار پناه گرفته بودند. همه این افراد، «یاعلی» می گفتند و امیرمؤمنان (ع) را به یاری می طلبیدند. من می دیدم که حضرت علی (ع) بالای سر تک تک این افراد ایستاده اســت، اما هیچ یک از آنان ایشان را نمی دیدند و تنها فریاد می کشیدند «یاعلی»!
دلیل این امر، عدم اعتقاد واقعی آنان به حضرت علی (ع) اســت. اگر فردی در این دنیا به امیرالمؤمنین (ع) اعتقاد راسخ داشته، یقین بداند که با یک بار درخواست کمک، ایشان به یاری اش خواهد آمد، حتماً این گونه خواهد بود و پس از مرگ، حضرت علی (ع) یاری گرش خواهد بود.
همچنین آن فرد می گفت: «نگاهم به محل دیگری متوجه شد. دیدم که جمعیت زیادی در حال حرکت هستند. وقتی دقت کردم دیدم دور محوری می چرخیدند؛ ابتدا تعجب کردم ولی بعدها فهمیدم که در روایات آمده اســت: امام علی (ع) همچون محور یک آسیاب اســت که مؤمنین اطراف آن در چرخش و حرکتند»(2)
یکی از القاب حضرت علی (ع) یعسوب الدین اســت. یعسوب به ملکه و بزرگ زنبوران عسل گفته می شود که همه زنبورها اطراف او می چرخند و تحت فرمان اویند.، از این رو یعسوب الدین یعنی پادشاه و بزرگ دین، دینداران حقیقی که در دنیا همراه عمل صالح، اعتقادات خود را بروز داده اند، از کعبه ولایی ائمه (ع) این چنین در آخرت نیز بهره مند، خواهند بود. اللهم ارزقنا.

توجه به اخلاص و خدایی بودن در زندگی
 

جناب حجت السلام و المسلمین پورسیدآقایی، حکایت جالبی را این چنین بیان می کردند: یکی از بزرگان و مسئولان کشور که راضی نیست نامش برده شود تعریف می کردند که: چند سال قبل، حالم بد شد و مرا به بیمارستان بردند. هر روز حالم بدتر می شد و زمانی احساس کردم که سبک شده ام و روح از بدنم جدا شده اســت، اطرافیان گریه می کردند و پزشکان شک وارد می کردند. در این حال دو نفر را کنار خود دیدم که یکی پرونده ای در دستش بود. دانستم که آنان، دو فرشته ای هستند که از مردگان بازجویی می کنند. با خود گفتم: هنوز چند لحظه ای بیش نگذشته، حساب و کتاب آغاز شده اســت؟!
یکی از آن دو از من پرسیدند: چه با خود آورده ای؟ کارهای خود را بیان کردم و گفتم: به کشور خود خدمت کرده ام، عالم بوده ام و کتاب هایی نوشته ام، نماز خوانده ام و روزه گرفته ام و ...فرشته ای که پرونده ام در دستش بود، گفت: «هیچ یک از اینها ثبت نشده اســت.» هر عمل دیگری را نیز که برشمردم، او با نگاهی به پرونده گفت: «ثبت نشده اســت» ناراحت و مضطرب با خود گفتم: بدون تردید به یک سؤال و جواب ساده بسنده نخواهند کرد و اگر عمل نیکی با خود نداشته باشم، عذاب و شکنجه آغاز خواهد شد. ازاین رو، ناراحت و عصبانی به تنها امید خود متوسل شدم و گفتم: «محبت و ارادتی که به محمد (ص) و اهل بیت او (ع) داشته ام نیز ثبت نشده اســت؟ فرشته ای که دفتر اعمالم در دستش بود، برگه های دفتر را ورق زد و گفت: «چرا محبت تو ثبت شده اســت.» در آن لحظه فرشته دیگر گفت: «حضرت فاطمه زهرا (س) فرموده اند که به او فرصتی دوباره بدهید.»
در این حال پزشکان به من شک وارد می کردند. ناگهان روح به بدنم بازگشت و اطرافیان شاد شدند. دانستم که به من اندکی فرصت داده اند تا این بار با خود عمل خالص ببرم. زیرا فهمیده بودم که تنها عملی پذیرفته می شود که با خلوص قلبی کامل انجام شود و عملی که هر نیتی جز خدا در آن دخالت یابد، پذیرفته نخواهد شد. در روایت داریم:
اخلص العمل فان الناقد بصیر: عمل خود را خالص کن زیرا آن کس که می سنجد بسیار بسیار آگاه اســت.(3)

عنایت فاطمی (ع) به رزمندگان اسلام
 

شنیدن برخی از خاطرات، باور انسان را افزایش می دهد. از جمله شنیدن خاطرات افرادی که مورد عنایت و لطف ائمه معصومین (ع) قرار گرفته اند، اعتقادات افراد را قوی تر می کند.
افرادی که اهل جبهه و جنگ هستند و از شخصیت های بزرگ نظامی محسوب می شوند، خاطرات زیبایی از آن روزگار بیان می کنند؛ یکی از اساتید رزمایش ها و آموزش های نظامی تعریف می کرد: در زمان جنگ، من در یگان رزمی فعالیت می کردم و غواص بودم، یک سال موقعیت رود بزرگ کارون را بررسی کردیم تا بهترین زمان عبور کردن از این رودخانه و رسیدن به سمت عراق را تشخیص دهیم. این رود بین مرز عراق و ایران قرار دارد.
شبی که طبق مطالعات مان بهترین زمان برای عبور از این رودخانه بود فرارسید، لباس های غواصی مان را پوشیدیم و سوار قایق ها شدیم. به میانه های رود رسیده بودیم که برعکس تصور ما، باد و باران شدیدی گرفت و منطقه طوفانی شد. توان کنترل قایق ها را نداشتیم، در وسط آب می چرخیدیم؛ هوا تاریک بود و در آن طوفان شدید، مسیر ایران را گم کرده بودیم و توان بازگشت نداشتیم. از طرفی، طبق برنامه باید به سمت عراق می رفتیم. تنها راهی که به ذهنم رسید، پیدا کردن راه از طریق ستاره ها بود. به آسمان نگاه کردم ولی ابرهای سیاه آسمان را پر کرده بود و ستاره ای پیدا نبود. دلم شکست و به حضرت زهرا (س) متوسل شدم. خطاب به آن حضرت عرض کردم: «یا حضرت فاطمه (س) تنها امید ما به شماست و اگر راهی را که در پیش گرفته ایم حق اســت، کمک مان کنید.» اشک هایم سرازیر شده بود و چشمانم به آسمان بود. ناگهان ابرها برای یک لحظه کنار رفتند و من ستاره مورد نظرم را که نشانگر مسیر بود دیدم پس از چند لحظه دوباره ابرها آسمان را فرا گرفتند و ستاره محو شد.
عنایت حضرت زهرا (س) شامل حال مان شد و ما به سمت عراق پیش رفته، پیروزمندانه خط را شکستیم.
مورد دیگری از عنایات ائمه (ع) پیروزی رزمندگان لبنان در جنگ با اسرائیل اســت. سید حسن نصرالله، رهبر شیعیان لبنان با توسل به اهل بیت (ع) جنگ ناعادلانه 33 روزه را به پیروزی رساند.
آیت الله خزعلی با یک واسطه از سید حسن نصرالله نقل کردند: «در یکی از روزهایی که اسرائیل با ناوگان های پیشرفته خود، از راه دریایی، تا نزدیک مرز لبنان پیش آمده بود و ما با همه توان مبارزه می کردیم، خسته شده بودم و نمی دانستم چگونه می توان آن ناوگان های پیشرفته را منهدم کرد! در اتاق فرماندهی، از شدت خستگی خوابم برد. در خواب دیدم که به محضر اهل بیت (ع) شرفیاب شده ام؛ به نوبت به محضر آن انوار مقدس می رسیدم. من هر یک را که زیارت می کردم، پس از هدایت، مرا به امام بعدی ارجاع می دادند تا این که به خدمت حضرت فاطمه زهرا (س) رسیدم. به محض دیدن ایشان، درد دل را آغاز کردم؛ از سختی کار گفتم و از ایشان درخواست کمک کردم. آن حضرت با دست مبارکشان به سمت آسمان اشاره ای کرد و با کلامی از ما دلجویی فرمودند. در همان حال، از خواب بیدار شدم.
تنها چند ساعت از آن خواب گذشته بود که خبر دادند یکی از ناوگان های اسرائیل منهدم شده اســت. ساعت این اقدام پیروزمندانه را پرسیدم، درست این اتفاق در همان ساعتی که من آن خواب را دیده بودم، روی داده بود.

خاطراتی از عنایات اهل بیت (ع) در جبهه
 

مناسب اســت در این قسمت چند خاطره از همراهان و دوستان شهید برونسی که حاوی عنایات و توجهاتی از حضرات معصومین (ع) در دوران جنگ و دفاع از حریم کشور اسلامی مان اســت را که به صورت محاوره ای تنظیم شده اســت تقدیم کنیم:(4)
- حجت الاسلام محمد رضا رضایی از قول شهید برونسی نقل می کند:
هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه ها، حال و هوای دیگری.
تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمی دانم چه شده بود که حرف شنوی نداشتند؛ همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتش، با جان و دل می رفتند!
به چهره بعضی ها دقیق نگاه می کردم. جور خاصی شده بودند، نه می شد بگویی ضعف دارند، نه می شد بگویی ترسیدند، هیچ حدسی نمی شد بزنی.
هرچه برای شان صحبت کردم، فایده نداشت. اصلاً انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند، نشد.
اگر ما توی گود نمی رفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاک درمانده شدم. نا امیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود، با خودم گفتم: چه کار کنم؟
سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که: «خدایا خودت کمک کن.» از بچه ها فاصله گرفتم. حضرت صدیقه (س) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: «خانم خودتون کمک کنین، منو راهنمایی کنین تا بتوانم این بچه ها رو حرکت بدم، وضع ما را خودتون بهتر می دونین»
چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمی گذارند، اصلاً منتظر عنایت بودم، توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یک دفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه ها. محکم و قاطع گفتم: «دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خواهم، فقط یک آر پی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی خوام.»
لحظه شماری می کردم یکی بلند شود. یکی از بچه های آرپی جی زن بلند گفت: من می آم.
نگاهش مصمم بود و جدی. به چند لحظه نکشید یکی دیگر، مصمم تر از او بلند شد، گفت: منم می آم.
پشت بندش یکی دیگر ایستاد تا به خودم آمدم، همه گردان بلند شده بودند، سریع راه افتادم. بقیه هم پشت سرم.
پیروزی مان توی آن عملیات چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم، کارمان این جور گل نمی کرد. عنایت ام ابیها (س) باز هم به دادمان رسیده بود.
- همسر شهید برونسی خانم معصومه سبک خیز نقل می کند:
بعد از عملیات آمده بود مرخصی. روی بازوش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کم کم می رفت که خوب بشود.
جای تعجب داشت. اگر توی عملیات مجروح شده بود تا بخواهند عملش کنند و گلوله را در بیاورند، خیلی طول می کشید همین را به خودش هم گفتم. گفت: قبل از عملیات تیر خوردم، کنجکاوی ام بیشتر شد با اصرار من، شروع کرد به گفتن ماجرا:
تیر که خورد به بازوم، بردنم یزد. توی یکی از بیمارستان ها بستری شدم. چیزی به شروع عملیات نمانده بود. دیرم می شد. می خواستم که هرچه زودتر از آن جا خلاص شوم. دکتری آمد معاینه کرد و گفت: باید از بازوت عکس بگیرن.
عکسی که گرفتند معلوم شد گلوله مابین گوشت و استخوان گیر کرده. تو فکر این چیزها و تو فکر درد شدید بازوم نبودم. فقط می گفتم: من باید بروم. خیلی زود. دکتر هم می گفت: شما باید عمل بشین، خیلی زودتر.
وقتی دید اصرار دارم به رفتن، ناراحت شد. عکس را نشانم داد و گفت: این رو نگاه کن! گلوله توی دستت مونده، کجا می خوای بری؟
به پرستارها هم سفارش کرد و گفت: مواظب ایشون باشید، باید آماده بشه برای عمل.
این طوری دیگر باید قید عملیات را می زدم. قبل از این که فکر هر چیزی بیفتم. فکر اهل بیت (ع) افتادم و فکر توسل. حال یک پرونده را داشتم که توی قفس انداخته باشندش. حسابی ناراحت بودم و حسابی دلشکسته. شروع کردم به ذکر و دعا.
توی حال و گریه و زاری، خوابم برد، دقیقاً نمی دانم شاید هم یک حالتی بود بین خواب و بیداری. به هر حال توی همان عالم، جمال ملکوتی حضرت ابوالفضل (ع) را زیارت کردم. آمده بودند عیادت من.
خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردند طرف بازوم. حس کردم که انگار چیزی را بیرون آوردند، بعد فرمودند: بلند شو، دستت خوب شده.
با حالت استغاثه گفتم: پدر و مادرم فدایتان، من دستم مجروح شده، تیر داره، دکتر گفته که باید عمل بشم. فرمودند: نه تو خوب شدی.
حضرت که تشریف بردند از جام پریدم و به خودم آمدم. انگار از خواب بیدار شده بودم. دست گذاشتم روی بازوم. درد نمی کرد، یقین داشتم خوب شدم. سریع از تخت پریدم پایین. سر از پا نمی شناختم و رفتم که لباسهام را بگیرم، ندادند. گفتن کجا؟ شما باید عمل بشی.
گفتم من باید برم منطقه، لازم نیست عمل بشم. جر و بحث بالا گرفت. بالاخره بردنم پیش دکتر. پا توی یک کفش کرده بود که مرا نگه دارد. هر چه گفتم: مسئولیتش با خودم؛ قبول نکرد. چاره ای نداشتم، جز اینکه حقیقت را بهش بگویم. کشیدمش کنار و جریان را گفتم. باور نکرد و گفت: تا از بازوت عکس نگیرم، نمی گذارم بری.
گفتم: به شرط اینکه سرو صداش رو در نیاری. قبول کرد و فرستادم برای عکس. نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم. توی عکسی که از بازوم گرفته بودند، خبری از گلوله نبود.
- همچنین خانم سبک خیز از قول همسرشان می گوید:
یک بار خاطره ای از جبهه برام تعریف می کرد. می گفت: کنار یکی از زاغه مهمات ها سخت مشغول بودیم، تو جعبه های مخصوص، مهمات می گذاشتم و درشان را می بستیم. گرم کار، یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجب با چادری مشکی! داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها. با خودم گفتم: حتماً از این خانم هاییه که می آن جبهه.
اصلاً حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود. به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند. انگار آن خانم را نمی دیدند. قضیه عجیب برام سؤال شده بود. موضوع عادی به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست؟ رفتم نزدیکتر تا رعایت ادب شده باشد. سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشین.
رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: «مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟»
یک آن یاد امام حسین (ع) افتادم، اشک توی چشمهام حلقه زد. خدا به ام لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم. خانم، همین طور که روشان آن طرف بود، فرمودند: «هرکس که یاور ما باشد، البته ما هم یاری اش می کنیم.»

عظمت حدیث شریف کساء
 

محبوب ترین بندگان خدا، پیامبران و امامان (ع) هستند و سایر بندگان خدا با نزدیک شدن به این افراد می توانند خود را به پروردگار نزدیکتر کنند. در این میان بیشترین افتخار نصیب شیعیان اســت زیرا پیامبرشان بزرگ ترین پیامبر و امامان شان برگزیدگان خاص خدا هستند.
شیعیان با حضور یافتن در حرم امامان (ع) و خواندن دعاهای آنان،ارادت خود را به حضور مقدس شان ثابت می کنند. یکی از بهترین و مهم ترین آنها «حدیث شریف کساء» اســت، این حدیث درباره پنج تن آل عبا یعنی رسول خدا (ص) حضرت علی (ع) حضرت زهرای مرضیه (س) و امام حسن وامام حسین (ع) اســت و نشان می دهد که آیه تطهیر برخلاف گمان افرادی که معتقد بودند در شأن افراد دیگری نازل شده در شأن اهل بیت (ع) نازل شده اســت.
در مورد آثار عجیب خواندن حدیث شریف کساء داستان های جالبی گفته شده اســت که در این جا یکی از این ماجراها را بیان می کنم.
یکی از دوستان که جانباز جنگ تحمیلی اســت به بیماری سختی مبتلا شد و پزشکان تنها راه احتمالی بهبود را عمل کردن او دانستند. او می گفت: زمانی که پزشکم کنار تختم آمد به او گفتم: آقای دکتر! من از مرگ نمی ترسم، خواهش می کنم هرچه هست را به من بگویید. پزشک نیز به او گفته بود که همه چیز به دست خداوند اســت و تنها دعا می تواند نجاتش دهد. او چند روز قبل از عمل، به یکی از دوستان گفته بود که از برخی دوستانی که نام شان را می برد، بخواهد که برای او «حدیث شریف کساء» را بخوانند.
دوست این فرد ابتدا نزد یکی از بزرگان می رود و از ایشان می خواهد برای شفای او دعا کند، آن آقا بعد از تأمل و توجهی می گوید که: «دوست شما زنده نخواهد ماند.» پس از آن به سفارش دوست خود عمل می کند و به افرادی که نام شان را برده بود، تلفن می زند و به خواندن «حدیث شریف کساء» سفارش می کند. در وقت تعیین شده عمل انجام می شود و به لطف خدا با موفقیت به پایان می رسد. دوست آن بیمار پس از شنیدن خبر موفقیت عمل جراحی، نزد آن بزرگی که قبلاً خدمتش رسیده بود می رود. آن بزرگ به محض دیدن او می فرماید: «شفا یافتن دوست شما به خاطر پیرزنی بود که تا صبح بیدار مانده و برای او دعا کرده اســت.»
پس از پرس و جو متوجه می شود که آن پیرزن مادر دوست بیمارش اســت. فرد شفا یافته، خود آن چه را دیده بود چنین بیان می کرد:
«مدتی بعد از ورود به اتاق عمل، احساس کردم روح از بدنم جدا شده و دیگر در این دنیا نیستم. در آن حال، دو نفر را دیدم و یکی از آنان پاکتی را به من داد و گفت: این حدیث کسایی اســت که مال توست. لحظه ای که پاکت را از دست آن فرد گرفتم، به هوش آمدم و دانستم به معجزه اهل بیت (ع) شفا یافته ام.»
با تأمل در چنین ماجراهایی، بیش از گذشته به لطف و قدرت امامان (ع) پی می بریم و در می یابیم که یاد کردن از این واسطه های فیض الهی چه آثار باعظمتی می تواند در زندگی ما داشته باشد.

رابطه امام حسن (ع) و امام حسین (ع)
 

در بیان کرامت و بزرگواری امام حسن مجتبی (ع) این کریم بزرگوار اهل بیت عصمت و طهارت، هرچه بگوییم ناچیز اســت. یکی از رفقاء اهل معنا نقل می کرد:
به مناسبت میلاد مسعود امام حسن مجتبی (ع) قصد منبر رفتن داشتم،روز قبل از آن به سراغ مفاتیح الجنان رفتم و با خود گفتم :«زیارت نامه ی امام حسن علیه السلام را پیدا کنم و با استفاه از معانی آن و فضائل و بزرگواری های ام علیه السلام که در زیارت نامه شان آمده سخنرانی خواهم کرد و به آن حضرت توسلی پیدا می کنیم. »
به هر حال مفاتیح را گشودم و به دنبال زیارت نامه امام حسن علیه السلام گشتم ، اما هر چه گشتم زیارتی با این عنوان نیافتم حتی مفاتیح را صفحه به صفحه جست و جو کردم اما هیچ زیارت نامه مخصوص شخص امام علیه السلام را نیافتم . آنجا که زیارت نامه قبور ائمه بقیع علیه السلام بود به طور دسته جمعی ، زیارت نامه ای آورده شده بود و هیچ زیارت نامه خصوصی در کار نبود.
مظلومیت امام حسن علیه السلام را به شکل عجیبی به خاطر آوردم ، با خود گفتم :«حتی در کتاب ادعیه ما شیعیان نیز، زیارت نامه ای مخصوص امام حسن علیه السلام وجود ندارد.» دلم شکست و بسیار گریه کردم . در همان حال خوابم برد . در خواب دیدم که امام حسن مجتبی علیه السلام به نزد من آمدند و حالم را پرسیده ، فرمودند :«چرا ناراحت و نگرانی؟» گفتم :«آقاجان ! به سبب مظلومیت شماست، شما حتی یک زیارت نامه مخصوص ندارید.» امام فرمودند:«مگر شما نمی دانید که وجود و تجلی من در حسین خلاصه شده اســت و هر جا نامی از امام حسین علیه السلام برده شود حتماً یادی از من هست؟»
گرچه امامان علیه السلام پس از امام حسین علیه السلام همگی فرزندان اویند، اما در زیارت نامه امامان علیه السلام و حتی امامزادگان آمده اســت:«السلام علیک یا ابن الحسن و الحسین علیه السلام» نام امام حسین علیه السلام نیز مصغر نام حسن اســت و هر دو یک معنا دارند.

امام حسین (علیه السلام) پدر همه بندگان صالح خدا
 

کنیه ی امام حسین علیه السلام «اباعبدالله» اســت و معنای آن «پدر بندگان خدا» اســت. به طور معمول ، اسمی که پسوند «ابا» قرار می گیرد، نام فرزند اســت و آن اسم همراه پیشوند «ابا» به پدر آن فرد گفته می شود ؛ مثلاً حضرت علی علیه السلام را
«ابالحسن » گویند، زیرا ایشان پدر امام حسن علیه السلام اســت ، اما درباره امام حسین علیه السلام چنین نیست ، زیرا نام فرزند بزرگ ایشان «عبدالله» نیست که به ایشان «اباعبدالله» گفته شود . درباره علت خواندن امام حسین علیه السلام به این نام ، یکی از دوستان می گفت : روزی در حرم امام رضا علیه السلام مکاشفه ای روی داد و من به افتخار زیارت امام رضا علیه السلام را یافتم . وقتی ایشان را دیدم دلیل خواندن امام حسین علیه السلام به لقب ابا عبدالله را پرسیدم ؛ آن حضرت فرمودند :«ابا عبدالله یعنی پدر بندگان خدا و ایشان پدر هر آن کسی اســت که بنده خدا باشد.»
«پدر بندگان خدا» بودن مقام بسیار بزرگی اســت ، زیرا بنده خدا بودن به خودی خود مقام بزرگی اســت. در تشهد نماز ، ابتدا به بندگی پیامبر علیه السلام شهادت می دهیم ؛ سپس ازپیامبری ایشان یاد می کنیم . این خود نشانگر آن اســت که مقام عبودیت مقام بلندی اســت ؛ حال روشن اســت که «پدر بندگان خدا» بودن تا چه حد ارزشمند اســت . هر کس در مسیر بندگی پروردگار قرار گیرد و بکوشد تا بنده ی خوب و پرهیزگاری باشد، امام حسین علیه السلام سرپرست و ولی او خواهد بود.
که مناسب اســت اینجا این روایت را نیز گوشزد کنیم که پیامبر اکرم صلی الله علیه در مورد خودش و مولی الموحدین علی علیه السلام فرمودند: انا و علی ابوا هذه الامه؛ من و علی پدر این امتیم.(5)

حضرت امام حسین علیه السلام رحمت بی پایان الهی
 

امام حسین علیه السلام سید و سرور جوانان بهشت و سرچشمه زلال نور و فیض الهی اند . در روایت نیز در توصیف ایشان آمده اســت :« رحمه الله الواسعه» هستند.
یکی از شهروندان مؤمن و متدین بابلی که دبیر بازنشسته ی قرآن اســت ، هنگام تنظیم وصیت نامه خود قید می کند که حتماً قبل از خاک سپاری ، بر سر جنازه اش زیارت پر فیض عاشورا خوانده شود و یادی از سید الشهداء امام حسین علیه السلام کنند . ایشان خاطره ای شنیدنی دارند که چنین برای مان نقل کردند:
یک شب ، خواب دیدم که با عده ای از خویشاوندان و دوستان در جمعی نشسته بودم اما هیچ کس مرا نمی دید و هر چه صحبت می کردم کسی صدایم را نمی شنید، برایم عجیب بود . به سراغ تک تک افراد حاضر در جمع رفتم و با آنها صحبت کردم اما هیچ کس حتی کوچک ترین توجهی به من نمی کرد. در این زمان بود که متوجه شدم مرده ام. در حقیقت ، این روح من بود که در جمع حضور داشت و همه بستگان و دوستان برای تشییع و خاک سپاری من جمع شده بودند. جنازه مرا در تابوت گذاشتند و به سمت قبرستان بردند سپس جسمم را در قبر نهادند و اولین سنگ لحد را روی قبر گذاشتند.
با گذاشتن اولین سنگ لحد، ترس و وحشت ، همراه نگرانی و اضطراب همه وجودم را فرا گرفت، اما شنیدم که کسی گفت:« هر گاه نگران شدی و ترسیدی، این ذکر را بگو : یا حسین!» من به محض این که نام مقدس «یا حسین» را آوردم ، نوری به داخل قبرم تابید و اضطراب و نگرانی ام برطرف شد. چند لحظه بعد ، سنگ لحد دوم را گذاشتند . این بار وحشتی بیش از اولین بار در دلم افتاد؛ بار دیگر ذکر «یا حسین» بر زبانم جاری شد و این بار نیز نوری داخل قبرم تابیده شد و قبر را روشن کرد اما همین که سومین و آخرین قطعه از سنگ لحد را روی قبر گذاشتند وحشت بسیار زیادی در وجودم رخنه کرد. این بار نیز صدا زدم «یا حسین!» در این زمان قبر غرق نور و روشنایی شد و نام مقدس امام حسین علیه السلام چون نوری باورنکردنی نمایان گشت.
از خواب بیدار شدم و ازخواب شگفت انگیز متعجب ماندم. جهت تعبیر خواب، نزد یکی از دوستان روحانی رفتم، ایشان پس از شنیدن خوابم گفتند: «تا کمتر از ده روز دیگر به کربلای معلی مشرف خواهی شد.» این درحالی بود که در آن زمان، مرز ایران و عراق بسته بود، اما با ناباوری کامل، هشت روز پس از دیدن آن خواب، بدون هیچ آمادگی قبلی تدارکات سفرم به کربلا و نجف چیده شد و من به کربلا و نجف مشرف شدم.

جنیان و عزاداری برای امام حسین (ع)
 

در کنار انسان ها خداوند موجوداتی به نام جن، خلق فرموده اســت که آنها نیز گروه ها و عقائد متفاوتی دارند که برای اطلاع بیشتر می توانید به کتاب «رهزن دل» شماره سوم از مجموعه هوای وصل مراجعه کنید. در کتاب شریف لهوف سید بن طاووس که در مورد شهادت امام حسین (ع) اســت، به حضور عده ای از جنیان به محضر مبارک حضرت سید الشهداء (ع) اشاره شده اســت که جهت یاری رساندن به آن حضرت به کربلا آمدند و آن جناب خود از آنها نپذیرفت. مرحوم آیت الله سید محمد مهدی لنگرودی (ع) خاطره ای را در همین رابطه چنین تعریف می کردند:
سال ها پیش به حسینیه ای در یکی از شهرهای کشور هند دعوت شدم. این حسینیه در خانه ی یکی از علما آن جا به نام سید حمیدالحسین قرار داشت. در آن حسینیه ضریح کوچکی شبیه ضریح امام علی (ع) وجود داشت. سید حمیدالحسین و پدر بزرگوارشان که ایشان نیز از عالمان بزرگ بودند در مورد این ضریح می گفتند: «حدود چهل سال قبل در یک عصر تاسوعا، چند نفر این ضریح را که از عاج فیل ساخته شده اســت به در منزل ما آوردند و گفتند: این هدیه ای از طرف «زعفرجنی» به حسینیه شما اســت.» روی ضریح کاغذی بود که در آن به خط میخی یا کوفی مطالبی نوشته شده بود. آنان گفتند: «شب عاشورا عده ای ازجنیان شیعه به حسینیه شما می آیند، در کناراین ضریح عزاداری می کنند و صدای شیون آنان در تمام این شب بلند اســت. اگر این کاغذ هر شب روی ضریح باشد آنان هر شب به این جا می آیند و اگر فقط می خواهید شب عاشورا بیایند، کاغذ را در هم پیچیده زیرخاک مدفون سازید و فقط سالی یک بار آن را بیرون آورده روی ضریح قرار دهید؛ در ضمن، امشب در کنار منبر، یک جای خالی برای زعفرجنی بگذارید.» ما نیز چنین کردیم و آن شب هرکس می خواست در کنار منبر بنشیند ما می گفتیم: این جا، جای کسی اســت.
هنگامی که واعظ به منبر رفت و مشغول خواندن مقتل شد، از آن جای خالی صدایی بلند شد و به واعظ اعتراض کرد: «نه! چنین نبود، من خود در صحرای کربلا حاضر بودم و دیدم که این چنین اســت ...»
آن روز «زعفرجنی» حدود بیست مرتبه به واعظ اعتراض کرد و نکاتی را که می گفت، بسیار جان گدازتر و سوزناک تر از سخنان واعظ بود. هر زمان هم که به گوینده اعتراض نداشت، چنان می گریست که صدای گریه و شیون او شور عجیبی را در بین مردم عزادار بوجود می آورد تا آن جا که چند نفر از شدت گریه بی هوش شدند.
در مورد جناب زعفرجنی باید عرض شود که ایشان رئیس گروه جن شیعیان بوده اســت و حکایتی از حضور او در کربلا می توان در ضمن اشعار مرحوم عمان سامانی در کتاب گنجینه اسرار ملاحظه نمود.

پی نوشت ها :
 

1-سوره یوسف، آیه 111.
2-امام علی (ع): ان محلی منها محل القطب من الرحا؛ جایگاه من نسبت به خلافت و رهبری امت همانند محور آسیاب به آسیاب اســت که دور آن حرکت می کند (نهج البلاغه خ 3)امام علی (ع) انما انا قطب الرحا تدور علی و انا بمکانی، فاذا فارقته استحار مدارها و اضطرب بقالها؛ من چونان محور سنگ آسیاب باید بر جای خود استوار بمانم تا همه پیرامون من و به وسیله من به گردش در آیند، اگر من از محور خود دور شوم مدار آن بلرزد و سنگ زیرین آن فرو ریزد (نهج البلاغه، خ 119).
3-بحار الانوار، ج 3، ص 431.
4- به نقل از کتاب «خاک نرم کوشک».
5- بحار الانوار، ج 16، ص 95.
 

منبع:لک علی آبادی،محمد،دلشدگان،انتشارات هنارس،1388

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

حکایاتی زیبا از عنایات و توجهات اهل بیت علیهم السلام


ادامه مطلب ...

حکایاتی زیبا از عنایات و توجهات اهل بیت علیهم السلام(2)

[ad_1]

حضرت باب الحوائج (ع) و انتظار صبر و تحمل از شیعیان
 

همیشه متوسل شدن به ائمه اطهار و امامان بزرگوار (ع) برای ما شیعیان یادآور معجزات فراموش نشدنی بسیاری اسـت. در میان این بزرگواران، امام هفتم حضرت امام موسی کاظم (ع) به باب الحوائج معروفند چرا که ایشان چنان صاحب کرامتند که هرگاه حاجتمندی دست نیاز به سوی شان بلند کرده، با دست پر باز گشته اسـت. در مورد توسل جستن به امام موسی کاظم (ع) و لطف ایشان یکی از دوستان راننده که اهل ولایت و محبت ائمه (ع) اسـت نقل می کرد:
«چندی پیش، تصمیم گرفتم همراه خانواده و چند تن از دوستانم، عازم سفر معنوی سوریه شوم. قرار بر آن شد تا به وسیله چند اتومبیل شخصی از طریق مرز بازرگان به کشور ترکیه و از آن جا به سوریه برویم. آماده ی سفر شدیم و با توکل به خدا حرکت کردیم. هنگام ورود به کشور ترکیه، ابتدا ویزاهای مان را چک کردند که همگی بدون اشکال بود، سپس اتومبیل ها را بازرسی کردند.
به اتومبیل دوستان همراه پس از کنترل و بازرسی، اجازه عبور دادند، اما اعلام کردند: اتومبیل من مشکوک به حمل مواد قاچاق اسـت و باید تا بررسی نهایی توقیف شود. با این که مطمئن بودم در اتومبیلم هیچ کالای مشکوکی وجود ندارد، مجبور بودم تا گرفتن پاسخ قطعی از ایستگاه بازرسی مرزی ترکیه آنجا بمانم. دوستان دیگر هم چون می خواستند با هم سفر کنیم، منتظر ماندند. این سرگردانی چند روز ادامه پیدا کرد تا آن که سه شنبه شب فرا رسید. در آن موقع به شکل عجیبی دلم گرفته بود و حال و هوای عجیبی داشتم. به یاد سه شنبه شب ها و برگزاری مراسم دعای توسل افتادم و در دل به آقا امام زمان (عج) متوسل شدم. از طرفی از آن جا که باعث به تأخیرافتادن سفر همراهانم شده بودم، خود را سرزنش می کردم. در این افکار غوطه ور بودم که از مداح کاروان خواستم دعای پرفیض توسل را بخوانیم. با خداوند به راز و نیاز پرداختم و با اشک و آه، در آن حال و هوای بسیار معنوی که ایجاد شده بود، با توجه به اینکه همیشه در مواقع سخت به امام کاظم (ع) متوسل می شدم و خود را جیره خوار و نوکر آن حضرت قلمداد می کردم، دست توسل به سوی باب الحوائج امام موسی کاظم (ع)دراز کردم و از ایشان خواستم لطفی فرماید و مشکلم را حل کند، اما از آن جا که در این چند روز بلاتکلیفی بسیار خسته و ناراحت شده بودم، ناخودآگاه سخنی ناشایست بر زبانم آمد و گفتم: «یا باب الحوائج! اگر دستم را نگیری، دست از این توسل ها و دعاها بر می دارم.»
فردای آن روز، قبل از اذان صبح، شخصی که نمی دانستم کیست،بر بالینم آمد و مرا بیدار کرده و گفت: «کار شما حل شد، اما ما این صحبت ها را نمی پسندیم.»
برخاستم و دیدم هیچ کس در اطرافم نیست. دانستم که حضرت باب الحوائج (ع) به من نظر لطف داشته اند. به سرعت دوستانم را بیدار کردم و به آنها خبر دادم که همین امروز صبح حرکت خواهیم کرد. آنان با تعجب نگاهم می کردند و نمی دانستند من از کجا چنین خبری را شنیده ام.
در همان ساعات ابتدایی صبح؛ از طرف ایستگاه بازرسی مرزی ترکیه به مکانی که ما مستقر بودیم آمدند و خبر دادند که مشکلی نیست و ما می توانیم حرکت کنیم. به این ترتیب مورد عنایت باب الحوائج (ع) قرار گرفتم. من و همراهانم متوجه شدیم که در مواقع سختی، هیچ گاه نباید توکل مان را از دست دهیم و کلامی ناشایست به زبان آوریم، بلکه با صبر و بردباری می توان بر گرفتاری ها غلبه کرد و مورد لطف ائمه اطهار (ع) قرار گرفت.

لقاء و ملاقات حقیقی
 

زیارت بارگاه نورانی امام هشتم حضرت امام رضا (ع) به جز این زیارت ظاهری و دیدار حرم و ضریح مطهر، نیاز به معرفت و شناختی قلبی دارد تا به لطف پروردگار و عنایت امام، در زمره زائران حقیقی قرار گیریم.
یکی از اساتید، خاطره ای را در این مورد چنین بیان می کردند: یک روز که به زیارت امام رضا (ع) رفتم پس از زیارت ضریح، جهت تقرب بیشتر و پیدا کردن ارتباط محکم تر و قوی تر با حضرت نگاهی به ضریح مقدس انداخته، به حضرت عرض کردم: «آقا جان! درست اسـت که اینجا متعلق به شماست و زیارت در و دیوار حرم هم خود توفیق می خواهد و به سر ما هم زیاد اسـت، اما توقع داریم که خود شما را زیارت کنیم و وجود مبارکتان را درک کنیم.» همان لحظه گویا پاسخ خود را یافته باشم، آیه 110 سوره کهف به قلبم القاء شد و یقین کردم که خود آن حضرت آن آیه را بر قلب و روح من عنایت کرده اند. به خاطر آوردم که خداوند در سوره کهف اشاره فرموده اسـت که: «من کان یرجوا لقاء ربه فلیعمل عملاً صالحاً و لا یشرک بعباده به احداً؛ هرکس می خواهد خدا را ملاقات کند (که در مورد حجت و ولی خدا هم صدق می کند) باید عمل صالح انجام دهد، شرک نورزد و خالصانه عبادت پروردگار را انجام دهد.»
در این موقع بود که دانستم باید خالصانه و متواضعانه، با ارادت کامل به محضر امام رضا (ع) برسم تا بتوانم به باطن و حقیقت آن انوار ملکوتی راه یابیم. اللهم رزقنا.

درک نور وجودی حضرت شمس الشموس (ع)
 

هر یک از ائمه اطهار (ع) لقب ها و اسم هایی دارند. هر کدام از این لقب ها گویای یکی از مراتب معنوی ویژه آن امام (ع) اسـت، برای نمونه یکی از لقب های امام رضا(ع) «شمس الشموس» اسـت. معنی لغوی آن «خورشید همه خورشیدهاست» درک این نور معنوی، گاه برای برخی افراد خاص ممکن می شود از جمله حجت الاسلام صادقی که از جانبازان جنگ هستند، حکایت خودشان را مبنی بر درک این خورشید معنوی چنین بیان می کردند:
پس از جنگ به سبب مجروحیت های ناشی از جبهه، وضع جسمی بدی داشتم و چند سال بود که روز به روز حالم بدتر می شد، بدنم بسیار ضعیف شده بود، چنان که قدرت حرکت اعضای بدنم را نداشتم. در یکی از بیمارستان های مشهد بستری بودم و پس از چند روز چنان حالم بد شد که تنها صداها را می شنیدم و حتی قدرت دیدن نداشتم. در آن حال، تنها آرزویم آن بود که می توانستم به زیارت امام رضا (ع) بروم. در حالت نیمه بیهوشی، ناگهان احساس کردم حالم خوب شده، از روی تخت پایین آمدم و در سالن بیمارستان قدم می زدم، در آن زمان امام رضا (ع) را دیدم که برای عیادت از بیماران به بیمارستان تشریف آورده بودند. چهره زیبای شان چنان نورانی بود که نمی توان وصف کرد، به محض دیدار ایشان خود را به پای شان انداختم و گریستم.
پس از دیدن این صحنه ها، به عنایت امام (ع) حالم کمی بهتر شد و به هوش آمدم و تازه متوجه شده بودم که این صحنه ها را در حالت خواب یا مکاشفه دیده ام. دقایقی بعد یکی از پرستاران خبر داد که عده ای جانبازان را برای زیارت امام رضا (ع) به حرم مطهر خواهند برد. من هم جز این دسته بودم. با احترام بسیار ما را به حرم بردند، اطراف ضریح جز جانبازان چند پرستار و چند نفر از خادمین حرم و یک مداح که زیارت نامه را می خواند کسی نبود. برخی از جانبازان روی ویلچر و برخی روی برانکار بودند و تنها می توانستند صورت شان را به سمت ضریح بگردانند. مداح مشغول خواندن زیارت نامه شد، در همان حال نوری از سمت ضریح بیرون آمد و تمام ضریح مقدس را فرا گرفت و به تدریج همه فضا نورانی شد و ما نیز غرق نور وجود مقدس شمس الشموس، امام رضا (ع) گشتیم. پس از لحظاتی که به حال عادی بازگشتم، متوجه شدم که همه حاضران آن نور را دیده اند، در همان زیارت شفا گرفتم و در حالی که پزشکان از سلامتی ام قطع امید کرده بودند و هر روز به مرگ نزدیکتر می شدم سلامتی کامل خود را از وجود مقدس شمس الشموس (ع) باز یافتم.

عنایتی دیگر از امام رضا (ع)
 

در کنار ضریح امام رضا (ع) در برابر ایوان صحن طلا، در کنار پنجره فولاد، در گوشه گوشه حرم و در هر صحن و رواقی از این حرم و بارگاه ملکوتی، هر از گاهی صدای فریاد و شادی وصف ناپذیری بلند می شود که نشانه شفا یافتن بیماری از خیل عظیم بیماران امیدوار به صاحب این حرم با عظمت اسـت. جناب حجت الاسلام والمسلمین حاج آقای رضوی نقل می کرد:
یکی از تاجران قمی، هرگاه به مشهد و حرم امام رضا (ع) مشرف می شدند، چند روزی به عنوان خادم، کفش دار، جاروکش و ...در حرم شریف خدمت می کردند. یک بار که به زیارت امام (ع) می روند و تقاضای خدمت در حرم می کنند، مقرر می شود که در آن روز ایشان چهار گلدان نقره ای نفیس و سنگین وزنی را که در چهارگوشه بالای ضریح قرار گرفته و هر روز آنها را از گل های تازه و معطر پر می کنند، پایین بیاورد و گل های شان را تعویض نماید.
این تاجر قمی خود چنین نقل می کند: آن روز که از چهار پایه بالا رفتم و یکی از گلدان ها را برداشتم تا گل های داخلش را عوض کنم، یک لحظه احساس کردم توانایی نگه داشتن آن گلدان سنگین را ندارم؛ از این رو گلدان از دستانم رها شد، اطراف ضریح پر از جمعیت بود؛ با دلهره و وحشت بسیار زیادی پایین را نگریستم و از امام رضا (ع) درخواست کمک کردم؛ گلدان رها شد و بر سر یکی از زائران افتاد. زائر با صدای بلند فریاد می زد: «یا الله، یا رسول الله، یا زهرا، یا حسین، یا امام رضا (ع)» با اضطراب بسیار از چهار پایه پایین آمدم، بقیه خادمان نیز آمدند و اطراف زائر مورد نظر را گرفتیم. خوشبختانه به لطف امام رضا (ع) حتی زخم کوچکی روی سرش دیده نمی شد و او کاملاً سالم بود، اما بی وقفه فریاد می کشید و نام های مقدس پروردگار، پیامبر (ص) و امامان (ع) را بر زبان می آورد. هرچه به او می گفتیم: طوری نشده و تو کاملاً سالمی، ساکت نمی شد. به اجبار او را بیرون بردیم تا فضای حرم بیش از آن متشنج نشود. به او گفتم: «خدا را شکر، به لطف امام رضا (ع) اتفاقی برایت نیفتاد؛ پس چرا این قدر فریاد می کشی؟» گفت: «فریاد من به سبب نگرانی از سلامتی ام نیست؛ شما که نمی دانید چه اتفاق عجیبی افتاده اسـت.» پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «من لال مادرزاد هستم و اکنون بیش از چهل سال اسـت که کلمه ای سخن نگفته ام. تاکنون چندین بار جهت شفا یافتن به حرم مطهر امام رضا (ع) آمده ام، اما این بار شما واسطه شدید و حضرت با ضربه گلدان حرم خود، مرا مورد رحمت قرار داد و شفا یافتم.»
آری لطف امام رضا (ع) و بقیه اهل بیت (ع) همیشه و مدام شامل حال مریدان و ارادتمندان آن واسطه های فیض الهی می شود و همه را مورد عنایت و مشمول رحمت و لطف خود قرار می دهند.

شفایی دیگر به لطف امام رضا (ع)
 

معجزات و کراماتی که امامان، امامزاده ها و حتی اولیاء و بزرگان دینی در طول تاریخ داشته اند، بسیار زیاد و شگفت انگیز اسـت.
امام رضا (ع) که ما شیعیان ایران از برکت وجود ایشان در کشور خود بهره مندیم، معجزات و کرامات شنیدنی بسیاری دارند. یکی از این کرامات که توسط دوستی نقل شده، از این قرار اسـت:
سال ها پیش در ایام جوانی به شدت بیمار شدم، هرکس که پزشکی معرفی می کرد، کوتاهی نمی کردم و به او مراجعه می کردم اما هیچ نتیجه ای نمی یافتم. دیگر گذران زندگی برایم مشکل شده بود. همسرم نیز بنای ناسازگاری گذاشته و حاضر نبود بیماریم را تحمل کند و با وجود دو کودک از من جدا شد.
روزی یکی از دوستانم پیشنهاد عجیبی به من داد و گفت: «حال که تو تمام پزشکان را تجربه کرده ای، شخصی را هم من به تو معرفی می کنم، نزدش برو.» گفتم: «هر که باشد، نزدش می روم.» گفت: «همراه مادر و دو کودکت به محضر امام رضا (ع) مشرف شو.» با شنیدن سخن او، امید تازه ای در دلم ایجاد شده و خوشحال شدم. بلافاصله همراه مادر، خواهر و دو فرزند کوچکم، رهسپار مشهد مقدس شدم و پدرم چون بیمار و ناتوان بود، همراه ما نیامد و در خانه ماند.
با رسیدن به شهر مشهد، اتاقی در مسافرخانه نزدیک حرم گرفتیم. در همسایگی مسافرخانه نیز مغازه ای بود. یک روز عصر پنج شنبه که به قصد زیارت حرم از مسافرخانه بیرون آمدم، مغازه دار که می دانست ما چند روزی اسـت زائر امام رضا (ع) هستیم، مرا صدا کرد و گفت: «کجا می روی؟» گفتم: «زیارت امام رضا (ع)» گفت: «برای زیارت لازم اسـت ابتدا غسل کنی، سپس اذن دخول خوانده، دعا کنی و خلاصه آن که از نظر روحی آماده رسیدن به خدمت امام رضا (ع) باشی. فردا شب قبل از رفتن به حرم، ابتدا آمادگی پیدا کن؛ سپس به خدمت امام رضا (ع) برس و شفایت را از ایشان بخواه»
آن روز عصر، به حرم مشرف شدم و در نزدیکی پنجره ی فولاد ایستادم، نزدیک نماز مغرب و عشا بود و صحن را فرش کرده بودند، همان جا ایستادم و نماز مغربم را با جماعت خواندم. هنگامی که برای نماز عشا برخاستم، چشمم به گنبد نورانی بارگاه حضرت علی بن موسی الرضا (ع) افتاد، یک باره قلبم شکست و گفتم: «آقا جان! پدرم منتظر اسـت تا خبر شفا گرفتنم را بشنود» با همین توسل کوتاه «الله اکبر» نماز را گفتم، اما همین که نماز شروع شد، بدنم شروع به لرزش کرد و تشنج تمام بدنم را فرا گرفت. به سختی زیاد نمازم را به پایان بردم. پس از اتمام نماز، آن لرزش ها پایان گرفت، اما احساس شادابی عجیبی پیدا کرده بودم و حال و هوایم کاملاً عوض شده بود. متوجه شدم که شفا یافته ام. به سرعت خود را به مسافرخانه رساندم و سر راه نزد مغازه دار رفتم و گفتم: «من شفا پیدا کردم؛ آقا مرا شفا دادند، بدون هیچ مقدمه و غسل و زیارتی، بدون هیچ آمادگی و هیچ ...» به شهر خودمان که بازگشتیم، اعلام کردیم که من شفا یافته ام ولی باز عده ای باور نمی کردند و پس از مدتی به لطف و عنایت امام رضا (ع) باورشان شد.
امام رضا (ع) بدون آن که من هیچ تشریفات خاصی به جا بیاورم تنها با رفتن به حرم مطهر و واسطه قرار دادن شان جهت عرض طلب شفا، به من عنایت کردند و مرا مورد لطف و رحمت خویش قرار دادند.

همه عالم در پناه حضرات معصومین (ع)
 

هر یک از ما اگر به زندگی خود دقت کنیم، خواهیم دید که عنایت های بسیاری از طرف حضرت حق به ما شده اسـت و اگر به گذشته باز گردیم، متوجه می شویم که به سبب لطف خدا، چه خطرهایی از ما دور شده اسـت؛ از این رو، به این نتیجه خواهیم رسید که خدا ما را بسیار دوست دارد و لطفش همیشه شامل حال ما می شود.
پدرم نقل می کرد: سال ها پیش که به مشهد رفته بودم و در حرم امام رضا (ع) مشغول زیارت بودم، ناگهان یکی از صحن های حرم، بسیار شلوغ شد و مردم همه به آن سمت هجوم می بردند. گویا اتفاق خاصی رخ داده بود. من نیز همراه جمعیت رفتم. شتری از دست قصاب فرار کرده بود و به حرم امام رضا (ع) آمده، رو به روی پنجره فولاد زانو زده بود. قصاب که چنین دیده بود، شتر را رها کرده بود. صاحبی که شتر را به قصاب سپرده بود، می گفت: شتر را من به امام رضا (ع) می بخشم، اما فردی که در ابتدا شتر را به صاحب امروزی فروخته بود می گفت: پول تو را بر می گردانم و خودم شتر را می بخشم. در این میان، بر سر این موضوع جدال پیش آمده بود و مردم نیز برای دیدن این صحنه، هجوم می آوردند.
چند روز بعد مشهد را ترک کرده، به تهران رسیدم و از آن جا قصد قم و سپس بازگشت به وطنم را داشتم. از تهران شخصی مرا سوار کرد و گفت: شغل من رانندگی نیست و برای این که در راه هم صحبتی داشته باشم شما را سوار کرده ام، پس لطفاً ساکت نباشید و سخن بگویید.
ابتدا من شروع کردم و ماجرای پناه بردن شتر به حرم امام رضا (ع) را تعریف کردم. از لحن صحبت و شیوه برخوردش فهمیدم که به این اتفاق اعتقادی ندارد؛ از این ناراحت شدم و گفتم: «مگر شما باور ندارید که همه مخلوقات پروردگار که در اطاعت اویند، اهل بیت (ع) را نیز قبول دارند؟ شما که اهل قم هستید، می بینید حضرت معصومه (س) که یک امام زاده اسـت، این گونه زائر و دوستدار دارد، ولی آیا از پادشاهان و شاهزادگان زن گذشته، قبری به جا مانده اسـت؟»
او گفت: «هرگز منظورم این نیست، من خود به اهل بیت (ع) ارادت دارم و از آنان معجزه دیده ام.»
شرح ماجرا را از او پرسیدم و گفت: «روزی با خستگی به حمام رفتم و چون فراموش کردم آب را تنظیم کنم تا ولرم شود، آب سرد بر بدنم ریخت و در آن حال به سبب لرزش شدید، تکانی خوردم و احساس بی حالی کردم؛ از حمام بیرون آمدم و دیدم صورتم کج شده اسـت که فهمیدم سکته کرده ام، حالم نیز بسیار بد شد و در بستر افتادم. در این حال بسیار ناراحت بودم، به ائمه (ع) توسل پیدا کردم. در خواب، سیدی را که در همسایگی مان بود دیدم؛ او حالم را پرسید و من گفتم: حالم بسیار بد اسـت. او گفت: ناراحت نباش و بگو «یا جد سید!» من نیز این جمله را تکرار کردم. در حال تکرار این ذکر از خواب پریدم و تکانی خوردم، حالم خوب شده بود و صورتم به حالت اول خود برگشت.»

رفع مشکل ازدواج جوانی عاشق به برکت توسل
 

امام هشتم حضرت علی بن موسی الرضا (ع) چنان گنجینه لطفش بی انتها و مخزن فیضش بی منتهاست که گویی واسطه فیض تمام بیماران و دردمندان، گرفتاران و دل شکستگان و هر آن کس اسـت که دست توسل به بارگاه ملکوتی پروردگار عالم بلند کرده اسـت. چه بسا دیده یا شنیده ایم که هرگاه چشمی گریان، دلی شکست و دستی نیازمند به سویش رفته، خندان و پرامید بازگشته. چه سعادتمندیم ما ایرانیان که چنین گوهر بی مثالی را در خاک سرزمین مان نهفته داریم. باشد که عنایتش شامل حال تمام نیازمندان گردد.
یکی از روحانیون که مدتی را در منطقه ای به تبلیغ اشتغال داشته، بعد از گذشت چند وقتی یکی ازجوانان آن منطقه مرید او می شود. این جوان خاطره ای بسیار زیبا، شنیدنی و عبرت آموز دارد که آن را چنین برای حاج آقا نقل می کند:
یک روز از خیابانی عبور می کردم که ناگهان چشمم به دختر خانم با وقار و زیبایی افتاد. در همان نگاه اول، چنان شیفته و مجذوب او شدم که نمی توانستم چشم از او بردارم. گویی با یک نگاه، نه تنها نظرم به او جلب شده بود که تمام قلب، روح، هوش حواسم به تسخیرش درآمده بود. از این رو، با خود اندیشیدم که او را دنبال کنم و محل سکونتش را بیابم تا در فرصتی مناسب، با او ارتباط برقرار کنم. ولی هنگامی که خواستم او را تعقیب کنم، به یاد خداوند افتادم و دانستم که شیطان وسوسه و گمراهم کرده اسـت. سخنان شما را به خاطر آوردم و شیطان را لعنت کردم، اما چنان شیفته آن دختر بودم که نمی توانستم از او دست بکشم. به راستی بر سر دو راهی مانده بودم؛ از یک طرف با خود می گفتم: کارم اشتباه نیست و برای ازدواج با او چاره ای جز تعقیبش ندارم و از طرف دیگر، در دل می دانستم که کارم خطاست.
با سختی بسیار، بر خدا توکل کردم و برای خدا به وسوسه های شیطانی پشت کرده، به دنبال گناه نرفتم. ایستادم و رفتن او را نظاره کردم. تا مدتی سرگردان و حیران بودم و تنها از خدا می خواستم که خود واسطه ی دیدار دوباره و آشنایی ما گردد؛ از او می خواستم تا مصلحت بداند و او را قسمت من گرداند.
پس از مدتی به مشهد سفر کردم. در آن جا خدمت امام رضا (ع) رسیدم و به ایشان متوسل شدم؛ امام رضا (ع) را واسطه قرار داده از پروردگار حاجتم را خواستم، سپس با دلی امیدوار به شهر خود بازگشتم.
مدتی بعد، یک روز که در خانه نشسته بودم، زنگ در به صدا درآمد. در را گشودم و دیدم خانمی درآن سوی در ایستاده اند. سلام کردند و گفتند: «شما علی آقا هستید.» تعجب کردم زیرا تاکنون ایشان را ندیده بودم. گفتم: «بله! خودم هستم، با من کاری دارید؟» ایشان گفتند: «در منزل ما اتفاق عجیبی رخ داده اسـت؛ دیشب من خواب عجیبی دیدم، صبح هنگامی که خوابم را برای همسرم تعریف کردم، متوجه شدم او نیز دقیقاً همین خواب را دیده و عجیب تر آن که تنها دخترمان نیز شبیه خواب ما را دیده اسـت. ما هر سه نفر، شب گذشته خواب دیدیم که: حضرت امام رضا (ع) نزد ما آمدند و فرمودند: من یک همسر مناسب برای دختر شما در نظر دارم و تو را معرفی کردند. سپس فرمودند: یک منزل هم برای ایشان تهیه کنید. حال اگر شما مایل هستید به خواستگاری دخترمان بیایید، ما طبق دستور امام رضا (ع) عمل کرده، تکلیف مان را به جا می آوریم.»
برایم باورکردنی نبود، زیرا من در سفرم به حرم امام رضا (ع) به جز ازدواج با دختر مورد نظرم از امام (ع) مسکنی نیز خواسته بودم. به هر حال، همراه خانواده جهت خواستگاری به منزل آنها رفتیم. آن چه را می دیدم، نمی توانستم باور کنم؛ این دختر، دقیقاً همان دختری بود که چندی پیش او را در خیابان دیده و دل از کف داده بودم و انجام کار را با توسل به امام رضا (ع) به خداوند واگذار کرده بودم؛ حال امام رضا (ع) واسطه شده بودند تا خانواده آن دخترخود دنبال من بیایند و به این سادگی مشکلم حل شود.
شبیه این ماجرا را در کتاب «پرهای صداقت» نیز آورده ایم. در آن جا سرگذشت طلبه ای را می خوانیم که نامه ای به خداوند می نویسد و در آن شش حاجت بزرگ خود را، از جمله فراهم شدن شرایطی برای ازدواج، تهیه مسکن و ... را از خدا می خواهد. در آن کتاب می خوانیم که این نامه به صورت کاملاً اتفاقی به دست حاکم وقت می رسد و به لطف خدا و یاری ائمه اطهار (ع) گره از تمام مشکلات جوان طلبه به بهترین شکل که هرگز تصورش را نیز نمی کرد، گشوده می شود.

اذن خواستن به هنگام خروج از حرم اهل بیت (ع)
 

در بیان آداب تشرف به حرم های مطهر ائمه اطهار (ع) روایات و توصیه های بسیاری بیان شده اسـت و بر همه ماست که آنها را به بهترین شکل انجام دهیم. هنگام ورود به هر یک از حرم های مقدس، شایسته اسـت که ابتدا از صاحب حرم اجازه ورود به هر یک از حرم های مقدس را بگیریم و دعای اذن دخول بخوانیم سپس وارد شویم. هنگام خارج شدن نیز لازم اسـت که اذن خروج گرفته شود.
در این مورد یکی از اولیاء الهی از قول مرحوم پدرشان نقل می کردند: سال ها پیش و در ایام جوانی مشکلات مادی زیادی داشتم به حدی که گذران زندگی برایم مشکل شده بود. روزی رهسپار مشهد مقدس شده، به حرم امام رضا (ع) رفتم و جهت رفع مشکلم و چاره گشایی، خواستم زیارت جامعه کبیره را بخوانم و عرض نیاز کنم. در این هنگام فرد محترمی را دیدم که حالت معنوی عجیبی داشتند، کنار من نشستند و به من نگاه کرده گفتند: این دعا مشکل شما را حل نمی کند، آیا می توانید دو ماه فقر را تحمل کنید؟ گفتم: آری. باز هم مطلب را تکرار فرمودند تا آنکه به شش ماه رسید و در نهایت گفتند: «دو ماه دیگر پیشنهاد کار و پستی را به شما می دهند و مشکل تان حل خواهد شد.» سپس برخاستند که بروند اما چند لحظه بعد نشستند و فرمودند: «آقا امام رضا (ع) اذن خروج نمی دهند.» ایشان با من مشغول صحبت شدند و مرا راهنمایی کردند. این قضیه که به قصد خروج از حرم بر می خاستند و باز می نشستند چند بار تکرار شد تا سرانجام آقا به ایشان اذن خروج داد و رفتند. بعدها از روی قرائنی که می دانستم و سخنان و مطالبی که فرمودند، فهمیدم آن جناب حضرت خضر (ع) بوده و همان طور که فرموده بودند مشکلم پس از دو ماه برطرف شد.
ان شاء الله خداوند توفیق دهد به چنان حالات معنوی برسیم که بتوانیم از فیض وجودی بزرگان بهره ببریم.
مشابه این اتفاق را یکی از دوستانم نقل می کردند و می گفت: تصمیم به خرید خانه داشتم و به این جهت وقتی به مشهد رفتم، به امام رضا (ع) متوسل شدم، در حرم امام (ع) مشغول خواندن یکی از دعاهای سریع الاجابه شدم، ناگهان شخصی که نمی شناختم به من فرمود: «مشکل شما با خواندن این دعای شریف حل نخواهد شد، فلان دعا را بخوانید.» من هم شروع به خواندن همان دعایی که ایشان توصیه کردند نمودم؛ پس از بازگشت به وطنم مدت زمانی بیش نگذشت که به لطف خدا و امام رضا (ع) خانه دار شدم.
نکته ای که بسیار مهم اسـت، هماهنگ بودن هرکدام از دعاها و زیارت ها و ذکرها و دستورالعمل ها با خواسته های مادی و معنوی ما اسـت؛ چنان که هر مانع و مشکل و بیماری به وسیله یکی از این موارد برطرف می گردد.

دیدار و تشرفی همراه با کرامت حضرت زهرا (س)
 

دیدار چهره ی دل ربای حضرت مهدی (عج) بزرگ ترین آرزوی هر شیعه دل سوخته و مؤمنی اسـت.
چه بسا کسانی که برای لحظه ای دیدار و زیارتی هرچند کوتاه، ماه ها و سال ها عبادت خالصانه کرده، به درگاه خداوند زاری و ابراز نیاز می کنند و چنان تسلیم حق می گردند که لایق دیدار روی دلبر شده، به زیارت امام عصر (عج) نایل می شوند؛ آن گاه، چنان محو دیدارش شده که سر از پا نمی شناسند و گویی در این عالم نیستند.
یکی از بزرگانی که پس از سال ها عبادت و بندگی، آن خورشید عالم تاب را زیارت کرد، عالم ربانی آیت الله سید محسن امین عاملی (ره) نویسنده کتاب ارزشمند اعیان الشیعه هستند. یکی از اساتید اهل معنی در خصوص توجه و عنایات خاص حضرت صدیقه طاهره به فرزندان و سلاله پاک پیامبر اکرم (ص) نقل می کردند:
آیت الله سید محسن عاملی (ره) در زمان حکومت «شریف علی» که از پادشاهان سید عربستان بودند به حج مشرف می شوند. در زمان طواف خانه خدا، در عرفات، منی، مشعر و ... به دنبال گمشده خویش می گشتند. از آن جا که یقین داشتند همه ساله در موسم حج، امام عصر (عج) به مکه تشریف آورده، مناسک را به جا می آورند، دست تضرع به درگاه پروردگار بلند می کند و از او می خواهد تا چشمانش را لایق دیدار امام زمانش بگرداند. اما متأسفانه مراسم حج آن سال پایان می یابد و آیت الله عاملی به آرزوی قلبی اش نمی رسد. آقا سید محسن عاملی خود می گوید: هنگامی که کاروان عازم بازگشت شد، فکری از ذهنم گذشت، تصمیم گرفتم در مکه بمانم تا موسم حج سال بعد نیز در مکه باشم و خواسته ام را دوباره طلب کنم؛ شاید که برآورده گردد. با وجود غربت و دوری از وطن و سختی زندگی در مکه، در آن روزگار، یک سال در آن جا ماندم و به عبادت و اظهار نیاز به درگاه معبود پرداختم.
اما دریغا که سال دوم نیز هم چون سال اول توفیق دیدارحاصل نشد.
ولی همه وجودش لبریز از عطش شده بود و به همین خاطر در مکه ماند و همین ماجرا تا هفت سال تکرار شد. در این هفت سال، دوستی و مودتی بین او و شریف علی، پادشاه آن زمان حجاز برقرار شد و هرگاه می خواست بدون هیچ مانعی به دیدارش می رفت.
سال هفتم اقامتش در مکه، در یکی از روزهای موسم حج و پس از انجام مناسک، کنار خانه خدا رفت، پرده کعبه را گرفت و بسیار گریست؛ سپس به دامنه کوهی رفته که در طرف دیگر کوه، منظره ای باور نکردنی می بیند. دشت پهناوری که از چمن و گل و ریحان پوشیده شده بود و خیمه ای شاهانه در میان آن، در برابر دیدگانش خودنمایی می کرد! آنچه می دید را باور نمی کرد. در سرزمین خشک و بی آب مکه، این همه سرسبزی و خرمی جای تعجب بود. از کوه پایین آمد و به سوی دشت روان شد. خود را به آن خیمه شاهانه رساند و داخل خیمه را پر از جمعیت دید. شخصیت بزرگ و والایی در گوشه ای ایستاده بود و برای این جمع سخنرانی می کرد. آن بزرگوار می فرمودند: «از کرامات مادر ما فاطمه (س) این اسـت که فرزندان و دودمان پاکش، با ایمان به حق از دنیا می روند و در لحظه های واپسین عمر، ایمان و ولایت حقیقی به آنان تلقین می شود.» به سخنان آن بزرگوار گوش جان سپرده و محو کلامش شده بود، ناگهان نگاهی به سوی دشت انداخت، که ناگاه متوجه می شود از آن همه سبزه زار اثری نیست، تنها بیابان خشک و سوزان می بیند و بس. نگاهی به سوی خیمه می اندازد، اما افسوس که آن خیمه نیز با همه ساکنانش ناپدید شده بود.
با اندوهی جانکاه از جا بر می خیزد و خود را به شهر می رساند. متوجه می شود در شهر همه جا صحبت از «شریف علی» اسـت. با عجله خود را به اقامتگاه او می رساند و می بیند که در حال احتضار اسـت. فرزند و چند تن از عالمان حنفی، مالکی، شافعی، حنبلی (چهار فرقه اهل سنت) بر بالینش حاضر هستند، ناگهان می بیند همان شخص با عظمتی که در آن دشت و خیمه حضور داشت بالای سر شریف علی جای گرفته و به او می فرمایند: «شریف علی! قل اشهد ان لا اله الا الله» شریف علی که تا آن زمان چیزی نمی توانست بگوید، به امر او به زبان می آید و کلامش را تکرار می کند. سپس فرمود: «قل اشهد ان محمد رسول الله؛ قل اشهد ان علیا ولی الله و خلیفه رسول الله» تا به امام دوازدهم رسیدند و فرمودند: «قل اشهد انک حجه بن الحسن حجته الله» یعنی بگو گواهی می دهم شما حجت بن الحسن و حجت خدا هستید.» شریف علی نیز آن شهادتین را تکرار می کند و سپس از دنیا می رود.
آیت الله عاملی در حالی که محو تماشای آن خورشید پنهان اسـت ایشان برخاسته و بیرون می روند، با عجله به دنبال شان می رود اما کسی را نمی بیند. از دربان ها و نگهبان ها سؤال می کند اما کسی چنین شخصی را ندیده بود. به ناچار به قصر بازگشته و می بیند که علمای مذاهب اهل سنت در مورد آخرین سخنان شریف علی صحبت می کنند و می گویند که او هذیان گفته اسـت. به خوبی می دانست که آن تلقین کننده، امام عصر (عج) بوده اند. مرحوم آیت الله سید محسن امین عاملی (ره) دوبار توفیق زیارت حضرت ولی عصر (عج) را پیدا می کند و در عین حال کرامتی خاص و ویژه را از حضرت زهرا مرضیه (س) می بیند.

فرماندهان لشکر حضرت ولی عصر (عج)
 

همه ارادتمندان و معتقدان به دین اسلام منتظر دوران ظهور حضرت مولانا صاحب الزمان (عج) و شیفته و مشتاق درک آن دوران با شکوه هستند. باید دانست که اگر منتظران واقعی هستیم باید زمینه مناسبی برای ظهور فراهم آوریم و با خودسازی و مبارزه با نفس، خود را برای سربازی و جانبازی آن آخرین یادگار اهل بیت (ع) و منجی بشریت آماده کنیم.
حجت الاسلام و المسلمین سید محمد حسینی قضیه ای را که برای خودشان رخ داده بود چنین بیان می کردند: شبی در خواب دیدم که امام زمان (عج) ظهور کرده اند و به روستای ما تشریف آورده اند تا در آن جا خطبه بخوانند؛ مردم با خوشحالی در مسجد اجتماع کرده بودند، ناگهان شخصی آهسته به من گفت: «ایشان امام زمان (عج) نیست، زیرا بسیار جوان اسـت.» پاسخ دادم: «صبر کنید تا سخنان ایشان را بشنویم و سپس قضاوت کنیم.»امام (عج) بدون آن که بالای منبر بروند، رو به مردم کرده فرمودند: «شما تا دیروز کجا بودید؟» مردم با شنیدن این سخن ها سرها را به زیر انداختند. سپس آقا رو به روحانی هایی که در صف اول ایستاده بودند فرمودند: «برای امرای لشکرم به روحانی ناب نیاز دارم.»
منبع:لک علی آبادی،محمد،دلشدگان،انتشارات هنارس،1388

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

حکایاتی زیبا از عنایات و توجهات اهل بیت علیهم السلام


ادامه مطلب ...

حکایاتی زیبا از عنایات و توجهات اهل بیت علیهم السلام(3)

[ad_1]

یادی از شهداء و آن همه معنویت
 

بعضی از خاطرات و حکایات واقعی، چنان تکان دهنده اند که اعتقاد و باور انسان را تقویت می کنند. از جمله، خاطراتی اســت که اهل جبهه نقل می کنند و از فضای ملکوتی آن دیار و آن جوانان مؤمن و بی باک سخن می گویند.
به یاد دارم که روزی از شهرستان همراه با دوستان اهل جبهه، به سمت «مشهد مقدس» حرکت کردیم. یکی از دوستان که آزاده و جانباز جنگ بود، خاطرات زیبایی نقل می کرد. او که در جنگ یکی از فرماندهان خوب و پرتلاش بود می گفت:
نیمه شبی پرستاره بود و مهتاب با نور ضعیفی فضای جبهه را منور کرده بود. رزمندگان و بسیجیان، خسته از جنگیدن در خط مقدم، به خوابی عمیق فرو رفته بودند و آنان هم که بیدار بودند، چنان غرق در عبادت و مناجات شده بودند که گویا نه چیزی می شنیدند و نه چیزی می دیدند.
قلب های پاک شان به حق پیوسته بود و از عالم مادیات دل کنده بودند. به رختخواب رفتم، اما هنوز خوابم نبرده بود که صدای گفتگویی شنیدم. صدا را دنبال کردم و به مرز رسیدم؛ جایی که پس از آن، محدوده مشترک ما با دشمن بود و کسی مگر با هماهنگی و در مواقع خاص، اجازه ورود به آن قسمت را نداشت.
با خود گفتم: «بچه های ما، بدون اجازه من کاری نمی کنند، شاید از سربازان عراقی هستند، بهتراست باز گردم.»
صبح زود، وقتی که هنوز بعضی از بچه ها خواب بودند، یکی از بچه های بسیجی و مخلص که همیشه تا نیمه های شب در نماز و مناجات بود، نزدم آمد و به آرامی گفت: «شب گذشته، چند تن از بچه ها از مرز گذشته اند و به محدوده مشترک وارد شده اند.»
از شنیدن این سخن عصبانی شدم. گرچه به صحت سخنانش اطمینان داشتم، ولی به عنوان یک فرمانده، نخواستم بدون اینکه خود شاهد چیزی باشم، در مورش حکمی صادر کنم؛ از این رو، شب را مخفیانه بیدار ماندم. نیمه های شب بود که فهمیدم چند نفر از مرز گذشته اند. از چند رزمنده، خواستم که بروند و آنان را برگردانند. وقتی بازگشتند، چند نفر همراهشان بود، ولی گفتند که یکی از آنها خوابش برده بود.
صبح روز بعد، آنها را نزد خود خواندم و گفتم: «نباید خلاف دستور عمل می کردید، چرا از مرز گذشتید؟»
گفتند: «در آنجا مناجات می کردیم و دعای توسل می خواندیم.»
رزمنده ای که در آن محدوده خوابش برده بود، سرش را زیر انداخته بود. نگاهی به او کردم و به شوخی گفتم: «می گویید برای دعا می روید! پس چرا خواب تان برده بود؟ نمی گویید در آن فضای خطرناک، برای یک فرد خواب، احتمال هر خطری هست؟ سکوت کرد و چیزی نگفت.»
به کنایه گفتم: «آخر آنجا چه دیده اید که آن مکان را برای دعای تان انتخاب کرده اید؟»
سرش را بالا آورد، نگاه کوتاهی به من کرد و گفت: «دیشب در آن جا امام زمان (عج) را در خواب دیدم و ایشان به من فرمودند که ده روز دیگر شهید می شوم.»
نگاهی به چهره اش کردم. انتظار شهادت در چشمانش موج می زد. از سخنانش متعجب شدم، پس از کمی تأمل یادم آمد که در جبهه، این سخنان و اتفاقات سابقه دارد.
دو روز بعد، وقتی او را دیدم، با او به شوخی گفتم: «ما منتظر شهادتت هستیم، فقط هشت روز دیگر مانده!»
پس از آن نیز، هر بار که او را می دیدم، شوخی می کردم و روز شمار شهادتش را می گفتم.
چند روز بعد، از عملیاتی محرمانه در روزهای بعد خبر دادند. با شنیدن این خبر، دریافتم که سخنش حقیقت اســت و در عملیات شهید خواهد شد. به سراغش رفتم و او را در آغوش کشیده، حلالیت طلبیدم.
دو روز بعد، خبر لغو عملیات را دادند. من و دیگر بچه ها که خبر از خواب او داشتیم، خندیدیم و گفتیم: «پس بنده خدا هنوز زمان دارد.» بچه ها به سراغش رفتند و شوخی ها را از سر گرفته شد.
دو یا سه روز بعد، خبری ناگهانی، همه را تکان داد. آن شب، عملیاتی انجام می شد، فهمیدیم که عملیات لغو نشده، بلکه برای جلوگیری از افشای خبر، این تمهید را اندیشیده بودند.
آن شب عملیات سختی داشتیم و آن رزمنده مؤمن و راستگو، از نخستین شهدای عملیات بود. او در سحرگاه، همان موقعی که به او وعده داده بودند به شهادت رسید و همه ما را در حسرت آن همه معنویت و اخلاص تنها گذاشت و به لقاء خداوند شتافت.

آشنایی با مکانی منسوب به حضرت ولی عصر (عج)
 

ما مسلمانان، به ویژه شیعیان کشورهای اسلامی، مساجد زیادی بر پا کرده ایم. در حقیقت، در هر گوشه و شهر و دیاری، گنبد برافراشته ای، حکایت از وجود مسجدی در آن مکان دارد، اما تعداد محدودی از مساجد وجود دارد که همه مردم احترام خاصی برای آن قائل هستند و آن را مکانی مقدس می دانند «مثل مسجد مقدس جمکران»
در مورد معرفی یکی از مساجد مقدس کشور اسلامی مان به نام «مسجد مقدس محدثین» عرض می کنیم:
دوشنبه شب، پس از نماز مغرب و عشاء با من تماس گرفتند و برای سخنرانی فردا شب (سه شنبه شب) در یکی از مساجد شهر بابل از استان مازندران به نام «مسجد محدثین» دعوت کردند. همان لحظه با خود گفتم: چون سخنرانی سه شنبه شب انجام می شود و شب های چهارشنبه هم مردم به سمت مسجد مقدس جمکران می آیند و توجه به ساحت مقدس آقا امام زمان (عج) دارند، پس محور سخنرانی خود را در موضوع مهدویت قرار می دهم و در این مورد صحبت می کنم.
به اتفاق گروه همراه، به سمت شمال و شهر بابل حرکت کردیم. پس از رسیدن به شهر بابل، در یکی از میدان های شهر، تابلویی دیدم که جهت «مسجد مقدس محدثین» را نشان می داد. با دیدن کلمه «مقدس» به فکر فرو رفتم که نکند این مسجد، تاریخچه خاصی دارد زیرا کلمه «مقدس» لفظ خاصی اســت؛ در عین حال، «مسجد مقدس جمکران» در ذهنم تداعی شد. پس از ورود به حوزه علمیه فیضیه بابل رفتیم. در آنجا از یکی از عزیزان در مورد تاریخچه «مسجد مقدس محدثین» توضیح خواستم. ایشان خیلی مختصر تعریف کردند که این مسجد، مورد توجه و عنایت امام زمان (عج) اســت و در حقیقت، خود آقا دستور ساخت مسجد را داده اند. با خود گفتم: «چه تلاقی زیبایی، من می خواستم در این شب، در مورد امام زمان (عج) و خاطرات مسجد مقدس جمکران سخنرانی کنم، حال آن که این مکان خاص، خود نظر کرده آقا امام زمان (عج) می باشد.»
سخنرانی ما، ساعت ده شب بود، نماز مغرب و عشا را همراه دوستان در مدرسه فیضیه شهر بابل خواندیم و پس از اندک زمانی به سمت مسجد حرکت کردیم. وارد مسجد که شدیم در قسمتی از حیاط، چاه عریضه نویسی امام زمان (عج) و در کنار آن بارگاه و مقبره بزرگی به نام «مقبره ملانصیرا» بود. بسیار کنجکاو شدم که در مورد این مسجد و حکایاتش بیشتر بدانم. خدمت امام جماعت و متولی مسجد، حجت الاسلام و المسلمین شیخ عسگر نصیرایی که استاد دانشگاه و مدیر یکی از مدارس حوزه های علمیه بابل بودند رسیدم. ایشان در مورد تاریخچه مسجد و عنایات و کراماتی که از امام زمان (عج) در این مسجد اتفاق افتاده، چنین نقل کردند:

تاریخچه مسجد مقدس محدثین
 

این مسجد در نیمه ی اول قرن دوازدهم ه.ق. به امرخاص حضرت مهدی (عج) به عالم جلیل القدر و فرزانه دوره صفویه، مرحوم محمد نصیر بار فروش معروف به «ملانصیرا» بنا شده اســت. ملانصیرا که دارای فضیلت ها و کرامت های بسیاری اســت و از نوادر روزگار به شمار می روند، خدمت امام زمان (عج) تشرف یافته اند. کهنسالان و برخی از عالمان این شهر که این مطلب را سینه به سینه تاکنون حفظ کرده اند، نقل می کنند:
شبی در منزل عالم ربانی مرحوم ملانصیرا (رحمه الله)به صدا در می آید. او در را باز می کند. شخصیت بزرگوار و با عظمتی را می بیند که از او می خواهد همراهش برود. ملانصیرا نیز اطاعت کرده، به راه می افتند تا به مکان مسجد امروزی می رسند. آن بزرگوار، به ایشان امر می کند که در این مکان، مسجدی بنا کند و نام آن را «محدثین» (راویان حدیث) بگذارد سپس آن بزرگوار، بر سر چاهی در این مکان می ایستد، آب چاه بالا می آید، ایشان وضو می گیرد و ملانصیرا نیز چنین می کند و در نماز به ایشان اقتدا می کند. هنگامی که سر از سجده آخر بر می دارد آن بزرگوار را نمی بیند. می فهمد آن شخصیت، مولا و سرور انس و جان حضرت حجه بن الحسن امام زمان (عج) بوده و بعد، هلالی از خشت چیده شده را در گوشه ای از آن زمین می بیند که قبل از آن نبود و حکایت از محراب و قبله مسجد دارد.
مردم شهر بابل، به محراب این مسجد اعتقاد بسیار دارند. چه بسا برای برآورده شدن حاجات شان در محراب آن دو رکعت نماز حاجت خوانده به حاجت های خود رسیده اند. در نقل تشرف ملانصیرا آمده اســت که خشت زیرین محراب را امام زمان (عج) خود تعیین کرده اند؛ هم چنین در نقل دیگری آمده اســت که محل قرارگرفتن، مورد تردید قرار می گیرد و در هر محلی که محراب را بنا می کردند، خشت های آن فرو می ریخته اســت تا آن که صبح یک روز، همه با تعجب بسیار می بینند که خشت هایی به صورت هلال، کار گذاشته شده اســت که نشان دهنده محل و جهت محراب اســت؛ روی آن خشت ها، خشت جدید گذاشته، محراب را بنا می کنند. این محراب، امروزه با گذشت چند قرن هنوز مبنای قبله مردم بابل اســت، مردم قبله نماهای شان را به محراب این مسجد می آورند و آن را تنظیم می کنند. کتیبه زیبایی نیز بالای محراب مسجد نقش بسته که گویای مقدس بودن و خاص بودن مسجد اســت؛ با این مضمون: «لقد امر الشمس الخفی خاتم المعصومین بهذا و سماء بمسجد المحدثین؛ شعبان المعظم 1136 ه.ق.»

کرامات مسجد مقدس محدثین
 

- آقای ح.ن کارمند بازنشسته شرکت مخابرات استان مازندران، خاطره ای از دوران جوانی خویش می گوید:
هیجده سال داشتم و زمان گذراندن خدمت سربازی ام بود، اما اصلاً تمایل نداشتم سربازی ام را در خدمت رژیم منحوس پهلوی بگذرانم. تصمیم گرفتم به آقا امام زمان (عج) متوسل شوم تا ایشان راهی در برابرم گذارند و بتوانم چاره ای بیندیشم؛ از این رو، در سه ماه تابستان، روزها را روزه می گرفتم و شب ها را به عبادت و راز و نیاز به درگاه خداوند می گذراندم. نمازها و عبادت و مناجات خود را بیشتر در مسجد مقدس محدثین به جا می آوردم و به آقا امام زمان (عج) متوسل می شدم. در آن زمان، مسجد خادم پیری داشت که او را «مش باباخان» می نامیدند و من به سبب رفت و آمد پی در پی به مسجد، با او دوست شده و مورد اعتمادش قرار گرفته بودم. از او خواستم کلید مسجد را به من بدهد تا بتوانم نیمه شب به مسجد آمده، عبادت کنم؛ او هم پذیرفت. من شب ها به مسجد می رفتم، چراغ های مسجد را روشن می کردم، دررا از داخل قفل می کردم و به عبادت مشغول می شدم. هنگام رفتن نیز چراغ های مسجد را خاموش کرده، می رفتم.
اولین شب جمعه ماه مبارک رمضان، هنگامی که به مسجد آمدم با تعجب بسیار دیدم که تمام چراغ ها روشن اســت. به داخل آمدم و در را از درون قفل کردم و در محراب مسجد، مشغول نماز شدم. در حال رکوع بودم که در باز شد و شخصی بلند قامت، با لباسی سفید وارد شد. من فراموش کرده بودم که در قفل اســت. آن شخص، چنان با صلابت قدم بر می داشت که من در همان حال رکوع، با گوشه چشم به او خیره شدم و نتوانستم چشم از او بردارم، سپس پیش آمد و در نزدیکی من ایستاد و نگاهی به من انداخت. من به کلی، از خود بی خود شده و خود و نمازم را فراموش کرده بودم، اما نمی توانستم برگردم و صورت آن شخص را ببینم.
پس از چند لحظه، او برگشت و از در بیرون رفت. من به سرعت نماز خود را تمام کردم و می خواستم خود را به او برسانم و ببینم کیست، زیرا بسیار مشتاق بودم بدانم او کیست؟!
نمازم که تمام شد و خواستم در را باز کنم، دیدم در قفل اســت. از خادم مسجد سؤال کردم، او اطلاعی از باز شدن و دوباره قفل شدن در و رفت و آمد مرد سپید پوش نداشت.
آن همه ریاضت کشیدن و عبادت کردن، ثمر بخشیده و مورد توجه و عنایت مولایم قرار گرفته ام، اما حسرت دیدار چهره دلربایش بر دلم هم چنان باقی ماند و من هرگز نتوانستم آن خورشید تابان را آشکارا ببینم.
اندک زمانی پس از این افتخاری که نصیبم شد، مشکل سربازی ام به صورت معجزه آسایی حل شد و من از آن روز تاکنون، ملازم این مسجدم.
- ماه رمضان سال 1364 مصادف با سال پنجم جنگ تحمیلی بود. در یکی از شب های احیاء تعدادی از جانبازان جنگ تحمیلی را به مسجد آورده، در نزدیکی محراب مسجد جای داده بودند. وجود این عزیزان، فضای مسجد را روحانی تر کرده بود. همه مردم با دل و زبان، شفای این جانبازان را خواهان بودند و منتظر بودند تا معجزه ای، کرامتی یا فرجی از جانب آقا صورت پذیرد و این عزیزان شفا یابند.
در میان جمع جانبازان، جوان نابینایی بود که بی تابی عجیبی می کرد. صدای ناله جان گدازش، تمام فضای مسجد را پر کرده بود. گویا همه غم های عالم بر قلبش نشسته بود. گرچه مردم در آن شب، بسیار دعا کرده اند، هیچ معجزه ای اتفاق نیفتاد. سرانجام فردای آن روز، باخبر شدیم که جوان نابینا شفا یافته اســت. به دیدارش رفتیم و جویای ماجرا شدیم.
جوان چنین تعریف کرد: «آن شب وقتی دیدم با آن همه تعریفی که از مسجد محدثین شنیده ام، هیچ معجزه ای روی نداده اســت، بسیارناامید شدم. هنگامی که به بیمارستان بازگشتم، به اتاقم رفته، روی تختم خوابیدم. در خواب دیدم که آقا حضرت حجت بن الحسن (عج) به دیدار من آمده اند و می فرمایند: «چه شده؟ چرا این چنین بی تابی می کنی؟ چشمانت را باز کن.» از خواب بیدار شدم و چشمانم را باز کردم، اطرافم را به خوبی دیدم. دانستم که گریه و ناله هایم در مسجد محدثین اثر کرده و مورد لطف و عنایت آقا امام زمان (عج) قرار گرفته ام.»
- یکی از خادمان افتخاری مسجد که شب های چهارشنبه ازروستای خود که مسافت زیادی تا مسجد دارد، به مسجد مقدس محدثین می آید تا پایان شب، با شور و شوق خاصی در مسجد خدمت می کند. او دلیل ارادت زیادش را به مسجد مقدس چنین نقل می کند:
مربی قرآن سازمان تبلیغات اسلامی شهر بابل هستم. در ماه رجب سال 1384 تصمیم گرفتم نیمه ی شعبان آن سال به مسجد مقدس جمکران بروم و از آن جا که پدر و مادرم تاکنون به شهر مقدس قم مشرف نشده بودند، تصمیم گرفتم آنان را نیز همراه خود ببرم. اما هزینه سفر را نداشتم؛ از این رو اول به خدا توکل کردم و بعد به امام زمان (عج) متوسل شدم. اندک زمانی بعد، هزینه سفر پدر و مادرم فراهم شد، اما هنوز هزینه سفر خودم مانده بود تا آن که یک هفته قبل از نیمه شعبان، خبر دادند که در سازمان تبلیغات اسلامی، برنامه تجلیل از مربیان قرآن برگزار می گردد. این برنامه هر ساله اجرا می شود و درآن جهت قدردانی از مربیان، به آنان هدیه های غیرنقدی اهدا می شود. در آن سال با تعجب بسیار، هدیه های نقدی داده شد و مبلغ هدیه، دقیقاً به اندازه هزینه سفر من بود.
به لطف خدا، سفرمان به خوبی انجام شد. هنگامی که به مسجد جمکران رسیدیم، سجده شکر به جا آوردم. در صحن مسجد مقدس، با دیدن خادمان مسجد، شور و شوق عجیبی در دلم پدیدار شد و با خود گفتم:«خوشا به سعادت این خادمان، ای کاش ما نیز در شهرخود مسجدی همچون جمکران داشتیم و من می توانستم شب های چهارشنبه در آن جا خدمت کنم! پس از دعا برای فرج آقا، بزرگ ترین آرزویم آن بود که خادم آقا شوم.»
پس از بازگشت از مسجد مقدس جمکران، مدتی نگذشت که دلتنگ جمکران شدم. در دعای کمیل و بعد از نمازهایم، مرتب از خدا می خواستم تا بار دیگر آن سفر پرفیض را که برایم فراموش نشدنی بود، قسمتم گرداند. یک روز که با یکی از دوستانم در مورد سفر جمکران صحبت می کردم، گفتم: «ای کاش ما نیز در شهرمان مسجدی منسوب به امام زمان (عج) داشتیم تا در مواقع دلتنگی به آن جا می رفتیم.» دوستم لحظه ای خیره نگاهم کرد، سپس گفت: «آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم. ما در بابل هم مسجد امام زمان (عج) داریم. همان مسجد مقدس محدثین را می گویم.»
برایم خیلی عجیب بود؛ چطور من تاکنون متوجه این مسجد نشده بودم. پس از جدا شدن از دوستم، در تمام راه خدا را شکر می کردم و با دلی امیدوار، سه شنبه هفته بعد به مسجد محدثین رفتم. عجیب آن که به محض ورود به صحن مسجد و دیدن چاه عریضه نویسی، همان حال و هوای مسجد جمکران را احساس کردم. وارد مسجد شدم، اعمال عبادی آن را به جا آورده، دعای توسل خواندم.
پس از دعا، دست هایم را رو به آسمان گشودم و خدا را شکر می کردم که برگه ای را دستم نهادند. برگه را باز کردم و دیدم اطلاعیه ای اســت که در آن دعوت کرده اند تا هرکس که می خواهد به عضویت بسیج مسجد درآید. عضو بسیج شدم و پس از چند جلسه در واحد بسیج، پیشنهاد شد که هرکس دوست دارد، خادم افتخاری مسجد شود و من خوشحال و متحیر از همه چیز، به همین سادگی خادم آقا امام زمان (عج) شدم! در حالی که اشک شوق از چشمانم جاری بود، به سمت محراب مسجد رفتم و در آن جا نماز شکر به جا آوردم. سپس به آقا عرض کردم: «آقا جان! ممنونم، کمتر از یک ماه از خواسته ام می گذرد که لذت خادمی ات را به من چشاندی.»
آری! با گذشت کمتر از یک ماه، همه چیز همان گونه که خواسته بودم شد. از آن شب به بعد، هر سه شنبه شب، خادمی مسجد مقدس محدثین را می کنم. من این توفیق را از عنایت و لطف مولایم حضرت مهدی (عج) را می دانم.
- یکی دیگر از خادمان افتخاری مسجد، خاطره ای از آشنایی خود با یکی از شفا یافته ها و چگونگی شفا یافتن آن فرد را چنین بیان می کند:
سه شنبه شب، پس از اتمام مراسم مسجد و دعای توسل، هنگام بازگشت از مسجد و در یکی از میدان های شهر، ازدحام جمعیت و سرو صدایی نظرم را جلب کرد. از دور می دیدم که پیرمردی روی زمین افتاده بود و از درد به خود می پیچید و پسر جوانش با تعصب و غیرت، جمعیت را از آن جا دور می کرد و نمی گذاشت مردم نظاره گر درد و رنج پدرش باشند. جمعیت را شکافتم و جلو رفتم؛ در کنار جوان ایستادم و آهسته به او گفتم: «من وسیله نقلیه دارم، هر کمکی از دستم برآید، انجام می دهم. نگران کرایه هم نباش.» جوان نگاه محبت آمیزی به من کرد و گفت: «پس لطفاً کمک کن تا پدرم را سوار ماشین کنیم.»
در طول مسیر، از بیماری پدرش پرسیدم، گفت: «پدرم درد استخوان شدیدی دارد و گاه از درد زیاد، چنین بی طاقت می شود.» جوان از من خواست تا پدرش را به تهران، نزد پزشک ببریم. در بین راه، هنگامی که به امامزاده هاشم (عج) نزدیک شدیم، پیرمرد خاموش شد و به خواب سنگینی فرو رفت. چنان که من نگران شدم مبادا مرده باشد.
آنها را به تهران، نزد پزشک بردم و منتظر شدم تا بازگشتند. هنگام بازگشت، چهره نگران پسر نشانگر خبرهای ناراحت کننده ای بود.
پسر گفت: «دکتر تنها راه درمان را عمل جراحی عنوان کرده اســت، ولی ما نمی توانیم مخارج سنگین عمل جراحی را بپردازیم.»
به فکر راه چاره ای برای آنان بودم که ناگهان به یاد «مسجد مقدس محدثین» افتادم. به او گفتم: «امیدی در دل من زنده شده اســت. برای شفای پدرت به مسجد مقدس محدثین برو و در آن جا به آقا امام زمان (عج) متوسل شو. مسجد محدثین مکان با کرامتی اســت که کمتر کسی از آن جا دست خالی برگشته اســت؛ من خود نیز تمام زندگی ام را مدیون این مسجد هستم.» سپس به او گفتم: «من نذری برای تان می کنم و هرگاه پدرت شفا یافت، نذرت را به مسجد ادا کن.» پسر با خشنودی پذیرفت سپس آنان را به خانه شان در یکی از روستاهای بابل بردم. خانه کوچک و محقری که حکایت از وضع مالی بد آنان داشت.
پس از چند روز، پسر جوان با من تماس گرفت و گفت: «پدرم حالش کاملاً خوب شده اســت، چندان که تاکنون حالی به این خوبی نداشته اســت، گویا شفا یافته اســت؛ از این رو، می خواهم نذرم را به جا بیاورم.» به او گفتم: «پدرت را نزد پزشک ببر تا از شفای او مطمئن شوی.»
پسر چند روز بعد دوباره با من تماس گرفت و گفت: «پدرم را نزد پزشک بردم او نیز سلامتی و شفا یافتن پدرم را تأیید کرد و تأکید کرد که به عمل جراحی نیازی ندارد.»
پیرمرد شفا گرفت و خود اظهار داشت: «تاکنون آب زدن به دست و پا برایم ضرر داشت، اما اکنون چنان احساس سلامتی و شادابی می کنم که با این کهولت سن، به زمین کشاورزی می روم و کار می کنم. آری، گویا دوباره جوان شده ام، زیرا حضرت مهدی (عج) عمر دوباره ای به من بخشیده اند.»

ارتباط های درونی با امام عصر (عج)
 

حتماً شما هم حس کرده اید که عصرهای جمعه دلگیراست و انسان در غروب روزهای جمعه احساس دلتنگی بیشتری دارد، زیرا فرا رسیدن غروب جمعه نشان دهنده آن اســت که امروز نیز امام زمان (عج) ظهور نکرد! در این وقت، امام زمان (عج) نزدیک ترند، احساس دلتنگی بیشتری دارند.
در مورد افراد عادی نیز چنین اســت و کسانی که از نظر روحی به هم نزدیک هستند اگر یک کدام شان مشکلی داشته باشد، دیگری در مکانی دورتر، احساس نگرانی می کند.
در روایات آمده اســت که: وقتی امام زمان (عج) برای بنده ای اراده خیر کند، دعا می کند که خداوند توفیق یاد کردن از ایشان را به آن بنده عطا کند و وقتی آن فرد از امام (عج) سخن گفت، ایشان دعا می کند که خداوند به او خیر دهد.
پس در می یابیم که حضرت ولی عصر (عج) به یاده بنده هاست و برای آنان دعا می کند؛ از این رو دل های آن بندگان به ایشان نزدیک می شود. در مورد ارتباط های روحی افراد عادی، اتفاقی را که برای یکی از دوستانم روی داده اســت نقل می کنم: ایشان می گفت: با خبر شدم که قرار اســت برادرم را عمل جراحی کنند، اما از روز و ساعت عمل اطلاعی نداشتم. چند ساعت بعد، احساس دلهره و نگرانی عجیبی به سراغم آمد و بدون دلیل، بسیار مضطرب و نگران شدم. به خانه رفتم و از حال برادرم پرسیدم، متوجه شدم از زمانی که دلهره به سراغم آمده، عمل جراحی برادرم شروع شده بود، در حالی که برادرم در شهر دیگری عمل می شد.
وقتی این چنین ارتباطی بین دو نفر که بیشتر از نظر جسمی با هم علقه و رابطه دارند باشد، طبیعی اســت که بین افرادی که رابطه و علقه ی روحی با هم دارند، قطعاً ارتباط راحت تر و کامل تری برقرار خواهد شد. مؤمنین و شیعیان واقعی نیز این چنین اند به سبب نگرانی و غم وجود حضرت ولی عصر (عج) دلتنگ و غمگین شوند.

غفلت یک لحظه از حضرت ولی عصر (عج)
 

یکی از اساتید معظم در جلسه ای که در ایام اعتکاف در بین معتکفین حضور پیدا کردند در ضمن مطالب شان نقل کردند: یکی از دفعاتی که قرار بود به حج بروم، چند روز قبل از تشرف، خدمت استادم رفتم و از ایشان خواستم تا به من دستورالعملی بدهند که بتوانم امام زمان (عج) را در ایام حج ببینم و از ایشان پرسیدم که کجا امکان دارد که من محضر ایشان را درک کنم؛ فکر می کردم استاد بفرماید: در صحرای عرفات و مشعر و منی باید بیشتر توجه کنی، ولی استاد گفت: در «مسجد خیف» مراقبت بیشتری داشته باش.
پس از رفتن به مکه به مسجد خیف رفتم. در آن جا به یاد سخن استادم افتادم؛ ناگهان دیدم که در وسط مسجد خیمه ای زده اند، در آن جا رسم نیست که کسی آن هم در چنان ایام شلوغی پرده و خیمه ای برای خود نصب کند و در آن جا معتکف شود. بعد از آن که از اطرافیان احوال پرسیدم متوجه شدم که بقیه آن خیمه را نمی بینند و آن تنها برای من نمایان اســت؛ از این رو با خود گفتم که: نکند خیمه امام زمان (عج) باشد! خواستم به سمت خیمه بروم اما ترسیدم که اگر اشتباه کرده باشم، وهابی ها با من برخورد می کنند.
پیش رفتم و وقتی نزدیک در خیمه رسیدم، ناگهان سیمای فرد زیبایی از جلوی چشمم گذشت که شبیه افراد عادی نبود و به سرعت محو شد. تصمیم گرفتم برای آن که در صورت اشتباه گرفتار نشوم، اسم امام زمان را بر زبان نیاورم؛ از این رو پرسیدم آیا این خیمه «شیخ مهدی» اســت؟ گفتند: بله. ناگهان یک مرتبه همان تصویر یاد شده به ذهنم خطور کرد و یک لحظه حواسم را پرت کرد، وقتی تصویر محو شد دیگر خیمه ای ندیدم و لحظه ای غفلت، سعادت زیارت آقا را از من گرفت.
پس از بازگشت به قم، دوستان به دیدنم آمدند و از مسجد خیف پرسیدند. آنها گفتند که استاد فرموده اســت برای شما تشرفی حاصل شده اســت. گفتم آری، ولی تنها خیمه حضرت را دیدم و لحظه ای غفلت مانع از دیدار ایشان شد.

بیعت با حضرت ولی عصر (عج)
 

در کتاب لب اللباب علامه طهرانی (ره) به مشکلی برخورده بودم، خدمت استاد بزرگوار عارفی راه رفته رسیدم و گفتم: در این جمله علامه طهرانی که می فرماید: «طریق سیر در این راه پس از بیعت با شیخ آگاه و ولی خدا که از مقام فنا گذشته و به مقام بقاء بالله رسیده و بر مصالح و مفاسد و منجیات و مهلکات مطلع اســت و می تواند زمام امور تربیت سالک را به دست گیرد و او را به کعبه مقصود رهنمون گردد، همانا ذکر و فکر و تضرع و ابتهال به درگاه خداوند قاضی الحاجات اســت و البته سفر او در این منازل به اموری چند بستگی دارد که باید تمامی آنها به نحو احسن و اکمل رعایت کند.» مقصود از بیعت چیست؟
ایشان فرمودند: «کسانی که چنین سخن می گویند به طور معمول درویشان و صوفیان هستند؛ در حالی که یکی از واجبات فراموش شده بحث بیعت اســت، مقصود علامه طهرانی از بیعت، بیعت با امام زمان (عج) اســت.»
من پرسیدم: آیا می شود یک فرد مثلاً استادی را که یکی از اولیاء الهی اســت را قرار دهیم و با او بیعت کنیم و او طریق ما نسبت به امام زمان (عج) شود؟
حضرت استاد فرمودند: «نیازی به این کار نیست. اگر همین دعای بیعتی که در مفاتیح الجنان هست که قبل از دعای عهد ذکر شده اســت را هر روز بخوانید و به آن عمل کنید با امام زمان (عج) بیعت کرده اید.»
منبع:لک علی آبادی،محمد،دلشدگان،انتشارات هنارس،1388

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

حکایاتی زیبا از عنایات و توجهات اهل بیت علیهم السلام


ادامه مطلب ...

حکایاتی زیبا از عنایات و توجهات اهل بیت علیهم السلام(4)

[ad_1]

حجابهای دیدار با امام زمان (عج)
 

برخی فکر می کنند تا توسل و نامی از حضرت ولی عصر (عج) می برند می بایست به صورت حتمی و قطعی به خواسته خود برسند به ویژه بعضی افراد که درخواست شان ملاقات و دیدار با آن مولای غائب از انظار اســت. بزرگی که عمری را در اظهار ارادت به محضر مبارک امام زمان (عج) طی کرده بود، در یکی از جلسات هفتگی شان در این خصوص به داستان مردی صابون فروش اشاره فرمودند که به این قرار اســت:
مرد صالح و خیری در «بصره» عطاری می کرد، روزی در مغازه نشسته بود که دو نفر برای خرید سدر و کافور به در دکان او می آیند . از گفتار و سیمای آنان چنین دریافت که اهل بصره نیستند و از شخصیت های بزرگوار می باشند. از حال و دیار آنان پرسید ، آنها کتمان نمودند. هرچه اصرار می کند، آنان از پاسخ دادن طفره می روند. سرانجام آن دو نفر را قسم به حضرت رسول صلی الله علیه می دهد که خود را معرفی کنند . آنان می گویند:«ما از ملازمان و چاکران درگاه مبارک حضرت ولی عصر حجت ابن الحسن العسکری علیه السلام هستیم، شخصی از نوکران آن درگاه با عظمت از دنیا رفته اســت ، صاحب آن ناحیه مقدسه ما را مأمور کرد که از تو سدر و کافور خریداری کنیم.»
عطار می گوید: فهمیدم که آنها از یاران آن حضرت هستند، بی اختیار به دست و پای ایشان افتادم و تضرع و زاری کردم که حتماً باید مرا به آن حضرت برسانید.
یارن حضرت ، مشرف شدن به حضور آن سرور را منوط به اجاره ی آقا دانستند.
عطار می گوید: مرا به نزدیک آن جناب ببرید، اگر اجازه داد زهی سعادت و گرنه که هیچ؟! آنان از اقدام به این کار خودداری می کنند، ولی چون می بینند او با کمال پافشاری دست بردار نیست، درخواست او را اجابت می کنند.
خود عطار می گوید: بسیار خوشحال شدم . با شتاب تمام سدر و کافور را به آنها داده ، در مغازه را بستم و به دنبال آنها روانه شدم تا به ساحل دریای عمان رسیدیم.
آن دو نفر بدون احتیاج به کشتی روی آب روانه شدند. من ترسیدم که غرق شوم ، ایستادم. آنان متوجه من شدند و گفتند:« مترس! خدا را به حضرت حجت علیه السلام قسم بده، و رهسپار شو!» من چنین کردم و بر روی آب، مانند زمین خشک به دنبال آنها راه افتادم.
در وسط های دریا بودیم، دیدم ابرها پشت سر هم در آمده و هوا صورت بارانی گرفت و شروع به باریدن کرد، اتفاقاً من در همان روز صابون پخته بودم و بر پشت بام مغازه گذاشته بودم تا به وسیله تابش آفتاب خشک شوند، همین که باران را دیدم به خیال صابون ها افتادم و پریشان خاطر شدم ، به محض این خیال مادی ، ناگهان پاهایم در آب فرو رفت ، به دست و پا و تضرع افتادم، آن دو نفر به من توجه کرده و عجز و ذلت مرا مشاهده نمودند، بی درنگ به عقب برگشته ، دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند.
گفتند: این پیشامد، اثر آن خاطره صابون بود؛ بار دیگر خدا را به حضرت حجت علیه السلام قسم بده، تا تو را در آب حفظ کند! من نیز استغاثه نموده و چنین کردم مثل بار اول، روی آب با آنان رهسپار شدم . وقتی که به ساحل دریا رسیدیم ، خیمه و چادری را دیدم که همانند «شجره طور سینا» از آن ساطع و آن فضا را روشن کرده بود.
همراهان گفتند:«تمام مقصود تو در میان این پرده اســت.» با هم به راه خود ادامه دادیم تا نزدیک چادر رسیدیم . یکی از همراهان ، پیش تر رفت تا برای من اجازه ورود بگیرد. چادر را خوب می دیدم و سخن آن بزرگوار را می شنیدم ولی وجود نازنینش را نمی دیدم. آن شخص درباره مشرف شدن من به حضور مبارکش اجازه خواست.
آن جناب فرمود:«ردوه فانه رجل صابونی؛ به او اجازه ندهید و او را رد کنید ، ریرا او مردی صابون دوست و مادی اســت.» یعنی او هنوز دل را از تعلقات دنیای دنی خالی نکرده ، و لیاقت حضور در این درگاه را ندارد عطار می گوید: چون چنین شنیدم ، ناامید برگشتم و دندان طمع از دیار آن والا گهر کشیدم و دانستم که وقتی ممکن اســت به زیارت آن جناب برسم که دلم از آلودگی زدوده و صاف گردد.

مدعیان عشق امام زمان علیه السلام و دلدادگان حقیقی
 

توسل و یادآوری به ساحت مقدس امام زمان علیه السلام یکی از وظایف شیعه در دوران غیبت آن امام همام اســت که شنیدن برخی حکایات، شیفتگی و دلبستگی خاصی در وجود انسان پدیدار می کند. در این رابطه یکی از اساتید در یکی از جلسات هفتگی شان به داستان زیر اشاره فرمودند:
شیخ علی اکبر نهاوندی قدس سره نقل می کند: زمانی از نجف اشرف برای انجام کاری به حله (6 )سفر کردم . هنگام عبور از میان بازار آن شهر چشمم به قبه مسجد مانندی افتاد که بر سر در آن زیارت کوتاهی از حضرت صاحب الزمان و خلیفه الرحمان علیه السلام بود و بالای آن نوشته شده بود:«هذا مقام صاحب الزمان».(7 )مردم آن سامان از دور و نزدیک به زیارت آن مکان جنت نشان می آمدند و با دعا وتضرع و زاری به ساحت قدس باری تعالی توسل و تقرب می جستند . من از اهالی حله علت نام گذاری آن مکان را به مقام صاحب الزمان جویا شدم. همگی به اتفاق آرا گفتند: این مکان ، خانه مردی عالم ، زاهد ، عابد و باتقوا به نام شیخ علی بوده که همیشه در انتظار ظهور حضرت مهدی علیه السلام به سر می برده اســت.
او پیوسته نسبت به امام زمان علیه السلام عتاب و خطاب می کرد و می گفت : دراین غیبت از انظار در این زمان ، برای چیست؟ در حال یکه مخلصین شما در شهرها و اقطار عالم هم چون برگ درختان و قطره های باران فراوان هستند. در همین شهر خودمان، شیفتگان و دوستان شما بیش از هزار نفرند. پس چرا ظهور نمی فرمایید تا دنیا را پر از قسط و عدل نمایید؟» تا آنکه روزی شیخ علی با همان حال سر به بیابان نهاد و همان سخنان را آغاز کرد که ناگهان دید: شخصی در هیات عربی بدوی نزد او حاضر اســت و به او فرمود: جناب شیخ ، به که این همه عتاب و خطاب می نمایی؟ عرض کرد: خطابم به حجت وقت امام زمان علیه السلام اســت که با وجود این همه مخلص و ارادتمندی که در این عصر دارد چرا ظهور نمی کند در حالی که فقط بیش از هزار نفر از محبان و یاران حضرت در حله هستند.
آقا فرمودند: ای شیخ ، صاحب الزمان من هستم . با من این همه عتاب و خطاب نکن! مطلب این گونه نیست که تو فکر کرده ای ! اگر 313 نفر اصحاب من موجود بودند ، ظاهر می شدم. در شهر حله که می گویی بیش از هزار نفر مخلص واقعی دارم ، جز تو و فلان شخص قصاب ، کسی دوست با اخلاص من نیست. حال اگر می خواهی صورت واقع برایت مکشوف و روشن شود ، برو مخلصین مرا که می شناسی ، در شب جمعه به منزلت دعوت کن و در صحن حیاط ، مجلسی آماده ساز. فلان قصاب را هم دعوت کن و دو بزغاله روی بام خانه ات ببند. آن گاه منتظر ورود من باش تا حاضر شوم و واقع امر را به تو بفهمانم و آگاهت کنم که اشتباه نموده ای . چون فرمایشات حضرت به پایان رسید، امام از نظر شیخ غایب شدند.
شیخ علی حلاوی، مسرور از این ماجرا با خوشحالی فراوان به حله برگشت. نزد قصاب رفت و قضیه زا با او در میان گذاشت. آن دو با کمک یکدیگر 40 نفر را از بین هزار نفری که ایشان از ابرار و منتظران حقیقی حضرت حجت علیه السلام می پنداشتند انتخاب کردند و دعوت نمودند که در شب جمعه به منزل شیخ بیایند تا به لقای امام عصر علیه السلام مشرف شوند. شب جمعه موعود فرا رسید . مرد قصاب با آن 40 نفر برگزیده به خانه شیخ علی حلاوی آمدند و در صحن حیاط نشستند. همه با وضو، رو به قبله، در حال ذکر و صلوات و دعا در انتظار قدوم قائم منتظر علیه السلام لحظه شماری می کردند. شیخ علی نیز طبق فرمان حضرت، قبلاً دو بزغاله را روی پشت بام بسته بود و خود در صحن حیاط، در حضور میمانان، تشریف فرمایی مولا را انتظار می کشید. چون پاسی از شب گذشت، به ناگاه همگی دیدند نور با عظمت و درخشانی که به مراتب از خورشید و ماه درخشنده تر بود، در آسمان ظاهر شد و تمام آفاق را روشن ساخت. سپس آن نور به طرف خانه شیخ علی آمد تا آن که بر پشت بام منزل قرار گرفت و فرود آمد. دقایقی بیش نگذشت که صدایی از پشت بام، آن مرد قصاب را فرا خواند. مرد قصاب امتثال امر کرده، برخاست و روی بام رفت و به خدمت حضرت شرفیاب شد. پس از چند لحظه امام به او فرمودند: یکی از این دو بزغاله را نزدیک ناودان ذبح کن، به طوری که تمام خونش از ناودان سرازیر گردد و در صحن خانه جاری شود، آن 40 نفر گمان کردند که حضرت مهدی علیه السلام مرد قصاب را گردن زده و این خون اوست که از ناودان فرو می ریزد. پس از اندکی صدایی از پشت بام به گوش رسید و شیخ علی حلاوی را احضار فرمود. شیخ برخاست و خود را به روی بام رساند، دید مرد قصاب سالم و سلامت روی بام در محضر امام ایستاده ، اما یکی از دو بزغاله را سر بریده و خون بزغاله بوده که در صحن حیاط جاری شده اســت. در این هنگام، قصاب به امر حضرت بزغاله دوم را نیز نزدیک ناودان سر برید و بار دوم خون از ناودان به میان حیاط سرازیر شد. وقتی آن 40نفر دوباره خون تازه را در صحن منزل جاری دیدند، گمان شان تبدیل به یقین شد و همگی قطع پیدا کردند که حجت ابن الحسن اواحنا فداء مرد قصاب و شیخ علی حلاوی را به قتل رسانده و زود اســت که نوبت یک یک آن ها فرا رسد و ملاقات با امام زمان علیه السلام به قیمت جان شان تمام شود. از این روی بی درنگ از جا برخاستند و از منزل شیخ علی حلاوی گریختند . سپس حضرت رو به شیخ علی کرده ، فرمودند: اینک به میان حیاط برو و به آنان بگو که به روی پشت بام بیایند تا با من دیدار کنند. شیخ علی از بام به زیر آمد و هنگامی که به صحن حیاط رسید، حتی یکنفر از آن 40 برگزیده را ندید و دانست که همه فرار کردند . به سرعت به پشت بام برگشت و گریختن آن 40 نفر را به عرض مبارک آن حضرت رسانید. حضرت فرمودند:«ای شیخ، دیگر آن همه با من عتاب و خطاب نکن! این شهر حله بود که می گفتی بیش از هزار نفر از یاران ومخلصان ما فقط در این شهر هستند . پس چه شد که بین آن دوستان انتخاب شده ، کسی جز تو و این مرد قصاب باقی نمانده اســت؟! اینک سایر جاها را نیز به همین گونه قیاس کن!» این جمله را فرمود و از نظر آن دو ناپدید گشت.
پس از این ماجرا شیخ علی حلاوی آن بقعه را مرمت کرد و به مقام صاحب الزمان علیه السلام موسوم نمود. از آن زمان
تاکنون آن مقام شریف، محل طواف مردم و زیارت گاه عام و خاص اســت.

توجه امام زمان (عج) به زائران عمه شان حضرت زینب (س)
 

زیارت قبرهای ائمه معصومین (عج) و امامزادگان بزرگوار، توفیق های زیادی نصیب شیعیان می کند؛ به قول مرحوم آیت الله العظمی بهجت (ره) امامزادگان هم چون میوه های مختلفی هستند که هر یک خاصیت گوناگونی برای افراد دارند. در روایات هم آمده اســت که شیعیان مانند برگ های درخت محمد و آل محمد هستند.(8)
پس زیارت هر یک از امامان و امامزادگان بهره خاص و متفاوتی را نصیب افراد می کند. در این میان زیارت قبر مطهر حضرت زینب (س) جایگاه ویژه ای دارد. در مورد ارزش زیارت این مزار مطهر و توجه حضرت امام زمان (عج) به زیارت عمه شان و همچنین اطمینان از اینکه قبر مطهر حضرت زینب (س) در همین مکان فعلی اســت با توجه به اختلاف نظری که در این مورد وجود دارد، جناب حجت السلام و المسلمین سید عبدالله فاطمی نیا نقل می کردند:
آیت الله بهاری (ره) مطلب زیبایی را از قول آیت الله شیرازی (ره) چنین نقل می کردند: در جلسه ای شخصی به خدمت آیت الله شیرازی می رسند و عرض می کند: «آقا! من مشکلی دارم و در دیداری که با حضرت مهدی (عج) داشتم، ایشان شما را برای حل مشکلم معرفی کردند.» آیت الله شیرازی می فرماید: آیا نشانه ای بر درستی سخن خود دارید؟ آن مرد می گوید: آری! اتفاقاً آقا فرمودند که شما از من نشانه ای خواهید خواست؛ از این رو مطلبی را فرمودند تا به شما عرض کنم؛ آقا فرمودند: «شما چند سال قبل همراه یکی از دوستانتان به حج تشریف برده بودید و ازفلان در ورودی به سمت بیت الله الحرام حرکت کردید؛ پس از تمام شدن اعمال حج، به کشور سوریه و شهر دمشق رفتید و به سمت مزار مطهر حضرت زینب کبری (س) حرکت کردید. جلوی در ورودی مزار مطهر، خاکروبه هایی دیدید؛ از مشاهده این صحنه ناراحت شدید از این رو با عبای خود خاکروبه ها را جمع نموده و جلوی در را تمیز کردید.» مرحوم آیت الله شیرازی (ره) با تعجب مطلب را تأیید می کنند و از این که حضرت ولی عصر (عج) فردی را جهت رفع حاجتش به ایشان ارجاع داده اســت مفتخر می شود.
ذکر این مورد به عنوان نشانه ای از سوی حضرت مهدی (عج) نشانگر توجه آن امام بزرگوار به زیارت مزار عمه عزیزشان اســت. امید اســت زیارت آن حرم مطهر نصیب همه دوستداران اهل بیت (ع) شود و دل های شیعیان را آرام و ملکوتی گرداند.

توسل به واسطه های فیض و دوری از مظاهر دنیوی
 

در هنگام هر مشکل و سختی، تنها باید به خدا اندیشید، در این صورت، مشکل برای مان آسان می شود. خداوند در قرآن می فرماید: «فان مع العسر یسرا» در دل هر سختی، آسانی اســت. و این به دید ما بستگی دارد که هر مسئله را چگونه می بینیم، مسئله ای ساده را مشکلی بزرگ می کنیم یا مشکلی را کوچک و حقیر پنداشته، به آسانی از کنارش می گذریم.
برای درخواست کمک، اهل بیت (ع) را نیز نباید فراموش کرد و می توان آنان را واسطه حل مشکل مان از جانب خدا قرار دهیم. در این رابطه یکی از بزرگان شهر اصفهان می گفت: زمانی که قرار بود، پسرم به سربازی برود، او نزد من آمد و گفت: «پدرجان! محل سربازی دوستم به واسطه آشنایی که داشتند، در شهر خودمان افتاد، کاش شما نیز کاری می کردید تا من هم در شهر خودمان بمانم.»
منظور پسرم این بود که کاش از کسی کمک می خواستم یا رشوه می دادم. من چند دقیقه فکر کردم، آن گاه پولی به او دادم و گفتم: «برو و یک گوسفند بخر تا به نیت حضرت عباس (ع) قربانی اش کنیم؛ حال که از من می خواهی از کسی درخواست کمک کنم، چه کسی بهتر از اهل بیت و دوستان خدا، آنان بهتر از هرکسی مشکل را حل خواهند کرد.»
پسرم گوسفندی خرید و آن را بین نیازمندان تقسیم کردیم. فردا پسرم رفت تا ببیند محل خدمتش را کدام شهر انتخاب کرده اند. با تعجب دیدیم که محل خدمت پسرم شهر خودمان قرار گرفته اســت.

عنایت و دستگیری اهل بیت (ع) نسبت به شیعیان
 

قصد پروردگار از فرستادن پیامبران و امامان (ع) گذشته از هدایت بندگان کمک کردن به مؤمنان اســت. پیامبران به این رسالت خود عمل می کردند چنان که در سوره کهف در داستان دیدار حضرت موسی و خضر (ع) به این مطلب اشاره شده اســت. در این داستان حضرت خضر (ع) ابتدا یک کشتی را که همراه حضرت موسی (ع) سوارش بودند سوراخ کرد، آن گاه به شهری رسیدند و حضرت خضر (ع) کودکی را که با دیگر بچه ها بازی می کرد فرا خواند و او را به گوشه ای برده، کشت. سپس وارد شهری شدند که اهالی آن شهر از دادن آب و غذا به حضرت خضر و موسی (ع) خودداری کردند، اما حضرت خضر (ع) دیوار خرابه ای را در آن شهر از نو بنا کرد. حضرت موسی (ع) در مقابل هیچ یک از این اعمال ساکت ننشست و اعتراض کرد. سرانجام حضرت خضر (ع) دلیل هر کار را شرح داد و فرمود: کشتی را سوراخ کردم زیرا طبق دستورحکومت، تمام کشتی های سالم را غصب می کردند ولی به کشتی های خراب کاری نداشتند و من کشتی را به گونه ای سوراخ کردم که به راحتی قابل تعمیر باشد.
آن کودک را کشتم، زیرا در آینده پدر و مادر مؤمنش را گمراه می کرد و خداوند مقدر کرده بود که این فرزند کشته شود اما (همان گونه که در روایات نیز آمده اســت) خداوند فرزندانی بهتر به آن پدر و مادر عطا می کند و به جای درد ناشی از مرگ فرزندشان هفتاد پیغمبر را از نسل فرزندان بعدی آن پدر و مادر قرار می دهد.
سرانجام گرچه مردم آن شهر رفتار مناسبی با ما نداشتند اما در آن خرابه، گنجی پنهان بود که متعلق به چند یتیم بود و چون آن دیوار در حال فروریختن بود امکان داشت بود گنج آشکار شود و به دست غاصبان بیفتد، از این رو دیواری تازه ساختم تا مال یتیمان محفوظ بماند.
این شرح کمک های یکی از پیامبران به بندگان خدا بود. در مورد امامان ما نیز چنین اســت. بلکه اهل بیت (ع) بیشتر به یاد دوستداران خود هستند. یکی از دوستان می گفت:
ما در کودکی پدرمان را از دست دادیم و یتیم شدیم. پدرمان قبل از مرگش وضع مالی تقریباً خوبی داشت، اما پس از مرگ پدر، ما با سختی بزرگ شدیم. هر یک سرکار می رفتیم و درآمد محدودی داشتیم در حالی که به سختی زندگی را می گذراندیم، برادرم آرزوی خریدن ماشین داشت. دیگران به سبب این فکر سرزنشش می کردند زیرا معتقد بودند نمی تواند با این درآمد محدود صاحب ماشینی شود اما من با یقین و اعتقادی که به حضرت فاطمه معصومه (س) داشته و دارم به او می گفتم:«نگران نباش! حضرت معصومه (س) حتماً کمکت خواهد کرد.» مدتی بعد، در خیابان راه می رفتم که ناگهان شخصی مرا دید، جلو آمد و خود را معرفی کرد و مشخص شد که از سابق با پدرم آشنا بوده اســت. آن گاه گفت: «من مدت هاست دنبال شما می گردم زیرا پدرت سال ها پیش قطعه ای زمین به من فروخت، اما زمین چندین متر از آن چه پدرت پولش را تحویل گرفته بود بیشتر بود، من مدتی بعد فهمیدم اما چیزی نگفتم، حالا من قصد رفتن به حج دارم و دنبال شما می گشتم تا حلالیت بطلبم.»
پاکتی را از جیبش بیرون آورد و گفت: «در حال حاضر قیمت آن زمین زیاد شده اســت اما من بدون محاسبه دقیق مقداری پول برای شما کنار گذاشته ام. شما را به حق حضرت فاطمه معصومه (س) قسم می دهم که همین پول را از من بپذیرید و مرا حلال کنید.» من نام حضرت معصومه (س) را که شنیدم، سخنی نگفتم، پاکت را گرفتم و متوجه شدم که مبلغ پول به مقدار خرید یک وسیله نقلیه اســت، خوشحال از برآورده شدن آرزوی برادرم به منزل بازگشتم و حکایت را برای برادرم نقل کردم و بحمدالله وسیله ای خریدیم.
در این حکایت لطف حضرت فاطمه معصومه (س) به فرزندی یتیم دیده می شود که مشابه کمک حضرت خضر (ع) به آن یتیمان صاحب گنج اســت. امامان ما حتی در زمان پس از حیات ظاهری شان به یاد شیعیان خود هستند و همیشه یاری گرشانند.

ادب حضور در محضر امام زادگان (ع)
 

با گسترش دین اسلام در سرزمین های مختلف، کشور ایران از جمله کشورهایی بود که مردمش با میل و علاقه قلبی به اسلام گرویدند و در زمان کوتاهی بیشتر مردم ایران مسلمان شدند و دین اسلام دین رسمی مردم ایران شد. با توجه به گستردگی و پهناور بودن کشورمان تعداد زیادی از قبرهای مطهر امامزادگان و در رأس همه آنها مرقد مطهر امام هشتم شیعیان امام رضا (ع) در این کشور اسلامی قرار دارد. ما ایرانیان به برکت وجود این بزرگان در سرزمین خود همیشه خداوند را شاکریم.
یکی از امامزادگان با کرامت کشور اسلامی مان امامزاده «حمزه بن علی» معروف به «هندوکش یا هندی کش» اســت که مزار مطهرشان در استان لرستان اســت و مردم این استان بسیار به ایشان توجه و اعتقاد دارند.
در بیان کرامات این امامزاده بزرگوار باید گفت: «در دوران های گذشته تعدادی از سربازان مسلح هندی، وارد استان لرستان می شوند، عده ای از آنان که هیچ اعتقادی به تقدس مکان های مذهبی نداشتند وارد حریم مقدس امامزاده حمزه بن علی (ع) شده در آنجا مشغول نوشیدن شراب می شوند و به آن امامزاده بی حرمتی می کنند. پس از لحظاتی نوری از امامزاده ساطع شده، تمام سربازان هندی را به هلاکت می رساند.»
از آن زمان به بعد این امامزاده بزرگوار به «هندوکش یا هندی کش» مشهور شده اند. شبیه این اتفاق در مورد امیرمؤمنان حضرت علی (ع) نیز منقول اســت که حتی علامتی نیز در اطراف ضریح مقدس آن حضرت که حاکی از این کرامات اســت مشخص می باشد.
اگر به مرقد مقدس حضرت توجه کامل شود، متوجه می شویم هر سمت ضریح به پنج بخش تقسیم شده چون از بالای سر به طرف جنوب و پیش روی حضرت طواف کنیم، در پایان بخش دوم ضریح در سمت پیش رو، دو انگشت که مزین به «جواهر» شده اســت را می بینیم که به «موضع الاصبعین» معروف اســت و داستان آن بدین قرار اســت: شخصی به نام «مره بن قیس» از حکمرانان ستمگر تاریخ عرب بود. روزی او از آباء و اجداد خویش سخن به میان آورد و از سرگذشت آنان توضیح خواست؟ در جواب گفتند: بخش بسیاری از آنان به دست «علی بن ابی طالب» کشته شدند. مره از مدفن علی (ع) پرسید؟ حرم او را در نجف اشرف نشان دادند. او بی درنگ سپاه خود را فراهم کرد و با دو هزار نفر سواره و هزاران نفر پیاده نظام وارد نجف شد، مردم نجف به مقابله برخاستند و شش روز به جنگ خود ادامه دادند ولی در برابر سپاه پرتوان مره شکست خورده و فرار کردند. مره وارد حرم مولا شد و شروع به تخریب نمود! و می گفت: تو پدران مرا کشتی؟
در این هنگام از همان مکان دو انگشت مانند دو شمشیر خارج شد و مره را از وسط دو نیم کرد، نیمه های بدن او همزمان به سنگ تبدیل شدند، که آنها را در کنار راه برای عبرت ستمگران قرار دادند و حیوانات به هنگام رفت و آمد بر روی آنها بول می کردند که بعدها آن ها را دزدیدند.
به امید روزی که همه ادب برخورد با امامان (ع) و امامزادگان شریف، این یادگاران پیامبر (ص) را بیاموزیم.

توفیق زیارت و عنایت به یکی از خادمان قرآن و عترت
 

برای ما شیعیان، بسیار مایه خشنودی اســت که می توانیم به امامان بزرگوار و امامزادگان مطهر توسل پیدا کنیم و هنگام بیماری، نیازمندی و گرفتاری، دست به دامان ایشان شده، با واسطه قرار دادن آنها نزد بارگاه حضرت حق تعالی، به حاجت های دنیایی و آخرتی خود دست یابیم.
در ایام فاطمیه با عده ای از دوستان، قصد زیارت یکی از امامزاده ها را داشتیم. قبل از عزیمت، با خبر شدیم یکی دیگر از دوستان مان حاج آقا فرامرزی از سفر کربلا بازگشته اند. تصمیم گرفتیم قبل از زیارت امامزاده به دیدار زائر امام حسین (ع) برویم.
آقای فرامرزی پس از تعریف از خاطرات سفرش گفت: «شبی در عالم خواب دیدم که شخصی نزد من آمد و گفت: من از طرف آیت الله سید علی حسینی خامنه ای آمده ام و می خواهم شما را خدمت ایشان ببرم. پس از چند روز به من خبر رسید که امکان تشرف به عتبات عالیات در کشور عراق برایم فراهم شده اســت. من خوابم را چنین تعبیر کردم که چون ایشان نام شان سید علی اســت، صاحب نام شریف شان، امیرمؤمنان علی (ع) و جدشان امام حسین (ع) من را طلبیده اند.»
هم چنین نقل کردند: «در دوران جوانی به بیماری سختی دچار شدم، به گونه ای که دیگر قادر به حرکت نبودم و از مداوا هم مأیوس شده بودم. در این میان یکی از دوستان پیشنهاد کرد که به یکی از روستاهای دوردست به نام «درب آستانه» بروم (به دلیل وجود امامزاده ای که در آستانه روستا قرار دارد، نام روستا را درب آستانه می نامند) و گفت: «بیا تا آقای ما تو را شفا بدهد.»
پیشنهاد او را که کشاورز ساده و پاک دلی بود، پذیرفتم. مرا بر چهارپایی سوار کرد و به طرف روستا و امامزاده حرکت کردیم. شب به آن جا رسیدم؛ مرا داخل امامزاده بردند و دخیل بستند سپس در امامزاده را قفل کردند و همگی رفتند. نیمه های شب، صدای صحبت دو نفر را شنیدم. (در حالی که در امامزاده قفل بود و داخل حرم کسی نبود) یکی ازآن دو به دیگری گفت: «این شخص بیماری سختی دارد، اما شفا پیدا می کند؛ ان شاء الله»
صبح که درامامزاده را باز کردند، من کاملاً سالم و سرحال بودم. اهالی روستا به امامزاده آمدند و به سبب این معجزه، بسیار شاده و خوشحال شدندو به سرعت خبر شفا یافتن مرا به هم می دادند و برای دیدنم می آمدند. من نیز که شفا یافته، کاملاً سرحال بودم برعکس روز قبل که سوار بر مرکبی تا به محضر آن جناب رسیده بودم، امروز تمام مسیر را با پای پیاده به محل سکونتم بازگشتم و به عنایت آن امامزاده بزرگوار به کار و تبلیغ و تدریس قرآن که چند وقتی بود تعطیل شده بود پرداختم.

شفا به عنایت امام زاده زید بن علی (ع)
 

همیشه بیماران، نیازمندان و حتی مردم عادی برای رفع گرفتاری های شان، به حرم مطهرامامان یا امامزادگان رفته به محضر آنان توسل می یابند و این بزرگان را واسطه برآورده شدن حاجت های خود قرار می دهند و همیشه از جانب این بزرگان، عنایت ها و کرامت هایی شنیدنی روی می دهد.
یک روز که قصد زیارت امامزاده ای در اطراف شهرستان دورود را داشتیم به پیشنهاد یکی از دوستان به زیارت امامزاده زیدبن علی (ع) در روستایی به نام پیرآباد رفتیم. یکی از رفقا که خود ساکن روستایی در آن نزدیکی بود، خاطرات زیبایی از کرامات این امامزاده داشت که در بین راه یکی از آن عنایات را برای مان این چنین تعریف کرد:
سال ها قبل یکی از همسایگان مان به بیماری سختی دچار شد و با آنکه به تعداد زیادی پزشک مراجعه کرد، بهبود نیافت و همه پزشکان از درمان او مأیوس شدند. یک روز من و چند نفر دیگر، با مقداری آذوقه، همسایه بیمارمان را که نیمه بی هوش بود و دیگر قادر به هیچ گونه حرکتی نبود، بر چهارپایی سوار کردیم و به طرف روستای پیرآباد و امامزاده زید بن علی (ع) حرکت دادیم. وقتی به امامزاده رسیدیم، ما در ایوان حرم نشستیم و بیمار را کنار مزار مطهر امامزاده قرار داده و توسل پیدا کردیم. نیمه های شب، من مشغول راز و نیاز و در خواست شفای بیمار بودم که احساس کردم از دور صدای «یا حسین (ع) یا حسین (ع)» می آید، تصور کردم هیئتی در راه اســت و به زودی به امامزاده می رسد زیرا رسم بود که از روستاها و مناطق نزدیک، هیئت ها و دسته های مختلف و گروه های تعزیه خوانی به روستای پیرآباد می آمدند و در آنجا مشغول عزاداری و تعزیه خوانی می شدند. به این سبب، چراغ هایی را که با خود آورده بودیم، اطراف امامزاده گرفتم تا اگر هیئتی در راه اســت، امامزاده را ببیند و راه را گم نکنند، اما هرچه منتظر ماندم هیچ هیئتی از راه نرسید. بار دیگر صدای جرس شتران را شنیدم، باز چراغ ها را اطراف امامزاده گرفتم ولی هیچ هیئتی دیده نشد، این قضیه چندین بار تکرار شد.
هنگام سحر که مشغول راز و نیاز بودم، حالت معنوی بسیارخوبی به من دست داد و بوی عطر زیبایی را استشمام کردم. برخاستم و به سراغ بیمارمان رفتم، منظره بسیار عجیبی دیدم، روی صورت و کتف جوان، دو پنجه از نور بود. بی اختیار شروع به گریه کردم و متوجه شدم جوان مورد عنایت آقا زیدبن علی (ع) قرار گرفته اســت.
پس از ساعتی آن جوان حالش بهبود یافت. باورکردنی نبود، جوانی که دیروز هیچ گونه حرکتی نداشت، امروز کاملاً سالم و سرحال بود، با پای خود راه می رفت و حتی ما را برای جمع کردن وسائل کمک می کرد. هنگامی که به روستای خودمان رسیدیم، مردم به شدت از ما استقبال کردند. جالب توجه اینکه تا رسیدن به روستای خودمان، هنوز آثاری از آن دو پنجه نور روی صورت جوان نمایان بود، اما به زودی محو شد.

پی نوشت ها :
 

6- حله یکی از شهرهای عراق اســت.
7- این جا مقام و جایگاه امام زمان (عج) اســت.
8-شواهد التنزل ج 2، ص 203، روایت کامل آن در کتاب نسیم وصل شماره 5 از هوای وصل ص 50 نقل شده اســت.
 

منبع:لک علی آبادی،محمد،دلشدگان،انتشارات هنارس،1388

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط




کلماتی برای این موضوع

حکایاتی زیبا از عنایات و توجهات اهل بیت علیهم السلام


ادامه مطلب ...

نسیمی از فضائل کریم اهل بیت علیهم السلام

[ad_1]

هنگامی که امام حسن مجتبی علیه السّلام برای نماز آماده می شد، بهترین لباسهای خود را می پوشید. از آن حضرت پرسیدند: چرا بهترین لباسهای خود را می پوشید؟ امام علیه السّلام در پاسخ فرمود: همانا خداوند زیباست و زیبایی را دوست می دارد، پس من نیز لباس زیبا برای راز و نیاز با پروردگارم می پوشم.

فرآوری: آمنه اسفندیاری ـ بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان

امام حسن مجتبی

 راه های شناخت عظمت و برتری یک انسان این است که محبوب انسان های برتر و با فضیلت باشد. در عالم هستی برتر از خاتم پیامبران صلی الله علیه و آله نداریم و حسن بن علی علیهما السلام سخت محبوب پیغمبر گرامی اسلام بود و این محبت و دوستی را در گفتار و کردار خویش ظاهر، و به اصحاب خود می فهماند .
ما در این نوشتار به بیان برخی از فضائل این محبوب عزیز پیامبر صلی الله علیه و آله می پردازیم:

خوش برخوردی

امام حسن علیه السلام دوستی شوخ طبع داشت. روزی به خدمت او رسید. امام علیه السلام فرمود: شب را چگونه صبح کردی؟ او در جواب گفت : یابن رسول اللّه ! شب را بر خلاف رضای خود و خدا و شیطان به صبح آوردم . امام علیه السلام خندید و فرمود چگونه ؟ عرض کرد: خدای عزوجل دوست دارد که او را اطاعت کنم و مرتکب معصیت او نشوم و من چنین نیستم و شیطان دوست دارد معصیت خدا کنم و او را اطاعت نکنم و این چنین هم نیستم و خودم دوست دارم هرگز نمیرم و این گونه نمی باشم . از این داستان استفاده می شود که امام علیه السلام با همه ابهت و بزرگی که داشتند به گونه ای با دیگران برخورد می کردند که آنها براحتی در محضر او بلکه با خود او شوخی می کردند و حضرت گوش می دادند و می خندیدند.

امام مجتبی علیه السلام فرمودند: به تحقیق خداوند روزی شما را بر عهده گرفته است، و شما را برای بندگی فراغت بخشیده و به شکرگزاری تشویق نموده است و نماز را بر شما واجب فرموده و به پرهیزکاری توصیه فرموده است. (تحف العقول، ص 234)

لباس زیبا برای نماز

گویند هنگامی که امام حسن مجتبی علیه السّلام برای نماز آماده می شد، بهترین لباسهای خود را می پوشید. از آن حضرت پرسیدند: چرا بهترین لباسهای خود را می پوشید؟ امام علیه السّلام در پاسخ فرمود: انّ اللّه جمیل و یحب الجمال ، فاتحمل لربّی و هو یقول : خذو زینتکم عند کل مسجد. همانا خداوند زیباست و زیبایی را دوست می دارد، پس من نیز لباس زیبا برای راز و نیاز با پروردگارم می پوشم و هم او فرمود: به هنگام رفتن در مسجد خود را به زینت دربرگیرید. بر همین اصل ، طبق روایات مستحب است که انسان ، برای نماز نیکوترین جامه خود را بپوشد، خود رامعطّر کند و با رعایت نظافت و در کمال طهارت به نماز و راز و نیاز با خدای بزرگ بپردازد.

ترحم بر حیوانات

نجیح گوید: حسن بن علی علیه السلام را دیدم که مشغول خوردن غذا بود و سگی روبروی او قرار گرفته بود، هر لقمه ای که می خورد یک لقمه هم به آن سگ می داد. عرض کردم: یابن رسول اللّه ! این سگ را از خود دور نمی کنی؟ حضرت فرمود: رهایش کن زیرا من از خداوند حیا می کنم که جانداری به من نگاه کند و من بخورم و به او نخورانم .

شیعه حقیقی

مردی به امام حسن علیه السلام گفت: من از شیعیان شما هستم. امام علیه السلام فرمود: ای بنده خدا اگر مطیع امر و نهی ما هستی راست می گوئی و اگر این گونه نیستی با ادعای مقام بلند تشیع که از آن بهره مند نیستی برگناهان خود نیفزا و به نگو من از شیعیان شما هستم . بلکه بگو من از دوستداران شما و دشمن دشمنان شما هستم و تو در نیکی و بسوی نیکی هستی .

امام علیه السلام فرمودند: «ای بندگان خدا» بدانید که خداوند شما را بیهوده نیافریده است، و بحال خود رها ننموده، مدت عمرتان را نوشته، و روزی شما را بینتان قسمت کرده تا هر خردمندی قدر و ارزش خود را بداند و بفهمد جز آنچه مقدر شده هرگز به او نمی رسد. (تحف العقول، ص 234)

شفاعت دو کودک

عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، حسن و حسین (علیهما السلام) کودک بودند شخصی گناهی کرد و از شرم آن گناه ، مدتی مخفی شد و نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمی آمد تا اینکه آن شخص ، حسن و حسین (علیهما السلام) را دید، آن دو را بر دوش  خود سوار کرد و با همان حال به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد و عرض کرد: من گنهکارم ، در پناه خدا، و این دو آقازاده به حضور شما آمده ام تا مرا ببخشید رسول خدا (صلی الله علیه و اله) وقتی که آن منظره را دید، آنچنان خندید که دستش را بر دهانش گذاشت ، سپس به آن مرد گنهکار فرمود: برو جانم تو آزاد هستی آنگاه به حسن و حسین فرمود: آن شخص در مورد عفو گناه خود، شما را شفیع قرار داد، در این هنگام آیه 64 سوره نساء نازل شد: ... ولو انهم اذ ظلموا انفسهم جائوک فاستغفروالله واستغفر لهم الرسول لوجدوا الله توابا رحیما: و اگر گنهکاران که بر اثر گناه به خود ستم کردند، به نزد تو (ای پیامبر) می آمدند و از خدا طلب آمرزش می کردند و پیامبر هم برای آن ها استغفار می کرد، خدا را توبه پذیر و مهربان می یافتند.

دو روایت زیبا از امام حسن مجتبی علیه السلام:

امام علیه السلام فرمودند: «ای بندگان خدا» بدانید که خداوند شما را بیهوده نیافریده است، و بحال خود رها ننموده، مدت عمرتان را نوشته، و روزی شما را بینتان قسمت کرده تا هر خردمندی قدر و ارزش خود را بداند و بفهمد جز آنچه مقدر شده هرگز به او نمی رسد. (تحف العقول، ص 234)
و نیز فرمودند: به تحقیق خداوند روزی شما را بر عهده گرفته است، و شما را برای بندگی فراغت بخشیده و به شکرگزاری تشویق نموده است و نماز را بر شما واجب فرموده و به پرهیزکاری توصیه فرموده است. (تحف العقول، ص 234)
   


منابع:
سایت اندیشه قم
قصه های تربیتی چهارده معصوم (علیهم السلام) / محمد رضا اکبری
داستانهای شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السلام)/ محمد محمدی اشتهاردی
                                             

اصول معاشرت صحیح بر اساس روایات

اصول معاشرت صحیح بر اساس روایات

رموز موفقیت پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله)

رموز موفقیت پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله)

نمی از دریای فضائل امام حسن مجتبی علیه السلام

نمی از دریای فضائل امام حسن مجتبی علیه السلام

سه حکایت جالب از «شیخ مفید»

سه حکایت جالب از «شیخ مفید»


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

آثار و برکات دوستی با اهل بیتعلیهم السلامآیا بهتر از اهل بیت دوستی را سراغ دارید که در دنیا به فریاد انسان برسد و او را لحظه ای بهترین حرز و محافظ ما ابن منذر گوید خدمت حضرت صادق علیه السلام از وحشت ترس و اندوه از تنهائى یاد آور شدم پیامک ولادت مؤسسه جهانى سبطین عشب قدر رمضان گرچه بسی پر قدر است دارد این ماه ولیکن سحری بهتر از این چونکه در نیمه چرا اهل تسنن دست بسته نماز می خوانند شهر سوالبا عرض سلام در پاسخ به اینکه حضرت علی ع و اهل بیت ع متعلق به تمام جهان هستند، باید آثار و برکات دوستی با اهل بیتعلیهم السلام آیا بهتر از اهل بیت دوستی را سراغ دارید که در دنیا به فریاد انسان برسد و او را لحظه ای فراموش بهترین حرز و محافظ ما ابن منذر گوید خدمت حضرت صادق علیه السلام از وحشت ترس و اندوه از تنهائى یاد آور شدم فرمود پیامک ولادت مؤسسه جهانى سبطین ع شب قدر رمضان گرچه بسی پر قدر است دارد این ماه ولیکن سحری بهتر از این چونکه در نیمه این مه چرا اهل تسنن دست بسته نماز می خوانند شهر سوال با عرض سلام در پاسخ به اینکه حضرت علی ع و اهل بیت ع متعلق به تمام جهان هستند، باید عرض بکنم


ادامه مطلب ...