مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

وسیله ابتکاری یک چوپان برای سلفی گرفتن! [عکس]

دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 12:40

جام جم سرا: این روزها سلفی گرفتن یا تصویربرداری از خود آنقدر جذاب و همه‌گیر شده است که به همین منظور یک پایه عکاسی یا «مونوپاد» هم برای آن طراحی شده است. تقاضا برای این مونوپادها هم البته بسیار زیاد شده است. حالا یک چوپان که یا دستش از بازار کوتاه بوده یا پولش کفاف نمی‌داده با ابتکار خود، مونوپاد دست‌سازی ساخته که تصویر آن را در ادامه می‌بینید.


ادامه مطلب ...

گفت‌وگو با چوپان ایرانی که پدیده اینستاگرام شد [+عکس]

مردی که کیلومتر‌ها از پایتخت دور است صبح‌ها ساعت سه از خواب بیدار می‌شود و تا هشت شب کار می‌کند. در مزرعه مسئول گاوهاست و به قول خودش یک پا دامپزشک به حساب می‌آید.
«سالار پولاد» نام آشنایی برای کسانی است که در اینستاگرام فعالیت می‌کنند. صفحه‌ای که متعلق به محمد قاسم ترابی، روستایی‌ای است که می‌گوید با پارتی‌بازی دیپلم هم گرفته است. بیش از ۱۴ هزار نفر صفحه او را دنبال می‌کنند و طرفداران زیادی پیدا کرده است.

عکس‌های او ساده و از فعالیت‌های روزمره‌اش است. شاید نخستین سوالی که به ذهن برسد این باشد که چگونه یک روستایی که شاید از تکنولوژی که در شهرهای بزرگ هست، دور باشد این اندازه بتواند محبوبیت کسب کند. تفاوت در «فکر» او دلیل این اتفاق است. محمد معتقد است که انسان‌ها باید در زندگیشان مفید باشند و اگر کسی در زندگی مفید نیست وقت خودش را تلف می‌کند. تفاوت زندگی سنتی و دلچسب او با زندگی مدرن بقیه ایرانی‌ها باعث شده تا در تمام نقاط دنیا عکس‌های او را دوست داشته باشند. چهره‌های مختلف سیاسی، فرهنگی و ورزشی در اینستاگرام -شبکه‌ای اجتماعی که در سال گذشته بی‌شک مهم‌ترین شبکه اجتماعی به حساب می‌آمده- حضور دارند؛ چهره‌هایی که از سه تا ۹۰۰ هزار فالوئر دارند اما هیچ کدام به اندازه «سالار پولاد» جذاب نیستند و به نظر خود محمد ترابی آن‌ها در حال تلف کردن وقت خودشان در اینستاگرام هستند.

*خودتان را معرفی کنید و بگویید که چه تحصیلاتی دارید و چند سالتان است؟

محمد قاسم ترابی هستم، سنم هم ۲۸ سال تقریبا، دیپلم هم هستم.

*چرا در بیوگرافی خودتان در اینستاگرام نوشته‌اید که بی‌سواد هستید؟

بی‌سواد که نمی‌دونم. والا نسبت به علم و دانش دیگران سواد ما آنچنان نیست، همین دیپلم را هم با پارتی بازی گرفتیم (می‌خندد). کاردانش خواندم منتها به تناسب شغل، یکی از شاخه‌های آنکه گاوداری صنعتی بود را خواندم، بهداشت دام و طیور رشته ما بود.

*دوست نداری ادامه تحصیل بدهی؟

کی از تحصیل بدش می‌آد، اما موقعیت شغلی‌ام ایجاب می‌کند که باید هر روز سر کار باشم و نمی‌توانیم کار دیگری داشته باشیم یا درس بخوانیم.

*دقیقا کجا زندگی می‌کنی؟

استان گلستان، شهرستان بندر گز، در خود شهرستان زندگی نمی‌کنم در یکی از روستاهای توابع، روستای گز شرقی زندگی می‌کنم.

*چرا اینستاگرام راه انداختی، اصلا فکر می‌کردی این اندازه مشهور شوی؟

حقیقتش را بخواهید اصلا فکرش را نمی‌کردم که کار به اینجا‌ها بکشه، اینقدر در دنیای مجازی آدم‌ها به همدیگر نزدیک باشند و حتی یک آدم پیشرفت کند یا اسمی به هم بزند، همه برادرهای بزرگ در دنیا می‌روند کار می‌کنند تا برادر کوچک‌تر را بفرستند دنبال کار و دانش؛ من رفتم در مزرعه کار کردم تا برادر بزرگ تحصیلاتش را تمام کند.

*در واقع شما کار کردید تا برادر بزرگ درس بخواند؟

بله، همین طور است.

*برادر شما چه رشته‌ای می‌خواند، در چه مقطعی؟

دکترای‌ ام‌بی‌ای در تهران می‌خواند. به تازگی تز او را قبول کرده‌اند.

*اینها به راه‌اندازی صفحه اینستاگرام چه ارتباطی دارد؟

برادرم نخستین حقوقش رو برای من گوشی اندروید گرفت، من لمسی بلد نیستم اون گفت همه دارن تو هم استفاده کن و می‌توانی عکس و متن به اشتراک بگذاری. گفت این صفحات در دنیای مجازی صفحه‌های اجتماعی هستند و تو از کار و طبیعت می‌توانی عکس بگیری و به اشتراک بگذاری و به من اینستاگرام را معرفی کرد و گفت که در گوشی نصب می‌شه. گفت که شب که میای خونه عکس می‌ذاری تا آدم‌هایی که در شهر هستند لذت ببرند. اوایل اهمیت نمی‌دادم و وقت نمی‌گذاشتم و کارم خیلی زیاد بود. برادرم صفحه من را راه اندازی کرد اما کم کم خودم این صفحه را جلو بردم.

*چرا اسم پروفایل تو در اینستاگرام «سالار پولاد» است؟

اسم رو برادرم گفت می‌خوای چی بذاری، منم یه جفت سگ داشتم که جفتشون مردن و خیلی قوی بودن، یکی سالار بود، یکی پولاد. من دیدم که آن‌ها برای من و مزرعه زحمات زیادی کشیدند و برای قدردانی از آن‌ها بود که اسم پروفایلم را سالار پولاد گذاشتم. این کمترین کاری بود که می‌توانستم برای آن‌ها انجام بدهم. کار دیگری از دستم بر نمی‌آمد.


*رفتار مردم با تو چطوری بوده؛ چه اینستاگرام، چه در روستا و شهر خودت؟ مردم روستا متوجه حضور تو در اینستاگرام شدند؟

اره متوجه شدند. حقیقتش را بخواهی درسته که ما در روستا زندگی می‌کنیم اما روستا روز به روز مدرن‌تر می‌شود. روستا تبدیل به شهر شده. حتی تازگی‌ها آسفالت کردند و مردم هم پلاک شده‌اند (می‌خندد) خیلی از مردم روستا که آدم‌های تحصیلکرده و استاد دانشگاه بودند اینستاگرام داشتند. آنهایی که از این گوشی‌ها داشتند آدم‌های پولدار و ارباب و زمین دار هستند و بچه‌های دانشجو دارند که برای آن‌ها راه اندازی می‌کنند یا دکتر یا مهندس هستند، بقیه مردم نمی‌دانند صفحه لمسی و اندروید چی هست و اینهایی که دارند تا چند وقت پیش نمی‌دانستند که من دارم و باورشان نمی‌شد که من با این موقعیتی که در روستا دارم اینقدر توانایی داشته باشم که این کار را کنم و با تعجب حرف می‌زنند و می‌گویند که کارت ۲۰ است.

*اکثر کسانی که تو را فالو می‌کنند از ایران هستند؟

از سراسر دنیا هستند. البته همه ایرانی هستند. بیش از ۵۰ درصد، ایرانی‌های خارج از کشور هستند. شدیدا به عکس‌های من علاقه دارند. از شهرهای بزرگ مثل تهران هم هستند و خیلی به من علاقه دارند. من واقعا فکرش را هم نمی‌کردم.

*به این نتیجه رسیده‌ای که خیلی از ایرانی‌هایی که در شهرهای بزرگ زندگی می‌کنند یا خارج از کشور هستند، حسرت زندگی تو را دارند؟

این به من ثابت شد و اصلا فکر نمی‌کردم که کسی این زندگی سخت من را انتخاب کند واقعا فکر نمی‌کردم. باور کنید کاری که ما انجام می‌دهیم خیلی سخت است از نظر جسمی. تا کسی نیاید کار‌ها را انجام ندهد متوجه نمی‌شود. صبح از سه باید بیدار شوی و تا هشت شب کار انجام دهیم. در روستاهای ما از ۵۰ سال به بعد صددرصد دیسک کمر می‌گیریم، فشار کار خیلی زیاد است. من واقعا تازه متوجه می‌شوم که چقدر آدم‌هایی هستند که می‌خواهند جای من زندگی کنند و اینقدر زندگی در شهر به آن‌ها فشار آورده است.

*چه حسی داری که ۱۴ هزار نفر کارهای تو را دنبال می‌کنند؟

واقعا من خودم با تعجب نگاه می‌کنم. تعداد فالوئرهای من نسبت به خیلی از بازیگر‌ها زیاد نیست اما برای یک آدم عادی این تعداد خیلی زیاد است ولی خب واقعیتش اینقدر مردم سادگی و طبیعت را دوست دارند که من هنوز در تعجبم، در دنیای واقعی این اندازه مدرن بودن یک جور کسالت آور است، اینجا هر روز و هر ساعت یک تنوع برای ما هست، گاو یا گوسفند‌ها زایمان می‌کنند و به خوبی ما شاهد تغییر فصل‌ها هستیم، درختان هر روز اینجا یک رنگ است.


*تا حالا تهران آمدی؟

کلا دو بار بیشتر تهران نیامدم که یک بار به قم رفتم و نذر داشتم. واقعا بیشتر از دو روز نتوانستم تحمل کنم و سریع به شهر خودمان برگشتم. نمی‌دانم که مردم چه جوری در این شهر زندگی می‌کنند. واقعا به خاطر اینجایی که زندگی می‌کنم خدا را شکر می‌کنم.

*دقیقا این روز‌ها چه کارهایی انجام می‌دهی؟

در مزرعه هرکسی وظیفه خاصی دارد. من و پدر و پسر عمویم در مزرعه کار می‌کنیم. هرکس یک وظیفه‌ای دارد. من مثلا مسئول گاو‌ها هستم. اگر مریض شوند من آمپول و سوزن به آن‌ها می‌زنم و البته بقیه حیوانات را هم من می‌توانم معالجه کنم. تو این بخش، حرفه‌ای هستم. در واقع خودم یه پا دامپزشک هستم. در باغ و مزرعه هم فعالیت‌هایی را انجام می‌دهم، صبح و غروب می‌رویم برای دوشیدن گاو و این کار تا میانه روز ادامه دارد. الان موقع کاشتن نهال است. همیشه اسفند ماه برای کاشتن نهال است. الان هم مشغول کاشت و کوددهی هستیم. از ۲۰ روز دیگر کارهای شالیزار شروع می‌شود.

*چه چیزهایی در باغ خود کاشته‌اید؟

تقریبا همه چیز به جز آناناس و نارگیل در باغ ما وجود دارد، حتی ما یک درخت موز داریم.

*وضعیت زندگی مردم در روستای شما چگونه است؟

واقعیت این است که هیچ وقت مردم روستا‌ها در رفاه و در وضعیت مرفه زندگی نیستند و این تبدیل به موقعیت اجتماعی شده است. اکثر روستا‌ها بدهکاری دارند و شاید پیش خودتان فکر کنید کسی که این همه زمین دارد و دامدار است پس حتما وضع خوبی دارد، همیشه خرج بیش از دخل است، یادم می‌آید سال گذشته برف آمده بود و کل مرکبات را خشک کرد، بدهی زیادی روی دست کشاورزان گذاشت و آنهایی که نداشتند مجبور شدند طلا و جواهر همسرشان را بفروشند. حتی عده‌ای هم بودند که نصف گاو و گوسفندانشان را فروختند. اما هنوز امسال بازار شل و قیمت‌ها پایین است. دولت هم واردات را زیاد کرده.


*الان با چه گوشی عکس‌های اینستاگرام خودت را می‌گذاری؟

پست گذاشته بودم درباره این مسئله که حذفش کردم. واقعیتش را بگویم که الان من یک گوشی نوکیای معمولی دارم. گوشی اندروید ندارم. گوشی من از روی تراکتور افتاد شکست و له شد. دلیل اینکه کیفیت عکس‌های من متفاوت است همین مسئله است که باید گوشی‌های اندرویددار قرض بگیرم و پسوردم را وارد کنم تا بروم داخل صفحه‌ام. متاسفانه وضعیت اقتصادی من باعث شده نتوانم یک گوشی اندرویددار برای خودم بخرم.


*اینستاگرام چه اندازه به زندگی تو کمک کرده است؟

برای خرید گاو و گوسفند خیلی پیشنهاد داشته‌ام اگر کسی بخواهد از اینستاگرام پول دربیاورد می‌تواند این کار را انجام دهد. شهرتی که از این راه به دست آوردم؛ از راه روزنامه‌ها و شبکه‌هایی است که درباره من نوشته شده است. یک مجله خارجی هم خبرنگار فرستاد از من و روستا عکس گرفت و کلی گیر داده بودند که می‌خوان با من مصاحبه و گزارش تهیه کنند. شبکه یک و شبکه سه هم اینستاگرام من را نشان دادند. چند هفته پیش دیدم خبرگزاری‌ها هم این کار را کرده‌اند. هم خودم و هم خانواده‌ام متعجب هستند که چطوری در یک فضای ساده با عکس‌های ساده این اندازه می‌توان تاثیرگذار بود.

*کی اینستاگرام خودت را راه‌اندای کردی؟

حدودا دو سال پیش صفحه را راه‌اندازی کردم.

*خانمت چه اندازه با تو در پیش بردن این صفحه اینستاگرام همکاری کرده است؟

واقعیتش این است که علاقه ندارد و می‌گوید «به کارت صدمه می‌زند و شب نیم ساعت هم می‌آیی خونه با این خستگی می‌ری سمت گوشیت.» اما برادر و خواهر‌ها علاقه دارند و خیلی کمکم می‌کنند. خیل علاقه نشان دادند اما مادرم و پدرم و به صورت کلی اهالی روستا معتقدند که گوشی و اینترنت خانواده را از هم می‌پاشاند. همیشه برای استفاده از اینستاگرام و عکس گذاشتن از خانمم اجازه می‌گیرم بعدا این کار را انجام می‌دهم.

*چه برنامه‌هایی از گوشی‌های هوشمند را دوست داری؟

برنامه‌هایی که خیلی خوب باشند زیاد هستند. دوستان زیادی از طریق اینستا پیدا کردم و با آن‌ها رفاقت دارم. خیلی‌ها هستند که می‌آیند مزرعه و با من در ارتباط هستند و شهرهای مختلف حتی از تهران رفیق‌های زیادی پیدا کردم. اکثر دوستانم پیشنهاد می‌دهند بیا واتس‌آپ و وایبر تا گروه تشکیل بدهند و من هم باشم، خیلی علاقه‌ دارند. ولی من واقعا وقت این کار‌ها را ندارم. البته قبلا در گوشیم واتس‌آپ و وایبر هم بود که متاسفانه گوشیم از بین رفت.

*چقدر شهر می‌آیی؟

شهر که اصلا نمی‌آیم اگر موقعیت پیش نیاید خودم علاقه ندارم، اگر بروم برای گرفتن دارو یا سم می‌روم. برای رفتن خانواده به دکتر و بیمارستان مجبوریم بریم.

*چند فرزند داری؟

یکی. دختر هست و یک سال و شش، هفت ماهش است.

*شده مردم تو را اذیت هم کنند، دست بیندازند یا هر چیز دیگری؟

از هر ۲۰ نفر بالاخره چند نفر هستند که می‌گویند «برو همون چوپونیت رو بکن یا تو رو چه به این کار‌ها»، مثلا می‌گویند که «تو داری آبروی خانواده و کارت را می‌بری». برای من مهم نیست بالاخره این آدم‌ها هم وجود دارند.

*چه مشکلاتی در زندگی داری؟

خداییش در زندگی خودم هیچ مشکلی ندارم، وقتی زندگی خیلی‌ها را نگاه می‌کنم فقط خدا را شکر می‌کنم و اگر خدا سلامتی هم به ما بدهد واقعا هیچ مشکلی ندارم. تنها مشکلاتی که هست مشکلات اقتصادی است که آن هم حل می‌شود. در کل هیچ مشکلی ندارم. واقعا خدا را شکر می‌کنم.

*در بین این چهره‌های معروفی که در اینستاگرام هستند و فالوئرهای زیادی دارند کدام را می‌پسندی؟

من خیلی‌ها را می‌بینم که فالوئرهای زیادی دارند، اما حقیقت را بخواهی در کل اینستاگرام هیچ چیز جالبی پیدا نکردم، معمولا صفحات شخصی بوده یا می‌خواستند چیزهای مختلفی را تبلیغ کنند. مثلا عکس می‌گذارند که آخرین شامشان چه بوده یا با ماشین آخرین مدل عکس می‌گذارند یا می‌روند استانبول عکس می‌گذارند که چه بشود واقعا. هیچ‌کدام عکس‌ها و کارهای جالبی ندارند.

*اگر صفحه اینستاگرام یکی از چهره‌های معروف دست تو بود دقیقا چه کار می‌کردی؟

واقعیتش را بخواهید پدرم همیشه یک نصیحت می‌کند. او می‌گوید آدم باید در جامعه و خانواده مفید باشد. من می‌گویم آدم باید در جامعه خودش و در زندگی خودش برای مردم مفید باشد، بی‌فایده نباشد. باور کنید اگر این‌قدر مردم علاقه پیدا نمی‌کردند اینستاگرامم را صد بار می‌بستمش. اگر در روز یک درخت در یک ساعت بکارم می‌تواند کلی برای من خوب و مفید باشد و میوه‌ها را آدم‌ها استفاده کنند. به نظرم این چهره‌های معروف وقت خودشان را در اینستاگرام تلف می‌کنند. (مجله مهر به نقل از اعتماد)

81


ادامه مطلب ...

وقتی چوپان هندی گوسفندانش را با توپ بستکتبال اشتباه می گیرد+ تصاویر

[ad_1]

چوپان هندی برای تمیز کردن و شستن گوسفندانش از روش ابداعی خودش استفاده می کند.

چوپان هندی برای تمیز کردن و شستن گوسفندانش از روش ابداعی خودش استفاده می کند.

جوان؛ در تصاویری که به تازگی توسط یک عکاس هندی با نام " سیدهارس وارما" تهیه شده است روش عجیب یک چوپان  برای شستن گوسفندانش را نشان می دهد. این تصاویر که  در سفر وی به یکی از روستاهای شهر " راجاپور" تهیه شده است چوپانی را نشان می دهد که ابتدا  یک به یک گوسفندانش را تا بالای سر خود بلند کرده  و سپس آنها را محکم به داخل  رودخانه گل آلود پرتاب می کند.

 بنا به گفته "سیدهارس" این عمل عجیب به منظور پاک شدن گوسفندان از هر گونه گرد و غبار و تسهیل چیدن موی آنها انجام می شود. این عکاس 25 ساله در این خصوص گفت: در حالی که دیدن چنین صحنه ای برایم جالب و البته عجیب بود و هرگز تصور نمی کردم با چنین صحنه ای روبرو شوم اما این عملی عادی برای  این چوپان تلقی می شود. در ادامه می توانید این تصاویر را مشاهده کنید.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

وقتی چوپان هندی گوسفندانش را با توپ بستکتبال اشتباه می گیرد تصاویر وقتی چوپان هندی گوسفندانش را با توپ بستکتبال اشتباه می گیرد تصاویر


ادامه مطلب ...

چوپان و فرشته

[ad_1]
میراث تفسیری امام رضا (ع) در ذیل آیات الأحکام

میراث-تفسیری-امام-رضا-(ع)-در-ذیل-آیات-الأحکام«آیات الأحکام» آیاتی از قرآن است که به تنهایی با به کمک آیات دیگر، حکم یا احکامی از مسائل فقهی را به ادامه ...

رد پای ادیپ در بوف کور

رد-پای-ادیپ-در-بوف-کوربوف کور صادق هدایت از عقده‌ی ادیپی بی‌نصیب نمانده است. آقای محمدعلی همایون کاتوزیان در نقد چنین نظری ادامه ...

عقیده‌ی ادیپی در ادب و هنر

عقیده‌ی-ادیپی-در-ادب-و-هنراگر عقده‌ی ادیپ، به اعتقاد بسیاری، جهانشمول است، پس طبیعتاً باید نشانش در بسیاری از آثار ادبی و هنری ادامه ...

عقده‌ی ادیپی و دریافت‌های گوناگون آن

عقده‌ی-ادیپی-و-دریافت‌های-گوناگون-آنعقده‌ی ادیپ، که بزرگترین کشفِ فروید و سنگ پایه‌ی روانکاوی محسوب است، در قاموس روانکاوی فرویدی، دلبستگی ادامه ...

حقوق اقلیت‌های مسلمان در کشورهای غیراسلامی

حقوق-اقلیت‌های-مسلمان-در-کشورهای-غیراسلامیبر پایه‌ی گزارش اجلاس 1980 سازمان کنفرانس اسلامی، حدود یک سوم از مسلمانان جهان در کشورهای غیر عضو این ادامه ...

حقوق اقلیت‌های دینی در قوانین ایران

حقوق-اقلیت‌های-دینی-در-قوانین-ایرانتا پیش از پیروزی انقلاب مشروطه در 1285ش، وضع حقوقی اقلیت‌های دینی، همچون سایر مردم، بیشتر تابع مشی سیاسی ادامه ...

حقوق اقلیت‌های دینی در منابع اسلامی

حقوق-اقلیت‌های-دینی-در-منابع-اسلامیدر منابع اسلامی، یعنی قرآن و حدیث و آرای فقها، امتیازات و تکالیفی برای غیرمسلمانان منظور شده است. در ادامه ...

مروری بر مالکیت فکری (حقوق معنوی)‌ در ایران

مروری-بر-مالکیت-فکری-(حقوق-معنوی)‌-در-ایرانحقوق مالکیت فکری (حقوق معنوی)، اصطلاحی حقوقی به معنای حقوق شناخته شده برای پدیدآورنده‌ی هرگونه اثر فکری ادامه ...

مروری بر حقوق خانواده در کشورهای اسلامی

مروری-بر-حقوق-خانواده-در-کشورهای-اسلامیحقوق خانواده، شاخه‌ای از حقوق مدنی است که به مقررات و قواعد شکل‌گیری، تداوم و انحلال خانواده می‌پردازد. ادامه ...


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

ادبیات،شعر و داستان‌ کلیه حقوق مادی و معنوی این وب سایت متعلق به پارس ناز می باشدمجله گیزمیزآخرین مطالب و عکس های سایت الناز حبیبی برنده جایزه آسیایی بهترین بازیگر زن آخرین گنجور مولوی مثنوی معنوی دفتر دوم بخش ۳۵ …محسن خادمی نوشته این داستان به نحوی مقابلۀ اهل تشبیه و اهل تنزیه است شبان نمادِ اهل اس ام اس برای همهروزانه با جدیدترین و برترین اس ام اس ها و مطالب و عکس های جالب و دیدنیکارا دلوین ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزادکارادلیوینیهکارا دلوین سایز لباس ۲ ایالات متحده ۶ انگلستان ۳۴ اتحادیه اروپا سایز کفش ۶ اسامی دختر و پسر با معنی به ترتیب حروف الفبا …اتسز لاغر و استخوانی از پادشاهان خوارزم اختر ستاره ، علم ، درفش ارد خیر وبرکت آموزش ساخت زیورآلات و تزیین لباس وآموزش ساخت زیورآلات و تزیین لباس و آموزش دوخت لباسهای ساده و بدون دوخت اسباب لیست پزشکان متخصص زنان و زایمان در اصفهان …مطالب این سایت تنها جنبه اطلاع رسانی و آموزشی داشته و توصیه پزشکی تخصصی تلقی نمی بومگردی و روستاهای دیدنی ایران خونه چوب گلیبومگردی و روستاهای دیدنی ایران خونه چوب گلی اطلاعات بومگردی و روستا های ایران از شعر و غزل امروزشعر و غزل امروز حامد عسکری من، تو ،خدا می شویم یک نفر شعر و غزل امروز لذت آشپزی با هانی شف پای چوپان،من،فرشتهیه دنیا عشق لذت آشپزی با هانی شف پای چوپان،من،فرشته جمعه ای با فرشته و شعرهایی که دیگه یادم نمیره چوپان کوچک زاگرس و فرشته چوپان کوچک زاگرس و فرشته غروب پاییز و تند باد زبر پر از خش خش صدای برگها دل چوپان چوپان و فرشته چوپان و فرشته چوپان و فرشته چوپان و فرشته شف پای چوپان،من،فرشتهیه دنیا عشق شف پای چوپان،من،فرشتهیه دنیا عشق شف پای چوپان،من،فرشتهیه دنیا عشق روز از او پرسیدم روز از او پرسیدم روز از او پرسیدم و هست که؛ ی روزی که نه دوره و نه نزدیک و هست که؛ ی روزی که نه دوره و نه نزدیک و هست که؛ ی روزی که نه دوره و نه نزدیک چوپان و فرشته قصه نوجوان، چوپان و فرشته قصه نوجوان، چوپان و فرشته پیرمردى بود که یک پسر رنجور و ضعیف داشت فرشته های کلاس دوم من نمونه سوالات نوشتاری در چوپان درستکار بعد دیکته گفتیم و در آخر درس چوپان درستکار و و آموزش نوشتاری نمونه سوالات نمونه انواع فرشتگان و عکس های آنان فرشتگان درتمام مذاهب ، اساطیر و درادبیات کلیه فرهنگ ها وجود دارد فرشته نگهبان وجود ندارد از انواع فرشته ها چیزی میدانی؟ فرشتگان حامل وحی فرشتگان حافظان بندگان فرشتگان حاملان عرش الهیانواع فرشتهفرشتگان نحوه نوشتن نامه به فرشته ها قانون جذب نح تو نوشته های قبلی در مورد نامه نوشتن به فرشته ها و ضمیر تعبیره چوپان فرشته ی مقرب تقدیر یک فرشتهخوان میگل و ماریچی تقدیر یک فرشتهخوان میگل و ماریچی فرشته های کلاس دوم من حل تمرینات چوپان درستکار بعد ص کتاب رو حل کردن و در آخر هر از چند مدت تمرینات هر صفحه رو درس چوپان درستکار حل داستان سکس تحویل سال نو با فرشته داستان تحویل سال نو با فرشته با سلام ، من هستم با اسم مستعار فرید از شهر شهید پرور تبریز چوپان و گوسفندان چوپان و گله عکس چوپان و گله


ادامه مطلب ...

چوپان کچل

[ad_1]
در زمان‌های قدیم، چوپان کچلی بود که هر روز گاو و گوسفندهای مردم ده را می‌برد به صحرا و می‌چراند و با مزدی که به‌اش می‌دادند، زندگی خودش و مادرش را می‌گرداند. روزی کنار چشمه دختر کدخدا را دید و یک دل نه، صد دل عاشق او شد. دختره به کچل گفت که کمکش کند تا کوزه را رو دوشش بگذارد. چوپان کوزه را رو دوش دختره گذاشت و صورتش را بوسید. دختره به خانه آمد و اتفاقی را که افتاده بود، به مادرش گفت. مادرش که زن عاقل و فهمیده‌ای بود، گفت:‌ «آن کچل بی‌چاره تو را به خیال بد نبوسیده.»
فردا کچل پیش مادرش رفت و گفت: «ننه! من عاشق دختر کدخدا شده‌ام. باید بروی خواستگاریش».
مادرش مات و حیرت زده گفت: ‌«هرکس باید پاش را به اندازه‌ی گلیمش دراز کند. ما فقیر بیچاره‌ها آه در بساط نداریم. ما کجا، دختر کدخدا کجا؟!»
اما کچل پا تو یک کفش کرده بود و حرف خودش را می‌زد. مادر ناچار قبول کرد. تو حیاط کدخدا سنگ بزرگی بود که هرکس می‌خواست برود خواستگاری دختری، رو آن می‌نشست. مادر کچل رفت به خانه‌ی کدخدا و رو سنگ نشست. زن کدخدا وقتی دید که مادر کچل رو سنگ نشسته، فهمید که برای خواستگاری دخترش آمده. یکی از نوکرها را صدا زد و گفت: ‌«اگر از شام دیشب چیزی مانده، کمی بدهید به مادر کچل، دو قران هم به‌اش بدهید تا از اینجا برود.»
نوکر رفت و کمی غذا و دو قران پول به مادر کچل داد. مادره هم دیگر چیزی نگفت و رفت. غروب کچل از صحرا برگشت و از خواستگاری پرسید. مادرش اول کمی پسرش را نصیحت کرد تا از این خیال باطل دست بردارد، اما کچل عصبانی شد و چماق کشید و گفت: «اگر فردا صبح نروی خواستگاری دختر کدخدا، با همین چماق خُرد و خمیرت می‌کنم.»
مادر بیچاره صبح زود بیدار شد و رفت رو تخته سنگ نشست. وقتی زن کدخدا آمد، مادر کچل که زبانش گرفته بود، حرف‌های پسرش را به او گفت. زن کدخدا گفت: «اختیار دختر دست پدرش است. با او صحبت می‌کنم و فردا جوابش را به‌ات می‌دهم.»
شب که شد، کدخدا به خانه آمد و زن ماجرای خواستگاری چوپان کچل را به او گفت. کدخدا که آدم فهمیده‌ای بود، گفت: «ما نباید یک دفعه جوابش کنیم.» فردا که مادر کچل آمد، بگو کدخدا حرفی ندارد، ولی کچل اول باید پول پیدا کند و خانه و زندگی درست کند، بعد بیاید خواستگاری دختر من.»
کچل تا این خبر را شنید، خیلی خوشحال شد و برای پیدا کردن پول سر به بیابان گذاشت. رفت و رفت تا تو راه درویشی را دید. درویش از کچل پرسید: «کجا می‌روی؟ نوکر من می‌شوی؟»
کچل گفت: «البته که می‌شوم.»
درویش گفت: «روزی چه قدر مزد می‌خواهی؟»
کچل گفت: «هرچه بدهی.»
درویش پسره را دنبال خودش راه انداخت. رفتند و رفتند تا رسیدند کنار چشمه‌ای که آب زلالی داشت. اول نان و پنیر و مغز گردو خوردند و بعد درویش رو به کچل کرد و گفت: ‌«تو همین جا بنشین تا من بروم سری به خانه‌ام بزنم و برگردم.»
درویش وردی خواند و وارد چشمه شد و ناگهان غیبش زد. بعد از ساعتی سر و کله‌ی درویش از تو آب بیرون آمد و به کچل گفت: «زود باش راه بیفت. کچل وردی را خواند که درویش به او یاد داده بود. بعد به دستور درویش چشمش را بست و دستش را به او داد. چیزی نگذشت که درویش گفت:‌ «حالا چشم‌هایت را باز کن.»
وقتی کچل چشم‌هایش را باز کرد، باغی دید مثل بهشت و دختری مثل ماه شب چهارده که رو تختی زیر درخت‌ها نشسته بود. درویش کچل را به دست دختر سپرد و کتابی هم به او داد و گفت: «من چهل روز به شکار می‌روم. تو باید تا برگشتن من، این کتاب را به کچل یاد بدهی. طوری که بتواند هم بخواند و هم بنویسد.»
دختر قبول کرد و درویش دور خودش چرخید و از نظر غیب شد. کچل تو مدت کوتاهی آنچه را در کتاب بود، از دختر یاد گرفت. روزی دختر به کچل گفت: «اگر پدرم بفهمد که تو این کتاب را خوب یاد گرفته‌ای، روزگارت را سیاه می‌کند. وقتی پدرم برگشت و از این کتاب سؤال کرد، همه را وارونه جواب بده.»
پس از چهل روز درویش آمد و از دختر پرسید: «کچل خوب یاد گرفته یا نه؟»
دختر گفت: «این دیگر چه آدم کودن و خرفتی است. اصلاً هیچ چیز حالی‌اش نمی‌شود.»
درویش انگشتش را گذاشت روی حرف الف و از کچل پرسید: «این چیست؟»
کچل گفت: «ب».
باز درویش حرف دیگری پرسید و کچل اشتباهی جواب داد. درویش پنجاه سکه به کچل داد و گفت: «تو آن کسی نیستی که من فکر می‌کردم. به درد ما نمی‌خوری. برو به سلامت.»
کچل که همه چیز را یاد گرفته بود، از باغ بیرون آمد و راه افتاد به طرف خانه‌اش. تا رسید، سکه‌ها را داد به مادرش و گفت: «عمله و بنا خبر کن و خانه‌ای بساز.»
کچل از خانه بیرون رفت و شب برگشت و به مادرش گفت: «ننه! من فردا صبح به شکل شتری درمی‌آیم. تو افسارم را بگیر، ببر بازار و به صدتومان بفروش، نه کم‌تر و نه بیشتر.»
صبح مادرش همین کار را کرد. آفتاب که غروب کرد، مادر کچل دید که پسرش به خانه برگشت. فردا کچل به شکل اسبی درآمد و مادرش او را به بازار برد تا به هزار تومان بفروشد. تاجری چشمش به اسب افتاد و از آن خوشش آمد. پرسید: «پیرزن! قیمت اسبت چند است؟»
گفت: «هزار تومان.»
تاجر گفت: «من صد تا اسب دارم و هیچ کدام را بیش تر از سی چهل تومان نخریده‌ام. اسب تو بیشتر از صد تومان نمی‌ارزد.»
پیرزن گفت: «این اسبی است که ظرف یک ساعت به هر جایی از دنیا بخواهی، می‌رود و برمی‌گردد.»
تاجر گفت: «اگر این طور باشد، من به دو هزار تومان می‌خرمش».
بعد پیرزن را به خانه برد و به زنش گفت: «خاگینه‌ای درست کن.»
زن تاجر خاگینه پخت. تاجر آن را تو قابلمه گذاشت و نامه‌ای نوشت و داد به دست یکی از نوکرهایش و به او گفت:‌ «این قابلمه و نامه را ببر به شهر روم برای برادرم. جواب نامه را هم بگیر و بیار.»
نوکر سوار اسب پیرزن شد. هنوز خوب رو زین جا نگرفته بود که خودش را تو شهر غریبی دید. پرسید: «اینجا کجاست؟»
گفتند: «شهر روم».
نوکر رفت به نشانی برادر تاجر و قابلمه‌ی خاگینه و نامه را به او داد. برادر تاجر نامه را خواند و جوابی به برادرش نوشت. نوکر سوار اسب شد و در یک چشم به هم زدن رسید پیش اربابش. تاجر هزار و پانصد تومان به پیرزن داد و صاحب اسب شد. چند روز گذشت. روزی تاجر به طویله رفت تا اسب را ببیند. دید اسب پوزه‌اش را به سوراخی رو دیوار می‌مالد. کم کم پوزه‌اش باریک شد و رفت توی سوراخ. بعد سر و گردن و کمر اسب تو سوراخ رفت. تاجر و نوکرش هرچه تقلا کردند تا اسب را نگهدارند، نتوانستند. کم کم وارد سوراخ شد و از چشم آنها گم شد. کچل بعد از چند روز برگشت و مادرش از دلواپسی درآمد. کچل به مادرش گفت:‌ «من فردا به شکل قوچی درمی‌آیم، تو مرا به بازار ببر و بفروش، اما مواظب باش که زنجیر مرا نفروشی.»
صبح پیرزن زنجیر قوچ را گرفت و راهی بازار شد. آنجا درویش قوچ را دید و به پیرزن گفت:‌ «قوچ را چند می‌فروشی؟»
پیرزن گفت:‌«بیست تومان.»
درویش گفت: «بیا این بیست تومان را بگیر. سر زنجیر را بده به من.»
پیرزن گفت: «زنجیر را لازم دارم. فروشی نیست.»
بعد از اصرار زیاد، درویش ده تومان هم برای زنجیر داد و پیرزن گول خورد و زنجیر را داد دست او. درویش غضبناک و ناراحت رفت تا رسید به همان چشمه و از تو باغ سر درآورد و تا دختر را دید، گفت: «ای دختر بدجنس گیس بریده! تو به من دروغ گفتی. حالا به هر دوتان می‌فهمانم که کسی نمی‌تواند به من دروغ بگوید. برو آن کارد را بیار.»
دختر رفت و به جای کارد کوزه آورد. درویش عصبانی شد و زنجیر را ول کرد تا خودش برود و کارد بیاورد، که قوچ به شکل کبوتری درآمد و پرواز کرد. درویش هم به شکل باز درآمد و دنبالش کرد. چیزی نمانده بود باز به کبوتر برسد، که کبوتر به شکل دسته گلی درآمد و افتاد جلو دختر تاجری که کنار حوض خانه‌شان نشسته بود. باز هم به شکل درویشی درآمد و در خانه‌ی تاجر را زد و گفت که آن دسته گل مال اوست. دختر گفت:‌ «این دسته گل قشنگی است. به جای آن صد تومان به‌ات می‌دهم.»
درویش قبول نکرد. دختر هم عصبانی شد و دسته گل را به طرف درویش پرت کرد. دسته گل تا به زمین خورد، تبدیل شد به مشتی ارزن. درویش هم به صورت خروس درآمد و شروع کرد به خوردن ارزن‌ها. غیر از یک دانه ارزن که لای برگ‌های گلی افتاده بود، بقیه را خورد. ناگهان آن یک دانه ارزن به شکل شغالی درآمد و خروس را بلعید. دختر و نوکرهایش با حیرت همه چیز را نگاه کردند. تاجر تا شغال را دید، گفت: «شغال را بگیرید. نوکرها شغال را گرفتند. ناگهان شغال به شکل چوپان کچل درآمد. مرد تاجر بعد از این که ماجرای کچل را شنید، گفت: ‌«من خودم وسیله‌ی عروسی تو را با دختر کدخدا فراهم می‌کنم.»
بعد از چند روز بساط عروسی کچل چوپان و دختر کدخدا برپا شد. و از روز بعد کچل با سرمایه‌ای که داشت، از چوپانی دست کشید و مشغول کاسبی شد.

پی‌نوشت‌ها

بازنوشته‌ی افسانه‌ی چوپان کچل. رجوع شود به کتاب افسانه‌های آذربایجان، گردآوری نورالدین سالمی، صص 161-166. روایت‌های دیگری از این افسانه موجود است. از جمله پسر خارکن و ملابازرجان در کتاب گل به صنوبر چه کرد، گردآوری ابوالقاسم انجوی شیرازی، 349-338 و خواجه بوعلی در کتاب افسانه‌های کهن ایران، تألیف صبحی مهتدی، صص 619-620.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن صفحات فرهنگی …با آل علی هر که در افتاد ، ور افتاد با اون زبون خوشت، با پول زیادت، یا با راه نزدیکت سایت سارا شعر ادبیات عامیانه معروفترین ضرب …نخستین مطلب معروفترین ضرب المثل ها و کنایات فارسی به ترتیب حروف الفبا ضرب المثل ها دیکشنری و مترجم آن لاین ،ترجمه متن شما در سریعترین زمان تنها کافیست ثبت سفارش کنید زبان و ادبیات فارسی ادبیات فارسیزبان و ادبیات فارسی ادبیات فارسی آریا ادیب هنگامی‌که به سازمان خانواده و زبان و ادبیات فارسی فولکلور ایران، توده شناسیزبان و ادبیات فارسی فولکلور ایران، توده شناسی آریا ادیب تـکــسـتـــــــــــــز تـکــسـتـــــــــــــز تـکــسـتـــــــــــــز کد اهنگ برای اینترنت دیکشنری و مترجم آن لاین ،ترجمه متن شما در سریعترین زمان تنها کافیست ثبت سفارش کنید حداقل سالی یکبار سرتون رو کچل کنید نوایِ نیِ چوپان حداقلسالییکبار نوایِ نیِ چوپان گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی حداقل سالی یکبار سرتون رو کچل کنید روستای سنگین اباد روستایسنگیناباد قله پریشان قله کوه پر یشان کوه چوپان کچلشاوانه که کچل و دختر جادوگر کچل از صبح تا شب توی خانه لم می‌داد و می‌خوابید از این جهت به ناچار چوپان ده شدم و تک و کچل و شیطان کچلوشیطان مسیر جاری صفحه اصلیمقالاتفرهنگ و اندیشهشعر و ادبداستانکچل و شیطان سایت سارا شعر ادبیات برای عموم داستان های مثنوی به نثر یک مرد کچل طاس از خیابان می‌گذشت سرش صاف صاف بود یک چوپان به نام اویس قرنی در یمن دانلود بازی های کامپیوتر بازی های دانلود بازی برای کامپیوتر دانلود رایگان بازی کامپیوتر دانلود بازی های کامپیوتر دانلود روستای سورچه عبدالباقی خان چهاردولی روستایسورچه کوه چوپان کچلشاوانه که باستان شناسی، تاریخ هنر و معماری اسلامی ساختار اجتماعی در این نوع قصه ها اغلب شخصیت اصلی داستان را یک فرد عامی مانند کچل ، چوپان ، خیاط ، یتیم و … مطالب احساسی و جالب داستانهای افسانه ای داستانهایافسانهای کچل مم سیاه هم پیغام فرستاد که «تا حالا هر چه گفتی گوش کردیم و هر دستوری دادی انجام چوپان تا حالا عاشق شدی چوپان ناچار به اعتراف شد و حقیقت امر را برای آژی دهاک آشکار کرد و با زاری از به کچل شدن


ادامه مطلب ...

چوپان و سنگ (داستانک)

چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست. چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم..... منبع : مفیدستان کپی بدون لینک به مفیدستان مجاز نمی باشد.

عبارات مرتبط

داستانک باز هم تو را می‌خواهم ۱۳۹۵۱۰۳ داستانک خراش های عشق مادرم داستانک نصیحت های مادر به پسر ولخرجش داستانک پادشاهی با یک چشم و یک پا داستانک ارزش قطعه سنگ داستانک آیا تا بحال پاره آجر به شما خورده بیشتر جملات گرانبهای زندگی قلب زندگی ۱۳۹۴۸۱۲ ثروتمند بمیریم داستانک پندآموز داستانک ، پزشک و سرنوشت تغییر ناپذیر داستانک دعای چوپان داستانک دعای چوپان ادوارد فیتز جرالد ۴ رباعی خیام از نگاه ادوارد فیتز جرالد موفقیت بیشتر داستان جنجال ها اخبار جدید داستان ۱۳۹۵۸۱۹ عشق و محبت به حرف نیست، باید به آن عمل کرد عمل است که شدت عشق را به تصویر می‌کشد نوشته داستانک جالب شانه و بند ساعت اولین بار در میهن فال مرجع سرگرمی و فال و بیشتر جالب جنجال ها اخبار جدید جالب ۱۳۹۵۸۲۳ جمله ای مشابه صد ها جمله ی دیگری که در شبکه های اجتماعی در حال دست به دست شدن است از چهره ای شناخته شده و محبوب مثل علی کریمی این انتظار میرود که پیش از اشاعه و بیشتر داستان کوتاه دلیلی بر وجود خدا داستانکوتاهدلیلیبروجودخدا ۱۳۹۴۶۱۰ نور امامت داستان کوتاه ماه مارس و چوپان داستان کوتاه عروسک داستان کوتاه آرامش سنگ یا آرامش برگ؟ داستانک؛ کیفیت و استاندارد ژاپنی ها داستان کوتاه وارث علم پیامبران داستانک؛ بیشتر پایگاه اطلاع رسانی پرستاری داستانک چوپان داستانکچوپان ۱۳۹۳۱۲۱۴ گوسفند جوان در اخرین لحظه’ زندگی اش فهمید چوپان ها از گرگ ها کمی مهربان ترند چوپان از کتاب الاغ ها از شیرها خوشبخت ترند محمداحتشام برچسب‌ داستانک چوپان یکشنبه بیشتر پایگاه اطلاع رسانی پرستاری داستانک چوپان ۱۳۹۳۱۰۱۶ ایران سفارش سایت سایت انجمن پرستاری ایران سفارش سایت پرستاران استان آذربایجان شر� پایگاه اطلاع رسانی پرستاری داستانک چوپان سلامت حق همه است پایگاه اطلاع رسانی پرستاری بیشتر چوپان ها پندار شاد ۱۳۹۴۸۱۶ دری ۳ خوشبینی ٢ بالوانه ٢ تربیت کودکان ٢ پلنگ ٢ سرخس ٢ چوپان ٢ هخامنشیان ٢ اسب ٢ علمی ٢ جنگ ٢ پزشکی ٢ تاجیکستان ٢ داستانک ٢ استرس ۱ سنگ بیشتر حدیث امروز اهمیت صنعت و تجارت در کلام امام صادق عفال حافظ ۱۳۹۵۱۰۴ شیطان فرزند دارد؟ ساعت پیش فضیلت دائم الوضو بودن ساعت پیش داستانک جالب چوپان و سنگ سرد روز پیش حکم نگه‏دارى آلات قمار روز پیش پاسخ دهید نشانی ایمیل شما منتشر بیشتر داستانک معجون آرامش جملات گرانبهای زندگی قلب زندگی ۱۳۹۴۷۵ چوپان داستانک سنگ و سنگ تراش داستانک فروش سیب کتاب داستان های کوتاه جالب و پندآموز اخبار کتاب دانلود کتاب آناکارنینا جلد اول رمان آنا کارنینا از تولستوی کتاب قدرت نوشته بیشتر داستان جنجال ها اخبار جدید داستان ۱۳۹۵۸۱۹ عشق و محبت به حرف نیست، باید به آن عمل کرد عمل است که شدت عشق را به تصویر می‌کشد نوشته داستانک جالب شانه و بند ساعت اولین بار در میهن فال مرجع سرگرمی و فال و بیشتر جالب جنجال ها اخبار جدید جالب ۱۳۹۵۸۲۳ جمله ای مشابه صد ها جمله ی دیگری که در شبکه های اجتماعی در حال دست به دست شدن است از چهره ای شناخته شده و محبوب مثل علی کریمی این انتظار میرود که پیش از اشاعه و بیشتر داستان کوتاه دلیلی بر وجود خدا داستانکوتاهدلیلیبروجودخدا ۱۳۹۴۶۱۰ نور امامت داستان کوتاه ماه مارس و چوپان داستان کوتاه عروسک داستان کوتاه آرامش سنگ یا آرامش برگ؟ داستانک؛ کیفیت و استاندارد ژاپنی ها داستان کوتاه وارث علم پیامبران داستانک؛ بیشتر پایگاه اطلاع رسانی پرستاری داستانک چوپان داستانکچوپان ۱۳۹۳۱۲۱۴ گوسفند جوان در اخرین لحظه’ زندگی اش فهمید چوپان ها از گرگ ها کمی مهربان ترند چوپان از کتاب الاغ ها از شیرها خوشبخت ترند محمداحتشام برچسب‌ داستانک چوپان یکشنبه بیشتر پایگاه اطلاع رسانی پرستاری داستانک چوپان ۱۳۹۳۱۰۱۶ ایران سفارش سایت سایت انجمن پرستاری ایران سفارش سایت پرستاران استان آذربایجان شر� پایگاه اطلاع رسانی پرستاری داستانک چوپان سلامت حق همه است پایگاه اطلاع رسانی پرستاری بیشتر چوپان ها پندار شاد ۱۳۹۴۸۱۶ دری ۳ خوشبینی ٢ بالوانه ٢ تربیت کودکان ٢ پلنگ ٢ سرخس ٢ چوپان ٢ هخامنشیان ٢ اسب ٢ علمی ٢ جنگ ٢ پزشکی ٢ تاجیکستان ٢ داستانک ٢ استرس ۱ سنگ بیشتر حدیث امروز اهمیت صنعت و تجارت در کلام امام صادق عفال حافظ ۱۳۹۵۱۰۴ شیطان فرزند دارد؟ ساعت پیش فضیلت دائم الوضو بودن ساعت پیش داستانک جالب چوپان و سنگ سرد روز پیش حکم نگه‏دارى آلات قمار روز پیش پاسخ دهید نشانی ایمیل شما منتشر بیشتر داستانک معجون آرامش جملات گرانبهای زندگی قلب زندگی ۱۳۹۴۷۵ چوپان داستانک سنگ و سنگ تراش داستانک فروش سیب کتاب داستان های کوتاه جالب و پندآموز اخبار کتاب دانلود کتاب آناکارنینا جلد اول رمان آنا کارنینا از تولستوی کتاب قدرت نوشته بیشتر آیا نگهداری حیواناتی مانند موش، گربه و در منزل اشکال دارد؟فال حافظ ۱۳۹۵۱۰۴ داستانک جالب چوپان و سنگ سرد روز پیش پربازدید امروز پربازدید هفته پربازدید ها فال روزانه جمعه دی فال روزانه جمعه دی عکس جدید امیرمهدی ژوله بیشتر پایگاه اطلاع رسانی پرستاری داستانک ۱۳۹۴۸۲۱ باورهای غلط پزشکی مجله تصویری مسابقه بزرگ پرستاری چاپ عکس رایگان کنگره سراسری اعتیاد و رفتارهای پرخطر داستانک چوپان داستانک همقدم مرکز آموزشی بیشتر


ادامه مطلب ...

وقتی چوپان هندی گوسفندانش را با توپ بستکتبال اشتباه می گیرد+ تصاویر

[ad_1]

چوپان هندی برای تمیز کردن و شستن گوسفندانش از روش ابداعی خودش استفاده می کند.

چوپان هندی برای تمیز کردن و شستن گوسفندانش از روش ابداعی خودش استفاده می کند.

جوان؛ در تصاویری که به تازگی توسط یک عکاس هندی با نام " سیدهارس وارما" تهیه شده است روش عجیب یک چوپان  برای شستن گوسفندانش را نشان می دهد. این تصاویر که  در سفر وی به یکی از روستاهای شهر " راجاپور" تهیه شده است چوپانی را نشان می دهد که ابتدا  یک به یک گوسفندانش را تا بالای سر خود بلند کرده  و سپس آنها را محکم به داخل  رودخانه گل آلود پرتاب می کند.

 بنا به گفته "سیدهارس" این عمل عجیب به منظور پاک شدن گوسفندان از هر گونه گرد و غبار و تسهیل چیدن موی آنها انجام می شود. این عکاس 25 ساله در این خصوص گفت: در حالی که دیدن چنین صحنه ای برایم جالب و البته عجیب بود و هرگز تصور نمی کردم با چنین صحنه ای روبرو شوم اما این عملی عادی برای  این چوپان تلقی می شود. در ادامه می توانید این تصاویر را مشاهده کنید.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

وقتی چوپان هندی گوسفندانش را با توپ بستکتبال اشتباه می گیرد تصاویر وقتی چوپان هندی گوسفندانش را با توپ بستکتبال اشتباه می گیرد تصاویر


ادامه مطلب ...

چوپان کچل

[ad_1]
در زمان‌های قدیم، چوپان کچلی بود که هر روز گاو و گوسفندهای مردم ده را می‌برد به صحرا و می‌چراند و با مزدی که به‌اش می‌دادند، زندگی خودش و مادرش را می‌گرداند. روزی کنار چشمه دختر کدخدا را دید و یک دل نه، صد دل عاشق او شد. دختره به کچل گفت که کمکش کند تا کوزه را رو دوشش بگذارد. چوپان کوزه را رو دوش دختره گذاشت و صورتش را بوسید. دختره به خانه آمد و اتفاقی را که افتاده بود، به مادرش گفت. مادرش که زن عاقل و فهمیده‌ای بود، گفت:‌ «آن کچل بی‌چاره تو را به خیال بد نبوسیده.»
فردا کچل پیش مادرش رفت و گفت: «ننه! من عاشق دختر کدخدا شده‌ام. باید بروی خواستگاریش».
مادرش مات و حیرت زده گفت: ‌«هرکس باید پاش را به اندازه‌ی گلیمش دراز کند. ما فقیر بیچاره‌ها آه در بساط نداریم. ما کجا، دختر کدخدا کجا؟!»
اما کچل پا تو یک کفش کرده بود و حرف خودش را می‌زد. مادر ناچار قبول کرد. تو حیاط کدخدا سنگ بزرگی بود که هرکس می‌خواست برود خواستگاری دختری، رو آن می‌نشست. مادر کچل رفت به خانه‌ی کدخدا و رو سنگ نشست. زن کدخدا وقتی دید که مادر کچل رو سنگ نشسته، فهمید که برای خواستگاری دخترش آمده. یکی از نوکرها را صدا زد و گفت: ‌«اگر از شام دیشب چیزی مانده، کمی بدهید به مادر کچل، دو قران هم به‌اش بدهید تا از اینجا برود.»
نوکر رفت و کمی غذا و دو قران پول به مادر کچل داد. مادره هم دیگر چیزی نگفت و رفت. غروب کچل از صحرا برگشت و از خواستگاری پرسید. مادرش اول کمی پسرش را نصیحت کرد تا از این خیال باطل دست بردارد، اما کچل عصبانی شد و چماق کشید و گفت: «اگر فردا صبح نروی خواستگاری دختر کدخدا، با همین چماق خُرد و خمیرت می‌کنم.»
مادر بیچاره صبح زود بیدار شد و رفت رو تخته سنگ نشست. وقتی زن کدخدا آمد، مادر کچل که زبانش گرفته بود، حرف‌های پسرش را به او گفت. زن کدخدا گفت: «اختیار دختر دست پدرش است. با او صحبت می‌کنم و فردا جوابش را به‌ات می‌دهم.»
شب که شد، کدخدا به خانه آمد و زن ماجرای خواستگاری چوپان کچل را به او گفت. کدخدا که آدم فهمیده‌ای بود، گفت: «ما نباید یک دفعه جوابش کنیم.» فردا که مادر کچل آمد، بگو کدخدا حرفی ندارد، ولی کچل اول باید پول پیدا کند و خانه و زندگی درست کند، بعد بیاید خواستگاری دختر من.»
کچل تا این خبر را شنید، خیلی خوشحال شد و برای پیدا کردن پول سر به بیابان گذاشت. رفت و رفت تا تو راه درویشی را دید. درویش از کچل پرسید: «کجا می‌روی؟ نوکر من می‌شوی؟»
کچل گفت: «البته که می‌شوم.»
درویش گفت: «روزی چه قدر مزد می‌خواهی؟»
کچل گفت: «هرچه بدهی.»
درویش پسره را دنبال خودش راه انداخت. رفتند و رفتند تا رسیدند کنار چشمه‌ای که آب زلالی داشت. اول نان و پنیر و مغز گردو خوردند و بعد درویش رو به کچل کرد و گفت: ‌«تو همین جا بنشین تا من بروم سری به خانه‌ام بزنم و برگردم.»
درویش وردی خواند و وارد چشمه شد و ناگهان غیبش زد. بعد از ساعتی سر و کله‌ی درویش از تو آب بیرون آمد و به کچل گفت: «زود باش راه بیفت. کچل وردی را خواند که درویش به او یاد داده بود. بعد به دستور درویش چشمش را بست و دستش را به او داد. چیزی نگذشت که درویش گفت:‌ «حالا چشم‌هایت را باز کن.»
وقتی کچل چشم‌هایش را باز کرد، باغی دید مثل بهشت و دختری مثل ماه شب چهارده که رو تختی زیر درخت‌ها نشسته بود. درویش کچل را به دست دختر سپرد و کتابی هم به او داد و گفت: «من چهل روز به شکار می‌روم. تو باید تا برگشتن من، این کتاب را به کچل یاد بدهی. طوری که بتواند هم بخواند و هم بنویسد.»
دختر قبول کرد و درویش دور خودش چرخید و از نظر غیب شد. کچل تو مدت کوتاهی آنچه را در کتاب بود، از دختر یاد گرفت. روزی دختر به کچل گفت: «اگر پدرم بفهمد که تو این کتاب را خوب یاد گرفته‌ای، روزگارت را سیاه می‌کند. وقتی پدرم برگشت و از این کتاب سؤال کرد، همه را وارونه جواب بده.»
پس از چهل روز درویش آمد و از دختر پرسید: «کچل خوب یاد گرفته یا نه؟»
دختر گفت: «این دیگر چه آدم کودن و خرفتی است. اصلاً هیچ چیز حالی‌اش نمی‌شود.»
درویش انگشتش را گذاشت روی حرف الف و از کچل پرسید: «این چیست؟»
کچل گفت: «ب».
باز درویش حرف دیگری پرسید و کچل اشتباهی جواب داد. درویش پنجاه سکه به کچل داد و گفت: «تو آن کسی نیستی که من فکر می‌کردم. به درد ما نمی‌خوری. برو به سلامت.»
کچل که همه چیز را یاد گرفته بود، از باغ بیرون آمد و راه افتاد به طرف خانه‌اش. تا رسید، سکه‌ها را داد به مادرش و گفت: «عمله و بنا خبر کن و خانه‌ای بساز.»
کچل از خانه بیرون رفت و شب برگشت و به مادرش گفت: «ننه! من فردا صبح به شکل شتری درمی‌آیم. تو افسارم را بگیر، ببر بازار و به صدتومان بفروش، نه کم‌تر و نه بیشتر.»
صبح مادرش همین کار را کرد. آفتاب که غروب کرد، مادر کچل دید که پسرش به خانه برگشت. فردا کچل به شکل اسبی درآمد و مادرش او را به بازار برد تا به هزار تومان بفروشد. تاجری چشمش به اسب افتاد و از آن خوشش آمد. پرسید: «پیرزن! قیمت اسبت چند است؟»
گفت: «هزار تومان.»
تاجر گفت: «من صد تا اسب دارم و هیچ کدام را بیش تر از سی چهل تومان نخریده‌ام. اسب تو بیشتر از صد تومان نمی‌ارزد.»
پیرزن گفت: «این اسبی است که ظرف یک ساعت به هر جایی از دنیا بخواهی، می‌رود و برمی‌گردد.»
تاجر گفت: «اگر این طور باشد، من به دو هزار تومان می‌خرمش».
بعد پیرزن را به خانه برد و به زنش گفت: «خاگینه‌ای درست کن.»
زن تاجر خاگینه پخت. تاجر آن را تو قابلمه گذاشت و نامه‌ای نوشت و داد به دست یکی از نوکرهایش و به او گفت:‌ «این قابلمه و نامه را ببر به شهر روم برای برادرم. جواب نامه را هم بگیر و بیار.»
نوکر سوار اسب پیرزن شد. هنوز خوب رو زین جا نگرفته بود که خودش را تو شهر غریبی دید. پرسید: «اینجا کجاست؟»
گفتند: «شهر روم».
نوکر رفت به نشانی برادر تاجر و قابلمه‌ی خاگینه و نامه را به او داد. برادر تاجر نامه را خواند و جوابی به برادرش نوشت. نوکر سوار اسب شد و در یک چشم به هم زدن رسید پیش اربابش. تاجر هزار و پانصد تومان به پیرزن داد و صاحب اسب شد. چند روز گذشت. روزی تاجر به طویله رفت تا اسب را ببیند. دید اسب پوزه‌اش را به سوراخی رو دیوار می‌مالد. کم کم پوزه‌اش باریک شد و رفت توی سوراخ. بعد سر و گردن و کمر اسب تو سوراخ رفت. تاجر و نوکرش هرچه تقلا کردند تا اسب را نگهدارند، نتوانستند. کم کم وارد سوراخ شد و از چشم آنها گم شد. کچل بعد از چند روز برگشت و مادرش از دلواپسی درآمد. کچل به مادرش گفت:‌ «من فردا به شکل قوچی درمی‌آیم، تو مرا به بازار ببر و بفروش، اما مواظب باش که زنجیر مرا نفروشی.»
صبح پیرزن زنجیر قوچ را گرفت و راهی بازار شد. آنجا درویش قوچ را دید و به پیرزن گفت:‌ «قوچ را چند می‌فروشی؟»
پیرزن گفت:‌«بیست تومان.»
درویش گفت: «بیا این بیست تومان را بگیر. سر زنجیر را بده به من.»
پیرزن گفت: «زنجیر را لازم دارم. فروشی نیست.»
بعد از اصرار زیاد، درویش ده تومان هم برای زنجیر داد و پیرزن گول خورد و زنجیر را داد دست او. درویش غضبناک و ناراحت رفت تا رسید به همان چشمه و از تو باغ سر درآورد و تا دختر را دید، گفت: «ای دختر بدجنس گیس بریده! تو به من دروغ گفتی. حالا به هر دوتان می‌فهمانم که کسی نمی‌تواند به من دروغ بگوید. برو آن کارد را بیار.»
دختر رفت و به جای کارد کوزه آورد. درویش عصبانی شد و زنجیر را ول کرد تا خودش برود و کارد بیاورد، که قوچ به شکل کبوتری درآمد و پرواز کرد. درویش هم به شکل باز درآمد و دنبالش کرد. چیزی نمانده بود باز به کبوتر برسد، که کبوتر به شکل دسته گلی درآمد و افتاد جلو دختر تاجری که کنار حوض خانه‌شان نشسته بود. باز هم به شکل درویشی درآمد و در خانه‌ی تاجر را زد و گفت که آن دسته گل مال اوست. دختر گفت:‌ «این دسته گل قشنگی است. به جای آن صد تومان به‌ات می‌دهم.»
درویش قبول نکرد. دختر هم عصبانی شد و دسته گل را به طرف درویش پرت کرد. دسته گل تا به زمین خورد، تبدیل شد به مشتی ارزن. درویش هم به صورت خروس درآمد و شروع کرد به خوردن ارزن‌ها. غیر از یک دانه ارزن که لای برگ‌های گلی افتاده بود، بقیه را خورد. ناگهان آن یک دانه ارزن به شکل شغالی درآمد و خروس را بلعید. دختر و نوکرهایش با حیرت همه چیز را نگاه کردند. تاجر تا شغال را دید، گفت: «شغال را بگیرید. نوکرها شغال را گرفتند. ناگهان شغال به شکل چوپان کچل درآمد. مرد تاجر بعد از این که ماجرای کچل را شنید، گفت: ‌«من خودم وسیله‌ی عروسی تو را با دختر کدخدا فراهم می‌کنم.»
بعد از چند روز بساط عروسی کچل چوپان و دختر کدخدا برپا شد. و از روز بعد کچل با سرمایه‌ای که داشت، از چوپانی دست کشید و مشغول کاسبی شد.

پی‌نوشت‌ها

بازنوشته‌ی افسانه‌ی چوپان کچل. رجوع شود به کتاب افسانه‌های آذربایجان، گردآوری نورالدین سالمی، صص 161-166. روایت‌های دیگری از این افسانه موجود است. از جمله پسر خارکن و ملابازرجان در کتاب گل به صنوبر چه کرد، گردآوری ابوالقاسم انجوی شیرازی، 349-338 و خواجه بوعلی در کتاب افسانه‌های کهن ایران، تألیف صبحی مهتدی، صص 619-620.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن صفحات فرهنگی …با آل علی هر که در افتاد ، ور افتاد با اون زبون خوشت، با پول زیادت، یا با راه نزدیکت سایت سارا شعر ادبیات عامیانه معروفترین ضرب …نخستین مطلب معروفترین ضرب المثل ها و کنایات فارسی به ترتیب حروف الفبا ضرب المثل ها دیکشنری و مترجم آن لاین ،ترجمه متن شما در سریعترین زمان تنها کافیست ثبت سفارش کنید زبان و ادبیات فارسی ادبیات فارسیزبان و ادبیات فارسی ادبیات فارسی آریا ادیب هنگامی‌که به سازمان خانواده و زبان و ادبیات فارسی فولکلور ایران، توده شناسیزبان و ادبیات فارسی فولکلور ایران، توده شناسی آریا ادیب تـکــسـتـــــــــــــز تـکــسـتـــــــــــــز تـکــسـتـــــــــــــز کد اهنگ برای اینترنت دیکشنری و مترجم آن لاین ،ترجمه متن شما در سریعترین زمان تنها کافیست ثبت سفارش کنید حداقل سالی یکبار سرتون رو کچل کنید نوایِ نیِ چوپان حداقلسالییکبار نوایِ نیِ چوپان گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی حداقل سالی یکبار سرتون رو کچل کنید روستای سنگین اباد روستایسنگیناباد قله پریشان قله کوه پر یشان کوه چوپان کچلشاوانه که کچل و دختر جادوگر کچل از صبح تا شب توی خانه لم می‌داد و می‌خوابید از این جهت به ناچار چوپان ده شدم و تک و کچل و شیطان کچلوشیطان مسیر جاری صفحه اصلیمقالاتفرهنگ و اندیشهشعر و ادبداستانکچل و شیطان سایت سارا شعر ادبیات برای عموم داستان های مثنوی به نثر یک مرد کچل طاس از خیابان می‌گذشت سرش صاف صاف بود یک چوپان به نام اویس قرنی در یمن دانلود بازی های کامپیوتر بازی های دانلود بازی برای کامپیوتر دانلود رایگان بازی کامپیوتر دانلود بازی های کامپیوتر دانلود روستای سورچه عبدالباقی خان چهاردولی روستایسورچه کوه چوپان کچلشاوانه که باستان شناسی، تاریخ هنر و معماری اسلامی ساختار اجتماعی در این نوع قصه ها اغلب شخصیت اصلی داستان را یک فرد عامی مانند کچل ، چوپان ، خیاط ، یتیم و … مطالب احساسی و جالب داستانهای افسانه ای داستانهایافسانهای کچل مم سیاه هم پیغام فرستاد که «تا حالا هر چه گفتی گوش کردیم و هر دستوری دادی انجام چوپان تا حالا عاشق شدی چوپان ناچار به اعتراف شد و حقیقت امر را برای آژی دهاک آشکار کرد و با زاری از به کچل شدن


ادامه مطلب ...