مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

چوپان کچل

[ad_1]
در زمان‌های قدیم، چوپان کچلی بود که هر روز گاو و گوسفندهای مردم ده را می‌برد به صحرا و می‌چراند و با مزدی که به‌اش می‌دادند، زندگی خودش و مادرش را می‌گرداند. روزی کنار چشمه دختر کدخدا را دید و یک دل نه، صد دل عاشق او شد. دختره به کچل گفت که کمکش کند تا کوزه را رو دوشش بگذارد. چوپان کوزه را رو دوش دختره گذاشت و صورتش را بوسید. دختره به خانه آمد و اتفاقی را که افتاده بود، به مادرش گفت. مادرش که زن عاقل و فهمیده‌ای بود، گفت:‌ «آن کچل بی‌چاره تو را به خیال بد نبوسیده.»
فردا کچل پیش مادرش رفت و گفت: «ننه! من عاشق دختر کدخدا شده‌ام. باید بروی خواستگاریش».
مادرش مات و حیرت زده گفت: ‌«هرکس باید پاش را به اندازه‌ی گلیمش دراز کند. ما فقیر بیچاره‌ها آه در بساط نداریم. ما کجا، دختر کدخدا کجا؟!»
اما کچل پا تو یک کفش کرده بود و حرف خودش را می‌زد. مادر ناچار قبول کرد. تو حیاط کدخدا سنگ بزرگی بود که هرکس می‌خواست برود خواستگاری دختری، رو آن می‌نشست. مادر کچل رفت به خانه‌ی کدخدا و رو سنگ نشست. زن کدخدا وقتی دید که مادر کچل رو سنگ نشسته، فهمید که برای خواستگاری دخترش آمده. یکی از نوکرها را صدا زد و گفت: ‌«اگر از شام دیشب چیزی مانده، کمی بدهید به مادر کچل، دو قران هم به‌اش بدهید تا از اینجا برود.»
نوکر رفت و کمی غذا و دو قران پول به مادر کچل داد. مادره هم دیگر چیزی نگفت و رفت. غروب کچل از صحرا برگشت و از خواستگاری پرسید. مادرش اول کمی پسرش را نصیحت کرد تا از این خیال باطل دست بردارد، اما کچل عصبانی شد و چماق کشید و گفت: «اگر فردا صبح نروی خواستگاری دختر کدخدا، با همین چماق خُرد و خمیرت می‌کنم.»
مادر بیچاره صبح زود بیدار شد و رفت رو تخته سنگ نشست. وقتی زن کدخدا آمد، مادر کچل که زبانش گرفته بود، حرف‌های پسرش را به او گفت. زن کدخدا گفت: «اختیار دختر دست پدرش است. با او صحبت می‌کنم و فردا جوابش را به‌ات می‌دهم.»
شب که شد، کدخدا به خانه آمد و زن ماجرای خواستگاری چوپان کچل را به او گفت. کدخدا که آدم فهمیده‌ای بود، گفت: «ما نباید یک دفعه جوابش کنیم.» فردا که مادر کچل آمد، بگو کدخدا حرفی ندارد، ولی کچل اول باید پول پیدا کند و خانه و زندگی درست کند، بعد بیاید خواستگاری دختر من.»
کچل تا این خبر را شنید، خیلی خوشحال شد و برای پیدا کردن پول سر به بیابان گذاشت. رفت و رفت تا تو راه درویشی را دید. درویش از کچل پرسید: «کجا می‌روی؟ نوکر من می‌شوی؟»
کچل گفت: «البته که می‌شوم.»
درویش گفت: «روزی چه قدر مزد می‌خواهی؟»
کچل گفت: «هرچه بدهی.»
درویش پسره را دنبال خودش راه انداخت. رفتند و رفتند تا رسیدند کنار چشمه‌ای که آب زلالی داشت. اول نان و پنیر و مغز گردو خوردند و بعد درویش رو به کچل کرد و گفت: ‌«تو همین جا بنشین تا من بروم سری به خانه‌ام بزنم و برگردم.»
درویش وردی خواند و وارد چشمه شد و ناگهان غیبش زد. بعد از ساعتی سر و کله‌ی درویش از تو آب بیرون آمد و به کچل گفت: «زود باش راه بیفت. کچل وردی را خواند که درویش به او یاد داده بود. بعد به دستور درویش چشمش را بست و دستش را به او داد. چیزی نگذشت که درویش گفت:‌ «حالا چشم‌هایت را باز کن.»
وقتی کچل چشم‌هایش را باز کرد، باغی دید مثل بهشت و دختری مثل ماه شب چهارده که رو تختی زیر درخت‌ها نشسته بود. درویش کچل را به دست دختر سپرد و کتابی هم به او داد و گفت: «من چهل روز به شکار می‌روم. تو باید تا برگشتن من، این کتاب را به کچل یاد بدهی. طوری که بتواند هم بخواند و هم بنویسد.»
دختر قبول کرد و درویش دور خودش چرخید و از نظر غیب شد. کچل تو مدت کوتاهی آنچه را در کتاب بود، از دختر یاد گرفت. روزی دختر به کچل گفت: «اگر پدرم بفهمد که تو این کتاب را خوب یاد گرفته‌ای، روزگارت را سیاه می‌کند. وقتی پدرم برگشت و از این کتاب سؤال کرد، همه را وارونه جواب بده.»
پس از چهل روز درویش آمد و از دختر پرسید: «کچل خوب یاد گرفته یا نه؟»
دختر گفت: «این دیگر چه آدم کودن و خرفتی است. اصلاً هیچ چیز حالی‌اش نمی‌شود.»
درویش انگشتش را گذاشت روی حرف الف و از کچل پرسید: «این چیست؟»
کچل گفت: «ب».
باز درویش حرف دیگری پرسید و کچل اشتباهی جواب داد. درویش پنجاه سکه به کچل داد و گفت: «تو آن کسی نیستی که من فکر می‌کردم. به درد ما نمی‌خوری. برو به سلامت.»
کچل که همه چیز را یاد گرفته بود، از باغ بیرون آمد و راه افتاد به طرف خانه‌اش. تا رسید، سکه‌ها را داد به مادرش و گفت: «عمله و بنا خبر کن و خانه‌ای بساز.»
کچل از خانه بیرون رفت و شب برگشت و به مادرش گفت: «ننه! من فردا صبح به شکل شتری درمی‌آیم. تو افسارم را بگیر، ببر بازار و به صدتومان بفروش، نه کم‌تر و نه بیشتر.»
صبح مادرش همین کار را کرد. آفتاب که غروب کرد، مادر کچل دید که پسرش به خانه برگشت. فردا کچل به شکل اسبی درآمد و مادرش او را به بازار برد تا به هزار تومان بفروشد. تاجری چشمش به اسب افتاد و از آن خوشش آمد. پرسید: «پیرزن! قیمت اسبت چند است؟»
گفت: «هزار تومان.»
تاجر گفت: «من صد تا اسب دارم و هیچ کدام را بیش تر از سی چهل تومان نخریده‌ام. اسب تو بیشتر از صد تومان نمی‌ارزد.»
پیرزن گفت: «این اسبی است که ظرف یک ساعت به هر جایی از دنیا بخواهی، می‌رود و برمی‌گردد.»
تاجر گفت: «اگر این طور باشد، من به دو هزار تومان می‌خرمش».
بعد پیرزن را به خانه برد و به زنش گفت: «خاگینه‌ای درست کن.»
زن تاجر خاگینه پخت. تاجر آن را تو قابلمه گذاشت و نامه‌ای نوشت و داد به دست یکی از نوکرهایش و به او گفت:‌ «این قابلمه و نامه را ببر به شهر روم برای برادرم. جواب نامه را هم بگیر و بیار.»
نوکر سوار اسب پیرزن شد. هنوز خوب رو زین جا نگرفته بود که خودش را تو شهر غریبی دید. پرسید: «اینجا کجاست؟»
گفتند: «شهر روم».
نوکر رفت به نشانی برادر تاجر و قابلمه‌ی خاگینه و نامه را به او داد. برادر تاجر نامه را خواند و جوابی به برادرش نوشت. نوکر سوار اسب شد و در یک چشم به هم زدن رسید پیش اربابش. تاجر هزار و پانصد تومان به پیرزن داد و صاحب اسب شد. چند روز گذشت. روزی تاجر به طویله رفت تا اسب را ببیند. دید اسب پوزه‌اش را به سوراخی رو دیوار می‌مالد. کم کم پوزه‌اش باریک شد و رفت توی سوراخ. بعد سر و گردن و کمر اسب تو سوراخ رفت. تاجر و نوکرش هرچه تقلا کردند تا اسب را نگهدارند، نتوانستند. کم کم وارد سوراخ شد و از چشم آنها گم شد. کچل بعد از چند روز برگشت و مادرش از دلواپسی درآمد. کچل به مادرش گفت:‌ «من فردا به شکل قوچی درمی‌آیم، تو مرا به بازار ببر و بفروش، اما مواظب باش که زنجیر مرا نفروشی.»
صبح پیرزن زنجیر قوچ را گرفت و راهی بازار شد. آنجا درویش قوچ را دید و به پیرزن گفت:‌ «قوچ را چند می‌فروشی؟»
پیرزن گفت:‌«بیست تومان.»
درویش گفت: «بیا این بیست تومان را بگیر. سر زنجیر را بده به من.»
پیرزن گفت: «زنجیر را لازم دارم. فروشی نیست.»
بعد از اصرار زیاد، درویش ده تومان هم برای زنجیر داد و پیرزن گول خورد و زنجیر را داد دست او. درویش غضبناک و ناراحت رفت تا رسید به همان چشمه و از تو باغ سر درآورد و تا دختر را دید، گفت: «ای دختر بدجنس گیس بریده! تو به من دروغ گفتی. حالا به هر دوتان می‌فهمانم که کسی نمی‌تواند به من دروغ بگوید. برو آن کارد را بیار.»
دختر رفت و به جای کارد کوزه آورد. درویش عصبانی شد و زنجیر را ول کرد تا خودش برود و کارد بیاورد، که قوچ به شکل کبوتری درآمد و پرواز کرد. درویش هم به شکل باز درآمد و دنبالش کرد. چیزی نمانده بود باز به کبوتر برسد، که کبوتر به شکل دسته گلی درآمد و افتاد جلو دختر تاجری که کنار حوض خانه‌شان نشسته بود. باز هم به شکل درویشی درآمد و در خانه‌ی تاجر را زد و گفت که آن دسته گل مال اوست. دختر گفت:‌ «این دسته گل قشنگی است. به جای آن صد تومان به‌ات می‌دهم.»
درویش قبول نکرد. دختر هم عصبانی شد و دسته گل را به طرف درویش پرت کرد. دسته گل تا به زمین خورد، تبدیل شد به مشتی ارزن. درویش هم به صورت خروس درآمد و شروع کرد به خوردن ارزن‌ها. غیر از یک دانه ارزن که لای برگ‌های گلی افتاده بود، بقیه را خورد. ناگهان آن یک دانه ارزن به شکل شغالی درآمد و خروس را بلعید. دختر و نوکرهایش با حیرت همه چیز را نگاه کردند. تاجر تا شغال را دید، گفت: «شغال را بگیرید. نوکرها شغال را گرفتند. ناگهان شغال به شکل چوپان کچل درآمد. مرد تاجر بعد از این که ماجرای کچل را شنید، گفت: ‌«من خودم وسیله‌ی عروسی تو را با دختر کدخدا فراهم می‌کنم.»
بعد از چند روز بساط عروسی کچل چوپان و دختر کدخدا برپا شد. و از روز بعد کچل با سرمایه‌ای که داشت، از چوپانی دست کشید و مشغول کاسبی شد.

پی‌نوشت‌ها

بازنوشته‌ی افسانه‌ی چوپان کچل. رجوع شود به کتاب افسانه‌های آذربایجان، گردآوری نورالدین سالمی، صص 161-166. روایت‌های دیگری از این افسانه موجود است. از جمله پسر خارکن و ملابازرجان در کتاب گل به صنوبر چه کرد، گردآوری ابوالقاسم انجوی شیرازی، 349-338 و خواجه بوعلی در کتاب افسانه‌های کهن ایران، تألیف صبحی مهتدی، صص 619-620.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن صفحات فرهنگی …با آل علی هر که در افتاد ، ور افتاد با اون زبون خوشت، با پول زیادت، یا با راه نزدیکت سایت سارا شعر ادبیات عامیانه معروفترین ضرب …نخستین مطلب معروفترین ضرب المثل ها و کنایات فارسی به ترتیب حروف الفبا ضرب المثل ها دیکشنری و مترجم آن لاین ،ترجمه متن شما در سریعترین زمان تنها کافیست ثبت سفارش کنید زبان و ادبیات فارسی ادبیات فارسیزبان و ادبیات فارسی ادبیات فارسی آریا ادیب هنگامی‌که به سازمان خانواده و زبان و ادبیات فارسی فولکلور ایران، توده شناسیزبان و ادبیات فارسی فولکلور ایران، توده شناسی آریا ادیب تـکــسـتـــــــــــــز تـکــسـتـــــــــــــز تـکــسـتـــــــــــــز کد اهنگ برای اینترنت دیکشنری و مترجم آن لاین ،ترجمه متن شما در سریعترین زمان تنها کافیست ثبت سفارش کنید حداقل سالی یکبار سرتون رو کچل کنید نوایِ نیِ چوپان حداقلسالییکبار نوایِ نیِ چوپان گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی حداقل سالی یکبار سرتون رو کچل کنید روستای سنگین اباد روستایسنگیناباد قله پریشان قله کوه پر یشان کوه چوپان کچلشاوانه که کچل و دختر جادوگر کچل از صبح تا شب توی خانه لم می‌داد و می‌خوابید از این جهت به ناچار چوپان ده شدم و تک و کچل و شیطان کچلوشیطان مسیر جاری صفحه اصلیمقالاتفرهنگ و اندیشهشعر و ادبداستانکچل و شیطان سایت سارا شعر ادبیات برای عموم داستان های مثنوی به نثر یک مرد کچل طاس از خیابان می‌گذشت سرش صاف صاف بود یک چوپان به نام اویس قرنی در یمن دانلود بازی های کامپیوتر بازی های دانلود بازی برای کامپیوتر دانلود رایگان بازی کامپیوتر دانلود بازی های کامپیوتر دانلود روستای سورچه عبدالباقی خان چهاردولی روستایسورچه کوه چوپان کچلشاوانه که باستان شناسی، تاریخ هنر و معماری اسلامی ساختار اجتماعی در این نوع قصه ها اغلب شخصیت اصلی داستان را یک فرد عامی مانند کچل ، چوپان ، خیاط ، یتیم و … مطالب احساسی و جالب داستانهای افسانه ای داستانهایافسانهای کچل مم سیاه هم پیغام فرستاد که «تا حالا هر چه گفتی گوش کردیم و هر دستوری دادی انجام چوپان تا حالا عاشق شدی چوپان ناچار به اعتراف شد و حقیقت امر را برای آژی دهاک آشکار کرد و با زاری از به کچل شدن



لینک منبع :چوپان کچل

تصاویر برای چوپان کچل چوپان کچل - ویستا vista.ir/content/45698/چوپان-کچل/‏ شب که شد کدخدا به خانه آمد زن ماجراى خواستگارى چوپان کچل را به او گفت. کدخدا که آدم فهمیده‌اى بود گفت: ما نباید یک دفعه او را جواب کنیم. فردا که ننه‌اش آمد بگو کدخدا ... چوپان کچل - راسخون rasekhoon.net/article/show/1231356/چوپان-کچل/‏ - ذخیره شده 16 نوامبر 2016 ... در زمان‌های قدیم، چوپان کچلی بود که هر روز گاو و گوسفندهای مردم ده را می‌برد به صحرا و می‌چراند و با مزدی که به‌اش می‌دادند، زندگی خودش و مادرش را می‌گرداند. Naghme tanhaye - داستان چوپان کچل چوپان کچلى بود که هر ... https://www.facebook.com/permalink.php?id...story_fbid...‏ - ذخیره شده داستان چوپان کچل چوپان کچلى بود که هر روز گاو و گوسفندهاى اهالى ده را به صحرا مى‌برد و مى‌چراند و با پولى که از این کار به‌دست مى‌آورد زندگى خود و... اوسنه و دا ستان ها - چوپان کچل nokandi.blogfa.com/post/690‏ - ذخیره شده شب که شد کدخدا به خانه آمد زن ماجراى خواستگارى چوپان کچل را به او گفت. کدخدا که آدم فهمیده‌اى بود گفت: ما نباید یک دفعه او را جواب کنیم. فردا که ننه‌اش آمد بگو کدخدا ... چوپان کچل - صفحه نخست rasane241.com/data/nokandi/175642/چوپان+کچل‏ - ذخیره شده دختر براى اینکه کوزه را روى دوش بگذارد از کچل کمک خواست. چوپان کوزه را روى دوش او گذاشت و صورتش را بوسید. دختر به خانه آمد و ماجرا را براى مادرش تعریف کرد. (کوه چوپان کچل(شاوانه که چل - Wikimapia wikimapia.org/13843933/fa/کوه-چوپان-کچل-شاوانه-که-چل‏ - ذخیره شده سد خاکی دزج 7.2 کیلومتر; باغها و مزارع سیفی کاری دزج 8.6 کیلومتر; روستای صندوق آباد 9 کیلومتر; قله پریشان 9 کیلومتر; روستای سوتپه 11 کیلومتر; روستاهای ... چوپان کچل | عبارت جستجو شده | خبرها weblogyab.xyz/list/چوپان-کچل‏ چوپان کچل. عبارت چوپان کچل در بین اطلاعات جستجو شده و نتایج با ذکر منبع نمایش داده شده است. با توجه به جمع آوری خودکار اطلاعات از سطح وب و نمایش آن با ذکر منبع ... حداقل سالی یکبار سرتون رو کچل کنید! :: نوایِ نیِ چوپان alicheh.ir/1392/01/14/حداقل-سالی-یکبار-سرتون-رو-کچل-کنید‏ - ذخیره شده - مشابه پاره‌ای توضیحات: این پست رو من حدود ۳-۴ سال پیش نوشتم. الان هشت ساله که من هر ۱۴ فروردین سرم رو کچل می‌کنم، از ۸۷/۱/۱۴ شروع شده. دوست داشتم یه روزی یک کمپینی ... چوپان کچل | جستجو - بهتینا behtina.gdn/tags/چوپان-کچل‏ - ذخیره شده عبارت چوپان کچل در بین اطلاعات جستجو شده و نتایج با ذکر منبع نمایش داده شده است. با توجه به جمع آوری خودکار اطلاعات از سطح وب و نمایش آن با ذکر منبع لطفا در ...