برترین ها: پیرمرد سالخورده و متمولی در بستر بیماری افتاد. روزی تک فرزند پسر خود را بر بالینش خواست و به او گفت: دیگر عمر زیادی از من باقی نمانده اسـت. من میخواهم علاوه بر تمام دارایی و ثروتم، تنها دوست خود را برای تو به یادگار گذارم. پیرمرد ادامه داد: این دوست من در یک شهر بسیار دور زندگی می کند. پدر، نشانی منزل تنها دوستش را به پسر جوانش داده و گفت: این نشانی را در جای امنی نگهداری کن. اگر در روز مبادا به مشکل بزرگ و لاینحلی برخوردی، حتماً با او تماس بگیر و به نزد او برو.
از قضا، پدر چند روز بعد از دنیا رفت.
پسر جوان به دلیل از دست دادن پدر، در ماتم و اندوه فراوان فرو رفت. اما وقتی به یاد حرفهای آخر پدر و نشانی دوستش که به او داد می افتاد، با تعجب از خود می پرسید: پدر من میدانست که من دوستان فراوانی دارم، پس چرا از من خواست در موقع گرفتاری به دوست او که سال ها از او بیخبر بوده مراجعه کنم. با این حال، برگه نشانی دوست پدر را در صندوقچه ای قرار داد.
از فوت پدر، چند سال گذشت. پسر که در دوران کودکی، رمز و راز جمع آوری پول را از پدرش فرا نگرفته بود، با ثروت و دارایی به ارث رسیده خوش میگذراند و مدام برای دوستانش مجلس مهمانی و شادی ترتیب میداد. اگر یکی از دوستانش به کمک مالی نیاز داشت، او بلافاصله به او کمک می کرد. در نتیجه، ثروت پدر در حال اتمام بود.
کم کم بی پولی به سراغ پسر آمد و حال نوبت او بود که از دوستانش بخواهد به او کمک کنند. اما دوستان او به سان «مگسان گرد شیرینی»، به سردی با او برخورد کرده و از کمک کردن به او طفره می رفتند.
در اثر بی پولی، پسر جوان از افرادی، پول قرض گرفت. روزی یکی از این افراد برای باز پس گرفتن طلب خود به نزد پسر آمد. به دلیل برخورد بد و تند طلبکار، پسر جوان با او درگیر شد و در نتیجه او را زخمی کرد. او که میدانست مرد طلبکار از او شکایت خواهد کرد و امکان زندانی شدنش وجود دارد، از تک تک دوستانش خواست به او کمک کنند و اجازه دهند چند روزی در منزل آنها مخفی شود. اما دوستان وی حتی اجازه ورود به او ندادند و از درب منزلشان، جوابش کردند.
ناگهان پسر جوان به یاد وصیت و حرفهای پدر افتاد. او تصمیم گرفت به نزد دوست پدرش برود. با تمام وجود به دنبال نشانی منزل او گشت و برگه نشانی را پیدا نمود. با آنکه مشکلات فراوانی داشت ولی عزم سفر کرد و به سوی شهر محل اقامت دوست پدر به راه افتاد. با زحمت فراوان منزل دوست قدیمی پدر مرحومش را یافت؛ اما در کمال یأس و ناامیدی و از ظاهر منزل دریافت که دوست پدرش از وضع مالی خوبی برخوردار نیست. به هر حال، در زد و خود را معرفی نمود. دوست پدرش به گرمی از او استقبال کرد و او را به داخل منزل برد. پسر جوان وضع کنونی خود را برای مرد سالخورده تعریف نمود. او بلافاصله از همسرش خواست لذیذترین غذا ها را برای مهمان جوانش آماده کند و خود به سرعت از منزل خارج شد. پس از حدود یک ساعت و در حالی که پسر مشغول صرف غذاهای رنگارنگ بود، دوست پدرش عرق ریزان و خسته به خانه بازگشت در حالیکه یک جعبه کوچک کهنه در دستانش بود. او جعبه را به سمت پسر جوان دراز کرد و گفت: این جعبه مال توست.
پسر جعبه را باز کرد و درون آن تعدادی سکه طلای بسیار ارزشمند یافت. دوست پدر ادامه داد: این سکه ها از سود تجارت مشترکی که با پدر مرحومت داشتم باقیمانده اسـت. اینها را بگیر و بدهیهایت را پرداخت کن. از باقیماندۀ آن هم سرمایه ای برای خود دست و پا کن. سعی کن یاد بگیری که پدرت چگونه ثروتمند شد و چه روشی را در جوانی برای جمع آوری پول بکار بست.
پسر جوان با سکه های دوست پدرش به خانه بازگشت و با فروش آنها هم بدهی خود را پرداخت و هم دوباره ثروتمند شد. این مسأله باعث شد که او معنای دوست واقعی را کاملاً دریابد. او فهمید که دوست حقیقی کسی اسـت که در شرایط سخت به کمک دوستش بشتابد. به قول شاعر:
دوست آن باشد که گیرد دست دوست------------ در پریشان حالی و درماندگی
امیدوارم که تمامی شما عزیزان دوستان خوب و واقعی بسیاری داشته باشید و خود نیز دوست خوبی برای آنان باشید.
برترین ها: شب نوئل بود. عصر با دوستم خانم آلیس برای خرید هدیه های نوئل برای بچه ها به خیابان رفتیم. خیابان خیلی شلوغ بود و برف می آمد.
وقتی با دوستم آلیس با صاحب مغازه سر قیمت ها چانه می زدیم، صدای یک بچه به گوشم رسید که می گفت: خانم، می شود به خاطر خدا کمی پول به من بدهید؟
سر برگرداندم. پسر بچه ای با لباس نازک و کثیف و سر و روی نشسته رو به رویم ایستاده بود. خیلی غافلگیر شده بودم. از بین این همه مردم که در مغازه بودند، چرا او از من پول خواست؟ با دیدن چشم های معصوم و بی گناه او، دلم به رحم آمد و مقداری پول خرد به او دادم. خیلی خوشحال شد و چندین بار تشکر کرد.
بعد از خرید هدیه ها، از مغازه خارج شدیم. ناگهان، صدای آشنایی به گوشم رسید که می گفت: خانم می شود به خاطر خدا کمی پول به من بدهید؟
به طرف صدا برگشتم و با تعجب دیدم که همان پسر داخل مغازه اســت. ناچار دوباره کمی پول خرد به او دادم. پسر بچه از بار قبل خوشحال تر شد.
با آلیس منتظر مترو بودیم که شبح آشنایی به چشمم خورد. همان پسر بچه بود. او هم به من نگاه کرد و بعد به طرفم آمد. گفت:
خانم، می شود به خاطر خدا کمی پول به من بدهید؟
از کوره در رفتم. فکر کردم این بچه خودش را زرنگ می داند یا فکر می کند من سر گنج نشسته ام؟ با این حال سعی کردم عصبانیتم را فرو بخورم. به خاطر خدا، به خاطر بابا نوئل و به خاطر این که او فقط یک بچۀ کم سن و سال بود، یک بار دیگر مقداری پول خرد به او دادم.
اما در مترو هم آن صدا به گوشم رسید: خانم، می شود به خاطر خدا کمی پول به من بدهید؟
این بار دیگر تحملم سر آمد و گفتم: برو! گدای کَنه! من به خاطر خدا چند بار رفتارت را تحمل کردم.
پسر با ناراحتی و صدای آرام گفت: ببخشید!
هوا سردتر و بارش برف شدیدتر شده بود. وقتی به خانه رسیدم، با دیدن بچه هایم، ماجرای ناراحت کنندۀ آن روز فراموشم شد. همین موقع زنگ در به صدا در آمد. وقتی در را باز کردم، همان پسر بچه را دیدم. اصلاً فکر نمی کردم مرا تا خانه تعقیب کند.
به سختی چانۀ کوچک بی حس و سرمازده اش را تکان داد و گفت: ببخشید خانم!
با خشم در را بستم و گفتم: برو بچۀ پر رو!
تلفن زنگ خورد. دوستم آلیس بود. گفت: آن پسر بچه را به یاد داری؟ وقتی در مترو از تو پول خواست، یک نفر می خواست کیفت را بزند. کار پسر بچه مانعش شد.
وقتی آلیس این حرف ها را زد، صدا، چشم ها و لباس ژندۀ پسرک جلوی نظرم آمد. او که خواسته یا ناخواسته باعث نجات کیف پول من در شب عید شده بود و من چند بار سرش فریاد کشیده و چند لحظه قبل در را با خشم به رویش بسته بودم.
به سرعت در را باز کردم و او را دیدم که کنار پنجرۀ خانه کز کرده بود. دستش را در دستم گرفتم. سرد و بی حس بود و جمعاً یک دلار و دو سنتی که به او داده بودم، در دستش می فشرد.
قبل از پایان برنامه و خداحافظی تا هفتۀ بعد، حکایتی از گلستان سعدی با پیامی مشابه بازگو می کنم.
کاروانی را در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند. فایدت نبود.
چو پیروز شد دزدِ تیره روان چه غم دارد از گریۀ کاروان؟
لقمان حکیم اندر آن کاروان بود. یکی گفتش از کاروانیان: «- مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه ئی گوئی، تا طرفی از مال ما دست بدارند، که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود.»
گفت: «- دریغ کلمۀ حکمت با ایشان گفتن!»
آهنی را که موریانه بخورد نتوان برد ازو به صیقل زنگ
با سیه دل چه سود گفتن وعظ؟ نرود میخ آهنین در سنگ.
×××
به روزگار سلامت، شکستگان دریاب که جبر خاطر مسکین، بلا بگرداند،
چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی بده، و گرنه سمتگر به زور بستاند!
سعدی [گلستان]
برترین ها: چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها افراد زیادی اونجا نبودن، 3 نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود.
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...
بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم.
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده، خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه.
دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.
دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده.
همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار.
من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.
ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت.
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.
برترین ها: یک دانش آموز دبستانی که در درس خواندن نسبت به همکلاسی هایش بیشترین تلاش را می کرد، همیشه از این متعجب بود که علی رغم تلاش هایش در امتحانات بهترین نمره را کسب نمی کند.
او روزی از مادرش پرسید: مامان، به نظر تو من کودنم؟ من که همیشه با دقت به درس معلم گوش می کنم، چرا همیشه از دوستانم عقب هستم؟
مادر احساس می کرد که مدرسه احترام کافی به غرور پسرش نمی گذارد، اما نمی دانست که چگونه به او جواب بدهد.
در امتحان بعدی هم که پسر فکر می کرد در کل مدرسه شاگرد اول می شود، جایی بهتر از رتبۀ هفتادم نگرفت. وقتی به خانه رسید، دوباره همان سؤال را از مادرش پرسید. مادرش خیلی دوست داشت که به او جواب بدهد، بهرۀ هوشی هر کسی با دیگران متفاوت اســت و شاید کسی که شاگرد اول شده، از همۀ همکلاسی هایش باهوش تر اســت. اما دلش نیامد که این حرف ها را به او بگوید.
ذهن مادر همیشه مشغول این بود که چگونه به سؤال پسرش جواب بگوید. والدین معمولاً عادت دارند که بچه هایشان را در چنین وضعیت هایی شماتت کنند و مثلاً بگویند «برای این که تو خیلی بازیگوش هستی! برای این که اصلاً تلاش نمی کنی!». اما او می دانست علی رغم این که پسرش چندان باهوش نیست و حتی شاید کمی کندذهن اســت، با این حال پشتکار زیادی دارد. او نمی خواست مثل والدین دیگر به پسرش جواب بدهد. زیرا می دید که پسرش با چه مشقتی درس می خواند و تلاش می کند. او می خواست جواب بهتر و کامل تری برای سؤال پسرش پیدا کند.
تا این که وقتی پسر از مقطع راهنمایی فارغ التحصیل شد، علی رغم این که زحمت کمتری نسبت به گذشته کشیده بود، نتایج بهتری کسب کرد. البته پیشرفت جهشی نکرده بود، اما نسبت به گذشته خوش بین تر شده بود.
مادرش برای تشویق، او را به کنار دریا برد. او در آنجا جواب پسرش را داد.
وقتی روی شن های ساحل نشسته بودند، به پسرش گفت: به پرنده هایی که در ساحل هستند، نگاه کن. وقتی موج به ساحل می کوبد، گنجشک ها به سرعت پرواز می کنند و به آسمان می روند. مرغان دریایی چالاک نیستند و آغاز پرواز برایشان سخت اســت. اما در نهایت مرغان دریایی هستند که توان پرواز و گذر از دریاها را دارند.
چند سال از آن زمان گذشت. پسر با کارنامه ای خوب وارد بهترین دانشگاه شد.
در تعطیلات زمستانی، وقتی به شهر خودش برگشته بود، مدرسۀ سابقش از او دعوت کرد که برای دانش آموزان سخنرانی کند و تجربه هایش را با آنان در میان بگذارد. او خاطرۀ کنار دریا و جواب مادر به سؤالش را تعریف کرد. مادرهای دانش آموزان که در کنار آنها به حرف های او گوش می کردند و همین طور مادر خودش از شنیدن خاطره اش متأثر شدند و به گریه افتادند.
یک مثل چینی می گوید «کسی که پشتکار دارد، می تواند ناتوانی هایش را جبران کند». کشاورز هر چه بیشتر زمین را شخم بزند و علف های هرز را وجین کند، محصول بیشتری برداشت می کند.
نابغه نبودن مسئله ای نیست. اگر انسان تلاش بیشتری بکند و هر روز در کارش مقدار کمی پیشرفت کند، سرانجام روزی را خواهد دید که همچون مرغان دریایی از دریاها عبور می کند.
- الآن؟
– نه! یه خورده مونده
– یعنی میشه؟
– نگاه کن! خودت ببین!
بچه ها مثل گل های رز, مثل علف های وحشی, تنگ هم, پشت پنجره کلاس ایستاده بودند و برای دیدن خورشید پنهان, چشم به بیرون دوخته بودند.
بیرون باران می بارید. هفت سال بود که بی وقفه باران می بارید. روزهای پیاپی از ابتدا تا انتها همه پر بود از باران, پر بود از صدای طبل آب, صدای ریزش قطره های بلوری و صدای غرش توفان, توفان هایی چنان سهمگین که امواج مهیب آب را بر سر جزیره ها فرود می آورد. هزاران جنگل زیر باران خرد شده بود و دوباره از نو سر برآورده بود تا دوباره خرد شود. زندگی در سیاره ناهید اینطور می گذشت. زندگی مردان و زنان فضانوردی که از زمین به این سیاره ی همیشه بارانی آمده بودند تا متمدنش کنند, بچه هایشان را مدرسه بفرستند و عمر بگذرانند.
– داره بند میاد, داره بند میاد
– آره آره داره بند میاد
مارگوت از بچه های کلاس دوری می کرد; بچه هایی که روزهای بی باران را یادشان نبود; روزهایی که مثل حالا مدام و یکریز و بی ملاحظه باران نمی بارید. بچه ها همه نه سالشان بود. از آخرین باری که خورشید یک ساعتی خودش را به دنیای حیرت زده ی آنها نشان داده بود هفت سال می گذشت و طبعا هیچ کدام از بچه ها آن روز را به خاطر نمی آورد. گاهی وقت ها مارگوت در میانه های شب صدایشان را می شنید که توی خواب تکان می خوردند. می دانست که دارند خواب می بینند; خواب یک مداد شمعی زرد و یا یک سکه طلایی بزرگ; آنقدر بزرگ که می شود تمام دنیا را با آن خرید. می دانست که توی خواب گرمایی را به یاد می آورند مثل وقتی که صورت از خجالت سرخ می شود وبعد حرارتش توی بدن, دست ها و پاهای لرزان پیش می رود اما رویایشان همیشه به صدای ضرب قطره های آب پاره می شد; انگار که گردنبند شفاف بی انتهایی روی سقف, روی خیابان, روی باغ ها و جنگل ها پاره شود.
تمام دیروز را در کلاس درباره خورشید خوانده بودند; اینکه چقدر شبیه لیمو اســت و چقدر داغ اســت.
حتی درباره اش داستان , شعر و مقاله نوشته بودند:
خورشید مثل یک گل اســت که تنها برای ساعتی می شکفد
این شعر مارگوت بود. آن را با همان صدای یواش همیشگی در کلاس خواند; وقتی که باران همینطور آن بیرون می بارید.
یکی از پسرها به اعتراض گفت : اینو خودت ننوشتی!
مارگوت جواب داد: خودم نوشتم, خودم نوشتم
معلم گفت : ویلیام بس کن
ولی آن اتفاق مال دیروز بود. حالا باران کم شده بود و بچه ها خودشان را محکم به شیشه های بزرگ و ضخیم کلاس چسبانده بودند.
– معلم کجاست؟
– برمی گرده
– اگه زود نیاد از دستمون میره
مارگوت تنها ایستاده بود. ظاهر نحیف و رنگ پریده ای داشت; جوری که انگار سال ها توی باران گم شده باشد و باران, آبی چشم ها و سرخی لب ها و زردی موهایش را شسته و برده باشد. مثل عکس سیاه و سفیدی از یک آلبوم قدیمی بود که رنگ و رویش در اثر گذر سال ها ازبین رفته و اگر به حرف درمی آمد صدایش فرقی با روح نداشت.
حالا جدا از بقیه ایستاده بود و از پشت پنجره های غول آسا به باران و دنیای خیس بیرون نگاه می کرد.
ویلیام گفت: تو دیگه به چی نگاه می کنی؟
مارگوت جوابی نداد.
پسر هلش داد و گفت : وقتی باهات حرف میزنن جواب بده. مارگوت جواب نداد
حتی نگاهش هم نمی کردند. دلیش این بود که او هیچ وقت در تونل های شهر زیر زمینی با آن ها بازی نمی کرد. اگر در گرگم به هوا او را می زدند، فقط می ایستاد و پلک می زد. هیچ وقت دنبالشان نمی کرد. وقتی بچه ها در کلاس، ترانه هایی درباره خوشبختی و زندگی و بازی می خواندند لب های مارگوت به ندرت تکان می خورد. فقط وقتی شعرهایشان درباره خورشید و تابستان بود او با چشمانی دوخته به پنجره های خیس همراهی شان می کرد و البته بزرگترین جرمش این بود که فقط پنج سال از آمدنش به آنجا می گذشت. او خورشید را یادش بود؛ یادش بود که چه شکلی اســت و یادش بود که آسمان آفتابی چه رنگی اســت. آن وقت ها او چهار سالش بود و در اوهایو زندگی می کرد. اما آنها همه عمرشان را در ناهید زندگی کرده بودند. وقتی خورشید برای آخرین بار در آسمان ناهید آفتابی شده بود، آنها فقط دو سال داشتند و حالا رنگ، گرما و شکلش را فراموش کرده بودند. مارگوت این ها را یادش بود.
یک بار با چشم های بسته گفته بود:«مثل سکه یک پنی یه».
بچه ها فریاد زده بودند:«نه نیس».
مارگوت دوباره گفته بود:«مث آتیش توی اجاقه».
بچه ها دوباره فریاد زده بودند:«دروغ میگی. هیچی یادت نیس».
اما یادش بود و خیلی دورتر از بقیه ایستاده بود و پنجره ای پر نقش و نگار را نگاه می کرد.
یک بار هم یک ماه پیش حاضر نشده بود در مدرسه دوش بگیرد. گوش ها و سرش را محکم گرفته بود و جیغ زده بود که آب نباید به سرش بخورد. بعد از آن بود که یواش یواش فهمید با بقیه فرق دارد و بچه ها هم فهمیدند که او با آن ها فرق دارد و از او فاصله گرفتند. حرف هایی بود درباره اینکه شاید پدر و مادرش مجبور شوند سال آینده او رابه زمین برگردانند. این کار برای مارگوت حیاتی بود؛ هر چند که به قیمت از دست دادن میلیون ها دلار برای خانواده اش تمام می شد. به همه این دلیل های کوچک و بزرگ، بچه ها از او متنفر بودند؛ از صورت رنگ پریده مثل برفش، از سکوت همراه با انتظارش و از لاغری اش و از هر آینده ای که در انتظارش بود.
پسر دوباره هلش داد «گم شو، منتظر چی هستی؟»
برای اولین بار مارگوت برگشت و به پسر نگاه کرد. چیزی که انتظارش را می کشید توی چشمانش پیدا بود.
پسر داد زد: «این دور و برها واینستا. امروز هیچی نمی بینی!».
مارگوت لب ورچید. پسرک دوباره فریاد زد:«هیچی! همه اش الکی بود. مگه نه؟» و به سمت بچه های دیگر برگشت«امروز هیچ اتفاقی نمی افته. می افته؟».
بچه ها مات و مبهوت پلک زدند. بعد انگار که فهمیده باشند چه خبر اســت خندیدند و سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند«هیچی. هیچی».
مارگوت با چشم هایی درمانده زمزمه کرد«ولی….ولی امروز وقتشه. دانشمند ها پیش بینی کردن، خودشون گفتن، اونا می دونن، خورشید…».
پسر گفت«الکی بود». بعد او را محکم گرفت و گفت:«هب بچه ها! بیاین قبل از اینکه معلم بیاد بندازیمش تو کمد».
مارگوت گفت«نه» و عقب عقب رفت.
بچه ها دنبالش کردند. بی اعتنا به اعتراض ها و التماس ها و اشک هایش او را گرفتند و بردند به اتاق داخل تونل و انداختندش توی کمد و در را قفل کردند. و بعد همان طور ایستادند و به در که از لگدهای مارگوت می لرزید نگاه کردند. دخترک خودش را محکم به در می کوفت بلکه باز شود. صدای جیغ های خفه اش از توی کمد شنیده می شد. بچه ها لبخند زنان از اتاق بیرون می رفتند و از توی تونل رد می شدند و بر می گشتند داخل کلاس. همان موقع بود که معلم از راه رسید و در حالی که به ساعتش نگاه می کرد گفت:«همه آماده ان؟».
-«بله!»
-«همه هستن»
-«بله!»
باران حالا از قبل هم آهسته تر می بارید. همه توی دهانه در ورودی جمع شدند.
باران بند آمد.
انگار توی سینما، وسط فیلمی درباره یک بهمن، گردباد، توفان یا آتشفشان، اول بلند گوها مشکل پیدا کند؛ صداها به زوزه تبدیل شود و در نهایت، غرش ها و تندرها و انفجار ها یکباره جایش را به سکوت بدهد. بعد، کسی فیلم را از توی پروژکتور در بیاورد و به جایش اسلایدی از یک جزیره استوایی بگذارد؛ اسلایدی آرام که تکان نمی خورد و نمی لرزد. جهان ایستاده بود. سکوت آن چنان سنگین ، بی کران و باور نکردنی بود که آدم خیال می کرد توی گوش هایش چیزی فرو کرده اند یا به کل کر شده اســت. بچه ها گوش هایشان را با دست گرفتند. هر کس دور از دیگری ایستاده بود. در عقب رفت و بوی جهان منتظر و ساکت به درون اتاق ریخت.
رنگ برنز سوزان بود و خیلی بزرگ؛ آسمان اطرافش به رنگ سفال آبی رنگ بود که توی آتش، شعله می کشد. بچه ها انگار که طلسمشان را شکسته باشند فریاد کنان در هوایی که به هوای بهار می مانست می دویدند. جنگل زیر نور آفتاب می سوخت.
معلم پشت سرشان فریاد زد:«خیلی دور نرین. می دونین که فقط دو ساعت فرصت دارین. دلتون که نمی خواد این بیرون گیر بیفتین».
اما بچه ها داشتند می دویدند. صورت هایشان را به سمت آسمان می گرفتند. نور خورشید را مثل یک اتوی داغ روی گونه هایشان احساس می کردند. ژاکت هایشان را در آورده بودند و می گذاشتند خورشید بازوهایشان را بسوزاند.
-«از لامپ های خورشیدی بهتره مگه نه؟»
-«خیلی خیلی بهتره».
بعد دیگر ندویدند. توی جنگل بزرگی که ناهید را پوشانده بود ایستادند، جنگلی که هیچ وقت –حتی وقتی تماشایش می کردی – دست از رشد کردن نمی کشید. مثل لانه اختاپوسی که بازوهای دراز پوشیده از برگش را روانه آسمان کرده باشد. جنگل سبز نبود. در این سال های بدون آفتاب رنگ لاستیک و خاکستر شده بود. رنگ سنگ و پنیر سفید و جوهر و رنگ ماه.
بچه ها روی تشک جنگل پخش شده بودند. می خندیدند و می شنیدند که زمین زیر پایشان آه می کشد و ناله می کند. میان درخت ها دویدند و سر خوردندو افتادند و همدیگر را هل دادند. قایم باشک و گرگم به هوا بازی کردند.اما بیشتر از همه با چشم های نیمه باز آنقدر به خورشید زل زدند تا اشک از گونه هایشان سرازیر شد. دستشان را به طرف آن زرد و آبی شگفت انگیز دراز کردند و هوای تازه را توی ریه هایشان کشیدند. بعد به سکوت گوش کردند. سکوتی که آن ها را در دریای بی صدایی و بی حرکتی غرق کرده بود. همه چیز را زیر نور آفتاب از اول تماشا کردند. همه چیز را دوباره بو کردند و مثل جانوری وحشی که از غارش می گریزد دویدند و چرخیدند و فریاد کشیدند.
یک ساعت بی وقفه دویدند.
و بعد در میانه دویدنشان یکی از دختر ها جیغ کشید.
همه ایستادند.
دختر دست لرزانش را باز کرده بود و فریاد می زد:«نگاه کنین! نگاه کنین!».
بچه ها آرام رفتند که دست دختر را نگاه کنند.
وسط گودی کف دستش- بزرگ و شفاف- یک قطره باران بود.
دختر به گریه افتاد.
همه در سکوت به آسمان نگاه کردند.
«وای،وای».
چند قطره سرد روی بینی، صورت و دهانشان افتاد.خورشید پشت توده ای از مه پنهان شد و باد سردی وزیدن گرفت. بچه ها به طرف خانه زیر زمینی راه افتادند. دست هایشان آویزان بود و لبخند داشت از روی لب هایشان می رفت.
ناگهان صدای غرش رعد آن ها را از جا پراند و مثل برگ های طوفان زده متواری کرد. برق ده مایل آن طرف تر آسمان را روشن کرد. بعد به پنج مایلی رسید، بعد یک مایلی و حالا نیم مایلی. آسمان در چشم برهم زدنی مثل نیمه شب تاریک و سیاه شد. بچه ها چند دقیقه در دهانه زیر زمین ماندند تا وقتی که باران شدت گرفت. بعد در را بستند و به صدای مداوم سهمگینش که همه جا را پر کرده بود گوش دادند.
-«یعنی هفت سال دیگه باید صبر کنیم؟»
-«آره هفت سال».
بعد یکی از دختر ها جیغ کوتاهی کشید:
-«مارگوت!».
-«مارگوت چی؟».
-«هنوز تو کمده».
-«مارگوت!».
مثل ستون های سنگی بی حرکت به زمین چسبیده بودند، به هم نگاه کردند و فوری نگاهشان را دزدیدند. به بیرون چشم دوختند. به بارانی که هی می بارید و می بارید. جرات نمی کردند توی چشم های هم نگاه کنند. صورت هایشان گرفته و رنگ پریده بود. سرشان را پایین انداخته بودند و دست و پای هم را نگاه می کردند.
-«مارگوت!»
یکی از دخترها گفت:
-«خب؟»
هیچ کس حرکتی نکرد. دختر گفت:« راه بیفتین».
صدای باران، سرد و غمگین به گوش می رسید . صدای رعد و برق توی گوش ها می پیچید. نور برق روی صورت هایشان می افتاد و آبی و ترسناکشان می کرد. تا کنار کمد رفتند و همان جا ایستادند. پشت در بسته فقط سکوت بود. در را خیلی آرام باز کردند و گذاشتند مارگوت بیرون بیاید.
برترین ها: خانم معلم چن در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن پر احتیاطی او را صدا کرد.
خانم چن او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان از 100 نمره 59 گرفتی. تو تنها کسی هستی که نمرۀ قبولی یعنی 60 نگرفته اســت.
پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود، سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم، می شود... می شود یک نمره به من ارفاق کنید؟
خانم معلم با عتاب مادرانه ای سرش را تکان داد و گفت: یک نمره ارفاق کنم؟ این ممکن نیست. من طبق جواب هایی که در برگۀ امتحانت نوشته ای به تو نمره داده ام.
او اضافه کرد: نگران نباش. من که نمی خواهم به خاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبیه کنم. تو باید در امتحان بعد تلاش بیشتری بکنی و نمرۀ بهتری بگیری.
پسر با صدایی که نشان می داد خیلی ترسیده اســت، گفت: اما مادرم کتکم می زند.
خانم معلم ساکت شد. او آرزوی والدین را درک می کرد که می خواهند بچه هایشان بهترین نمره ها را کسب کنند و موفق باشند؛ از طرفی نمی توانست در برابر بچه های بازیگوشی که در امتحاناتشان ضعیف هستند، نرمش نشان دهد. اما یک موضوع دیگر هم بود. او می دانست که کتک خوردن بچه ها هم هیچ کمکی به تحصیلشان نمی کند و حتی تأثیر منفی آن ممکن اســت آنها را از تحصیل بازدارد. نمی دانست چه تصمیمی بگیرد. یک نمره ارفاق بکند یا نه. او در کار خود جداً اصول را رعایت می کند. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت.
نگاهی به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس می لرزید و به گریه هم افتاده بود.
عاقبت رو به پسرک کرد و با صدای ملایمی گفت: ببین، این پیشنهادم را قبول می کنی یا نه؟ من به ورقه ات یک نمره «ارفاق» نمی کنم. فقط می توانم یک نمره به تو «قرض» بدهم. تو هم باید در امتحان بعدی 10 برابر آن را، یعنی 10 نمره، به من پس بدهی. خوب اســت؟
پسرک با شادی غیر قابل وصفی گفت: چشم! من حتما در امتحان بعدی 10 نمره به شما پس می دهم.
او با خوشحالی از خانم معلم چن تشکر کرد و رفت. از آن پس برای این که بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم چن پس بدهد، با دقت زیاد درس می خواند. تا این که در امتحان بعد نمرۀ بسیار خوبی کسب کرد. از طرف مدرسه به او جایزه ای داده شد. وقتی در مراسم اعطای جایزه نگاهش به خانم چن افتاد، از دیدن لبخندی که معلمش به او می زد، احساساتی شد و گریه کرد.
از پسِ آن «درس» که خانم چن به او داده بود، مقطع دبیرستان را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد. او اولین دانشجو از روستایشان بود.
او پس از مشغول شدن به کار و به دست آوردن موفقیت های شغلی و مالی پیاپی، بارها و به بهانه های گوناگون به سازندگی روستایشان کمک کرده و هر سال به دیدن معلمش خانم چن به آنجا می رود.
او همیشه ماجرای قرض نمره را به دوستانش تعریف می کند و از بازگویی آن همیشه هیجان زده می شود. زیرا می داند که نمره ای که خانم چن به او قرض داد، سرنوشتش را تغییر داد.
برترین ها: وقتی در اتاق را باز کردم او آنجا کنارِ بخاری روی صندلی راحتیاش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه میداد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجرهها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:
«عجب!... شما هستید، بفرمایید، خواهش میکنم بفرمایید.»
با اندوه پیش رفتم، قدمهایم مرا میکشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر اینقدر بیتفاوت مرا استقبال کند. فکر میکردم با همة کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش میکند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقة ضعیفی از شادی و خوشبختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشمهای او با سنگی روبهرو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آنچه که من جستوجو میکردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم:
من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من میخواهم حرفهایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور میکنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم.
«میدانی که برای چه آمدهام؟!»
مثلِ بچهها خندید. شاید به من و شاید برای اینکه در مقابل حرفهای من عکسالعمل خُرد کنندهای نشان داده باشد. آنوقت درحالی که با یک دست صندلی روبهرو را نشان میداد و با دستِ دیگرش کتابِ قطوری را که به روی زانوانش گشوده بود میبست و گفت: «البته که میدانم، البته، حالا اول بهتر اسـت کمی بنشینید و خودتان را گرم کنید، اینجا، نزدیک بخاری.»
وقتی روی نیمکت نشستم فکر کردم که او چرا میکوشد تا با تکرار کلمة «شما» بین من و خودش دیواری بکشد.
آه، بعد از یک سال، بعد از یک سال، من هنوز برای او «شما» بودم. بعد از گذشتنِ روزها و ساعاتی که در آن حال «من و او» دیگر وجود نداشتهایم بعد از لحظات پیوند، بعد از لحظات یکی بودن و یکی شدن.
آن وقت از خودم پرسیدم: چه میخواهی بگویی، با این ترتیب و با صدای بلند، بیآنکه خودم توجهی داشته باشم تکرا کردم:
«با این تریب.»
و صدای او را شنیدم: «حالا میتوانیم شروع کنیم.»
سرم را بلند کردم. در آن لحظه آماده بودم تا چون دریای دیوانهای در مقابلِ او طغیان کنم و به روش بیایم. پنجههایم را گشودم، در لبانم لرزشی پدید آمد، در جای خود اندکی به جلو خزدیم، میخواستم فریاد بزنم:
«که چه؟ چرا به من راه نمیدهی؟ چرا مثل دیواری در مقابلم ایستادهای؟ یا راهم بده، یا راهم را باز کن، یکی از این دوتا. هیچوقت نمیگویی که از من چه میخواهی، هیچوقت ندانستم که برای تو چه هستم. بگو، فقط یک کلمه، آن وقت من خوشبخت خواهم شد، حتی اگر کلمة تلخی باشد.
شاید اولین کلمات هم از میانِ لبانم بیرون آمدند، اما بغض گلویم را فشرد و نگاه او، نگاه او که مانند قهقهة مردگان از سرمای وحشتانگیز و تمسخرآلودی لبریز بود، دهانم را بست و پلکهایم را به زیر انداخت. خجلتزده درونم را نگاه کردم و آهسته زیر لب گفتم: «آه دیوانه، دیوانه!»
نگاهم از روی انگشتانِ لرزانم به پایین خزید و به روی گلهای رنگارنگِ فرشِ قالی، نوک کفشهای او، زانوانِ لاغرش که طرحِ آن از پشتِ شلوار به خوبی هویدا بود، افتاد؛ و بالاتر، دستش که بیرنگ و باریک بود و دستة عینک رابا هیجان میفشرد، سینهاش که زندگی در پشت آن گویی بالبخند - خاموشی «زندگی» را مینگریست و چانة محکم و لبهای لرزانش، و نمیدانم چرا بیهوده آرزو کردم که بروم، به جای دوری بروم و همه چیز را فراموش کنم.
او از جایش بلند شد و درحالی که با قدمهای کشیدهاش به سوی من میامد گفت: «و بالاخره هیچ چیز معلوم نشد!»
سرم را با بیاعتنایی نومیدانهای تکان دادم.
«چه چیز را بگویم چه چیز را؟»
به نظرم رسید که آن چه مرا رنج میدهد از او جداست، چیزی اسـت در خودِ من و چسبیده به دنیای تاریک من و افزودم:
«قضیه خیلی یکطرفی اسـت نه، من اشتباه میکنم من باید بروم و به تنهایی فکر کنم.»
آنوقت او دستهایش را گذاشت روی شانههای من و روی صورتم خم شد. نفساش داغ بود. گونههای لاغر و پیشانی بلندش را به گونهها و پیشانی من مالید و در همة این احوال من بوی تنش را با عطش تنفس میکردم و دنیای من در میان آن بازوانِ مطمئن و در عمق آن چشمهای خاکستری و سرد، رنگ میگرفت.
«اگر یک کمی از خودمان بیرون بیاییم شاید بتوانیم اطرافمان، و دیگران را هم ببینیم.»
«عزیز من، کلمات خیلی زیبا و در عین حال خیلی تو خالی هستند. میفهمی چه میخواهم بگویم، بهتر نیست که قضاوتمان را نسبت به اشخاص، خارج از حدود دنیای مسخرة کلمات تنظیم کنیم؟»
آه، او پیوسته با این فلسفهها مرا گمراه میکرد. اندیشیدم چه میخواهد به من بگوید. آیا دوستم دارد؟!
این اولین ادراکم از گفتههای او بود. بیآنکه به مقصود حقیقی او توجه داشته باشم، هیچوقت راجع به گفتههای او عمیقانه فکر نمیکردم. از این کار میترسیدم و پیوسته در همة حرکات و گفتههای او به دنبال یک اعتراف میگشتم، اعترافی که به آن احتیاج داشتم، میخواستم راحت بشوم و او زیرکانه با من بازی میکرد.
با هیجان دستهایم را به دور گردنش حلقه کردم: «دوستم داری، نه؟ دوستم داری؟»
و در آن حال دلم میخواست که از فرط شادی گریه کنم، اما او خودش را با اندکی تاثر و حالت رمیدهای از میانِ بازوانِ من بیرون کشید، به سوی دیگر اتاق رفت و در مقابل گنجة کتابها ایستاد.
«همهاش حساب میکنی، همهاش به خودت فکر میکنی.»
و آن وقت با هیجان بهطرف من برگشت.
«بیا انسان بشویم، بزرگ بشویم، دوست داشتن و دوست داشته شدن رابه وجود بیاوریم.»
آه. دنیای او برای من قابل لمس نبود. دنیای او برای من جسمیت نداشت. میدانستم که چه میخواهد و چه میگوید. میدانستم که فقط میخندد، فقط میخندد، فقط میخندد به همهچیز و به همهکس، حتی به خودش. اما من نمیتوانستم مثل او باشم، میخواستم فریاد بزنم:
«دستم را بگیر و با خودت ببر به هرکجا که میخواهی، شاید یک روز بتوانم با تو به آنجا برسم.»
اما احساس کردم که قدمهایم در سستی و رکودِ وحشتناکی فرو رفتهاند، حس کردم که قدمهایم مرا یاری نمیکنند. من هنوز در تارهای ابریشمین زندگی اسیر بودم، مثلِ صدها و هزارها انسان دیگر، به آن اوج رسیدن، به آن وارستگی و بینیازی رسیدن...آه، شاید همة سالهای عمرم کافی نبودند و من بیهوده تلاش میکردم: بیهوده تلاش میکردم تا او را به سطحِ زمین به آن جایی که خودم زندگی میکردم باز گردانم.
از مقابل گنجة کتابهایش برگشت و کنارِ من ایستاد. مثلِ شیطانی تاریک و وسوسهانگیز بود.
«گفتی این آخرین بار اسـت که به دیدنِ من میآیی، نه؟»
قلبم لرزید. نمیخواستم او به همین آسانی این دوری و گسستن را قبول کند، دلم میخواست دستم را بگیرد و مرا به خودش بفشارد و در صدایش اندوهی باشد و بگوید «تو این کار را بهخاطر من نخواهی کرد»، اما او خاموش بود. صورتم را به طرفِ تاریکی برگرداندم و نومیدانه گفتم:
«این طور تصمیم گرفته بودم.»
«وحالا چهطور؟»
بیشتر به طرفم خم شد. آه، او نزدیکِ من بود، زندگی من بود و من دیگر چه میخواستم؟
«حالا، حالا،...آه، نمیدانم!»
شاید او همین را میخواست، همین تزلزل و تردید را و من او را کشف نمیکردم. این خیلی دردناک بود. آنوقت او با اطمینان برخاست.
«شام را با هم میخوریم.»
من ساعتم را نگاه کردم، هشت و نیم بود و اندیشیدم: «نباید تسلیم بشوم، نباید مغلوب بشوم.»
و در همان حال گویی او با نگاهش به من میگفت: «دختر کوچولوی احمق، فتح و شکست چه معنی دارد...آیا دوست داشتن برای تو کافی نیست؟»
«البته شام میخوریم، اما بعد...»
و او با خونسردی گفت:
«بعد هر طور که دلت میخواهد رفتار کن.»
«من اینجا نمیمانم.»
و فقط این حرف را زدم تا او بگوید «بمان» و لااقل یکبار از من با «کلمه»، کلمهای که در گوش من صدا میکند، چیزی خواسته باشد.
«اما او خندید، خندهاش رنجم میداد، چون میدانستم که همه چیز را در من میخواند.»
«البته اگر بخواهی، میروی.»
من بیآنکه خودم بخواهم التماس میکردم با جملاتی که هیچ مفهوم دیگری جز تضرع نداشت و او...او مرا خُرد و مغلوب میکرد، بیآنکه لحظهای از آن اوجِ بینیازی پایین آمده باشد.
آهسته گفتم: «نه، اگر تو بخواهی میمانم...و در غیر این صورت...»
نگاهش را با دقت به چشمان من دوخت، مثل اینکه میخواست بگوید: «بازی نکن، من دست تو را خواندهام، و با لحن کنایهآلودی گفت:
«من عادت نکردهام امر کنم. بهخصوص در مقابلِ خانمی... تو میدانی که در این مورد خودت باید تصمیم بگیری.»
میز کوچکش را جلو کشید.
«شراب خوبی هم در خانه داریم.»
من میدانستم که تسلیمم و تلاشی نکردم. هیچچیز نگفتم. میترسیدم که تا مرحلة زنِ حسابگری تنزل کنم.
در مقابلِ من پشتِ میز نشست و درحالی که جام را پُر میکرد به شوخی گفت:
«آنهایی که با زبانشان به آدم فحش میدهند با قلبشان آدم را نوازش میکنند.»
و با لبخند پُرمعنایی به صورت من نگاه کرد.
شب تاریک و سنگین بود و آتش در بخاری با زمزمة ملایمی شعله میکشید. خسته و ناامید سرم را بلند کردم و اطراف را نگریستم. همهاش کتاب، کتاب، کتاب، همة دیوارها از قفسههای کتاب پوشیده شده بود و او در میان این همه کتاب زندگی میکرد.
و ناگهان حس کردم که او برایم سنگین و غیرقابل درک اسـت. نمیتوانم تحملش کنم، حس کردم که از او دورم. آنوقت سرم را در میان دو دست گرفتم و به تلخی گریستم.
«آه خدای من، پس من چه باید بکنم؟»
و او با خونسردی گفت: «دوستِ کوچکِ من نوشیدنیات را بخور، آنوقت میرویم در آن اتاق دراز میکشیم و من برای تو قصه میگویم.»
سرم را بلند کردم. چیزی در چشمهایش میسوخت. حس کردم که پلکهایم داغ و سنگین میشوند. رویایی روی پیکهایم ایستاده بود. شب در ظلمت نفس میکشید، اما به نظرم رسید که از پشت شیشههای پنجره آفتاب به درون اتاق نفوذ میکند...
رمانهای معروف ولز عبارتند از : ماشین زمان، جنگ دنیاها، مرد نامرئی، جزیرهی دکتر موریو و اولین انسان در ماه. گاهی اوقات از اچ.جی.ولز و ژول ورن به عنوان پدرانِ علمی تخیلی یاد میشود. او یک صلحگرا بود و آثار بعدیِ او بیشتر سیاسی بودند.
در اینجا داستان کوتاهی از او را میخوانیم، داستانی که گرچه پوسته آن ممکن اســت کهنه شده باشد، اما مفهوم اصلی آن، هیچگاه قدیمی نمیشود:
همه آوارگیها و مصائبی که در راه رسیدن به خوشبختی رفاه به یاری فناوریهای معجزهآسا میکشیم و در نهایت به جای شادمانی، تنها خسران و آشفتگی نصیب ما میشود!
کاری داشتم که تا ساعت نـه شـب در«کـوچه دیوانخانه» معطلم کرد. سردرد مختصری آزارم میداد و رغبتی به تفریح و یا ادامه کار نداشتم. آن قـسمت از آسمان که دره تنگ و بسیار عمیق خیابان دیدنش را ممکن میساخت، نوید شب آرامـی را میداد و من تصمیم گـرفتم بـطرف«خاکریز» بروم و با تماشای آنهمه پرتو رنگارنگ روی آب رودخانه دیده را نوازش دهم و خاطرم را تسکین بخشم.
بدون شک این محل در شب بیشتر از هر وقت دیگری زیباست .تاریکی با مهربانی، تیرگیهای آب را پنهان میدارد، در حـالیکه پرتوهای دلپذیر آبی و نارنجی و زرد و مهتابی، درهم میآمیزند و در روی آب هزارن طرح جالب با رنگهای گونهگون پدید میآورند.از میان طاقهای«پل واتر لو» صدها نقطه درخشان بر دامنه خاکریز مـیتابد و بـر فراز نرده پل،برجهای خاکستری رنگ گلیسای «وست مینیستر»دیده میشود که باوقار به سوی ستارگان سر برافراشتهاند.
در تاریکی شب، رودخانه بیآنکه کوچکترین چیزی آرامش آنرا برهم زند با رقص پرتـوها را روی سـطح آن ناموزون سازد،به آرامی جریان دارد.
از کنار خود صدایی شنیدم:
- شب گرمی اســت.
سرم را گرداندم و نیمرخ مردی را دیدم که پهلوی من به دیواره پل تکیه داده بود.چهرهاش با وجود فرسودگی و رنـگ پریـدگی زشت نبود. یقه کتش را بر گردانده و دور گردن طوری سنجاق کرده بود که انگار یک لباس رسمی پوشیده اســت. فکر کردم اگر جوابش را بدهم به پرداخت کرایه یک تختخواب و پول یـک صـبحانه مـحکوم خواهم شد.
با کنجکاوی بـاو نـگاه مـیکردم: آیا او چیزی خواهد داشت که کفش آن به پولی بیرزد یا از آنهاست که از بیان داستان خود نیز عاجزند. در پیشانی و چشمهای او آثاری از هوشیاری دیده مـیشد و لب زیـرنش لرزش مـخصوصی داشت
گفتم:
«بله،بسیار گرم اســت ولی اینجا زیـاد احـساس گرما نمیکنیم.»
در حالیکه هنوز هم رودخانه را مینگریست گفت:
«بلی هوای اینجا مطبوع اســت»
و بعد از اندکی تامل ادامه داد:
«این سـعادتی اسـت کـه در لندن نصیب آدم میشود بعد از یک روز تلاش توان فرسا و کلنجار رفـتن با مردم و روبرو شدن با حوادث، اگر چنین گوشههای آرامی وجود نمیداشت معلوم نبود بکجا پناه میبردیم.»
«شما نـیز به یقین از تلاش توان فرسای زندگی نصیبی دارید و گرنه نمیتوانستید زنده بمانید. اما گمان نمیکنم به اندازه من در زنـدگی سـرخورده بـاشید و اعصابتان خرد شده باشد.گاهی اوقات من تردید میکنم که زندگی به ـاین هـمه زحمتش بیارزد. دلم میخواهد هوس شهرت و ثروت و مقام و همه چیز را به دور بیاندازم و پیشه بیدردسری در پیـش گـیرم. امـا میدانم که اگر از این هدف جاهطلبانه صرفنظر کنم دیگر هیچ چیز،جز پشیمانی مـداوم،بـرایم باقی نخواهد ماند.»
در اینجا خاموش شد.با تعجب زیادی به او نگاه میکردم،تـا بـه حال مـردی ندیده بودم که تا این حد نومید و فلاکتبار باشد.جامهاش ژنده و کثیف و موهای صـورتش بـلند و درهم بود.مثل این بود که چندین روز درون یک خاکروبهدان به سر آورده اسـت.بـا هـمه این اوصاف، او حالا از دردسرهای یک شغل بزرگ سخن میگفت. نزدیک بود استهزایش کنم. این مـرد یـا دیوانه بود یا با سخنانش بر بیچارگی خود طنز اندوهباری میزد.
گـفتم: «هـدفهای بـزرگ و مناسب عالی در ازای خود سختکوشی و دلهره هم بهمراه دارند. نفوذ،نیکوکاری و کمک به ضعفا و فـقرا، حـتی تـظاهر به این چیزها، نوعی تشخیص محسوب میشود…»
اینگونه شوخی کردن من بـسیار پسـت و رذیلانه بود.من درست به نقطه ضعف صحبتها و ظاهر او،حمله کرده بودم و خودم نیز از این عـمل مـتأسف شدم.
با سیمای فرسوده، اما بسیار آسوده متوجه من شد و گفت: «یـادم رفـت توضیح بدهم، حتما سوء تفاهم شده اسـت.»
آنـگاه لحـظهای چند مرا برانداز کرد و ادامه داد: «ماجرای مـن داسـتان مزخرفی اســت. میدانم حرفهایم را باور نخواهید کرد.اما گفتن آنها برای من مـایه تـسلی اســت. باید بگویم من کـار مـهمی در دست دارم، بـسیار مـهم، امـا دشواریها زیاد اســت.حقیقت اینست کـه… مـن الماس میسازم.»
گفتم:«تصور میکنم در حال حاضر بیکار باشید.»
با بیصبری گـفت: «از ایـنکه پیوسته مورد بیاعتمادی قرار میگیرم وازده شـدهام.»-در این موقع ناگهان تـکمههای کـت نکبتبارش را گشود و کیسه کرباسی کـوچکی را کـه باطنابی از گردنش آویزان بود بیرون کشید و از توی آن سنگ قهرهای رنگ کوچکی را خارج کـرد.آنـ را بدست من داد و گفت: «ببـینید،مـیتوانید بـفهمید این چیست؟».
یک سال پیـش مـن از لندن گواهینمامه علوم گـرفته بـودم و در زمینه فیزیک و سنگ شناسی معلوماتی داشتم. شیئی که او بدستم داده بود بیشباهت به الماس تـراش نـخوردهای از نوع سیاه نبود، اما حجمش بـزرگتر از حـد معمول بـود و به ـبزرگی نـوک انگشت شست میرسید.
آنـ را گرفتم یک هشتگوشه منظم بود بارویههای تراشیده که شباهت کاملی به گرانترین سنگهای قـیمتی داشـت. خواستم با قلمتراش خطی روی آن بیاندازم امـا بـیهوده بـود. سـاعتم را مـقابل نور چراغ گـرفتم، بـه آسانی خطی روی شیشه آن کشید.
با تعجب و کنجکاوی زیاد بصورت مصاحبم نگاه کردم و گفتم: «شباهت زیادی به المـاس دارد امـا المـاس اصل نیست.از کجا آوردهاید؟»
-«میگویم که خودم سـاختهام.لطـفا بـدهید بـه من».
بـا عـجله آنرا درجایش گذاشت و تکمههای کتش را بست. آنگاه با لحن مشتاقانهای آهسته گفت:
«حاضرم به قیمت صد لیره بشما بفروشم»
با شنیدن این جمله دوباره شک و سوءظن بـر من غلبه کرد. ممکن بود این یک تکه از آن سنگهای بسیار سخت بنام کراندوم Corundum باشد که تصادفا شباهتی به الماس یافته اســت. اگر الماس حقیقی باشد چگونه بدست این مرد رسـیده اسـت و چرا آنرا به این قیمت ارزان میفروشد؟
به چشمان همدیگر نگریستیم، نگاهش مشتاق و آرزومند بود. در آن لحظه من باور داشتم که این الماس واقعی اســت.ولی من هم آدم ثروتمندی نبودم و صـد لیـره برایم مبلغ قابل توجهی بود و ازاین گذشته هیچ مرد عاقلی حاضر نمیشد زیر این چراغ کمنور، الماسی از یک گدای دورهگرد خریداری کند.
بـا ایـن همه الماس به این درشـتی مـمکن بود هزاران لیره ارزش داشته باشد.در این هنگام فکر کردم که چرا از چنین الماسی درکتابها ذکری نشده اســت و نیز به یاد تردستی قاچاقگران افریقای جنوبی افـتادم و بـکلی از قصد خرید منصرف شـدم.
پرسـیدم:
-از کجا بدست شما افتاده اســت؟
-خودم ساختهام.
سرم را تکان دادم. درباره الماسهای مصنوعی «مواسان»چیزهائی شنیده بودم اما میدانستم که آنها بسیار ریز هستند.
سپس چـنین ادامـه داد:
– «بله،المـاس وقتی به دست میآید که کربن را در حرارت مخصوص و فشار معینی از سایر ترکیباتش جدا کنند»
در این هنگام صحبتش طـنین لرزان صدای گدایان را از دست داد و آهنگ شخص مطلع و تحصیل کردهای را به خود گـرفت:
-:«کـربن پس از جدا شدن متبلور میشود و در این صورت دیگر مثل سرب سیاه و گرد زغال نیست، بلکه یک تکه الماس کـوچک اسـت. این حقیقتی اســت که سالهاس دانشمندان بر آن واقف هستند اما تا بـحال هـیچ شـمییدانی نتوانسته اســت بطور دقیق، حرارت و فشار لازم را برای ذوب کربن بوجود آورد و در نتیجه الماسهاطی که آنها به طور مـصنوعی ساختهاند، ارزش گوهر حقیقی را نداشتهاند، گوش کنید آقا، من زندگیام را وقف ایـن کار کردهام،تمام زنـدگیام را…
…وقـتی شروع بکار کردم هفده سال داشتم و حالا سی و دو سال دارم، ابتدا خیال میکردم این کار حداکثر ممکن اســت ده یا بیست سال تمام فکر و نیروی یک نفر را به خود مصرف کـند، ولی اگر در این مدت موفق میشدم باز به زحمتش میارزید. فکرش را بکنید،اگر کسی لم کار را پیدا کند و الماس را بسازد، قبل از اینکه رازش بر ملا شود و الماسهایش به ارزش زغال تنزل یابد، کرورها لیره نـصیبش خـواهد شد.»
در اینجا مدتی درنگ کرد و منتظر اظهار دلسوزی من شد.چشمانش مشتاقانه میدرخشید. ادامه داد:
«تصورش را بکنید.من الان در مرز اینهمه ثروت هستم ولی وضعم همین اســت که میبینید.»
…وقتی بیست و یـکساله بـودم در حدود هزار لیره پول داشتم و میتوانستم از راه تدریس اندکی بر آن اضافه کنم و این پول برای ادامه تحقیقات من کافی بود. یکی دو سال در برلن روی موضوع مطالعه کردم و بعد از آن پیش خودم کار را ادامـه دادم.اشـکال کار،مکتوم نگاهداشتن موضوع بود.اگر کارهای من فاش میشد کسان دیگری نیز در صدد تقلید برمیآمدند و هیچ معلوم نبود که در این مسابقه زودتر پیروز شوم.
از طرف دیگر صلاح نـبود مـردم بـدانند که من بطور مصنوعی خـروار خـروار المـاس تهیه میکنم.از اینرو مجبور بودم همه کارها را به تنهایی انجام دهم.در ابتدا آزمایشگاه کوچکی داشتم، اما به زودی پولهایم ته کشید و مـجبور شـدم تـجربیاتم را در یک اطاق محقر و بدون تجهیزات ادامه دهم، اطـاقی کـه در آن روی حصیر پاره، میان وسایل کارم میخوابیدم.
پولهایم بسرعت تمام شد خودم را از همه چیز، به جز وسایل علمی-محروم میکردم، مدتی سـعی کـردم تـا از راه تدریس کار را دنبال کنم. اما من معلم خوبی نیستم زیـرا هیچ مدرک دانشگاهی ندارم و معلوماتم نیز، جز در زمینه شیمی، اندک اســت. بدین ترتیب مجبور بودم برای تهیه پول، کـه کـمترین مـقدار آن برای من ارزش حیاتی داشت وقت و نیروی زیادی مصرف کنم، اما هـر لحـظه به موفقیت نزدیکتر میشدم .
سه سال پیش، چگونگی به وجود آوردن فشار مناسب، سوخت لازم را با مقدار مـعینی از کـربن در یـک لوله تفنگ گذاشتم و سرش را با آب پر کردم، درش را محکم بستم و حرارت دادم.»
سکوت کـرد.
گـفتم: کـار خطرناکی بود.
گفت :«بله،لوله منفجر شد و تمام پنجرهها و بسیاری از وسائل کارم را خرد کـرد. ولی مـقداری گرد الماس درست شد .به نیت پیدا کردن طریقی برای تأمین فشار کافی جـهت مـتبلور ساختن مخلوط مذاب، به تحقیقاتی که «وبره» در آزمایشگاه باروت و شوره پاریس انجام داده اسـت دسـت یـافتم. او دینامیتی را درون یک استوانه محکم منفجر میکرد و چیزی شبیه الماس بدست میآورد.
این کـار،بـا توجه به ذخایر ناچیز من، هزینه سنگینی داشت اما به هر حال اسـتوانهای فـولادین مـطابق طرح او تهیه کردم. تمام مواد اصلی و مواد منفجره را توی آن ریختم، آتش کوره را افروختم و استوانه را بـا مـحتویاتش درون کوره گذاشتم و خودم بیرون رفتم تا اندکی گردش کنم.»
از این عـمل نـاشیانه او خـندهام گرفت.
گفتم «فکر نکردی ممکنست خانه را منفجر کند، کسان دیگری هم در خانه بودند؟»
بعد از مدتی تـامل جـواب داد:«ایـن عمل به نفع علم بود، در آن خانه یک میوه فروش دورهگرد در طبقه پاییـن و مـردی که نامههای درخواست اعانه مینوشت در اطاق عقبی و دو زن گلفروش در طبقه بالا زندگی میکردند. این کار شاید انـدکی بـیباکانه و همراه با بیاحتیاطی بود.اما احتمالا بعضی از آنان در خانه نبودند.»
وقتی بـرگشتم دسـتگاه میان زغالهای سرخ در جای خود باقی بـود و نـترکیده بـود.در اینجا من با مسالهای مواجه شدم. مـیدانید کـه زمان در مورد عمل تبلور عامل مهمی اســت.اگر عجله شود بلورهای ریزی بـدست مـیآید و مدت درازی وقت لازم اســت تـا بـلورها شکلی بـه خـود بـگیرند. تصمیم گرفتم دستگاه را ظرف دو سال سـرد کـنم و در این مدت بتدریج درجه حرارت را کم میکردم. دیگر پولی برایم نمانده بود در حـالیکه کـرایه اطاقه را نپرداخته بودم و کوره بزرگم هـم مثل شکم خودم احـتیاج بـه سوخت داشت ولی من دیناری پول نـداشتم.
نـمیدانید در این مدت که به کار ساختن الماس مشغول بودم چه فلاکتهایی کشیدم.مـدتی روزنـامه فروختم، مهتری کردم، شاگرد درشـگه ران شـدم، چندین هفته بـه کـار نشانی نوشتن روی پاکـتهای پسـتی اشتغال یافتم. مدتی هم شاگرد یک رفتگر شدم،یک هفته مطلقا آهی در بساط نـداشتم و بـه ناچار گدایی کردم. چه هفته مـنحوسی بـود.
یک روز،آتـش نـزدیک بـه خاموش شدن بود و مـن تمام روز را هیچ نخورده بودم. جوانکی که دخترش را بگردش میبرد، برای اینکه سخاوت خودش را به رخ دخـترش بـکشد، شش پنی به من داد. خدا را از این خـاصیتی کـه بـه بـشر داده اسـت شکر گزارم.
مـغازههای مـاهیفروشی چه بوی خوشی داشتند!ا ما من با حسرت از مقابل آنها گذشتم و آن پولها را برای خرید زغال خـرج کـردم تـا کوره را از نو گرم و روشن سازم. آه…گرسنگی واقـعا آدم را احـمق مـیکند.سـرانجام،سـه هـفته قبل،آتش را خاموش کردم و پس از دو سال استوانه را برداشتم و سرش را گشودم. هنوز آنقدر گرم بود که دست بیاحتیاطم را سوزاند.
مایع داخل کوره به توده شکننده و گداختهئی تبدیل شده بـود، آنرا روی یک صفحه آهنی چکش زدم و خردکردم. سه پاره الماس درش و پنج پاره ریز درون آن بود.در این وقت ناگهان در باز شد و همسایهام، همان مردی که نامههای درخواست اعانه مینوشت به درون آمد.مطابق مـعمول مـست بود.
گفت:«ای متقلب!»
گفتم:«باز مست کردهای؟»
گفت:«آدم رذل و پست!»
گفتم:«گورت را گم کن برو!»
چشمک شرورانهای زد و سکسکهای کرد. بدیوار تکیه داد و با وراجی گفت که چگونه به اطاق من نگاه مـیکرده و صـبح آنروز هم به پلیس اطلاع داده و آنها هم تمام اظهاراتش را یادداشت کردهاند.
گفت:«مثل اینکه جواهر درست میکنی!»
وقتی نزد جواهرفروشان معتبر میرفتم از من میخواستند کمی صبر کنم، آنگاه درگـوشی بـه منشی خود میگفتند تا پلیس را خبر کند و من به ناچار معطل نمیشدم. یکبار شخصی را پیدا کردم که اموال مسروقه را میخرید، او به سادگی یکی از الماسها را که به دستش داده بودم غصب کرد و گفته کـه اگـر حرفی بـزنم مرا بهدست پلیس میدهد.
حال هم در حالی که الماسهایی به قیمت هزاران لیره برگردنم آویزان اســت با شکم گـرسنه و بدون پناه در این شهر سرگردانم. شما اولین نفری هستید که مـورد اطـمینان مـن واقع شدهاید. من محتاج همدردی شما هستم.»
توی چشمانم نگاه کرد.
گفتم:«دیوانگیست که در این شرایط آدم المـاس بخرد. گذشته از این،اکنون چند صد لیره پول همراه ندارم. ولی من داستان شما را تـا حـد زیـادی باور میکنم.تنها کاری که میتوانم بکنم این اســت که خواهش کنم اگر میلتان باشد فـردا بهاداره من بیایید.
با قیافه هوشیارانه گفت: «شما فکر میکنید من دزدم!به پلیـس خبر خواهید داد. من بـا پای خـودم بدام نخواهم افتاد.!
گفتم: ولی من مطمئنم که شما دزد نیستید. این کارت مرا بگیرید.لازم نیست در یک ساعت معین بیائید.هر وقت دلتان خواست بیایید.»
او کارت را گرفت و من مطمئنش کردم که قصد بـدی ندارم.
گفتم: به من اعتماد کنید و تشریف بیاورید.
سرش را با تردید تکان داد.و گفت:«-من این خوبی شمارا به نیکی جبران خواهم کرد، به طوری که تعجب کنید.به هر حال این راز را نگاه دارید…مـرا تـعقیب نکنید.»
از خیابان گذشت و در تاریکی از نظر ناپدید شد.بعد از آن هرگز او را ندیدم.
چندی بعد دو نامه از او دریافت داشتم که در آنها خواسته بود به نشانیهای معینی برایش پول بفرستم.من فکر کردم علاقلانهترین راه را برگزینم. یـک بـار هم وقتی که خانه نبودم به دنبالم آمده بود.بچه بازیگوش من او را مردی بسیار لاغر،کثیف و ژنده توصیف کرد که سرفههای شدیدی داشته اســت هیچ پیغامی نداده بود. ایـن آخـرین خبر من از او بود.
گاهی اوقات فکر میکنم الان چه به سرش آمده اســت. آیا او دیوانه زرنگی بود یا بدین نحو کلاهبرداری میکرد و یا اینکه براستی الماسها را خودش ساخته بود.وقتی بـه یاد ایـن فـرض اخیر میافتم بنظرم میآید کـه یـکی از بـزرگترین فرصتهای زندگیم را از دست دادهام.لابد او تابحال مرده اســت و الماسهایش-که تکرار میکنم یکی از آنها بدرشتی انگشت شست من بود-در گوشهای افـتاده اسـت.
شـاید هم زنده باشد و هنوز با سرگردانی برای فـروش مـتاعش تلاش میکند.گاهی اوقات، در آسمان آرام آرزوهایم او را میبینم که به ملایمت مرا از ترس و احتیاطی که بخرج دادم سرزنش میکند. گـاهی هـم فـکر میکنم کاش برای خرید الماسش پنج لیره پیشنهاد میکردم.
سگها و آدمها
-چاقو وسیله بسیار خوبی اسـت. این را همه اهل مزرعه می دانند. از کالباس بگیر تا این یابوی پیر و خرفت رو به موت.
یعنی می شود خیلی زود سبزیجات تازه را خورد کرد و نوش جان کرد.
گفتم:
-اولا این که می گویی کالباس نیست و کل عباس اسـت. دوما اگر منظورت از چاقو همان اسـت که دست کل عباس اسـت این چاقو نیست و کارد اسـت.
-چه فرق می کند؟ چاقو یا کارد. مهم این اسـت که برای راحتی ما درست شده.
کل عباس هم گفتنش خیلی سخت اسـت به همین دلیل من میگویم کالباس.
-آخه کالباس نوعی گوشت اسـت که از گوشت حیوانات درست می کنند.
جیغ کوتاهی زد و با وحشت گفت:
-گوشت حیوانات؟
گفتم:
-نترس بابا، از گوشت تو که نه.
گفت:
پس چی؟
گفتم:
-از گوشت کرمها!
گفت:
-پس باید چیز خوشمزه ای باشد!
بعد کله اش را تکان داد و چند دقیقه ای گذشت. بنظر می رسید که در افکار دور و درازی غرق شده اسـت. آفتاب در پشت دیوار نشست کرده بود. اما انگار خیال رفتن نداشت.
یهو پرسید:
-به نظرت چرا مرغ ها از همه موجودات دیگر دوست داشتنی تر و عزیز ترند؟
گفتم:
چطور؟
گفت همه ناز ما را می کشن و از ما توقع هیچ زحمتی ندارن. ما مجبور نیستیم کار کنیمو آزاد آزاد هستیم. کالباس هر روز بهترین غذای دنیا را برای ما می ریزد. کار ما هم این اسـت که بخوریم و کیف کنیم. زیر پایمان ررا همیشه تمیز می کنند. تازه شما هم که نگهبان فداکاری هستید و همیشه مواظبید که به ما گزندی نرسد.
گفتم:
خیلی ممنون. انجام وظیفه اسـت دیگر! حالا بگیر بخواب تا خوابهای خوش ببینی!
همه شان گرفتند خوابیدند. حنایی حسابی چاق و چله شده بود.
راستش را بخواهید فردا کل عباس با کاردش می آید، اما این بار نه برای خورد کردن سبزی و ریختن جلوی حنایی، بلکه برای بریدن سرش. خودشان توی آشپزخانه داشتن همین را می گفتن.
همه جا را سکوت فرا گرفته بود. اما توی شب رازهایی بود که فقط ما سگ ها قادر به فهمش بودیم. دنیا تمام تصمیم های روزانه اش را شبها می گیرد. تا صبح بیدار بودن و گوش به زنگ بودن خیلی مزیت دارد. یعنی می گذاری حاکمین و محکومین حرف بزنند. ما فقط گوش می کنیم و پرده از جلو چشم مان کنار می رود. هر چند که مشام و گوش تیزی داشته ام، اما به واسطه پیری و ضعف مدتهاست که قوایم تحلیل رفته و از محیط اطرافم غافلم. در عوض متوجه مسائل مهمی شده ام که قبلا نمیدانستم. اهل مزرعه دیگر با احترام به من برخورد نمی کنند. داریوش پسر کل عباس هر بار که مرا می بیند لگد محکمی نثارم می کند با آن جمله مشهورش: "خیکی بی خاصیت!”.
شب پر از راز اسـت. اصلا وقتی همه خوابند، دنیای دیگری بیدار و فعال می شود و راز خیلی چیزهایی که اتفاق می افتد بر ملا می کند.گمن می دانم فردا هم از آن روزهاست!
قربانی فردا حنایی اسـت، کل عباس مثل همیشه می آید جلو و می گوید:
-بیه بیه بیه
و خیلی اصوات اشتیاق برانگیز دیگر از دهانش بیرونن می آید. حنایی با وقار می آید جلو. کپل هایش از بس سنگین شده توی راه رفتن به سمت زمین خم می شود. تاجش قرمز و چشمهایش از غرور برق می زند. وقتی کل عباس حنایی را در یک لحطه مناسب می قاپد دیگر کار تمام شده و برنامه بی نقص جلو می رود. اول کله حنایی را می کند توی سطل آب. هنایی هنوز نمیداند چه خبر اسـت و از حرکت ناگهانی مزرعه دار شوکه شده که چرا می خواهد زورکی بهش آب بدهد. وقتی کل عباس بال های حنایی را روی زمین پهن کرده و زیر یک پایش محکم می کند. تنه حنایی روی زمین و سر و پاهایش کمی بالاتر اسـت. چشم های حنایی از ناتوانی و کنجکاوی زق می زند و به واسطه فشرده شدن بالهایش دچار درد و وحشت و اضطراب اسـت. انگار توقعش نمی شود باهاش که اینجوری رفتار کنند. حالا کل عباس دو پای حنایی که تو هوا آزاد بودند را زیر پای دیگرش می گذارد. فقط سر هنایی تو هواست. حلقه محاصره کاملا تنگ شده. حنایی از این بازی عجیب تمام ذهنش بهم ریخته اسـت و دلیل این رفتارهای عجیب و غریب کل عباس را درک نمی کند. سعی می کند سرش را به سمت من راست کند تا مرا درست ببیند. شاید من جواب قانع کننده ای بهش بدهم. اما چشم و ذهن روی کارد روی زمین میخکوب شده اسـت. کالباس و کل عباس دیگر خیلی بی ربط نیستند. حنایی با فاصله های اندکی جیغ و واق می کند. اما هنوز گمان بد نمیبرد.
راستی در کدام مرحله اسـت که قربانی گمان بد می برد و قضیه لو می رود؟
پایان نمایش آغاز می شود. کل عباس حالا با یک دست خرخره حنایی را بین دو انگشت محکم نگه می دارد و با دست دیگر کارد را از روی زمین برمیدارد. حنایی با چشم حرکات دست کل عباس را تعقیب می کند. او از کارد نمی ترسد، چون کارد برای خورد کردن سبزی اسـت. کارد و خرخره با هم علامت جمع را درست می کنند. حنایی از این شوخی گیجو واج اسـت. به گمانم بهش برخورده اسـت. هیچ گاه او را این چنین خوار و ذلیل ندیده بودم. لب های کل عباس آهسته می جنبد و بعد دست راستش را چند بار محکم و سریع به چپ و راست می برد. جالب ترین قسمتش همین جاست. کارد کار خودش را می کند. اول کمی آثار خون روی خرخره شکل می گیرد، بعد در کمتر از چند ثانیه خون از بین پرهایی که اندکی نظمشان به هم ریخته فواره می زند، تمام بدن حنایی که زیر فوران خون اسـت زیر پاهای کل عباس متشنج شده و کل بدن مانند یک قلب به شدت در حال زدن اسـت و برای مدت کوتاهی تشنج سختی به او دست می دهد. اما تمام حرکات حنایی به وسیله پای کل عباس کنترل می شود.
حقیقت در این اسـت که من احساس حنایی را درست نمی فهمم. چون دیگر احوالش طبیعی نیست که از روی مشاهده بشود آن را فهمید. مهم ترین بخش راز همچنان سر به مهر اسـت. چند لحظه که گذشت، تشنج های حنایی کمتر می شود و کل عباس با احتیاط پاهایش را از روی حنایی پس می کشد و آن وقت رقص حنایی شروع می شود. من عاشق همین جایش هستم. رقص خونین. بی هیچ نظم و قاعده ای. بدن بدون هیچ واسطه ای سخن می گوید. راز این کار را غیر از من هیچ کس دیگری نفهمیده اسـت.
حنایی خواب بود. آرام و خوش. آسمان هنوز سیاه اسـت اما شفق از دور سفید می زند. از بوی نمناک صبح زیر دماغم هشیارتر می شوم. کل عباس همیشه سحرخیز اسـت و بزودی نمایش حنایی اجرا می شود. من از همین حالا کیفورم. اصلا نمایش از همین حالا شروع شده بود. شاید هم از خیلی وقت پیش.
آه، از حال این یابوی ابله غافل ماندم. نکند تمام کرده باشد و من لحظات آخرش را ندیده باشم؟
تکان نمی خورد. رویش خم می شوم. انگار صد سال اسـت که مرده اسـت.